كيفيّت معاشرت و رفتار سالكين إلى الله با اساتيدشان نشانگر ميزان ارادت و فهم سلوكى آنهاست. با دقّت در نحوه مراوده حضرت آقا با مرحوم حدّاد ظرائف و لطائفى آشكار ميگردد كه افق روشنى از حالات ممتاز ايشان
ص 368
نسبت به استاد و عمق خلوص و ايثار و روح ارادت را بدست ميدهد. بررسى دقيق اين زاويه خود مجالى ديگر مىطلبد، وليكن بعنوان نمونه اندكى از بسيار را در اين مقام متذكّر ميشويم.
يكى از آفات و موانع سلوك اين است كه سالك إلى الله أعمال خير و پسنديده را براى حظّ نفس انجام دهد نه براى رضاى حضرت حقّ كه البتّه گاهىتشخيص اين موضوع بسيار ظريف بوده و از عهده هر كسى برنمىآيد، حضرت آقا از زبان استادشان در اين باره ميفرمايند:
« حضرت آقا حاج سيّد هاشم حدّاد بسيارى از كارهاى نيكو را از حظوظ نفسانيّه مىشمردند، چون نفس از آن لذّت مىبرد.
ميفرمودند: غالبا مجالسى را كه بعضى از سالكين تشكيل ميدهند و در آنها شعر ميخوانند، از حظوظ نفس است؛ گرچه لذّت معنوى برند، امّا حظّ نفس است. بسيارى از اذكار و اوراد را مردم براى أغراض نفسانى و حظوظ آن بجاى مىآورند. [1] »
اين امر بقدرى خطير و ظريف است كه ممكن است گاهى شامل سفرهاى زيارتى نيز بشود، آقا در اين مورد مىنويسند:
« حضرت حاج سيّد هاشم ميفرمود: ديده شده است بعضى از مردم حتّى افراد مسمّى به سالك و مدّعى راه و سبيل إلى الله، مقصود واقعيشان از اين مسافرتها خدا نيست؛ براى اُنس ذهنى به مُدرَكات پيشين خود، و سرگرمى با گمان و خيال و پندار است؛ و بعضاً هم براى بدست آوردن مدّتى مكان خلوت با همراه و يا دوستان ديرين در آن أماكن مقدّسه ميباشد. [2] »
و در همين راستا گاهى نفس ارتباط و همنشينى با اولياء خدا و اساتيد
ص 369
طريق نيز براى برخى از سالكان بجهت تمتّع و حظّ نفس بوده و چون براى خدا و در راه رضاى او نيست باعث مزاحمت و اذيّت استاد نيز ميشود. در اين ميان فقط كسانى به اين نكات دقيق و ظريف توجّه دارند كه از طرفى در ارتباطات خود هيچ قصد و غرضى جز خدا نداشته و از طرف ديگر قدر و قيمت واقعى اولياء خدا را بخوبى بدانند. بالجمله رعايت اينگونه ظرائف در حالات و رفتار حضرت آقا نسبت به اساتيدشان از لابلاى قضايائى كه در شرح حال ايشان و از برخى ارتباطات خود با آنان نقل فرمودهاند مشهود است.
در يك مورد ميفرمايند:
« چون محلّ خواب و استراحت خانواده و عروسهاى حضرت آقاى حدّاد در منزل اجارهاى أخير، در فصل تابستان منحصر بود در بالاى بام كه بطور معمول أعراب نجف أشرف و كربلاى معلّى شبها را در روى بامهاى مُحَجَّر به صبح مىآورند و امكان استراحت و خواب در اطاقها نيست، و شدّت گرما آنان را ملزم به بيتوته و خوابيدن در مكانهاى بلند بدون سقف ميكند، و در سفر حقير كه در فصل بهار و ماههاى آخر آن بود، در اين منزل اجارى بناچار در روى بام شب را با حضرت آقاى حدّاد صبح ميكرديم، و زنها در اطاقها ميخوابيدند و طبعا تحمّل ناراحتى مىنمودند، و بام هم منحصر به فرد بود؛ بنابراين حقير بدست آوردم كه: بهتر است در سفرهاى آتيه در فصل غير گرما به أعتاب مقدّسه تشرّف حاصل آيد، تا اهل بيت و خاندان ايشان به ناراحتى نيفتند. اين مطلب را با خود ايشان در ميان گذاردم، و ايشان هم تأييد و تصويب فرمودند. [3] »
و نيز ميفرمايند:
ص 370
« و بطور كلّى همه رفقا مگر عدّه بسيار قليلى، قدر و قيمت ايشان را ندانستند و ايشان را نشناختند. ايشان را فقط يك سيّد محترم و منزوى از دنيا و داراى اخلاق حسنه و سجاياى حميده ميدانستند كه شايد داراى بعضى از حالات روحانيّه و مكاشفات ملكوتيّه باشد. فلذا در بسيارى از امور مثلاً به جريان انداختن امور كسبى و رفع منازعات و أداء ديون و أمثالها ايشان را استخدام مىنمودند.
