متأسّفانه قرآن جايگاه رفيع و عظيم خود را نه تنها در جهان بشريّت بلكه در بين مسلمين و حتّى در بين شيعيان باز نكرده، و بركات و آثارى كه براى نجات بشريّت از اين منبع فيّاض الهى متصوّر است در اختيار انسانها قرار نگرفته است.
و البتّه علّت اساسى اين محروميّت بزرگ، حادثه شوم غصب خلافت رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم پس از رحلت ايشان و كنار زدن امام به حق
ص 527
مولى الموحّدين أميرالمؤمنين عليه أفضلُ الصّلوات از رهبرى امّت، و افتادن اختيار امر هدايت بدست جاهلان به كتاب خدا و هوامداران و شيطان پرستان و خانهنشين شدن امامان راستين عليهم الصّلوةُ و السّلام است.
گرچه تلاش وسيع اهل بيت عليهم السّلام در تبين حقائق قرآنيّه در باب معارف، آداب و احكام بسيار عالى و گسترده است، امّا چون قدرت و حكومت در دست دشمن بوده است مسير تربيت راه ديگرى را طى كرده است، كه النّاسُ على دينِ مُلوكِهم.
مع الأسف غاصبان خلافت با شعار قرآن مدارى و مطرح ساختن حَسبُنا كتابُاللهِ (كتاب خدا ما را بس است) كتاب صامت الهى را كه جامع خير دنيا و آخرت انسانهاست از ترجمان آن كه همان كتاب ناطق و هادى الهى است جدا ساختند و بر سر قرآن هر چه خواستند آورده و هر برداشتى را بر آن تحميل نمودند و باب تفسير به رأى را گشودند، و كردند آنچه كردند كه ديگر بطور اساسى و فراگير اصلاح نخواهد شد جز با آمدن امام بحق حجّة بن الحسن أرواحنا لِتُرابِ مَقدمِه الفدآء و عَجّل اللهُ تعالى فرجَه الشّريف.
شيعيان نيز با داشتن سرمايه عظيم ولايت اهل بيت عليهم السّلام و در دست داشتن حقائق عميق روايات، از توجّه به قرآن و بهره ورى از درياى بىكران آن عقب ماندند كه نقش دشمنان در اين ميانه بسيار حسّاس و قابل دقّت است.
حضرت آقا بر اين مهجوريّت قرآن كه شكواى الهى رسول خدا در فرداى قيامت از دست امّت است، بسيار تأسّف مىخوردند و آنرا محصول تلاش بى وقفه دشمنان و در عهد ما كار استعمار پير و شيطانى انگليس دانسته و در سخنان و نوشتههاى خود بر آن تأكيد ميكردند كه گوشههائى از آن را در لابلاى آثارشان خصوصاً كتاب «نور ملكوت قرآن» ـ كه مستقلاًّ در چهار جلد منتشر ساختهاند ـ ميتوان ديد.
دردناكتر از آنچه گذشت، شرح غربت قرآن در نظام حوزوى است. فعلاً به نظام حوزوى اهل سنّت نمىپردازيم؛ سخن بر سر حوزههاى علمى شيعى است كه حضرت آقا قدّس سرّه الشّريف با تأسّف كامل جدائى حوزهها از قرآن را فاجعهاى خطرناك مىشمردند.
اگرچه هر حركتى كه در حوزههاى ما ميشود و هر مدار علمى كه تعقيب مىگردد به نوعى به قرآن مربوط است، ولى بطور رسمى و گسترده اين كتاب عظيم الهى در آن جايگاه رفيعى كه دارد مورد توجّه نيست. هرچند پس از انقلاب اسلامى حركتهائى صورت گرفته است ولى بسيار ناچيز است.
قرآن مدارى و تفسير قرآن و فهم حقائق قرآنيّه آنهم نه در محدوده كوچكى از آيات الأحكام بلكه در گستره عظيم معارف توحيدى و ولائى، و پى ريختن تربيت فرد و جامعه در ابعاد مختلف رشد و تعالى، و دقّت در پيامها و دست آوردهاى عظيم قرآنى؛ بايد حرف اوّل حوزهها باشد، و اين درد و دغدغه اصلى دست اندركاران برنامه ريزى حوزه گردد. معظّمٌ له براى اين خلأ حاكم بر حوزهها بسيار متأسّف بوده و در جاى جاى سخنانشان فريادى از سر درد بر مىآوردند كه به گوشههائى از كلماتشان اشاره مىكنيم.
در كتاب ارزشمند «ولايت فقيه در حكومت اسلام» جلد دوّم، درس بيست و چهارم، ميزان اعلميّت فقيه را أعلميّت او به «كتاب الله» ميدانند و تحت همين عنوان بحث را پى ريزى كرده و با استفاده از احاديث صحيحه مطلب را گسترش داده و اثبات مىنمايند.
