أعوذ بالله من الشّيطان الرّجيم
بسم الله الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي محمّد و آله الطّاهرين
و لعنة الله علي أعدائهم أجمعين
مطالبي كه امروز خدمت آقايان عرض ميكنم ، مطالبي است كه بسياري از آن تازگي ندارد و كراراً به نحو پراكنده و منتشر عرض شده و حالا بمقداري كه خداوند توفيق بدهد امروز به نحو دستهجمعي و مجموعهاي عرض ميكنيم و تتّمۀ آنرا به جلسات بعد موكول مينمائيم ، تا روح و سرّ اين مطالب روشن شود .
اصل مطلب دربارۀ ولايت شرعي است كه خداوند عليّ أعلي زندگي ما را كه روي زمين قرار داده است مهمل قرار نداده ، بلكه ميخواهد ما را بر يك اساس و مَشي صحيح و بر يك نحو خاصّي حركت بدهد كه آن صراط مستقيم بسوي خداست. و طبعاً اين معنا بسيار دقيق و لطيف و عميق است كه انسان آن صراط مستقيم را پيدا كند ؛ چون صراط مستقيم واحد است ، و أدقّ من الشَّعر و أحَدُّ من السَّيف ، از مو باريكتر و از شمشير تيزتر .
انسان بايد طوري در دنيا زندگي كند كه هر لحظهاي كه ميخواهد بميرد ، با حجّت بميرد ، و با قلب محكم بميرد و متزلزل نباشد ؛ و آنچه را كه خداوند عالم و أرواح طيّبه و نفوس زكيّه از انسان توقّع دارند ، به اندازۀ قدرت و سعۀ خودش انجام داده باشد .
من بخصوصه از زمان كوچكي در همين همّ و غمّ بودم ؛ حتّي يادم ميآيد وقتي كوچك بودم بخصوص آن سالهائي كه سنّم بين شش سال و هفت سال بود ، مرحوم پدر ما رحمة الله عليه در طهران مجالسي داشتند و در مسجدي إقامۀ نماز ميكردند ،تااينكه كمكم قضيّۀ كشف حجاب پيش آمد و مجالس عزاداري و وعظ در طهران و سائر جاها ممنوع شد . و از همان كوچكي پدر ما دست ما را ميگرفت ، و در اين مجالس با خودش ميبرد .
از همان كوچكي اين فكر در ذهنِ ما بود كه آخر يعني چه ؟ مثلاً پدر ما يك آدمي است كه ما او را ديدهايم و شناختهايم ، بر نهج خودش است ، حرفش درست است و صحيح ؛ آخر اين دستگاه چرا با اينها مخالفت ميكند ؟ چرا كلاههاي معمولي و محلّي را از سر مردم بر ميدارند ؟ و كلاه شاپو بر سر مردم ميگذارند ؟ چرا كشف حجاب ميكنند ؟ پاسبانها چرا زنها را با لگد ميكوبند و چادر را از سرشان ميكشند و پاره ميكنند ؟
اين فكر همينطور در ذهن ما بود ، و خلاصه در باطن به اينها لعن ميفرستاديم كه آخر اين چه زندگي است كه انسان را با سر نيزه مجبور كنند و بگويند چادرت را بردار ! يا لباست را كوتاه كن ! يا ريشت را بزن ! يا حتماً بايد كلاه شاپو سرت بگذاري !
در آنوقت همۀ مردم مجبور بودند كلاه شاپو سرشان بگذارند ؛ و هر كس شاپو سرش نميگذاشت أعمّ از كاسب و عمله و بنّا ، او را ميبردند كلانتري و حبس ميكردند و شلاّق ميزدند و شكنجه ميدادند ، و اين وضع خيلي عجيبي بود .
بله ، تا آنكه كشف حجاب عملي شد ؛ كشف حجاب در سنۀ 1354 هجري قمري، تقريباً 55 سال پيش واقع شد ؛ و وضع آن زمان اصلاً گفتني نيست . آن كساني كه ديدهاند ميدانند كه گفتني نيست و نوشتني هم نيست . هر چه انسان بخواهد بنويسد مطلب بالاتر است . و هر چه بخواهد بگويد ، نميتواند آن مطلب را برساند .
مرحوم پدر ما مقيّد بودند در ايّام ماه مبارك رمضان پس از اقامه جماعت در مسجدشان ، خودشان منبر بروند و صحبت كنند . در اوائل زمان رضاخان پهلوي كه من خيلي كوچك بودم ، و آن وقت را به ياد ندارم (كه پس از ايّام نهم آبان 1304 شمسي و تاجگذاري موقّت بود) ايشان در بالاي منبر گفته بودند : اي مردم بيدار باشيد ! خطرات عجيبي بسوي ما در حركت است و پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمودند كه : بترسيد از آن زماني كه باد زردي از طرف مغرب بوزد و شما صبح از خواب بيدار شويد و ببنيد همۀ دين و ايمانتان از دست رفته است . امروز آن روز است ؛ گِلادسْتُون انگليسي كه در صد سال پيش قرآن را برداشت و بر روي تريبون كوفت و گفت : اي اعيان زبدۀ انگليس تا اين كتاب در جامعۀ مسلمين است ، اطاعت از ما در سرزمينهاي استعماري انگلستان محال است ! بايد اين قرآن را از روي زمين برداريد !
در منبر مطالبي شبيه به آن ايراد ميكنند و پيشگوئيها و پيشبينيهائي را در جريان واقعه و حملۀ مفاسد و استعمار مدهش و موحش را شرح ميدهند، و در آخر منبر هم دعا ميكنند به افرادي كه بيدارند و دينشان را در مشقّات و مشكلات حفظ ميكنند ، و بعد نفرين ميكنند بر دشمنان آل محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم و كساني كه به دين قصد خيانت دارند .
بعد ايشان ميآيند منزل در حالي كه روزه بودند . والدۀ ما براي ما تعريف ميكردند كه بعد از يك ساعت چند مأمور و پاسبان به منزل آمدند ، و يك دستوري آوردند كه خلاصه بايد جلب بشويد ، و به كلانتري تشريف بياوريد . ايشان به عموي ما آقا سيّد محمّد كاظم اطّلاع ميدهند كه بيايند منزل سرپرستي كنند . و به أهل بيتشان ميگويند : من ميروم جائي و كاري دارم . ايشان را ميبرند به كلانتري ، و از آنجا ايشان را يكسره ميبرند براي نظميّه در حبس شمارۀ 1 ، و يك شبانه روز در همان سلولها ايشان را حبس ميكنند ؛ حالا نه استنطاقي ، نه حرفي ، هيچ هيچ ، همينطور بلا تكليف و بدون ارائۀ جرم .
