حضرت آقا كه پس از سالها تحصيل جدّى و مداوم، در علوم مختلفه حوزوى به درجه اجتهاد نائل آمده و اساتيد بزرگى را در قم و نجف، دو حوزه غنى و پر بركت شيعه، تتلمذ نموده؛ و به لحاظ عرفان نظرى و عملى نيز مراحل بسيارى را پشت سر نهاده و بزرگمردان علم و عمل و خودسازى و تهذيب و تزكيه همچون مرحوم علاّمه طباطبائى و حاج شيخ عبّاس قوچانى و حضرت آقاى حدّاد و آية الله انصارى قدّس الله أسرارهم را ادراك نموده و با بزرگانى همچون آية الله آقا شيخ عبّاس طهرانى و آية الله آقا سيّد جمال الدّين گلپايگانى رحمة الله عليهما مراودهها داشته و از محضر پاكشان خوشههاى معرفت چيده و همچون درختى تناور در اوج بالندگى قرار دارند؛ اينك به امر حضرت حدّاد به اشاره آية الله انصارى بساط خويش را از نجف اشرف جمع مىنمايند و در مركز طهران مستقر ميشوند. وه ! كه چه كار سنگين و طاقت فرسائى !
انسان بياد رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلّم مىافتد كه در اوج وصل الهى پس از دريافت وحى و تحمّل آن همه فشار، قدرى در خلوت خانه خود به استراحت و عزلت فرو مىرود كه نهيب الهى فرود مىآيد: يَـٰـأَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ، قُمْ فَأَنْذِرْ . «اى جامه به خود پيچيده ! برخيز و انسانها را هشدار ده.»
آقا كه اكنون وقت قرار و استقرارش در پايگاه علم علوى و سرمستى از جام مُدام ولاى اوست كه از معارف علمى و عملى خوش بنوشد و خوش
ص 268
بدرخشد و بخرامد و چشم و چراغ حوزه و جمع حوزويان باشد، به فرمانى بظاهر عجيب و در باطن پر رمز و راز، به طهران گسيل مىشود، تا خود در اين امتثال سنگين و از خودگذرى سخت و امتحان طاقت فرسا در مسير إلى الله ذوب شود و بستر تحوّلات عميق علمى عملى هزاران جان عاشق را مهيّا سازدو با بيان و بَنان، گفتهها و نوشتهها، و با حضور جدّى در عرصههاى مختلف، مربّى انسانها گردد.
بارى، خطّ سير زندگى ايشان در طهران، كه حدود 24 سال از عمر شريفشان را از سالهاى 1377 تا 1400 هجرى قمرى شامل مىشود [1] ، در چند محور قابل دقّت است، كه حتّى الإمكان از كلمات خودشان، به گوشههائى از آن اشاره مىشود. [2]
حضرت علاّمه رحمة الله عليه در زمانى كه در نجف بودند فكر تشكيل حكومت اسلامى و رهائى از حكومت طاغوت را نه بعنوان يك كار سياسى بلكه بعنوان يك وظيفه الهى شناخته و تعقيب نموده و مبانى علمىاش را تقرير ميكردند. خودشان در اين باره مىنويسند:
»در نجف اشرف هم مجموع ماندنمان هفت سال شد كه در اين مدّت بحثهاى ولايت فقيه و بحثهاى اجتهادى و مسائل گوناگون پيش آمد و من رسالهاى درباره وجوب عينى تعيينى نماز جمعه در نجف نوشتم كه الآن موجود است. و بحثهاى ولائى ولايت فقيه و امثال آن يك بحثهائى است
ص 269
مخصوص طلبهها؛ تا اينكه بالأخره براى ما خوب ملموس و مشهود شد كه: خداوند براى عالَم ولىّ و صاحب اختيارى معيّن نموده است، و اين دستگاههاى ظلم و جور به هيچ وجه من الوجوه داراى اعتبار نيست و سنديّت ندارد، و خداوند براى ما راهى تعيين نموده و منهاجى معيّن كرده است كه ما بايد خودمان را به آنها برسانيم.
از اينكه در روايات عديده داريم كه اسلام بر پنج پايه است: نماز و روزه و زكات و حجّ و ولايت؛ و مَا نُودِىَ بِشَىْءٍ مِثْلَ مَا نُودِىَ بِالْوِلَايَةِ «هيچ چيز اهمّيّتش مثل اهمّيّت ولايت نيست» بر ما روشن شد كه: بر طبق آيات قرآنى و روايات، امرى كه از همه واجبتر است همين تشكيل حكومت اسلامى است.
ما مسلمانيم، نماز ميخوانيم، روزه مىگيريم، زكات ميدهيم، خمس ميدهيم، حج مىرويم؛ ولى همهاش بىرمق و بىمايه و بىرنگ، زيرا كه بالاى سر ما پرچم كفر است. »
در زمانى كه مبارزه با حكومت طاغوت و تلاش براى تحقّق حكومت اسلام نزد بسيارى از افراد و حتّى برخى عالمان امرى نامطلوب و سياسىكارى تلقّى مىشد، و برخى كه بيشتر و روشنتر فكر ميكردند آنرا امرى خوب مىپنداشتند نه ضرورى، و گروه سوّم آنرا وظيفهاى لازم در رديف سائر وظايف دينى ميدانستند؛ معظّمٌ له آنرا از اهمّ واجبات و زير بناى تمامى أعمال مىشمردند كه به بركت آن، اينها نيز قابل قبول ميباشند. خودشان در اين رابطه ميفرمايند:
« خلاصه با آن ترتيب كه طاغوت پيش مىرفت ما ديديم هيچ چارهاى نيست مگر اينكه انسان شروع كند به مبارزه با حكومت جور، تا حكومت عدل را تشكيل دهد. چون تشكيل حكومت اسلامى از أوجب واجبات و از اهمّ
ص 270
فرائض است. براى مثال اگر نماز شما روى جهتى ترك شد آن مقدارى كه چوب مىخوريد كمتر است از اينكه در صدد و اهتمام تشكيل حكومت اسلامى نباشيد؛ او مقدّم است.
نماز ظهر وقتى قبول است كه انسان در سايه حكومت اسلام باشد، روزه وقتى قبول است كه انسان در سايه اسلام باشد، حج وقتى مقبول است كه انسان در سايه اسلام باشد، و همه چيزها. وقتى انسان در زير پرچم پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم است همه أعمال او قبول است. وقتى انسان پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم را رها كرد و رفت زير پرچم معاويه و أبوسفيان، حالا هر چه نماز بخواند، هر چه روزه بگيرد، خيلى روشن است كه آن نماز، نماز نيست. آن نمازى كه أبوسفيان و معاويه بپسندد و امضاء كند نماز نيست، چون او اصلاً وضعش و مكتبش ضدّ نماز است. او عامل نماز برانداز است، نه ايجاد كننده نماز.»
