ص 475
نفى خواطر و فكر و توجّه به نفس
بر همين أساس است كه أولياى إلهى بر نفى خواطر تأكيد بسيار زيادى دارند و بدون آن عمل را ناقص و فاقد أثر مطلوب مىدانند.
در طريقه علاّمه والد كه همان طريقه مرحوم آيةالحق حاجملاّحسينقلى همدانى و متّخذ از آيات و روايات مىباشد، سه وسيله أصلى نفى خواطر، أوّل مراقبه و مجاهده و دوّم توجّه به نفس و سوّم ذكر بود كه اگر سالك مراقبهاش تامّ باشد و در مقابل نفس و هواى آن مجاهده نمايد، آرامآرام نفى خواطر حاصلميگردد، و اگر گاهى خاطرهاى نيز هجوم آورد با حربه ذكر آن را دفع مىنمايد.
تصرّف نفس استاد نيز در نفى خواطر و حفظ قلب سالك از توارد أفكار و توجّه به غير خداوند متعال تأثير فراوانى دارد، گرچه اين امر در همه حالات مُمدّ سالك نيست و به شرائطى خاص محدود است؛ چنانكه در روحمجرّد در شرح كيفيّت إقامه صلوات در محضر مرحوم حدّاد مىفرمايند:
نمازهاى صبح و ظهر و عصر را بنده به ايشان اقتدا مىكردم، چون كسى در منزل نبود جز يك نفر از رفقاى صميمى؛ أمّا نماز مغرب و عشاء را ايشان به حقير إقتداء مىنمودند و غالبا هم در روى بام انجاممىگرفت. و دستور داده بودند كه حقير در نمازها سورههاى بلند را بخوانم، مانند يس و واقعه و
ص 476
مسبّحات و تبارك و منافقين و هلأتى و ماأشبَهها؛ براى آنكه ايشان چون اقتدا مىكنند حقير را در قراءت و نفى خواطر تثبيت نمايند، و مىفرمودند: اينطور بهتر است تا آنكه شما به من اقتدا كنى. [1]
نحوه تحصيل حضور قلب در هنگام نماز و ذكر
علاوه بر اين امور مىفرمودند: سالك بايد از هر امرى كه موجب تشويش بال و تفرّق خاطر است، زائد بر قدر ضرورت، اجتناب نمايد و در مواقع نماز و ذكر چند دقيقه قبل از شروع به عبادت دست از امور روزمره كشيده و قلب خود را از خواطر تفريغنمايد و سپس در توجّه به پروردگار متمركز گشته و بعد از آن توجّهش را به پروردگار تثبيتنموده و آنگاه وارد نماز يا ذكر گردد.
بايد براى عبادت خود مكانى مناسب و آرام و خالى از امورى كه نفس را به خود مشغولمىنمايد فراهم كند، و ساعت خاصّى را براى عبادت و فكر خود معيّن كند، بلكه بهترين ساعات خود را براى ارتباط و انس با حضرتحقّ قراردهد؛ چنانكه أميرالمؤمنين عليهالسّلام در نامه خود به مالك أشتر امر فرمودند:
وَ اجْعَلْ لِنَفْسِكَ فيمَا بَيْنَكَ وَ بَينَ اللَهِ أَفضَلَ تِلكَ المَوَاقيتِ وَ أَجزَلَ تِلكَ الأَقْسامِ؛ وَ إنْ كانَتْ كُلُّهَا لِلَّهِ إذا صَلَحَتْ فيهَا النِّيَّةُ وَ سَلِمَتْ مِنْها الرَّعِيَّةُ. [2] «بهترين اوقات و پر بهرهترين قسمتهاى عمر خود را براى خودت و ارتباط بين خود و خداوند قرار بده؛ گرچه اگر نيّت تو پاك و صحيح بوده و رعيّت و مردم از تو در سلم و آرامش بهسربرند، همه اوقاتت براى خداوند خواهد بود.»
علاوه بر اين، استفاده از سجّاده ساده و سفيد و رعايت مستحبّات نماز كه در كتب فقهى وارد شده است تأثيرات مثبتى در تحصيل آرامش و نفى خواطر در
ص 477
نماز دارد.