كم كم از طهران سرو صدا بلند ميشود ، و افرادي شروع ميكنند به اقدامات ، از جمله آية الله آقاي ميرزا محمّد رضاي شيرازي فرزند مرحوم آية الله مرحوم آقا ميرزا محمّد تقي شيرازي رحمة الله عليه كه پدرش استاد پدر ما بود ، تلگرافي به شاه ميكند . و همچنين بعضي از همين مردم محلّ و كسانيكه قدري غيرت ديني داشتند جمع ميشوند كه همان وقت بروند به منزل شاه ، و كاخ را سنگباران كنند ؛ كه ايشان را بعد از يك شبانه روز آزاد مي كنند.
البتّه عرض كردم اينها در آن وقتي بود كه من خيلي كوچك بودم كه مُدرَكم نيست . خلاصه وضع اينطور بود كه اگر كسي ميگفت : ملاحظۀ دين و ايمان خودتان را بكنيد ، اين بدترين جرم و بالاترين شورش بود .
دولت بيحجابي را رسمي كرد . بعد دانشكدۀ معقول و منقول را براي برانداختن طلاّب و حوزههاي علميّه تشكيل داد ؛ و منبرها را محدود كرد و گفت : هيچكس حقّ منبر رفتن ندارد . چون همۀ عِمامهها را پاره كرده بودند مگر آنانكه از دولت اجازۀ رسمي ميگرفتند ؛ و بدون استثناء مردم را ميبردند به كلانتري و التزام ميگرفتند كه تا فلان روز بايد عمامهات را برداري يا خودشان بر ميداشتند ، و قباها را هم ميبريدند .
مرحوم پدر ما گفت : من عمامهام را بر نميدارم و اجازه هم نميگيرم ! من عمامهاي كه با اجازه باشد سرم نميگذارم . در آن وقت علماي طهران بدون استثناء اجازه گرفتند ، آن كسانيكه عمامه بر سر داشتند چاره نداشتند ، چون با اهانت عمامهها را بر ميداشتند . ايشان گفت : من بدون عمامه هم كار خود را ميكنم و وظيفهام را انجام ميدهم . اگر عمامۀ مرا هم بردارند ، من با همين قبا و لبّاده يك شب كلاه سرم ميگذارم و صبح تا غروب در خيابانها فقط راه ميروم . گفتند : خوب چرا راه ميروي ؟ گفت : براي اينكه مردم مرا ببينند ! فقط همين تبليغ من است ، در آن وقت همين وظيفۀ من است . و همين كار را هم ميكنم .
ايشان مقيّد بود كه حتماً هر سالي يكبار مشرّف بشوند براي كربلا ، و دهۀ عاشورا را آنجا باشند ؛ و چند سال شهرباني تذكره و گذرنامه را كه ميخواست به ايشان بدهد ميگفت : لباس بايد بيعمامه باشد . و ايشان ميگفت : من بيعمامه اصلاً كربلا نميروم ، من عكس بیعمامه نمياندازم . گفتند : اگر ميخواهي بروي اين است . گفتند : نميروم ، و نرفتند كربلا تا هنگامي كه تمام آن دستگاه بهم خورد ، و آقايان را هم با عمامه عكس برداري كردند ، و اجازه دادن كه با عمامه عكس بردارند .
در طهران و شهرستانها وقتي خواستند بيحجابي را رسمي كنند امر كردند كه رئيس هر صنفي يك مجلس ضيافت و ميهماني تشكيل بدهد ، و افراد آن صنف را دعوت كند كه با خانمهايشان مكشّفه و با كلاه ( زنها هم با كلاههاي فرنگي ) در آن مجلس شركت كنند . اين مجالس خيلي تشكيل شد ؛ در ميان ادارات ، شهرباني ، دادگستري ، مجلس ، كسبه ، تجّار ، اصناف ، در همۀ شهرستانها برگزار شد .
آنوقت در طهران ، براي آقايان علماء كه اجباراً بايد مجلسي تشكيل دهند و آقايان علما همه در آن مجلس شركت كنند ، چهار نفر را مشخّص كردند كه از سرشناسان درجۀ يك طهران بودند ؛ و اينها بايستي كه مجلسي درست كنند و علماء را با خانمهايشان دعوت كنند . يكي از آن چهار نفر پدر ما بود ، يكي مرحوم آية الله آقا شيخ علي مدرّس ، يكي مرحوم آية الله امام جمعه طهران ،و يكي مرحوم آية الله شريعتمدار رشتي .اين چهار نفر را معيّن كردند كه بعنوان رئيس ، تمام علما را با خانمهايشان بیحجاب ومكشّفه ، در چهار مجلس در خانههاي خود دعوت كنند .
و آن زمان غير اين زمان بود . و آن زمان حتّي غير از زمان اين محمّد رضا هم بود ؛ زمان محمّد رضا شدّت و فشار و مشكلات خيلي بالا بود ، ولي حساب شده و كلاسيك و از راه بود . امّا در آن زمان فقط فُحش و قدّاره و تفنگ بود واگر كسي اينكار را نميكرد يك پاسبان ميآمد و او را ميكشيد و ميبرد ؛ اينطوري بود . و خود آن رضا شاه بارها خودش از ماشين در هنگام عبور از خيابانها پياده ميشد ، و به شكم زنها لگد ميزد و چادر از سرشان ميكشيد . بله خودش يك همچنين آدمي بود .
اگر كسي ميخواهد درست از تاريخ اينها اطّلاع پيدا كند ، اجمالاً تاريخي دارد حسين مكّي به نام «تاريخ بيست سالۀ ايران» در سه جلد ، آن وقتي كه بنده در قم بودم اين كتاب ممنوع بود . تقريباً سه جلدش 1500 صفحه است . بنده آنرا از يكي از آقايان علماء : آية الله حاج سيّد احمد زنجاني گرفتم و مطالعه كردم ، و به ايشان برگرداندم . ولي بعد آنرا تهيّه كردم و الآن آنرا دارم .
