آية الله ميرزا محمّد طهرانى جهت زيارت حضرت امام رضا عليه آلاف التّحيّة و الثّنآء سفرى به ايران داشتهاند كه حضرت آقا به آن در جلد سوّم «معادشناسى» اشاره و به دنبال آن قضيّهاى را بيان مىكنند كه چون حاوى نكات و لطائفى است آنرا نقل مىكنيم.
« در سنه 1364 هجريّه قمريّه، مرحوم شيخ الفقهاء و المحدّثين، مجلسى زمان خود، آية الله آقا ميرزا محمّد طهرانى أعلى الله تعالى مقامه الشّريف كه دائى پدر ما بودند، و از علماء برجسته اسلام و مقيم سامرّاء، و صاحب تأليفات نفيسه از جمله «مستدرك البحار» [1] ،
كه بعد از علاّمه مجلسى
ص 74
كتابى مانند آن تا به حال نوشته نشده است، با تمام اقرباء خود براى زيارت حضرت ثامن الأئمّه عليه السّلام به ايران مسافرت كردند.
ايشان در آن وقت سنّشان 85 سال بود و بسيار مرد متعبّد و متهجّد و پارسا و خوش اخلاق بود.
اولاد ايشان و دامادها همه عالم و صاحب فضل و كمال و تقوى بودند.
البتّه به مناسبت قرابت و خويشاوندى در منزل مرحوم والد ما آية الله آقا حاج سيّد محمّد صادق طهرانى كه از علماى طهران بودند وارد شدند و هر روز جماعتى از علماء أعلام و محترمين از تجّار و اصناف به ديدن ايشان مىآمدند و منزل مملوّ از جمعيّت و آمد و رفت بود.
چندين نفر مختصّ به پذيرائى از واردين بودند، از آن جمله اعمام ما كه همشيرهزادگان ايشان بودند: حضرت آية الله حاج سيّد محمّد تقى، و حاج سيّد محمّد كاظم و حاج سيّد محمّد رضا كه اوّل وقت چاشتگاه مىآمدند و تا پاسى كه از شب ميگذشت بعد از صرف شام مراجعت به منزلهاى خود مينمودند.
چند روز كه از اين قضيّه گذشت يك روز آقا ميرزا نجم الدّين ـ آقازاده بزرگ مرحوم آقا دائى: آقا ميرزا محمّد، كه او خود نيز از علماى برجسته و داراى تأليفات عديده است [2] ، رو كرد به يكى از عموهاى ما (آقاى حاج سيّد محمّد رضا) و گفت: من ديشب عمّهام را خواب ديدم [يعنى شهربانو خانم والده مكرّمه آقا سيّد محمّد رضا و مادر بزرگ حضرت آقا] و در عالم رؤيا به من گفت: به محمّد رضا بگو: چرا چند شب است غذاى ما را نفرستادهاى ؟
ص 75
(اين جمله را آقا ميرزا نجم الدّين به عموى ما گفت.)
عموى ما هر چه فكر كرد چيزى به نظرش نرسيد، تا فرداى آن روز كه در منزل ما آمدند گفتند: معنى خواب را پيدا كردم. من سىسال است عادتم اين است كه پس از نماز مغرب و عشاء دو ركعت نماز والدين ميخوانم و ثوابش را به روح پدر و مادرم هديّه ميكنم؛ چند شب است كه بواسطه پذيرائى از واردين نتوانستم بخوانم؛ و اينك مادرم به خواب آقا ميرزا نجم الدّين آمده و از من گلايه نفرستادن غذاى ملكوتى خود را ميكند.
آقا ميرزا نجم الدّين ساكن سامرّاء و تازه وارد به طهران و عموى ما ساكن طهران بوده و أبداً آقا ميرزا نجم الدّين از اين عمل عموى ما مطّلع نبوده است؛ و اين خواب موجب تعجّب همه حضّار شد. [3] »
بارى، آية الله آقا ميرزا محمّد طهرانى در سال 1371 هجرى قمرى پس از عمرى تلاش علمى و عملى و بجاى گذاشتن آثارى ارزشمند در سنّ نود سالگى لباس بدن را خلع و روحش به ملكوت أعلى پر گشود و پيكر مطهّرش در حرم مطهّر عسكريّين سلام الله عليهما در رواق شرقى بخاك سپرده شد. [4] رحمة الله عليه رحمةً واسعةً.
حضرت آقا همواره به ايشان با ديده احترام مىنگريستند و لذا در همان سفرى كه ايشان در 85 سالگى براى زيارت حضرت امام علىّ بن موسى الرّضا عليه آلاف التّحيّة و الثّنآء به ايران آمده بودند در معيّت ايشان به مشهد الرّضا مشرّف و در همان جا بدست ايشان عمامهگذارى نموده و به لباس علم و تقوا مخلّع گرديدند كه در خطّ سير زندگيشان به اين مطلب اشاره خواهيم كرد، إن شآء الله.
