أوائل سال يكهزار و سيصد و چهل و پنج قمرى بود، خانه عالم بزرگ طهران حضرت آية الله حاج سيّد محمّد صادق حسينى طهرانى شاهد شور و حال دگرى بود. همه انتظار قدوم فرزندى را داشتند كه مادر مكرّمهاش روزهاى آخر حمل خود را سپرى ميكرد. و سرانجام در شب بيست و چهارم محرّم كه زمين و زمان رنگ و بوى حسينى داشت پسرى مه جبين به دنيا آمد. پدر بزرگوارش نام زيباى «محمّد حسين» را بر او نهاد تا همچون جدّ فداكارش سيّد الشّهداء عليه السّلام پاسدار حريم توحيد و ولايت باشد، و كنيه «أبوالفضل» را برايش برگزيد تا همانند عمّ با وفايش حضرت أبوالفضل العبّاس عليه السّلام سرباز رشيد اسلام و مدافع ارزشهاى الهى بوده و در عمر پر بركت خويش «پدر فضيلت» گردد.
پدر تاريخ ولادتش را در پشت جلد قرآن خود چنين ثبت نمود:
«إن شآء الله تعالى به مباركى و ميمنت و طول عمر و ايمان كامل تولّد يافت نورچشمى امير سيّد محمّد حسين المكنّى بأبوالفضل ليله بيست و چهارم محرّم الحرام 1345 هجريّه قمريّه، در پناه امام زمان حجّة بن الحسن العسكرى باليُمن و العِلم.»
و به حق، خداى بزرگ دعاى خير پدر را در حقّ او مستجاب فرمود و اين
ص 96
روشنى چشم را در پناه بقيّة الله الأعظم عجّل الله تعالى فرجه الشّريف از عمرى با بركت و پر ميمنت و سراسر علم و نور بهرهمند ساخت، و او را ايمانى كامل عطا فرمود تا در ميان ستارگان تابناك خاندان خويش ماهى درخشان و خورشيدى پر فروغ گردد و مسير توحيد و ولايت را براى خيل عظيم مشتاقان و شوريدگان راه الهى و طالبان معرفت و سير و سلوك الى الله روشن و آشكار ساخته و آنان را به سر منزل مقصود رهنمون گردد.
دوران طفوليّت را در دامان پر مهر مادرى طى نمود كه با ياد خدا و عشق محمّد و آل، او را شير داد و خميره جانش را با قرآن و عترت پيوند زد و او را براى غلامى آل رسول پرورش داد؛ به گونهاى كه خود ايشان در كتاب شريف «روح مجرّد» مىنويسند:
« والده حقير در زمان كودكى گوش راست مرا سوراخ كرده و در آن حلقهاى عبور داده بودند به نام «حلقه حيدرى» و مرا هم غلام حيدرى ميخواندند. يعنى اين طفل، غلام حلقه به گوش حيدر است. و تا اين زمان گوش راست من سوراخ است و ديگر قابل التيام نيست. زيرا كسى كه نطفهاش و شيرش با ولايت حيدر بسته شده است و گوشش را به نام و مُهر حيدر سوراخ كرده و حلقه گذراندهاند كجا ميتواند ظاهرا و باطنا، سرّا و علنا از غلامى خود دست بردارد ؟! [1] »
و پدر بزرگوارش نيز او را پا به پاى خود در مساجد و محافل به همراه مىبرد و انديشه و روح تعبّد و تديّن را بر جان مستعدّش حاكم مىساخت.
ص 97
خودشان در اين رابطه مىنويسند:
« ... وقتى كوچك بودم بخصوص آن سالهائى كه سنّم بين شش سال و هفت سال بود مرحوم پدر ما رحمة الله عليه در طهران مجالسى داشتند و در مسجدى اقامه نماز ميكردند، كه كمكم قضيّه كشف حجاب پيش آمد و مجالس عزادارى و وعظ در طهران و سائر جاها ممنوع شد. و از همان كوچكى پدر ما دست ما را ميگرفت و در اين مجالس با خودش مىبرد. [2] و »
و صد البتّه اين رفتار تربيتى پدر و آن حركات مادر در اين زمينه مستعد كارساز شد و آثار و بركات فراوانى بر جاى گذاشت و از جمله آنكه حقمدارى و ستم ستيزى در دل و جانش نقش بست و تا آخر ادامه داشت.
