کتاب آیت نور(ج1) / فصل چهارم : ارتباط با مرحوم حدّاد، بازگشت به طهران
صفحه قبل

مكاشفه‏اى راجع به محيى الدّين

مرحوم حضرت علاّمه قدّس سرّه در آثار خود مطالبى را از بزرگان و حضرت آية الله انصارى نقل مى‏كنند كه راجع به خود آن بزرگواران نيست و فقط نقل است كه در آثار مطبوع ايشان فراوان و قابل مراجعه است، و در اين جا يك نمونه از «جُنگ خطّى شماره 10» نقل مى‏كنيم:
« ... حضرت آقا روحى فداه (آية الله حاج شيخ محمّد جواد انصارى همدانى رضوان الله تعالى عليه) فرمودند: بسيارى از بزرگان سابق كه از كلمات

ص 208
آنان استفاده مى‏شود كه سنّى مذهب بوده‏اند، آنها اين معنى را تقيّةً ابراز مى‏نمودند و الاّ آنها شيعه بوده‏اند. ابن فارض در آخر قصائدش تعريف از أبابكر ميكند و علّت آنرا پيرمردى قرار ميدهد، و تعريف از عمر ميكند و علّت آنرا كشف قرار ميدهد، لكن چون تعريف از أميرالمؤمنين عليه السّلام ميكند علّت آنرا وصىّ بودن آن حضرت قرار ميدهد. و درست بواسطه اين تعريف، تخريب خلفاى سابق را ميكند.
يكى از شاگردان مرحوم جلوه [1] استاد يگانه حكمت براى من نقل نمود كه مرحوم جلوه هر روز صبح كه بر منبر ميرفت مقدارى به محيى الدّين عربى بد مى‏گفت و به او دشنام داده لعن ميكرد. و اين عادت هميشگى مرحوم جلوه بود؛ زيرا مى‏گفت كه محيى الدّين سنّى مذهب است.
يكروز كه مرحوم جلوه براى تدريس به منبر صعود نمود در اوّل صحبتش فرمود كه: مرحوم محيى الدّين شيعه بوده و سنّى مذهب نبوده. و مقدارى از منقبت و مدح او بيان نمود. ما همه شاگردان تعجّب نموديم كه چگونه استاد هر روز زبان دشنام به محيى الدّين گشوده و امروز بر عكس مدح و منقبت او را مى‏نمايد. در اين حال مرحوم جلوه فرمود: ديشب در خواب ديدم باغهاى بسيارى مملوّ از گل و رياحين و درختهاى بسيار لطيف؛ گفتند: اينجا بهشت است و از منازل محيى الدّين است. بسيار تعجّب نمودم كه چگونه جاى

ص 209
محيى الدّين سنّى مذهب در اين باغهاست.
ناگاه روانه شدم تا به قصرى بلند پايه كه مرصّع به جواهرات بود بالا رفتم. در آنجا جماعتى از بزرگان و سادات حضور داشتند، و اين قصر متعلّق به محيى الدّين بود، و من گويا از پشت حجابى تماشاى اين منظره را مى‏نمودم. من در آن مجلس دم درب نشسته و سر خود را پائين انداخته بودم و از روى محيى الدّين شرمنده بودم كه چنين بدگوئى‏هائى درباره او نموده‏ام.
محيى الدّين گفت: چرا دم درب نشسته و سر خود را پائين انداخته‏اى ؟
گفتم: از شما شرمنده هستم.
گفت: اى ميرزاى جلوه تماشا كن. چون نگريستم از دريچه اطاق در ميان باغ انواع و اقسام حيوانات سبع و درنده ديدم.
گفت: اى سيّد جلوه ! اگر در ميان آنها بودى چه ميكردى ؟ عرض كردم: خود را حفظ مى‏نمودم.
فرمود: من در دنيا در ميان چنين حيواناتى گرفتار بودم و مطالب من كه از آنها سنّى بودن من ظاهر است براى حفظ خون خود تقيّةً نگاشته‏ام. [2] »
 

نمونه‏هائى از اشعار مرحوم انصارى

مرحوم آية الله انصارى از ذوق لطيف ادبى برخوردار بوده و اشعار آبدارى هم مى‏سروده‏اند كه دو نمونه آنرا از يادداشت‏هاى حضرت علاّمه نقل مى‏كنيم:
« از حضرت آية الله آقاى حاج شيخ محمّد جواد انصارى همدانى رضوان الله عليه است:

ص 210

منزلگه آن يار اگر خانه من بود
فردوس برين گوشه كاشانه من بود
شاهان جهان را نشدى هيچ ميسّر
آن گنج مرادى كه به ويرانه من بود
هرگوشه چشمى كه نمود آن شه خوبان
تيرى به دل خسته ديوانه من بود
گر سوخت مرا جلوه دلدار عجب نيست
كان شمع مراد دل ديوانه من بود [3]
ر وئى كه روان داده ز ديدار به ياران
محروم از او ديده بيگانه من بود

هر ناحيه شد جلوه‏گر از حسن ، نگارى

از پرتو آن دلبرِ جانانه من بود

گر هوش مرا بُرد لبش ، روحِ روان داد

كان آب حيات و مى و ميخانه من بود

بُرد آن خم ابرو ز كِنِشتم سوى محراب

در بى خبرى ديد كه بتخانه من بود

لطف ازلى گفت كه اى «فانى» محروم

آزاديت از پند حكيمانه من بود

آن كوى كه جز عشق ، دگر راه نبودش

هر باديه پيمودم و افسانه من بود [4] «



ص 21 1
« از مرحوم رضوان جايگاه حضرت آية الله انصارى روحى فداه است:
اى شه ملك ملاحت دلبر زيباى من
قومى از غم كرده‏اى دل خون بت رعناى من
از هلال ابرويت خم كرده‏اى بالاى من
روزگارم ساخت چشمت ترك بى‏پرواى من
آخر از رحمت نگر بر زردى سيماى من

در شب هجران ندارم قصّه جز با موى تو
هر زمان با چشم نمناكم به ياد روى تو
اى خوش آن ساعت گذارم افتد اندر كوى تو
گه شوم مدهوش و گه مست اى صنم از بوى تو
يا سپارم جان ز شوقت يار بى‏همتاى من

هر دلى كز عشق رويت دلبرا ديوانه شد
در بر شمع جمالت جان او پروانه شد
عارى از دنيا و دين و خويش و از بيگانه شد
جغد آسا در فراقت ساكن ويرانه شد
حال زارش شد گواه محنت و غمهاى من