چون معظّمٌ له مبارزه با طاغوت و تشكيل حكومت اسلامى را از اهمّ واجبات ميديدند از همان أوائل بازگشت از نجف اشرف به طهران فعّاليّتهاى خود را در اين رابطه شروع مىكنند، و در مجالس خصوصى علماء و مجامع عمومى توده مردم با بيانهاى مختلف و مستند به آيات قرآن لزوم مبارزه با حكومت جور و تشكيل حكومت عدل را مطرح مىسازند كه با توجّه به موقعيّت زمانى سالهاى 1377 قمرى و 1336 شمسى كه دوران تثبيت پايههاى حكومت پهلوى و رسميّت شعار جدائى دين از سياست در ديدگاه مردم عادى و حتّى علماء و سياسيّون است؛ امرى قابل دقّت و توجّه ميباشد، و البتّه در طول مسير با اعتراض صريح و ضمنى ديگران هم مواجه ميشوند كه اعتنا نمىكنند.
ص 271
در اين زمينه آوردهاند:
« بارى بحمدالله كارمان در نجف هم تمام شد و به طهران برگشتيم. در طهران در مجالس و محافل همهاش گفتگو از اين بود كه: آخر، قرآن كه اينطور به ما مىگويد، پس چرا ما نمىفهميديم ؟
ما بايد حكومت اسلامى تشكيل دهيم و نفوذ و سيطره كفر را از سرمان برداريم. حالا مىفهميم. و ما تا بحال قرآن نمىخوانديم؛ چرا ما اين آيات را نمىخوانديم ؟ چرا نمىفهميديم ؟ چرا به هر كسى مىگوئيم، مىگويد: اى آقا ! رها كن اين حرفها را. اينها براى زمان دولت امام زمان عليه السّلام است !
حتّى در آن وقتى كه من از نجف برگشته بودم يكى از آقايان معروف و مهمّ طهران آمده بودند ديدن ما، وقتى كه ما بازديدش رفتيم ـ خدا رحمتش كند، مرد بسيار خوب، بسيار مقدّس، بسيار صادق، و خيلى عالم بود ـ يك قدرى از اين صحبتها كه كرديم، ايشان گفت: اين حرفها كه مال دولت اسلام است مال حكومت امام زمان عجّل اللهُ فرجَه است، حرفش را الآن نزن، اصلاً حرفش را نزن !
بله، آن بنده خدا روى مقتضيات اعتقادى خودش راست مىگفت. انسان حرفش را نمىتوانست بزند، اين تصوّر را هم نمىتوانست بكند، امّا چه بايد كرد ؟ وقتى كه ما ملتزم شديم به اينكه مسلمانيم، و ملتزم شديم به اينكه نهج ما قرآن است، و ملتزم شديم و پسنديديم و اين راه را انتخاب كرديم، غير از اين هم راه ديگرى نيست، خوب انسان بايد چكار كند ؟! لذا در مسجد شروع كرديم از اين آيات قرآن تفسير كردن و بيان كردن و گفتن. »
در شرائطى كه كمتر كسى به فكر مبارزه با ظلم و ستم بود، و اگر هم اعتراض و حركتى مىشد متوجّه منكرهاى جزئى و مفاسد اجتماعى، اخلاقى
ص 272
بود، و كسى به مبارزه با ريشه فساد كه حكومت فاسق بود نمىانديشيد يا جرأت آن را نمىكرد، و بعضا با معلولها مبارزه مىشد و از برخورد با علّتها و علّت اصلى رشد فساد در مردم طفره مىرفتند؛ حضرت آقا ريشه همه ناهنجارىها را حكومت طاغوت ميدانستند و مبارزه با آن را وظيفه اصلى مىشمردند.
و از اين مهمتر ـ هم در نگرش و هم در عملكرد ـ پرداختن به مسأله استعمار جهانى بود و اينكه حكومت فاسد پهلوى هم مهرهاى است از مهرههاى شوم استعمار و نوكرى است حلقه بگوش در خدمت كفر جهانى. اگر چه خود را مسلمان مىنامد، و داعيه حكومت اسلامى هم دارد ولى عملاً سرسپرده كفّار است و در خدمت منافع آنان و در پى نابودى مظاهر اسلام در همه ميدانها.
و اين توجّه به ريشه اساسى دردهاى امّت اسلامى كه به بيرون از مرزهاى جهان اسلام كشيده مىشد، و ديدن دستهاى پيدا و ناپيداى كفر جهانى در سرپا نگهداشتن حكومت پهلوى و حمايت از آن، همچون سائر حكومتهاى دست نشانده استعمار در كشورهاى اسلامى؛ مطلبى بود كه بسيارى از آن غافل بودند، يا اگر متوجّه بودند جرأت بيانش را نداشتند، يا توجيه ميكردند به اين بهانه كه در زمان واحد نبايد خود را با دو جريان داخلى و خارجى درگير ساخت، اوّل بايد با حكومت شاه قضيّه را حل كرد و سپس به جنگ استعمار رفت.
ولى آقا معتقد بودند كه حكومت فاسد پهلوى ابزار اجرائى استعمار كافر است، و در مبارزه با دشمن، استبداد و استعمار را بايد با هم كوبيد تا راه براى حكومت اسلام باز شود، و گرنه در مبارزه با استبداد پيروزى نهائى بدست نخواهد آمد و استعمار كافر با چهره انگليسى، روسى، آمريكائى يا هر چهره ديگرى بار ديگر در قالبى ديگر به صحنه باز خواهد گشت و مطامع خويش را دنبال خواهد نمود.
ص 273
ايشان در اين راستا با بيانى رسا و قابل فهم براى همگان، عنوان «پرچم كفر» را مطرح ميكردند كه اگر بالاى سر كسى بود، سرزمينش هر جا باشد و صورت ظاهرىاش هر چه باشد، او تحت حكومت جور است. ايشان ميفرمودند:
« ... ما اگر در مملكت كفر زندگى كنيم، حالا ميخواهد ايران باشد، ميخواهد عراق باشد، ميخواهد مصر باشد، هر كجا باشد آن پرچم كفرى است كه حاكم است، يعنى پرچم خارجىها، و اينها همه نوكر و دست نشانده آنها هستند. آنها مىآيند يك نفر را تطميع مىكنند، پول ميدهند، وعده ميدهند، چنين و چنان، او هم كودتا ميكند؛ يك كودتاى معنوى و مادّى، ظاهرى و باطنى و همه مردم را مىبرد به آنجائى كه دستور دارد ببرد، امّا زير پرچم كيست ؟! حالا هر چه بر پرچم بنويسند لا إله إلاّ الله محمّدٌ رسول الله ! امّا اين پرچم انگليسِ كافر است، پرچم اسلام نيست... »
ايشان در منابر خود از همان اوّل بناى مبارزه را بر مقابله با استعمار انگليس ـ كه ريشه استعمارى جهان كفر بود ـ و عوامل درونىاش قرار دادند، خودشان ميفرمايند:
«... در آن ماه رمضان اوّلى كه بنده در مسجد بعد از اقامه نماز عصر خودم منبر مىرفتم و موعظه مىنمودم، آن يك ماه مبارك را فقط اختصاص دادم به بحث درباره معارضه و مبارزه با كفّار؛ و آياتى از قبيل: لَا تَجِدُ قَوْمًا يُؤْمِنُونَ بِاللَهِ وَ اليَوْمِ الأَخِرِ يُوَآدُّونَ مَنْ حَآدَّ اللَهَ وَ رَسُولَهُ [3] ، و يا آيه: يَـآأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لَا تَتَّخِذُوا بِطَانَةً مِن دُونِكُمْ لَا يَأْلُونَكُمْ خَبَالاً وَدُّوا مَا عَنِتُّمْ [4] را
ص 274
توضيح ميدادم.