مثلاً بارها و بارها از كاظمين و بغداد به كربلا مىآمدند، و با ماشين خود ايشان را براى اصلاح اين امور به كاظمين مىبردند و يك هفته و دو هفته نگه ميداشتند و در خانه خود به عقيده خود پذيرائى مىنمودند. و سفرههاى رنگين از هر گونه طعام مرغ و ماهى مىگستردند و همه رفقا را بر سر آن سفره مىنشاندند، درحاليكه ميدانستند سيّد هاشم در تمام مدّت رفاقت يك لقمه ماهى و يا مرغ نخورده است، و از خوردن أغذيه رنگين و انواع لذائذ صورى اجتناب ورزيده است. و هميشه در كنار اين سفرهها در جلوى خود به نان و سبزى (فجل ـ ترب سفيد) و يا غذاهاى ساده اكتفا مىنموده است. [4] »
حضرت آقا در ادامه مطالب فوق در صفحه بعد فرمودهاند:
«و اين در حالى بود كه عيالات سنگين ايشان غالبا در كربلاى معلّى به عسرت و ضيق معيشت شديد روزگار مىگذرانيدند. و با ناراحتيها دست به گريبان بودند. و رفقا چنين مىپنداشتند كه: پذيرائى از حضرت آقا بدانصورت است كه ايشان را در باغهاى كاظمين و بغداد با آن كيفيّت نگهدارند. و عجيب اينجا بود كه اين سيّد ابدا و ابدا لب نمىگشود، حتّى از اينكه مبادا امور داخلى وى به خارج درز پيدا كند و رخنه نمايد سخت ناراحت مىشد.
ص 371
و با وصف اينحال، پيوسته دعوت آنان را اجابت ميكرد و از رفتن مضايقه نمىنمود، و اين بواسطه شدّت محبّتى بود كه به سالكين راه خدا داشت. و افرادى كه دعوى سلوك داشتند گرچه از شرائط و لوازم آن غافل بودند و يا تغافل مىورزيدند، معذلك با همه آنها به ديده احترام مىنگريست و خود شخصا براى رفع حوائجشان قيام ميفرمود.
از كاظمين عليهما السّلام با ماشينهاى سوارى خود براى زيارت به كربلا مىآمدند و در موقع مراجعت ايشان را هم در همان ماشين سوار ميكردند و مىبردند. درحاليكه بعضى از عائله ايشان كه در همان وقت نياز حركت به بغداد و رجوع به طبيب را داشت، بايد به مينىبوسهاى مسافربرى كبريتى شكل آن زمان سوار شود؛ و با آنكه زن است، خودش به بغداد رود؛ و عجيب آنكه تا انقضاء حاجتش بايد در خانه ديگرى سكونت گزيند.
حضرت آقا در چنين مواقعى چه كنند ؟ جز كرامت و بزرگوارى و صبر و تحمّل مگر براى اولياء خدا كار ديگرى ساخته است ؟ و شگفت آنكه اين رفقا هم از همراهى آن زن با ايشان مطّلع بودند، ولى اين طرز عمل را غير مستحسن براى خود به شمار نمىآوردند.
اين ببود تا موقعى كه حقير در كربلا مشرّف بودم و صاحب ماشين در معيّت دو نفر ميخواست حضرت آقا را با حقير از كربلا به حَمزه و جاسم و سپس به كاظمين بياورد، و اتّفاقا در وقتى بود كه زوجه ايشان اُمّ مهدى و زوجه آقا سيّد قاسم بنا بود براى مراجعه به طبيب به كاظمين و بغداد بروند. حقير به آقاى راننده كه از رفقا و از رفقاى صميمى هم بود گفتم: اين صحيح است كه اين مخدّرات و عائله محترم در چنين وضعى بدون آقا، خودشان بروند و ما در خدمت آقا باشيم ؟! بهتر است بنده با ماشين ديگرى بيايم و اينها با حضرت آقا باشند.
ص 372
قبول نكردند و بنا شد آن دو همراه با ماشين ديگرى بروند، و آقا با آن دو مخدّره در صفّ عقب و حقير هم تنها در صفّ جلو بنشينم. و بدينطور عمل شد، و بدينگونه به كاظمين عليهما السّلام مشرّف شديم. معذلك براى آن دو نفر اين عمل خوشايند نيامد، زيرا كه مايل بودند با آقا باشند.»
بارى حضرت آقا در سايه تربيتها و ارشادات استاد خويش در مسير توحيدى خود چنان اوج گرفته و گوى سبقت را از همگان ربودند كه وصف حالات و مقاماتشان جز براى اولياء كامل پروردگار ميسّر نيست، چرا كه تنها كسى ميتواند در اين زمينه كلامى بگويد كه خود در آن افق أعلى متمكّن بوده و از شراب وصل دوست سرمست باشد؛ و صد البتّه كه اين اوج عرفانى و ملكوتى تنها براى اوحدىّ از سالكين إلى الله حاصل مىشود. بنابراين پر واضح است ما نيز كه دستمان از اين حقائق تهى است، تنها ميتوانيم به اشاراتى كه از ناحيه اساتيدشان شده و بعضا در لابلاى نوشتجاتشان به مناسبتى آمده است دلالت كنيم.
