ائمّه جماعات در اداره مسجد و نحوه نگاه به جايگاه مسجد در تعليم و تربيت و رشد ظاهر و باطن مردم از ديدگاههاى مختلفى برخوردارند و بر اساس
ص 545
همين ديدگاهها با استفاده از ميزان قدرت علمى و ابتكارات شخصى و بهرهمندى از تجارب ديگران به تلاش خداپسندانه خود در مساجد ادامه مىدهند.
جمعآورى تجارب أئمّه جماعات موفّق و بررسى عملكرد آنها در جهت ترويج احكام الهى و گسترش تربيت و تعليم مردم امرى مفيد و قابل استفاده است.
در همين راستا با توجّه به جايگاه رفيع علمى حضرت آقا كه اجتهاد خويش را از دو حوزه علميّه مقتدر شيعى يعنى قم و نجف با بهرهمندى از اساتيد عالميقام در سطحى عالى بدست آوردهاند و در معارف و تفسير و حديث نيز محضر بزرگان فن را ادراك نموده و استفادههاى وافر بردهاند و در عرفان عملى نيز از درياى وجودى عارفان واصل عاليمقدار در عالىترين سطوح اشراب شده و اينك با دستور سلوكى استاد خويش به طهران و سنگر مسجد آمدهاند تا وظيفه الهيّه خويش را در پخش و نشر معارف الهيّه و تربيت انسانهاى وارسته و عاشق حقيقت به انجام برسانند، قطعاً عملكرد موفّق و كارآمدشان در امر اداره مسجد و ظرافتها و دقّتهائى كه مدّ نظر داشتند براى بسيارى از اهل علم و ائمّه جماعات ارزشمند و قابل الگو بردارى است.
به لطف الهى، خودشان بدون هيچ ادّعائى اين مجموعه ارزشمند را به عنوان مقدّمه بيان موردى از موارد اخلاقى ذكر مىنمايند كه مغتنم است:
« حقير بر حسب تكليف الهى پس از مراجعت از نجف، در طهران در مسجد اقامه نماز جماعت و بيان احكام و معارف الهى و تفسير قرآن كريم و مواعظ و دروس علمى را داشتم، و تا جائى كه در توان بود سعى داشتم مردم را درست و بدون اعوجاج و تزوير و مصلحت انديشى و ملاحظه كارى تربيت كنم. و حقّا آنچه از متن دين به نظر مىآيد و به فكر مىرسد همان را درباره مردم در شعاع محدوده خود پياده نموده؛ و معامله با مردم را در حكم
ص 546
يك سفارت الهى و يا مثل نبوّتى در محدوده خود ميدانستم كه سر موئى نبايد از شرع و دين و حقّ و حقيقت و واقعيّت تجاوزى شود.
در تمام امور مسجد مستقلاًّ دخالت مىنمودم: وعّاظى كه دعوت مىشدند بايد حتما با شناخت قبلى و امضاى من باشد. در طرز اداره امور مسجد با نمازگزاران و افراد اهل محل مذاكره و مشورت به عمل مىآمد ولى فكر نهائى و تصميم غائى منحصر به خود حقير بود.
زيرا با وجود بصيرت در امر دين و تخصّص در اين فن قادر نبودم زمام امر مسجد را در دعوت كردن مدّاحان و واعظان، و نصب بلندگو با صداى بلند در خيابان و اذيّت مردمان، و پخش اذان با نوار ضبط صوت و يا اتّصال به شبكه راديو، و تشكيل مجالس فاتحه خوانىهاى متعدّد و اخذ پول و وجوه از مردم از اين طريق، و آزاد گذاردن گدايان با عمامه و غيرها در تكدّى و آبرو ريزى، و شلوغ بودن مسجد، و سر و صدا راه انداختن، و آن را بصورت پاتوق درآوردن، و محلّ تردد و رفت و آمد مردم لااُبالى قرار دادن، و سينه زنىهاى متّصل با مقامات مملكتى و دربارى نمودن، و بالأخره دهها بلكه صدها نظير اين مسائل كه همه روزه مواجه با آن بوديم؛ از نظر مستقلّ خود دور بدارم و به دست افرادى بسپارم كه به نام داش محلّ و گردن كلفت پولدار وجيه الملّة مىخواستند و پيوسته مىخواهند امور مسجد را به نظر خود كنند و امام جماعت را ـ گرچه داراى مقام علمى باشد ـ تابع و مطيع خود نمايند و با سلامها و صلواتها و نشستن در فراز مجالس و دعوت به ميهمانيها و خواندن خطبههاى عقد در عروسىها و رفتن در فاتحهها و تشييع جنازههاى خداناپسندانه او را مسخّر نموده و به مرض عوام زدگى و أمثاله مبتلا سازند.