آن سرِ انگشت كز زلفت حمايت مى‏كند
از عبير نافه چينى حكايت مى‏كند
با نسيم صبحدم از گل سِعايت مى‏كند
وز پريشانىّ دلها بس شكايت مى‏كند


ص 212
كز اسيران جهان خون شد دل زيباى من [5] «  

آشنائى با موحّد عظيم و عارف كبير

حضرت آقاى حاج سيّد هاشم موسوى حدّاد قدّس الله نفسَه

حضرت علاّمه رحمة الله عليه در هفتمين سال اقامت خود در نجف اشرف پس از چهارده سال تلاش مستمرّ علمى و عملى در حوزه مباركه قم و حوزه مقدّسه نجف و سلوك إلى الله تحت تربيت بزرگمردان ميدان علم و عمل آية الله علاّمه طباطبائى و آية الله قوچانى و آية الله انصارى قَدّس اللهُ أسرارَهم، و آشنائى و مراوده سلوكى با بزرگانى همچون آية الله حاج سيّد جمال الدّين گلپايگانى و آية الله حاج شيخ عبّاس طهرانى أعلى الله مقامهما؛ با حضرت آقاى حاج سيّد هاشم حدّاد، شاگرد ممتاز مكتب تربيتى آية الله العظمى حاج سيّد على آقاى قاضى رضوان الله عليهما آشنا ميشوند. و او را انسان كامل و درياى بى‏كران توحيد و ولايت مى‏يابند، و يكباره سر تسليم به وى مى‏سپارند و مسير زندگيشان حركتى ديگر مى‏گيرد؛ كه بحمدالله خود ايشان نكات فراوانى از زندگى خود را در اين راستا در كتاب ارزشمند و نفيس «روح مجرّد» بسيار زيبا و دلنشين و خواندنى به رشته تحرير كشيده‏اند. و ما به تناسب مقام، برخى از آنها را در اين يادنامه بازگو مى‏كنيم.
 

اشاره به شخصيّت حضرت آقاى حدّاد

« يكى از شاگردان مكتب اخلاقى و عرفانى فريد عصر و حسنه دهر، عارف بى‏بديل و موحّد بى‏نظير، سيّد العلمآء العاملين، أفضل الفقهآء و المجتهدين، مرحوم آية الله العظمى حاج سيّد ميرزا على آقاى قاضى

ص 213
قدَّس اللهُ تربتَه المُنيفه؛ مرحوم سيّد جليل و عارف نبيل، اهل توحيد بحقّ معنى الكلمه حاج سيّد هاشم موسوى حدّاد، أنار اللهُ شَ َٵ بيب قبره الشّريف من أنواره القاهرة القدسيّة ميباشد، كه از قديمى‏ترين تلامذه آن آيت الهى محسوب، و از قدرتمندترين شاگردان وى در سلوك راه تجريد و در نورديدن و پشت سرگذاشتن عالم ملك و ملكوت و نشئآت تعيّن و ورود در عالم جبروت و لاهوت، و اندكاك محض و فناى صرف در ذات احديّت حضرت حق جلّ و علا ميباشد.
الحدّاد ! و ما أدراكَ مَا الحدّاد ؟! [6] »
 

سابقه آشنائى

« حقير قبل از تشرّف به نجف اشرف و آستان بوسى حضرت مولى الموحّدين أميرالمؤمنين عليه صلوات الله و ملآئكتِه أجمعين، اوقاتى كه در بلده طيّبه قم از محضر پر فيض حضرت استاد علاّمه آية الله طباطبائى قدّس الله نفسَه بهره‏مند مى‏شدم، گهگاهى حضرت ايشان نامى از آقاى سيّد هاشم ميبردند كه از قدماى تلامذه مرحوم قاضى است و بسيار شوريده و وارسته است، و در كربلا سكونت دارد و مرحوم قاضى هر وقت به كربلا مشرّف مى‏شوند در منزل ايشان سكونت مى‏گزينند.
اين ببود تا خداوند توفيق تشرّف بدان آستان را مرحمت فرمود و حقير در نجف اشرف به توصيه حضرت استاد علاّمه، در امور عرفانى و الهى فقط با حضرت آية الله حاج شيخ عبّاس قوچانى أفاض الله تربتَه من أنواره، حشر و نشر داشتم، و ايشان گاهى نامى از حضرت آقاى حدّاد ميبردند. و بعضى از رفقا كه تلامذه مرحوم قاضى بودند، مخصوصا بعضى

ص 214
از مسافرين و زائرين، در محضر آية الله قوچانى نامى از ايشان برده و احوالپرسى مى‏نمودند، و ايشان هم ميفرمودند: در كربلا هستند و الحمدللّه حالشان خوب است.
و چون ما در نجف بوديم و به درس و مباحثه مشغول، لهذا براى زيارت مرقد مطهّر حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام فقط در بعضى از ليالى جمعه و يا بعضى از مواقع زيارتى بود كه به كربلا مى‏آمديم و همان شب و يا فرداى آن روز بر مى‏گشتيم، و ديگر مجالى براى پى‏جوئى و ملاقات آقاى حدّاد نبود.
اين مدّت قريب هفت سال به طول انجاميد، تا روزى در صحن مطهّر يكى از تلامذه مرحوم قاضى به نام علاّمه لاهيجى انصارى كه براى زيارت مشرّف شده بود و با حضرت آية الله حاج شيخ عبّاس در وسط صحن ملاقات كرده و ديده بوسى كردند ـ و من هم در آنوقت در معيّت ايشان بودم ـ در ضمن احوالپرسى‏ها و مكالمات از حضرت آقاى سيّد هاشم نام برد و احوالپرسى نمود، و در ميان سخنان خود گفت:
«مرحوم قاضى خيلى به ايشان عنايت داشت و او را به رفقاى سلوكى معرّفى نمى‏كرد. و بر حال او ضَنّت داشت كه مبادا رفقا مزاحم او شوند. او تنها شاگردى است كه در زمان حيات مرحوم قاضى موت اختيارى داشته است. بعضى اوقات ساعات موت او تا پنج و شش ساعت طول مى‏كشيد.
و مرحوم قاضى ميفرمود: سيّد هاشم در توحيد مانند سنّيها كه در سنّى‏گرى تعصّب دارند او در توحيد ذات حق متعصّب است، و چنان توحيد را ذوق كرده و مسّ نموده است كه محال است چيزى بتواند در آن خلل وارد سازد.» [7] »
 

ص 215
تشرّف به محضر حضرت حدّاد قدّس سرّه [8]