در اين باره مىنويسند:
« از همان كوچكى اين فكر در ذهن ما بود كه آخر يعنى چه ؟ مثلاً پدر ما يك آدمى است كه ما او را ديدهايم و شناختهايم... حرفش درست است و صحيح. آخر اين دستگاه (طاغوتى رضاخانى) چرا با اينها مخالفت ميكند ؟ چرا كلاههاى معمولى و محلّى را از سر مردم بر ميدارند و كلاه شاپو بر سر مردم ميگذارند ؟ چرا كشف حجاب مىكنند ؟ پاسبانها چرا زنها را با لگد ميكوبند و چادر از سرشان مىكشند و پاره مىكنند ؟
اين فكر همينطور در ذهن ما بود و خلاصه در باطن به اينها لعن ميفرستاديم كه آخر اين چه زندگى است كه انسان را با سر نيزه مجبور كنند و بگويند چادرت را بردار يا لباست را كوتاه كن !... [3] »
و در امتداد همين خطّ سير تربيتى است كه پدر ايشان بر پوشيدن لباس رسول الله بر تن فرزند خود از همان كودكى، علاقه نشان ميدادند،
ص 98
و تصاويرى از آن دوران در دست است كه وى را با لباس بلند و عبا و عمامه مزيّن ساختهاند.
ايشان از همان كودكى اهل دقّت و تفكّر و توجّه عميق به مسائل پيرامون خود بودند و از چيزى به سادگى نمىگذشتند.
مىنويسند:
حقير در سنّ طفوليّت با مرحوم پدرم شبى در يك مجمع علمى كه ميهمان بودند رفتيم، در آنجا در ضمن مذاكرات سخن از اين موضوع به عمل آمد كه در كتب علمى نوشته شده است كه «پينه دوز» سمّى است... اين معنى در ذهن ما بود كه خداوندا چرا يك موجود سمّى را خلق فرمودى ؟ ـ كه در لابلاى سبزىها و انگورها ممكن است نادانسته خورده شود و ايجاب خطر كند ـ تا بالأخره بعد از كاوش در سنّ جوانى معلوم شد كه اين حيوان جنسا سمّى نيست؛ خداوند آنرا براى دفع سموم از گياهان آفريده است و براى ميكرب زدائى خلق كرده است كه دائما روى دانههاى انگور و بر ساقههاى سبزيجات حركت ميكند... و سمومات را ميخورد و گياه را استرليزه ميكند و بالنّتيجه بدنِ خودش مجمع سموم مىشود... [4]
همچنين در آن سنين كودكى به پرورش كرم ابريشم و دقّت در احوال آن علاقهمند بودند كه در كتاب «معادشناسى» در مباحث مربوط به مرگ، مراحل و حالات مختلف انسان در مرگ و برزخ و قيامت را طىّ چند صفحه بطور مشروح و با دقّت و ظرافت، به حالات مختلف كرم ابريشم و مرگ ابتدائى اين حيوان و دفن وى در پيله و حيات مجدّدش در قالب پروانه تشبيه مىنمايند؛ و در ضمن
ص 99
به اين خصلت دوران طفوليّت خود اشاره كرده مىنويسند:
«حقير در سنّ طفوليّت علاقهاى به پرورش اين حيوان داشتم، و ساليان متوالى در فصل بهار در منزل مقدارى از آنرا تربيت مىنمودم... [5] »
ايشان همواره از دوران كودكى و نونهالى با توجّهى خاص به نكات ذوقى و ادبى عنايت داشتند كه نمونهاى از آن را در يادداشتهاى خود چنين آوردهاند:
« حقير طفلى بودم ده دوازده ساله كه روزى مرحوم حاج آقا دائى ما: صديق الذّاكرين كه روضهخوان بودند و در منزل ما براى روضه آمدند اشعار زير را در بالاى منبر قبل از روضه با صداى بسيار شيوا و دلربائى كه داشتند قرائت نمودند:
بر سر مژگان يار من مزن انگشت
كآدم عاقل به نيشتر نزند مشت
پيش لبت جان سپردم اين به كه گويم