از يكى از ائمه جماعت همان محلّ ما نقل شد كه گفته بود: بازاريها مىخواهند هر دانه از ريش امام جماعت خود را خودشان هر يك جداگانه در
ص 547
دست بگيرند و هر كدام به سوى خاصّى كه مقصدشان است بكشانند. [1] »
« اين حقير در مدت طولانى كه پس از مراجعت از نجف اشرف تا زمان هجرت به أرض أقدس رضوى عليه السّلام كه بيست و چهار سال طول كشيد، در اين مسجد ساعى و كوشا بودم كه در حدود قدرت مسجد را به وضع خداپسندانه، آرام دور از ريا، و محلّ تفسير و موعظه و اخلاق و معارف الهيّه درآورم؛ و للّه الحمد همينطور هم شد، و از مساجد بنام و انگشت نمائى بود كه برنامههاى دين به وجه احسن در آنجا عملى مىشد.
معلوم است در اين خطّ مشى نيز مخالفانى وجود دارند كه كارشكنى مىكنند، و البتّه دستگاه حاكميّت جائر به هيچ وجه اين خطّ مشى را نمىپسنديد، بلكه خلاف و ضدّ آن را متوقّع بود و مستقيما هم كه نمىتوانست دخالت كند، فلهذا بوسيله همين افرادى كه در هيأت مديريّت مسجد بودند و عنوان محلّى داشتند مىخواست منظور و مطلوب خود را بدست آورد، و از اين روى پيوسته در كشمكش و گير و دار بوديم.
گير و دار و كشمكشى كه جانكاه و كوبنده است، فرسوده و خسته مىسازد و از پاى در مىآورد. بنده در تمام اين مراحل خود را در بين سه امر ميديدم:
اوّل: دست از صدق و حق برداشتن و تابع وضع و محيط و خواستههاى آنان شدن، كه اين مستلزم فروختن دين به دنيا بود، و مبادله و معاوضه واقعيّت با امور اعتباريّه موهومه.
دوّم: تعطيل و از كار بركنار رفتن، و اين مستلزم سپردن مسجد بود به
ص 548
دست افرادى كه طبق رضاى شيطان مىخواهند امور دين را اداره كنند.
سوّم: دندان بر روى جگر نهادن و صبر در مشكلات و تحمّل امور شاقّه بلكه مالايُطاق.
خداوند ما را در اين امر سوّم نهاد، و للّه الحمد و له الشّكر كه آنچه از ما كاسته شد دنياى ما بود. سلامتى مزاج از دست رفت، راحت و آسايش سلب بود، ولى در دل ايمان قوى به صحّت كار و عدم تنازل بر خواستههاى آنان بود. خداوند هم كمك فرمود و ارشاد و ارائه طريق ميفرمود و دلدارى و تقويت مىنمود. [2] »
« در يكى از مراحل كشمكشها و تضارب نفسانى كه بين حقير و يكى از سرشناسان محلّ قرار گرفت و در امرى خداناپسندانه درگيرى نفسانى و باطنى بدون تضارب خارجى و دعواى ظاهرى بين ما به ميان آمد، او در يك صفحه بزرگ كاغذ ماشين كرده خطاب به حقير نموده و با جملات مكرّره حضرت آية الله، حضرت آية الله سيّئات ما را به نظر خود بر شمرد و به من و پدر من بد گفت و از هيچ زشتى و نسبت قبيحى خوددارى نكرد، و خلاصه در اين صفحه غير از فحش خواهر و مادر آنچه تصوّر شود بود. و حتّى نوشته بود: شما با اين اعمالتان مىخواهيد دست مرا از مسجد كوتاه كنيد ! ولى محال است من دست بردارم، و زندهام تا شما را مانند پدرتان به همان آرامگاه ابدى ببرم و دفن كنم و خود در جاى خود بايستم و به كارهاى خود ادامه دهم!
در پايان نامه امضاى خود را با دست نموده و نامه را در پاكت نهاده براى من فرستاد.
شبى بود زمستانى و من در اطاق بيرونى براى خود كرسى گذارده بودم.