در آن طريق ورود كودتائي كه نرمان انگليسي بدست سيّد ضياء و رضاخان كرد و همچنين عواقب او و پايان دورۀ احمدشاه و كيفيّت پيدايش پهلوي و رضان خان ، شرح داده شد ، كه بالاخص خواندن زندگاني احمدشاه براي همه لازم است ؛ يكدوره زندگاني احمد شاه بايد خوانده شود . و همين حسين مكّي هم يك كتابي دارد به نام «زندگي احمدشاه» كه خيلي مطالب از آنجا بدست ميآيد . ملك الشعراء بهار هم در زندگي احمد شاه كتابي نوشته است .
به هر حال عرض شد يكي از افرادي كه مأمور شده بود آقايان علما را دعوت كنند ، پدر ما بود . و رئيس نظميّه هم سرتيپ محمّد خان درگاهي بود كه او را بايد از اشرار روزگار محسوب داشت ؛ در شرارتها و جنايتها داستانهائي دارد كه از تصوّر بيرون است ، از همان همپيالههاي رضاخان بود . هر كسي را ميگرفتند ميبردند ، ديگر برده بودند ؛ و اصلاً كسي برود حبس و برگردد معني نداشت . هر كس ميرفت ، ميرفت . آنقدر افرادي را گرفتند و كشتند و سرها را در انبانهاي آهك آبزده گذاشتند و بستند ، إلي ماشاءالله كه گفتني نيست .
در آنوقت پدر ما مريض بود . حصبه داشت و در منزل بستري بود . يكي از مأمومني مسجد ايشان : مسجد لالهزار كه دُكانش در خيابان اسلامبول بود و براي نماز به مسجد ميآمد ، ساعت سازي بود به نام سيّد عليرضا صدقي نژاد . و فرد متديّني بود ، ولي از طرفي هم با همان سرتيپ محمّدخان درگاهي بمناسبت همين امور تعميرات ساعت ، سلام و عليك داشت .
يك روز كه من از مدرسه به منزل آمدم ، ظهر بود ، كيفم دستم بود و كوچك بودم ، آمدم در قسمت بيروني خدمت پدرمان نشستم و ايشان هم در بستر افتاده بودند ؛ ديدم در زدند ، و اين سيّد عليرضا صدقي نژاد آمد منزل و سلام كرد و نشست و شروع كرد به احوالپرسي و پدر ما هم افتاده بود . در بين احوالپرسي و سخنانش گفت كه : سرتيپ محمّد خان درگاهي آمده در دكّان ما و گفته كه تو به آقا اين خبر را بده كه ايشان هم يكي از چهارنفري هستند كه در طهران معيّن شدهاند براي اينكه مجلس تشكيل بدهند . ولي من گفتم آقا مريضاند ، الآن توي رختخواب افتادهاند . سرتيپ گفت : ما صبر ميكنيم تا ايشان حالشان خوب شود ، ما صبر ميكنيم .
تا اين جمله را پدر ما شنيدند بلند شدند و در رختخواب نشستند و گفتند : تو فلان ... خوردي گفتي فلان كس مريض است . من كجا مريضم ؟ من سالمم! اين خيال ميكند كه ما مثل خودش هستيم ؛ و شروع كرد به فحش دادن ، از آن فحشهاي بسيار قبيح و زشت نه از اين فحشهاي عادي كه اين پدر سوخته چه هست و چه هست ، اين فلان است كه دست دخترانش (اشرف و شمس) را گرفته و در 17 دي ، و برده نشان سربازها داده بعنوان جشن . او خيال ميكند ما مثل خودش هستيم كه دخترهاي خودمان را به مردم نشان دهيم ؟ زن خودمان را نشان دهيم ؟
ايشان شروع كرد به فحشدادن و رنگش شده بود مثل توت سياه ، و آن بيچاره سيّد عليرضا رنگش مثل ليمو زرد شده بود . اصلاً داشت ميمرد !
برو بگو به اينها (اشاره به سرتيپ درگاهي) كه عين اين پيغام مرا براي اين غول بياباني ببرند : ما دين داريم ، شرف داريم ، عزّت داريم ، مسلمانيم ، حيا داريم ، زنهاي ما عفيفاند ، نجيبند ؛ اين خيال را از سر خودت دور كن !
و امّا من يك سر دارم و اگر خيلي بيشتر از اين هم سَر ميداشتم ، حاضر بودم در اين راه بدهم . حالا متأسّفم چرا يك سر دارم ! امّا زن و بچّهام بعد از اينكه من كشته شدم اينها را هم نميتوانيد ببريد ، مگر اينكه طناب به پايشان ببنديد و توي كوچه بكشيد ، وسط كوچه هم آنها جان ميدهند .
برخيز برو .
صدقي نژاد گفت : آقا من چطور اين حرفها را به سرتيپ بگويم ؟ چطور من اين حرف را بزنم ؟ عين اينها را من بروم بگويم ؟! من چطور بگويم ؟!
گفتند : از شفاعت جدّم در روز قيامت محروم باشي اگر يك كلمه از اينها را كه بتو گفتم كمتر بگوئي .
سيّد عليرضا صدقينژاد برخاست و با حالي بسيار افسرده و ناراحت رفت .
و بعد مرحوم پدر ما بما گفت كه : سرتيپ محمّد خان رفته دكّان سيّد عليرضا ، و او هم ماجرا را گفته كه ايشان چنين پيغامي دادهاند . سرتيپ هم سري تكان داده و گفته : تا ببينيم تا ببينيم (يعني كه آيا واقعاً راست ميگويند يا نه ؟)
در دنبالۀ كاري كه پدر ما كرد ، آقاي شيخ علي مدرّس هم گفته بود : من اين كار را نميكنم ! آقاي شريعتمدار رشتي هم گفته بود : من اينكار را نميكنم ! مرحوم امام جمعۀ طهران هم گفته بود : من يك سر دارم ، آن را هم در اين راه ميدهم ! ما اينكار را نميكنيم ؛ آن سه تا هم نفي كردند .
امّا اين جريان در اصناف ديگر انجام شد و بعضي از افرادي كه غيرتمند بودند شروع كردند به خودكشي كردن . چون دعوت ميكردند زنهايشان را با خودشان در اين مجالس و آنها هم ميبايست شركت كنند و بعضي هم حاضر نبودند و بالاخره بخصوص در خود طهران خيليها خودكشي كردند .