و نيز در مورد سيطره انگليس و كيفيّت غلبه آنها، و دار زدن مرحوم مرجع وقت عالم ربّانى آية الله حاج شيخ فضل الله نورى سخن مىگفتم.
بعد از اينكه مجلس تمام شد، يك سرهنگى كه در آن روز در مسجد حاضر بود و با ما يك نسبتى داشت، آمد و به من گفت: سيّد از اين حرفها نزن، زن و بچّهدارى، مىگيرند و مىبرندت ديگر از تو خبرى نمىشود !»
مرحوم حضرت علاّمه از كارهاى احساسى و گذرا بر حذر بودند، و كارهايشان در همه زمينهها منسجم و برنامهريزى شده بود. در امر مبارزه هم چون از حسّاسيّت بيشترى برخوردار بود، و از جوانب مختلف ممكن بود مورد هجوم واقع شود، با دقّت بيشترى به صحنه آمدند. از طرف ديگر نيز كار بايد به گونهاى اساسى و ريشهاى طرّاحى و پىگيرى مىشد، تا در يك حركت بنيادين اساس فسادها كه همان حكومت پهلوى و اربابهاى استعماريش بودند مورد تهاجم قرار بگيرند. خود در بيان گوشههائى از اين مرحله ميفرمايند:
« ... خلاصه تمام فكرمان اين بود كه حالا بايد چكار كنيم ؟ ما بايستى كه كار را از جائى شروع بكنيم كه مؤثّر و درست باشد. چون حساب، حساب اين نيست كه من بيايم امروز به عيالم امر كنم كه اين كار را بكن يا اينكار را نكن، با دعوا و يا فلان و يا فلان، او هم اينجا نكند برود بصورت ديگر آنرا انجام دهد، يا اينكه او بكند امّا فلانى نكند، يا خواهرش گوش بكند، برادرش گوش نكند. آنهم يك مسأله و ده مسأله كه نيست، بلكه بايد كار اساسى باشد.
عينا مانند اينكه شما برويد داخل دكّان كبابى كه بوى كباب همه جا را پر كرده است، بعد شما هى فوت كنيد، اين فوت كجا مىرود ؟ دود كباب از يك طرف مىرود و از صد جاى ديگر مىآيد. عينا مانند ساختمانى كه آتش گرفته
ص 275
دود و گاز خفقان آميز پيوسته متصاعد مىشود، فوت فائده ندارد، بايد حساب اساسى باشد، با منطق و با روش صحيح و با توجّه تامّ.
بالأخره فكر كرديم ما بايد در درجه اوّل يك عدّه افرادى را با خودمان همراه كنيم كه آنها با ما همنيّت باشند و در پنهان با هم مجالسى سرّى داشته باشيم.
در طهران مجموع افرادى كه با ما در اين موضوع در آن وقت همفكر شدند مجموعا شايد ده نفر مىشدند كه يكى از آنها همان عالمى بود كه در اوّل وهله گفتار ما را به سُخريّه ميگرفت و مىگفت: حالا وقت اين حرفها نيست، ولى بعد خودش از اهل اين جلسه ما شد. يكى از آنها همين مرحوم آقاى حاج شيخ مرتضى مطهّرى بود. يكى آقاى حاج سيّد صدرالدّين جزائرى بود، يكى آقاى حاج شيخ محمّد باقر آشتيانى بود، يكى آقاى حاج شيخ جواد فومنى بود، همان آقاى فومنى كه در خيابان خراسان در مسجد نو اقامه جماعت مىنمود.
خدا رحمتش كند، يكبار او را زندان كرده بودند من رفتم زندان براى ديدن ايشان، ولى اجازه ملاقات ندادند، من يك شيشه عطر دادم به آن واسطه ببرد براى ايشان. بعد از اينكه از زندان آمد بيرون رفتم براى ديدنش، گفتم: آفرين ! مرحبا ! اين آقا روحش بال باز كرد. برخاست مرا بوسيد و گفت: آقا خدا پدرت را رحمت كند، خدا مادرت را رحمت كند؛ من رفتهام زندان چه شكنجهها ديدهام، و چه مصيبتها كشيدهام، ولى هر كس مىآيد ديدن من به من مىگويد: اصلاً آقا چرا اين كارها را مىكنى ؟! اين زمان موقع اين حرفها نيست، انسان بايد تقيّه كند، مشت بر نيشتر كوفتن غلط است و فلان. تو در ميان تمام اينها، به من مىگوئى: آفرين ! بارك الله كه اين كارها را كردى !
و بالأخره اين مرد بزرگ كه از راستان و صادقان و غيرتمندان بود و بسيار
ص 276
زحمت كشيد، از غصّه دق كرد. بله اينقدر اذيّتش كردند و ملامتش نمودند كه دق كرد و يَرَقان گرفت و در بيمارستان بازرگانان فوت كرد. خدا رحمتش كند، او مرد خيلى متعصّبى بود، خيلى با فهم بود، خيلى غيور بود. »
مؤمن هميشه براى دفع حكومت جور و تحقّق حكومت عدل الهى، در حال جهاد است، ولى هرگز از هوشيارى و دقّت غفلت نمىكند، نه از جهاد با دشمنان الهى دست مىكشد و نه بىگدار به آب مىزند؛ البتّه نه آنكه از مرگ و شهادت مىترسد، بلكه بدانجهت كه كارها ناقص مانده و اهداف پياده نمىشود، اين مطلب مفاد روايتى است از امام صادق عليه السّلام كه فرمود: المُؤْمِنُ مُجَاهِدٌ؛ لأََِنَّهُ يُجَاهِدُ أعْدَآءَ اللَهِ عَزَّ وَ جَلَّ فِى دَوْلَةِ الْبَاطِلِ بِالتَّقِيَّةِ وَ فِى دَوْلَةِ الْحَقِّ بِالسَّيْفِ. [5] «مؤمن هميشه در حال جهاد است؛ چرا كه در دولت باطل با دشمنان الهى در پوشش تقيّه مىجنگد و در دولت حق با قدرت ظاهرى و شمشير.»