ص 76
آية الله حاج سيّد محمّد صادق حسينى طهرانى أعلى الله مقامه الشّريف عالمى عامل، مديرى مدبّر، مربّىاى آگاه، سخنورى شجاع و خداترس، فقيهى زمان شناس و دقيق، مجاهدى قوىّ النّفس و خستگى ناپذير، و در تحمّل أعباء شريعت غرّاء و رسالت فقاهت فريد عصر خود بود.
وى در سال 1300 هجرى قمرى در سامرّاء متولّد شد، و در دامان پر مهر پدرى عالم و عامل تربيت يافت، و مراحل كمال علمى و عملى را پشت سر گذاشت و به درجه اجتهاد نائل آمد.
وى مدارج عاليه علمى خود را از محضر ميرزاى دوّم آية الله محمّد تقى شيرازى بهرهمند شد و از خواص و اكابر فضلاى حوزه درس ايشان قرار گرفت، و در مهاجرت به كربلا و تا پايان عمر همراه استاد خود بود و ايشان را بسيار مىستود. حضرت علاّمه در اين باره مىنويسند:
« مرحوم والد حقير آية الله حاج سيّد محمّد صادق طهرانى از شاگردان مرحوم آقا ميرزا محمّد تقى بوده است؛ و از دقّت نظر در مطالب علميّه و دقّت نظر در امور عمليّه و اجتناب از هوى و هوس و تحرّز شديد از حبّ رياست و احتياط كامل و توسّل عجيب ايشان به حضرات ائمّه معصومين عليهم السّلام و شب زندهدارىها و عبادات و زيارات ايشان مطالبى بس نفيس براى ما بيان ميكرد، و ايشان را بالاتر از عدالت بلكه مصداق حقيقى « صَآئِنًا لِنَفْسِهِ تَارِكًا لِهَوَاهُ مُطِيعًا لأَمْرِ مَوْلَاهُ » ميدانست. [5] »
نكته جالب اينستكه در يكى از اجازههاى اجتهاد و روايتى كه مرحوم آية الله آقا سيّد أبوالحسن اصفهانى رحمة الله عليه به ايشان دادهاند و در آن إشاره
ص 77
به طول مدّت آشنائى و ارتباط علمى خود با ايشان دارند مشابه همين تعابير را در مورد خود ايشان بكار بردهاند:
و از دوستان دوران تحصيلشان كه سوابق ممتدّى با هم داشتند مىتوان
ص 78
به مرحوم آية الله حاج شيخ آقا بزرگ طهرانى اشاره كرد. [6]
آية الله حاج سيّد محمّد صادق در سال 1340 هجرى قمرى ـ دو سال پس از رحلت استادش آقا ميرزا محمّد تقى شيرازى أعلى الله مقامه الشّريف ـ به طهران مهاجرت و ابتداء در مسجد پدر بزرگوار خويش به تعليم و ارشاد و تربيت مردم همّت گماشت.
ايشان در آن عصر خفقان رضاخانى كه ظلم و تباهى و فساد همه جا و مخصوصا طهران را در بر گرفته و در سياهى و غفلت فرو برده بود، با تلاشى گسترده به تأسيس مساجد متعدّد و تشكيل جلسات فراوان إقدام نمود و با رشادتى كم نظير به نشر معارف الهى و احياء روح مذهبى و غيرت دينى در مردم پرداخت و از پذيرش هيچ خطرى روى گردان نشد.
وى نهايةً در مسجدى كه خود در خيابان لالهزار تأسيس كرد فعّاليّت خويش را متمركز نمود. خيابانى كه مرحوم شيخ آقا بزرگ طهرانى آن را پايگاه تمدّن دين ستيز غربى و مظهر نمادهاى فريبنده فرنگى معرّفى ميكند، ايشان مسجدى در آن خيابان تأسيس كرد كه در قلب پايگاه دشمن و در مركز طهران آن روز حضور جدّى و فعّال داشته باشد، و آنچنان در اين مسجد به نشر معارف اسلام و تربيت اهالى پرداخت كه نهايةً در سطحى وسيع موفّق و پيروز بر آمد و مردم آن محل را به نماز اوّل وقت و تأدّب به آداب دينى مقيّد و پاىبند نمود. [7]
آية الله آقا سيّد محمّد صادق طهرانى سيمائى پر فروغ و با ابّهت و جلالى خاص داشتند، كه نور تقوى و خداترسى بعلاوه جلالت سيادت حسينى و اتّصال به خانوادههاى والامقام علمى و عملى شيعه جذبه ظاهرى آن را بيشتر ساخته بود. و آميختگى آن همه جلال و عظمت با خضوع و فروتنى نسبت به توده مردم و هيمنه و اقتدار نسبت به رجال حكومتى تركيبى زيبا و بديع بدست داده بود كه شيفتگان تعالى روح دينى را بسوى وى جذب نموده و به همراهى و همكارى با او سوق ميداد. تصويرى كه از ايشان در دست است گوشهاى از آن ابّهت و قاطعيّت را نشان ميدهد: صلابت و قاطعيّتى كه وى آنرا در برخورد با حكّام جور سلطنت سياه رضاخانى بكار مىبست و براى دفع شرّ آن نابخردان از سر اسلام و مسلمين بىپروا به ميدان مىآمد؛ كه نمونههائى از آن را خواهيم ديد.
