کتاب آیت نور(ج1) / فصل نهم: مسجد داری، سیره تبلیغی، تدریس
صفحه قبل

« مسجد دارى و سيره تبليغى »

ائمّه جماعات در اداره مسجد و نحوه نگاه به جايگاه مسجد در تعليم و تربيت و رشد ظاهر و باطن مردم از ديدگاه‏هاى مختلفى برخوردارند و بر اساس

ص 545
همين ديدگاهها با استفاده از ميزان قدرت علمى و ابتكارات شخصى و بهره‏مندى از تجارب ديگران به تلاش خداپسندانه خود در مساجد ادامه مى‏دهند.
جمع‏آورى تجارب أئمّه جماعات موفّق و بررسى عملكرد آنها در جهت ترويج احكام الهى و گسترش تربيت و تعليم مردم امرى مفيد و قابل استفاده است.
در همين راستا با توجّه به جايگاه رفيع علمى حضرت آقا كه اجتهاد خويش را از دو حوزه علميّه مقتدر شيعى يعنى قم و نجف با بهره‏مندى از اساتيد عالميقام در سطحى عالى بدست آورده‏اند و در معارف و تفسير و حديث نيز محضر بزرگان فن را ادراك نموده و استفاده‏هاى وافر برده‏اند و در عرفان عملى نيز از درياى وجودى عارفان واصل عاليمقدار در عالى‏ترين سطوح اشراب شده و اينك با دستور سلوكى استاد خويش به طهران و سنگر مسجد آمده‏اند تا وظيفه الهيّه خويش را در پخش و نشر معارف الهيّه و تربيت انسانهاى وارسته و عاشق حقيقت به انجام برسانند، قطعاً عملكرد موفّق و كارآمدشان در امر اداره مسجد و ظرافتها و دقّتهائى كه مدّ نظر داشتند براى بسيارى از اهل علم و ائمّه جماعات ارزشمند و قابل الگو بردارى است.
به لطف الهى، خودشان بدون هيچ ادّعائى اين مجموعه ارزشمند را به عنوان مقدّمه بيان موردى از موارد اخلاقى ذكر مى‏نمايند كه مغتنم است:
« حقير بر حسب تكليف الهى پس از مراجعت از نجف، در طهران در مسجد اقامه نماز جماعت و بيان احكام و معارف الهى و تفسير قرآن كريم و مواعظ و دروس علمى را داشتم، و تا جائى كه در توان بود سعى داشتم مردم را درست و بدون اعوجاج و تزوير و مصلحت انديشى و ملاحظه كارى تربيت كنم. و حقّا آنچه از متن دين به نظر مى‏آيد و به فكر مى‏رسد همان را درباره مردم در شعاع محدوده خود پياده نموده؛ و معامله با مردم را در حكم

ص 546
يك سفارت الهى و يا مثل نبوّتى در محدوده خود ميدانستم كه سر موئى نبايد از شرع و دين و حقّ و حقيقت و واقعيّت تجاوزى شود.
در تمام امور مسجد مستقلاًّ دخالت مى‏نمودم: وعّاظى كه دعوت مى‏شدند بايد حتما با شناخت قبلى و امضاى من باشد. در طرز اداره امور مسجد با نمازگزاران و افراد اهل محل مذاكره و مشورت به عمل مى‏آمد ولى فكر نهائى و تصميم غائى منحصر به خود حقير بود.
زيرا با وجود بصيرت در امر دين و تخصّص در اين فن قادر نبودم زمام امر مسجد را در دعوت كردن مدّاحان و واعظان، و نصب بلندگو با صداى بلند در خيابان و اذيّت مردمان، و پخش اذان با نوار ضبط صوت و يا اتّصال به شبكه راديو، و تشكيل مجالس فاتحه خوانى‏هاى متعدّد و اخذ پول و وجوه از مردم از اين طريق، و آزاد گذاردن گدايان با عمامه و غيرها در تكدّى و آبرو ريزى، و شلوغ بودن مسجد، و سر و صدا راه انداختن، و آن را بصورت پاتوق درآوردن، و محلّ تردد و رفت و آمد مردم لااُبالى قرار دادن، و سينه زنى‏هاى متّصل با مقامات مملكتى و دربارى نمودن، و بالأخره دهها بلكه صدها نظير اين مسائل كه همه روزه مواجه با آن بوديم؛ از نظر مستقلّ خود دور بدارم و به دست افرادى بسپارم كه به نام داش محلّ و گردن كلفت پولدار وجيه الملّة مى‏خواستند و پيوسته مى‏خواهند امور مسجد را به نظر خود كنند و امام جماعت را ـ گرچه داراى مقام علمى باشد ـ تابع و مطيع خود نمايند و با سلام‏ها و صلوات‏ها و نشستن در فراز مجالس و دعوت به ميهمانيها و خواندن خطبه‏هاى عقد در عروسى‏ها و رفتن در فاتحه‏ها و تشييع جنازه‏هاى خداناپسندانه او را مسخّر نموده و به مرض عوام زدگى و أمثاله مبتلا سازند.
از يكى از ائمه جماعت همان محلّ ما نقل شد كه گفته بود: بازاريها مى‏خواهند هر دانه از ريش امام جماعت خود را خودشان هر يك جداگانه در