در ادامه اين مبحث خطبهاى از حضرت أميرالمؤمنين عليه أفضلُ صلواتِ المُصلّين نقل كرده و تفسير مىنمايند كه حاوى حقائق بسيارى است؛ و در شرح جمله وَ لَمْ يَتْرُكِ الْقُرْءَانَ رَغْبَةً عَنْهُ إلَى غَيْرِه ِ، مطالبى مىآورند كه شاهد سخن
ص 529
ماست:
« من كه وارد نجف شدم، يكى از أعاظم در شبهاى پنجشنبه و جمعه تفسير قرآن مىگفت. ولى بيشتر از يك سال ادامه پيدا نكرد و تمام شد. و در بالاى منبر كه تفسير مىگفت بعضى از آيات قرآن را اشتباه أدا ميكرد !
يك روز يكى از أعاظم نجف ـ كه خدا رحمتش كند فوت كرد و در آن وقت از مراجع درجه دوّم بود كه اگر بود مسلّما يكى از مراجع مىشد ـ به مناسبت ديدن يكى از آقايان كه در منزل ما وارد شده بود، به منزل ما آمد. در ميان مذاكرات، آن آقائى كه از طهران آمده بود و ميهمان ما بود به او گفت: خوب است در اين حوزه، روى قرآن بيشتر كار بشود. قرآن تفسير بشود، طلبهها با قرآن بيشتر سر و كار داشته باشند.
او گفت (عين عبارتش چنين است): «چرا ما طلبهها را به اين حرفها معطّل كنيم ؟! قرآن عبارت از سه چيز است: مسائل توحيديّه، مسائل أخلاقيّه، مسائل عمليّه.
امّا در مسائل توحيديّه: مثل: هُوَ اللَهُ الْوَاحِد ُ، اللَهُ لَاآ إِلَـهَ إِلَّا هُو َ، معلوم است كه خدا واحد است؛ هر عالم و جاهل و عامّى ميداند كه خدا يكى است.
امّا در مسائل اخلاقيّه، اينها امور خيلى مهمّى نيستند و نوعا براى افراد بدست مىآيد.
و امّا در مسائل فرعيّه مثل نماز و زكات و امثال آن، قرآن فقط مجملاتى از اينها دارد: أَقِيمُوا الصَّلَـوةَ ، ءَاتُوا الزَّكَـوةَ ، أَحَلَّ اللَهُ الْبَيْعَ ، غير از إجمال كه چيزى ندارد؛ آنچه مهمّ است تفصيلش در فقه است.
ما، طلبهها را نبايد براى مسائلى كه موجب معطّل ماندن آنهاست تشويق و ترغيب كنيم. وقتى ما به آنها فقه و يا اصول ياد ميدهيم، اينها مُغنى از همه چيز است !»
ص 530
به اين منطق و مسأله خوب توجّه كنيد ! اين منطق كمر پيغمبر را مىشكند. اين منطق موجب اين ميشود كه حوزه نجف از هم بپاشد و ديگر كسى در آن نماند؛ و خداوند اين ظالمين را بر آن مسلّط كند براى اينكه آنرا تطهير كنند ! تا إن شآء الله به خواست خدا، آن حوزههاى جوانِ توأمِ با قرآن و توأم با تقوى و تطهير و ولايت، دو مرتبه زنده بشوند و حوزه نجف دو مرتبه رونق پيدا كند، و همان طلبهها و همان علوم و علمائى كه أميرالمؤمنين عليه السّلام آرزو ميكند و مىگويد: «ءَاه ءَاه، شَوْقًا إلَى رُؤْيَتِهِمْ » در آنجا پيدا شود.
بديهى است: وقتى كه حوزه و عالم آن، سطح فكرش تا بدين حدّ نزول كند كه بگويد: قرآن يك كتاب زائدى است و ما چرا طلبهها را به قرآن مشغول كنيم ؟! معلوم است كه اين فكر جز نابودى چيزى نيست. پس ما قرآن را از دست دادهايم و بر اين فقدان بايد تأسّف بخوريم، و جاى تأسّف هم هست !
پس عالم به قرآن، آن عالمى است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام مىفرمايد: آن شخص حقّ فقيه است كه: لَمْ يَتْرُكِ الْقُرْءَانَ رَغْبَةً عَنْهُ إلَى غَيْرِهِ .
مردم غالبا وقتى به حرم مىروند فقط كتاب دعا مىخوانند، قرآن هيچ خوانده نمىشود. فقط قرآن در حرم براى استخاره مورد استفاده واقع ميشود. چرا ما بعد از نمازهايمان قرآن نمىخوانيم ؟! چرا در حرم بعد از اينكه زيارت جامعه مىخوانيم قرآن نمىخوانيم ؟ اصلاً چرا قرآن متروك شده است ؟ چرا طلبههاى ما به قرآن وارد نيستند ؟! وقتى طلبههاى ما به قرآن وارد نباشند، آنوقت ما توقّع داريم كه مردم عادى و عامّى به قرآن وارد باشند !
روش بزرگان ما، مثل شيخ مفيد و سيّد مرتضى و شيخ طوسى و علاّمه حلّى و سيّد ابن طاووس و بحر العلوم و أمثالهم اينطور نبود. آنها پاسدار قرآن و حامى قرآن بودند، آنها حافظ قرآن بودند، جان آنها با قرآن معيّت داشت. و تمام اين زحمات ما به گردن آنهاست كه اين بار را تحمّل كردند و به ما
ص 531
نشان دادند، و الاّ به ما نرسيده بود و ما از قرآن چيزى در دست نداشتيم.