ص 549
نامه را در زير كرسى باز كردم و خواندم. هيچ باورم نمىآمد كه چه نوشته است ؟ اين حرفها يعنى چه ؟ اين مرد كه پيوسته خم ميشود و مىخواهد دست ببوسد و من نه به او و نه به غير او اجازه دست بوسيدن را ندادهام، چرا اينطور شده است ؟!
آيا اين نفاق است ؟ مگر ميشود نفاق بقدرى بالا رود كه در ظاهر از محامد و محاسن دروغى چنين و چنان بگويند، آنگاه در دل بدينگونه كشف سرائر و سيّئات كنند ؟!
به هر حال نامه را چندين بار خواندم و ديدم أحقادًا بَدْريّةً و خَيبَريّةً در آن منطوى است. تصميم گرفتم در صبح فردا نسخههاى متعدّدى از روى آن عكس بردارم و براى بعضى از دوستان محلّى و آشنايان كه اصرار بر رفتن من به مسجد دارند بفرستم، و خودِ نامه را در پهلوى در ورودى شبستان در حياط مسجد نصب كنم، و در جمعه آن هفته كه مجالس موعظه قبل از ظهر در مسجد انجام مىگرفت و با نماز ظهر پايان مىيافت در ميان جمعيّت خطبهاى بخوانم و شمّهاى از زحمات و رنجهائى را كه براى آبادانى معنوى مسجد در اين مدّت طولانى كشيدهام و همه نيز ميدانند بازگو كنم و سپس مفاد نامه را شرح دهم.
حال مطلب به هر جا منجر ميشود، بشود؛ و عكس العمل عمل من موجب بركنارى او و يا بيرون رفتن او از طهران و يا هر چه ميشود، بشود. زيرا مردم علاقمند و جوانان غيور تربيت شده تاب تحمّل اين كارها را نمىآورند. و اين بيچارگان و ساده لوحان چه خوش باورند كه گمان دارند اين تجليلها و احترامات و اين بزرگداشتها و مسأله پرسيدنها و گوش به فرمان بودنها و بله بله گفتنها همه از روى صدق و صفاست ! غافل از آنكه دكّانى است در برابر دكّانها، و دام صيدى است براى صيد دين و عقل و مكارم اخلاق و شرف انسانيّت.
در آن شب غالبا بيدار بودم و خواب ديدگان را كمتر گرفت. يكى دو مرتبه
ص 550
قرآن كريم را گشودم، آيات راجع به حضرت موسى و آزار فرعون و فرعونيان بود و وعده صبر و استقامت بود.
اوّل طلوع آفتاب بود كه هوا نيز كمتر روشن شده بود، همين كه عازم بودم نامه را بردارم و براى طىّ جريان و انجام مقاصدى كه در نظر داشتم از خانه بيرون بروم، ناگهان گويا برقى به دل زد و با خود گفتم: در اين كه اين عمل من طرف مقابل را در هم مىكوبد و ريشهاش را در مىآورد شكّى نيست. ولى آيا اين عمل مورد رضا و امضاى خداست يا نه ؟! آيا موجب كمال معنوى من است يا موجب انحطاط و سقوط ؟!
قرآن كريم را برداشتم و تفأّل زدم، عجيب آيهاى آمد: نه با يك عجب بلكه هزار عجب:
وَ لَا تَسْتَوِى الْحَسَنَةُ وَ لَا السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُو عَدَ وَةٌ كَأَنَّهُ و وَلِىٌّ حَمِيمٌ * وَ مَا يُلَقَّيهَآ إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ مَا
يُلَقَّيهَآ إِلَّا ذُوحَظٍّ عَظِيمٍ * وَ إِمَّا يَنزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطَـنِ
نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَهِ إِنَّهُ و هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. [3]
«خوبى با بدى يكسان نيست. تو اى پيغمبر ! بدى را با نيكى كه طريقه بهتر است از خود دور كن كه در اين صورت همانا كسى كه ميان تو و او دشمنى است گويا دوست صميم و مدافع و پاسدار حميم تو مىگردد. و ليكن به اين ذِروه از اوج عظمت اخلاقى دست نمىيابند مگر كسانى كه در عمل شكيبا و صابر باشند و در معارف الهيّه داراى بهرهاى بزرگ و حظّى عظيم باشند. و اگر از ناحيه شيطان در دلت ميلى و گرايشى بر خلاف اين پيدا شد پس به خداوند پناه ببر زيرا كه اوست كه فقط شنوا و داناست.»
گفتم: سبحان الله ! اين است اعجاز قرآن، اين است ابديّت قرآن، اين
ص 551
است أقوم بودن قرآن.