حضرت آقا پيرامون اين وجهه ظاهرى قضيّهاى شنيدنى از استاد والامقام سلوكيشان مرحوم حدّاد أعلى الله مقامَه نقل مىنمايند كه قابل توجّه است. ايشان در سفرى كه به ايران جهت زيارت حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليه آلاف التّحيّة و الثّنآء داشتهاند وقتى در طهران به منزل يكى از ارحام آقا دعوت مىشوند و چشمشان به عكس مرحوم پدر آقا مىافتد توجّه و عنايت خاصّى به آن نشان ميدهند. ايشان در اين باره مىنويسند:
« حضرت آقا (مرحوم آقاى حدّاد) كه در اطاقشان وارد شدند چشمشان در
ص 80
روى طاقچه بخارى به عكسى افتاد كه نسبةً بزرگ و قاب كرده بود. با دقّت تمام به او نگاه كردند و سپس به حقير فرمودند: سيّد محمّد حسين، اين عكس كيست ؟!
عرض كردم: عكس پدرم است ! فرمودند: عجب عالَمى است. يكى از روى آن درست كن من با خود به كربلا ببرم ! عرض كردم: چشم.
حقير از روى آن عكس توسط عكّاسى نسخهاى برداشتم و قاب كردم و در وقت رفتن در ميان اثاثيّهشان گذاردم. در سفرِ بعد از اين، كه حقير به كربلا مشرّف شدم آن عكس را در اطاقشان نديدم. فرمودند: در نسخه بردارى، در حكايت تصوير تغيير صورت گرفته است. آن عكس چيز ديگرى بود، و من اين را در اطاق پائين گذاردهام. [8] »
براى پى بردن به موقعيّت اجتماعى و روحيّه طاغوت ستيزى و اسلام گسترى، و تلاشى كه براى نشر معارف الهى در برخورد با اسلام ستيزان داشتند نگاهى به نمونههائى كه حضرت آقا در برخى از كتابهاى خود به مناسبت مطرح كردهاند كافى است. قوّت قلم و قدرت تصوير سازى ايشان ما را از هر توضيح اضافى بىنياز مىسازد. [9]
1ـ بينش سياسى و مبارزه با پهلوى اوّل :
« مرحوم پدر ما مقيّد بودند در ايّام ماه مبارك رمضان پس از اقامه جماعت در مسجدشان خودشان منبر بروند و صحبت كنند. در اوائل زمان رضاخان پهلوى كه من خيلى كوچك بودم و آن وقت را بياد ندارم (كه پس از ايّام نهم آبان 1304 شمسى و تاجگذارى موقّت بود) ايشان در بالاى منبر گفته بودند:
ص 81
اى مردم دينتان را حفظ كنيد ! بيدار باشيد ! خطرات عجيبى به سوى ما در حركت است و پيغمبر صلّى الله عليه وآله و سلّم فرمودند كه: «بترسيد از آن زمانى كه باد زردى از طرف مغرب بوزد و شما صبح از خواب بيدار شويد و ببينيد همه دين و ايمانتان از دست رفته است!» امروز آن روز است ! گِلادستون انگليسى در صد سال پيش قرآن را برداشت و بر روى تريبون كوفت و گفت: «اى أعيان زبده انگلستان ! تا اين كتاب در جامعه مسلمين است اطاعت از ما در سرزمينهاى استعمارى انگلستان محال است ! بايد اين قرآن را از روى زمين برداريد!»
در منبر مطالبى شبيه به اين ايراد مىكنند و پيشگوئىها و پيشبينىهائى را در جريان واقعه و حمله مفاسد و استعمار مُدهِش و موحِش را شرح ميدهند و در آخر منبر هم دعا مىكنند به افرادى كه بيدارند و دينشان را در مشقّات و مشكلات حفظ مىكنند، و بعد نفرين مىكنند بر دشمنان آل محمّد و كسانى كه به دين قصد خيانت دارند. بعد ايشان مىآيند منزل در حالى كه روزه بودند.
والده ما براى ما تعريف ميكردند كه بعد از يكساعت چند مأمور و پاسبان به منزل آمدند و يك دستورى آوردند كه خلاصه بايد جلب بشويد و به كلانترى بيائيد ! ايشان به عموى ما آقا سيّد محمّد كاظم اطّلاع ميدهند كه بيايند منزل سرپرستى كنند، و به اهل بيتشان مىگويند من ميروم جائى و كارى دارم. ايشان را ميبرند به كلانترى و از آنجا ايشان را يكسره ميبرند براى نظميّه در حبس شماره يك، و يك شبانه روز در همان سلولها ايشان را حبس مىكنند. حالا نه استنطاقى، نه حرفى؛ هيچ هيچ؛ همينطور بلا تكليف و بدون ارائه جرم.