ص 547
دست بگيرند و هر كدام به سوى خاصّى كه مقصدشان است بكشانند. [1] »

موفّقيّت‏ها، سختى‏ها و مقاومت‏ها

« اين حقير در مدت طولانى كه پس از مراجعت از نجف اشرف تا زمان هجرت به أرض أقدس رضوى عليه السّلام كه بيست و چهار سال طول كشيد، در اين مسجد ساعى و كوشا بودم كه در حدود قدرت مسجد را به وضع خداپسندانه، آرام دور از ريا، و محلّ تفسير و موعظه و اخلاق و معارف الهيّه درآورم؛ و للّه الحمد همينطور هم شد، و از مساجد بنام و انگشت نمائى بود كه برنامه‏هاى دين به وجه احسن در آنجا عملى مى‏شد.
معلوم است در اين خطّ مشى نيز مخالفانى وجود دارند كه كارشكنى مى‏كنند، و البتّه دستگاه حاكميّت جائر به هيچ وجه اين خطّ مشى را نمى‏پسنديد، بلكه خلاف و ضدّ آن را متوقّع بود و مستقيما هم كه نمى‏توانست دخالت كند، فلهذا بوسيله همين افرادى كه در هيأت مديريّت مسجد بودند و عنوان محلّى داشتند مى‏خواست منظور و مطلوب خود را بدست آورد، و از اين روى پيوسته در كشمكش و گير و دار بوديم.
گير و دار و كشمكشى كه جانكاه و كوبنده است، فرسوده و خسته مى‏سازد و از پاى در مى‏آورد. بنده در تمام اين مراحل خود را در بين سه امر ميديدم:
اوّل: دست از صدق و حق برداشتن و تابع وضع و محيط و خواسته‏هاى آنان شدن، كه اين مستلزم فروختن دين به دنيا بود، و مبادله و معاوضه واقعيّت با امور اعتباريّه موهومه.
دوّم: تعطيل و از كار بركنار رفتن، و اين مستلزم سپردن مسجد بود به

ص 548
دست افرادى كه طبق رضاى شيطان مى‏خواهند امور دين را اداره كنند.
سوّم: دندان بر روى جگر نهادن و صبر در مشكلات و تحمّل امور شاقّه بلكه مالايُطاق.
خداوند ما را در اين امر سوّم نهاد، و للّه الحمد و له الشّكر كه آنچه از ما كاسته شد دنياى ما بود. سلامتى مزاج از دست رفت، راحت و آسايش سلب بود، ولى در دل ايمان قوى به صحّت كار و عدم تنازل بر خواسته‏هاى آنان بود. خداوند هم كمك فرمود و ارشاد و ارائه طريق ميفرمود و دلدارى و تقويت مى‏نمود. [2] »

نمونه‏اى از مشكلات دوران مسجد دارى

« در يكى از مراحل كشمكش‏ها و تضارب نفسانى كه بين حقير و يكى از سرشناسان محلّ قرار گرفت و در امرى خداناپسندانه درگيرى نفسانى و باطنى بدون تضارب خارجى و دعواى ظاهرى بين ما به ميان آمد، او در يك صفحه بزرگ كاغذ ماشين كرده خطاب به حقير نموده و با جملات مكرّره حضرت آية الله، حضرت آية الله سيّئات ما را به نظر خود بر شمرد و به من و پدر من بد گفت و از هيچ زشتى و نسبت قبيحى خوددارى نكرد، و خلاصه در اين صفحه غير از فحش خواهر و مادر آنچه تصوّر شود بود. و حتّى نوشته بود: شما با اين اعمالتان مى‏خواهيد دست مرا از مسجد كوتاه كنيد ! ولى محال است من دست بردارم، و زنده‏ام تا شما را مانند پدرتان به همان آرامگاه ابدى ببرم و دفن كنم و خود در جاى خود بايستم و به كارهاى خود ادامه دهم!
در پايان نامه امضاى خود را با دست نموده و نامه را در پاكت نهاده براى من فرستاد.
شبى بود زمستانى و من در اطاق بيرونى براى خود كرسى گذارده بودم.