مسأله قرآن خيلى حائز أهمّيّت است. و بايد به قرآن خيلى أهمّيّت داد ! [1] »
در همين راستا حضرت آقا قضيّهاى عجيبى را نقل مىكنند كه نشان دهنده نحوه برخى نگرشها در حوزه علميّه به علوم قرآنى است و بسيار مايه تأسّف است:
«مرحوم آية الله شيخ مرتضى مطهّرى از قول حضرت آية الله حاج سيّد رضى شيرازى دامت بركاته براى حقير نقل نمود كه: در يكى از سفرهاى اخير به عتبات عاليات به يكى از مراجع عظام مشهور و معروف گفتم: چرا شما درس تفسير را در حوزه شروع نمىكنيد ؟! گفت: با موقعيّت و وضعيّت فعلى ما امكان ندارد. من گفتم: چرا براى علاّمه طباطبائى امكان داشت كه در حوزه علميّه قم آنرا رسمى نمود ؟! گفت: او تَضحيه كرد ! (خود را فدا نمود.)[2] »
«امّا جمله: وَ لَمْ يَتْرُكِ الْقُرْءَانَ رَغْبَةً عَنْهُ إلَى غَيْرِه ، يعنى فقيه نمىتواند قرآن را رها كرده، رجوع به سوى غير قرآن كند.
تمام علوم براى قرآن است و مقدّمه قرآن. علم تفسير براى قرآن است، علم حديث براى قرآن است، علم أخلاق براى قرآن است، تا برسيم به علم فقه مصطلح معمولى كه أدوَن العلوم است. اين تازه مقدّمه براى علم اخلاق است و علم اخلاق هم براى تزكيه وتحلّى، و آن هم مقدّمه براى عرفان الهى است. تمام اينها براى قرآن است.
بنابراين، فقيه هميشه بايد با قرآن مأنوس باشد؛ از خواندن قرآن و ممارست و مزاولت با قرآن، و تلاوت قرآن فى ءَانآء الليلِ و النّهار، و بدست آوردن شأن نزول قرآن، و حالات پيغمبر در هنگام نزول قرآن، و از مفاد آيات قرآن و مصادرش، و تأويلات در آيات مؤوَّله و محكماتش و ناسخ و منسوخ و
ص 532
مطلق و مقيّدش مطّلع باشد؛ و خلاصه بايد شخصى باشد كه: عارف به قرآن مِن جميعِ الجهات باشد. مبدأ و اصل علوم اسلامى قرآن است.
حال اگر انسان قرآن را رها كند و به سراغ علوم ديگر برود، مثلاً قرآن را كم بخواند و كتاب دعا بيشتر بخواند، ترك قرآن كرده است. يا قرآن را كم بخواند و كتاب حديث مطالعه كند، يا بعضى از علوم ديگر را بخواند به طورى كه قرآن مهجور شود، اين شخص، فقيه حقّ الفقيه نيست؛ به جان و روح فقه نرسيده و فقه را مسّ نكرده است.
و حقّاً ما شيعيان بايد در اينجا اظهار شرمندگى و خجلت كنيم و اعتراف كنيم كه حقّ قرآن را ادا نكردهايم.
ما در مسأله ولايت خوب جلو آمدهايم، ولى قرآن را ترك كردهايم؛ و سنّىها قرآن را گرفتند و ولايت را رها كردهاند. و لذا هر دو فرقه بالنّتيجه دستمان خالى است. زيرا كه پيغمبر فرمود: هُمَا مُقْتَرِنَانِ ، يكى از ديگرى جدا نمىشود. پس اگر يكى را ترك كرديم و ديگرى را گرفتيم، بالملازمه «إنّاً» كشف مىكنيم كه: ديگرى هم از دستمان رفته است.
چه عبارت بزرگى فرمود استاد ما، آيت عظماى الهى، علاّمه طباطبائى رضوان الله تعالى عليه، روزى فرمود: شما شيعيان، قرآن را رها كرديد و ولايت را گرفتيد، و عامّه به عكس، قرآن را گرفتند و ولايت را رها كردند؛ و بالنّتيجه هر دو از دستمان رفت. [3] »
حفظ قرآن كه اينك بحمد الله با عنايات مقام معظّم رهبرى و برنامه ريزىها و تشويقهاى رسمى و غير رسمى جايگاه خوبى را نسبت به
ص 533
گذشته دارد، از دير باز مورد نظر مرحوم حضرت آقا بود و بر آن تأكيد داشتند. در يك جا مىنويسند:
«ما شيعيان بايد اعتراف كنيم كه به قرآن وارد نيستيم، بچّههاى ما قرآن نمىدانند، در حالى كه بچه زود قرآن را حفظ ميكند. پسرهاى پانزده ساله ما بايد قرآن را حفظ باشند. [4] »
و در جاى ديگر ـ در بحث انتظارات از طلاّب ـ مىنويسند:
«... و جامع بين حكمت نظرى و عرفان عملى، و در فقه خبير و بصير، و به سيره رسول الله و منهاج پيشوايان دينى داراى اطّلاع تامّ، و به قرآن مجيد كتاب الهى وارد، و از شأن نزول و تفسير آيات كاملاً با خبر بوده، و خودشان نيز قرآن و يا بيشترِ از آن را حفظ داشته باشند. [5] »
و در جاى ديگر آوردهاند:
«انسان نبايد به يك سوره خاص مثل سوره توحيد و يا قدر و يا نصر در تمام نمازهاى خود اكتفا كند، اين موجب تضييع و مهجوريّت قرآن ميشود.
