ملاّي رومي قضيّۀ رؤيت أميرالمؤمنين عليه السّلام خداي تعالي را و او را به وحدت مشاهده كردن و فناي در ذات و اسم و صفت او شدن و جميع عوالم را ظهور او نگريستن،ضمن داستاني بسيار جالب بيان ميكند و حقيقت را توضيح ميدهد.
وي چون در مقام بيان توحيد مولانا أميرالمؤمنين عليه السّلام بر ميآيد،شمشير كشيدن بر روي مرد كافر را به جهت كشتن،و آب دهان انداختن او را به صورت حضرت،و اعراض حضرت را از كارزار،و سؤال كافر را از علّت انصراف،و مسلمان شدن كافر را در آن لحظه بدون شمشير و جنگ و ستيز،بدين ابيات شرح و توضيح ميدهد:
از عليّ آموز اخلاص عمل |
شير حقّ را دان منزّه از دغل |
در غزا بر پهلواني دست يافت |
زود شمشيري بر آورد و شتافت |
او خدو انداخت بر روي عليّ |
افتخار هر نبيّ و هر وليّ |
او خدو انداخت بر روئي كه ماه |
سجده آرد پيش او در سجده گاه |
در زمان انداخت شمشير آن علي |
كرد او اندر غزايش كاهلي
|
ص 134
|
گشت حيران آن مبارز زين عمل |
از نمودن عفو و رحم
بیمحل |
گفت بر من تيغ تيز افراشتي |
از چه افكندي مرا بگذاشتي |
آن چه ديدي بهتر از پيكار من |
تا شدي تو سست در اشكار من |
آنچه ديدي كه چنينخشمت نشست |
تا چنين برقي نمود و باز جست |
آن چه ديدي كه مرا ز آن عكس ديد |
در دل و جان شعلهاي آمد پديد |
آن چه ديدي بهتر از كون و مكان |
كه به از جان بود و بخشيديم جان |
در شجاعت شير ربّانيستي |
در مروّت خود كه داند كيستي |
در مروّت ابر موسائي به تيه |
كامد از وي خوان و نان
بیشبيه |
ملاّ رحمة الله عليه ابيات را بر همين منوال ادامه ميدهد تا ميرسد بدينجا كه ميگويد:
اي علي كه جمله عقل و ديدهاي |
شمّهاي واگو از آن چه ديدهاي |
تيغ حلمت جان ما را چاك كرد |
آب علمت خاك ما را پاك كرد |
بازگو دانم كه اين اسرار هوست |
زانكه بيشمشير كشتن كار اوست |
صانع
بیآلت و بیجارحه |
واهب اين هديهها
بیرابحه |
صد هزاران ميچشاند روح |
را كه خبر نبود دل مجروح را |
صد هزاران روح بخشد هوش را |
كه خبر نبود دو چشم و گوش را |
ملاّ ميفرمايد: مرد كافر به عليّ گفت: اي عليّ مرتضي ! اي أميرالمؤمنين! كه سراپاي وجودت عقل و آگاهي ميباشد،تقاضامندم مقدار كمي از آنچه را كه اينك ديدي و آن موجب رفع يد از كشتن من،و بلكه موجب حيات جاوداني و اسلام من گرديد،براي من بازگو كني. تو آنكس هستي كه با اين صبر و حلم و بردباريت كه از شمشير خارج برّندهتر است،جان و روح مرا از شرك و بت پرستي كُشتي،و به عالم توحيد و ايقان و عرفان زنده كردي و حيات نوين بخشودي ! تو آنكس ميباشي كه آب حيات علم و دانش تو ما را مسجود
ص 135
فرشتگان كرد،و خاك آفرينش ما را پاك از شرك و جهل نمود و با
عَلَّمَ ءَادَمَ الاسْمَآءَ كُلَّهَا از شوائب تاريكي و ظلمت ناداني به نور و روشنائي دانائي برگردانيد !
اينك براي من بيان كن كه اينگونه كشتن نفس امّارۀ مرا با اين عمل بدون تيغ و شمشيرت،كار خداوند غيب الغيوب است؛زيرا اوست كه بدون اسباب و وسائل و مقدّمات و معدّات امور را ايجاد ميكند،و در خارج نياز به كمك و معين و همراه ندارد.