خدا ميفرمايد در صدد انتقام و تلافى مباش. بدى را به بدى پاداش مده؛ راه تعليم و تربيت نفوس، صبر و تحمّل است؛ صبر و تحمّل در برابر هر گونه سختىها و مشكلات، و استماع سخنان ناروا و ياوه گوئىهاى بيجا. وظيفه تو انتقام نيست؛ صبر است، و با حسن اخلاق روبرو شدن و طرف را با اخلاق متقاعد كردن و به زانو درآوردن و زشتىهاى وى را به خاك نسيان سپردن.
اين آيه عجيب است. گوئى معناى تازهاى را ميرساند و مفاد بديع و بكرى را در بر دارد. گويا من تا بحال اين آيه را نخوانده بودم، و به مفهوم و مفاد آن پى نبرده بودم !
اين از يك طرف؛ و از طرف ديگر هم اين جانب تا بحال به همه مردم با يك چشم مىنگريستم، با چشم تربيت و تعليم؛ و پست خود را يك مأموريت الهى ميدانستم و شعبهاى از شِبْه نبوّت در محدوده خود و در مكان و محلّ شعاع ارشاد و تبليغات خود و تا بحال خود را مسؤول و متعهّد امر خداوند مىپنداشتم كه همه بايد تربيت شوند و همه بايد انذار گردند و همه بايد كلمات و نصائح و مواعظ مرا يك گفتار الهى بدانند و در صدد عمل بر طبق آن باشند؛ چه شد كه اينك اين مرد خارج شد ؟ و از تحت آن مسؤوليت و تعهّد بيرون رفت ؟! آيا اگر وى هم خارج نشود و در اين جرگه بماند، و همه زشت و زيبا در اين مسجد اعمالى را انجام دهند تا شايد رحمت خدا شامل حال همگان گردد، بهتر نيست ؟!
عجبا ! اين است بهترين آئين و نيكوترين طريقه و عالىترين دستورالعمل و رفيعترين حكم انسانى. اين آيه مانند آب خنك و گوارا آتش ملتهب درون را فرو نشاند، و آز و كينه و طمع و عُجب و خودپسندى و شخصيّت طلبى را كه به صورتهاى حسّ استقلال طبع و عزّت نفس خود را جا مىزنند و براى انسان جلوه باطل دارند، به باد فنا داد و درست حكم نِشترى را داشت كه طبيب
ص 552
حاذق بر روى دُمل فرو برد و كثافات را شستشو دهد.
همان لحظه گوشى تلفن را برداشتم و به او تلفن كردم و سلام نمودم و گفتم: منزل تشريف داريد ؟ من اينك مىخواهم خدمت شما برسم !
گفت: نه نه آقا ! من خدمت شما مىرسم ! الآن مىآيم. من گفتم: من آماده بيرون آمدن هستم. من مىآيم. گفت: من لباس پوشيدهام و در دالون منزل هستم. من مىخواستم خدمت شما برسم.
خلاصه چند دقيقهاى بيشتر بطول نينجاميد كه آمد. در را باز كردم هر دو همديگر را در آغوش گرفتيم و هر دو گريستيم. او را به داخل اطاق در آوردم، زير كرسى نشست. يك جمله از وقايع ما كان صحبت نشد. فقط من نامه او را به وى تسليم كردم و گفتم: شما اين را بگيريد؛ نه شما نامهاى نوشتهايد، و نه من نامهاى را خواندهام ! نامه را گرفت و در بغلش گذارد و قدرى هم گريه كرد و خداحافظى نموده و رفت.
شاهد من از ذكر اين قضيّه و نيز از قضيّه سابق اينست كه: تعليمات قرآنى، جاودانى و ابدى، و در حكم داروئى است كه فوراً شفا مىبخشد و مريض را از رنج درد و إلم بيرون مىآورد. هرچه انسان از اين نوش دارو مىخورد سير نمىشود و اشتهايش افزون ميشود؛ جانش حلاوت مىيابد، نفسش ساكن ميشود.