ص 549
نامه را در زير كرسى باز كردم و خواندم. هيچ باورم نمى‏آمد كه چه نوشته است ؟ اين حرفها يعنى چه ؟ اين مرد كه پيوسته خم ميشود و مى‏خواهد دست ببوسد و من نه به او و نه به غير او اجازه دست بوسيدن را نداده‏ام، چرا اينطور شده است ؟!
آيا اين نفاق است ؟ مگر ميشود نفاق بقدرى بالا رود كه در ظاهر از محامد و محاسن دروغى چنين و چنان بگويند، آنگاه در دل بدينگونه كشف سرائر و سيّئات كنند ؟!
به هر حال نامه را چندين بار خواندم و ديدم أحقادًا بَدْريّةً و خَيبَريّةً در آن منطوى است. تصميم گرفتم در صبح فردا نسخه‏هاى متعدّدى از روى آن عكس بردارم و براى بعضى از دوستان محلّى و آشنايان كه اصرار بر رفتن من به مسجد دارند بفرستم، و خودِ نامه را در پهلوى در ورودى شبستان در حياط مسجد نصب كنم، و در جمعه آن هفته كه مجالس موعظه قبل از ظهر در مسجد انجام مى‏گرفت و با نماز ظهر پايان مى‏يافت در ميان جمعيّت خطبه‏اى بخوانم و شمّه‏اى از زحمات و رنجهائى را كه براى آبادانى معنوى مسجد در اين مدّت طولانى كشيده‏ام و همه نيز ميدانند بازگو كنم و سپس مفاد نامه را شرح دهم.
حال مطلب به هر جا منجر ميشود، بشود؛ و عكس العمل عمل من موجب بركنارى او و يا بيرون رفتن او از طهران و يا هر چه ميشود، بشود. زيرا مردم علاقمند و جوانان غيور تربيت شده تاب تحمّل اين كارها را نمى‏آورند. و اين بيچارگان و ساده لوحان چه خوش باورند كه گمان دارند اين تجليل‏ها و احترامات و اين بزرگداشت‏ها و مسأله پرسيدن‏ها و گوش به فرمان بودن‏ها و بله بله گفتن‏ها همه از روى صدق و صفاست ! غافل از آنكه دكّانى است در برابر دكّانها، و دام صيدى است براى صيد دين و عقل و مكارم اخلاق و شرف انسانيّت.
در آن شب غالبا بيدار بودم و خواب ديدگان را كمتر گرفت. يكى دو مرتبه

ص 550
قرآن كريم را گشودم، آيات راجع به حضرت موسى و آزار فرعون و فرعونيان بود و وعده صبر و استقامت بود.
اوّل طلوع آفتاب بود كه هوا نيز كمتر روشن شده بود، همين كه عازم بودم نامه را بردارم و براى طىّ جريان و انجام مقاصدى كه در نظر داشتم از خانه بيرون بروم، ناگهان گويا برقى به دل زد و با خود گفتم: در اين كه اين عمل من طرف مقابل را در هم مى‏كوبد و ريشه‏اش را در مى‏آورد شكّى نيست. ولى آيا اين عمل مورد رضا و امضاى خداست يا نه ؟! آيا موجب كمال معنوى من است يا موجب انحطاط و سقوط ؟!
قرآن كريم را برداشتم و تفأّل زدم، عجيب آيه‏اى آمد: نه با يك عجب بلكه هزار عجب:

دستورات حيات بخش قرآن

وَ لَا تَسْتَوِى الْحَسَنَةُ وَ لَا السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِى بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُو عَدَ وَةٌ كَأَنَّهُ و وَلِىٌّ حَمِيمٌ * وَ مَا يُلَقَّيهَآ إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ مَا يُلَقَّيهَآ إِلَّا ذُوحَظٍّ عَظِيمٍ * وَ إِمَّا يَنزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطَـنِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَهِ إِنَّهُ و هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. [3]
«خوبى با بدى يكسان نيست. تو اى پيغمبر ! بدى را با نيكى كه طريقه بهتر است از خود دور كن كه در اين صورت همانا كسى كه ميان تو و او دشمنى است گويا دوست صميم و مدافع و پاسدار حميم تو مى‏گردد. و ليكن به اين ذِروه از اوج عظمت اخلاقى دست نمى‏يابند مگر كسانى كه در عمل شكيبا و صابر باشند و در معارف الهيّه داراى بهره‏اى بزرگ و حظّى عظيم باشند. و اگر از ناحيه شيطان در دلت ميلى و گرايشى بر خلاف اين پيدا شد پس به خداوند پناه ببر زيرا كه اوست كه فقط شنوا و داناست.»
گفتم: سبحان الله ! اين است اعجاز قرآن، اين است ابديّت قرآن، اين