تقيّه بمعنى سكوت و خانهنشينى نيست؛ بمعنى سپر داشتن و هوشيارانه عمل كردن است. حضرت آقا نيز بر اين اساس كارهاى مبارزاتى خود را در حصار دقيق اصول امنيّتى دنبال ميكردند و سرنخى به دشمن نميدادند، و على رغم تلاشى كه طاغوت و ساواك در بدست آوردن مدرك و بهانهاى بكار مىبَرد و مأمورين منظّم و غير منظّمى را بسيج ميكند ولى ناكام و شكست خورده مىماند.
ايشان اين مطلب را در طول مبارزات خود با برنامهريزى دقيقى دنبال ميكردند كه بسيار قابل تأمّل است؛ خودشان ميفرمايند:
ص 277
« بالأخره ما مجالسى داشتيم و در مطالب مورد نظر كار ميكرديم، البتّه در تقيّه كامل از دولت به تمام معنى، چون اگر دولت از ارتباط ما مطّلع مىشد كه هيچ، تمام زحماتمان نقش بر آب بود ! حتّى ما در احمديّه دولاب كه منزل داشتيم، گرچه تلفن نداشتيم ولى به خاطر همان رفت و آمدها، اين سازمان امنيّت بى انصاف يك منزل در مقابل منزل ما ساخت و يك نفر را در آنجا نشاند براى كنترل كارهاى ما. و اين غير از آن مُفتّشينى بود كه در مسجد مىآمدند. به چه صورتها و به چه شكلها كه خدا ميداند ! بصورت گدا و مستحقّ، بصورت فُكلى و دكتر، بصورت تاجر و مقدّس مآب، بصورت طلبه و محصّل.
در اين دانشسراى عالى كه بالاتر از مسجد ما بود چندين نفر از اين محصّلين دانشكده اينها مأمور سازمان امنيّت بودند كه در آن وقت ته ريش داشتند، تسبيح داشتند، به قرآن وارد بودند، مىآمدند مسأله مىپرسيدند، بعضى اوقات اشكها مىريختند، گريه ميكردند؛ توجّه فرموديد !
بعضى از آنها را من نمىشناختم، واقعا من نمىشناختم، بعد شناختم. گفتم: خدايا پناه بر تو ! اين آقا محاسن كه دارد، دانشجو هم هست، مرتّب هم هست، اهل قرآن هم هست، اهل تفسير هم هست، وقتى هم مىآيد پيش انسان سه چهار تا استخاره ميكند، استخارههاى با توجّه، بعد آنوقت بعضى صحبتها ميكند، از اينطرف و آنطرف؛ چگونه انسان آنها را بشناسد ؟
من در خطبه نماز عيد فطر بود كه وقتى خطبه ميخواندم يكبار اشاره به حكومت اسلامى كردم و آيه مباركه: وَ أُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اللَهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ را تفسير نمودم كه يكى از دانشجوها حاضر بود و سپس او را شناختم، بعد از اتمام خطبه آمد و نزد من نشست و گفت: بنابراين مفاد كلمات شما لازم است حكومت اسلام تشكيل شود، اينك بايد از كجا شروع كنيم ؟ من بخصوص با تمام قوا حاضرم در خدمت شما باشم. چند نفر از رفقاى ما نيز
ص 278
براى جانفشانى حاضرند، شما برنامه عمل خود را نشان دهيد، جلسات خود را معرّفى كنيد تا اين جوانان با جان و دل ملحق شوند.
اين جوان بعدا معلوم شد كه از مأمورين رسمى سازمان امنيّت است. و خداوند تفضّل نمود كه در پاسخ او گفتم: اين خطبه من مطالب كلّى بود، و گرنه ما سازمان و برنامهاى نداريم. »
دولت شاه اگر چه تا حدودى از مرحوم آية الله بروجردى أعلى اللهُ مقامَه حساب مىبرد و فساد و دين ستيزى را نمىتوانست آزادانه و به راحتى اجرا كند، ولى از زمينه سازى براى اجراى سياستهاى شوم خود پس از رحلت ايشان غافل نبود؛ و در اين سالها جلسات سرّى مرحوم آقا با بزرگان علماء طهران به جهت تعيين ضرورت مبارزه با حكومت طاغوت و تلاش براى حكومت اسلام استمرار داشت. ميفرمايند [6] :
« ...اوضاع دينى خيلى بد و سخت بود و همه مظاهر كفر در مملكت پياده شده بود، و رو به شدّت و ازدياد مىرفت، و تسلّط دولت جائره هم به نحو أتمّ و اكمل بود؛ و ما هيچ چارهاى نداشتيم مگر اينكه ارتباط سرّى داشته باشيم با بعضى از علماء كه آنها را دلسوز و غيور و ايثار كننده تشخيص داده بوديم تا بتوانيم با آنها درد دل كنيم.
در طهران در آن وقت مجموعاً از اين افرادى كه در آن جلسه خصوصى ما شركت داشتند حدّاكثر ده نفر بودند و بعضى اوقات هم كمتر. البتّه علاّمه طباطبائى در آن جلسه شركت ميكردند امّا اوقاتى كه از قم به طهران مىآمدند و
ص 279
آن هم به ندرت اتّفاق مىافتاد و ليكن بالأخره شركت ميكردند.
يكى ديگر از افراد آن جلسه آقاى حاج سيّد رضىّ شيرازى بودند كه الآن در طهران امام جماعتند و به درس و بحث علمى اشتغال دارند. و نيز آقاى حاج آقا محيى الدّين انوارى كه الآن ظاهرا جزء مجلس خبرگان باشند و ايشان ده سال زندان بودند و در همان اوّل انقلاب آزاد شدند. البتّه در اوّل حكم اعدام ايشان صادر شده بود كه بعدا تنازل به پانزده سال زندان شد. و آقاى حاج شيخ بهاء الدّين صدوقى همدانى، و آقاى حاج شيخ محمّد تقى جعفرى. انصافا افراد پاك سيرت و عالم و مؤمن و متديّن و متعهّد و استوار بودند. همچنين آقاى حاج سيّد محمّد على سِبط و حاج سيّد صدر الدّين جزائرى و آقازاده محترمشان و آقاى حاج ميرزا محمّد باقر آشتيانى، كه از علماى با فهم و با ادراك و دلسوز بودند.
ما با هم كار ميكرديم و از كارهايمان هيچكس خبر نداشت.