حديث عشق و ولايت

« در ميان طلاّب و فضلا و علماى نجف اشرف اين قاعده بر قرار است كه در ايّام زيارتى مخصوص حضرت مولى الكَونَين أبى عبدالله الحسين سيّد الشّهدآء عليه و على أبيه و اُمّه و جدّه و أخيه و التِّسعةِ الطّاهرةِ مِن أبنآئِه صلواتُ اللهِ و سلامُ ملآئكتِهِ المقرّبين والأنبيآءِ و المُرسلين، مانند زيارت عرفه و زيارت اربعين و زيارت نيمه شعبان، پياده از نجف أشرف به كربلاى معلّى مشرّف مى‏شوند؛ يا از جادّه مستقيم بيابانى كه سيزده فرسخ است و يا از جادّه كنار شطّ فرات كه هجده فرسخ است. جادّه بيابانى خشك و بى‏آب و علف است ولى مسافرين زودتر مى‏رسند و يك روزه و يا دو روزه راه را طى مى‏كنند، ولى جادّه كنار شط جادّه ماشين‏رو نيست، جادّه پياده‏رو و مال‏رو است و انحراف نيز دارد. ولى به عوض سرسبز و خرّم است و از زير درختهاى خرما و نخلستانها عبور ميكند، و در هر چند فرسخى يك خان و مُضيف‏خانه وسيع (مهمانخانه ساخته شده از حصير متعلّق به شيوخ اعراب كه در آنجا تمام واردين را بطور مجّانى هر چقدر كه بمانند پذيرائى مى‏كنند) وجود دارد كه طلاّب روزها را تا به شب راه مى‏روند و شب‏ها را در آنجا بيتوته مى‏نمايند، و معمولاً سفرشان از راه آب كه اين راه است دو روز يا سه روز طول مى‏كشد. »
 

يك درس تربيتى

«حقير را در مدّت اقامت هفت ساله در نجف أشرف جز دو بار توفيق تشرّف پياده به كربلا دست نداد... در هر دو سفر حقير در معيّت حضرت

ص 216
آية الله حاج شيخ عبّاس قوچانى أفاض الله علينا مِن رحماتِه و بركاتِه بودم. و ايضا جناب محترم آية الله مرحوم حاج شيخ حسنعلى نجابت شيرازى و جناب محترم حجّة الإسلام و المسلمين آقاى حاج سيّد محمّد مهدى دستغيب شيرازى اخوى كوچكتر مرحوم شهيد دستغيب همراه بودند. و در سفر دوّم نيز يكى از طلاّب آشنا با آية الله قوچانى به نام سيّد عبّاس يَنگَجى و يك نفر از ارادتمندان ايشان كه از رجال و معاريف طهران بود مصاحبت داشتند.
توضيح آنكه: اين رجل معروف كه حقّا مردى با صفا و پاكدل و عاشق خاندان ولايت است و الحمدللّه هم اينك در قيد حيات است، در نجف اشرف كه به عنوان زيارت تشرّف حاصل نموده بود، به فقيد سعيد آية الله حاج شيخ عبّاس گفته بود: من ميخواهم يك روز لباس عملگى در تن كنم، و در آن هنگام كه رواقها را چوب بست نموده و مشغول تعمير و گچكارى و آينه كارى بودند، در ميان عمله‏ها بطور ناشناس وارد و مشغول كار شوم، از صبح تا به غروب آفتاب.
آية الله حاج شيخ عبّاس كه وصىّ رسمى مرحوم قاضى در امر طريقت و اخلاق و سلوك إلى الله هستند وى را از اين عمل منع كردند و فرمودند: شما يك مرد معروف و سرشناس هستى و اين كار زيبا و نيكو را هر چه هم پنهان كنى بالأخره آشكارا خواهد شد و بر سر زبانها خواهد آمد؛ آنگاه غرور و عُجبى كه أحيانا براى شما اين عمل به بار مى‏آورد چه بسا ضررش بيشتر از منافع اين عمل پسنديده باشد؛ و من اينطور صلاح مى‏بينم كه شما به عوض اين نيّت خير، اينك كه ايّام زيارتى مخصوصه نيمه شعبان است، پياده با ما به كربلا مشرّف شويد. اين كار را كسى نمى‏فهمد، تازه اگر هم بفهمد، مثل آن عمل سر و صدا ايجاد نمى‏كند و عواقب وخيم روحى براى شما ندارد.
آن مرد محترم اين سخن را پذيرفت و آماده سفر پياده براى كربلا شد.»
 

ص 217

طىّ بيابان عشق

« اين سفر صبح روز دوازدهم شهر شعبان المعظّم سنه يكهزار و سيصد و هفتاد و شش هجريّه قمريّه بود كه سه روز و دو شب بطول انجاميد و ما در عصر روز چهاردهم به كربلاى معلّى وارد شديم.
البتّه اين سفر پياده براى مردى كه از كارهاى سخت طلبگى به دور است و نازپرورده و متنعّم بوده است چه بسا مشكل بود، ولى از آنجا كه حقيقةً از محبيّن و شيعيان و مواليان است، لهذا نه تنها اين راه صعب را همگام با سائر رفقا پيمود، بلكه از عشق و شوريدگى خاصّى برخوردار بود، و بسيار در راه گريه ميكرد، و با خود اين غزل حافظ عليه الرّحمه را زمزمه مى‏نمود:
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
كه سر به كوه و بيابان تو داده‏اى ما را
شكر فروش كه عمرش دراز باد چرا
تفقّدى نكند طوطى شكرخا را
غرور حسن اجازت مگر نداد اى گل
كه پرسشى نكنى عندليب شيدا را
به خُلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنائى نيست
سَهى قدان سيه چشمِ ماه سيما را
چو با حبيب نشينىّ و باده پيمائى
به ياد دار محبّان باد پيما را
جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
كه وضع مهر و وفا نيست روى زيبا را


ص 218

در آسمان چه عجب گر به گفته حافظ
سماع زُهره به رقص آورد مسيحا ر [9]
و برخى اوقات قدرى از رفقا فاصله ميگرفت تا بيشتر به خود مشغول باشد و راز و نياز و سوز و گداز خود را خود بداند. اتّفاقا از نيمه راه به بعد باران باريد و جادّه مال رو بدون اسفالت گل شده بود و اين مرد بدون هيچ محابا پايش در گل فرو ميرفت. تا تقريبا از يك فرسخى كربلا كه آثار شهر از دور كم و بيش خود را نشان ميداد، كفشهاى خود را از پا درآورده و به هم گره زد و به اين طرف و آن طرف گردن خود آويزان نمود.
و ما هم با همه رفقا و همراهان خاك آلوده، با همان وضع بدون غسل زيارت يكسره به حرم أنور مشرّف شديم.
اين زيارت تقريبا كمتر از يكساعت طول كشيد و از آنجا به سوى قبر حضرت أباالفضل العبّاس عليه السّلام آمده و با همان حال و كيفيّت آن حضرت را نيز زيارت كرديم. »
 