اوست كه بدون آلت و بدون جوارح كار ميكند،و اين همه عطايا و مواهب مجّاني و رايگان و بدون نظر داشت به سود و منفعت آن در اختيارمان ميگذارد.
اوست كه صد هزاران معني عالي و مطلب راقي را به روح ما ميچشاند؛بدون آنكه دل و قلب ما كه زير دست مقام روح ميباشد از آن اطّلاعي داشته باشد.
اوست كه صد هزاران مطلب غامض و مشكل و لاينحلّ را به هوش و عالم ادراك ما ميفهماند،كه هيچگاه به حواسّ ظاهريّه،ما را از چشم و گوش بدان راهي نيست؛و طريق ادراك آن علوم بر اين حواسّ مسدود ميباشد.
باز گو اي باز عرش خوش شكار |
تا چه ديدي اين زمان از كردگار |
چشم تو ادراك غيب آموخته |
چشمهاي حاضران بر دوخته
[32] |
آن يكي ماهي همي بيند عيان |
و آن يكي تاريك ميبيند جهان |
و آن يكي سه ماه ميبيند بهم اين |
سه كس بنشسته يك موضع نَعَم |
چشم هر سه باز و چشم هر سه تيز |
در تو آميزان [33] و از من در گريز |
سحر عين است اين عجب لطف خفي است |
بر تو نقش گرگ و بر من يوسفي است |
عالم ار هجده هزار است و فزون |
هر نظر را نيست اين هجده زبون [34] |
اي عليّ مرتضي كه تو باز خوش شكار عرش خداوند ميباشي؛و بهترين و عاليترين نفوس را به دام محبّت و فتوّت و حقّ بيني خويشتن صيد ميكني،و
ص 137
از جان شهوي بيرون برده به عالم روح معنوي و حيات سرمدي منتقل مينمائي؛ و از خود برون و به خداوندشان پيوند ميدهي ! اينك براي من بازگو كن كه از پروردگارت چه مشاهده نمودي،تا دست از كشتن من بازداشتي و مرا به خداي خودم وصل نمودي ؟!
چشمان سرّ و باطن تو،علم غيب آموخته است،در حاليكه چشمان حاضران دگر دوخته شده و خيّاطي گرديده است. (ببين تفاوت ره از كجاست تا بكجا؟!)
بسيار عجيب است اين مطلب كه سه نفر با هم در يك موضع نشستهاند: يكي موحّد است و خداي را به وحدت ميبيند و جميع عالم را ظهور و طلوع روي وي مشاهده مينمايد؛و دوّمي مشرك و بتپرست است و انكار آفريدگار جهان مينمايد و به مادّه پرستي و طبيعت گرائي روزگار سپري ميكند؛و سوّمي قائل به تثليث و سه مبدأ است (ذات و علم و روح). اب و ابن و روح القدس را اقانيم و اصول سه گانه ميداند و بر آن اعتقاد دارد.
اين سه نفر همه داراي چشماند و چشمان بينا و تيز،امّا سه گونه در آسمان ماه را مشاهده ميكنند؛نخستين معترف به وحدت ماه است؛دوّمين منكر آن بالكلّيّه؛سوّمين با چشم رَمَد آلودۀ خود سه ماه را در برابر هم ميبيند؛و هر سه نفر در حال آميختن با حقيقت عليّ مرتضي كه نفس وحدت است و در حال گريختن از شخصيّت و انانيّت خود هستند.
اي بسيار مايۀ شگفت ميگردد كه يا بايد بگوئيم: چشم بندي و جادوگري در ديدگان رخ داده است،يا بايد بگوئيم: الطاف خفيّۀ حضرت سبحان است به تو اي عليّ مرتضي كه نسبت به من نقش گرگ درنده و پاره كننده داري كه با شمشيرت مرا قطعه قطعه كني؛امّا همين عملت براي من،خروج يوسف از چاه،و سر برآوردن او بر اوج ماه خواهد شد؛همين كارت سلطنت
ص 138
دنيا و آخرت من ميگردد. اي عليّ مرتضي حقّاً و واقعاً تو سكّهاي هستي كه داراي دو رو و دو سمت و دو وجهه است: اين طرفش غضب و شمشير و آن طرفش حيات جاودان و توحيد و عرفان خواهد شد !