ص 551
است أقوم بودن قرآن.
خدا ميفرمايد در صدد انتقام و تلافى مباش. بدى را به بدى پاداش مده؛ راه تعليم و تربيت نفوس، صبر و تحمّل است؛ صبر و تحمّل در برابر هر گونه سختى‏ها و مشكلات، و استماع سخنان ناروا و ياوه گوئى‏هاى بيجا. وظيفه تو انتقام نيست؛ صبر است، و با حسن اخلاق روبرو شدن و طرف را با اخلاق متقاعد كردن و به زانو درآوردن و زشتى‏هاى وى را به خاك نسيان سپردن.
اين آيه عجيب است. گوئى معناى تازه‏اى را ميرساند و مفاد بديع و بكرى را در بر دارد. گويا من تا بحال اين آيه را نخوانده بودم، و به مفهوم و مفاد آن پى نبرده بودم !
اين از يك طرف؛ و از طرف ديگر هم اين جانب تا بحال به همه مردم با يك چشم مى‏نگريستم، با چشم تربيت و تعليم؛ و پست خود را يك مأموريت الهى ميدانستم و شعبه‏اى از شِبْه نبوّت در محدوده خود و در مكان و محلّ شعاع ارشاد و تبليغات خود و تا بحال خود را مسؤول و متعهّد امر خداوند مى‏پنداشتم كه همه بايد تربيت شوند و همه بايد انذار گردند و همه بايد كلمات و نصائح و مواعظ مرا يك گفتار الهى بدانند و در صدد عمل بر طبق آن باشند؛ چه شد كه اينك اين مرد خارج شد ؟ و از تحت آن مسؤوليت و تعهّد بيرون رفت ؟! آيا اگر وى هم خارج نشود و در اين جرگه بماند، و همه زشت و زيبا در اين مسجد اعمالى را انجام دهند تا شايد رحمت خدا شامل حال همگان گردد، بهتر نيست ؟!
عجبا ! اين است بهترين آئين و نيكوترين طريقه و عالى‏ترين دستورالعمل و رفيع‏ترين حكم انسانى. اين آيه مانند آب خنك و گوارا آتش ملتهب درون را فرو نشاند، و آز و كينه و طمع و عُجب و خودپسندى و شخصيّت طلبى را كه به صورت‏هاى حسّ استقلال طبع و عزّت نفس خود را جا مى‏زنند و براى انسان جلوه باطل دارند، به باد فنا داد و درست حكم نِشترى را داشت كه طبيب

ص 552
حاذق بر روى دُمل فرو برد و كثافات را شستشو دهد.
همان لحظه گوشى تلفن را برداشتم و به او تلفن كردم و سلام نمودم و گفتم: منزل تشريف داريد ؟ من اينك مى‏خواهم خدمت شما برسم !
گفت: نه نه آقا ! من خدمت شما مى‏رسم ! الآن مى‏آيم. من گفتم: من آماده بيرون آمدن هستم. من مى‏آيم. گفت: من لباس پوشيده‏ام و در دالون منزل هستم. من مى‏خواستم خدمت شما برسم.
خلاصه چند دقيقه‏اى بيشتر بطول نينجاميد كه آمد. در را باز كردم هر دو همديگر را در آغوش گرفتيم و هر دو گريستيم. او را به داخل اطاق در آوردم، زير كرسى نشست. يك جمله از وقايع ما كان صحبت نشد. فقط من نامه او را به وى تسليم كردم و گفتم: شما اين را بگيريد؛ نه شما نامه‏اى نوشته‏ايد، و نه من نامه‏اى را خوانده‏ام ! نامه را گرفت و در بغلش گذارد و قدرى هم گريه كرد و خداحافظى نموده و رفت.
شاهد من از ذكر اين قضيّه و نيز از قضيّه سابق اينست كه: تعليمات قرآنى، جاودانى و ابدى، و در حكم داروئى است كه فوراً شفا مى‏بخشد و مريض را از رنج درد و إلم بيرون مى‏آورد. هرچه انسان از اين نوش دارو مى‏خورد سير نمى‏شود و اشتهايش افزون ميشود؛ جانش حلاوت مى‏يابد، نفسش ساكن ميشود.
و چون عملاً اين دو قضيّه در خارج براى خود حقير واقع شد و شيرينى و حلاوت و شفاى عاجل آن را چشيديم و طعم كرديم، خواستم براى مطالعه كنندگان محترم شرح داده باشم و ببينند كه چگونه اين دستورات، بهترين آئين است. [4] »