در آن زمان بر آية الله بروجردى خيلى سخت ميگذشت. يعنى فشار دولت و حكومت خيلى زياد بود. و دربار به تمام معنى مانند گازانبر ايشان را احاطه كرده بود و مجال به ايشان نميداد. و كارهاى غير شرعى در مملكت بسيار انجام ميگرفت كه ايشان متأثّر و ناراحت مىشدند، تب ميكردند، دو روز سه روز تب ميكردند و مىافتادند، بعد پيغام ميدادند به افرادى در طهران مثل صدر الأشراف يا قائم مقام كه از طرف شاه بودند مىآمدند خدمت ايشان و پيغام ميدادند كه اين كار را نكنند. اينها هم افرادى بودند از علماء كه سابقا به لباس روحانيّت ملبّس بودند ولى در زمان پهلوى لباس را خلع و با كت و شلوار و شاپو در دستگاه حكومتى كار ميكردند. اينها نماز خوان و روزهگير بودند، محاسن هم داشتند، و ليكن دربارى و دستگاهى بودند، و حلقههائى بودند كه بين علماء و حكومت واسطه مىشدند. امّا مرحوم آية الله بروجردى هم كه در
ص 280
هر موضوع جزئى نمىخواست و نمىتوانست آنها را احضار كند و پيغام دهد...
و خلاصه دستگاه به تمام معنى الكلمه يگانه چشم ترسى كه داشت از ايشان بود، كه زيادتر از اين دست بكار نمىزد. ولى نقشههائى داشتند كه به مجرّد ارتحال ايشان نقشهها را عملى كنند، يعنى منتظر مردن ايشان بودند. بالأخص بهائىها كه نفوذشان زياد شده بود ميخواستند مملكت را تبديل به كشور بهائى بكنند و زنهاى بهائى را بياورند روى كار و وزير كنند و وكيل كنند، و رؤساى ادارات را بهائى كنند. و خلاصه همانطور كه در لبنان يك دولت صهيونيست و اسرائيلى تشكيل داده بودند اينجا (ايران) را هم ميخواستند يك مملكت رسمى بهائى كنند و تمام قدرت در دست آنها باشد، و معلوم است كه بهائىها و يهودىهاى صهيونيزم همه از يك ريشهاند و يك مرام دارند.
حتّى در همانوقت هم كه بعضىها به هم تلگراف مىزدند و تلفن ميكردند و مىگفتند: آخر تو چرا اينكار را نكردى ؟ او علنا جواب ميداد: آخر اين مرد هنوز زنده است و نمىگذارد ما اين كار را بكنيم. بگذار بميرد، ما كارمان را شروع مىكنيم.
بعضى به آية الله بروجردى مىگفتند: شما كه تا اين سرحد از أعمال شاه و دربار و دار و دستهاش ناراحتيد چرا براى برداشتن او إقدام نمىكنيد ؟ ايشان در پاسخ مىگفتند: برداشتن اين پسره براى ما سهل است، وليكن طرف ما آمريكاست.»
پس از ارتحال حضرت آية الله بروجردى، حركات شاه در قالبى جديد در راستاى دين ستيزى تشديد ميشود؛ خلأ مرجعيّتِ واحد احساس ميشود، و عالمان دلسوز با احساس مسؤوليّتى سنگينتر به ميدان مىآيند و در نتيجه آن جلسات سرّى قبلى عالمان برجسته طهران نمود و ظهور خارجى پيدا ميكند.
ص 281
حضرت آقا چنين بيان مىكنند:
« بارى در ماه شوّال 1380... آية الله بروجردى رحمة الله عليه به رحمت خدا رفتند و يك چند ماهى بيشتر نگذشت كه آنها شروع كردند به كارها و نقشههاى خودشان.
در آن وقت اسدالله علم نخست وزير بود و مجلس هم تشكيل نمىشد، يعنى تعطيل بود. همان هيئت وزراء كه زير نظر علم بودند يك تصويبنامهاى به امضاء رساندند و دادند براى اجراء. تصويبنامه راجع به انجمنهاى ايالتى و ولايتى بود، انجمنهائى كه در هر شهرستانى تشكيل ميدهند كه افرادى را انتخاب كنند براى اداره امور آن ايالت و ولايت. در اين تصويبنامه سه جهت خيلى مهمّ بود كه عمده غرض از اين تصويبنامه هم همين سه جهت بود:
اوّل اينكه: تا آن وقت كه اين انجمنهاى ايالتى و ولايتى در شهرها برقرار مىشد، افراد منتخِب و منتخَب مسلمان بودند. يعنى قيد اسلام در قانون اساسى آمده بود. چون منتخَبين افرادى هستند كه امور مملكت را در دست دارند، لذا بايد مسلمان باشند. منتخِب هم بايد مسلمان باشد. اينها قيد اسلام را زدند و گفتند: منتخِب و منتخَب با هر دينى باشد مانعى ندارد؛ بهائى يا يهودى يا مسلمان، از اقلّيّتهاى رسمى باشد يا از اقلّيّتهاى غير رسمى، هر چه.
دوّم: سوگند به قرآن بود. چون در قانون چنين بود كه هر كس وارد ميشود بايد به قرآن سوگند بخورد بر اينكه خيانت نكند. اينها سوگند به قرآن را زدند و آنرا سوگند به كتاب آسمانى كردند. گفتند فلان بهائى هم مىآيد قسم مىخورد به كتاب «بيان» يا كتاب «ايقان»، اينها هم كتاب آسمانى است.
سوّم: دخول زنها بود كه تا آن وقت زنها به هيچ وجه در انجمنهاى ايالتى و ولايتى شركت نداشتند، اينها زنها را هم شركت دادند. و معلوم بود كه اينها دلشان براى زنها كه نمىسوخت بلكه ميخواستند از اين راه، زنهایی مثل
ص 282
همان فرّخرو پارسا كه مدّتى وزير فرهنگ بود و امثال آنها را بياورند و رئيس شهربانى و رئيس شهردارى يا استاندار كنند، و اين ادارات به اين وضع بگذرد.
اين سه تغيير، اصل غرض از اين تصويبنامه بود. و عرض شد بعد از رحلت آية الله بروجردى به فاصله كوتاهى اين تصويبنامه را درست كردند و ارائه دادند.»
« ما در طهران در آن جلسهاى كه داشتيم يك اعلاميّهاى داديم به نام «اعلاميّه علماء و روحانيّون طهران» كه با امضاء افراد اصلى جلسه و چند نفر ديگرى از علماء منتشر شد. اين اعلاميّه را جناب محترم آقاى حاج شيخ على دوانى در كتاب «نهضت دو ماهه روحانيّون ايران» درج كردند. و بعدا هم ايشان كتابى بنام «نهضت روحانيّون ايران» در ده جلد نوشتند و باز اين اعلاميّه را در جلد سوّم صفحه 53 و 54 آوردهاند، و ما از اينجا براى شما ميخوانيم:
«اعلاميّه علماء و روحانيّون طهران به تاريخ 24 جمادى الاولى سنه 1382
مطابق: 2/8/1341
بسم الله الرّحمن الرّحيم
مردان و زنان مسلمان ايران !