پس تو چه كسي هستي كه كار خدائي مينمائي و از ديگران ساخته نيست؛اين عوالم ملك و ملكوت مطيع و رام تو هستند. قدرت ايمان تو در دلها اثر ميكند و تسخير مينمايد؛قدرت توحيد و عرفان تست كه در دل من كافر كه براي جنگ و مبارزه با تو آمدهام چنان اثر بخشيد كه در يك لحظه مرا مسلمان كرد. آري عوالم مادّي و مثالي و عقلي بحول و قوّۀ خداوندي همه مطيع تو ميباشند؛و اگر عوالم تعدادشان هجده هزار و يا بيشتر بوده باشند،هيچگاه مطيع و منقاد هر نظري نميشوند؛فقط نظر تست كه همۀ آنها را مطيع و فرمانبردار كرده است.
راز بگشا اي عليّ مرتضي |
اي پس از سوءُ القَضا حُسْنُ القَضا |
يا تو واگو آنچه عقلت يافته است |
يا بگويم آنچه بر من تافته است |
از تو بر من تافت چون داري نهان |
ميفشاني نور چون مه بيزبان |
ليك اگر در گفت آيد قرص ماه |
شبروان را زودتر آرد به راه |
از غلط ايمن شوند و از ذهول |
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول |
ماه بيگفتن چو باشد رهنما |
چون بگويد شد ضيا اندر ضيا |
چون تو بابي آن مدينۀ علم را |
چون شعاعي آفتاب حلم را |
باز باش اي باب بر جوياي باب |
تا رسند از تو قُشور اندر لُباب |
باز باش اي باب رحمت تا ابد |
بارگاه ما لَهُ كُفْوًا أحَدْ |
اي عليّ مرتضي ! پرده برگير و زبان به افشاء اسرار بگشا ! اي كسيكه براي من پس از سوء خاتمتِ شرك و هلاكت در راه طاغوت،تبديل به حسن عاقبت ايمان و حيات جاويد در سبيل خدا گشتي ! و يا پس از خليفۀ ثالث كه غاصب
ص 139
مقام و منزلت تو بود،حقّ خلافتت را بدست آوردي و قضاي نيكوي الهي براي جميع خلائق گرديدي ! ال آن من از تو تمنّا دارم يا آنچه بر عقلت رسيده است،و موجب اعراض از نبرد و انصراف از پيكار شده است براي من بازگو نمائي؛و يا آنچه بر من از ترشّحات نفحات سبحانيّه و سبحات رحمانيّهات رسيده است،و قلب مرا مؤمن و روح مرا صاحب يقين كرده است من براي تو شرح دهم !
اين فيوضات قدسيّه و الطاف قدّوسيّه همه از دل مبارك تو ميباشد كه بر من سرازير شده است؛در اين صورت چطور متصوّر است كه تو آنرا مكتوم داري ؟ همانند ماه شب چهاردهم كه در آسمان نور ميدهد و بدون زبان،مردم را در ظلمات شب راهنمائي مينمايد. امّا اگر فرضاً ماه علاوه بر پرتو افشاني خويش با زبان هم امداد كند در آن صورت نورٌ علَي نور است؛و با فعل و قول،و با تكوين و تشريع،عالم تاريك را به سرزمين ضياء و نور هدايت مينمايد !
اي باب مدينۀ علم پيامبري،و درِ شهر دانش نبويّ،از آنجا كه تو چنين سمتي را يافتهاي و همچون شعاع آفتاب حلم و بردباري و شكيبائي رسول اكرم هستي،از تو ميخواهم تا باز باشي بر جويندگان علم و پويندگان راه سلامت و عقل و دانش؛تا بدينوسيله خامها پخته شوند،و پوستها و قشرها به درون و لبّ برسند،و عالَم خام و استعداد محض به فعليّت صرفه نائل گردد.