از شاخصترين اشاراتى كه ميتوان در اين بخش به آن پرداخت كلمات نورانى حضرت آقاى حدّاد در مدح و تمجيد از حضرت آقاست؛ كلماتى كه درباره هيچيك از شاگردان و ارادتمندان خود نفرمودند و نشانگر موقعيّت علمى و عملىِ منحصر بفرد آقا نزد استاد است. در كتاب شريف «روح مجرّد» ضمن شرح و بيان سفر دوّم خويش به عتبات عاليات مىنويسند:
« در همين سفر در بالاى بام خانه در شب عرفه كه ايضا جمعى از اهل نجف و كاظمين و بغداد و سماوه و غيرها مجتمع بودند، پس از نماز مغرب و عشا كه ميخواستند غذاى مختصرى داده و حضّار به أعمال ليله عرفه و زيارت مشغول شوند، با بهجتى هر چه تمامتر فرمود: فلان سيّد، سَيِّدُ الطّآئفتَيْن است
ص 373
(يعنى هم مجتهد در امر شريعت و هم مجتهد در امر طريقت) [5] . و سپس فرمود: من تا بحال از آقا شيخ هادى شيخ زين العابدين تقليد ميكردم، و از اين به بعد از او تقليد ميكنم ! [6] »
در جاى ديگر بعد از نقل فتنه شديدى كه در اثر شيطنت دو تن از مرتبطين با مرحوم حدّاد بين اصحاب ايشان واقع ميشود مىنويسند:
« تبليغات اين دو نفر بسيارى را متزلزل نمود كه ديگر راه بازگشت برايشان نبود، و بعضى را متحيّر و سرگردان و در شكّ انداخت كه تا آخر عمر بدينگونه بودند؛ و بعضى هم مطلب برايشان منكشف شد كه: اينها همه دِعايات شيطانى است، و حدّاد كه روح توحيد است، روح ولايت است. و توحيد عين ولايت است و تفكيك بردار نيست.
تمام اين قضايا وقتى بود كه حقير طهران بودم و اصلاً از جريان اطّلاعى نداشتم. و در أواخر آن كه مصادف با أوان تشرّف بنده بود، بعضى از دوستان به حضرت آقا گفته بودند: ما خائفيم از اينكه ارتباط و محبّت شديد سيّد محمّد حسين با آقاى حاج هادى أبهرى كه او هم از زوّار بود و ذهن ساده و نورانى و بىآلايش وى را سخت مشوب نموده بودند، موجب شود كه اينك كه او از طهران مىآيد، او هم از شما برگردد و منصرف شود.
حضرت آقا فرموده بودند: سيّد محمّد حسين ! أبدا أبدا. او مانند كوه است. كجا متزلزل ميشود ؟!
سپس فوراً فرموده بودند: فرض كن او هم برگردد، و با من يك نفر هم
ص 374
نباشد. امّا من خدا دارم، خداى من با من است. گو در تمام عالم يك نفر حرف مرا نپذيرد. [7] »
از تضاعيف نامههاى فراوانى كه حضرت حدّاد به حضرت آقا رضوان الله عليهما نوشتهاند (كه تعدادى از آنها در كتاب شريف «روح مجرّد» آمده است) نيز ميتوان كمال عنايت و محبّتشان به آقا را دريافت. در يكى از اين نامهها آمده است:
حضرت آقاى حدّاد وصيّتنامه مكتوبى هم به حضرت آقا داده و در آن ايشان را به وصايت شرعى و سلوكى خود منصوب فرمودهاند كه از آن نيز ميتوان به موقعيّت والاى آقا در منظرشان پى برد:
« بسم الله الرّحمن الرّحيم
هوَ الحىُّ الّذى لا يَموت
الحمدُ لِلّهِ رَبّ العالمين و صلَّى اللهُ على محمّدٍ و آله الطّاهرين
أمّا بعد، حقير سيّد هاشم حدّاد وصّى و جانشين قرار دادم از طرف خودم چه در حال حيات و چه در حال ممات در امور شريعت و در امر طريقت
ص 376
و تربيت افراد براى وصول بحق، آقاى آقا سيّد محمّد حسين حسينى طهرانى را، و ايشان لسانِ من است و ايشان مورد اعتماد من ميباشد و بديگرى اعتمادى ندارم. 6 شهر ربيع الأوّل 1397 هجرى قمرى، و السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته ـ سيّد هاشم.»