آشفتگىها و پريشانىها بر احدى پوشيده نيست، همه جا مظاهر فساد اخلاق، فقر، هرج و مرج و هر گونه اعمال نامشروع مشهود است. دين و دنيا هر دو در آخرين درجات انحطاط قرار دارد و همه روزه بار بيشترى از بلا و درد بر دوش مردم ستمديده گذاشته مىشود.
اخيرا زمزمه ديگرى ايجاد كرده با تصويبنامه انجمنهاى ايالتى و ولايتى و شركت دادن بانوان، نغمه نوينى آغاز مىكنند. ملّت ايران ! ما در صدد اين نيستيم كه درباره موادّ اين تصويبنامه گفتگو كنيم و از نظر دين مقدّس اسلام
ص 283
سخنى بگوئيم، زيرا با توجّه به تذكّرات آقايان أعلام و مراجع، مطلبى مخفى نمانده است، بلكه ميخواهيم بپرسيم:
مگر دولت ميتواند با تصويبنامه قانون بگذراند ؟ مگر با نبودن نمايندگان واقعى مردم ميتوان براى سرنوشت يك ملّت قانون گذرانيد ؟ اين عمل در دنيا عمل ظالمانهاى است كه افرادى در پناه قدرت شخصى بخواهند سرنوشت ملّتى را تغيير دهند، و يا فرضا دستورات مذهبى و اصول مسلّمه و قوانين موضوعه آن را تبديل نمايند.
كسانى كه ذيل اين ورقه را امضاء مىكنند و نامشان را در زير اين اعلاميّه مشاهده مىكنيد اميد است از زمره خدمتگزاران صديق دين بوده باشند كه با هيچ دسته و جمعيّت رابطه بخصوصى نداشته و نسبت به تمام افراد مسلمان با چشم برادرى مىنگرند، و شايد هر كس ما را بشناسد با همين وصف بشناسد. و ما مقصودى از اين گفتار جز خيرخواهى و بيان حقيقت نداريم.
البتّه با توجّهات حضرت بارى تعالى شأ نُه و عنايات خاصّه حضرت ولىّ عصر أرواحنا له الفدآء مردمى هستند كه به اهمّيّت و حسّاسيّت موقع پى برده، به وظائف دينى و انسانى خود عمل نمايند. خداى متعال همه را در راه رشد و صلاح هدايت فرمايد.
و السّلام على مَن اتّبعَ الهُدى.»
در زير اين اعلاميّه چند امضا هست كه البتّه زياد هم نيست، از جمله امضاء بنده است: محمّد حسين الحسينىّ الطّهرانىّ.
البتّه در اين اعلاميّه يك جملهاى هم اضافه بود و آن اين بود كه: «كيست به اين دايگان مهربانتر از مادر بگويد: شما بر كدام اساس، حقّ دخالت در امور مردم را داريد و سرنوشت آنها را در دست گرفتهايد ؟» امّا بعضى از رفقاى ما گفتند كه اين ديگر خيلى تند مىشود، آنوقت ممكن است خيلى عواقب وخيم داشته باشد.
ص 284
اين اعلاميّه را ملاحظه مىكنيد كه خطاب به دولت و رئيس و وزراء و أمثالهم نيست، بلكه راجع به اصل كار است. اين جمله را ملاحظه كنيد، ببينيد: «اين عمل در دنيا عمل ظالمانهاى است كه افرادى در پناه قدرت شخصى بخواهند سرنوشت ملّتى را تغيير دهند. »
در قضيّه انجمنهاى ايالتى و ولايتى كه اوّلين تجربه رو در روئى علماء با دولت پس از رحلت آية الله بروجردى است و نهايةً هم با پيروزى علماء و عقب نشينى دولت تمام مىشود، اگر چه پيروزى زودگذرى است و انقلاب به اصطلاح سفيد شاه و ملّت به صحنه مىآيد؛ ولى نكات فراوانى معلوم ميشود كه مهمترين آن عبارت است از وجود غيرت دينى در مردم مسلمان ايران، و آمادگى براى تلاش و ايثار، و حسّاسيّت علماء بر حفظ ارزشهاى اسلامى و برخورد با اقدامات ضدّ دينى حكومت شاه و مبارزه با آن.
حضرت آقا روى مطلب اخير بسيار حسّاس بوده و در رابطه با موضعگيرى علماء خيلى دقّت داشتند كه بين آنان وحدت كلمه بر قرار باشد و به همين جهت براى هماهنگى آنان تلاش مىنمودند، خودشان به گوشهاى از اين حركت اشاره مىنمايند:
« ... در ضمن با آقايان ديگر هم در ارتباط بوديم با جناب آية الله ميلانى، و آية الله آخوند ملاّ على همدانى، و بعضى از علماء ديگر مثل مرحوم آية الله صدوقى در يزد كه ايشان خيلى فعّاليّت ميكرد و كارهايشان خيلى خوب بود. مرحوم آية الله دستغيب هم در شيراز از رفقاى ما بود، خيلى زحمت مىكشيد. همچنين آية الله سيّد محمّد على قاضى در تبريز و همچنين آية الله آقا عزّالدّين زنجانى كه الآن در مشهد هستند، ايشان هم در زنجان بودند و عليه دستگاه خوب كار ميكردند و دو ماه هم زندان رفتند. خيلى اينها زحمت كشيدند. و
ص 285
خلاصه با هر يك از روحانيّون كه ما در ايران سلام و عليك داشتيم بوسيله كاغذ اينها را با يكديگر مرتبط ميكرديم.
چون اين خيلى مهم بود كه روحانيّون سرشناس با همديگر در «تعيين هدف» و «كيفيّت حركت» همگام باشند.
البتّه افرادى هم پيدا مىشدند كه كار شكنى ميكردند، و خسته ميكردند و نَفَس انسان را مىگرفتند، امّا ما رنج و تعبِ برخورد با آنها را تحمّل ميكرديم، ما وظيفه خودمان را انجام ميداديم. »
در اوّلين برخورد علماء با دولت پس از رحلت مرحوم آية الله بروجردى، بيش از همه رهبر فقيد انقلاب مرحوم آية الله خمينى رضوان الله عليه محكم و جدّى به صحنه آمدند؛ و حضرت آقا كه مرد حق بودند و بىهوا و هوس و پىگير جريانها، بخوبى اين معنى را دريافتند و با شاخص شدنِ ايشان براى زعامتِ حركت، ايشان را تأييد و حمايت فرمودند. خودشان ميفرمايند:
« ... آية الله خمينى كه تلگراف به شاه كردند علاوه بر اين تلگراف يك اعلاميّه هم دادند كه بزودى در طهران منتشر شد و شايد همان ساعتهاى اوّل بود كه بدست ما رسيد. من يك كاغذى براى ايشان نوشتم به عنوان تأييد و تشكّر. حتّى اين آيه را هم بالايش نوشتم كه: مَا نَنسَخْ مِنْ ءَايَةٍ أَوْ نُنسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَآ أَوْ مِثْلِهَا . كه مفادش اين است: با نبودن آية الله بروجردى ما نبايد متأثّر باشيم؛ خداوند هر آيتى را بردارد يك آيهاى مثل او يا بهتر از او را مىآورد. و إن شآء الله شما كارتان را بكنيد و نگرانى نداشته باشيد... ايشان هم براى ما جوابى نوشتند و تشكّر كردند...»