و چون عملاً اين دو قضيّه در خارج براى خود حقير واقع شد و شيرينى و حلاوت و شفاى عاجل آن را چشيديم و طعم كرديم، خواستم براى مطالعه كنندگان محترم شرح داده باشم و ببينند كه چگونه اين دستورات، بهترين آئين است. [4] »
اسلام در تكريم پدر و مادر دستورات فوق العاده عظيم دارد به گونهاى كه در قرآن مجيد پس از امر به توحيد، مراعات حال ايشان مطرح گرديده است: أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا وَ بِالْوَ لِدَيْنِ إِحْسَانًا [5] . و حتّى در مواردى كه آنان آدمى را به شرك دعوت مىكنند صريحا دستور ميدهد از ايشان پيروى مكن ولى در رعايت ادب و لطف در حقّشان كوتاهى منما. وَ إِن جَـهَدَاكَ عَلَی أَن تُشْرِكَ بِى مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلَا تُطِعْهُمَا وَ صَاحِبْهُمَا فِى الدُّنْيَا مَعْرُوفًا. [6]
و در روايات و سيره اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام نيز اين مقوله بابى وسيع دارد.
و از طرف ديگر عشق به پيامبر و خاندان پاك و مطهّرش مخصوصا سرور شهيدان حضرت أباعبدالله الحسين عليه السّلام و اهتمام به زيارت ايشان خصوصا زيارت پياده و اجر و ثوابى كه براى هر گام زيارت حضرت بيان شده است محورى است عظيم و قابل دقّت و تأمّل. ولى جمع بين همه شؤون و رعايت همه مراحل امرى است مهمتر و دقيقتر. در مقام تعارض بين حقوق چه بايد كرد ؟ آيا با احساسى برخورد نمودن و خود را عاشق و شيداى حسينى معرّفى كردن ميتوان از امور ديگر الهى غافل بود ؟
نمونه اين توجّه را در زندگى حضرت علاّمه أعلى الله مقامه الشّريف مىبينيم كه على رغم عشق سوزانى كه به اهل بيت عليهم السّلام مخصوصا زيارت عتبات و امام حسين عليه السّلام دارند ولى از حقوق ديگر غافل نيستند. به قضيّه كوتاهى كه در مورد رعايت حال مادرشان نقل مىكنند توجّه كنيد:
ص 554
«... حقير را در مدّت اقامت هفت ساله در نجف اشرف جز دو بار توفيق تشرّف پياده به كربلا دست نداد. چون مرحومه والده در قيد حيات بودند، و گرچه از رفتن ممانعت نمىنمودند ولى چون حقير در ايشان آثار اضطراب مىديدم، خودم داوطلب براى راه پياده نمىشدم... [7] »
با دقّت در همين نقل كوتاه نكات فراوانى بدست مىآيد، از جمله آنكه: نمىگذارند مادر نهى كنند كه نوعى كم توجّهى به ادب زيارت امام حسين عليه السّلام استشمام شود، بلكه به نفس اضطراب مادر بسنده مىكنند؛ و نيز از كنار اين مسأله نگذشته و توجيه نمىكنند، بلكه خود از تشرّف پياده منصرف مىشوند تا قلب مادر نگران نشود.
نظير آنچه راجع به مادر بزرگوارشان نقل شد در رابطه با زندگى خانوادگى و عيالشان نيز مطرح است كه قابل توجّه و درس گيرى است. در كتاب «روح مجرّد» در شرح سفر دوّمشان به عتبات عاليات در ايّام محرّم سال 1383 هجرى قمرى مىنويسند:
«سال بعد در همين ايّام (ذى الحجّة و محرّم) ميل شديد و اراده آمد تا به سوى آن اراضى مقدّسه تشرّف حاصل آيد، و گذرنامه براى اخذ ويزا حاضر و بليط اتوبوس هم از ميهن تور تهيّه شد و بنا بود كه پس فردا حركت نمائيم. چون براى خداحافظى به ديدن ارحام مىرفتم يكى از همشيرهها كه اينك (سال 1412 هجرى قمرى) نُه سال است به رحمت ايزدى پيوسته است گفت:
شما كه اينك به زيارت مىروى، وضع منزل بدون سرپرستى مستقيم خود شما طورى است كه به هم مىريزد و شايد به بعضى از اهل شما تعدّى و
ص 555
اجحاف گردد !
عرض كردم: من براى زيارت مىروم، و راضى نيستم در اين امرِ تقرّبى به كسى ظلم وارد شود؛ الآن از رفتن صرف نظر كردم. همان روز رفتم و بليط را پس دادم. [8] »
در اينجا نيز بجهت اجتناب از اجحاف نسبت به برخى از اهل منزل بدون درنگ تصميم به ترك سفر گرفته و تصميم خود را همان روز عملى مىسازند كه خود نشان از عزم قاطع و مسارعتشان در كار خير است.