از جملۀ يكي از كسانيكه خودكشي كرد ، از قوم و خويشهاي خود ما بود ؛ يك محمّدخاني بود شريفزاده ، و اين شوهر دختر خالۀ مرحوم مادر ما بود ، و از اجزاي آنوقت دادگستري بود ، مرد متديّني هم بود . به او گفته بودند كه : عيالت را فلان شب بايد بياوري دادگستري در فلان مجلس .
ايشان شب ميآيد مقدار زيادي ترياك ميگيرد و ميخورد ، و در خيابان راه ميافتد ، منزل هم نميآيد ، آب زيادي هم ميخورد و راه ميرود كه اين زهر اثر خودش را بكند . نزديك طلوع آفتاب بود كه روي همان خيابان به زمين ميافتد ، او را به منزل ميآورند و به فاصله يك ساعت ميميرد .
افرادي به همين كيفيّت خودكشي كردند . اين انتحارها در وقتي صورت گرفت كه رضاخان رفته بود براي مازندران ، در آنجا شنيده بود كه قشون روس يك مانوري در سرحدّ دادهاند ، و لذا ترسيد و ديد الآن كه روسها آمدهاند در سرحدّ ، اگر اين قضيّۀ كشف حجاب و زد و خوردها موجب اغتشاش در داخل كشور باشد مصلحت نيست . از همانجا تلگراف زد به «جَم» كه رئيس الوزراي آن وقت بود كه فعلاً دست نگهداريد تا بعداً خبر بدهم . و جم هم اين مجالس را همان زمان به كلّي تعطيل كرد . جم همان كسي بود كه در وقت حركت رضاخان به مازندران به او گفته بود : اگر اعليحضرت همايوني تشريف ببرند براي مازندران و برگردند ، آب از آب تكان نميخورد و تمام چادرها برداشته شده است .
مرحوم پدر ما وقتي كه رضاخان از ايران رفت ، در همان وقتي كه انگليسها و روسها آمده بودند ، نُقل خريد آورد در منزل ما ، و به اندازهاي خوشحال بود كه كم وقتي من ايشان را آنقدر شاداب ديدم . و سوگند ياد كرد كه چند سال است (يا ده سال است) كه يك شب نشد كه من بيايم خانه با فكر راحت بخوابم و اميد داشته باشم كه تا صبح زنده هستم . وضع اينطور بود .
اين قضايا منحصر در چادر و حجاب و امثال اينها نبود ، بلكه هدف از بين بردن قرآن بود ؛ يعني همان حرف نخست وزير و رئيس حزب سوسياليست انگليس كه مسيحي ولي صهيونيزم مسلك بود . كه او واقعاً استعمار انگليس را در آن وقت جان داد و او مردي بود عجيب ، تاريخش كوبنده است ، كارهايش شكننده و بشر براندازنده است .
اينها بطوري وارد شدند كه دين و ايمان و مذهب و شرف و دختر و پسر و حَميّت و زندگي و مال و ثروت و عزّت و ... همه را بردند .
اين بود نمونهاي از مسألۀ كشف حجاب كه ما همۀ اين مسائل را وجب به وجب ميديديم . در مدرسه هم كه ميرفتيم چه مدرسۀ ابتدائي و چه دوران نهائي ، معلمها ، ناظم وبچّهها پيوسته ما را مسخره ميكردند و ميگفتند : تو آخوندزاده هستي ! آخوندها مفت خورند ، آخوندها چنين ، آخوندها چنان . پولها را ميدهند اين عربهاي سوسمارخور ميخورند . چرا حجّ ميكنند ؟ چرا پولهايشان را نميدهند مردم بروند انگليس ؟ چرا نميدهند بچّههايشان بروند فرانسه تحصيل كنند ؟ (آن وقت فرانسه خيلي آبادتر از انگلستان امروز بود ، لسان فرانسه هم رواجش بيشتر بود ، عنوان فرانسه هم بيشتر بود .)
ديگر شما هيچ متلكي را باورنكنيد كه ما از اينها نشنيده باشيم . حالا چكار هم بكنيم ؟ چارهاي نداشتيم . در مدرسۀ ابتدائي خيلي بچّهها غلبه داشتند و اذّيت ميكردند . معلّمهاي تربيت شده در دانشسراي عالي و ادبيّات ، در كلاسها چه زخم زبانها كه نميزدند و چه ابطال حقوقها كه نمينمودند ؛ ولي ما در وجدانمان ميديديم كه بيجاميگويند ، اين متلكها و اين حرفهايشان درست نيست .
وقتي كه رفتيم به قسمتهاي بالاتر ، ديگر بچّهها مسخره نميكردند ، ما خيلي در دروس زرنگ بوديم ، در كارها و درسها ، و هم شاگرديها محتاج درسهاي ما بودند ، لذا از اين جهت به ما احترام ميگذاشتند ، ولي به حرف ما كه كسي گوش نميكرد . در همين دوران هنرستان و تخصّص در قسمتهاي فنّي كه طيّ شد ، من تا آن روز آخري كه از مدرسه آمدم بيرون ، زُلف نداشتم ؛ و به كلّي سرم را با ماشين ميزدم ، و لباسم كوتاه نبود . و معلّمين ما همه تحصيل كردۀ آلمان و چه و چه بودند . رئيس مدرسه هم ابتدا امير سهام الدّين غفّاري (ذكاء الدّوله) و سپس دكتر مفخّم بود با چه وضعيّاتي . امّا اينها بمن ، به نظر تقديس نگاه ميكردند ، ميديدند كه نميتوانند بگويند فلان كس از نقطه نظر اينكه يك بچّۀ كودن و نفهم و عقبافتادهاي است اينكارها را ميكند .
مثلاً معلّم آلماني ما آقاي علي اصغر صبا كه شايد الآن حيات داشته باشند ، اين مرد عجيبي بود . او هيچ وقت در دفتر كلاس نمره نميداد ، بلكه دفترش يك دفتر بغلي بود توي جيبش ، و در آن نمرۀ بچّهها را يادداشت ميكرد و معدّل آن نمرهها را ميگرفت و آنرا نمرۀ امتحان قرار ميداد و امتحان هم نميكرد . يك آدمي بود بسيار ساعي و كوشا و از بچّهها درس ميخواست . افرادي را كه درس نميخواندند سخت تنبيه ميكرد ، خلاصه خيلي جدّي بود . زبان آلماني او هم بسيار خوب بود ؛ و ما در تمام اين دوراني كه در آنجا بوديم حتّي يكبار نديديم كه در يك جمله يا در يك آرتيكل اشتباه كند ، أبداً .