كم كم از طهران سر و صدا بلند مىشود و افرادى شروع مىكنند به اقدامات، از جمله آية الله آقاى ميرزا محمّد رضاى شيرازى فرزند مرحوم آية الله آقا ميرزا محمّدتقى شيرازى رحمة الله عليه كه پدرش استاد پدر ما بود، تلگرافى به شاه ميكند، و همچنين بعضى از همين مردم محلّ و كسانيكه قدرى
ص 82
غيرت دينى داشتند جمع مىشوند كه همان وقت بروند منزل شاه را سنگباران كنند. كه ايشان را بعد از يك شبانه روز آزاد مىكنند. »
« ... دولت بى حجابى را رسمى كرد. بعد دانشكده معقول و منقول را براى برانداختن طلاّب و حوزههاى علميّه تشكيل داد و منبرها را محدود كرد و گفت هيچكس حقّ منبر رفتن ندارد. چون همه عمامهها را پاره كرده بودند مگر آنانكه از دولت اجازه رسمى ميگرفتند؛ و بدون استثناء مردم را مىبردند به كلانترى و التزام ميگرفتند كه تا فلان روز بايد عمامهات را بردارى يا خودشان بر مىداشتند، و قباها را هم مىبريدند.
مرحوم پدر ما گفت: من عمامهام را بر نمىدارم و اجازه هم نمىگيرم. من عمامهاى كه با اجازه باشد سرم نمىگذارم. در آن وقت علماى طهران بدون
استثناء اجازه گرفتند، آن كسانى كه عمامه بر سر داشتند، چاره نداشتند چون با اهانت عمامهها را برمىداشتند. ايشان گفت: من بدون عمامه هم كار خود را ميكنم و وظيفهام را انجام ميدهم. اگر عمامه مرا هم بردارند من با همين قبا و لبّاده يك «شب كلاه» سرم ميگذارم و صبح تا غروب در خيابانها فقط راه ميروم. گفتند: خوب چرا راه مىروى ؟ گفت: فقط براى اينكه مردم مرا ببينند ! همين ! در آن وقت همين تبليغ من و وظيفه من است و همين كار را هم ميكنم !
ايشان مقيّد بودند كه حتما هر سالى يكبار مشرّف بشوند براى كربلا و دهه عاشورا را آنجا باشند. چند سال شهربانى تذكره و گذرنامه را كه ميخواست به ايشان بدهد مىگفت: لباس بايد بىعمامه باشد و ايشان مىگفت: من بى عمامه اصلاً كربلا نمىروم و عكس بى عمامه نمىاندازم. گفتند: اگر ميخواهى بروى اين است. گفتند: نمىروم. و نرفتند كربلا، تا هنگامى كه تمام آن دستگاه بهم خورد و آقايان هم با عمامه عكسبردارى كردند و اجازه دادند
ص 83
كه با عمامه عكس بردارند. »
3 ـ برخورد صريح و قاطع با مسأله كشف حجاب :
« ... در طهران و بقيّه شهرستانها وقتى ميخواستند بىحجابى كنند امر كردند كه رئيس هر صنفى يك مجلس ضيافت و ميهمانى تشكيل بدهد و افراد آن صنف را دعوت كند كه با خانمهايشان مكشّفه و با كلاه ـ زنها هم با كلاههاى فرنگى ـ در آن مجلس شركت كنند. اين مجالس خيلى تشكيل شد؛ در ميان ادارات، شهربانى، دادگسترى، مجلس، كسبه، تجّار، اصناف، در همه شهرستانها برگزار شد.
آن وقت در طهران، براى آقايان علماء كه اجبارا بايد مجلسى تشكيل دهند و آقايان علماء همه در آن مجلس شركت كنند، چهار نفر را مشخّص كردند كه از سرشناسان درجه يك طهران بودند و اينها بايستى كه مجلس درست كنند و علما را با خانمهايشان دعوت كنند. يكى از آن چهار نفر پدر ما بود، يكى مرحوم آية الله آقا شيخ على مدرّس [10] ، يكى مرحوم آية الله
ص 84
امام جمعه طهران [11] ، و يكى مرحوم آية الله شريعتمدار رشتى [12] . اين چهار نفر را
ص 85
معيّن كردند كه بعنوان رئيس، تمام علماء را با خانمهايشان بىحجاب و مكشّفه در چهار مجلس در خانههاى خود دعوت كنند.
و آن زمان غير اين زمان بود. آن زمان حتّى غير از زمان اين محمّد رضا هم بود. زمان محمّد رضا شدّت و فشار و مشكلات خيلى بالا بود ولى حساب شده و كلاسيك بود و از راه بود. امّا در آن زمان فقط فحش و قدّاره و تفنگ بود. اگر كسى اين كار را نميكرد يك پاسبان مىآمد و او را مىكشيد و مىبرد. اينطورى بود و خود آن رضاشاه بارها خودش از ماشين در هنگام عبور از خيابانها پياده مىشد و به شكم زنها لگد مىزد و چادر از سرشان مىكشيد، بله خودش همچنين آدمى بود...