بر لب آب حيات تشنگيم كشت
پشت مرا گر غمت شكست عجب نيست
بار فراق تو كوه را شكند پشت
مؤمن و كافر گر ابروان تو بينند
وآن به كليسا و وين به كعبه كند پشت
پس از ختم روضه حقير از ايشان اين أشعار را طلب نمودم و با خطّ شريف خود نوشتند و به من دادند، و بعدا من ندانستم اين ابيات از كيست
ص 100
و ايشان هم در سنه 1363 هجريّه قمريّه يعنى در سن هجده سالگى حقير فوت كردند. و اينك كه بيشتر از پنجاه سال ميگذرد و ديوان مرحوم شاطر عبّاس صبوحى تجديد طبع يافته است اين اشعار را بطور كامل كه مجموعا ده بيت است ـ البتّه با اندك تغيير در بعضى الفاظ ـ در آنجا يافتم... [6] »
دوران سياه حكومت رضاخانى بر اساس دستور العملهاى ديكته شده اربابان استعمارى او و عمدةً انگليس، به دوران خفقان شديد و إرعاب و سركوب براى محو اسلام و فرهنگ قرآن و عترت تبديل شده بود و در اين راه سرمايه گذارىهاى كلان و برنامهريزىهاى دقيق به اجرا گذاشته مىشد، و از آن جمله كار شديد فرهنگى بر روى افكار عامّه مردم بود كه با تبليغات وسيع، توده مردم مخصوصا جوانان را از تعاليم اسلام و مظاهر دين روى گردان سازند؛ مسجد و منبر و مجالس وعظ را مهجور و ممنوع كرده علماء را به گوشه عزلت بكشانند، كه البتّه بى اثر هم نبود و كمكم تحقير ارزشهاى دين و توهين و دهن كجى به مقدّسات و مظاهر اسلامى جزئى از فرهنگ متداول و كوچه بازارى بسيارى از مردم عامى و بىتقوى گشت.
در اين حال و موقعيّت بود كه عالمان متعهّد براى نجات اسلام و مسلمين دامن همّت به كمر زدند و هر كدام بقدر وسع خويش به ميدان آمدند، و مرحوم آية الله حاج سيّد محمّد صادق طهرانى از يكسو در سنگر محراب و منبر تعارض رو در روى با نظام طاغوتى را سامان ميداد و تعميق فرهنگ دينى در مردم را دنبال ميكرد؛ و از سوى ديگر در محيط خانه فرزندانش را براى
ص 101
سنگردارى از ارزشهاى اسلام تربيت ميكرد تا هر جا كه هستند مدافع نيرومندى در برابر تهاجم استعمار كافر باشند و از اسلام و ايمان دفاع كنند.
معظّمٌ له فرزندانش را چنان با علم و ادب تربيت ميكرد كه هيچ احساس عقب ماندگى از ديگر فرزندان جامعه نكنند؛ بلكه بخاطر داشتن مزاياى علمى و اخلاقى، ديگران را نيز شيفته خود سازند. نه تنها مقهور و مرعوب جوّ دين ستيز نشوند بلكه جو شكن نيز بوده و راهگشاى ديگران براى باور كردن خويش و رجوع به اسلام و قرآن باشند. و در اين ميان حضرت آقا چشمگيرتر از همه به صحنه آمدند. نمونههاى ذيل نكات فراوانى را بدست ميدهد:
« ... در مدرسه هم كه مىرفتيم، چه مدرسه ابتدائى چه دوران نهائى، معلّمها، ناظم، بچّهها پيوسته ما را مسخره ميكردند. مىگفتند: تو آخوند زاده هستى ! آخوندها مفت خورند ! آخوندها چنين، آخوندها چنان ! پولها را ميدهند اين عربهاى سوسمار خور ميخورند. چرا حج مىكنند ؟ چرا پولهايشان را نميدهند مردم بروند انگليس ؟ چرا نميدهند بچّههايشان بروند فرانسه تحصيل كنند ؟ (آنوقت فرانسه هم خيلى آبادتر از انگلستان امروز بود، لسان فرانسه هم رواجش بيشتر بود، عنوان فرانسه هم بيشتر بود.)