حضرت آقا در شرح سفر مرحوم حدّاد به اصفهان و ملاقات با مرحومه علويّه هاشمى اصفهانى (بانو امين) مطالبى نغز دارند كه از آنها نيز بخوبى ميتوان علوّ مقامات توحيدى حضرتشان را دريافت؛ ميفرمايند:
« رفقا و دوستان بسيار از شخصيّت و كمالات مرحومه مخدّره بانو علويّه هاشمى اصفهانى در نزد ايشان تمجيد و تحسين به عمل آورده بودند، بالأخصّ از مكاشفات عرفانى و درجات توحيدى وى داستانهائى بيان نموده بودند؛ فعليهذا ايشان ميل به ديدار و گفتگوى با او را داشتند. جناب آقاى شركت وقت گرفتند، و حقير در معيّت حضرت آقا و آقاى شركت و آقاى حاج محمّد على خلفزاده كه از رفقا و دوستان بود و از كربلا و نجف براى زيارت آمده بود، دو ساعت به ظهر مانده در منزل آن مخدّره جليله حاضر شديم و ما را در اطاق پذيرائى وارد كردند. مخدّره محترمهاى عفيفه با چادر سفيد كه در آن هنگام هشتاد ساله مىنمود، به درون اطاق آمدند و خوش آمد و مرحبا گفتند؛ و پس از پذيرائى، سوءال از هويّت و محلّ سكونت آقاى حدّاد نمودند.
حضرت آقاى حدّاد به من فرموده بودند درباره توحيد با اين علويّه مجلّله گفتگو شود، نه درباره علوم و مسائل فقهيّه و يا اصوليّه و يا تفسيريّه و يا أحياناً مكاشفات مثاليّه و حالات نفسانيّه و گزارشات ماسبق و ما يأتى. و بالأخره منظورشان اين بود كه وقت مجلس به بيهوده و سخنهاى معمولى و تعارفات عادى نگذرد؛ و از اين مجلس، مقدار درجات و سير توحيدى و عرفان عملى وى مشخّص گردد.
ص 377
فلهذا حقير باب بحث را در باب توحيد گشودم، و سوءالاتى نمودم كه آن مخدّره پاسخ ميدادند؛ و پاسخهايشان مناسب و مورد پسند بود. حضرت آقا به من اشاره فرمودند: دقيقتر به ميدان بيا !
حقير در كيفيّت اضمحلال و نيستى سالك پس از فناى اسم در فناى ذات و أصل الوجود، و بالأخره از حقيقت و واقعيّت نُقْطَةُ الْوَحْدَة بَيْنَ قَوْسَىِ الأحَديَّةِ وَ الْواحِديَّة مطلب را گسترش دادم، و از كيفيّت حقيقت وحدت مقام ولايت كلّيّه ائمّه معصومين صلواتُ الله عليهم أجمعين با ذات أقدس خداوندى و كيفيّت هوهويّت آن پرسيدم.
آن مخدّره در اينجا گويا تمجمجى نموده، و در پاسخ و جواب، اضطراب مشهود بود. در اينجا باز حضرت آقا به بنده اشاره فرمودند: كوتاه بيا ! بنده نيز بحث را دنبال ننمودم و تا همينجا قطع شد. [9] »
آرى سخن گفتن از حقائق بلند توحيديّه همچون حقيقت « نقطة الوحدة...» و كيفيّت فَناى در ذات و... تنها براى كسانى ميسّر است كه با بال مجاهده و عبوديّت محضه از جميع شوائب وجود خود گذشته و به آن حريم قدس بار يافتهاند و در اوج قلّه توحيد متمكّن گرديده و آن معارف ناب را حقيقةً شهود كردهاند، و إلاّ سالكينى كه گرچه در راه خدا گامهائى برداشته و به درجاتى هم رسيدهاند ولى بر آن قلّه ظفر نيافتهاند در پيچ و خم فهم و شرح مباحث دقيق توحيد ذاتى حضرت حقّ فرو مىمانند.
تنها و تنها راه يافتگان حريم حضرت حقّ هستند كه ميتوانند حقائق عالم عِلوى را آنطور كه هست نه از روى ظنّ و گمان شرح و بسط داده و قلوب تشنه پويندگان راه كمال را از معارف الهى سيراب سازند، معارفى كه فقط در اثر
ص 378
شاگردىِ مكتب نورانى اهل البيت عليهم السّلام تحت تربيت اولياء كامل پروردگار حاصل ميشود.
حضرت آقا به نمونهاى از اين معارف چنين اشاره فرمودهاند:
« بارى، رويّه حضرت آقا در مشهد مقدّس اين بود كه شبها پس از نماز مغرب و عشاء و تناول مختصر طعامى، زود ميخوابيدند؛ و زيارت مرقد مطهّر پس از اذان صبح هميشه در بين الطّلوعَين بود و در وقت نماز ظهر كه آنرا در حرم بجاى مىآوردند. و بقيّه اوقات غالباً در منزل بودند؛ و أحياناً اگر كسى ميخواست ايشان را ملاقات كند، در روز و در منزل بود. و رفقا هم هر وقت ايشان در منزل بودند همگى در منزل مجتمع بودند. و براى نشاط و عبادت و ذكر خدا در مجالس و محافل، فرموده بودند تا حقير سوره توحيد را براى رفقا در حضور ايشان تفسير كنم.
