کتاب روح مجرد / قسمت پانزدهم: نظر مرحو م قاضی در مورد تشیع محی الدین و مولوی، شعر حافظ و ابن فارض، ارتباط بین توحید و ولایت، سیر سلوک در مذاهب و ادیان دیگر، عرفای غیر شیعه، تحریف در فتوحات مکیّه

 

  

صفحه قبل

عامّه‌ كسي‌ را كه‌ مُتعه‌ كند مي‌كشند، ولي‌ اگر زنا كند او را رها مي‌كنند

و مويّد اينست‌ آنكه‌: اگر كسي‌ در بلاد ايشان‌ به‌ زنا و لواط‌ كه‌ در هيچ‌ شريعتي‌ حلال‌ نبوده‌، مبادرت‌ نمايد متعرّض‌ نمي‌شوند؛ و اگر اقدام‌ به‌ نكاح‌ متعه‌ نمايد كه‌ خدا و رسول‌ آنرا حلال‌ كرده‌ و عُمَر خِلافًا عَلَي‌ اللَهِ و رَسولِه‌ حكم‌ به‌ حرمت‌ آن‌ نموده‌، بواسطۀ آنكه‌ فعل‌ آن‌ نزد ايشان‌ علامت‌ رفض‌ تابعيّت‌ خدا و رسول‌ و اهل‌ البيت‌ است‌ در كشتن‌ آن‌ سعي‌ مي‌نمايند.


ص 341

چنانكه‌ شيخ‌ محمّد بن‌ أبي‌ جمهور در بعضي‌ از مولّفات‌ خود آورده‌ كه‌: شخصي‌ از سنّيان‌ در دمشق‌ همسايۀ زني‌ بيوه‌ بود و مشاهده‌ نمود كه‌ مردي‌ غريب‌ همه‌ روزه‌ به‌ خانۀ آن‌ زن‌ مي‌آيد. از او پرسيد كه‌: وجه‌ آمدن‌ تو به‌ خانۀ اين‌ زن‌ چيست‌؟! گفت‌: او را نكاح‌ متعه‌ كرده‌ام‌. چون‌ آن‌ شخص‌ سنّي‌ اين‌ از او شنيد، عِرْق‌ عصبيّت‌ او بجوش‌ آمده‌ في‌الحال‌ او را بگرفت‌ و مو كشان‌ او را به‌ بازار آورد و فرياد كرد كه‌: بيائيد اي‌ مسلمانان‌ كه‌ رافضي‌ مستحِلّ متعه‌ را گرفته‌ام‌؛ و از هر طرف‌ جمعي‌ كثير از سنّيان‌ بر او جمع‌ شدند، و آن‌ غريب‌ بيچاره‌ را گرفته‌ پيش‌ قاضي‌ بردند.

قاضي‌ پرسيد كه‌ با اين‌ مرد غريب‌ چكار داريد؟! گفتند: ميگويد كه‌ من‌ زني‌ را كه‌ به‌ همسايۀ فلان‌ است‌ به‌ نكاح‌ متعه‌ كرده‌ام‌.

پس‌ يكي‌ از نائبان‌ قاضي‌ كه‌ در باطن‌ شيعي‌ مذهب‌ بود برخاست‌ و به‌ قاضي‌ گفت‌ كه‌ مرا اذن‌ ميدهيد كه‌ در خلوت‌ از او اقرار بگيرم‌؟! قاضي‌ او را اذن‌ داد. آنگاه‌ نائب‌ او را به‌ خلوت‌ برده‌ با او گفت‌ كه‌ اگر خلاصي‌ خود را ميخواهي‌ بايد كه‌ پيش‌ قاضي‌ بگوئي‌ كه‌: من‌ زنا كرده‌ام‌. و بعد از آن‌ نزد قاضي‌ آمده‌ گفت‌ كه‌ اين‌ مرد غريب‌، مظلوم‌ است‌ و آنچه‌ او ميگويد غير آنستكه‌ اين‌ جماعت‌ ميگويند.

پس‌ قاضي‌ صورت‌ حال‌ از آن‌ مرد پرسيد. چون‌ به‌ تعليم‌ نائب‌ اعتراف‌ به‌ زنا نمود، قاضي‌ او را رها كرد و آن‌ جماعت‌ كه‌ او را آورده‌ بودند دست‌ از او برداشتند و اظهار معذرت‌ نمودند كه‌ ما از او شنيده‌ بوديم‌ كه‌ مي‌گفت‌ متعه‌ كرده‌ام‌، و اگر مي‌گفت‌ زنا كرده‌ام‌ متعرّض‌ او نمي‌شديم‌.

آنگاه‌ آن‌ جماعت‌ متفرّق‌ شدند، و آن‌ مرد غريب‌ بيچاره‌ بواسطۀ اعتراف‌ به‌ زنا از شرّ ايشان‌ خلاصي‌ يافت‌. وَ لِلَّهِ دَرُّ الْقآئِلِ؛ بَيْتٌ:

زِنآؤُكُمُ تَعْفونَ عَنْها وَ مَنْ أتَي‌             إلَيْكُمْ مِنَ الْمُسْتَمْتِعينَ قَتَلْتُمُ


ص 342

[«زنائي‌ را كه‌ شما انجام‌ ميدهيد مورد عفو قرار ميدهيد، و كسيكه‌ متعه‌ كند و به‌ سوي‌ شما بيايد او را مي‌كشيد»]

 