به هر حال عرض شد يكى از افرادى كه مأمور شده بودند آقايان علما را دعوت كنند پدر ما بود. و رئيس نظميّه هم در آن وقت سرتيپ محمّدخان درگاهى بود كه او را بايد از أشرار روزگار محسوب داشت؛ در شرارتها و جنايتها داستانهائى دارد كه از تصوّر بيرون است. از همان هم پيالههاى رضاخان بود. هر كسى را كه ميگرفتند و مىبردند، ديگر برده بودند. و اصلاً كسى برود حبس و برگردد معنى نداشت. هر كس ميرفت، ميرفت. آنقدر افرادى را گرفتند و كشتند و سرها را در انبانهاى آهك آبزده گذاشته و بستند، الى ماشاءالله كه گفتنى نيست.
در آن وقت پدر ما مريض بود؛ حصبه داشت و در منزل بسترى بود. يكى از مأمومين مسجد ايشان ـ مسجد لالهزار ـ كه دكّانش در خيابان اسلامبول بود و از براى نماز به مسجد مىآمد، ساعت سازى بود به نام سيّد عليرضا صدقىنژاد. او فرد متديّنى بود ولى از طرفى هم با همان سرتيپ محمّدخان
ص 86
درگاهى به مناسبت همين امور تعميرات ساعت سلام و عليك داشت.
يك روز كه من از مدرسه به منزل آمدم ظهر بود، كيفم دستم بود و كوچك بودم، آمدم در قسمت بيرونى خدمت پدرمان نشستم و ايشان هم در بستر افتاده بودند، ديدم در زدند و اين سيّد عليرضا صدقىنژاد آمد منزل و سلام كرد و نشست و شروع كرد به احوالپرسى و پدر ما هم افتاده بود. در بين احوالپرسى و سخنش گفت كه: سرتيپ محمّدخان درگاهى آمده در دكّان ما و گفته كه تو به آقا اين خبر را بده به اينكه ايشان هم يكى از چهار نفرى هستند كه در طهران معيّن شدهاند براى اينكه مجلس تشكيل بدهند. ولى من به او گفتم: آقا مريضاند، الآن توى رختخواب افتادهاند. سرتيپ گفت: ما صبر مىكنيم تا ايشان حالشان خوب شود، ما صبر مىكنيم.
تا اين جمله را پدر ما شنيدند بلند شدند و در رختخواب نشستند و گفتند: تو... خوردى گفتى فلان كس مريض است. من كجا مريضم ؟ من سالمم ! اين پدر سگ بىغيرت خيال مىكند كه ما مثل خودش هستيم. و شروع كردند به فحش دادن، يك فحشهائى كه تا آنوقت من نشنيده بودم و شايد تا بحال نشنيده باشم. از كجا پدر ما ياد گرفته بود ؟! كه اين پدر سوخته چه هست و چه هست و... اين مَلوط، اين لوطى است، اين فلان است، كه دست دخترانش اشرف و شمس را گرفته در 17 دى و برده نشان سربازها داده بعنوان جشن. او خيال ميكند ما مثل خودش هستيم كه دخترهاى خودمان را به مردم نشان دهيم ؟! زن خودمان را نشان دهيم؟!
ايشان شروع كرد به فحش دادن و رنگش شده بود مثل توت سياه و آن
ص 87
بيچاره سيّد عليرضا رنگش مثل ليمو زرد شده بود. اصلاً داشت مىمُرد !
برو بگو به اينها كه عين اين پيغام مرا براى اين غول بيابانى ببرند. ما دين داريم، شرف داريم، عزّت داريم، مسلمانيم، حيا داريم، زنهاى ما عفيفاند، نجيبند؛ اين خيال را از سر خودت دور كن !
و امّا من، يك سر دارم و اگر خيلى بيشتر از اين هم سر ميداشتم حاضر بودم در اين راه بدهم؛ حالا متأسّفم چرا يك سر دارم ! امّا زن و بچّهام هم بعد از اينكه من كشته شدم اينها را هم نمىتوانيد ببريد مگر اينكه طناب به پايشان ببنديد و توى كوچه بكشيد، و وسط كوچه هم آنها جان ميدهند.
برخيز ! برخيز برو !
صدقى نژاد گفت: آقا من چطور اين حرفها را به سرتيپ بگويم ؟ چطور من اين حرف را بزنم ؟ عين اينها را من بروم بگويم ؟! من چطورى بگويم ؟!
گفتند: از شفاعت جدّم در روز قيامت محروم باشى اگر يك كلمه از اينها را كه به تو گفتم كمتر بگوئى !
سيّد عليرضا صدقى نژاد برخاست و با حالى افسرده و ناراحت رفت.
و بعد مرحوم پدر ما به ما گفتند كه: سرتيپ محمّد خان رفته دكّان سيّد عليرضا و او هم ماجرا را گفته كه ايشان چنين پيغامى دادهاند. سرتيپ هم سر تكان داده و گفته: هان، هان، تا ببينيم؛ تا ببينيم ! ما مىبينيم، ما مىبينيم ! (يعنى اينها دروغ مىگويند. ما مىبينيم كه آيا واقعا راست مىگويند يا نه؟!)