حقير شروع كردم به تفسير اين سوره مباركه. در روز اوّل تفسير معنى بِسْمِ ، يعنى معنى اسم و معنى باء اسم؛ و يك ساعت تمام طول كشيد. روز دوّم تفسير معنى اللَه ، آن هم يك ساعت طول كشيد. روز سوّم معنى رَحْمَن . و روز چهارم معنى رَحِيم . و روز پنجم معنى قُلْ . و روز ششم معنى هُوَ . و روز هفتم معنى أحَد . و روز هشتم معنى صَمَد . و روز نهم معنى لَمْ يَلِد . و روز دهم معنى لَمْ يُولَدْ . و قسمت يازدهم آن بماند تا چون در محضر ايشان پس از مراجعت از أرض أقدس به اصفهان رفتيم، روزى در حضور رفقاى مجتمع در آنجا كه در آن روز جناب حجّة الاسلام آقاى حاج سيّد شهاب الدّين صفوى وفَّقه الله تعالى به ديدنشان آمده بودند، فرمودند: بقيّه سوره را تمام كن ! و حقير نيز يك ساعت تمام در معنى لَمْ يَكُن لَهُ و كُفُوًا أَحَدٌ و تفسير آن مطالبى را معروض داشتم. و بحمدالله و المنّة تمام مجالسِ اين دوره تفسير به عدد 11 كه مساوى با كلمه مباركه «هُوَ» است خاتمه يافت.
ص 379
از عجائب و غرائب اين تفسير اين بود كه:
اوّلاً: حقير اصلاً مطالعهاى گرچه يك سطر باشد نكردم، و اصولاً با خود كتابى و يا تفسيرى همراه نداشتم. آنچه بود إنشائاتى بود كه بيان مىشد. و مطالبى ناشنيده و ناخوانده و ناگفته بيان مىشد كه من خودم هم تعجّب ميكردم از رقّت معنى و علوّ مُفاد و دقّت مَغزَى و مراد؛ و پر روشن بود كه إلقاء آنها از حضرت ايشان بود، و حقير در حكم بلندگوئى حاكى آن معانى بودم. چرا كه تا به حال بنده چنين تفسيرى را بدين وضع و كيفيّت نگفتهام. و اكنون تأسّف ميخورم كه اگر آن مطالب ضبط مىشد، خود به خود يك تفسير كاملى از اين سوره مباركه بود كه براى مطالعه و نظر اهل عرفان و توحيد در دسترسشان قرار ميگرفت. گرچه اين مطالب به قول مرحوم قاضى مطالبى است كه از آنجا كه مىآيد به همان جا برميگردد.
ثانياً: در ابتداى اين تفسير، حقير آنرا بدينگونه قسمت نكردم؛ بلكه روز اوّل كه شروع كردم احتمال ميدادم تمام اين سوره كه يك سطر بيش نيست، در همان روز خاتمه يابد و در مدّت يك ساعت پيرامون اطراف و جوانبش كاملاً بحث شود. امّا بدين صورت و كيفيّت درآمد كه بدون تكرار مطلبى، در يازده جلسه پايان پذيرد.
ثالثاً: مقارنه 11 جلسه با كلمه مباركه هُوَ بسيار عميق است. چرا كه حضرت آقاى حدّاد به قدرى در فناى در اسم هُوَ قوىّ بود كه مرحوم قاضى ميفرموده است: سيّد هاشم مثل اين سُنّىهاى متعصّب است كه ابداً از عقيده توحيد خود تنازل نمىكند؛ و در ايقان و اذعان به توحيد چنان تعصّب دارد كه سر از پا نمىشناسد. [10] »
همانطور كه دركتاب شريف «روح مجرّد» فرمودهاند، سفر شام، آخرين ديدار ظاهرى بين حضرت آقا و مرحوم حدّاد است كه در اين مقام به بيان شمّهاى از آن مىپردازيم و ان شاء الله در بخشهاى آينده نيز به مناسبت به گوشههاى ديگرى از بركات اين سفر نورانى اشاره خواهيم نمود. حضرت آقا در توضيح علّت اين سفر ميفرمايند:
« پس از سفر أخير بنده به عتبات عاليات، دولت عراق راه را بر روى واردين بست و بكلّى اجازه ورود براى ايرانيها حتّى براى مقيمين نداد؛ بنابراين، اين حقير تا امروز كه از آن دفعه شانزده سال ميگذرد، موفّق به زيارت قبور ائمّه عليهم السّلام نشدهام.
و طبعاً براى مسافرت امثال حاج سيّد هاشم به ايران ممانعت بعمل مىآمد، زيرا گرچه جنسيّه ايشان ايرانى نبود وليكن چون هندىُّ الأصل بودهاند، تحصيل رواديد براى ايران ممكن نبود. امّا ايشان در معيّت اهل بيتشان و يكى از فرزندان براى زيارت حضرت زينب سلامُ الله عليها در شام عازم آن صوب گرديده بودند. و در بيست و دوّم شهر ذوالحجّة الحرام 1399 هجريّه قمريّه وارد دمشق ميشوند و يكسره به زينبيّه ميروند، و بر صديق ارجمند و شاگرد قديمى و ارادتمندشان حاج أبوموسى جعفر مُحيى دامَ توفيقُه نزول مىنمايند.