مقدارى را كه هر مسلمان از قرآن متحمّل است همان مقدارى است كه از بَر دارد و ميتواند از حفظ بخواند، نه آن كه ميتواند به مصحف مراجعه كند و از روى آن بخواند.
مسلمينى كه فقط به سوره قُل هو اللهُ أحد و سوره إنّا أنزلنَـه فى ليلةِ القدر در نمازهاى خود اكتفا مىكنند، در صورتيكه همان مقدار را حفظ داشته باشند نه بيشتر از آن را، فقط به مقدار همان سوره از قرآن را تحمّل كردهاند؛ و از ما بقى قرآن بهره ندارند.[6] »
يكى از عواملى كه سنگينترين ضربات را بر پيكر اسلام وارد ميكند، انعطاف پذيرى برخى از عالمان دينى نسبت به ارزشها و حدود الهى و عدم حسّاسيّت و قاطعيّت در حفظ و حراست از آنهاست، كه به دلائل مختلفى همچون روشنفكرى يا عوام زدگى يا جوّ گرفتگى و غيره دامنگيرشان ميشود.
سيره عالمان راستين پافشارى بر حدود الهى و حفظ و حراست از مرزهاى انديشه و تفكّر دينى است؛ كه در طول تاريخ نمونههاى فراوانى دارد. حضرت آقا در تمامى أدوار زندگى خود بر اين سيره پاك عمل نموده و در هيچ شرائطى تساهل و تسامح در ارزشهاى الهى را به هيچ قيمتى و با هيچ بهانهاى نمىپذيرفتند، و از افراط و تفريط هر دو، دورى گزيده و دقيقا بر همان حدّ و مرزى كه شريعت مقدّسه تبيين كرده حركت مىنمودند، و با چشمان باز و دقّت و فراست خدائى خويش به ظريفترين تحرّكات دشمن در اين ميدان توجّه نموده و به ميدان مقابله مىآمدند. برآورد نمونههائى از آن كه در آثارشان بچشم مىخورد فهرستى مستقل و ثمر بخش خواهد شد [7] ، كه به بيان نمونهاى از آن اكتفاء مىكنيم.
در فضائى كه بسيارى از مدّعيان علم و زهد و پارسائى مبارزه با طاغوت را ـ حتّى براى مردان و جوانان غيور امّت اسلامى چه رسد به زنان ـ نمىپسنديدند
ص 535
و أحيانا خلاف شرع مىشمردند و حجاب زنان را دليل بر لزوم خانه نشينى و سكوت در برابر ظلم و ستم ظالمان تصوّر ميكردند و خواسته يا ناخواسته گرفتار تفريط شده بودند، حضرت آقا ظلم ستيزى را ستوده و هجوم زنان مؤمن و مسلمان به خيابانهاى كشور و تظاهرات عليه طاغوت را مصداق قيام و اقدام عليه حكومت جور مىشمردند.
در تبيين و تفسير آيه مباركه: لَا يُحِبُّ اللَهُ الْجَهْرَ بِالسُّوآءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَن ظُلِمَ و اينكه فرياد عليه ظلم و ستم فريادى است مرضىّ رضاى خدا، زن و مرد نداشته و وظيفه عمومى امّت است مىنويسند:
«ما در زمان خود يك نمونه بارز از اين جَهر به گفتار زشت و إعلان به سيّئات و بديهاى ظالم را ديديم كه خيلى روشن و آشكارا نداى مظلوم را در برابر تعدّيات ظالم حكايت مىنمود: و آن داستان ريختن زنهاى مؤمنه با چادرهاى خود به خيابانها در انقراض حكومت جائرانه دودمان پهلوى بود.
حكومت پهلوى از هر گونه ستم و جنايت و خيانت به نفوس و اموال و أعراض و نواميس مردم مسلمان دريغ ننمود، از جمله آنكه حجاب زنهاى مسلمان را برداشت و سُفور و فحشاء و پرده درى و اعمال منافى عفّت را با زور و سر نيزه به مردم تحميل كرد.
چند زن لخت و عريان غرب زده و غرب ديده را به عنوان سمبل تمدّن و آزادى با افكار پليد و فاسد به روى كار آورده و زمام تبليغات مدارس و وسائل ارتباط جمعى (رسانههاى گروهى) و بودجه دارائى و اوقاف را در اختيارشان گذارده، و آنها خود را زنان اصيل و آزاد ايران معرّفى كرده و چنين وانمود كردند كه از حيا و عصمت و عفّت و علم و ادب و هنر و دين و اخلاق در ايران خبرى نيست؛ و زنان مؤمنه و متديّنه و با سواد محجوبه چنان در اقلّيّت هستند كه جز در قعر خانهها و مجالس روضه خوانى و بعضى از محلاّت فقير و ضعيف و دور
ص 536
از تمدّن جائى ندارند، و آنچه از علم و ادب و فرهنگ و تمدّن است اختصاص به خودشان دارد و در بسته و سربسته منحصر به آنهاست.