ص 553

رعايت حال مادر

اسلام در تكريم پدر و مادر دستورات فوق العاده عظيم دارد به گونه‏اى كه در قرآن مجيد پس از امر به توحيد، مراعات حال ايشان مطرح گرديده است: أَلَّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا وَ بِالْوَ لِدَيْنِ إِحْسَانًا [5] . و حتّى در مواردى كه آنان آدمى را به شرك دعوت مى‏كنند صريحا دستور ميدهد از ايشان پيروى مكن ولى در رعايت ادب و لطف در حقّشان كوتاهى منما. وَ إِن جَـهَدَاكَ عَلَی أَن تُشْرِكَ بِى مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلَا تُطِعْهُمَا وَ صَاحِبْهُمَا فِى الدُّنْيَا مَعْرُوفًا. [6]
و در روايات و سيره اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام نيز اين مقوله بابى وسيع دارد.
و از طرف ديگر عشق به پيامبر و خاندان پاك و مطهّرش مخصوصا سرور شهيدان حضرت أباعبدالله الحسين عليه السّلام و اهتمام به زيارت ايشان خصوصا زيارت پياده و اجر و ثوابى كه براى هر گام زيارت حضرت بيان شده است محورى است عظيم و قابل دقّت و تأمّل. ولى جمع بين همه شؤون و رعايت همه مراحل امرى است مهم‏تر و دقيق‏تر. در مقام تعارض بين حقوق چه بايد كرد ؟ آيا با احساسى برخورد نمودن و خود را عاشق و شيداى حسينى معرّفى كردن ميتوان از امور ديگر الهى غافل بود ؟
نمونه اين توجّه را در زندگى حضرت علاّمه أعلى الله مقامه الشّريف مى‏بينيم كه على رغم عشق سوزانى كه به اهل بيت عليهم السّلام مخصوصا زيارت عتبات و امام حسين عليه السّلام دارند ولى از حقوق ديگر غافل نيستند. به قضيّه كوتاهى كه در مورد رعايت حال مادرشان نقل مى‏كنند توجّه كنيد:

ص 554
«... حقير را در مدّت اقامت هفت ساله در نجف اشرف جز دو بار توفيق تشرّف پياده به كربلا دست نداد. چون مرحومه والده در قيد حيات بودند، و گرچه از رفتن ممانعت نمى‏نمودند ولى چون حقير در ايشان آثار اضطراب مى‏ديدم، خودم داوطلب براى راه پياده نمى‏شدم... [7] »
با دقّت در همين نقل كوتاه نكات فراوانى بدست مى‏آيد، از جمله آنكه: نمى‏گذارند مادر نهى كنند كه نوعى كم توجّهى به ادب زيارت امام حسين عليه السّلام استشمام شود، بلكه به نفس اضطراب مادر بسنده مى‏كنند؛ و نيز از كنار اين مسأله نگذشته و توجيه نمى‏كنند، بلكه خود از تشرّف پياده منصرف مى‏شوند تا قلب مادر نگران نشود.

رعايت حال خانواده

نظير آنچه راجع به مادر بزرگوارشان نقل شد در رابطه با زندگى خانوادگى و عيالشان نيز مطرح است كه قابل توجّه و درس گيرى است. در كتاب «روح مجرّد» در شرح سفر دوّمشان به عتبات عاليات در ايّام محرّم سال 1383 هجرى قمرى مى‏نويسند:
«سال بعد در همين ايّام (ذى الحجّة و محرّم) ميل شديد و اراده آمد تا به سوى آن اراضى مقدّسه تشرّف حاصل آيد، و گذرنامه براى اخذ ويزا حاضر و بليط اتوبوس هم از ميهن تور تهيّه شد و بنا بود كه پس فردا حركت نمائيم. چون براى خداحافظى به ديدن ارحام مى‏رفتم يكى از همشيره‏ها كه اينك (سال 1412 هجرى قمرى) نُه سال است به رحمت ايزدى پيوسته است گفت:
شما كه اينك به زيارت مى‏روى، وضع منزل بدون سرپرستى مستقيم خود شما طورى است كه به هم مى‏ريزد و شايد به بعضى از اهل شما تعدّى و

ص 555
اجحاف گردد !
عرض كردم: من براى زيارت مى‏روم، و راضى نيستم در اين امرِ تقرّبى به كسى ظلم وارد شود؛ الآن از رفتن صرف نظر كردم. همان روز رفتم و بليط را پس دادم. [8] »
در اينجا نيز بجهت اجتناب از اجحاف نسبت به برخى از اهل منزل بدون درنگ تصميم به ترك سفر گرفته و تصميم خود را همان روز عملى مى‏سازند كه خود نشان از عزم قاطع و مسارعتشان در كار خير است.