اي باب مدينۀ علم،تا ابد باز باش و يك دم بسته مشو؛زيرا تو بارگاهي ميباشي كه همتا و انبازي براي تو نيست،و يكّه تنِ معركۀ اين فضيلت و رسالت ميباشي كه در درگاه خداوند لا شَريكَ لَه پاسداري مينمائي،و تو هستي كه از عهدۀ اين مراقبت و پاسداري بر ميآئي !
هر هوا و ذرّهاي خود منظري است |
ناگشاده كي بود كآنجا دري است |
تا نبگشايد دري را ديدهبان |
در درون هرگز نجنبد اين گمان |
چون گشاده شد دري حيران شود |
مرغ اميّد و طمع پرّان شود
|
غافلي ناگه به ويران گنج يافت |
سوي هر ويرانه زان پس ميشتافت |
تا زدرويشي نيابي تو گهر |
كي گهر جوئي ز درويش دگر |
سالها گر ظنّ دود با پاي خويش |
نگذرد زاشكاف بينيهاي خويش |
تا ببيني نايدت از غيب بوي |
غير بيني هيچ ميبيني بگوي [35] |
اي عليّ مرتضي،تو پير طريقتي ! تو استاد و راهنماي امتّي ! تو شيخ و رهنمون راه و سبيل إلياللهي ! بايد دري را بر دل من بگشائي ! من به پاي خود نميتوانم قدمي از قدم بردارم.
در ميان هوا و فضا چه بسيار مناظري دلفريب وجود دارد وليكن آنكس كه در زندان،زنداني ميباشد و در بر رويش بسته است،كجا ميتواند از مناظر دلانگيز خارج از زندان بهره گيرد ؟!
تا دري را ديدهبان بر روي دل مردان خدا نگشايد هيچگاه اميد لقاء و گمان وصول در دل راد مردان به جنبش نميافتد؛امّا چون دري از عشق را شيخ و وليّ خدا بر روي قلب سالك گشود در اينجا جرقّهاي ميزند،و مرغ دل به اميد طيران به عوالم قدس پر و بال ميگشايد.
نبايد گفت: براي برخي اتّفاق افتاده است كه بدون استاد رسيدهاند و گنج مطلوب را در آغوش كشيدهاند؛اين حكم مانند شخص غافل و ناداني ميماند كه يكبار از روي تصادف در خرابهاي گنج پيدا كرد،از آن به بعد تا آخر عمر سوي هر خرابه و ويرانهاي ميرفت تا گنج بيابد؛مسكين ندانسته بود كه: در هر ويرانهاي گنج نيست.
بايد سوي استاد رفت و از فضائل او دريچهاي را از عالم غيب بر روي دل
ص 141
باز نمود تا امكان طيّ طريق پيدا شود؛همچون مردم درويش و وارسته كه راه رفتهاند و گهر يافتهاند. تو از آنان چون بهره جستهاي،سراغ شكسته دلان و درويشان ميروي تا گهري دگر يافت نمائي.
اگر ساليان سال سالك با فكر و انديشه و انتخاب و ظنِّ خود بدود به سوي مطلوب،با پاي خود دويده است؛نه با پاي استاد از نفس برون جسته. فلهذا نميتواند از شكاف خودبينيهاي خويش گامي فراتر نهد و از دائرۀ نفس برون جهد؛تا خود بيني از عالم غيبت اثري نخواهد بود،و بوئي از آن بمشام روانت نميرسد. در اين صورت هميشه اغيار را ميبيني نه اخيار را ! اگر در اين فرض امكان داشته است كه به احباب برسي،براي ما بيان كن تا ما هم بدون استاد و ولايت شيخ از آن طريق به راه افتيم !
بايد دانست كه آنچه ملاّي رومي در اين ابيات آورده است،مُفاد و مضمون و محتواي همان روايتي است كه اينك ما در خطبۀ أميرالمؤمنين عليهالسّلام در جواب ذعلب،از روايت حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام به روايت شيخ صدوق در «توحيد» با سند متّصل خود از عبدالله بن يونس ذكر نموديم. و از آن روايت مشهود بود كه حضرت مولانا أميرالمؤمنين عليه السّلام نميخواهند بفهمانند كه من فقط خداي خودم را ديدهام و بنابراين او را عبادت ميكنم؛بلكه اين وظيفۀ حتميّه و امر مسلّمي است كه بايد جميع پرستندگان خداوند چنين بوده باشند. اگر در عبارت: مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبًّا لَمْ أَرَهُ دقّت گردد،به خوبي بدست ميآيد كه آن حضرت ميخواهند اين را وظيفۀ هر عابدي نسبت به حضرت معبود بدانند؛و لفظ مَا كُنْتُ را به عنوان مثال عالي براي بيان آن حقيقت مسلّمه ابراز نمودهاند.