و با ضيق مجال و إرعاب و إرهاب قدرتمندانه سياست غربى چنان راه صدا و نفس را بر مردم بستند كه كسى را جرأت از دم زدن نبود.
زنان مسلمان ايران كه هزار سال در دامان خود مردان دلير و عالم و برومند تربيت نموده و اينك هم از همان روش و منهاج پيروى مىكنند، أبدا حقّ تكلّم و گفتگو و دفاع از حقوق اوّليّه و مسلّمه خود را نداشتند. و آن گروه بىحجاب زمام امور را چنان بدست گرفته بودند كه مدارس را منحصر و تمام دختران و نوادگان اين زنان اصيل را قهرا و خواهى نخواهى بدان صوب مىكشاندند و بر اساس تمدّن غرب و فرهنگ استعمار كافر مىچرخانيدند و بار مىآوردند.
اين يك ظلم بود؛ و ظلم دگر عدم اجازه دفاع از حقوق بود كه زنان مسلمان را چنان محدود نموده بود كه همه بايد اين ستمها را تحمّل كنند و همه نيز حقّ دم زدن و گفتن و از حقوق خود دفاع كردن را از دست بدهند.
در اينجا درست در انقلاب مردم و قيام عمومى بر عليه حكومت جائره زنان مسلمان نيز به خيابانها و كوچهها ريخته و فرياد برآوردند و با صداى درشت و خشن معايب و زشتىهاى حكومت پهلوى را بازگو كردند و از ستمى كه پنجاه سال بر آنان رفته بود پرده برداشتند. و با صفوف خود و چادرهاى سياه و حجاب خود اعلام كردند كه:
اكثريّت مائيم، آنهم اكثريّت قريب به تماميّت كه هم دين و ايمان و هم حيا و عفّت و هم علم و ادب و هم تحمّل و صبر در ترتيب امور منزل و به ثمر رساندن اولاد و نسل مسلمان از آن ماست.
اسلام فرياد زنان را نمىپسندد و جهر به گفتار سوء را بر آنان روا ندارد و از خانه بيرون ريختن و تشكيل تظاهرات و متينگها و دادن شعارها را براى آنان
ص 537
امضاء نمىكند. اينها كارهاى سوئى است كه از نظر اسلام نسبت به طائفه نسوان انجام مىگيرد. ولى در صورت دفاع از حقوق خود و براى جلب و باز يافتن حقوق از دست رفته خود، و براى رفع ستم و ظلمى كه از ناحيه ظالمان استعمارگر به آنها مىرسد، شعار دادن و تظاهرات را كه مصداق واقعى و حقيقى لَا يُحِبُّ اللَهُ الْجَهْرَ بِالسُّوآءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَن ظُلِمَ باشد؛ اين فرياد وضجّه و غوغا از ايشان قبول است، و امرى جائز و بدون مانع قلمداد شده و مورد امضاء و تصديق قرار گرفته است.
و بطور كلّى براى جواز قيام و اقدام بر عليه حكومت ظالمانه و جائرانه چه درباره مردان و چه درباره زنان راجع به شعارها و فريادهاى كوبنده و شكننده ظلم ظالمين و دفع مفسدين، بهترين دليل از قرآن كريم همين آيه مباركه است. [8] »
بطور كلّى اسلام بر عدم اختلاط زن و مرد نامحرم تأكيد نموده و از نظر به زن نامحرم و استماع صداى او نهى فرموده است. ولى متأسّفانه بعضى از ساده انديشان نا آگاه، آلت دست دشمنان آگاه شدند و پس از پيروزى انقلاب نيز با سوء استفاده از حالت دوران انقلاب و در فضاهاى غير ضرورى به ساماندهى سخنرانى زنان براى مردان نامحرم پرداخته و غير منصفانه اين كار را مجاز دانسته و مستند به رفتار حماسى حضرت زهرا سلام الله عليها و خطابههاى حضرت زينب عليها السّلام نمودند، و كوركورانه در دام افراط افتادند.
در همين عرصه حضرت آقا رضوان الله تعالى عليه همچون گذشته با پافشارى بر أصالتها و حدود الهى به ميدان آمده و اين نوع حركات ناهنجار را
ص 538
با بيانى رسا و منطقى محكوم نموده، بر حفظ ارزشها و نگاه هوشيارانه به همه مسائل و حوادث تأكيد فرمودند و اينگونه نوشتند:
«... بطور استثنائى و به عنوان ثانوى زن حق دارد صداى خود را بلند كند و در برابر مردان پرخاش خود را از ظالم در ظلمى كه به وى رسيده است جهرا و علنا اعلام نمايد. نه آنكه هر وقت و همه جا و به هر شرطى ميتواند در متينگها شركت كند و خطبه بخواند و دوش به دوش مردان قدم بردارد.
