و ما در تفسير كلام خداوند در الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَـٰلَمِينَ (آيۀ 2 ،از سورۀ حمد) كه سابقاً بيان داشتيم،ذكر نموديم كه حمد عبارت است از توصيف؛و هيچ احدي را گنجايش وصف خداي تعالي نميباشد مگر مُخلَصين از عبادش كه خداوند آنانرا براي خودش خالص گردانيده است،و به كرامت از قرب كه هيچ واسطه ميان آنها و ميان خدا نيست اختصاص داده است؛ آنجا كه فرموده است: سُبْحَـٰنَ اللَهِ عَمَّا يَصِفُونَ إِلَّا عِبَادَ اللَهِ الْمُخْلَصِينَ . (آيۀ 160 ،از سورۀ صافّات)
«منزّه است خداوند از توصيفي كه وي را مينمايند مگر بندگان خالص گرديده شدۀ او.»
و بر همين اساس ميباشد كه خداوند در كلام خود براي هيچكس حكايت حمد را ننموده است مگر براي گرامي داشته شدهگان از پيامبرانش،مانند نوح و إبراهيم و محمّد و داود و سليمان؛همچون گفتارش در آنچه را كه به نوح امر نموده است:
فَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي نَجَّا'نَا مِنَ الْقَوْمِ الْظَّـٰلِمِينَ . [3] (آيۀ 28 ،از سورۀ مؤمنون)
و گفتارش به نحو حكايت از إبراهيم:
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْمَـٰعِيلَ وَ إِسْحَـٰقَ . [4]
ص 111
(آيۀ 39، از سورۀ إبراهيم)
و گفتارش در بسياري از مواضع كه محمّد صلّي الله عليه و آله را بدان امر كرده است: قُلِ الْحَمْدُ لِلَّه ِ . [5] (آيۀ 93 ، از سورۀ نمل)
و گفتارش به نحو حكايت از داود و سليمان: وَ قَالَا الْحَمْدُ لِلَّهِ . [6] (آيۀ 15، از سورۀ نمل )
و خداوند در بسياري از مواضع كلامش در قرآن كريم حكايت حمد اهل بهشت را نموده است؛همچون: وَ قَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي هَدَا'نَا لِهَـٰذَا . [7] (آيۀ 43 ،از سورۀ أعراف)
و همچون: وَ قَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِيٓ أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ . [8] (آيۀ 34 ،از سورۀ فاطر)
و همچون: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنَا وَعْدَه ُ . [9] (آيۀ 74 ،از سورۀ زمر)
و همچون همين آيۀ مورد تفسير: وَ ءَاخِرُ دَعْوَیـٰهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَـٰلَمِينَ .
و اين آيه دلالت دارد بر آنكه الله سُبحانَه مؤمنين را كه اهل بهشتند
ص 112
بالاخره ملحق ميكند به بندگان مُخلَص خود (عِبادِهِ المُخلَصينَ) . و در اين نكته، بشارتي است عظيم و وعدهاي است جميل براي مؤمنين.
و در تفسير كلام خداي تعالي: وَ لَوْ يُعَجِّلُ اللَهُ لِلنَّاسِ الشَّرَّ اسْتِعْجَالَهُم بِالْخَيْرِ ـ إلخ،فرمودهاند:
تعجيل در مورد چيزي عبارت است از با سرعت و شتاب آنرا بجا آوردن؛و استعجال به چيزي عبارت است از طلب آن چيز با سرعت و شتاب،و «عَمَه» عبارت است از شدّت تحيّر .
و معني آيه اينطور ميشود: و اگر خداوند عجله كند براي مردم در نزول شرّ كه عذاب بوده باشد به همانگونه كه مردم در نزول خير مانند نعمت استعجال ميكنند،تحقيقاً بواسطۀ نزول عذاب به حكم انقضاء اجل،مدّت زندگيشان منتهي خواهد گشت؛وليكن خداوند در نزول شرّ نسبت به آنان شتاب نميورزد . و يله و رها و واگذار ميسازد آن دسته منكرين لقاء خدا و معاد را كه از ربقۀ دين همچون تير از كمان بيرون جستهاند،كه تا در طغيانشان با شديدترين تحيّر،متحيّر و سرگردان گردند .