او بقول امروزيها ماكزيمم و حدّ أعلاي نمرهاش هفده بود ؛ اصلاً در عمرش ديده نشده بود كه به كسي نمرۀ هيجده بدهد ، و آن نمره هفده را حتماً به من ميداد . هميشه نمرۀ من در دفترش هفده بود . خيلي هم مرا دوست داشت . يك روز به من گفت : بيا فلان حكايت را بگو . ما رفتيم آن حكايت را به آلماني گفتيم ، از اوّل تا آخر . و او يك اشتباه كوچك نتوانست از ما بگيرد ، حتّي يك اشتباه كوچك كوچك ، مثلاً يك دِ را دِن بگوئيم ، و در اين چيزها كه نميشود انسان اشتباه نكند ، بچّهاي كه مدرسهايست .
آنروز به من در كتابچّهاش نمرۀ هيجده داد و گفت : حسيني قسم بخدا پانزده سال است نمرۀ هيجده به كسي ندادهام .
خلاصه اين دوران را هم ما گذرانديم ، ولي همان وقتي كه ما قسمت ماشين سازي و تكنيك را طي ميكرديم و آن دروس را ميخوانديم ، عشق اين را داشتيم كه اين كارهايمان تمام بشود برويم دنبال خودمان ، ببينيم چه خبرها هست .
چون فكر ميكردم پدرمان يك آدمي است مجتهد ، و با آنكه ما را اجبار بر تحصيل علوم ديني نميكند و اينكار را هم نكرد ، ولي معذلك از مشوّقات و مرغّبات بسياري ما را بهرهمند مينمود ، فلهذا خودمان با رغبت آمديم و از اول هم دنبال همين مسائل بوديم .
وقتي كه آن دوره تمام شد ، براي ما هيجده كار پيدا شد : تحصيل در آمريكا ، تحصيل در شوروي ، معاوت مهندس سالور در كارخانۀ سيمان حضرت عبدالعظيم ، يك سري چاههاي آرتزين ميكندند در لار ، گفتند تو برو آنجا ؛ خلاصه هيجده شغل بود كه ما از ميان تمام اينها رشتۀ طلبگي را براي خودمان انتخاب كرديم ، بدون اينكه هيچكس به ما الزامي بكند .
و مرحوم آية الله آقا ميرزا محمّد طهراني صاحب كتاب «مستدرك البحار» كه از اعاظم علماي عصر و دائي پدر ما بودند ، در همان وقت از سامراء آمدهبودند به طهران ، بعد مشرّف شدند به مشهد . ما هم در خدمتشان آمديم مشهد ، و بدون اينكه به كسي اطّلاع بدهيم ، به دست ايشان عمامه گذاشتيم و قبا پوشيديم و رفتيم طهران ؛ كه پدر ما ، ما را با عِمامه ديد . و هشت روز طهران مانديم تا اينكه براي ما وسائل اولّيهاي درست كردند ، بعد رفتيم قم در مدرسۀ مرحوم آية الله سيّد محمّد حجّت رحمة الله عليه حجره گرفتيم ، و آنجا مشغول بوديم . و در تمام مدّت دوران تحصيل علوم جديد برخوردها ، تصادمها ، مجادلهها ، احتجاجات ، بحثها با بچّههاي مدرسه ، با معلّمين با بالاترها ، با كمونيستها ، با بيدينها و با لامذهبها داشتيم و بالاخره در تمام اين مسائل به عنوان مدافع از مذهب و اسلام و اصالت دين و قرآن غوطهور بوديم .
ما كه در حوزه مقدّسۀ علميّۀ قم مشغول كار شديم خيلي خوب كار ميكرديم ؛ من در شبانه روز علاوه بر اوقاتي كه درس ميخواندم ، ده ساعت تمام هم مطالعه ميكردم . و اينكه من در قسمتهاي فنّي هر ساله شاگرد أوّل بودم به جهت اين نبود كه در منزل درس بخوانم ، بلكه همين قدر كه از منزل ميخواستم به مدرسه بروم يكي از كتب دروس را در راه مطالعه ميكردم ، و هميشه شاگرد اوّل ميشدم ؛ فقط من رسم فنّي حساب فنّي و رياضيّات را در منزل حلّ ميكردم كه آن هم نميشد رسم را در بين راه كشيد ، و لكن در قم روزي ده ساعت مطالعه ميكردم ، و باز هم ميگفتم : خدايا اي كاش به من يك وقت بيشتري ميدادي و شبانه روز را قدري امتداد ميدادي تا ما آنطور كه ميل داريم بتوانيم به كارها و نوشتجات و دروسمان برسيم .
تا اينكه الحمد لله و له الشكر كارمان در قم تمام شد من هنگامي كه از قم حركت كردم براي نجف اشرف بعضي از اساتيد ما نظر ميدادند كه من مجتهدم .
بسياري از دوستان به من نظر خاصّي داشتند و پيوسته با اين نظر با ما مواجه بودند . مرحوم آية الله شيخ محمّد صدوقي يزدي رحمة الله عليه كه چه آدم شريف و خوبي بود ، يك روز آمد حجرۀ ما و گفت : من امروز فقط آمدهام اين را به تو بگويم كه جنابعالي مجبوري و موظّفي و خلاصه متعهّدي از طرف پروردگار كه به نجف بروي و حدّاقل شش سال طهران نيائي .
بسياري از رفقا هم اصرار زيادي بر كارهاي ما داشتند كه بالاخره ما هم مشرّف شديم به نجف اشرف . و در نجف اشرف هم مجموع ماندمان هفت سال شد كه در اين مدّت بحثهاي ولايت فقيه و بحثهاي اجتهادي و مسائل گوناگون پيش آمد . و من رسالهاي دربارۀ وجوب عيني تعييني نماز جمعه در نجف نوشتم كه الآن موجود است . و بحثهاي ولائي ولايت فقيه و امثال آن يك بحثهائي است مخصوص طلبهها تا اينكه بالاخره براي ما خوب ملموس و مشهود شد كه خداوند براي عالَم وليّ و صاحب اختياري معيّن نموده است و اين دستگاههاي ظلم و جور به هيچ وجه من الوجوه داراي اعتبار نيست و سنديّت ندارد و خداوند براي ما راهي تعيين نموده و منهاجي معيّن كرده است كه ما بايد خودمان را به آنها برسانيم .