اين عمل خلاف اسلام است. و خلاف بُنيه و سازمان فطرى و خلقى زن و خلاف مصالح و عوائد اوست. بلند نمودن زن صداى خود را در شرائط عادى در ميان مردان در سخنرانىها، و شركت در مجالس و محافل مردان و يا مجالس و محافلى كه در آن زن و مرد وجود دارند، خلاف نصوص صريحه وارده در اسلام است.
و بايد بسيار متوجّه بود كه خداى ناكرده مبادا ما در راه پيشرفت و تكامل اسلامى خود گامهائى برداريم كه ما را به عقب ببرد و به سوى قهقرا و جاهليّت بكشاند؛ و به عوضِ ثمره زيبا و ميوه شيرين حيات اسلام كه بايد بدست آوريم و در سايه درخت پر ثمر آن بيارميم، خداى ناكرده همان أعمال و شيوههاى كفر و رسوم و آداب جاهلى و بربرى و غربى به نام اسلام و به نام سردار رشيد و دلاور و يگانه زن عالم بشريّت و شيرزن دلاور صحنههاى مبارزه با كفر و إلحاد يعنى زينب كبرى سلام الله عليها در ما به ظهور برسد، و ما در شرائط عادى زنان را در مجالس مردان براى تعليم و تربيت و يا براى تفسير و تاريخ و يا براى موعظه و سخنرانى و غيرها شركت دهيم آنگاه بگوئيم: چه اشكالى دارد ؟ فاطمه زهراء هم به مسجد رفت و در برابر مردان خطبه خواند، دختر عزيزش زينب هم در خيابانهاى كوفه در برابر سيل جمعيّت مردان خطبه خواند؛ و هم در شام در مجلس يزيد در برابر مردان خطبه خواند و حرف زد و سخن گفت، و
ص 539
نواده ارجمندش فاطمه بنت الحسين نيز در كوفه خطبه خواند.
اين اشتباه بزرگ و خَبط غير قابل معذرتى است كه بر اذهان ما وارد شود، و يك نوع مغالطهاى است كه از ناحيه افكار شيطانى و گرفتار هواى نفس، به جاى برهان، در فنّ مخاطبات خود را جا مىزند.
آخر كسى بدين ياوه سرايان كه مدّعى اسلام شناسى هستند نمىگويد: اگر خطبه خواندن و سخنرانى نمودن زن در شرائط عادى هم جائز بود پس چرا همين دخت پيامبر صدّيقه كبرى فاطمه زهراء سلام الله عليها در زمان حيات پدرش رسول الله يك سخنرانى هم در مسجد نكرد ؟ چرا در مسجد و غير مسجد مجلس درس تشكيل نداد ؟ و براى همه اصحاب أعمّ از مرد و زن تفسير قرآن و سيره پدرش را بيان نكرد ؟ چرا نه او و نه غير او از زنان مدينه در ميان مردان يك سخنرانى ننمودند و يك مجلس درس، موعظه و حديث، تفسير، از آنها و نه از زنان مكّه و نه از زنان كوفه و بصره ديده نشد ؟
عزيز من ! چشمت را باز كن گول نخورى ! از مطالبى كه ما در بحث و بيان از آيه كريمه: لَا يُحِبُّ اللَهُ الْجَهْرَ بِالسُّوآءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَن ظُلِمَ نموديم خوب بدست آمد كه: خطبه حضرت زهراء سلام الله عليها در مسجد، براى دفاع از حقّ خود در اثر ستمى كه بر وى از ناحيه دستگاه مدّعى خلافت پدرش رسول الله وارد شده بود بوده است و بس. او فرياد و ضجّه و غوغاى خود را جهارا در مسجد بر عليه ظالم بلند كرد و أبوبكر و عمر را محكوم نمود و مفتضح ساخت...
پس كجا كسى ميتواند بخود چنين جرأتى را بدهد كه بگويد: اين عمل استثنائى بىبى دو عالم دليل بر جواز سخنرانيهاى زنان در محافل مردان در صورت عادى و شرائط غير استثنائى مىباشد ؟!
دخترش افتخار زنان عالم زينب، در كوفه در وقتى كه در كجاوه اسارت
ص 540
مىرفت خطبه خواند و سخنرانى كرد، و قوىّ اللهجه و طَليق اللسان سخن گفت و ظلم دستگاه بنى اميّه و پستى و زبونى كوفيان بى اراده و رذل را بر شمرد. و بايد خطبه بخواند و سخن بگويد و سيّئاتشان را بر ملا كند و حقّانيّت برادر رشيد و امام به حقّ خود را به گوش جهان برساند؛ اين حقّى است كه قرآن به او داده است، و اين رسالتى است كه در اين سفر عظيم و هولناك از جانب برادرش به وى محوّل گرديده است...
اين عمل زينب عمل استثنائى بود كه در كوفه و شام در مجلس يزيد پرخاش كرد و سخن گفت، نه قبل و نه بعد از زينب ديده نشد كه در ميان مردان سخن بگويد... زينب كبرى پنجاه و پنج سال داشت كه در صحراى كربلا حضور يافت، زيرا از حضرت سيّد الشّهدا عليه السّلام دو سال كوچكتر بود. و چون وفاتش در ماه رجب سنه شصت و دو يعنى يكسال و نيم بعد از واقعه عاشورا مىباشد بنابراين عمرش نيز قريب عمر برادرش حسين عليه السّلام بود.