و توضيح و تشريح اين حقيقت بدينسان ميباشد كه: انسان بر حسب طبع اوّلين خود عجول است؛در طلب آنچه را كه براي وي نفعي و خيري دارد شتاب ورزيده استعجال مينمايد؛بدين معني كه از اسباب خارجي طبيعي چنان توقّع دارد كه در نتيجه دادن و به ثمر رسانيدن منويّات و درخواستهاي او كه دنبال ميكند و پيجوئي مينمايد،تسريع به عمل آورند .
بنابراين در حقيقت و واقع امر از خداوند سبحانه طلب ميكند تا در چرخش دستگاه تكوين سرعت و عجله بكار آورد؛زيرا در حقيقت خداوند سبب در اين امر ميباشد . اينست سنّت انسان كه مبني است بر اهواء نفسانيّه . امّا واقع امر اينطور نميباشد و اسبابي كه واقع است در نظام خود هيچگاه تابع
ص 113
هواي نفس انساني نشدهاند؛بلكه عالم انساني تابع و جاري بر جريان و متابعت نظام اسباب است اضطراراً؛چه انسان بخواهد و دوست داشته باشد و يا نخواهد و كراهت داشته باشد .
و اگر فرضاً سنّت الهيّه در آفرينش اشياء و إتيان به مسبّبات دنبال اسبابشان،پيروي كند و يا مشابهت پيدا كند با اين سنّت انسانيّه كه مبتني ميباشد بر جهل،و بناي سرعت و شتاب را در پيدايش مسبّبات و آثار در پي اسبابشان بگذارد؛تحقيقاً شرّ كه عبارت است از هلاكت به عذاب الهي به سوي انسان شتاب ميگيرد و با سرعت به سوي او متوجّه ميشود .
به جهت آنكه سبب چنين مسبّبي با انسان قيام دارد؛و آن عبارت است از كفر،به سبب عدم رجاء لقاء خدا و طغيان در حيات دنيا . وليكن خداي متعال براي انسان در شرّ و عذاب عجله نميكند همچون استعجال مردم در امور خير؛زيرا سنّت خداوندي مبتني است بر حكمت،به خلاف سنّت مردم كه مبتني است بر جهالت،بنابراين: يَذَرُهُمْ فِي طُغْيَـٰنِهِمْ يَعْمَهُونَ . «خداوند يله ميگذارد تا مردم در طغيانشان سرگشته و متحيّرانه و كوركورانه حركت كنند.» [10]
حقّاً در همين چند آيۀ مختصر و كوتاه ببينيد چطور حضرت سبحان جلّ شأنه و تعالي مَجدُه غرض از خلقت،و راه سعادت و شقاوت،و بهرهگيري آدمي را از حيات،و سازمان وجودي را به عدل و كمال،و وصول به اعلا درجۀ مقام انسانيّت،و ارتقاء به ارقي ذروۀ آدميّت را بيان فرموده است؛و لقاء خدا را مقصد و مقصود به شمار آورده است،و نااميدان از آنرا متحيّر و سرگردان در وادي غفلات و شهوات نفسانيّه قرار داده است . و لقاي خدا و فناي در ذات او
ص 114
را با ملاحظۀ آيات و بيّنات الهيّه،در سير مدارج و معارج كمال منظور داشته است !
آنهم آنگونه سيري كه نهايتش فناء محض و اندكاك صرف در بقاء و هستي حقّ است جلّ و علا؛آنجا كه از هر اسم و وصف بيرون است،و از هر انديشه و فكر برتر و عاليتر . آنجا كه وصف واصفين و حمد حامدين و تسبيح مسبّحين و تهليل مهلّلين و تكبير مكبّرين و تمجيد ممجّدين بدان نرسد؛و قبل از وصول بدان مضمحلّ و گم و نابود گردد . آنجا كه پيامبر اعظم و نبيّ اكرمش حضرت خاتم الانبيآءِ و المرسلين و سيّد السُّفرآءِ المُكرَّمين و أفضل خلقِ الله أجمعين: محمّد بن عبدالله صلّي الله عليه و آله أبد الآبدين سپر انداخته،و خلع نعلين فرموده،و با كلمۀ مشهورۀ خود:
لَا أُحْصِي ثَنَآءً عَلَيْكَ ! أَنْتَ كَمَا أَثْنَيْتَ عَلَي نَفْسِكَ . [11]
«من ثنا و ستايش تو را احصا نميكنم ! تو هستي همانطور كه ثنا و ستايش بر خودت را احصا ميكني!» عظمت ذات لايتناهي وي را إلي الابد اعلام كرد؛و حقارت خلائق را در برابر ساحتش مشخّص ساخت . آنجا كه عقاب پر بريزد از پشّۀ لاغري چه خيزد؟!