زيارت نيمه شعبان

« چون يكى از رفقاى كاظمينى و بغدادى كه به نام حاج عبدالزّهراء گرعاوى بود، شب را براى شام در مسافرخانه و مسجدى كه وارد شده بود دعوت نموده بود، لهذا چون شب درآمد همه رفقا براى غسل زيارت شبِ نيمه به حمّام خيمه‏گاه درآمده غسل نموده و با همديگر حرمين مطهّرين شريفين را زيارت كرده و سپس در موعد حاج عبدالزّهراء گرد آمده و تا به صبح به احياء و شب زنده‏دارى و قرائت قرآن و دعا مشغول، نماز صبح را در حرم مطهّر گزارده و پس از طلوع آفتاب فى الجمله استراحت و تمدّد اعصابى نموده و اينك همه

ص 219
حاضر براى انجام غسل زيارت روز نيمه شعبان و تشرّف به حرمين شريفين شديم.
پس از أداى زيارت بطور كامل، فقط كسى كه عازم نجف بود، بنده در معيّت آية الله قوچانى بودم؛ چون آقا حاج شيخ حسنعلى نجابت و آقا حاج سيّد محمّد مهدى دستغيب از ايران براى زيارت آمده بودند و بنا بود با آن شخص محترم براى قبل از ماه مبارك رمضان خود را به شيراز و به طهران برسانند، و آقاى سيّد عبّاس مى‏خواست عصر آن روز يا فردا به نجف مراجعت كند، بنابراين بنده با حضرت آقاى حاج شيخ عبّاس عازم نجف بوده و به طرف محلّ سيّارات نجف حركت نموديم. »
 

در طلب مقصود

« حقير در بين راه به ايشان عرض كردم: ميل داريد برويم و از آقا سيّد هاشم نعل بند ديدنى كنيم؟ (چون ايشان در آن زمان به حجّ بيت الله الحرام مشرّف نشده بود، و بواسطه آنكه شغلشان نعل سازى و نعل كوبى به پاى اسبان بود، به سيّد هاشم نعل بند در ميان رفقا شهرت داشت؛ بعدا يكى از مريدان ايشان كه در كربلا ساكن بود و حقّاً نسبت به ايشان ارادت داشت به نام حاج محمّد على خَلَف زاده كه شغلش كفّاشى بود شنيديم كه از نزد خود اين شهرت را احتراما به حدّاد يعنى آهنگر تغيير داده است، عليهذا رفقا هم از آن به بعد ايشان را حدّاد خواندند.)
ايشان در جواب فرمودند: سابقا دكّان نعل سازى ايشان در عَلْوَة (ميدان بار) جنب بَلَديّه (شهردارى) و در وسط شهر و بسيار نزديك بود و من آنجا را ميدانستم و ميرفتم، امّا اينك تغيير كرده است و بسيار دور است و من هم بلد نيستم؛ و علاوه لازم است كه زودتر به نجف برسم، فلهذا الآن مجال ندارم، باشد براى وقتى ديگر!

ص 220
عرض كردم: من الآن عجله‏اى براى مراجعت ندارم، اجازه ميفرمائيد بمانم و ايشان را زيارت كنم ؟ فرمودند: خوبست، مانعى ندارد.»
 

اوّلين ديدار با حضرت حدّاد

« لهذا حقير از ايشان خداحافظى نموده و برگشتم و از نزديك علوه و ميدان بار معروف كربلا نشانى جديد ايشان را جويا شدم، گفتند: در بيرون شهر پشت شُرْطه خانه، در اصطبل شرطه خانه دكّانى دارد و آنجا كار ميكند.
حقير خيابان عبّاسى را كه منتهى مى‏شود به شرطه خانه (نظميّه و شهربانى) پيمودم تا به آخر و از آنجا اصطبل را جويا شدم، نشان دادند. وارد محوّطه‏اى شدم بسيار بزرگ تقريبا به مساحت هزار متر مربع و دورتا دور آن طويله‏هاى اسبان بود كه به خوردن علوفه خود مشغول بودند. پرسيدم: محلّ سيّد هاشم كجاست ؟ گفتند: در آن زاويه.
بدان گوشه و زاويه رهسپار شدم، ديدم: دكّه‏ايست كوچك تقريبا 3×3 متر، و سيّدى شريف تا نيمه بدن خود را كه در پشت سندان است در زمين فرو برده و بطوريكه كوره از طرف راست و سندان در برابر او به هر دو با هم دسترسى دارد مشغول آهن كوبى و نعل سازى است. يك نفر شاگرد هم در دسترس اوست.
چهره‏اش چون گل سرخ برافروخته، چشمانش چون دو عقيق مى‏درخشد. گرد و غبار كوره و زغال بر سر و صورتش نشسته و حقّا و حقيقةً يك عالَمى است كه دست به آهن ميبرد و آنرا با گاز انبر از كوره خارج، و به روى سندان مى‏نهد و با دست ديگر آنرا چكّش كارى ميكند. عجبا ! اين چه حسابى است ؟! اين چه كتابى است ؟!
من وارد شدم، سلام كردم. عرض كردم: آمده‏ام تا نعلى به پاى من بكوبيد !
فورا انگشت مسبّحه (سبّابه) را بر روى بينى خود آورده اشاره فرمود:

ص 221
ساكت باش !
آنگاه يك چائى عالى معطّر و خوش طعم از قورى كنار كوره ريخت و در برابرم گذارد و فرمود: بسم الله، ميل كنيد!
چند لحظه‏اى طول نكشيد كه شاگرد خود را به بهانه‏اى دنبال كارى و خريدى فرستاد. او كه از دكّان خارج شد، حضرت آقا به من فرمودند: آقاجان ! اين حرفها خيلى محترم است، چرا شما نزد شاگرد من كه از اين مسائل بى‏بهره است چنين كلامى را گفتيد؟!
دوباره يك چائى ديگر ريخته و براى خود هم يك استكان ريخته، و در حالى كه مشغول كار بود و لحظه‏اى كوره و چكّش و گاز انبر آهنگير تعطيل نشد، اين اشعار را با چه لحنى و چه صدائى و چه شورى و چه عشقى و چه جذابيّت و روحانيّتى براى من خواند:
روستائى گاو در آخور ببست
شير، گاوش خورد و بر جايش نشست
روستائى شد در آخور سوى گاو
گاو را مى‏جست شب آن كنجكاو
دست مى‏ماليد بر اعضاى شير
پشت و پهلو، گاه بالا گاه زير
گفت شير ار روشنى افزون بدى
زَهره‏اش بدريدى و دلخون شدى
اين چنين گستاخ زان مى‏خاردم
كو در اين شب گاو مى‏پنداردم
حق همى گويد كه اى مغرور كور
نى ز نامم پاره پاره گشت طور
كه لَو أنزَلْنا كتابًا لِلجَبلْ
لَانْصَدَعْ ثُمَّ انقَطَعْ ثُمَّ ارتَحَلْ [10]
از من ار كوه اُحد واقف بدى
پاره گشتىّ و دلش پر خون شدى
از پدر و از مادر اين بشنيده‏اى
لا جرم غافل در اين پيچيده‏اى