شفقت و عطوفت الهى

يكى از صفات بارز مردان خدا رقّت قلب و شفقتى است كه منبعث از صفاى باطن و طهارت نفس نفيسشان مى‏باشد، طهارتى كه در اثر انس با ذكر الله برايشان حاصل شده است. چنانچه امام باقر عليه السّلام در ضمن سفارشات خود به جابر ميفرمايند: تَعَرَّضْ لِرِقَّةِ الْقَلْبِ بِكَثْرَةِ الذِّكْرِ فِى الْخَلَوَاتِ. [9] « بوسيله كثرت ذكر در خلوات رقّت قلب را به دست آور.»
اين خصيصه نورانى نيز همچون خصال پسنديده ديگر در حضرت آقا به وضوح ديده مى‏شد، و مهر و عطوفت الهى ايشان منحصر به متعلّقينشان نبود، بلكه بر اساس نگرشى توحيدى به همه مخلوقات خداوند سرايت مى‏نمود. نمونه‏اى از اين قبيل حالات ايشان را در عبارات ذيل كه در مقام بيان ظلم غاصبين خلافت است ميتوان مشاهده كرد:
«سُيوطى در «الدُّرّ المنثور» گويد: ابن منذر و ابن أبى حاتم از بَعْجة بن عبدالله جُهَنىّ تخريج كرده‏اند كه او گفت: مردى از طائفه ما (جهنى‏ها) زنى را

ص 556
نيز از طائفه ما گرفت. زن درست در سر شش ماه بچّه كاملى زائيد. شوهر اين زن پيش عثمان رفت و داستان را شرح داد. عثمان امر كرد تا او را سنگباران كنند.
خبر اين قضيّه را براى على (رضى الله عنه) آوردند. على به نزد عثمان آمد و گفت: چه مى‏كنى ؟ عثمان گفت: اين زن در رأس شش ماهگى بچه تامّ و تمامى زائيده است؛ مگر اين امر تصوّر دارد ! على (رضى الله عنه) گفت: آيا نشنيده‏اى كه خداى تعالى مى‏گويد: وَ حَمْلُهُ وَ فِصَـلُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا (يعنى دوران حمل و شيرخوارگى سى ماه است) و نيز مى‏گويد: حَوْلَينِ كَامِلَيْنِ (يعنى دوره كامل شيرخوارگى دو سال است) چقدر مى‏يابى تو، كه از اين مقدار بعد از كسر كردنِ دو سال باقى بماند مگر شش ماه ؟!
عثمان گفت: سوگند به خدا كه من فهمم به اين مطلب نرسيده بود ! اينك برويد و زن را نزد من باز گردانيد. چون رفتند زن را برگردانند ديدند كارش تمام شده و زير سنگ‏ها جان داده است.
وقتى كه اين زن را براى رجم مى‏بردند، از جمله سخنانش به خواهر خود اين بود: يا أُخيَّةُ لا تَحزَنى ! فَوَ اللهِ ما كَشفَ فَرجى أحدٌ قَطُّ غيرُه. «اى مهربان خواهر من غمگين مباش ! سوگند به خدا هيچكس جز شوهرم با من آميزش ننموده است (و خدا پرده را بر ميدارد و روشن مى‏سازد كه من مظلوم و بى‏گناه بوده‏ام).»
... بارى، اين است طرز حكومت خلفاى جور كه در ريختن خون مظلومان و بى‏گناهان آستين بالا زده و عذر خود را عدم علم به كتاب و سنّت ميدانند و سوگند هم مى‏خورند كه نميدانستيم.
آخر كسى نبود به اين دايگان مهربان‏تر از مادر بگويد چه كسى شما را خليفة المسلمين و أميرالمؤمنين و خليفة رسول الله خوانده ؟ و در برابر كدام امّت شما اين برچسب را به خود زده‏ايد ؟
شما خليفه رسول الله و أمير مؤمنان را از مقامش ساقط مى‏كنيد تا كه برود