در دنباله كارى كه پدر ما كرد آقاى شيخ على مدرّس هم گفته بود: من اين كار را نمىكنم. آقاى شريعتمدار رشتى هم گفته بود: من اين كار را نمىكنم ! مرحوم امام جمعه طهران هم گفته بود: من يك سر دارم آن را هم در اين راه ميدهم ! ما اين كار را نمىكنيم. آن سه تا هم نفى كردند. »
ص 88
4 ـ عكس العمل هنگام سقوط رضا خان :
« مرحوم پدر ما وقتى كه رضاخان از ايران رفت، در همان وقتى كه انگليسىها و روسها آمده بودند، نُقل خريد و آورد در منزل ما و به اندازهاى خوشحال بود كه كم وقتى من ايشان را آنقدر شاداب ديدم. سوگند ياد كرد كه چندسال است (يا ده سال) كه يك شب نشده كه من بيايم خانه با فكر راحت بخوابم و اميد داشته باشم كه تا صبح زنده هستم. »
5 ـ نمونهاى از هوشيارى و دقّت نظر هنگام ثبت شناسنامه :
وقتى در زمان رضاخان تهيّه شناسنامه الزامى شد، و در فضائى كه اكثر
مردم در اين صحنه بىخبر بودند و بعضا نام خانوادگى نامناسب يا منتخب مأمور ثبت را بر مىگزيدند، ايشان با هوشيارى و دقّت نظر خود، نام خانوادگى و شهرت با معنى و هدفدار «حسينى شيعى امامى حجازى» را براى خود برگزيدند كه إقدامى بسيار قابل دقّت و در خور توجّه است.
آية الله حاج سيّد محمّد صادق از ذوق هنرى خوبى برخوردار بودند. خطّ شكسته نستعليق و خطّ نسخ را بسيار خوش مىنوشتند؛ مانند نمونه جالبى كه دور تا دور تصويرى از بيت الله الحرام، آيه حج را با خطّ خوش نسخ، و امضاء و تاريخ تحرير (بيست و دوّم ربيع الثّانى يكهزار و سيصد و پنجاه و هفت) را با خطّ زيباى شكسته نستعليق نوشتهاند كه پختگى و قوّت قلم نويسنده در آن بخوبى مشهود است. همچنين به خوش خطّى فرزندانشان نيز اهتمام داشتند كه نمونههائى از سرمشقهايشان به حضرت آقا در دفتر خطّشان موجود است.
ايشان از همسران خويش داراى پانزده اولاد بودند: نه پسر و شش دختر كه در ميان همه آنها حضرت آقا بيش از همه مورد توجّه ايشان بودهاند همانگونه
ص 89
كه خودشان مىنويسند:
« ... مرحوم پدرم به من علاقه وافرى داشت، و نزد همه تمجيد و تحسين ميكرد، و مرا وصّى خود قرار داد، و كتابخانهاش را نيز در زمان حياتش به من بخشيد... [13] »
آية الله حاج سيّد محمّد صادق حسينى طهرانى أعلى الله مقامه الشّريف پس از عمرى تلاش در راه كسب معارف قرآن و عترت و پخش و نشر آن و تربيت انسانهاى مؤمن و بجاى گذاشتن آثار فراوان در هفتاد سالگى رحلت نمودند، كه حضرت علاّمه در همين زمينه در يادداشتى مىنويسند:
« ... مرحوم پدر ما آية الله حاج سيّد محمّد صادق طهرانى در روز دوشنبه 16 صفر الخير، مقارن طلوع آفتاب، سنه يكهزار و سيصد و هفتاد هجريّه قمريّه در طهران وفات كردند. و جنازه ايشان را به قم حمل و در محلّ معروف به مسجد بالا سر حضرت معصومه سلام الله عليها در قسمت جنوب شرقى قبر مرحوم آية الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى دفن كردند. بعدا در قسمت شمالى قبر والد ما بدون هيچ فاصلهاى حضرت علاّمه آية الله حاج سيّد محمّد حسين طباطبائى را دفن كردند، بطوريكه اين دو قبر به يكديگر متّصل است. [14] »
حضرت آقا از ناحيه مادر نيز داراى سلسلهاى پاك و ممتاز مىباشند.
ص 90
والده ماجده ايشان بانو رقيّه فرزند سيّد محمّد تقى طهرانى بودهاند، كه از طرف پدر از سلسله سادات و نسل مطهّر رسول خدا صلّى الله عليه وآله و سلّم و از خاندانى صالح و با تقوا بودهاند. حضرت آقا در پشت تصوير پدر ايشان نوشتهاند:
« بسم الله الرّحمن الرّحيم
تصوير مرحوم جدّ مادرى حقير: سيّد محمّد حسين حسينى طهرانى است يعنى والد مادر. نامشان سيّد محمّد تقى طهرانى بوده است. وفاتشان در سنه 1332 هجريّه قمريّه بوده و تولّدشان معلوم نيست. ولى آنچه مشخّص است در حدود سنّ همين سنواتى كه تصوير نشان ميدهد رحلت نكردهاند.
ايشان از تجّار محترم و مشهور به صدق و امانت طهران بودهاند و مرحوم والد ما رضوان الله عليه از ايشان بسيار تمجيد ميكرد و مىستود. شغلشان خريد و فروش چرم و سرّاجى بوده و در بازار سرّاجها دو دهنه دكّان متّصل به هم داشته است.»