أمّا فكرى كه در روايات بر آن ترغيب أكيد شده و در مسير سلوك بدان سفارش مىشود، اصل آن عبارت است از «توجّه و حركتدادن قلب به آيات آفاقيّه و أنفسيّه و تأمّل و مداقّه در صنع و سير آنها»[3] و رابطه متقابلى با نفى خواطر دارد و هر كدام ممدّ ديگرى است.
و داراى أقسام مختلفى مىباشد: گاه تفكّر در آيات آفاقيّه و تأمّل در ربط موجودات با خداوندمتعال و سريان علم و قدرت حضرت حقّ در آنهاست، و گاه تأمّل و تفكّر در نفس خود انسان است منحصرا، و گاه تفكّر در عدم است، و گاه تفكّر در سريان توحيد در عالم و فقر محضبودن نفس و ارتباط آن با خالق، و گاهى تفكّر در إحاطه حقيقت ولايت بر همه موجودات و اتّصال موجودات با خداوند متعال از آن طريق، و گاه تفكّر در مرگ و انتقال نفس به نشئه آخرت، و غير ذلك كه هر كدام از آنها مربوط به مرحلهاى است و به حسب درجات سالك و گاه به حسب شرائط، وى را به آن ملتفت مىنمودند.
تفكّر در مرگ بيشتر براى مبتديان است، و تفكّر در نفس و توجّه به نفس را به سالكان راهرفته كه از قدمهاى ابتدائى گذشته و محبّت خداوند در دلشان تا حدودى راسخشده و زمينه براى توجّه به نفس و جمعكردن خود در ايشان فراهم شده بود دستورمىدادند، و تفكّر در عدم را به اوحدىّ از افراد مىفرمودند. [4]
ص 478
در مكّه توجّه به توحيد و در مدينه توجّه به ولايت رسولاكرم صلّىاللهعليهوآله بايد باشد
به شاگردانى كه به مكّهمكرّمه و مدينهمنوّره مشرّفمىشدند مىفرمودند: در مكّه تمام توجّهتان به عظمت توحيد باشد، به خانه خدا نيز كه نظر مىكنيد توجّه به عظمت توحيد داشته باشيد؛ و در مدينه توجّهتان به ولايت حضرت رسول اللـه صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم و نفس نفيس آنحضرت كه تمام عالم وجود را گرفته است باشد.
بارى، در بين اين امور مسأله توجّه به نفس و تفكّر در آن در طريقه مرحوم حاجملاّ حسينقلى همدانى و شاگردان بزرگوار ايشان أهمّيّت خاصّى داشته است، به طوريكه شاهراه رسيدن به معرفت ربّ را معرفت نفس مىدانستهاند. و اين ملازمه يا اتّحاد بين معرفت ربّ و معرفت نفس از معارف بسيار عالى مكتب أهل بيت عليهمالسّلام است.
روايات متعدّدى در فضيلت و شرافت[5] معرفت نفس وارد شده كه
ص 479
سرآمد آنها در شهرت و استشهاد، خبرى است كه آمدى در غُررودُرر از حضرت أميرالمؤمنين عليهأفضلصلواتالمصلّين روايتكرده، و البتّه اين حديث را عامّه و خاصّه از پيامبر أعظم صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم نيز ذكر كردهاند.
متن حديث ايناست: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ. [6] «هر كس خود را بشناسد، به مقام عرفان و معرفت به حضرت پروردگار نائل ميگردد.»
بايد ديد مفاد اين حديث نفيس كه در اسلوب قضيّهشرطيّه است، چيست؟ مراد از معرفت نفس كدام است؟ و ملازمه بين معرفت نفس و معرفت ربّ چگونه است؟
ص 480
شمسالدّينمحمّدلاهيجى درباره حقيقت انسان و اينكه منتخب عالم بوده و مظهر تامّ و تمام اسم «اللـه» است ميگويد:
چون انسان مظهر اسم «اللـه» است و چنانچه اللـه منحيثالجامعيّه مشتمل بر جميع أسماست و در تمامت اين أسماء بحقيقت اوست كه ظاهراست، حقيقت انسان كه مظهر اين اسم است البتّه بايد كه شامل جميع مراتب عالم باشد و تمامت حقائق عالم مظهر حقيقت انسان باشند، چه هر مرتبهاى و هر تعيّنى مظهر يكى از أسماى إلهيّه است و جميع أسما در تحت اسم اللـه كه جامع جميع أسماء و صفات است مندرجند.