ص 557
در باغهاى مدينه و خارج مدينه آبيارى كند و شخم بزند، و شما با اعتراف به جهل و نادانى خود نام خليفه و امير بر خود بنهيد و جانشين و قائم مقام رسول الله بدانيد ؟
آرى نتيجه به دست گرفتن افراد غير واجد مقام ولايت، درجه و مقام حكومت و ولايت را همين است كه نتائجش يكى پس از ديگرى ظاهر ميشود و تا قيام قائم به حقّ ولىّ حضرتِ حقّ، مردم، گمراه و سرگردان و مظلوم و بدون كاميابى از سرمايه‏هاى الهى در دنيا بيايند و بروند !
به خدا سوگند در ديروز كه مشغول نوشتن داستان اين زن مظلوم بودم كه در زير بمباران سنگهاى عثمان سنگسار شده بود آنقدر گريه كردم و اشك‏ها سرازير كردم كه از نوشتن واماندم؛ نه براى مظلوميّت على و نه براى مظلوميّت زهراء و محسن، بلكه براى مظلوميّت اين زن؛ فقط و فقط همين زن كه بر اساس دستور اسلام و پيروى از پيامبر اكرم ازدواج كرده و بار حمل و سختيهاى دوران باردارى را متحمّل شده و اينك كه بچّه‏اى زائيده است مزدش را آن دهند كه:
از نوزادش كه آرزو دارد پستان بر لبانش نهد و از نظاره بر چهره او درد و رنج باردارى و زائيدن را فراموش كند، بدون جرم و گناه از نوزاد جدا كنند و ببرند آنقدر به او سنگ بزنند كه جان دهد، به اتّهام اينكه زنا كرده‏اى ! و اين بچّه، بچّه زناست... [10] »

« نشر علم و معرفت »

دانش آموختن و از حقائق هستى در رشته‏هاى مختلف آگاه شدن، هنر

ص 558
عالمان است كه با تحمّل انواع رنجها و سختيها براى كسب علم و معرفت قدم به ميدان گذاشته و به قدر همّت خويش از انواع دانش‏ها و علوم بهره مى‏برند.
نوآورى و خلاّقيّت در علوم و فنون مختلف نيز هنرى مضاعف است، كه عالمان در اندوخته‏هاى علمى خود تدبّر و تأمّل كرده و با تلاش و پشتكار خود به كشف مطالب جديد و رسيدن به افقهاى تازه مى‏پردازند و تحوّلى نوين را در محدوده خود پى‏ريزى مى‏كنند، كه صد البتّه اين هنر و كارآمدى از هر عالمى ساخته نيست.
در فصول قبلى اين دو مرحله را در شخصيّت حضرت آقا رضوان الله عليه بررسى كرديم و به نمونه‏ها و گوشه‏هائى از آن كه در آثارشان ثبت شده است اشاره نموديم، ولى اينك ميخواهيم به مطلبى ديگر بپردازيم.
نشر علم و معرفت كارى است اساسى كه بيشتر به بُعد عملى شخص مربوط ميشود نه بُعد علمى او. چه بسيارند عالمان زحمت كشيده و رنج ديده‏اى كه اندوخته‏هاى فراوان علمى و معرفتى در كانون جان خويش ذخيره نموده‏اند، و چه بسيارند كسانى كه افقهاى جديدى از معرفت و علم را از لابلاى آموخته‏هاى خويش استخراج نموده‏اند؛ ولى همگان هنر ارائه آموخته‏ها و نوآوريهاى خود را ندارند. برخوردارى از منطقى رسا و قلمى تواناست كه ميتواند علم عالم را از وجودش منتشر سازد و رايحه خوش معرفت را بر مشام جان ديگران برساند.
در روايات نيز بر اهمّيّت جايگاه تأثير گذار عالمِ ناطقِ عامل تأكيد شده و او را پايه‏اى اساسى براى اصلاح امور و پايدارى نظام دين معرّفى نموده‏اند. أميرالمؤمنين عليه السّلام ميفرمايند:
قِوَامُ الدِّينِ بِأَرْبَعَةٍ: بِعَالِمٍ نَاطِقٍ مُسْتَعْمِلٍ لَهُ، وَ بِغَنِىٍّ لَا يَبْخَلُ بِفَضْلِهِ عَلَى أَهْلِ دِينِ اللَهِ، وَ بِفَقِيرٍ لَايَبِيعُ ءَاخِرَتَهُ بِدُنْيَاهُ، وَ بِجَاهِلٍ لَا يَتَكَبَّرُ عَنْ طَلَبِ

ص 559
الْعِلْمِ. [11]

عالم ناطق

حضرت آقا از جمله عالمان والامقامى بودند كه نه فقط در وادى تربيت نفس خويش علم و عمل را بهم آميخته بودند، بلكه با زبانى گويا و منطقى محكم و رسا در قالب‏هاى گوناگون به نشر و پخش علم و معرفت پرداخته و ديگران را نيز از فيض علوم و معارف اسلام بهره‏مند مى‏ساختند. اينك به جلوه‏هائى از آن اشاره مى‏كنيم:

تدريس

مى‏دانيم كه هنر تعليم غير از قدرت تعلّم است؛ اينگونه نيست كه هر كس شاگرد خوبى است حتما معلّم خوبى نيز باشد. چرا كه داشتن قدرت بيانى شيرين و روان براى تشريح و تبيين مطالب و تفهيم آن براى مخاطب امريست غير از قدرت فهم و إدراك مطلب. و مدرّس و معلّم خوب و موفّق بودن مستلزم داشتن چند چيز است:
اوّل: داشتن اطّلاع جامع و كامل از مطلب مورد نظر، دوّم: برخوردارى از نطق قوى و شيرين و قابل فهم، سوّم: توان ايجاد رابطه صحيح و كامل با مخاطب، چهارم: اخلاق جمعى زيبا و پسنديده.
بنابراين چه بسا محصّلان موفّقى كه در تحصيل توفيق‏ها به دست آورده ولى هرگز مدرّس نشدند يا معلّم و مدرّس موفّقى نبودند.
مرحوم آقا در دوران تحصيل خود از روزهاى نخست و در حوزه‏هاى مقدّس قم و نجف، صرفا يك محصّل نبودند بلكه همواره براى ديگران نيز مثمر ثمر بوده و از تعليم و تدريس غافل نبودند.

ص 560
جالب‏تر آنكه تدريس و تعليم را با وجود مشغوليّتهاى فراوان چون فعّاليّتهاى سياسى و تأليف دوره علوم و معارف إسلام در طول دوران پربركت عمر خويش رها نكرده و حتّى در مدّت توقّف طولانى خود در طهران نيز از همين رهگذر سنگ بناى پرورش طلاّب را پايه ريزى نمودند، و پس از مهاجرت به مشهد مقدّس رضوى عليه آلاف التّحيّةِ و الثّنآء اين رويّه را ادامه دادند كه برخى از آثار منتشر شده ايشان ثمره همان تدريس‏ها مى‏باشد. از آن جمله ميتوان به كتاب ارزشمند «ولايت فقيه در حكومت اسلام» اشاره نمود.
خودشان در مقدّمه اين كتاب مى‏نويسند:
«بارى چون در سال گذشته مطالبى را در لزوم تشكيل حكومت اسلام با برادران طلاّب و أخلاّء ايمانى ساكن بلده مشهد مقدّس على شاهدِها آلاف التّحيّةِ و السّلام داشتيم و به نام «وظيفه فرد مسلمان در احياى حكومت اسلام» تحرير و به طبع رسيد اينك مناسب ديد تا بحثى را در پيرامون «ولايت فقيه در حكومت اسلام» بطور مشروح شروع كند تا حدود ولايت و مشخّصات و آثار و مسائل آن معيّن گردد... لهذا بحثى را نه چندان مختصر كه فقط به رؤوس مطالب اكتفا گردد و نه چندان مفصّل كه تمام شقوق و شُعب آن به تفصيل بيان شود شروع نموده و راه ميانه و حدّ وسط را از جهت ادلّه فقهيّه پيموديم تا براى طلاّب ذوى العزّة و الاحترام راهگشائى براى تفريع فروع و تشقيق شقوق باشد و خود بتوانند بر جزئيّات مسائل واقف گردند.
اين مباحث بطور مسلسل پس از شهر رمضان المبارك سنه 1410 هجريّه قمريّه از روز هشتم شهر شوّال المكرّم شروع شد و بطور مرتّب حتّى با ضميمه روزهاى پنجشنبه در هفته به ايّام تدريس، ادامه يافت تا به چهل و هشت درس منتهى شد و در روز بيست و يكم شهر ذوالحجّة الحرام پايان يافت. متن هر

ص 561
درس يك ساعت تمام را استيعاب مى‏نمود، و وقت سؤالها و جوابها در خارج آن ساعت بود... [12] »
دنباله متن
پاورقي

[1]. - «نور ملكوت قرآن» ج 1، ص 71؛ نمونه‏اى و بيانى ديگر را از نحوه فعّاليّت گسترده در مسجد كه راهكارهاى مسجد دارى صحيح و متعهّدانه را مى‏نماياند در بحث استمرار حركت معرفتى و تربيتى در سالهاى خفقان، در فصل پنجم همين يادنامه ملاحظه ميفرمائيد.
- [2] «نور ملكوت قرآن» ج 1، ص 71 تا ص 73
- [3] آيات 34 تا 36، از سوره 41: فُصّلت
- [4] «نور ملكوت قرآن» ج 1، ص 73 تا ص 77
[5] - قسمتى از آيه 151، از سوره 6: الأنعام
[6] - قسمتى از آيه 15، از سوره 31: لقمان
[7] - «روح مجرّد» ص 22
[8] - همان مصدر، ص 91
[9] - «تحف العقول» ص 285
- [10] «امام شناسى» ج 11، ص 203 تا ص 206
[11] - «بحار الأنوار» ج 2، ص 67
[12] - «ولايت فقيه در حكومت اسلام» ج 1، ص 7
 
دنباله متن