و امّا از طرف مادر نيز والده حضرت آقا برخاسته از بيت علم و فضيلت و تقوا يعنى خاندان نراقى بودهاند. خود در اين مورد مىنويسند:
« حاج ملاّ مهدى نراقى يكى از پنج نفر مسمّاى به مهدى هستند كه در يك زمان واقع و از أعلام و أساطين شيعه در أقطار عالم بشمار مىآمدند و به «مَهادى خمسه» مشهور بودند؛ و آنان عبارتند از: سيّد مهدى بحر العلوم و سيّد مهدى قزوينى و حاج ملاّ مهدى نراقى و حاج ميرزا مهدى شهرستانى و آقا سيّد مهدى خراسانى شهيد.
و مرحوم حاج ملاّ مهدى نراقى جدّ أعلاى مادرى ماست از طرف مادر، يعنى پدر مادر مادر مادر مادر حقير است. و بنابراين فرزندش ملاّ احمد نراقى دائى جدّه أعلاى ما و فرزند او حاج ملاّ محمّد، دائىزاده جدّه أعلاى
اين مادر فداكار پس از سالها خدمت و تلاش در منزل آية الله حاج سيّد محمّد صادق طهرانى و تربيت فرزندانى پاك و صالح، پانزده سال پس از رحلت ايشان در چهل سالگىِ فرزند برومندشان حضرت آقا، پس از آنكه مدّتى مديد به كسالت قلب و سينه مبتلا بودند، در روز بيست و هشتم ماه شعبان المعظّم يكهزار و سيصد و هشتاد و پنج هجرى قمرى دو ساعت از ظهر گذشته در طهران از دنيا رحلت نمودند. غسل و تكفين در منزل انجام و فرداى آن روز جنازه به قم حمل شد و پس از طواف بر دور مرقد مطهّر بىبى حضرت معصومه سلام الله عليها در قبرستان قريب به صحن مطهّر، معروف به قبرستان حاج شيخ عبدالكريم دفن شدند. [16]
پاورقي [1] ـ در كتاب «علماء معاصرين» ص 420 پس از شرح حالى از مرحوم آية الله آقا ميرزا محمّد طهرانى درباره اين كتاب مىگويد: » سالهاست كه «مستدرك البحار» مىنويسند. سنه 1345 در خزانه كتبش شش مجلّد كبيرى فقط در مستدرك اجازات «بحار» ديدم و آن كتاب عجيب ظريفى است و در مدّت سه روز نبذى از درر بحارش التقاط و غرر جواهرش اختلاس نمودم. و در اين اجازات مستدركه و روايات مستطرفه آنچه از فوائد و فرائد و طرائف و لطائف وديعه نهاده، در هيچ اجازه و ترجمه يافت نمىشود كه از كتب طريفه و اسفار نفيسه تتبّع و تصفّح فرموده است. » [2] ـ ايشان در سال 1313 هجرى قمرى در طهران به دنيا آمدند و پس از تحصيلات علمى به به تأليف كتب ارزشمندى پرداختند كه ميتوان به كتب «علىٌّ و الوصيّة»، «علىٌّ و الشّيعة» و «منتخب گنج العالم» اشاره كرد. ايشان پس از ساليان طولانى تلاش علمى در سال 1395 هجرى قمرى ديده از جهان فرو بستند.
[3] ـ «معاد شناسى» ج 3، ص 198
[4] ـ «جُنگ خطّى 7» ص 161؛ و «جنگ خطّى 19» ص 88 و 89
[5] ـ «توحيد علمى و عينى» ص 26، تعليقه شماره 1
[6] ـ «معاد شناسى» ج 1، ص 189
[7] ـ «نقبآء البشر» ج 2، ص 858، شماره 1388 در ذيل حرف ص، تحت عنوان السّيّد الصّادق الطّهرانى به معرّفى سيماى پر فروغ وى مىپردازد و گوشهاى از مقام علمى و عملى و نقش ارزشمند تربيتىاش را بيان ميكند. البتّه قابل ذكر است كه مرحوم شيخ آقا بزرگ طهرانى نامى از استاد ارجمندش ميرزا محمّد تقى شيرازى نبرده و تحصيلات مفصّل او در عتبات عاليات و رسيدن به مقام اجتهاد را ذكر نمىكند، و ديگر اينكه مسافرتى را براى ايشان به طهران به همراه پدر در سال 1320 ذكر ميكند ولى هجرت ايشان به طهران را كه در سال 1340 دو سال پس از رحلت استادشان آقا ميرزا محمّد تقى شيرازى واقع شده است ذكر نمىنمايد، كه ما در متن اين دو مطلب را از يادداشتهاى حضرت آقا آورديم.
[8] ـ «روح مجرّد» ص 303 و 304
[9] ـ مطالب اين قسمت، از كتاب «وظيفه فرد مسلمان در احياى حكومت اسلام» درس اوّل، نقل شده است.