از اينكه در روايات عديده داريم كه : اسلام بر پنج پايه است : نماز و روزه و زكات و حج و ولايت ، و مَانُودِيَ بِشَيءٍ مِثلَ مَا نُودِيَ بِالوِلَايَةِ ، هيچ چيز اهميتش مثل اهميّت ولايت نيست بر ما روشن شد كه : بر طبق آيات قرآني و روايات أمري كه از همه واجبتر است همين تشكيل حكومت اسلامي است .
ما مسلمانيم ، نماز ميخوانيم ، روزه ميگيريم ، زكات ميدهيم ، خمس ميدهيم ، حج ميرويم ؛ ولي همهاش بیرمق و بیمايه و بيرنگ ، زيرا كه بالاي سر ما پرچم كفر است . [1]
توجه كنيد ، چه عرض ميكنم ، اگر شما براي مثال يك منزلي داشته باشيد خيلي خيلي كوچك و محقّر ، و به جاي پرده هم لنگ آويزان كرده باشيد ، آشپزخانه هم در نداشته باشد ، امّا مال خودتان باشد ، اختيارش بدست شما باشد ، نگراني نداشته باشيد كه نگاه خيانتي در اين منزل به خودتان ، به زنتان ، به بچّهتان بشود آيا اين بهتر است يا اينكه يك باغي داشته باشيد مثلاً ده هكتار و چه و چه و چه با درختهاي زياد ، وليكن اختيار آن در دستتان نباشد ، نگاه اجنبي در آن باغ باشد ؛ صاحب اختيار آن با شما نباشيد ، كدام براي شما بهتر است ؟ طبعاً آن منزل كوچك .
ما در زمان طاغوت هر چه داشتيم بر آن اساس داشتيم ، پرچم كفر بالاي سر ما بود .
من وقتي كه در نجف بودم ميخواستم اقامه بگيرم رفتيم نزد قنسول نجف ، گفت : بايد تقاضا بنويسي ، من نوشتم .
بسم الله الرّحمن الرّحيم ... و فلان و فلان و فلان و ... تقاضا را دادم ، گفت، بسم الله نبايد باشد ، گفتم ، چرا ؟ گفت چرا ندارد ، براي اينكه رسم نيست و كاغذها هيچكدام بسم الله ندارد ، يكساعت با او بحث كرديم كه ، آخر شما مقررّاتي كه نداريد ، دستوري كه نداريد ، نظام نامهاي كه نداريد ، كه بسم الله نبايد باشد ، حالا از اينكه مُد نيست رسم نيست كسي بسم الله بنويسد ، نوشتنش كه عيب نميشود ، بالاخره ... تازه او آدم متديّني بود ، نماز خوان بود ، ولي اينطوري بود ، براي يك بسم الله نوشتن عادي بالاي سر يك نامه يكساعت بحث شد تا بالاخره قبول كرد و نامۀ ما را با بسم الله گرفت .
اينها براي چيست ؟ براي آن پرچمي است كه بالا سر ماست ، چون پرچم اسلام نيست ، ما اگر در مملكت كفر زندگي كنيم ، حالا ميخواهد ايران باشد ، ميخواهد عراق باشد ، ميخواهد مصر باشد ، هر كجا باشد ، آن پرچم كفري است كه حاكم است . يعني پرچم خارجيها و اينها همه نوكر و دست نشاندۀ آنها هستند . آنها ميآيند يك نفر را تطميع ميكنند ، پول ميدهند ، وعده ميدهند ، چنين و چنان ، او هم كودتا ميكند . يك كودتاي معنوي و مادي ، ظاهري و باطني ، و همۀ مردم را ميبرد به آنجائي كه دستور دارد ببرد . امّا زير پرچم كيست ؟ حالا هر چه بر پرچم بنويسند ، لا إلَه إلاّ الله ، محمّد رسول الله ، امّا اين پرچم انگليس كافر است ، پرچم اسلام نيست .
پرچم اسلام آنجائي است كه وقتي انسان بسم الله بنويسد اگر آنرا بر نميدارد ببوسد و روي چشمش بگذارد ، لااقل آنرا ردّ نكند ، اين بسم الله است؛ بسم الله كه حرف بدي نيست و ما ديديم كه قضيّه منحصر به اين مسائل نيست . از بچّهها و زنها و طرز خانه و طرز لباس زنها و لباس بچّها و تعليم مدارس و روزنامهها و راديو و خلاصه تمام شئون زندگي ، همهاش از اين قرار است .
ما زبان نميتوانستيم باز كنيم ، به كسي بگوئيم : اين كار را بكن ، نميتوانستيم بگوئيم : اين كار را نكن . نميتوانستيم به يكي از محارم خودمان بگوئيم : آقاجان ، اين جورابي كه ميپوشي و با آن بيرون ميروي ، اين جوراب نازك است . پا نماست . چون ميگفت : اگر من از همين جورابهاي معمولي پا كنم ، به من ميگويند : اُمُّل . جاري من هم همينطور است . آن جاري من هم همينطور است . همه همينطور و از همين جورابها ميپوشند ، و ديگر اين حرفها گذشته است .
يا مگر به كسي ميتوانستيم بگوئيم : آقا مدرسه نرو . يا فلان مدرسه برو ، و آنها ميرفتند به آن مدارس . ديگر همه چيز خود را از دست ميدادند و اينها كه ميروند ، ميروند ديگر . سخن ، سخن از خود مدرسه نيست . سخن از آن محيط است ، سخن از آن فرهنگ و تعليمات است . آن جهت نگران كننده است كه انسان را خسته ميكند . و گرنه خود مدرسه رفتن عيبي ندارد .