ديگر شما هيچ متلكى را باور نكنيد كه ما از اينها نشنيده باشيم ! و حالا چكار هم بكنيم ؟! چارهاى نداشتيم. در مدرسه ابتدائى خيلى بچّهها غلبه داشتند و اذيّت ميكردند. معلّمهاى تربيت شده در دانشسراى عالى و ادبيّات در كلاسها چه زخم زبانها كه نميزدند و چه إبطال حقوقها كه نمىنمودند. ولى ما در وجدانمان ميديديم كه بىجا مىگويند، اين متلكها و اين حرفهايشان درست نيست. [7] »
ص 102
دوره دبستان تمام مىشود و ايشان براى ادامه تحصيل به دبيرستان مىروند. در شرائطى كه مدارس دولتى، از فرهنگ كفر مبرّى نبودند، ولى دست تقدير الهى ايشان را به دبيرستان مىكشاند تا بسيارى از حقائق را بطور ملموس ببيند و مسير صحيح خود در آينده را با چشمانى باز انتخاب كنند. و البتّه در دوران دبيرستان نيز بخاطر تربيت صحيح پدر و مراقبت او و جوشش درونى خود بسيار خوش ميدرخشند: از نظر علمى در اوج مىنشينند و از نظر رفتارى نيز دقيق و منضبط جلوه مىكنند به گونهاى كه همه را متوجّه خود مىسازند:
«وقتى كه رفتيم به قسمتهاى بالاتر ديگر بچّهها مسخره نميكردند، ما خيلى در دروس زرنگ بوديم، در كارها و درسها همشاگردىها محتاج درسهاى ما بودند، لذا از اين جهت به ما احترام مىگذاشتند...
در همين دوران هنرستان و تخصّص در قسمتهاى فنّى كه طى شد، من تا آن روز آخرى كه از مدرسه بيرون آمدم زلف نداشتم، به كلّى سرم را با ماشين مىزدم، و لباسم كوتاه نبود. و معلّمين ما همه تحصيل كرده آلمان و چه و چه بودند، رئيس مدرسه هم ابتدا امير سهام الدّين غفّارى (ذكاء الدّوله) و سپس دكتر مفخّم بود با چه وضعيّاتى ! امّا اينها به من بنظر تقديس نگاه ميكردند؛ ميديدند كه نمىتوانند بگويند فلان كس از نقطه نظر اينكه يك بچّه كودن و نفهم و عقب افتادهاى است اين كارها را ميكند.
مثلاً معلّم آلمانى ما آقاى على اصغر صبا كه شايد الآن حيات داشته باشند، اين مرد عجيبى بود، او هيچ وقت در دفتر كلاس نمره نميداد بلكه دفترش يك دفتر بغلى بود توى جيبش و در آن نمره بچّهها را يادداشت ميكرد و معدّل آن نمرهها را ميگرفت و آنرا نمره امتحان ميداد؛ و امتحان هم نميكرد. يك آدمى بود بسيار ساعى و كوشا و از بچّهها درس ميخواست.
ص 103
افرادى را كه درس نمىخواندند سخت تنبيه ميكرد. خلاصه خيلى جدّى بود. زبان آلمانى او هم بسيار خوب بود، و ما در تمام اين دورانى كه در آنجا بوديم حتّى يكبار نديديم كه در يك جمله يا در يك آرتيكل اشتباه كند. ابدا.
او بقول امروزىها ماكزيمم و حدّ أعلاى نمرهاش هفده بود. اصلاً در عمرش ديده نشده بود كه به كسى نمره هجده بدهد. و آن نمره هفده را حتما به من ميداد. هميشه نمره من در دفترش هفده بود. خيلى هم مرا دوست داشت. يك روز به من گفت: بيا فلان حكايت را بگو. ما رفتيم و آن حكايت را به آلمانى گفتيم از اوّل تا آخر، و او يك اشتباه كوچك نتوانست از ما بگيرد، حتّى يك اشتباه كوچك، يك اشتباه كوچك كوچك: مثلاً يك «دِ» را «دن» بگوئيم. و در اين چيزها كه نمىشود انسان اشتباه نكند؛ بچهاى كه مدرسهاى است.
آنروز به من نمره هجده داد در كتابچهاش، و گفت: حسينى ! قسم بخدا پانزده سال است نمره هجده به كسى ندادهام !