شاهد ما براي اين امر كه لزوم لقاء الله و رؤيت خدا را با چشم دل و با حقيقت ايمان وظيفۀ يكايك افراد بشر ميباشد كه در مقام پرستش و عبادت
ص 142
خداي معبود خود قيام مينمايند،روايتي است بس جليل و پر محتوي كه شيخ أقدم م: الشّيخُ السّعيد عليّ بن محمّد بن عليّ خَزّاز قمّي در كتاب نفيس و ارزشمند خود بنام «كفايةُ الاثر في النُّصوصِ علي الائمّةِ الاِثنَي عشر» ذكر فرموده است؛و علاّمۀ مجلسيّ رضوان الله عليه در «بحار الانوار» از وي روايت كرده است.
مجلسي از آن كتاب از حسين بن عليّ از هرون بن موسي از محمّد بن حسن از صَفّار از يعقوب بن يزيد از ابن أبي عُمَير از هشام روايت ميكند كه وي گفت: من در محضر حضرت امام صادق جعفر بن محمّد عليهما السّلام بودم كه معاوية بن وهب و عبدالملك بن أعيَن وارد شدند. در اين حال معاوية بن وهب به حضرت عرض كرد:
يَابْنَ رَسُولِ اللَهِ ! مَا تَقُولُ فِي الْخَبَرِ الَّذِي رُوِيَ أَنَّ رَسُولَ اللَهِ صَلَّياللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ رَأَي رَبَّهُ عَلَي أَيِّ صُورَةٍ رَءَاهُ ؟ وَ عَنِ الْحَدِيثِ الّذِي رَوَوْهُ أَنَّ الْمُؤْمِنِينَ يَرَوْنَ رَبَّهُمْ فِي الْجَنَّةِ عَلَي أَيِّ صُورَةٍ يَرَوْنَهُ !
«اي پسر رسول خدا ! نظرت چيست دربارۀ خبري كه از رسول اكرم صلّيالله عليه وآله روايت شده است كه: رسول خدا پروردگارش را بر هر صورتي كه ديده مشاهده كرده است ؟ و دربارۀ خبري كه روايت كردهاند كه: مؤمنين در بهشت پروردگارشان را به هر صورتي كه ميبينند مشاهده ميكنند!»
فَتَبَسَّمَ عَلَيْهِ السَّلَامُ ثُمَّ قَالَ: يَا مُعَاوِيَةُ ! [36] مَا أَقْبَحَ بِالرَّجُلِ يَأْتِي عَلَيْهِ سَبْعُونَ سَنَةً أَوْ ثَمَانُونَ سَنَةً يَعِيشُ فِي مُلْكِ اللَهِ وَ يَأْكُلُ مِنْ نِعَمِهِ، ثُمَّ لَا يَعْرِفُ اللَهَ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ !
ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: يَا مُعَاوِيَةُ ! إنَّ مُحَمَّدًا صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ
ص 143
لَمْيَرَ الرَّبَّ تَبَارَكَ وَ تَعَالَي بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ. وَ أَنَّ الرُّؤْيَةَ عَلَي وَجْهَيْنِ: رُؤْيَةُ الْقَلْبِ وَ رُؤْيَةُ الْبَصَرِ؛فَمَنْ عَنَي بِرُؤْيَةِ الْقَلْبِ فَهُوَ مُصِيبٌ،وَ مَنْ عَنَي بِرُؤْيَةِ الْبَصَرِ فَقَدْ كَفَرَ بِاللَهِ وَ بِـَايَاتِهِ؛لِقَوْلِ رَسُولِ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ: مَنْ شَبَّهَ اللَهَ بِخَلْقِهِ فَقَدْ كَفَرَ.