ص 222

گر تو بى تقليد زآن واقف شوى

بى‏نشان بى‏جاى چون هاتف شوى [11]
در اين حال شاگرد برگشت. آقا فرمود: ميعاد ما و شما ظهر در منزل براى أداى نماز. و نشانى منزل را دادند.
قريب اذان ظهر به منزل ايشان در خيابان عبّاسيّه، شارِع البَريد، جنب منزل حاج صمد دلاّل رفتم. منزلى ساده و بسيار محقّر، چند اطاق ساده عربى و در گوشه‏اش يك درخت خرما بود. و چون يك اُشكوبه بود ما را به بام رهبرى نمودند. در بالاى بام حضرت آقا سجّاده انداخته آماده نماز بودند، و فقط يك نفر ارادتمند به ايشان حاج محمّد على خلف‏زاده بود كه ميخواست با ايشان نماز بخواند. و سپس معلوم شد آقاى حاج محمّد على، ظهرها را غالبا در معيّت ايشان نماز ميخواند. بنده نيز اقتدا كردم و نماز جماعتى كه فقط دو مأموم داشت بجاى آورده شد. و ايشان نهايت مهر و محبّت را نمودند و فرمودند: شما مى‏رويد به نجف و إن شآء الله تعالى وعده ديدار براى سفر بعدى.
در آن روز كه نيمه شعبان بود حقير دستشان را بوسيده و توديع نمودم و به نجف مراجعت كردم.»
 

هجرت إلى الله

« چون در ماه مبارك رمضان حوزه نجف تعطيل است و فقط طلاّب شبها درسهاى استثنائى همچون اصول عقائد و رساله‏هاى كوچك مانند قاعده لاضَرَر، و مسأله ارث زوجه، و قاعده فراغ، و قاعده لاتُعاد الصّلوة، و يا بحث فروع علم اجمالى را ميخوانند كه چون مختصر است در طول يكماه به پايان ميرسد و مربوط به درسهاى رسمى نيست، و علاوه در ماههاى رمضان سابق هم حقير در اين درسها شركت نمى‏كردم و شبها را طبق دستور آية الله حاج

ص 223
شيخ عبّاس به بعضى از ادعيه و قرائت سوره قدر و يا سوره دخان به پايان ميرساندم؛ در اين سال چنين ميلى پيدا شد تا به كربلاى معلّى براى زيارت مشرّف شوم، و هم زيارت حرمين مباركين را نموده و هم آن اعمال را در كربلا انجام دهم و هم از محضر آقاى حاج سيّد هاشم مستفيض گردم.
بنابراين در معيّت والده و اهل بيت و دو طفل صغير خود سيّد محمّد صادق كه در آن وقت چهار سال و سيّد محمّد محسن كه در آن وقت دوسال و پنج ماه داشت براى ماه مبارك به كربلا تشرّف حاصل نموده و يك اطاق در حسينيّه بحرينى‏ها كه در كوچه جنب خيمه‏گاه بود به قيمت ارزانى اجاره نموديم و در آنجا جلّ و بساط خود را گسترديم.
در تمام يك ماه رويّه چنين بود كه: چون در عين گرماى تابستان بود و شبها بسيار كوتاه بود، شبها را نمى‏خوابيدم؛ به عوض در روزها ميخوابيدم تا دو ساعت به ظهر مانده، در آن وقت آماده تشرّف به حرم مطهّر مى‏شدم و نماز را در آنجا بجا مى‏آوردم و سپس به حرم مطهّر حضرت أباالفضل العبّاس عليه السّلام مشرّف مى‏شدم و پس از اداى زيارت به تهيّه مايحتاج منزل پرداخته و تا غروب در منزل مى‏ماندم. و پس از اداى نماز عشائين و صرف افطار، دو ساعت از شب گذشته به منزل آقا مشرّف مى‏شدم تا نزديك اذان صبح كه باز براى سَحور خوردن به خانه باز مى‏گشتم، يعنى خود آقا وقت ملاقات را در شبها معيّن نموده بودند؛ زيرا كه روزها دنبال كار ميرفتند.»
 

پذيرائى معنوى

« محلّ اجتماع دكّه‏اى بود در كنار مسجدى كه ايشان متصدّى تنظيف آن بودند؛ و آن دكّه به طول و عرض دو متر در دو متر بود و ارتفاع سقفش بقدرى بود كه در آن نمى‏شد نماز را ايستاده بجاى آورد چون سر به سقف گير ميكرد؛ و در حقيقت اطاق نبود بلكه محلّى بود زائد كه معمار در وسط پلّكان معبرِ به بام

ص 224
مسجد به عنوان انبار در آنجا در آورده بود. [12] امّا چون مكان خلوت و تاريك و دنجى بود، آقاى حدّاد آنجا را در مسجد براى خود برگزيده، و براى دعا و قرائت قرآن و اوراد و اذكارى كه مرحوم قاضى ميدادند بالأخص براى سجده‏هاى طولانى بسيار مناسب بود. امّا نمازها را ايشان در درون شبستان مسجد ميخواندند، و نمازهاى واجب را نيز به امام جماعت آن مسجد به نام آقا شيخ يوسف اقتدا مى‏نمودند.
در آن دكّه سماور چاى و قورى نيز بود و مقدارى از اثاث مسجد هم در كنار آن ريخته بود. خداوندا ! از اين دكّه بدين وضع و كيفيّت كسى خبر ندارد، جز خود مرحوم قاضى كه در كربلاى معلّى در اوقات تشرّف بدان قدم نهاده است.
عظمت و روحانيّت آن دكّه را كسى ميداند كه مانند بعضى از دوستان حدّاد مثل حاج حبيب سماوى، و حاج عبدالزّهراء گرعاوى، و حاج أبوموسى مُحيى، و حاج أبو أحمد عبدالجليل محيى و بعضى ديگر، آنرا ديده و در آن أحيانا بيتوته نموده‏اند.
حضرت آقاى حاج سيّد هاشم از حقير در تمام شبهاى ماه مبارك در آن دكّه پذيرائى كرد. وه چه پذيرائيى !
در آن وقت حاج أبوموسى محيى و حاج حبيب سَماوى و رشيد صفّار با ايشان آشنائى نداشتند، بعدا آشنا شدند. فقط در آن وقت آشناى ملازم و فَدَوى عبارت بود از حاج محمّد على خلف زاده از كربلا، و حاج عبدالزّهراء از كاظمين، و اخيرا در ليالى آخر آقاى حاج أبواحمد عبدالجليل محيى كه در آن وقت مجرّد بود، و بعدا به أبو نبيل و سپس به أبو أحمد معروف شد.