شيخ نجم الدّين رازي چون در مقام بدو خلقت بر ميآيد اين حقيقت را به نحو زيبائي ارائه داده است . وي ميگويد:
پس آن لطيفه كه از صفت محبّت محمّدي برخاسته بود،اوّل گرد ملكوت ارواحش برآوردند،و آنگه از دروازۀ جوهر،او را بر صورت و صفت ملك و ملكوت گذر دادند؛تا هيچ ذرّه از ذرّات كاينات از ملك و ملكوت نماند كه در وي سرّي از اسرار محبّت تعبيه نكردند،تا هيچ ذرّه،از محبّت خالق
ص 115
خويش بقدر استعداد خالي نباشد و بدان به زبان حال خويش حضرت عزّت را حمد و ثنا ميگويد .
وَ إِن مِّن شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَـٰكِن لَّا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ . [12]
بيت:
گر عرض دهند عاشقانت را هر ذرّه كه هست در شمار آيد
طاوس و مگس به يك محلّ باشد چون بازِ غم تو در شكار آيد
اي ملائكه! لاف مُسبِّحي مزنيد، و خود را در مقام هستي پديد مياوريد كه: وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ . [13]
آن چيست و كيست كه نه مسبّح حضرت جلّتِ ماست ؟!
سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَـٰوَ 'تِ وَ الارْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ . [14] و حضرت جلّت ما از آن عزيزتر و بزرگوارتر است،كه خود هر كسي حمد و ثناي ما تواند گفت .
هر تسبيح و تقديس كه بر اهل آسمان و زمين ميبيني و بر ذرّات كاينات مشاهده ميكني همه از پرتو ثناي خداوندي ماست بر حضرت ما؛كه: سُبْحَـٰنَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ . [15]
امّا بواسطۀ آينۀ روح محمّدي كه عكس بر ذرّات كاينات انداخت جمله
ص 116
مسبِّح و مقدِّس گشتند . هر كسي پنداشت كه آن ثناگوئي از خاصّيّت عبوديّت اوست؛ندانستند كه منشأ اين حمد از كجاست . چون نوبت به خلاصۀ موجودات رسيد،و در پرورش و روش گرد ملك و ملكوت برگشت،و ثمرۀ كردار بر سر شاخ شجرۀ آفرينش آمد كه « قَابَ قَوْسَيْنِ » عبارت ازوست و به تصرّف سرّ « أَوْ أَدْنَي' » ديدۀ حقيقت بين او گشاده گرديد،و خطاب عزّت در رسيد كه: اي محمّد ! همچون ديگر موجودات و ملائكه مرا ثنا بگوي؛ اثْنِ عَلَيَّ!
خواجه باز ديده بود كه هرچ از ثناگوئي آن حضرت جملۀ كاينات يافته بودند عاريتي بود،و شريعت او آن بود كه: الْعاريَةُ مَرْدودَةٌ ،بر قضيّة: إِنَّ اللَهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّوا الامَـٰنَـٰتِ إِلَي'ٓ أَهْلِهَا [16] آن امانت ردّ كرد . گفت از زبان الكن حدوث،ثناي ذات قديم چون درست آيد ؟ لَا أُحْصِي ثَنَآءً عَلَيْكَ ،ثناي ذات تو هم از صفات تو درست آيد؛ أَنْتَ كَمَا أَثْنَيْتَ عَلَي نَفْسِكَ. [17]
اينجا نه ملئكه كه اطفال نو آموز دبيرستان آدماند،كه: يَـٰٓـَادَمُ أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِِهِمْ [18] ، كه ايشان خود نام خود نميدانند بلكه آدم كه معلّم ايشان است با
ص 117
جملگي فرزندان در زير رايت ثناخواني محمّد باشند ؛كه : ءَادَمُ وَ مَنْ دُونَهُ تَحْتَ لِوَآئِي يَوْمَ الْقِيَمَةِ وَ لَا فَخْرَ،وَ بِيَدِي لِوَآءُ الْحَمْدِ وَ لَا فَخْرَ . [19]
از اينجا معلوم ميگردد كه تخم آفرينش محمّد بود،و ثمره هم او بود،و شجرۀ آفرينش به حقيقت هم وجود محمّدي است .