يكى از صفات بارز مردان خدا رقّت قلب و شفقتى است كه منبعث از صفاى باطن و طهارت نفس نفيسشان مىباشد، طهارتى كه در اثر انس با ذكر الله برايشان حاصل شده است. چنانچه امام باقر عليه السّلام در ضمن سفارشات خود به جابر ميفرمايند: تَعَرَّضْ لِرِقَّةِ الْقَلْبِ بِكَثْرَةِ الذِّكْرِ فِى الْخَلَوَاتِ. [9] « بوسيله كثرت ذكر در خلوات رقّت قلب را به دست آور.»
اين خصيصه نورانى نيز همچون خصال پسنديده ديگر در حضرت آقا به وضوح ديده مىشد، و مهر و عطوفت الهى ايشان منحصر به متعلّقينشان نبود، بلكه بر اساس نگرشى توحيدى به همه مخلوقات خداوند سرايت مىنمود. نمونهاى از اين قبيل حالات ايشان را در عبارات ذيل كه در مقام بيان ظلم غاصبين خلافت است ميتوان مشاهده كرد:
«سُيوطى در «الدُّرّ المنثور» گويد: ابن منذر و ابن أبى حاتم از بَعْجة بن عبدالله جُهَنىّ تخريج كردهاند كه او گفت: مردى از طائفه ما (جهنىها) زنى را
ص 556
نيز از طائفه ما گرفت. زن درست در سر شش ماه بچّه كاملى زائيد. شوهر اين زن پيش عثمان رفت و داستان را شرح داد. عثمان امر كرد تا او را سنگباران كنند.
خبر اين قضيّه را براى على (رضى الله عنه) آوردند. على به نزد عثمان آمد و گفت: چه مىكنى ؟ عثمان گفت: اين زن در رأس شش ماهگى بچه تامّ و تمامى زائيده است؛ مگر اين امر تصوّر دارد ! على (رضى الله عنه) گفت: آيا نشنيدهاى كه خداى تعالى مىگويد: وَ حَمْلُهُ وَ فِصَـلُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا (يعنى دوران حمل و شيرخوارگى سى ماه است) و نيز مىگويد: حَوْلَينِ كَامِلَيْنِ (يعنى دوره كامل شيرخوارگى دو سال است) چقدر مىيابى تو، كه از اين مقدار بعد از كسر كردنِ دو سال باقى بماند مگر شش ماه ؟!
عثمان گفت: سوگند به خدا كه من فهمم به اين مطلب نرسيده بود ! اينك برويد و زن را نزد من باز گردانيد. چون رفتند زن را برگردانند ديدند كارش تمام شده و زير سنگها جان داده است.
وقتى كه اين زن را براى رجم مىبردند، از جمله سخنانش به خواهر خود اين بود: يا أُخيَّةُ لا تَحزَنى ! فَوَ اللهِ ما كَشفَ فَرجى أحدٌ قَطُّ غيرُه. «اى مهربان خواهر من غمگين مباش ! سوگند به خدا هيچكس جز شوهرم با من آميزش ننموده است (و خدا پرده را بر ميدارد و روشن مىسازد كه من مظلوم و بىگناه بودهام).»
... بارى، اين است طرز حكومت خلفاى جور كه در ريختن خون مظلومان و بىگناهان آستين بالا زده و عذر خود را عدم علم به كتاب و سنّت ميدانند و سوگند هم مىخورند كه نميدانستيم.
آخر كسى نبود به اين دايگان مهربانتر از مادر بگويد چه كسى شما را خليفة المسلمين و أميرالمؤمنين و خليفة رسول الله خوانده ؟ و در برابر كدام امّت شما اين برچسب را به خود زدهايد ؟
شما خليفه رسول الله و أمير مؤمنان را از مقامش ساقط مىكنيد تا كه برود
ص 557
در باغهاى مدينه و خارج مدينه آبيارى كند و شخم بزند، و شما با اعتراف به جهل و نادانى خود نام خليفه و امير بر خود بنهيد و جانشين و قائم مقام رسول الله بدانيد ؟
آرى نتيجه به دست گرفتن افراد غير واجد مقام ولايت، درجه و مقام حكومت و ولايت را همين است كه نتائجش يكى پس از ديگرى ظاهر ميشود و تا قيام قائم به حقّ ولىّ حضرتِ حقّ، مردم، گمراه و سرگردان و مظلوم و بدون كاميابى از سرمايههاى الهى در دنيا بيايند و بروند !