حاج أبوموسى از رفقاى ديرين كاظمينى بود كه بواسطه اخراج حكومت بعث به شام رفته و در صحن مطهّر از طرف توليت آنجا بعلّت صداقت و امانت، سرپرست و مدير و مدبّر حرم شريف گرديده، و اداره امور مالى و اخذ وجوهات و تبرّعات و مصارف آن بقعه شريفه به وى واگذار ميشود. و پيوسته از صبح تا شب در اوّلين حجره از در ورودى صحن از سمت راست كه به عنوان
ص 381
«مكتبُ اسْتِلام النُّذوراتِ و التَّبرُّعاتِ السَّيِّدةِ زينبَ سلامُ الله علَيها» داراى تابلوى بزرگى است مىنشيند، و به اخذ وجوهات و نذورات و غيرها مىپردازد و به مصارف لازمه ميرساند. و خودش هم در صحن مطهّر يك حجره جداگانه دارد، و براى عائلهاش يك اطاق در قرب صحن اجاره كرده بود؛ و ساليان دراز است كه به همين منوال در آنجا زيست ميكند.
آقا كه به زينبيّه مشرّف ميشوند، محلّ اقامتشان در همين حجره او در صحن شريف بود، و گهگاهى به منزل او ميرفتهاند؛ و خلاصه در تمام مدّت اقامت در دمشق، ميزبان منحصر به فرد ايشان جناب حاج أبوموسى ميباشد.
لَدَى الوُرود به وى ميفرمايند: سيّد محمّد حسين را مطّلع كن تا اگر ميتواند در اين ايّام مشرّف شود. و چون در آن زمان ارتباط تلفنى مشكل بود لهذا ايشان براى حقير نامه ميفرستند و در روز دوّم محرّم الحرام 1400 به دست بنده ميرسد. و چون مرقوم داشته بودند: اگر مىآئى يا نمىآئى خبر بده ! و بنده ديدم نامه با پست حدّأقلّ ده روز طول مىكشد و اينجانب كه عازم بر حركت ميباشم به حول و قوّه خدا زودتر مىرسم، لهذا جواب آنرا رفتن خود قرار دادم. و فوراً براى صدور گذرنامه كه سه روز بطول انجاميد و سپس بليط طيّاره كه آنهم سه روز طول كشيد و مجموعاً شش روز طول كشيد إقدام نمودم، و حقير در صبح روز هشتم محرّم شب تاسوعا وارد زينبيّه شدم و در همين حجره مكتب الاستلام آقا را زيارت نموده و با هم به زيارت بىبى سلامُ الله علَيها تشرّف حاصل نموديم.
وَ لا يَخفَى آنكه چون احتمال ميرفت تا وصول خبر ورود حقير كه تشرّف خود بنده بود، آقا از شام به سمت عراق مراجعت كنند، بنده، بندهزاده بزرگ حاج سيّد محمّد صادق را به شام فرستادم تا اوّلاً به زيارت بىبى مفتخر شود، و ثانياً به زيارت آقا كه خود نيز از مخلِصين و شاگردان ايشان به شمار ميرفت فائق
ص 382
آيد، و ثالثاً چون زودتر ميرسد خبر حركت بنده را بدهد. ايشان در صبح روز ششم محرّم الحرام وارد دمشق ميشود، و همان روز با حضرت آقا ملاقات ميكند؛ و پيوسته از فيوضات و بركات ايشان در خدمت حضرت زينب سلامُ الله علَيها مستفيض ميگردد تا روز آخرى كه از دمشق به طهران عودت مىنمايد.
در اين دو سه روزى كه ايشان قبل از حقير در خدمت آقا بوده است چه استفادههائى برده است، و چه مشكلاتى را حلّ نموده است، و چه مطالبى را پرسيده است و جواب گرفته است، شرح مفصّل دارد.
بارى، در همان اوائل ايّام ورود بنده بود كه جناب صديق ارجمند آقاى حاج أبو أحمد عبدالجليل مُحيى از كويت، و حاج محسن شركت از اصفهان وارد شدند، و اجتماع ما هميشه با حضرت آقا در معيّت همين چند تن بزرگوار بود كه شب و روز، در حركت و سكون در اوقات زيارت و غيرها، در رفتن به شام براى زيارت قبر حضرت رقيّه سلامُ الله علَيها و سائر اماكن متبرّكه مانند زيارت اهل قُبور در قبرستان بنىهاشم، با هم بوديم و انفكاكى نبود، و غالباً سوءالات دوستان از مسائل سلوكى بود؛ و گفتار ايشان هميشه حول و حوش مسأله توحيد حضرت حق جلّ و عزّ دور مىزد.