زينب سلام الله عليها در اين مدّت عمر طولانى در مدينه بود و يكبار ديده نشد كه در مجالس مردان شركت كند و سخنرانى نمايد، و براى آنان و يا براى مجالسى كه زن و مرد هر دو صنف وجود دارند تفسير و حديث بيان كند؛ با آنكه عالمه اهل بيت بود...
زينب مجالس زنانه در مدينه داشت و زنان را تربيت به قرآن و حديث و تفسير و اخلاق مىنمود، مجالس او معروف بود. اگر سخنرانى زينب در كوفه و شام در حال اسارت دليل بر جواز مطلق سخنرانى و هر گونه موعظه و خطابه بود، پس چرا نظير اين سخنرانى در ميان مردان در آن مدينه پهناور آن روز كه مركز علم بود حتّى براى يكبار هم از او واقع نشد ؟! [9] »
حضرت آقا در ضمن تفسير آيه مباركه خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجَـهِلِينَ و بيان بركات عفو و گذشت در تربيت انسانها و رشد آنان، به دو مورد از حوادث زندگى شخصى خود اشاره مىكنند تا نمونهاى ملموس از زندگى روزمرّه آدمى براى خواننده بدست آيد:
«... براى اين حقير موارد بسيارى اتّفاق افتاده كه اين آيه مباركه مصداق پيدا نموده و گاهى در مواقع در صدد دفاع و جهر به گفتار بودهام و در بعض از مواقع عفو را به توفيق خداوندى مقدّم داشتهام و اينك در تتمّه و خاتمه اين بحث شريف دو مورد از مواردى را كه عفو را مقدّم داشته و نتائج آن را چشيدهام براى دوستان گرامى معروض ميدارم:
مرحوم پدرم به من علاقه وافرى داشت و نزد همه تمجيد و تحسين مىكرد، و مرا وصىّ خود قرار داد و كتابخانهاش را نيز در زمان حياتش به من بخشيد. اين حقير در سنّ بيست و پنج سالگى بودم كه مدّت اقامت و دروس در حوزه علميّه قم را به پايان رسانيده و عازم تشرّف به نجف اشرف براى ادامه تحصيل بودم كه ايشان به رحمت جاودانى حق پيوستند، و حقير ناچار شدم براى تصفيه امور و ترتيب وصيّت در طهران موقّتا درنگ كنم و بعد از بهبود و تنظيم امور و تنسيق آنها بدان صوب حركت كنم.
در اين موقع شيطان به تمام معنى الكلمه در كار ما ايجاد خلل نمود، امور مجتمعه را متشتّت ميكرد و مساعى براى انجام وصيّت را تباه و خراب مىساخت، و در هر گام و قدمى كه براى اصلاح برداشته ميشد پيشقدم شده و سدّ معبر مىنمود، و حركات و نيّات مرا مورد سوء ظن و اتّهام جلوه مىداد؛ تا آنكه بكلّى از عمل فلج نمود و تير خود را درست به نشانه زد، و حقير تا پس از يكسال اقامت در طهران نتوانستم امور را منظّم كنم و به ناچار از سهم الإرث هم
ص 542
صرف نظر كرده و با والده و زوجه رهسپار نجف اشرف شديم.
چنان معارضه و مصادمه با حقير شديد بود كه حتّى نتوانستم در موقع حركت خود را حاضر كنم تا با مُعارضين خداحافظى كنم.
دو سه سالى از اين جريان گذشت. در موسم حج بود كه شنيدم يك نفر از معارضين كه پيرمردى بود و از جهت سن در حكم پدر من بود به نجف آمده و عازم بيت الله الحرام است. پيش وجدان خود طاقت نياوردم كه از اين مرد محترم كه مسافر إلى الله است ديدن نكنم. و در عين آنكه ملاقات و ديدار او فوق العاده براى من رنج آور و گران بود معذلك به ديدار او و مصاحبانش كه در فُندقى (مسافرخانه) در فلكه صحن مطهّر قرب مدرسه حضرت آية الله العظمى بروجردى منزل گزيده بودند رفتم و سلام كردم و معانقه نمودم و خير مقدم گفتم.
گفتند: ما عازم حج مىباشيم و چند روزى در أعتاب عاليه زيارت دوره مىكنيم و سپس با طيّاره از بغداد به سمت جدّه مىرويم. من هم از اين سفرشان اظهار مسرّت كردم و تهنيت گفتم، و قريب نيم ساعت نشستم و سپس خداحافظى كرده و به منزل بازگشتم.
فرداى آن روز سه ساعت بعد از ظهر بود كه در شدّت گرماى نجف درِ منزل را مىزدند، چون گشودم همان آقاى محترم و پيرمرد معارض بود كه تنها به عنوان بازديد ديروز من آمده بود.
مرحبا و سلام گفتم و به درون آوردم. گفت: من مىخواهم از والده شما نيز خداحافظى كنم. گفتم: بفرمائيد اشكال ندارد. (چون در اين كشمكش والده حقير نيز به مناسبت ربط با حقير دچار اتّهام و بدبينى و سوء ظن شده بود.)