بيت:
الحقّ شگرف مرغي كز تو دو كون پر شد نه بال باز كرده نه زآشيان پريده
هرچ ملكوتيّات است بيخهاي آن شجره تصوّر كن،و هر چه جسمانيّات است تنۀ شجره،و انبياء عليهم الصّلوۀ و السّلام شاخهاي شجره،و ملئكه برگهاي شجره،و بيان ثمرۀ آن شجره در عبارت نگنجد و به زبان قلمِ دو زبان با كاغذِ دو روي نتوان گفت .
شعر:
قصّهها مينوشت خاقاني قلم اينجا رسيد سر بشكست [20]
شهاب الدّين أبوالقاسم سَمْعانيّ در اين باب گويد: هَذا مُحَمَّدٌ رَسولُ اللَهِ أفْصَحَ مِنْ دَبٍّ وَ دَرْجٍ،وَ أمْلَحَ مِنْ دَخْلٍ وَ خَرْجٍ،يَقولُ بَعْدَ ما مَدَّ طَنابٌ فِي مَدْحِ الْجَلالِ وَ وَصْفِ الْجَمالِ: لَا أُحْصِي ثَنَآءً عَلَيْكَ، أَنْتَ كَمَا أَثْنَيْتَ عَلَي نَفْسِكَ !
ديدۀ عقول در ادراك جلال او خيره،آبهاي روي متعزّزان در آب جمال او
ص 118
تيره،لُباب ارباب ألباب در ادراك نعت او متحيّر،خاطر اصحاب علوم در حواشي عزّ او متلاشي . خداوندان بصر و بصيرت و ذكا و فطنت و خاطر خطّار و حكمت در قطرهاي از بحار عظمت او غريق،اسرار أبرار از آتش انس به جلال او حريق؛دست به دلهاي سوخته زده،گوئي مشعله دارند عاشقان همه در دست. زبانهاي اهل فصاحت از شرم مدح جلال و وصف جمال او كليل،در هر گوشهاي هزار هزار طريح و جريح و شهيد و قتيل. [21]
فقرۀ اوّل از اين حديث مبارك دلالت دارد بر آنكه تا شائبۀ انانيّت در بشر باقي ميباشد،احاطه به جميع صفات حضرت احديّت،و بر ذات اقدس وي
ص 119
مستحيل است؛چرا كه «أنا» ضمير است و اشاره به حدود ماهوي و إنّيّت است كه مساوي با تقييد و مساوق با تحديد است . و ذات اقدس حقّ تعالي و صفات و اسماي جلال و جمالش از حيطۀ تحديد بيرون است؛چرا كه او لم يزلي و لايزالي است و غير متناهي است؛ذاتاً و وجوداً و صفةً و اسماً . و بنابراين احاطه بر ذات او و احصاء و شمارش صفات او محال ميباشد . يعني احاطۀ ضمير أنا (من) كه محدود است بر ضمير هو (او) كه بالفرض غير محدود است و از دائرۀ عدّ و حدّ برون است امكان ندارد .
و فقرۀ دوّم از اين حديث دلالت دارد بر آنكه چون خداوند لايتناهي و سرمدي به وجود عالم است،اوست فقط كه شناساي ذات خويش و صفات عُليا و اسماي حُسناي خود ميباشد . و بندۀ خدا همچون پيغمبر خدا چون به مقام فناء في الله رسيد،و اثري از بقاياي وجود چه در عالم حسّ و چه در عالم مثال و ملكوت اسفل و چه در عالم عقل و ملكوت اعلي از وي باقي نماند،در آنجا ديگر وجود متعيّن و هستي محدود موجود نيست تا عالِم و مُدرِك شود و خدا را بشناسد و صفات او را تمجيد و تحميد نمايد؛آنجا خداوند است و بس و غير از وي بودن چيزي محال ميباشد .