حضرت آقا نسبت به تعابيرى كه در اعلاميّهها بكار برده مىشد خيلى
ص 286
حسّاس و دقيق بودند كه بازتاب منفى نداشته باشد، مخصوصا اعلاميّههاى مرحوم آية الله خمينى كه در سطح وسيعى پخش مىشد و بيش از ديگران مطرح بود. فلذا در اين زمينه نيز دقيق و پىگير بودند و با نامههاى مفصّل يا گفتگوى حضورى با ايشان، موارد لازم را متذكّر مىشدند كه خودشان به چند مورد، من جمله در مورد تعابيرى كه راجع به زنان بكار مىرود و ديگر راجع به بكار بردن لفظ روحانيّون اشاره ميفرمايند.
البتّه اين گفت و شنودها و تبادل آراء بين ايشان و رهبر فقيد انقلاب رحمة الله عليه فراوان بوده و نحوه ارتباط هم بخاطر شرائط سخت آن روز و خفقان حاكم، دشوار، ولى بهر صورت اين ارتباطها برقرار بوده كه حضرت آقا به گوشههائى از آن اشاره ميفرمايند كه حاوى أسرارى است:
« البتّه موضوعات خيلى زياد است، بيش از اينهاست. ما در اوّل كه براى ايشان كاغذ مىنوشتيم بوسيله پست مىفرستاديم؛ بعد ديديم كه پست خطر دارد، لذا وقتى كاغذ مىنوشتيم به وسيله افرادى از همين رفقاى خودمان آن را مىرسانديم دست ايشان. و ايشان هم به كاغذهاى ما يك عنايت خاصّى داشتند، مطالعه ميكردند، و جواب را هم مىنوشتند.
و بعد به جائى رسيد كه ديگر نوشتن كاغذ هم بر بنده خطرى شد. يعنى اگر يكى از اين كاغذها بدست كسى مىافتاد عواقب خيلى وخيمى داشت. لذا من اين كاغذهائى كه مىنوشتم ميدادم ماشين ميكردند، با امضاى مستعارى كه بين بنده و بين ايشان بود و هيچكس هم نميدانست؛ فقط يك كاغذ ماشين كرده بدست ايشان مىرسيد. يادم مىآيد يك مرتبه يك كاغذى نوشتم كه 4 ـ 5 صفحه شد و آنرا داديم آقاى آقا سيّد عبدالصّاحب (سيّد على اكبر حسينى)... ايشان كاغذهاى ما را ماشين ميكردند و براى ايشان مىفرستادند. »
مرحوم آية الله خمينى هم روى اين ارتباطات خيلى دقيق و حسّاس بودند.
ص 287
و پس از مطالعه نامههاى ايشان به گونهاى عمل ميكردند كه هيچ ردّ پايى از آقا در ميان نباشد. چرا كه آقا مثل آية الله خمينى مصونيّت مرجعيّتى نداشتند و با بر ملا شدن مطلب به راحتى با ايشان برخورد خشن مىشد و پىگيرى مبارزات نيمه كاره مىماند. ايشان از اين حسّاسيّت آية الله خمينى چنين خبر ميدهند:
« مرحوم حاج آقا مصطفى خمينى براى بعضى از دوستان ما در نجف اشرف گفته بودند: پدرم در قم هر وقت در ميان نوشتهها كاغذهاى فلان كس را مىيافت با دست خود امضاى زير آن را پاره ميكرد كه اگر احيانا بدست دستگاه و سازمان برسد خطرى را ايجاد نكند. »
بارى، حركت علماء در قضيّه انجمنهاى ايالتى و ولايتى موفّق و پيروز ميشود و دولت عقبنشينى ميكند و لغو مصوّبه خود را إعلام ميدارد و جشن پيروزى برگزار ميشود. و رهبر انقلاب رسما در سخنرانى خود در تاريخ رجب 1382 (مطابق با 11/9/1341 شمسى) كه به مناسبت آغاز دروس حوزه پس از پايان غائله داشتند، ضمن تشريح مسائل و حوادث گذشته و انحصار حجّيّت در قوانين اسلام و لزوم حفظ هوشيارى نسبت به آينده، با تشكّر از مردم و حوزهها، اهانت به دولت را ممنوع و پايان ماجرا را إعلام و نصيحت نمودند كه: دچار غرور نشويد: «حقّ اينكه به دولت ناسزا گفته شود، نيست. شما بزرگتر از اين هستيد كه حرفى كه مناسب شما نيست بزنيد. از امروز مشغول كار خودمان هستيم... از اين به بعد مشغول تحصيل باشيم كه از همه عبادات بزرگتر است إن كانَ القلبُ مُخلصًا؛ باز اگر ديديم شيطانى از خارج متوجّه مملكت ما شد، ما همين هستيم و دولت همان و ملّت همان...» [7]
ص 288
البتّه دولت در اين ميانه بىكار نيست و با برنامهريزى بيشتر براى اسلام زدائى و محو ارزشهاى الهى به طرّاحى مخفيانه پرداخته و با قدرت نظامى و ضرب و شتم مردم، قضيّه انقلاب سفيد و به اصطلاح انقلاب شاه و مردم را به صحنه مىآورد كه مبارزات علماء در سطح ديگرى شروع مىشود. نمونهاى از ارتباط حضرت آقا با مرحوم آية الله خمينى را در اين قسمت از زبان خودشان مىشنويم كه به برخى مذاكرات مهم و زير بنائى اشاره مىكنند:
« ... بله ما ديديم كه خيلى بد شد و تمام آن زحمات را اينها با حقّهبازى از بين بردند و البتّه اين كار چند ماهى طول كشيد.