ص 225
شب تا نزديك اذان به گفتگو و قرائت قرآن و گريه و خواندن أشعار ابن فارض و تفسير نكات عميق عرفانى و دقائق أسرار عالم توحيد و عشق وافر و زائد الوصف به حضرت أباعبدالله الحسين عليه السّلام ميگذشت. و براى رفقاى ما كه حاضر در آن جلسه بودند همچون حاج عبدالزّهراء، باب مكاشفات باز بود و مطالبى جالب بيان ميكرد. و حقيقةً در آن ماه رمضان بقدرى شوريده و وارسته و بى‏پيرايه بود كه موجب تعجّب بود. آنقدر در جلسه مى‏گريست كه چشمهايش متورّم مى‏شد، و از ساعت مى‏گذشت، آنگاه به درون مسجد ميرفت و بر روى حصير پس از ادامه گريه به سجده مى‏افتاد. بسيار شور و وَلَه و آتش داشت؛ آتش سوزان كه ديگران را نيز تحت تأثير قرار ميداد.
يك شب كه پس از اين گريه‏هاى ممتد و سرخ شدن چشمها به درون مسجد رفت، حضرت آقاى حدّاد به من فرمود: سيّد محمّد حسين ! اين گريه‏ها و اين حِرقت دل را مى‏بينى ؟ من صد «قاط» (برابر و مقدار) بيشتر از او دارم ولى ظهور و بروزش به گونه دگر است.»
 

خواب و خوراك حضرت حدّاد

« حقير سه ربع ساعت مانده به اذان صبح به منزل مى‏آمدم و تقريبا ده دقيقه راه طول مى‏كشيد.
يك شب آقا به من فرمود: چرا هر شب بر مى‏خيزى و مى‏روى منزل براى سحرى خوردن ؟! يك چيزى كه مى‏آورم و مى‏خورم تو هم با من بخور!
فردا شب سحرى را در نزد ايشان ماندم. نزديك اذان به منزل كه با مسجد چند خانه بيشتر فاصله نداشت رفته و در سفره‏اى كه عبارت بود از پيراهن عربى يكى از آقازادگانشان، قدرى فُجل [13] (ترب سفيد) و خرما با دو گرده نان آوردند و

ص 226
به روى زمين گذارده فرمودند: بسم الله !
ما آن شب را با مقدارى نان و فجل و چند خرما گذرانديم، و فرداى آن روز تا عصر از شدّت ضعف و گرسنگى توان نداشتيم؛ چون روزها هم در نهايت بلندى و هوا هم به شدّت گرم بود. فلهذا با خود گفتم: اين گونه غذاها به درد ما نمى‏خورد، و با آن اگر ادامه دهيم مريض مى‏شويم و از روزه وا مى‏مانيم. روى اين سبب بعدا پس از صرف سحور با حضرت ايشان فورا به خانه مى‏آمدم و آبگوشت و يا قدرى كته‏اى را كه طبخ نموده بودند ميخوردم، يا بعضا سحرى را از منزل مى‏بردم و با سحرى ايشان با هم صرف مى‏شد.
امّا خواب ايشان: اصولاً ما در مدّت يك ماه خوابى از ايشان نديديم. چون شبها تا طلوع آفتاب بيدار و به تهجّد و دعا و ذكر و سجده و فكر و تأمّل مشغول بودند، و صبحها هم پس از خريد نان و حوائج منزل دنبال كار در همان محلّ شرطه خانه ميرفتند، و ظهر هم نماز را در منزل ميخواندند و سپس به حرم مطهّر مشرّف مى‏شدند. و گفته مى‏شد عصر مطلقا نمى‏خوابند؛ فقط صبحها بعضى اوقات كه بدن را خيلى خسته مى‏بينند در حمّام سر كوچه رفته و با استحمام آب گرم رفع خستگى مى‏نمايند، و يا مثلاً صبحها چند لحظه‏اى تمدّد اعصاب مى‏كنند، سپس براى كار مى‏روند؛ آنهم آن گونه كار سنگين و كوبنده. زيرا ايشان نه تنها نعل مى‏ساختند بلكه بايد خودشان هم به سمّ ستوران مى‏كوبيدند، امّا آن وجد و حال و آتش شعله‏ور از درون اجازه قدرى استراحت را نميداد.»
 

امر به ملازمت مرحوم انصارى

« ماه مبارك رمضان بدين گونه سپرى شد. و در شب عيد كه محتمل بود ماه ديده نشود چند رفيق طريق بنا بر آن نهادند تا به شكرانه تماميّت شهر رمضان به نجف براى سلام و زيارت مشرّف شوند، و فردا را اگر أحيانا رمضان است در آنجا افطار كنند.

ص 227
عصر روز بيست و نهم با سيّاره حاج عبدالزّهراء كه آنرا «حسينيّه سيّار» [14] مى‏گفتند، حضرت آقا و حاج محمّد على و حاج عبدالجليل به نجف مشرّف، و يكسره به حرم مطهّر وارد، و پس از اداى سلام و زيارت براى افطارى به مسجد سَهله در آمدند و در آنجا ميهمان مرحوم شيخ جواد سَهْلاوى بوده، و تا به صبح به توجّه و ذكر و فكر و دعا بيتوته نموده، صبحگاه عازم براى تشرّف و زيارت حمزه [15] و جاسم [16] شدند.