بنابراين،خداست كه خدا را ميشناسد . و « أَنْتَ » در كلام رسول اكرم صلّي الله عليه وآله: أَنْتَ كَمَا أَثْنَيْتَ عَلَي نَفْسِكَ ، اشاره است به هو هويّت مطلقۀ منبع انوار ماهويّه و انّيّۀ حضرت حقّ تعالي و تقدّس،كه بر جميع عوالم صفات و اسماء كلّيّه و جزئيّه محيط،و از حسّ و از فهم و از ادراك هر ذي حسّي و صاحب شعوري و داراي فهم و ادراكي بالاتر و عاليتر و راقيتر ميباشد .
از اينجاست چشمۀ پر فيضان احاديث و رواياتي كه دلالت دارد بر آنكه خدا را با خدا بايد شناخت: اعْرِفُوا اللَهَ بِاللَهِ . «خدا را با خدا بشناسيد!»
محمّد بن يعقوب كلينيّ با سند متّصل خود روايت كرده است از حضرت
لَايُقَاسُ بِالنَّاسِ وَ لَا تُدْرِكُهُ الْحَوَآسُّ . [25]
«پرسندهاي از وي پرسيد: اي أميرالمؤمنين ! تو مرا خبر بده از خداي تعالي؛آيا او را ديدهاي در هنگاميكه او را عبادت نمودهاي ؟!
حضرت فرمود: من آنچنان نميباشم كه عبادت كنم كسي را كه نديده باشم !
پرسنده گفت: پس در وقتي كه او را ديدهاي به چه كيفيّت ديدهاي ؟!
حضرت فرمود: اي واي بر تو ! او را چشمها با مشاهدۀ ديدگان نميبيند؛وليكن او را دلها به حقائق ايمان ميبينند . وي با دلالتها شناخته شده است،و با علامتها و نشانهها توصيف گرديده است . با مردم مقايسه نميشود و حواسّ ظاهريّه وي را در نمييابند و ادراك نميكنند!»
كليني همين مضمون را با سند متّصل خود از سِنان روايت كرده است كه وي گفت: من در محضر مبارك حضرت أبوجعفرٍ الباقر عليه السّلام بودم كه مردي از خوارج بر وي وارد شد و به حضرت گفت: اي أبوجعفر ! أَيَّ شَيْ ء تَعْبُدُ ؟! «چه چيز را پرستش مينمائي؟!»
ص 123
حضرت فرمود: اللَهَ تَعَالَي . «خداوند تعالي را.»
مرد خارجي گفت: رَأَيْتَهُ ؟! «آيا او را ديدهاي؟!»
قَالَ: بَلْ لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الابْصَارِ،وَلَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَآئِقِ الإيمَانِ . لَا يُعْرَفُ بِالْقِيَاسِ وَ لَا يُدْرَكُ بِالْحَوَآسِّ وَ لَا يُشْبِهُ بِالنَّاسِ .
مَوْصُوفٌ بِا لايَاتِ،مَعْرُوفٌ بِالْعَلَامَاتِ،لَا يَجُورُ فِي حُكْمِهِ؛ذَلِكَ اللَهُ لَا إلَهَ إلَّا هُوَ .
قَالَ: فَخَرَجَ الرَّجُلُ وَ هُوَ يَقُولُ: اللَهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ . [26]
در ذيل اين روايت ديدم كه افزوده است: خداوند در حكمش ستم روا نميدارد . آنست الله كه معبودي جز وي وجود ندارد .
«سنان كه راوي روايت است گفت: آن مرد خارجي از حضور حضرت بيرون رفت و با خود ميگفت: خداوند داناتر است بر آنجائي كه رسالت خودش را قرار بدهد.»