خلاصه با آن ترتيب كه طاغوت پيش ميرفت ما ديديم هيچ چارهاي نيست مگر اينكه انسان شروع كند به مبارزه با حكومت جور تا حكومت عدل را تشكيل دهد ؛ چون تشكيل حكومت اسلامي از اوجب واجبات و از أهمّ فرائض است . براي مثال ، اگر نماز شما روي جهتي ترك شد ، آن مقداري كه چوب ميخوريد كمتر است از اينكه در صدد و اهتمام تشكيل حكومت اسلامي نباشيد ، او مقدّم است ، نماز ظهر وقتي قبول است كه انسان در سايۀ حكومت اسلام باشد، روزه وقتي قبول است كه انسان در سايۀ اسلام باشد ، حجّ وقتي مقبول است كه انسان در سايۀ اسلام باشد ، و همه چيزها ؛ وقتي انسان در زير پرچم پيغمبر صلّيالله عليه وآله وسلّم است همۀ اعمال او قبول است ، وقتي انسان پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم را رها كرد و رفت زير پرچم معاويه و أبوسفيان ، حالا هر چه نماز بخواند ، هر چه روزه بگيرد ، خيلي روشن است كه آن نماز ، نماز نيست . آن نمازي كه أبوسفيان و معاويه بپسندد و إمضا كند، نماز نيست چون او اصلاً وضعش و مكتبش ضدّ نماز است ، او عامل نماز برأنداز است ، نه ايجاد كنندۀ نماز .
باري بحمدالله كارمان در نجف هم تمام شد ، و به طهران برگشتيم . در طهران در مجالس و محافل همهاش گفتگو از اين بود كه : آخر قرآن كه اينطور به ما ميگويد ، پس چراما نميفهميديم ؟ ما بايد حكومت اسلامي تشكيل دهيم و نفوذ و سيطرۀ كفر را از سرمان برداريم . حالا ميفهميم ، و ما تا بحال قرآن نميخوانديم ، چرا ما اين آيات را نميخوانديم ؟ چرا نميفهميديم ؟ چرا به هر كس ميگوئيم ، ميگويد : اي آقا رها كن اين حرفها را . اينها براي زمان دولت امام زمان عليه السّلام است .
حتّي در آن وقتي كه من از نجف برگشته بودم يكي از آقايان معروف و مهمّ طهران آمده بود ديدن ما وقتي كه ما بازديدش رفتيم - خدا رحمتش كند ، مرد بسيار خوب ، بسيار مقدّس ، بسيار صادق و خيلي عالم بود - يك قدري از اين صحبتها كه كرديم ، ايشان گفت : اين حرفها كه مال دولت اسلام است ، مال حكومت امام زمان عجّل الله فرجه است ، حرفش را الآن نزن، اصلاً حرفش را نزن .
بله آن بندۀ خدا روي مقتضيّات اعتقادي خودش راست ميگفت : انسان حرفش را نميتوانست بزند ، اين تصوّر را هم نميتوانست بكند ، امّا چه بايد كرد؟ وقتي كه ما ملتزم شديم بانيكه مسلمانيم ؛ و ملتزم شديم به اينكه نهج ما قرآن است ؛ و ملتزم شديم و پسنديديم و اين راه را انتخاب كرديم ؛ غير از اين هم راه ديگري نيست ؛ خوب انسان بايد چكار كند !
لذا در مسجد شروع كرديم از اين آيات قرآن تفسير كردن و بيان كردن و گفتن ؛ حتّي در آن ماه رمضان اوّلي كه بنده در مسجد بعد از اقامۀ نماز عصر خودم منبر ميرفتيم و موعظه مينمودم ، فقط آن يكماه مبارك را اختصاص دادم به بحث دربارۀ معارضه و مبارزه با كفّار و آياتي از قبيل ، لَا تَجِدُ قَوْمًا يؤمِنُونَ باللَهِ وَ اليَومِ الاخِر يُؤآدُّونَ مَن حَادّ اللَهَ وَ رَسُولَه ،[2] و يا آيۀ : يَـٰأيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لَا تَتَّخِذُوا بِطَانَةً مِن دُونِكُم لَا يَأْلُونَكُم خِبَالاً وَدُّوا مَا عَنِتُم [3] را توضيح ميدادم .
و نيز در مورد سيطرۀ انگليس و كيفيّت غلبۀ آنها و دار زدن مرحوم مرجع وقت عالم ربّاني آية الله حاج شيخ فضل الله نوري سخن ميگفتم .
بعد از اينكه مجلس تمام شد ؛ يك سرهنگي كه در آن روز در مسجد حاضر بود ، و با ما يك نسبتي داشت آمد و به من گفت : سيّد از اين حرفها نزن ! زن و بچّه داري ! ميگيرند و ميبرندت ديگر از تو خبري نميشود .
خلاصه تمام فكرمان اين بود كه حالا بايد چكار كنيم ؟ ما بايستي كه كار را از جائي شروع بكنيم كه مؤثّر و درست باشد . چون حساب ، حساب اين نيست كه من بيايم امروز به عيالم امر كنم كه اين كار را بكن يا اين كار را نكن ، با دعوا يا فلان و يا فلان ، او هم اينجا نكند برود بصورت ديگر آنرا انجام دهد ، يا اينكه او بكند ، امّا فلاني نكند يا خواهرش گوش بكند ، برادرش گوش نكند . آنهم يك مسأله و ده مسأله كه نيست بلكه بايد كار اساسي باشد . عيناً مانند اينكه شما برويد داخل دُكّان كبابي كه بوي كباب همه جا را پر كرده است ؛ بعد شما هي فوت كنيد ، اين فوت كجا ميرود ؟ دود كباب از يك طرف ميرود و از صد جاي ديگر ميآيد ، عيناً مانند ساختماني كه آتش گرفته ، دود و گاز خفقان آميز ، پيوسته متصاعد ميشود ، فوت فايده ندارد . بايد حساب اساسي باشد با منطق و با روش صحيح و با توجّه تامّ .
بالاخره فكر كرديم ما بايد در درجۀ اوّل يك عدّه افرادي را با خودمان همراه كنيم كه آنها با ما هم نيّت باشند و در پنهان با هم مجالسي سرّي داشته باشيم.
در طهران مجموع افرادي كه با ما در اين موضوع ، در آن وقت همفكر شدند مجموعاً شايد 10 نفر ميشدند كه يكي از آنها همان عالمي بود كه در اوّل وهله گفتار ما را به سخريّه ميگرفت و ميگفت : حالا وقت اين حرفها نيست . ولي بعد خودش از اهل اين جلسه ما شد . يكي از آنها همين مرحوم آقاي حاج شيخ مرتضي مطهري بود . يكي آقاي حاج سيّد صدرالدين جزايري بود . يكي آقاي حاج شيخ محمّد باقر آشتياني بود ، يكي اقاي حاج شيخ جواد فومني بود. همان آقاي فومني كه در خيابان خراسان در مسجد نو اقامۀ جماعت مينمود . خدا رحمتش كند .