به خدا سوگند در ديروز كه مشغول نوشتن داستان اين زن مظلوم بودم كه در زير بمباران سنگهاى عثمان سنگسار شده بود آنقدر گريه كردم و اشكها سرازير كردم كه از نوشتن واماندم؛ نه براى مظلوميّت على و نه براى مظلوميّت زهراء و محسن، بلكه براى مظلوميّت اين زن؛ فقط و فقط همين زن كه بر اساس دستور اسلام و پيروى از پيامبر اكرم ازدواج كرده و بار حمل و سختيهاى دوران باردارى را متحمّل شده و اينك كه بچّهاى زائيده است مزدش را آن دهند كه:
از نوزادش كه آرزو دارد پستان بر لبانش نهد و از نظاره بر چهره او درد و رنج باردارى و زائيدن را فراموش كند، بدون جرم و گناه از نوزاد جدا كنند و ببرند آنقدر به او سنگ بزنند كه جان دهد، به اتّهام اينكه زنا كردهاى ! و اين بچّه، بچّه زناست... [10] »
دانش آموختن و از حقائق هستى در رشتههاى مختلف آگاه شدن، هنر
ص 558
عالمان است كه با تحمّل انواع رنجها و سختيها براى كسب علم و معرفت قدم به ميدان گذاشته و به قدر همّت خويش از انواع دانشها و علوم بهره مىبرند.
نوآورى و خلاّقيّت در علوم و فنون مختلف نيز هنرى مضاعف است، كه عالمان در اندوختههاى علمى خود تدبّر و تأمّل كرده و با تلاش و پشتكار خود به كشف مطالب جديد و رسيدن به افقهاى تازه مىپردازند و تحوّلى نوين را در محدوده خود پىريزى مىكنند، كه صد البتّه اين هنر و كارآمدى از هر عالمى ساخته نيست.
در فصول قبلى اين دو مرحله را در شخصيّت حضرت آقا رضوان الله عليه بررسى كرديم و به نمونهها و گوشههائى از آن كه در آثارشان ثبت شده است اشاره نموديم، ولى اينك ميخواهيم به مطلبى ديگر بپردازيم.
نشر علم و معرفت كارى است اساسى كه بيشتر به بُعد عملى شخص مربوط ميشود نه بُعد علمى او. چه بسيارند عالمان زحمت كشيده و رنج ديدهاى كه اندوختههاى فراوان علمى و معرفتى در كانون جان خويش ذخيره نمودهاند، و چه بسيارند كسانى كه افقهاى جديدى از معرفت و علم را از لابلاى آموختههاى خويش استخراج نمودهاند؛ ولى همگان هنر ارائه آموختهها و نوآوريهاى خود را ندارند. برخوردارى از منطقى رسا و قلمى تواناست كه ميتواند علم عالم را از وجودش منتشر سازد و رايحه خوش معرفت را بر مشام جان ديگران برساند.
در روايات نيز بر اهمّيّت جايگاه تأثير گذار عالمِ ناطقِ عامل تأكيد شده و او را پايهاى اساسى براى اصلاح امور و پايدارى نظام دين معرّفى نمودهاند. أميرالمؤمنين عليه السّلام ميفرمايند:
قِوَامُ الدِّينِ بِأَرْبَعَةٍ: بِعَالِمٍ نَاطِقٍ مُسْتَعْمِلٍ لَهُ، وَ بِغَنِىٍّ لَا يَبْخَلُ بِفَضْلِهِ عَلَى أَهْلِ دِينِ اللَهِ، وَ بِفَقِيرٍ لَايَبِيعُ ءَاخِرَتَهُ بِدُنْيَاهُ، وَ بِجَاهِلٍ لَا يَتَكَبَّرُ عَنْ طَلَبِ
حضرت آقا از جمله عالمان والامقامى بودند كه نه فقط در وادى تربيت نفس خويش علم و عمل را بهم آميخته بودند، بلكه با زبانى گويا و منطقى محكم و رسا در قالبهاى گوناگون به نشر و پخش علم و معرفت پرداخته و ديگران را نيز از فيض علوم و معارف اسلام بهرهمند مىساختند. اينك به جلوههائى از آن اشاره مىكنيم:
مىدانيم كه هنر تعليم غير از قدرت تعلّم است؛ اينگونه نيست كه هر كس شاگرد خوبى است حتما معلّم خوبى نيز باشد. چرا كه داشتن قدرت بيانى شيرين و روان براى تشريح و تبيين مطالب و تفهيم آن براى مخاطب امريست غير از قدرت فهم و إدراك مطلب. و مدرّس و معلّم خوب و موفّق بودن مستلزم داشتن چند چيز است:
اوّل: داشتن اطّلاع جامع و كامل از مطلب مورد نظر، دوّم: برخوردارى از نطق قوى و شيرين و قابل فهم، سوّم: توان ايجاد رابطه صحيح و كامل با مخاطب، چهارم: اخلاق جمعى زيبا و پسنديده.