خلاصه اين دوران را هم ما گذرانديم. ولى همان وقتى كه ما قسمت ماشين سازى و تكنيك را طى ميكرديم و آن دروس را ميخوانديم عشق اين را داشتيم كه اين كارهايمان تمام بشود و برويم دنبال خودمان ! ببينيم چه خبرها هست ؟! [8] »
حضرت آقا از هوشى سرشار و استعدادى قوى و حافظهاى نيرومند برخوردار بودند. و به همين جهت در تمام دوران تحصيل هميشه فرد اوّل كلاس مىشدند. خودشان ميفرمايند:
ص 104
« ... اينكه من در قسمتهاى فنّى هر ساله شاگرد اوّل بودم، به جهت اين نبود كه در منزل درس بخوانم، بلكه همينقدر كه از منزل ميخواستم به مدرسه بروم يكى از كتب دروس را در راه مطالعه ميكردم و هميشه شاگرد اوّل مىشدم. فقط من رسم فنّى، حساب فنّى، و رياضيّات را در منزل حل ميكردم، كه آن هم نمىشد رسم را در بين راه كشيد... [9] »
نكته مهم آنست كه حضرت آقا از اين موقعيّت علمى حدّاكثر استفاده را در فضاى ضدّ اسلامى آنروز اجتماع مىبردند و در محيط مدرسه كه اسلام زدائى در اوج خود شايع بود با شاگردان و اساتيد و حتّى بالاتر نيز به مناظره و گفتگو مىنشستند. خودشان ميفرمايند:
« ... در تمام مدّت دوران تحصيل علوم جديد، برخوردها تصادمها مجادلهها احتجاجات بحثها با بچّههاى مدرسه با معلّمين با بالاترها با كمونيستها با بىدينها و با لامذهبها داشتيم. و بالأخره در تمام اين مسائل به عنوان مدافع از مذهب و اسلام و اصالت دين و قرآن غوطهور بوديم. [10] »
و در قضيّهاى ديگر نمونهاى مشخّص از اين دفاع را به مناسبتى اشاره مىنمايند كه ديدنى است:
« بهترين برهان بر وجوب وجود، برهان صدّيقين است كه مفادش، مفاد « بِكَ عَرَفتُكَ وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِى عَلَيْكَ وَ دَعَوْتَنِى إلَيْكَ وَ لَوْلَا أَنْتَ لَمْ أدْرِ مَا أنْتَ » است، و مفاد « شَهِدَ اللهُ أَنَّهُ لَاآ إلَـهَ إلَّا هُوَ » و مفاد « أَوَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْءٍ شَهِيد ٌ» است. مرحوم حكيم عاليقدر: صدرالمتألّهين شيرازى قَدّس الله نفسَه الشّريف در «أسفار» طبع حروفى جلد 6، ص 12 تا 26 بحث كافى فرموده است، و اين برهان را أسدُّ البراهين و أشرفُ البراهين شمرده است.
ص 105
و اين حقير به خاطر دارم در وقتى كه در مدارس جديد درس ميخواندم و شايد سنّ من در أوان بلوغ بود، يك روز در ضمن بحث با يكى از منكرين خداوند، بدون مقدّمه و بدون سابقه ذهنى از اين برهان، بدين گونه او را محكوم كردم، به اين جمله كه: آيا تو وجود خودت را قبول دارى ؟ گفت: آرى ! گفتم: ديگر مطلب تمام است !
چون بعدا در كتب فلسفه و حكمت به برهان صدّيقين برخورد كردم، ديدم همان برهان است غاية الأمر در اين كتب بطور تفصيل و عالى بيان شده است و من بطور ساده آورده بودم. و اجمال اين برهان بدين تقريب است كه... [11] »
بارى ! ايشان در همان دوران تحصيل در هنرستان در ابعاد مختلف عقيدتى، اخلاقى، علمى آنچنان درخشيدند كه در بين همگان چشمگير بودند، گوشهاى از روش اخلاقى و تفكّر دينى ايشان را ديديم. به قدرت علمى و تحصيلى ايشان نيز اشارهاى نموديم.
نگاهى به دفترهاى رسم ايشان، بيانگر دقّت و نظم و پشتكار ستودنى و تحسين برانگيزشان ميباشد. به فرموده خودشان نقشهها را پس از ترسيم كامل در دفتر مربوطه مىچسباندند و سپس زر ورقى نازك در همان صفحه قرار ميدادند كه مانع تماسّ مستقيم دست بر روى نقشهها كه با جوهر كشيده شده بود بشود. واقعا در اين چند دفترى كه از ايشان بجاى مانده نهايت دقّت و انضباط ديده مىشود آنهم با نبودن امكانات تحريرى مجهّز در آن زمان. نگاهى به ظرافت رسمها و طرحها انسان را شگفت زده مىسازد بطورى كه گاهى انسان تصّور ميكند به يك طرح چاپ شده نگاه ميكند يا اينكه اين قطعه از جائى بريده و در دفتر الصاق
ص 106
شده است.
نكته قابل توجّه اينكه ايشان در همان دوران يك ماشين تراش صنعتى را هم ابداع مىكنند و به ثبت مىرسانند كه هنوز در يكى از مراكز علمى، بنام خودشان موجود است.