ص 228
ظهر تا عصر را در حضرت حمزه گذرانده براى شب به سوى حضرت جاسم رهسپار، و شب را تا به صبح در آن مكان مقدّس بيتوته كردند. و آن شب را حضرت آقا از عظمت حضرت جاسم و كيفيّت حركت او و اختفاى او از دست دشمنان و اعداى دين مطالبى فرمودند، و فرمودند: جلالت و عظمت ولايت حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام در اين فرزند ارجمندشان بسيار طلوع دارد، و صحن و بارگاه و حرم و قبّه منوّره و حتّى زمينهاى اطراف آن از

ص 229
معنويّت و جذّابيّت خاصّى برخوردار است.
يكى دو ساعت كه از طلوع آفتاب بر آمد با همين حسينيّه سيّار مستقيما به صوب كربلا مراجعت شد و قريب ظهر بود كه وارد شديم.
عصر روز بيست و نهم كه در حرم مطهّر أميرالمؤمنين عليه السّلام مشغول بوديم حضرت آقا فرمودند:
«مثل اينكه حضرت، ثواب اين زيارت شما را بازگشت به ايران و استفاده از حضور حضرت آية الله حاج شيخ محمّد جواد انصارى همدانى قرار داده‏اند. وقتى به ايران رفتى، اوّل خدمت ايشان برو، و كاملاً در تحت تعليم و تربيت ايشان قرار بگير!»
عرض كردم: در صورتى كه ايشان امر به توقّف در ايران بنمايند در آن صورت دورى و جدائى از شما مشكل است !
فرمودند: هر كجاى عالم باشى ما با توايم، رفاقت و پيوند ما طورى به هم زده شده كه قابل انفكاك نيست. نترس ! باكى نداشته باش ! اگر در مغرب دنيا باشى و يا در مشرق دنيا، نزد ما مى‏باشى ! سپس فرمودند:
گر در يمنى چو با منى پيش منى
ور پيش منى چو بى‏منى در يمنى «
 

استمرار حديث عشق و ارادت

و بدينسان آقا پس از آنكه در آستان حضرت حدّاد رحل اقامت مى‏افكنند و دست ارادت به دامن پر فيض آن راد مرد توحيد و ولايت مى‏زنند، در كنار استمرار ارتباط با مرحوم حدّاد، به دستور ايشان ملازم محضر آية الله انصارى همدانى گرديده و در سه سال پايانى عمر آن مرحوم تحت تعليم و تربيت ايشان قرار مى‏گيرند. و همانطور كه خواهيم ديد به سفارش ايشان مقيم طهران مى‏شوند و صفحات جديدى در تاريخ زندگيشان گشوده ميگردد، ولى در حقيقت تحت ولايت حضرت حدّاد قرار دارند و مسير الهى را طى مى‏نمايند؛

ص 230
كه درباره سرّ اين معنى مطالبى را پيش رو داريم.
 

« سرآغاز بازگشت به طهران »

« آرى در آن سال (1376 هجرى قمرى) كه تابستان فرا رسيده بود، ما به جهاتى قصد داشتيم به ايران براى زيارت حضرت امام رضا عليه السّلام و تجديد عهد با ارحام و أحبّه و أعزّه از دوستان ـ كه از بدء ورود به نجف تا آن وقت كه هفت سال سپرى مى‏شد به طهران نيامده بودم ـ و ايضا براى فى الجمله تغيير آب و هوا براى مرحومه والده كه چون به فشار خون و كسالت قلب و آسم ريَوى مبتلا بودند و عَجّه‏هاى شديد و تند وزشِ بادهاى نجف سينه‏شان را به شدّت متأ لّم مى‏ساخت، و همچنين براى مراجعه به طبيب براى كسالت اهل بيت؛ مسافرت نموده ايّام تابستان را بگذرانيم و پس از آن به نجف اشرف مراجعت كنيم.
فلهذا در روز هشتم شوّال از نجف براى يك زيارت تامّ و تمام دوره به كربلا و كاظمين و سامرّاء مشرّف شده و با اتوبوس يك شب هم در قم خدمت بى‏بى حضرت معصومه سلام الله عليها توقّف نموده و روز هجدهم وارد طهران شديم.
بواسطه ديد و بازديدها و فرا رسيدن دهه محرّم الحرام 1377 و اشتغال به عزاداراى در مسجد، مسافرت به همدان تا بعد از دهه تأخير افتاد؛ و در اين وقت به محضر حضرت آية الله انصارى مشرّف شدم.
و لا يخفى آنكه خدمت ايشان از چهار سال قبل ارادت حاصل، و ملاقاتهاى ممتدّ و طولانى رفيق طريق بود...
حضرت آقاى انصارى فوق العاده مرد كامل و شايسته و منوّر به نور توحيد بود، و به حقير هم بسيار محبّت و بزرگوارى و كرامت داشت. حقير چون پيام حضرت آقاى حدّاد را رساندم و كسب مصلحت نمودم كه براى معنويّت و سلوك عرفانى من كدام بهتر است ؟ ايران يا نجف أشرف ؟ فرمودند:

ص 231
بعداً جواب ميدهم.
پس از يك شبانه روز در حضور جمعى از أحبّه و أعزّه، حقير سؤال نمودم: جواب چه شد ؟!
فرمودند: «نجف خوب است، طهران هم خوب است؛ ولى اگر نجف بمانى آنچه كسب مى‏كنى همه‏اش براى خودت، و اگر طهران بمانى در آنچه بدست مى‏آورى شركت مى‏كنيم! »
 

داغ فراق نجف

« چون اين پاسخ دلالت بر أرجحيّت طهران داشت ـ در حالى كه يك سر موى بدنِ بنده هم راضى به بازگشت به طهران نبود؛ چون نجف را موطن اصلى و دائمى گرفته و براى إقامه مادام العمر بساط خود را گسترده، و خانه ملكى هم اخيرا ابتياع نموده‏ايم، و با چه خون دلها اينك قدرى آرام گرفته و با خيال جمع ميخواهيم بمانيم؛ آن قدر اين احتمال رجحان طهران برايم ناگوار و سخت است كه از كوفتن كوهها بر سرم سنگين‏تر است؛ و از طرفى طهران: وطن و زادگاه ما، جائى است كه من از آنجا فرار كرده‏ام و تمام مايملك را فروخته و أثاث البيت را حتّى طناب رخت پهن كنى را جمع كرده و بسته و به آستان مولى الموالى روى آورده‏ام، و بطورى هستم كه اگر خواب طهران را در شب ببينم ناراحت ميشوم، و چون از خواب مى‏پرم ميگويم: الحمدللّه خواب بود و بيدارى نبود ! ـ حقير فورا تصميم به مراجعت به طهران گرفتم. و پس از ماه صفر به آستان ملائك پاسبان نجف اشرف مشرّف شده، و مدّت قريب سه ماه طول كشيد تا منزل به فروش رفت، و به طهران مراجعت و باب مراوده و مكاتبه و ملاقاتهاى متناوب تقريبا دو تا سه ماه يك مرتبه، و اطاعت تامّ و تمام از دستورات آية الله انصارى برقرار بود.
و الحقّ ايشان كه آيتى بزرگ از آيات الهيّه بود از هر گونه كمك و مساعدتى دريغ نمى‏فرمود، بلكه با كمال خلوص به واردين راه مى‏داد و پذيرائى مى‏نمود.»
 