شيخ نجم الدّين رازي گويد: و آن طائفه را كه به كمند جذبات اُلوهيّت ] روي [ از مطالب بشريّت ] و مقاصد نفساني [ بگردانند،و در سير عبوديّت به عالم ربوبيّت رسانند و قابل فيض
بیواسطه گردانند،دو صنفاند:
يكي آنهااند كه در عالم ارواح در صفوف « الارْوَاحُ جُنُودٌ مُجَنَّدَةٌ » در صفّ اوّل بودهاند،قابل فيض الوهيّت
بیواسطه گشته و ايشان انبياءاند عليهمالسّلام كه در قبول نور هدايت اينجا مستقلّاند .
و صنف دوّم ارواح اولياست كه آنجا قابل فيض ] حقّ [ بواسطۀ تُتُق ارواح انبياء ] عليهم السّلام [ بودهاند،اينجا نيز قابل آن فيض در دولت متابعت ايشان
«هنگاميكه حضرت امام أميرالمؤمنين عليه السّلام بر فراز منبر مسجد كوفه مشغول ايراد خطبه بودند،مردي به نزد او برخاست كه به وي ذعلب
ص 128
ميگفتند . وي مردي تيز زبان و در خطاب رسا و بليغ و در قدرتِ دل شجاع بود،و گفت: اي أميرالمؤمنين ! آيا پروردگارت را ديدهاي ؟!
حضرت فرمود: اي واي بر تو ! اي ذعلب ! من اينطور نيستم كه پرستش كنم پروردگاري را كه وي را نديده باشم !
ذعلب گفت: يا أميرالمؤمنين ! تو او را به چه كيفيّتي ديدهاي ؟!
حضرت فرمود: اي واي بر تو ! اي ذعلب ! او را ديدگان سر به مشاهدۀ ابصار نديدهاند؛وليكن دلها او را به حقائق ايمان ديدهاند . اي واي بر تو ! اي ذعلب ! حقّاً و حقيقةً پروردگار من در لطافت بگونهاي لطيف است كه نميتوان او را به صفت لطف توصيف نمود،و در عظمت بقدري عظيم است كه نميتوان او را به صفت عظمت توصيف كرد؛و در كبريائيّت به نحوي كبير است كه نميتوان وي را به صفت بزرگي و كبريائيّت توصيف كرد؛و در جلالت به حدّي جليل است كه نميتوان وي را به درشتي و غلظت توصيف نمود .
او قبل از هر چيزي وجود داشته است پس نميتوان گفت: چيزي پيش از وي بوده است؛و بعد از هر چيزي خواهد بود پس نميتوان گفت: چيزي پس از وي خواهد بود .
او اشياء را بوجود ميآورد بدون تصميم و عزم و اسباب قبلي،بسيار درّاك و با فهم است بدون مكر و حيله . در داخل چيزهاست بدون آنكه با آنها ممزوج گردد و بدون آنكه از آنها فاصله بگيرد و دور شود . ظاهر است نه به گونهاي كه با بازگشتِ مباشرت به وي بتوان به او دست آزيد،و متجلّي و آشكار است نه به گونهاي كه با استخدام رؤيت ديدگان بتوان او را ديد،از اشياء دور است نه دوري به مسافت،نزديك است نه به پيش آوردن و جلو كشيدن،لطيف است نه با لطافت جسميّه،موجودات است نه آنكه پس از عدم به وجود آمده باشد،فاعل كارها و بجا آورندۀ امور است نه به اضطرار و فاقد اختيار،اندازه
ص 129
زننده و تقدير كنندۀ موجودات است نه بواسطۀ حركت و جنبشي كه در او بوده باشد،اراده كننده است نه با وسائل و تدبير و همّ و مقدّمات،شنواست نه با آلت شنوائي،بيناست نه با اسباب بينائي .
امكنه و محلها نميتواند او را در بر گيرد،و اوقات نميتواند با او همنشين و همراه باشد،و صفات نميتواند او را محدود كند و به اندازه و حدّ متعيّن سازد،و پينگيها و چرتها نميتواند او را فرا گيرد . وي موجودي است كه تحقّق و هستي او بر اوقات پيشي گرفته است،و وجود او بر عدم سبقت داشته است،و ازليّت او بر ابتداي عالم وجود جلو بوده است .