وَ لَقَدْ حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ أَبِيهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيٍّ،قَالَ: سُئِلَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ فَقِيلَ: يَا أَخَا رَسُولِ اللَهِ ! هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ ؟!
فَقَالَ: وَ كَيْفَ أَعْبُدُ مَنْ لَمْ أَرَهُ ؟! لَمْ تَرَهُ الْعُيُونُ بِمُشَاهَدَةِ الْعِيَانِ؛وَلَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَآئِقِ الإيمَانِ.
< فَإذَا كَانَ الْمُؤْمِنُ يَرَي رَبَّهُ بِمُشَاهَدَةِ الْبَصَرِ فَإنَّ كُلَّ مَنْ جَازَ [37] عَلَيْهِ الْبَصَرُ وَ الرُّؤْيَةُ فَهُوَ مَخْلُوقٌ،وَ لَابُدَّ لِلْمَخْلُوقِ مِنَ الْخَالِقِ؛فَقَدْ جَعَلْتَهُ إذًا مُحْدَثًا مَخْلُوقًا ! وَ مَنْ شَبَّهَهُ بِخَلْقِهِ فَقَدِ اتَّخَذَ مَعَ اللَهِ شَرِيكًا.
وَيْلَهُمْ ! أَوَلَمْ يَسْمَعُوا يَقُولُ اللَهُ تَعَالَي: لَا تُدْرِكُهُ الابْصَـٰرُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الابْصَـٰرَ وَ هُوَ اللَطِيفُ الْخَبِيرُ. [38] وَ قَوْلَهُ:
لَن تَرَیٰنِي وَلَـٰكِنِ انظُرْ إِلَي الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ و فَسَوْفَ تَرَیٰنِي فَلَمَّا تَجَلَّي' رَبُّهُ و لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ و دَكًّا. [39]
وَ إنَّمَا طَلَعَ مِنْ نُورِهِ عَلَي الْجَبَلِ كَضَوْءٍ يَخْرُجُ مِنْ سَمِّ الْخِيَاطِ؛فَدُكْدِكَتِ الارْضُ وَ صَعَقَتِ الْجِبَالُ فَخَرَّ مُوسَي صَعِقًا أَيْ مَيِّتًا. فَلَمَّا أَفَاقَ وَ رُدَّ عَلَيْهِ رُوحُهُ قَالَ: سُبْحَانَكَ تُبْتُ إلَيْكَ مِنْ قَوْلِ مَنْ زَعَمَ أَنَّكَ تُرَي،وَ رَجَعْتُ إلَي مَعْرِفَتِي بِكَ أَنَّ الابْصَارَ لَا تُدْرِكُكَ،وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ وَ أَوَّلُ
ص 144
الْمُقِرِّينَ بِأَنَّكَ تَرَي وَ لَا تُرَي،وَ أَنْتَ بِالْمَنْظَرِ الاعْلَي !
«حضرت لبخندي زد،پس از آن فرمود: اي معاويه ! چقدر زشت است براي مردي كه هفتاد سال يا هشتاد سال در مُلك و حكومت خدا زندگي كند و از نعمتهاي وي بخورد،آنگاه به خداوند آنطور كه بايد و شايد معرفت نداشته باشد !
سپس حضرت عليه السّلام فرمود: اي معاويه ! تحقيقاً محمّد صلّي الله عليه وآله پروردگار تبارك و تعالي را نديده است با مشاهدۀ چشمهاي ظاهري عياناً. و ديدن بر دو قسم ميباشد: رؤيت دل و رؤيت چشم؛بنابراين كسيكه مراد از رؤيت را ديدار دل بداند او درست گفته و مصيب بوده است،و كسيكه مراد از رؤيت را ديدار ديدگان بداند او به خداوند و به آيات او كفر آورده است؛به جهت قول رسول اكرم صلّي الله عليه وآله: كسيكه خدا را به مخلوقاتش تشبيه نمايد حقّاً كافر شده است.
و هر آينه تحقيقاً براي من حديث كرد پدرم از پدرش از حسين بن عليّ،كه وي گفت: از أميرالمؤمنين عليه السّلام پرسيدند: اي برادر رسول خدا ! آيا پروردگارت را ديدهاي ؟!