دنباله متن
پاورقي
[ 1 ] - مرحوم جلوه در سال 1238 هجرى قمرى در احمد آباد هند به دنيا آمد، و از محضر اساتيدى چون ميرزا حسين حكيم بهره برد، و پس از پايان تحصيلات در اصفهان در سال 1273 به طهران آمد و پس از 41 سال تدريس و تربيت شاگردان در سال 1314 هجرى قمرى از دنيا رفت و در شهر رى در جوار مرحوم ابن بابويه به خاك سپرده شد. از ايشان كتبى همچون «رسالةٌ فى الكلّىّ و أقسامه» و «إثبات الحركة الجوهريّة» و حواشى بر «أسفار» بجا مانده است. («الكنى و الألقاب» ج 1، ص 49 و «مرآة الكتب» تبريزى، ص 186)
[2] - «جُنگ خطّى 10» ص 47؛ بحث مفصّل راجع به شخصيّت محيى الدّين بن عربى در كتاب شريف «روح مجرّد» بخش ششمين آمده است.
[3] - احتمالاً نسخه صحيح : «دل پروانه من بود» ميباشد ، زيرا «ديوانه» در بيت بالا آمده ، و از طرفى «پروانه» با شمع و سوختن تناسب دارد .
[ 4] - «جُنگ خطّى 5» ص 44 و 45

[5] - «جنگ خطّى 5» ص 51

[ 6 ] - «روح مجرّد»، ص 11
[7] - «روح مجرّد» ص 11 تا ص 13
[ 8 ] - از اوّل تا آخر اين بخش بجز عناوين فرعى، همه از كتاب «روح مجرّد» ص 22 به بعد است.

[9] - «ديوان خواجه حافظ» تصحيح پژمان، ص 5، غزل شماره 9

[10] - اشاره به قسمتى از آيه 21 از سوره 59 : الحشر :
لَوْ أَنزَلْنَا هَـذَا الْقُرْءَانَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ و خَـشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِ اللَهِ . يعنى «اگر اين قرآن مجيد را بر كوهى مى‏فرستاديم او را از بيم خدا ترسان و شكافته شده مى‏ديدى ».

[ 11 ]- «مثنوى» طبع سنگى آقا ميرزا محمود، ص 116، المجلّد الثّانى، سطر 8 تا 12

[ 12 ] - ولى اكنون به واسطه توسعه شارع عبّاسيّه كه مقدارى از مسجد از جمله آن اطاق و پلّه‏ها را از ميان برده است، اثرى از آن موجود نمى‏باشد.(منه قدّس سرّه)

[ 13 ]- در لغت فصيح فُجْل و فُجُل و در زبان محلّى فِجِل تلفّظ مى‏شود.

[14] - بدين جهت حسينيّه سيّار مى‏ناميدند كه: چون ايشان پشت فرمان ماشين مى‏نشست شروع ميكرد به خواندن اشعار عربى حِسچِه كه در نوحه خوانيها بكار ميرفت؛ و درباره شهادت حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام چنان ميگريست و مى‏سوخت كه همه جالسين سيّاره را به گريه در مى‏آورد. (منه قدّس سرّه)

[ 15 ] - حمزه عليه السّلام با پنج واسطه نسبش به حضرت أبالفضل العبّاس عليه السّلام ميرسد: أبويَعْلى حمزةُ بنُ قاسمِ بنِ علىِّ بنِ حمزةِ الأكبرِ بنِ الحسنِ بنِ عُبيدِاللهِ بنِ عبّاسِ بنِ علىِّ بنِ أبى‏طالب أميرالمؤمنين عليه السّلام. مرحوم محدّث قمّى در «منتهى الآمال» طبع حروفى مؤسّسه انتشارات هجرت، در ج 1، ص 357 تا ص 359 در احوال اولاد حضرت أباالفضل عليه السّلام احوالات او را ذكر نموده است. از جمله گويد:
وى ثقه و جليل القدر بوده و شيخ نجاشى و ديگران او را ذكر كرده‏اند و قبرش در نزديكى حِلّه است. و شيخ نجاشى در «رجال» فرموده: حمزة بن قاسم بن علىّ بن حمزة بن حسن ابن عبيدالله بن عبّاس بن علىّ بن أبى‏طالب عليه السّلام أبويَعلى ثقه جليل القدر است از اصحاب ما؛ حديث بسيار روايت ميكرده؛ او را كتابى است در ذكر كسانيكه روايت كرده‏اند از جعفر بن محمّد عليه السّلام از مردان. و از كلمات علماء و اساتيد معلوم مى‏شود كه: از علماى غيبت صغرى معاصر والد صدوق علىّ بن بابويه است رضوانُ الله عَليهم أجمعين. و جدّ او حمزة بن الحسن بن عبيدالله بن عبّاس مُكَنَّى به أبوالقاسم است و شبيه بوده به حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام... (منه قدّس سرّه)

[ 16 ]- جاسم لفظ قاسم است به لغت عربى شكسته حسچه. و او فرزند بلافصل حضرت امام موسى بن جعفر عليهما السّلام است. محدّث قمّى در ترجمه احوال او در «منتهى الآمال» ج 2، ص 414 و 415 از طبع هجرت، در احوال اولاد حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام اينطور آورده است:
و امّا قاسم بن موسى بن جعفر عليه السّلام، پس سيّدى جليل القدر بوده و كافى است در جلالت شأن او آن خبرى كه ثقة الإسلام كلينى در «كافى» در باب اشاره و نصّ بر حضرت رضا عليه السّلام نقل كرده از يزيد بن سَليط از حضرت كاظم عليه السّلام در راه مكّه؛ و در آن خبر مذكور است كه آنحضرت به او فرمود: خبر دهم تو را اى أبا عُمارهظه اين دو خبر معلوم مى‏شود كثرت عنايت حضرت امام موسى عليه السّلام به قاسم.
و قبر قاسم در هشت فرسخى حلّه است و مزار شريفش زيارتگاه عامّه خلق است و علماء و أخيار به زيارت او عنايتى دارند. و سيّد ابن طاووس ترغيب به زيارت او نموده است. و صاحب «عمدة الطّالب» گفته كه: قاسم عقب نياورده. (منه قدّس سرّه)
 
دنباله متن