چون او مشاعر آدميان را بساخت،دانسته ميشود كه خودش داراي مشعري همچون آدميان كه محلّ شعورشان مغز و انديشه است نميباشد،و چون او جواهر عالم را جوهر زد و با جوهر خلقت كرد،معلوم ميشود كه خودش صاحب جوهر نميباشد . و چون ميان اشياء تضادّ برقرار فرمود،دانسته ميشود كه خودش ضدّي ندارد؛و به قرين و مقابل انداختن در ميان اشياء فهميده ميشود كه خودش قرين و برابري ندارد .
خداوند تضادّ برقرار نمود روشني را با تاريكي،و خشكي و يبوست را با تري،و سردي را با گرمي .
خداوند آشتي و الفت اندازنده است در ميان چيزهائي كه با يكدگر دشمني و جدائي دارند،و دوري و جدائي افكننده است در ميان چيزهائي كه با هم الفت و نزديكي دارند؛بطوري كه آن اشيائي كه از هم جدا ميشوند و پراكنده و دور ميگردند دلالت كننده هستند بر خدائي كه آنها را با وجود قرب و نزديكي،جدا كرده و متفرّق گردانيده است،و آن اشيائي كه بهم نزديك ميشوند و الفت ميپذيرند دلالت كننده هستند بر خدائي كه آنها را با وجود بُعد و دوري و دشمني،بهم تأليف نموده و بهم پيوسته گردانيده است؛و آنست
ص 130
معني كلام خدا عزّوجلّ:
وَ مِن كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ .
پس خداوند در ميان موجودات از جهت قبليّت و بعديّت فرق گذاشت تا دانسته شود: قبلي براي وجود او نميباشد؛و بعدي براي وجود او نخواهد بود.
آن موجوداتِ آفريده شده در حالي هستند كه شهادت ميدهند بواسطۀ غرائز و صفات فطري و ذاتي كه در آنها خداوند بوديعت نهاده است،بر آنكه خداوندِ بوجود آورندۀ اين غرائز خودش صاحب غريزه و صفات ذاتي كه در محلّ و موطن نفس وجود دارد نميباشد؛و در حالي هستند كه شهادت ميدهند آن خدائي كه براي آنها اجل معلوم و وقت معدودي مقرّر كرده است خودش محدود به وقت و متعيّن به ساعات و زمان و دهر نخواهد بود .
خداوند بعضي از مخلوقات را از بعضي دگر محجوب نمود تا دانسته شود: حجابي بين او و بين خلائقش غير از خود خلائق او نميباشد .
او پروردگار ربّ و آفريدگار مربّي بود وقتيكه آفريده شده و مربوبي در ميان نبود،و خداي معبود و مألوه بود وقتيكه عابد و والهي در ميان نبود ،
و خداي عالِم بود وقتيكه موجود معلومي كه متعلّق علم او واقع شود نبود،و خداوند شنوا بود وقتيكه صدائي كه شنيده شود در عالم آفريده نشده بود .
و سپس آن حضرت شروع كرد به انشاد اين اشعار:
1 ـ و پيوسته سيّد و سالار من به حمد و ستايش معروف بوده است،و پيوسته سيّد و سالار من به جود و كرم موصوف بوده است .
2 ـ و بودي تو (اي آقاي من!) در وقتيكه نوري پديدار نبود كه از روشني آن بهره گيرند؛و تاريكي نيز پديدار نبود كه بر آفاق گسترده شده باشد و جا گرفته
ص 131
باشد .
3 ـ و پروردگار ما بر خلاف جميع خلائق است،و بر خلاف جميع آنچه در افكار و اوهام و انديشهها به وصف در آمده است .
4 ـ پس كسيكه بخواهد وي را با تشبيه به مثالي و شكلي تصوّر كند،بازگشت او به ضيق و تنگي خواهد گرائيد؛و با دست عجز خود كتفهاي خود را بسته است .
5 ـ و در بلنديها و نردبانهاي بلند و عالي كه تصوّر شود،چنان امواج قدرت او موج خود را ميافكند كه به ديدگان بصيرت روح او برخورد كرده،و آنرا كور ميكند .
6 ـ بنابراين تو معاشرت و همنشيني خودت را ترك كن با كسيكه در جدل در امور ديني فرو رفته و شكّ و ريب رأي او را معيوب و فكر او را فاسد نموده است .