آمد و در مقابل والده ايستاد و سلام كرد و گفت: مىخواهم به بيت الله الحرام بروم از من بگذريد.
والده گفت: أبداً نمىگذرم. گفت: بايد بگذريد. والده گفت: امكان
ص 543
ندارد.
گفت: بخدا قسم اگر از من نگذرى از اين جا به طهران بر مىگردم و حج نمىروم. من عرض كردم آقا ! والده گذشتهاند و مىگذرند، شما مطمئن باشيد، من ايشان را راضى مىكنم. إن شآء الله در سفرتان مَقضىّ المرام بوده باشيد.
آقا خداحافظى نموده و از منزل بيرون شدند، و فردا صبح بناست كه از مسافرخانه با همراهان با ماشين سوارى به كاظمين حركت كنند.
فردا صبح حقير به ديدنشان در مسافرخانه رفتم. هوا گرم بود، خود و همراهانشان در صحن حياط مسافرخانه كنار ديوار روى نيمكتها نشسته بودند و اسبابها را بسته و حاضر كرده بودند، گفتند: تا نيم ساعت ديگر حركت مىكنيم. بنده گوئى اصلاً سابقه مرافعه و دعوى با ايشان نداشتهام، از هر طرف سخن گفته مىشد.
چون همراهان اسبابها را در سوارى نهادند و عازم بر سوار شدن شدند، اين آقا در روى نيمكت رو كرد به من و گفت: آقاى سيّد محمّد حسين ! از معصوم عليه السّلام از تفسير اين آيه پرسيدند:
خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجَـهِلِينَ.
«عفو و گذشت را پيشه كن ! و به كارهاى پسنديده و شناخته شده و شايسته امر كن، و از جاهلان درگذر.»
معصوم فرمود:
ثَلَاثَةُ أَشْيَآءٍ: صِلْ مَنْ قَطَعَكَ، وَ أَعْطِ مَنْ حَرَمَكَ، وَ اعْفُ عَمَّنْ ظَلَمَكَ.
«سه چيز است: پيوند كن با كسى كه از تو ببُرد، بده به كسى كه از تو گرفته است، و بگذر از كسى كه بر تو ستم نموده است.»
آقا سيّد محمّد حسين ! من انتظار دارم شما با من از روى تفسير همين آيه رفتار كنيد !
ص 544
حال من منقلب شد، اشك بدون اختيار سرازير شد. گفتم: چيزى نبوده است و چيزى هم در بين نيست؛ شما مطمئن باشيد نيازى بدينگونه اعتذار ندارد. من بنده شما هستم، من فرزند شما هستم، اين حرفها چيست ؟ و همانجا معانقه كرديم و سوار ماشين شدند و رفتند.
من از همانجا يكسر به حرم مطهّر مشرّف شدم يك زيارت براى او نمودم و دو ركعت نماز زيارت بدنبال آن و سپس عرض كردم: اى خداى مهربان كه دلها را به هم پيوند مىزنى ! اين بنده در دلم از اين مرد كدروتى ندارم، و از هر چه بوده گذشتم؛ اينك در راه تست، مسافر به سوى تست، زائر حرم تست، تو نيز از او بگذر و سفرش را مقرون به خير و رحمت گردان.
حلاوت آن نماز و دعا و گذشت در حرم أميرالمؤمنين عليه السّلام فراموش شدنى نيست.[10] »
حضرت آقا قبل از بيان مورد دوّم براى روشن شدن زمينه ماجرا به خطّ سير خويش در زمينه تبليغ معارف الهيّه و ترويج احكام نورانى اسلام در سالهاى اقامتشان در طهران و در سنگر مسجد اشارهاى گذرا مىنمايند كه چون حاوى مطالب عالى اجرائى و نحوه مسجد دارى است و براى بسيارى از اهل علم قابل استفاده مىباشد و از سوئى ديگر نوعى آشنائى با بُعد ديگرى از ابعاد عملى ايشان را به همراه دارد بدان مىپردازيم.
پاورقي
- [1] «ولايت فقيه در حكومت اسلام» ج 2، ص 249 تا ص 251
[2] - «روح مجرّد» تعليقه ص 107
- [3] «ولايت فقيه در حكومت اسلام» ج 2، ص 248 و 249
- [4] همان مصدر، ص 249
[5] - «نور ملكوت قرآن» ج 2، ص 313
[6] - همان مصدر، ج 3، ص 324 و 325
[7] - همچون مخالفت شديد با طرح فراگير كاهش جمعيّت، با ادلّه متقن؛ تأكيد بر ضرورت تكلّم همه مسلمانان به زبان قرآن (زبان عربى)، و هشدار جدّى نسبت به طرح استعمارى عربى زدائى از زبان فارسى؛ سفارش اكيد بر حفظ مصطلحات اسلامى و...
نمونهاى ديگر از اين أصالت و پافشارى بر ارزشهاى الهى را در فصل آتى، در استنكاف ايشان از رفتن به خارج براى معالجه خواهيم ديد.
[8] - «نور ملكوت قرآن» ج 1، ص 56 تا ص 58
- [9] «نور ملكوت قرآن» ج 1، ص 59 به بعد
[10] - «نور ملكوت قرآن» ج 1، ص 67 تا ص 70