پس حقائق تمامت مراتب و تعيّنات در تحت حقيقت انسانى كه مظهر آن اسم جامع است مندرج خواهد بود، و از اين جهت مجموع عالم مفصّل مسمّى به «انسان كبير» است، زيرا كه حقيقت انسان است كه بصورت همه عالم ظاهر شده و به سبب اين جامعيّت مستحقّ خلافت گشته است، زيرا كه خليفه بايد كه بصورت مستخلف باشد. و ايناست معنى خَلَقَ اللَهُ تَعالَى ءادَمَ عَلَى صورَتِهِ[7] و
ص 481
ص 481
به حقيقت، آينه و مجلاى حقّ، حقيقت انسانى است كه جامع جميع مراتب جسمانى و روحانى است، و عالم بأسرها مرآت حقيقت انسان كامل است كه تفصيل آن اجمال است. [8]
و در موضع ديگرى، در بيان «سيمرغ» و «كوهقاف» و توضيح اين بيت از گلشن راز:
بگو سيمرغ و كوه قاف چه بود؟ |
بهشت و دوزخ و أعراف چه بود؟ |
||
ص 482
|
|||
ميگويد:
بيان مراد از سيمرغ و كوه قاف در شرح گلشنراز
بدان كه در «سيمرغ» حكايات بسيار به حسب تأويل گفتهاند، فأمّا آنچه به خاطر فقير مىآيد آنستكه «سيمرغ» عبارت از ذات واحد مطلق است و «قاف» كه مقرّ اوست، عبارت از حقيقت انسانى است كه مظهر تمام آن حقيقت است و حق بتمامت أسماء و صفات به او متجلّى و ظاهر است.
و آنچه گفتهاند كه كوهقاف از غايت بزرگى گِرد عالم بر آمده و محيط عالم است، در حقيقتِ انسانى آن معنى ظاهر است؛ چه حقيقت او چنانچه بيانش گذشت، مشتمل بر تمامت حقائق عالم است و أحديّةالجمع ظاهر و باطن واقعشده و منتخب و خلاصه همه عالم اوست. و هر كه به معرفت حقيقت انسانى رسيد، به موجب مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ رؤيت و شناخت حقّ، آن كس را ميسّر است؛ كه مَن رءَانى فَقَد رَأَى الحَقَّ، چنانچه هر كه به كوهقاف رسيد به سيمرغ مىرسد. شعر:
گر نه اين حُسن در تجلّى بود |
آن أنا الحقّ كه گفت و سبحانى؟ |
كه تواند بغير او گفتن |
ليس فى جبّتى كه مىخوانى؟ |
هرچه هستىاست در تو موجوداست |
خويشتن را مگر نمىدانى؟[9] |
از اين بيان شارح متضلّع و محقّق گلشنراز، مفاد حديث و ملازمه بين دو معرفت روشن شده و نيز أهمّيّت معرفت نفس و پرداختن بدان معلوم گشت. و ازاينرو در برخى روايات از آن با عبارات عالى و بلندى تعبير شده است؛
ص 483
صاحب غررالحكم و دررالكلم، از أميرالمؤمنين عليهأفضلصلواتالمصلّين روايت ميكند: «نالَ الفَوْزَ الأكْبَرَ مَنْ ظَفِرَ بِمَعْرِفَةِ النَّفْسِ. [10] «به نجات و رستگارى بزرگتر رسيد هركس به معرفت نفس دستيافت.» و نيز: غايَةُ الْمَعْرِفَةِ أنْ يَعْرِفَ الْمَرْءُ نَفْسَهُ.[11] «نهايت معرفت آن است كه مرد، خود را بشناسد.»
بر همين اساس است كه باب اصلى بنيان مرصوص توحيد و معرفتِ حضرت ربّ تباركوتعالى، فكر و توجّه به نفس است.