7 ـ و مصاحبت و همنشيني گزين با كسيكه مورد وثوق است به جهت محبّت و عشق به سيّد و سرور و آقايش،و از جانب مولاي او به او كرامات و بزرگيها و تكريمها ارزاني شده است .
8 ـ او كسيست كه حركت ميكند در نقاط مختلف زمين در حاليكه دليل هدايت به سوي خداست،و در حاليكه در آسمانها به نيكوئي حال شناخته و معروف شده است .
عبدالله بن يونس كه راوي روايت است گويد: چون ذعلب اين مطالب را از حضرت شنيد مدهوش و بيهوش بر روي زمين بيفتاد،و سپس افاقه يافت و گفت: من اين چنين سخني را تا به حال نشنيده بودم،و از اين پس هم به چنين كلامي برخورد نخواهم نمود .
صدوق مصنّف اين كتاب گويد: در اين خبر الفاظي وجود دارد كه
ص 132
حضرت امام رضا عليه السّلام در خطبۀ خود [31] آنها را بكار برده است . و اين تصديق اعتقاد ما را مينمايد در آنكه ائمّه عليهم السّلام هر يك از آنان علم خود را از پدرشان مأخوذ داشتهاند تا برسد به پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم.»
باري؛اين حديث مبارك علاوه بر آنكه ميرساند كه رؤيت پروردگار با چشم قلب امري است ممكن بلكه لازم،با دقّت در فقرات آن وحدت وجود حقّ تعالي به نحو روشن و مبرهن از آن بدست ميآيد؛خصوصاً اين فقره از آن كه ميفرمايد:
حَجَبَ بَعْضَهَا عَنْ بَعْضٍ لِيُعْلَمَ أَنْ لَا حِجَابَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ غَيْرُ خَلْقِهِ .
«بعضي از مخلوقات را از بعض دگر پنهان داشت،براي آنكه دانسته شود: حجابي ميان او و ميان مخلوقاتش غير از خود مخلوقات وجود ندارد.»
اگر مقصود از اين عبارت آن بود كه علّت محجوبيّت برخي از خلائق از همدگر براي آنستكه دانسته شود حجابي ميان او و مخلوقاتش موجود نميباشد، كلمۀ
« غَيْرُ خَلْقِهِ » زائد بنظر ميرسيد؛زيرا همانطور كه فرمود: تشعير مشاعر براي آفريدگان به علّت آنستكه فهميده شود خدا مشعر ندارد،و تجهير جواهر براي آنستكه فهميده شود وي جوهر ندارد،و خلق غرائز براي آنستكه معلوم گردد خداوند غريزه ندارد (بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لَا مَشْعَرَ لَهُ،وَ بَتَجْهِيرِهِ الْجَوَاهِرَ عُرِفَ أَنْ لَا جَوْهَرَ لَهُ . ... شَاهِدَةً بِغَرَآئِزِهَا عَلَي أَنْ لَا غَرِيزَةَ لِمُغَرِّزِهَا) ؛در اينجا نيز بايد بفرمايد: حَجَبَ بَعْضَهَا عَنْ بَعْضٍ لِيُعْلَمَ أَنْ لَا حِجَابَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ خَلْقِهِ .
ص 133
وليكن در اينجا مشاهده مينمائيم كه در پي آن كلمة: « غَيْرُ خَلْقِهِ » را افزوده است؛و اين براي آنستكه بفهماند: ميان حقّ متعال و ميان مخلوقاتش هيچ فاصلهاي و بعدي و حجابي وجود ندارد غير از نفس تعيّن مخلوقات . از وجود متعيّن اگر تعيّن را برداري هيچ باقي نميماند مگر وجود مطلق؛و آن عبارت است از وجود حقّ سبحانه و تعالي .
چون مرجع تعيّن امري است عدمي و اعتباري لهذا: لَيْسَ في الْعالَمِ إلاّ الْوُجودُ الْمُطْلَقُ وَ الْبَسيطُ وَ الْبَحْتُ وَ الصِّرْفُ وَ هُوَ الْحَقُّ تَعالَي شَأْنُهُ وَ عَلا مَجْدُهُ .
وجود اندر همه اشياء ساري است تعيّنها امور اعتباري است.