بنابراين چه بسا محصّلان موفّقى كه در تحصيل توفيقها به دست آورده ولى هرگز مدرّس نشدند يا معلّم و مدرّس موفّقى نبودند.
مرحوم آقا در دوران تحصيل خود از روزهاى نخست و در حوزههاى مقدّس قم و نجف، صرفا يك محصّل نبودند بلكه همواره براى ديگران نيز مثمر ثمر بوده و از تعليم و تدريس غافل نبودند.
ص 560
جالبتر آنكه تدريس و تعليم را با وجود مشغوليّتهاى فراوان چون فعّاليّتهاى سياسى و تأليف دوره علوم و معارف إسلام در طول دوران پربركت عمر خويش رها نكرده و حتّى در مدّت توقّف طولانى خود در طهران نيز از همين رهگذر سنگ بناى پرورش طلاّب را پايه ريزى نمودند، و پس از مهاجرت به مشهد مقدّس رضوى عليه آلاف التّحيّةِ و الثّنآء اين رويّه را ادامه دادند كه برخى از آثار منتشر شده ايشان ثمره همان تدريسها مىباشد. از آن جمله ميتوان به كتاب ارزشمند «ولايت فقيه در حكومت اسلام» اشاره نمود.
خودشان در مقدّمه اين كتاب مىنويسند:
«بارى چون در سال گذشته مطالبى را در لزوم تشكيل حكومت اسلام با برادران طلاّب و أخلاّء ايمانى ساكن بلده مشهد مقدّس على شاهدِها آلاف التّحيّةِ و السّلام داشتيم و به نام «وظيفه فرد مسلمان در احياى حكومت اسلام» تحرير و به طبع رسيد اينك مناسب ديد تا بحثى را در پيرامون «ولايت فقيه در حكومت اسلام» بطور مشروح شروع كند تا حدود ولايت و مشخّصات و آثار و مسائل آن معيّن گردد... لهذا بحثى را نه چندان مختصر كه فقط به رؤوس مطالب اكتفا گردد و نه چندان مفصّل كه تمام شقوق و شُعب آن به تفصيل بيان شود شروع نموده و راه ميانه و حدّ وسط را از جهت ادلّه فقهيّه پيموديم تا براى طلاّب ذوى العزّة و الاحترام راهگشائى براى تفريع فروع و تشقيق شقوق باشد و خود بتوانند بر جزئيّات مسائل واقف گردند.
اين مباحث بطور مسلسل پس از شهر رمضان المبارك سنه 1410 هجريّه قمريّه از روز هشتم شهر شوّال المكرّم شروع شد و بطور مرتّب حتّى با ضميمه روزهاى پنجشنبه در هفته به ايّام تدريس، ادامه يافت تا به چهل و هشت درس منتهى شد و در روز بيست و يكم شهر ذوالحجّة الحرام پايان يافت. متن هر
ص 561
درس يك ساعت تمام را استيعاب مىنمود، و وقت سؤالها و جوابها در خارج آن ساعت بود... [12] »
پاورقي [1]. - «نور ملكوت قرآن» ج 1، ص 71؛ نمونهاى و بيانى ديگر را از نحوه فعّاليّت گسترده در مسجد كه راهكارهاى مسجد دارى صحيح و متعهّدانه را مىنماياند در بحث استمرار حركت معرفتى و تربيتى در سالهاى خفقان، در فصل پنجم همين يادنامه ملاحظه ميفرمائيد.
- [2] «نور ملكوت قرآن» ج 1، ص 71 تا ص 73
- [3] آيات 34 تا 36، از سوره 41: فُصّلت
- [4] «نور ملكوت قرآن» ج 1، ص 73 تا ص 77 [5] - قسمتى از آيه 151، از سوره 6: الأنعام [6] - قسمتى از آيه 15، از سوره 31: لقمان [7] - «روح مجرّد» ص 22
[8] - همان مصدر، ص 91
[9] - «تحف العقول» ص 285
- [10] «امام شناسى» ج 11، ص 203 تا ص 206
[11] - «بحار الأنوار» ج 2، ص 67
[12] - «ولايت فقيه در حكومت اسلام» ج 1، ص 7