سير آفاقى مقدّمه سير أنفسى است
فكر، همان حركت و سير باطنى براى تحصيل مقصود است؛ و مقصود سالك در سير إلى اللـه معرفت حضرت پروردگار مىباشد. مبدأ و نقطه آغاز اين حركت چنانكه گذشت، يا آيات آفاقيّه است يا آيات أنفسيّه، و به مقتضاى آيه كريمه: سَنُرِيهِمْ ءَايَـتِنَا فِى الاْءَفَاقِ وَ فِىآ أَنفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ [12] حركت و سير از هر يك از آفاق و أنفس موصل به معرفت است؛ امّا سير آفاقى بسيار طولانى بوده و عمر نوح مىخواهد، ولى سير أنفسى كوتاه و سريع است، و علاوه بر آن حاصل سير أنفسى به مراتب از سير آفاقى عالىتر و راقىتر است. و لذا در غررالحكم از حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام روايت كرده است كه: الْمَعْرِفَةُ بِالنَّفْسِ أَنْفَعُ الْمَعْرِفَتَيْنِ [13]، يعنى معرفت حاصل از سير أنفسى با معرفت حاصل از سير آفاقى، در نفع اشتراك دارد ولى نفع معرفت نفس بيشتر است.
و لذا أولياء إلهى نظر به آفاق نيز دارند امّا آن را مقدّمه سير در نفس قرارداده، و غالبا در افق نفس خود حركت و سير دارند.
ص 484
در آغاز تحصيل علوم حوزوى، عصرها در حياط منزل از خدمت مرحوم علاّمه والد درس مىگرفتم. يك روز فرمودند: علم، قدرت و حيات پروردگار در تمام موجودات عالم سارى و جارى است! نگاه كنيد اين درخت مو، ساقهاش را مىكشاند به جائى كه بتواند تكيه كند، اين درخت پيچ آنقدر ميگردد تا جايى را پيداكرده و خود را نگهدارد. علم پروردگار در همين نبات كوچك نيز جارى است.
بارى، نفس انسان به تمام معنى به خداوند متّصل است و بين نفس و ربّ حجابى نيست. و لذا سير أنفسى از آفاقى سريعتر و عالىتر است، و معرفت نفس و شناخت آن بكمالها و تمامها مساوى با رفع حجاب است كه همان سفر از ضيق به اطلاق، و اتّساعيافتن نفس است. نفس هرقدر ظرفش وسيعتر شود خدا را به همان مقدار بيشتر مىشناسد. على الدّوام صعود ميكند تا نور اسفهبدى تجلّى كند و ببيند كه حقيقت نفس وى شرق و غرب عالم را فراگرفتهاست و سپس بالاتر مىرود تا به فناء ذاتى برسد و معرفت نفس بتمامها براى او حاصل گردد و نفس او آينه تمام نماى حضرت احديّت گردد كه نهايت درجه ممكن از معرفت خداوند سبحانهوتعالى براى عبد است.
دَوآؤُكَ فيكَ وَ ما تَشعُرُ |
وَ دآؤُكَ مِنك وَ ما تَنظُرُ |
أَتَزْعَمُ أَنَّكَ جِرْمٌ صَغيرٌ |
وَفيكَ انْطَوى الْعالَمُ الاْءَكْبَرُ |
وَ أَنْتَ الْكِتابُ الْمُبينُ الَّذى |
بِأَحْرُفِهِ يَظْهَرُ الْمُضْمَرُ[14] |
«دواى تو در توست و تو ادراك نمىكنى، و درد و رنج تو از خود توست و تو نمىبينى.
آيا مىپندارى كه تو جرمى صغير مىباشى، در حاليكه بزرگترين عالَم در درون تو منطوى است.
ص 485
و تويى كتاب مُبينى كه به واسطه حروف آن، حقيقت مُضمر و پنهان آشكار و ظاهر ميگردد.»
معناى: اللهمّ اجْعَلْ غناىَ فى نفسى
اگر انسان به خود مشغول شده و در خود فرو رود، نفس خويش را دريايى عجيب و بىكران و مملوّ از درّ و مرجان و أسرار إلهى مىبيند؛ و با وجود اين سرمايهها محالاست كه از خود بيرون بيايد و به غير بپردازد. امّا أفسوس كه دستخوش غفلت و هوى و هوس است و هر روز به اينطرف و آنطرف مىزند تا شايد بهرهاى برده و سودى حاصل نمايد؛ و نمىداند كه بايد نقبى به اين درياى نامتناهى زده و به اين آب زلال و گوارا رسيده و از آن سيراب شود و از احتياج و تكدّى از غير بىنياز گردد. و اين همان غنا و ثروتى است كه در أدعيه أئمّه أهلبيت عليهمالسّلام آمده است: اللَهُمَّ اجْعَلْ غِناىَ فى نَفْسى.[15] «خدايا! بىنيازيم را در خودم قرار بده.»
سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد |
وآنچه خود داشت ز بيگانه تمنّا ميكرد |
گوهرى را كه بهبر داشت صدف در همه عمر |
طلب از گمشدگان ره دريا ميكرد |
مشكل خويش برِ پير مغان بردم دوش |
كو به تأييد نظر حلّ معمّا ميكرد |
ديدمش خرّم و خندان قدح باده به دست |
واندر آن آينه صدگونه تماشا ميكرد |
گفتم اين جام جهانبين به تو كى داد حكيم |
گفت آن روز كه اين گنبد مينا ميكرد |
ص 485
بيدلى در همه احوال خدا با او بود |
او نمىديدش و از درد خدايا ميكرد[16] |
«ز فكر تفرقه باز آى تا شوى مجموع»
بدون توجّه به نفس، دوام توجّه به ربّ بهتمام معنىالكلمه حاصل نخواهد شد، زيرا مقتضاى توجّه كامل به حضرت پروردگار نفى خواطر بوده و اين نفى خواطر از توجّه به نفس كه لازمه جمعيّت است حاصل ميگردد.
|
خلوت دل نيست جاى صحبت أغيار ديو چو بيرون رود فرشته درآيد[17] زفكر تفرقه باز آى تا شوى مجموع به حكم آنكه چو شد اهرمن سروش آمد[18] |
مَثل سالكى كه مىخواهد به آسمان توحيد پرواز كند، مَثل مرغى است كه بايد ابتدا خواطر را از خود دور كرده و خود را جمع كند تا بتواند پرواز كند و بالا رود؛ و تا توجّه به نفس حاصل نشود استعداد صعود به دست نمىآيد. و لذا ظفريافتن به علم توحيد و نزول نور ولايت در قلب سالك، متوقّف بر توجّه و سير در نفس مىباشد، ولى اين توجّه خود نيز متوقّف بر طىّ مقدّمات و منازلى است كه سالك بايد از آنها عبور كرده و استعداد و قابليّت لازم را براى تفكّر در نفس خود تحصيل كند.
دستور به توجّه نفس پس از طىّ مقدّمات و استعداد لازم
و لذا مرحوم علاّمه والد قدّساللـهنفسه زمانى كه اين استعداد را در تلامذه سلوكى خود مىديدند، آنان را به توجّه به نفس دستور مىدادند و مىفرمودند: به خودت چنان نظر كن كه كأنّه خداوند جز تو هيچ موجودى را در عالم وجود
ص 487
خلق نفرموده است، و آنوقت به حقيقت نفس خود التفات نما.
به يكى از شاگردان خود كه تحت تربيت ايشان مدارج كمال را مىگذراند، دستور توجّه به نفس دادند. پس از گذشت يكماه خدمت حضرت علاّمه آمد و عرض كرد: نمىتوانم! چگونه و به چه چيزى بايد توجّه كنم؟ ايشان دستوراتى دادند، بعد از دو يا سه ماه، هنوز مىگفت سخت است، أمّا بالأخره توجّه به نفس براى ايشان حاصل شد و مىگفت: در خيابان، كوچه، بيرون، در حال قيام و قعود، و در همه أحوال، توجّه به نفس هست و هميشه در خودم هستم و از خود خارج نمىشوم. وه! چه سعادتى و چه نعمتى.
[1] روحمجرّد، ص 75.
[2] نهجالبلاغة، ص 440، نامه 53.
[3] لبّاللباب، ص 95.