چون ده دوازده روز از ورود آقا به دمشق گذشت و حقير هم هنوز نرسيده بودم، عائله ايشان عازم بر مراجعت به عراق ميشوند، زيرا كه بواسطه بىسرپرستى عائله باقيمانده در كربلا امكان توقّف بيشتر را نداشتند، و ميخواستند آقا را هم با خود ببرند؛ ولى آقا به احتمال آنكه شايد بنده عازم و در راه باشم از برگشتن خوددارى مىكنند. بنابراين روز چهارم محرّم اُمّ مهدى با فرزندش به سمت بغداد رهسپار و آقا تنها مىمانند تا روز ششم كه بندهزاده ميرسد. آقا ميفرمودند: اگر آقا حاج سيّد محمّد صادق نيامده بود و يا ديرتر
ص 383
آمده بود من هم عازم بر مراجعت بودم. و لهذا آقا بازگشت خود را به تعويق انداختند تا روز هفدهم محرّم. و اين حقير پس از ورود در زينبيّه نُه روز بلكه ده روز محضرشان را ادراك نمودم. [11] »
حضرت آقاى حدّاد در اين سفر هم مثل هميشه از هر گونه لطف و عنايت و پذيرائى معنوى نسبت به آقا دريغ ننمودند و در همين سفر و نيز پس از بازگشت به عراق است كه به بعضى از شاگردان و ارداتمندان خويش ميفرمايند: «من هر چه داشتم به آقا سيّد محمّد حسين دادم.»
كمكم زمان فِراق اين دو ولىّ الهى نزديك ميشود و هر دو ميدانند كه اين آخرين ديدار و ملاقات ظاهرى است. حضرت آقا در بيان كيفيّت وداع از استاد بىبديلشان حضرت حاج سيّد هاشم حدّاد ميفرمايند:
« حضرت آقا بليط بازگشتشان را به بغداد در ساعت 5/5 بعدازظهر روز هفدهم تسجيل فرمودند. بنابراين، حقير زمان مراجعت خود را پس از حركت ايشان در دو ساعت به اذان صبح مانده از روز هجدهم مسجّل كردم. و هر روزى كه ميگذرد زمان هجرانْ قريب، و زمان وصالْ بعيد ميشود. و چقدر شعر منسوب به أميرالموءمنين عليه السّلام در اينجا مفاد خود را تطبيق ميدهد:
«من شبهاى هجران را دوست ميدارم، نه از جهت آنكه بدانها شاد ميباشم، بلكه از جهت اميد به آنكه پس از سپرى شدن آنها روزگار، وصال را
ص 384
پيش بياورد.
و من روزگار وصال را خوشايند ندارم؛ چرا كه مىبينم هر چيزى با حرص و وَلَعى شديد به سوى زوال و نيستى حركت ميكند.»
حال حضرت آقا در دو روزه اخير بسيار منقلب بود. شبها فى الجمله هم خواب نداشتند. به غذا اشتها نداشتند. رنگ چهره برافروخته بود. با كسى گفتگو نداشتند. و پيوسته به حال تفكّر و توجّه بودند.
سابقاً اشاره رفت [13] بر آنكه هر وقت بنده از ايشان خداحافظى ميكردم و از كربلا به صوب كاظمين براى مراجعت به ايران مىآمدم، مشاهده ميكردم كه سيمايشان برافروخته ميشود و حالشان منقلب ميگردد.
و رفقا مىگفتند: پس از رفتن تو، ايشان تا يك هفته در فراش مىافتند و قدرت بر حركت ندارند. و كسى را نمىپذيرند و با احدى از رفقا گفتار ندارند، و حتّى عائله شخصى ايشان هم ميدانند در آن حال ايشان خُلق و حال ندارند.
فلهذا فقط در مواقع غذا شربت آبى و مايعى مىبردند. زيرا توان خوردن و جويدن نبود. و خودشان هم در آن حال ميفرمودهاند: كسى به سراغ من نيايد، و مرا به همين حال واگذاريد !
روى اين جهت بود كه ما با رفقا و عائله ايشان قرار گذاشته بوديم كه بدون خداحافظى از خدمتشان مرخّص شويم. و بنابراين بدون هيچگونه اطّلاع قبلى، روزى از روزها كه حقير به حرم مطهّر مشرّف مىشدم، بدون برگشت به منزل به كاظمين مىآمدم. و البتّه اينهم براى بنده مشكل بود، ولى پس از ملاحظه اينگونه واردات ايشان، ناچار از اين امر بودم؛ و خودشان بدين طريق رضا داده بودند.
ص 385
و علّت اين انقلاب حال را بنده نفهميدم، و تا به حال هم نفهميدم، و أحدى از رفقا هم نفهميد.