يكبار او را زندان كرده بودند ، من رفتم براي زندان ديدن ايشان . ولي اجازه براي ملاقات ندادند . من يك شيشۀ عطر دادم به آن واسطه ببرد براي ايشان .
و بعد از اينكه از زندان آمد بيرون رفتم براي ديدنش . گفتم : آفرين ، مرحبا . اين آقا روحش بال باز كرد . برخاست مرا بوسيد و گفت : آقا خدا پدرت را رحمت كند . خدا مادرت را رحمت كند من رفتهام زندان چه شكنجهها ديدهام و چه مصيبتها كشيدهام ، ولي هر كس ميآيد ديدن من به من ميگويد : اصلاً آقا چرا اين كارها را ميكني ؟ اين زمان موقع اين حرفها نيست . انسان بايد تقيّه كند ، مشت بر نيشتر كوفتن غلط است و فلان . تو در ميان تمام اينها به من ميگوئي : آفرين ، بارك الله كه اين كارها را كردي .
و بالاخره اين مرد بزرگ كه از راستان و صادقان و غيرتمندان بود و بسيار زحمت كشيد ، از غصّه دق كرد ، بله اينقدر اذيّتش كردند و ملامتش نمودند كه دقّ كرد و يرقان گرفت و در بيمارستان بازرگانان فوت كرد ، خدا رحمتش كند . او مرد خيلي متعصّبي بود ، خيلي با فهم بود ، خيلي غيّور بود .
بالاخره ما مجالسي داشتيم و در مطالب مورد نظر كار ميكرديم . البتّه در تقيّه كامل از دولت به تمام معني ـ چون اگر دولت از ارتباط ما مطّلع ميشد كه هيچ تمام زحماتمان نقش بر آب بود . حتّي ما در أحمديّه دولاب كه منزل داشتيم ، گرچه تلفن نداشتيم ، ولي بخاطر همان رفت و آمدها اين سازمان امنيّت بيانصاف يك منزل در مقابل منزل ما ساخت و يكنفر را در آنجا نشاند براي كنترل كارهاي ما ، و اين غير از آن مفتّشيني بود كه در مسجد ميآمدند ، به چه صورتها و به چه شكلها كه خدا ميداند بصورت گدا و مستحقّ ، بصورت فكلي و دكتر ، بصورت تاجر و مقدّس مآب ، بصورت طلبه و محصّل .
در اين دانشسراي عالي كه بالاتر از مسجد ما بود ، چندين نفر از اين محصّلين دانشكده ، اينها مأمور سازمان امنيّت بودند كه در آن وقت ته ريش داشتند ، تسبيح داشتند ، به قرآن وارد بودند ، ميآمدند مسأله ميپرسيدند ، بعضي اوقات اشكها ميريختند گريه ميكردند ، توجّه فرموديد !
بعضي از آنها را من نميشناختم ،واقعاً من نميشناختم ، بعد شناختم . گفتم : خدايا پناه بر تو . اين آقا محاسن كه دارد ، دانشجو هم هست ، مرتّب هم هست ، اهل قرآن هم هست ، اهل تفسير هم هست ، وقتي هم ميآيد پيش انسان سه چهارتا استخاره ميكند ، استخارههاي با توجّه ، بعد آنوقت بعضي صحبتها ميكند از اين طرف و آنطرف ، چگونه انسان آنها را بشناسد ؟
من در خطبۀ نماز عيد فطر بود ، كه وقتي خطبه ميخواندم ، يكبار اشاره به حكومت اسلامي كردم ، و آيۀ مباركه : وَ أُخري تُحِبُّونَها ، نَصْرٌ مِنَ اللَهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنينَ ، را تفسير نمودم كه يكي از دانشجوها حاضر بود و سپس او را شناختم . پس از اتمام خطبه آمد و نزد من نشست و گفت : بنا بر اين مُفاد كلمات شما لازم است حكومت اسلام تشكيل شود . اينك بايد از كجا شروع كنيم ؟ من بخصوص با تمام قوا حاضرم در خدمت شما باشم ؛ چند نفر از رفقاي ما نيز ، براي جانفشاني حاضرند . شما برنامه عمل خود را نشان دهيد ! جلسات خود را معرّفي كنيد تا اين جوانان با جان و دل ملحق شوند .
اين جوان بعداً معلوم شد كه از مأمورين رسمي سازمان امنيت است و خداوند تفضّل نمود كه در پاسخ او گفتم : اين خطبۀ من مطالب كلّي بود ؛ و گرنه ما سازمان و برنامهاي نداريم .
پاورقي
[1] ـ ملامحسن فيض كاشاني در «المحجة البيضاء » ج1،ص54گويد:
قال مولانا الكاظم عليه السلام في قول الله تعالي : و من أضل ممن أتبع هواه بغير هدي من الله* يعني: من تخذ دينه رأيه بغير امام من أئمة الهدي **
و قال مولاناالباقر عليه السلام: كل من دان بعبادة يجهد فيها نفسه ولا امام له من الله ،فسعيه غير مقبول و هو ضال متحير ،و الله شانيلأعماله ـ الحديث .***
و قال عليه السلام :قال الله تعالي : لأعذبن كل رعية في الاسلام دانت بولاية كل امام جائر ليس من الله و ان كانت الرعية في أعمالها برة تقية . و لأعفون عن كل رعية في الاسلام دانت بولابة كل امام عادل من الله و ان كانت الرعية في أنفسها ظالمة مسيئة .****
* آيۀ 50 ، از سورۀ 28 : القصص
** كليني در «كافي» ج1 ، ص 374
*** «كافي» ج1 ، ص375 ؛ وشاني يعني مبغض .
**** «كافي» ج1 ، ص376 ؛ وحديث قدسي فوق را : لأعذبن كل رعية ـ الخ ، مرحوم شيخ حر عاملي در كتاب«الجواهر السنية»ص223 از كتاب «عقاب الأعمال» صدوق با سند متصل خود از حبيب سجستاني حضرت از أبي جعفر عليه السلام روايت كرده است كه : قال رسول الله صلي الله عليه وآله : قال الله عز و جل ـ الحديث .