[4] در نامه مرحوم آيةالحقّوالعرفان حاجميرزاجوادآقا ملكىتبريزى به مرحوم آيةاللـه حاجشيخمحمّدحسين اصفهانى در شرح طريقه مرحوم آيةالحقّ حاجّملاّحسينقلىهمدانى رضواناللـهعليهم آمده است:
و أمّا فكر، براى مبتدى مىفرمودند: در مرگ فكر بكن تا آنوقتى كه از حالش مىفهميدند كه از مداومت اين مراتب گيج شده، فى الجمله استعدادى پيداكرده، آنوقت به عالم خيالش ملتفت مىكردند يا آنكه خود ملتفت مىشد. چند روزى همه روز و شب فكر در اين ميكند كه بفهمد هرچه خيال ميكند و مىبيند خودش است و از خودش خارج نيست. اگر اين را ملكه ميكرد خودش را در عالم مثال مىديد يعنى حقيقت عالم مثالش را مىفهميد و اين معنى را ملكه ميكرد. آنوقت مىفرمودند بايد فكر را تغيير داد و همه صورتها و موهومات را محو كرد و فكر در عدم كرد، و اگر انسان اين را ملكه نمايد لابد تجلّى سلطان معرفت خواهد شد، يعنى تجلّى حقيقت خود را به نورانيّت و بىصورت و حدّ و كمال بهاء فائز آيد، و اگر در حال جذبه ببيند بهتر است.û (توحيدعلمىوعينى، ص 33 و34)
روايات وارده در فضيلت و شرافت معرفت نفس (ت)
[5] در روايت نفيسى كه پيش از اين نيز گذشت آمدهاست كه از خدمت رسولخدا صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم سؤال شد: كَيفَ الطّريقُ إلى مَعرفةِ الحقِّ؟ پاسخ فرمودند: مَعرفةُ النَّفسِ. (بحارالأنوار، ج 67، ص 72) و در روايات متعدّدى كه از حضرت مولى الموالى أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت شده است، نهايت معرفت انسان را معرفتنفس بيان فرمودهاند؛ مانند: أفضَلُ المَعرفةِ مَعرفةُ الإنسانِ نَفْسَه (غررالحكم، ص 232، ح 4631)، غايَةُ المَعرفةِ أن يَعرِفَ المَرءُ نَفْسَه (همانمصدر، ح 4633)، مَن عَرَفَ نَفْسَه فَقَدِ انْتَهى إلى غايةِ كُلِّ مَعرفةٍ وَ عِلمٍ (همانمصدر، ح 4638)، المَعرفةُ بِالنَّفْسِ أنفَعُ المَعرفَتَينِ (همانمصدر، ح 4630)، مَعرفةُ النَّفْسِ أنفَعُ المعارِفِ (همانمصدر، ح 4640)، نالَ الفَوزَ الأكبَرَ من ظَفِرَ بِمَعرفةِ النَّفسِ (همانمصدر، ح 4641).
و از طرفى در روايات فراوان، معرفةاللـه به عنوان نهايت كمال و معرفت شمردهشده و فوز أكبر محسوب گرديده است؛ چنانكه در فرمايشات حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام نيز آمده است: العِلمُ بِاللَهِ أفضَلُ العِلمَينِ (غررالحكم، ص 81، ح 1268)، مَعرفةُ اللَهِ سُبحانَهُ أعلَى المَعارِفِ (همانمصدر، ح 1270).
همچنين در برخى روايات آثارى بر معرفةاللـه مترتّب شده است كه همان آثار مترتّب بر معرفتنفس مىباشد كه حاكى از ملازمه اين دو أمر است؛ مانند دو روايت شريفه: أعلَمُ النّاسِ بِاللَـهِ أكثَرُهُم خَشْيَةً لَهُ (غررالحكم، ص 63، ح 786)، أكثَرُ النّاسِ مَعرِفةً لِنَفْسِهِ أخوَفُهُم لِرَبِّهِ (همانمصدر، ص 232، ح 4644).
[6] غررالحكم، ص 232، ح 4637؛ اين حديث شريف گاه بهصورت مَن عَرَفَ نَفْسَه عَرَفَ ربَّه و گاه به صورت مَن عَرَفَ نَفْسَه فَقَد عَرَفَ رَبَّه روايت شده است، چنانچه در مصباحالشّريعة، باب 62 در علم، ص 257 آمده است.
[7] برخى از مشبّهه، از اين حديث شريف سوءاستفاده نموده و معتقدشدهاند كه خداوند جسمى شبيه انسان است، در حاليكه معناى صحيح اين حديث به مراتب عالىتر و راقىتر از آن است، چنانكه مرحوملاهيجى در اينجا آوردهاند.