يك روز ماه رمضان بود ما با يكى از رفقا گفتيم برويم قم. برويم آنجا ببينيم آخر آقايان در چه وضعى هستند ؟ و چه تصميمى دارند ؟ ما با آن دوستمان كه از علماء بود و الآن هم حيات دارد و ديگر پير شده است رفتيم قم و منزل جناب محترم آقاى آقا سيّد هادى روحانى كه باجناق ماست و منزلشان نزديك منزل آية الله خمينى بود رفتيم. آنجا افطار كرديم و بعد از نماز مغرب و عشاء و افطار رفتيم منزل آية الله خمينى، و از اينطرف و آن طرف گفتگو كرديم كه: بالأخره حالا كه چه ؟ حالا چه ميخواهيد بكنيد ؟
گفتند: شما مىگوئيد ما چكار بكنيم ؟ بله چكار بكنيم ؟
من عرض كردم: خوب حالا كه آنها آمدهاند و فشار آوردهاند و كارهايشان تمام شد، ما نبايد بنشينيم؛ همانطور كه آنها نقشهاى كشيدند ما هم بايد از يك راه ديگر وارد شويم. اين كه نمىشود.
گفتند: بله، شما بگوئيد چكار بكنيم ؟
گفتم: آخر مگر قرآن نمىگويد:
وَعَدَ اللَهُ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـلِحَـتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِى ا لْإ رْضِ (خدا وعده داده به كسانى كه ايمان مىآورند و عمل صالح انجام مىدهند كه
ص 289
آنها را در روى زمين خليفه كند) ؟
گفتند: آقا اين مربوط به ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّـلِحَـت است ! به ما چه مربوط ؟
عرض كردم: آقا، ما مَجازش را مىگيريم، به همين مجاز، به همين مجاز، خداوند بزرگ است، شايد او به نظر لطف خودش به حقيقت قبول كند. شما مشغول شويد إن شآء الله مردم هم كمك مىكنند.
چون در آن وقت ايشان در واقع شاخص شده بودند و اعلاميّههاى مهمّى صادر ميكردند. البتّه اعلاميّههاى آية الله گلپايگانى هم خيلى متين، قوى و خوب بود، ولى آن شور و هيجانى كه در اعلاميّههاى آية الله خمينى بود در اعلاميّههاى ايشان نبود. و اعلاميّههاى ديگران هم غالبا بسيط و خيلى ساده بود، ولى اعلاميّههاى آية الله خمينى جاندار و شورانگيز بود.
لذا گفتند: خوب شما بگوئيد من چه قسمى اعلاميّه بنويسم ؟
نظر ايشان اين بود كه اوّلاً بايد به تربيت و تهذيب روحانيّون پرداخت، و سپس به تربيت و تعليم مردم. و ميفرمودند: تا كار روحانيّت سر و سامان نگيرد و روحانيّون مهذَّب نشوند نمىتوان مردم را ترغيب و تحريص نمود.
من گفتم: شما اعلاميّهها را بعنوان مسلمانها بنويسيد؛ كه اى مسلمانها شما كه اهل اين مملكتيد، بيائيد و قيام كنيد. شما ننويسيد روحانيّون چنين و چنان؛ روحانيّونى كه ما الآن داريم، من و شما ميدانيم كه بعضى از آنها فاسد هستند و خود شما هم قبول داريد. آن روحانى كه مثلاً رفته در نجف اشرف درس خوانده و چهل سال در آن تابستانهاى گرم آن گرد و غبار كشنده را خورده و روزها رفته در ته سرداب چهل پلهاى درس خوانده و مطالعه كرده براى اينكه يك روز رئيس بشود براى آنكه يك روز آقا بشود امروز نمىآيد تمام امر را براى خدا لِلّه و فى الله به دست شما بدهد ! چهل سال بحث كرده، درس خوانده،
ص 290
زحمت كشيده، داد و بيداد كرده براى رياست نه براى خدا.
همه را نمىگويم؛ امّا افرادى اينطورى هستند. آنها به هيچ وجه من الوجوه حاضر نيستند براى حق حاضر بشوند. شما نمىتوانيد الآن روحانيّون را اصلاح كنيد بعد برويد سراغ ديگران. (ايشان ميفرمود اوّل بايد روحانيّت را اصلاح كرد) نه شما نمىتوانيد اين كار را بكنيد. روحانيّون به شما مجال نميدهند. آن كسى كه ساليان متمادى با آن مرارتها زحمت كشيده كه الآن بشود فرمانده او نمىآيد فرمان خدا را بپذيرد. نفس وى أبدا خشوع نمىكند و زير بار حق در صورتى كه با شخصيّت او تنافى داشته باشد نمىرود؛ أبدا نمىرود !
آية الله خمينى گفتند: پس چه كنيم ؟
گفتم: شما اعلان عمومى بدهيد. بگوئيد: اى مسلمانها ! اى زنها ! اى مردها !
هر مسلمانى كه خود را مسلمان ميداند اين ندا به گوش او ميرسد و حركت ميكند. شما از كجا ميدانيد افراد گهنكار از آن گونه روحانيها به خدا نزديكتر نباشند ؟
اين دخترها و پسرهاى آلوده به مقتضاى برنامههاى غلط اينطور بار آمدهاند. آنها تربيت نشدهاند. و چه بسا در حال گناه هم در خود يك حال انفعالى داشته باشند، حالِ توبهاى داشته باشند كه من كار بدى مىكنم. آن رقّاصه سينما در خانوادهاى بار آمده است كه نماز و روزه نبوده، شرب خمر بوده است. سپس به مدرسه رفته و از روى تربيتهاى ناصالح اينطور شده است. و چه بسا در انديشه خود منفعل و انتظار استماع صيحه حق و توبهاى را دارد؛ ولى آن روحانى كه براى رياست درس خوانده مىگويد همه كارهاى من صحيح است، همه كارهاى من مورد رضاى خداست؛ آيا او به خدا نزديكتر است يا اين ؟
ص 291
شما ندا را بنام اسلام بلند كنيد، همه پشتيبان شما هستند، ما هم كمك مىكنيم. و الآن شما شاخص هستيد؛ مردم به اين ندا همه پاسخ ميدهند و مىآيند زير اين پرچم.
آرى، نزديك دو ساعت گفتگوى ما طول كشيد. و آن شب ماه رمضان، تابستان هم بود؛ مجلس ما تقريبا تا ساعت يازده طول كشيد... و بعد بلند شديم و خداحافظى كرديم...»
پاورقي [1] ـ «الله شناسى» ج 1، ص 11 و ص 19
[2] ـ مطالب اين قسمت، از كتاب «وظيفه فرد مسلمان در احياى حكومت اسلام» درس اوّل نقل شده است.
[3] ـ صدر آيه 22، از سوره 58: المجادلة
[4] ـ قسمتى از آيه 118، از سوره 3: ءَال عمران
[5] ـ «بحار الأنوار» ج 64، ص 171، حديث 3، به نقل از «علل الشّرآئع»
[6] ـ مطالب اين قسمت، از كتاب «وظيفه فرد مسلمان در احياى حكومت اسلام» درس دوّم نقل شده است.
[7] ـ«صحيفه نور» ج 1، ص 120؛ و «بررسى و تحليلى از نهضت امام خمينى» ج 1، ص 202