[10] - شرح حال مرحوم آية الله آقا شيخ على مدرّس در «نقبآء البشر» ج 4، ص 1535، ذيل شماره 2048 آورده است: الشّيخ علىّ المدرّس الطّهرانىّ، هو الشّيخ علىّ بن الحاجّ المولى محمّد بن أبى الحسن ابن محمّد المدرّس الطّهرانىّ، عالمٌ فاضلٌ و مدرّسٌ بارِعٌ ـ تا اينكه ميفرمايد: هنگامى كه در دامان مادر و عموى خود نشو و نما پيدا كرد و از تحصيل علوم ابتدائى فارغ گشت به نجف اشرف مهاجرت و در محضر علماء شركت نمود تا فضل و كمالى شايسته و ستودنى را حائز گشت و پس از وفات عموى خود شيخ محمّد صادق به طهران مراجعت نموده و در جاى وى قرار گرفت و در مدرسه معيّر به تدريس پرداخت و مرجع امور شرعيّه مردم گرديد. او در مسجد قندى كه جديد التّأسيس بود اقامه جماعت مىنمود و در صلاح و تقوى رتبهاى بلند داشت. ـ تا آنكه ميفرمايد: در شب جمعه 27 ربيع الثّانى 1374 وفات يافت و در مرقد حضرت عبدالعظيم حسنى در شهر رى مدفون گرديد.
[11] ـ شرح حال مرحوم آية الله امام جمعه طهران در كتاب «اختران فروزان رى و طهران» ص 421 آورده است: « امام جمعه پنجم، حاج سيّد محمّد فرزند آقا مير سيّد زين العابدين سابق الذّكر و برادر ارجمند ميرزا سيّد ابوالقاسم امام جمعه است كه پس از فوت برادر عزيزش به منصب امام جمعهاى مستقرّ و به امامت و توليت مسجد سلطانى منصوب گرديد. بسيار كريم النّفس و منيع الطّبع و بلند همّت و داراى مقام علم و عمل و تقوا و ورع بوده و اين كمالات را بالوراثة و الاكتساب بدست آورده بود. سالهاى متمادى در نجف اشرف از محضر مرحوم آخوند خراسانى و علاّمه يزدى و ديگران استفاده نموده و با مقام اجتهاد و دانشمندى به طهران مراجعت و به وظائف شرعى و اجتماعى قيام نمود.
آن مرحوم جهادى فرمود كه مزيد بر حيثيّت و تشخّص و شخصيّت بارز خانواده جليل القدر امام جمعههاى طهران شد و آن اين بود كه در موقع كشف حجاب اجبارى و مجالس جشن حسب الامرى، از معظّمٌ له دعوت نمودند كه با عيالش در مجلس جشن علماء و عمومى شركت كند با تهديد بر اينكه اگر نيامد از امامت مسجد سلطانى و امام جمعه معزول باشد. پس آن عالم ربّانى و سيّد جليل القدر حقّاً كه مبارزه با نفس كرده از همه شؤون كذائى گذشت و گفت: هرگز در امرى كه بدعت محض است شركت نمىكنم و مخالفت با آيات محكمه و احاديث اجداد گرامم نمىنمايم گرچه به قيمت جانم تمام شود.
پس با اين مجاهدت نفسانى چنان مورد توجّه و ارادت عموم مردم طهران شد كه در همه جا صحبت جهاد و فداكارى و از خودگذشتگى او در ميان بود و عموما او را ستوده و دعا ميكردند، تا در سال 1363 قمرى هجرى كه از دنيا رفته و در مقبره «سر قبر آقا» مقبره خانوادگى مدفون و با اجدادش محشور گرديد. » [12] ـ شرح حال مرحوم آية الله شريعتمدار رشتى در «نقبآء البشر» ج 1، ص 46، ذيل شماره 101 آورده است: « الشّيخ الميرزا أبوالحسن شريعتمدار، هو الشّيخ الميرزا أبوالحسن بن الميرزا مهدىّ بن المولى رفيع شريعتمدار الرّشتىّ عالمٌ فاضلٌ جليل » و فرموده است: او در نجف اشرف از تلاميذ مرحومين آقا سيّد محمّد كاظم يزدى و آخوند خراسانى و شيخ الشّريعه اصفهانى و آقا سيّد أحمد كربلائى بود. وى 16 شوّال 1368 در طهران وفات يافت و جنازهاش به نجف حمل گرديده و در وادى السّلام بخاك سپرده شد.
[13] ـ «نور ملكوت قرآن» ج 1، ص 68 (و اين در حالى بود كه تفاوت سنّ ايشان با برادر بزرگترشان حدود 20 سال بوده است.)
[14] ـ «جُنگ خطّى 14» ص 81
[15] ـ «مهر تابان» طبع دوّم، تعليقه ص 86 و 87؛ (و نيز در «معاد شناسى» ج 2، ص 222؛ و «رسالة حول مسألة رؤية الهلال» ص 56؛ و «ولايت فقيه در حكومت اسلام» ج 3، ص 15؛ و غير اينها از آثارشان به مناسبت ذكر نمودهاند.)
[16] ـ «جُنگ خطّى 14» ص 81؛ و «روح مجرّد» ص 147