معناى: خَلَقَ اللهُ تَعالى ءادَمَ على صورته (ت)
در كافى به سندصحيح از محمّدبنمسلم نقلميكند كه از حضرت امامباقر عليهالسّلام درباره معناى روايتى كه نقلميكند: إنّ اللَهَ خَلَقَ ءَادَمَ عَلى صورَتِهِ پرسيدم، حضرت فرمود:
هىَ صورَةٌ مُحدَثَةٌ مخلوقَةٌ، واصطَفاها اللَـهُ وَ اختارَها عَلَى سآئرِ الصُّوَرِ المُختَلِفَةِ، فَأضافَها إلَى نَفْسِهِ كَما أضافَ الكعبَةَ إلى نَفْسِهِ وَالرّوحَ إلى نَفْسِهِ فَقالَ: «بَيتِى» وَ «نَفَخْتُ فيهِ مِن رُوحِى». (كافى، ج 1، ص 134) «صورت آدم صورتى است مُحدَث و مخلوق كه خداوند او را برگزيد و بر ديگر صورتها اختيار نمود، پس آن را به خود نسبت داد چنانكه كعبه را به خود نسبت داد و فرمود: خانه من، و روح را به خود نسبت داد و فرمود: در آدم از روح خودم دميدم.»
ولى در برخى روايات اينطور آمده كه ضمير «صورَتِهِ» به «اللَه» بر نمىگردد، بلكه به شخصى بر ميگردد كه ذكر او در أوّل حديث آمده بوده و برخى روات آن را حذف كردهاند. چنانكه در بحار از توحيدصدوق از حسينبنخالد روايتميكند كه از حضرت امام رضا عليهالسّلام از معناى اين حديث پرسيدم، حضرت فرمودند:
قاتَلَهُمُ اللَهُ لَقَد حَذَفوا أوَّلَ الحديثِ. إنَّ رسولَاللَـهِ صَلَّىاللَـهُعَلَيهِوَءالِهِوسَلَّمَ مَرَّ بِرَجُلَينِ يَتَسآبّانِ، فَسَمِعَ أحَدَهُما يَقولُ لِصاحِبِه: قَبَّحَ اللَـهُ وَجهَكَ وَ وَجهَ مَن يُشبِهُكَ! فَقالَ عَلَيهوَءَالِهِ الصَّلوةُوَالسَّلامُ: يا عَبدَاللَهِ! لا تَقُل هَذا لاِءخيكَ، فَإنَّ اللَـهَ عَزَّوَجَلَّ خَلَقَ ءَادَمَ عَلى صورَتِهِ. (بحارالأنوار، ج 4، ص 11، ح 1 از باب 2) «خداوند مشبّهه را بكشد، همانا آغاز حديث را حذف نمودهاند. رسولخدا صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم روزى بر دو نفر مرور فرمودند كه به يكديگر ناسزا مىگفتند، و شنيدند كه يكى به ديگرى ميگويد: خداوند روى تو را و روى هركس را كه شبيه تو است قبيح گرداند! رسولخدا صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم فرمودند: اى بنده خدا! با برادرت چنين سخن مگو، زيرا خداوند پيامبرش آدم را نيز بر صورت و سيماى اين مرد خلق فرمودهاست.»
و از برخى از روايات چنين بهدستمىآيد كه ضمير «صورَتِه» به خود «آدم» بازميگردد و أصل حديث اينطور بوده است: خَلَقَ اللَهُ ءَادَمَ عَلَى صورَتِهِ الّتى صَوَّرَها فى اللَوْحِ المَحْفوظِ. و سپس برخى ذيل حديث را حذف نمودهاند و معتقد به تجسيم شدهاند. (بحارالأنوار، ج 54، ص 103)
[8] مفاتيحالإعجاز، ص 97.
[9] مفاتيحالإعجاز، ص 112 و 113.
[10] غررالحكم، ص 232، ح 4641.
[11] غررالحكم، ح 4633.
[12] قسمتى از آيه 53، از سوره 41، فصّلت: «ما به زودى آيات خود را هم در آفاق و هم در نفسهاى آنان به ايشان نشان مىدهيم تا برايشان روشن گردد كه اوست حقّ.»
[13] غررالحكم، ص 232، ح 4630.
[14] ديوان الإمام علىّ عليهالسّلام، ص 178.
[15] مفاتيحالجنان، دعاى امامحسين عليهالسّلام در روز عرفه، ص 263.
[16] ديوانحافظ، ص 51 و 52، غزل 111.
[17]ديوانحافظ، ص 84، غزل 187.