در پاسخ گفت: و چگونه من پرستش نمايم كسي را كه نديده باشم ؟! وي را چشمان ظاهر به مشاهدۀ عياني نديده است؛وليكن دلها با حقائق ايماني ديدهاند.
به جهت آنكه اگر فرض شود مؤمني پروردگارش را با مشاهدۀ بصر ببيند،از آنجا كه هر شيء كه بر آن تعلّق بصر و رؤيت جائز باشد حتماً بايد مخلوق بوده باشد،و حتماً بايد مخلوق داراي خالق باشد؛بنابراين در اينصورت تو وي را حادثِ مخلوق قرار دادهاي ! و كسيكه خدا را به مخلوقاتش تشبيه نمايد،با خدا شريكي را اتّخاذ كرده است.
ص 145
اي واي بر ايشان ! آيا نشنيدهايد كه خداوند تعالي ميگويد:
«چشمها وي را ادراك نمينمايند،و او چشمها را ادراك ميكند؛و اوست خداوند لطيف خبير.»
و نيز گفتار وي را به موسي: «ابداً تو مرا نخواهي ديد ! وليكن نظر به كوه كن پس اگر آن كوه در جاي خودش استقرار داشت در آن صورت مرا ميبيني ! در اينحال چون پروردگار او به كوه تجلّي كرد كوه را از هم شكافت و خرد كرد.»
در آن حال فقط خداوند از نور خودش بر كوه بقدر مقدار نوري كه از سوراخ سوزن بيرون رود طلوع كرد؛كه زمين شكافته شد و كوه صيحۀ مرگ زد،و موسي بحال موت بر روي زمين افتاد. چون به حال خود باز آمد و افاقه يافت و روحش بكالبدش برگشت گفت: پاك و مقدّس و منزّه هستي تو اي پروردگار من ! من از سخن آنكس كه ميپنداشت تو ديده ميشوي بازگشت نمودم،و به سوي تو توبه آوردم،و به عرفان خويشتن نسبت به تو رجعت كردم كه: ديدگان و چشمهاي ظاهر نميتوانند به تو برسند؛و من اوّلين ايمان آورنده و اوّلين اقرار كننده ميباشم به اينكه تو ميبيني و تو ديده نميشوي؛و تو در بالاترين منظر و راقيترين ديدگاه دل و جان قرار داري!»
پاورقي
[32] در «لغت نامۀ دهخدا» ج 22 ،در كتاب «دال» در لفظ «دوخته» ص 329 ،ستون سمت چپ آورده است: بر دوخته به معني خياطت شده است. و از نظامي شاهد آورده است:
دهي چون بهشتي برافروخته بهشتي صفت حُلّه بر دوخته
[33] در «لغت نامۀ دهخدا» ج 2 ،كتاب «آ» ص 183 ،ستون وسط،در لفظ «آميزان» آورده است كه: يعني در حال آميختن
[34] در «لغت نامۀ دهخدا» ج 25 ، كتاب «زاء» در لفظ «زبون» ص 202 ،ستون سمت راست آورده است: زبونِ كسي بودن به معني مطيع او بودن است. و از جمله شواهد شاهدي از عطّار ذكر كرده است:
زبون عشق شو تا بر كشندت كه هر گاهي كه كم گشتي فزوني
و شاهدي از مولوي ذكر نموده است:
ما چو مصنوعيم و صانع نيستيم جز زبون و جز كه قانع نيستيم
و شاهدي از ملاّ حسين كاشفي ذكر كرده است:
براي يك دمه شهوت كه خاك بر سر آن زبون زن شدن آئين شيرمردان نيست
[35] «مثنوي معنوي» ملاّ محمّد بلخي رومي،اواخر مجلّد اوّل،از طبع علاءالدّوله،ص 96 و 97 ؛و از طبع ميرزا محمودي،ص 96 و 97 ؛و از طبع ميرخاني ص 97 و 98
[36] در «كفاية» با لفظ « يا فُلانُ » آمده است.
[37] در ضبط خود «كفاية» با كلمۀ
« حازَ » با حاءِ مهمله آمده است.
[38] آيۀ 103 ،از سورۀ 6 : الانعام
[39] قسمتي از آيۀ 143 ،از سورۀ 7 : الاعراف