بارى، در آخرين روز توقّف در زينبيّه كه روز هفدهم محرّم الحرام بود، و در صحن متّصل به صحن مطهّر كه حاج أبوموسى خود و عائلهاش سكونت داشتند، و غالباً غذا در آنجا صرف مىشد، پس از نماز ظهر در حرم مطهّر كه بدانجا بازگشتيم، و حاج أبوموسى در آن سفره مختصرِ چند نفرى همه گونه از أطعمه فراهم آورده بود، و غير از حضرت آقا و حقير و مُضيف: حاج أبوموسى و حاج أبوأحمد عبدالجليل كسى ديگر نبود، من درست توجّه داشتم كه حضرت آقا يك لقمه غذا هم نخوردند، و مثل كسى كه بخواهد سر حاضرين را گرم كند و خود را غذاخور نشان بدهد، از جلوى خود خرده نانهائى را برميدارند و با سبزىخوردن نزديك دهان مىبرند و اين كار را كراراً مىنمايند امّا نمىخورند.
صورت برافروختهتر از هر موقع، و چشمها گرم و سرخ، و اشك در درونش حلقه ميزد بدون آنكه بيرون بريزد. و خلاصه امر آنكه خيلى واضح مىنمود كه اين انقلاب از همه انقلابهاى پيشين شديدتر است. او ميدانسته است: اين ساعت آخر ديدار است كه در دنيا تجديد نمىشود. رفقا چون اين حال را از ايشان نگريستند، طبعاً آنطور كه بايد نتوانستند صرف طعام كنند؛ بالنّتيجه وقت صرف غذا زودتر گذشت. و حضرت آقا به مجرّد دست كشيدن رفقا از طعام، برخاستند و گفتند: سيّد محمّد حسين ! من رفتم !
برخاستند و از حجره بيرون آمدند. و اينك بايد از دو صحن پياپى عبور نمايند تا از در خارج شوند و به مَطار (فرودگاه) برسند. تنهائى چطور ممكن است ؟ و علاوه اينك چندين ساعت تا موقع پرواز فاصله است.
بنده حاج أبوأحمد مُحيى عبدالجليل را فوراً فرستادم كه عقب ايشان
ص 386
برود و مترصّد حالشان باشد و تا موقع پرواز از ايشان جدا نشود. و خودم نيز ميدانم كه: نبايد در مظانّى باشم كه ايشان نظرشان به بنده افتد.
حاج عبدالجليل برگشت و گفت: ايشان براى تجديد وضو رفتند و سپس به حرم مشرّف شدهاند. بنده هم تا غروب آن روز مبادا كه ايشان در حرم باشند به حرم تشرّف حاصل نكردم، و در يكى از حجرات شرقى صحن گذراندم. و از حاج عبدالجليل تقاضا كردم كه بواسطه كسالت و ضعف مزاج و بىخوابى ديشب و مراقبت اكيد وى از حضرت حدّاد، ديگر بدرقه من نيايد. من با او خداحافظى كردم و او استراحت كرد و حقير در معيّت مضيف محترم پس از نيمه شب به مطار دمشق آمديم تا به صوب طهران مراجعت كنيم. [14] »
بارى، آنچه گذشت مرورى اجمالى بود بر صفحاتى از زندگانى نورانى حضرت علاّمه قدّس سرّه الشّريف كه سالهاى اقامت ايشان در طهران را شامل ميگردد؛ دورانى كه ايشان شدائد و سختىهاى وظائف سنگين اجتماعى و سياسى و اقدامات عملى براى تشكيل حكومت اسلام را تحمّل مىنمودند ولى بواسطه اتّصال به درياى بيكران اولياء الهى، مستغرق فيض بىمنتهاى ربّ العزّة بوده؛ و نه تنها همه اين خطرات را به سلامت پشت سر گذاشتند بلكه تمامى اين مسائل نردبانى براى ترقّى و تكامل هر چه بيشتر آن نفس پاك بود، كه در انتها با هجرت به مشهد مقدّس ـ كه در فصل آينده به آن خواهيم پرداخت ـ به نهايت أعلى و غايت أقصاى خود رسيد.
پاورقي [1] «روح مجرّد» ص 189، و ص 672 [2] «روح مجرّد» ص 189، و ص 672 [3] همان مصدر، ص 121
[4] «روح مجرّد» ص 598 و 599
[5] اين توضيح، عبارت خود حضرت آقا است كه تواضعاً به حدّاقل اكتفا نمودهاند؛ و إلاّ اين جمله آقائى و والائى ايشان نسبت به همه مجتهدين در امر شريعت و مجتهدين در امر طريقت را ميرساند.
[6] همان مصدر، ص 108
[7] «روح مجرّد» ص 544 و 545
[8] همان مصدر، ص 539 تا ص 541
[9] «روح مجرّد» ص 293 و 294
[10] «روح مجرّد» ص 206 و 207
[11] «روح مجرّد» ص 611 تا ص 614
[ 12 ] «ديوان منسوب به أميرالموءمنين عليه السّلام» از نيمه آن تجاوز نموده، بابُ ما ءَاخرُه اللامُ (نسخه خطّى)
[13] «روح مجرّد» ص 605
[14] «روح مجرّد» ص 649 تا ص 652