عامّه‌ شيعه‌ را به‌ اتّهام‌ رَفْض‌ مي‌كشند، ولي‌ كافر و مُلحد را رها مي‌كنند

و از بعضي‌ ثقات‌ شنيده‌ شده‌ كه‌ در مبادي‌ سلطنت‌ سلطان‌ جلال‌الدّين‌ محمّد أكبر پادشاه‌ غازي‌، چون‌ مخدوم‌ الملك‌ هندي‌ كه‌ مخدوم‌ كُرّۀ مروانِ حمار بود، به‌ كشتن‌ بعضي‌ از آحاد شيعه‌ كه‌ در ملازمت‌ آن‌ پادشاه‌ بود فتوي‌ داد، تا آنكه‌ مير حبشي‌ تربتي‌ و ميرزا مقيم‌ هَرَويّ را كشتند؛ ملاّ غَزالي‌ مشهديّ از مشاهدۀ آن‌ حالت‌ خائف‌ و مضطرب‌ شده‌ به‌ خدمت‌ ملاّ قاسم‌ كاهي‌ مشهور كه‌ صوفي‌ ملامتي‌ بود و طائفۀ جُغْتاي‌ معتقد او بودند رفت‌ و صورت‌ حال‌ را عرض‌ نموده‌ التماس‌ تدبيري‌ جهت‌ خود ازو نمود.

مولانا قاسم‌ گفت‌: تدبير آنستكه‌ تو نيز مانند من‌ اظهار شيوۀ الحاد كني‌ تا از ضرر اين‌ طائفه‌ ايمن‌ شوي‌![37]

 

مرحوم‌ قاضي‌، محيي‌ الدّين‌ و ملاّي‌ رومي‌ را كامل‌ و شيعه‌ ميدانسته‌اند

حضرت‌ آقا حاج‌ سيّد هاشم‌ حدّاد قَدّس‌ الله‌ روحَه‌ ميفرمودند: مرحوم‌ آقا (آقاي‌ قاضي‌) به‌ محيي‌الدّين‌ عربي‌ و كتاب‌ «فتوحات‌ مكّيّة‌» وي‌ بسيار توجّه‌ داشتند، و ميفرموده‌اند: محيي‌الدّين‌ از كاملين‌ است‌، و در «فتوحات‌» او شواهد و ادلّه‌اي‌ فراوان‌ است‌ كه‌ او شيعه‌ بوده‌ است‌؛ و مطالبي‌ كه‌ مناقض‌ با اصول‌ مسلّمۀ اهل‌ سنّت‌ است‌ بسيار است‌.

محيي‌الدّين‌ كتاب‌ «فتوحات‌» را در مكّۀ مكرّمه‌ نوشت‌، و سپس‌ تمام‌ اوراق‌ آن‌ را بر روي‌ سقف‌ كعبه‌ پهن‌ كرد و گذاشت‌ يك‌ سال‌ بماند تا بواسطۀ باريدن‌ باران‌، مطالب‌ باطله‌اي‌ اگر در آن‌ است‌ شسته‌ شود و محو گردد، و حقّ از باطل‌ مشخّص‌ شود. پس‌ از يك‌ سال‌ باريدن‌ بارانهاي‌ پياپي‌ و متناوب‌، وقتيكه‌ اوراق‌ گسترده‌ را جمع‌ نمود مشاهده‌ كرد كه‌ حتّي‌ يك‌ كلمه‌ هم‌ از آن‌ شسته‌ نشده‌


ص 343

و محو نگرديده‌ است‌.

و ملاّي‌ رومي‌ را هم‌ عارفي‌ رفيع‌ مرتبه‌ ميدانستند، و به‌ اشعار وي‌ استشهاد مي‌نمودند، و او را از شيعيان‌ خالص‌ أميرالمومنين‌ عليه‌السّلام‌ مي‌شمردند. مرحوم‌ قاضي‌ قائل‌ بودند كه‌: محال‌ است‌ كسي‌ به‌ مرحلۀ كمال‌ برسد و حقيقت‌ ولايت‌ براي‌ او مشهود نگردد. و ميفرموده‌اند:

وصول‌ به‌ توحيد فقط‌ از ولايت‌ است‌. ولايت‌ و توحيد يك‌ حقيقت‌ مي‌باشند.

بنابراين‌ بزرگان‌ از معروفين‌ و مشهورين‌ از عرفاء كه‌ اهل‌ سنّت‌ بوده‌اند، يا تقيّه‌ ميكرده‌اند و در باطن‌ شيعه‌ بوده‌اند، و يا به‌ كمال‌ نرسيده‌اند.

حضرت‌ آقا حاج‌ سيّد هاشم‌ ميفرمودند: مرحوم‌ قاضي‌ ايضاً يكدوره‌ از «فتوحات‌ مكّيّه‌» را به‌ زبان‌ تركي‌ داشتند كه‌ بعضاً آنرا هم‌ ملاحظه‌ و مطالعه‌ مي‌نمودند.

حضرت‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ عبّاس‌ قوچاني‌ قَدّس‌ الله‌ روحَه‌ ميفرمودند: من‌ هر روز قبل‌ از ظهرها به‌ مدّت‌ دو ساعت‌ به‌ محضر مرحوم‌ قاضي‌ ميرفتم‌، و اين‌ ساعتي‌ بود كه‌ جميع‌ شيفتگان‌ و شاگردان‌ ايشان‌ به‌ حضورشان‌ شرفياب‌ مي‌شدند.

و در اين‌ سنوات‌ اخيره‌ من‌ براي‌ ايشان‌ كتاب‌ «فتوحات‌» را ميخواندم‌ و ايشان‌ استماع‌ مي‌نمودند؛ و أحياناً اگر مردي‌ غريب‌ وارد مي‌شد، من‌ از ادامۀ قرائت‌ آن‌ خودداري‌ ميكردم‌، و مرحوم‌ قاضي‌ از مطالب‌ ديگر سخن‌ به‌ ميان‌ مي‌آوردند.

 

مقايسه‌ ميان‌ شعر حافظ‌ شيرازي‌ و ابن‌ فارض‌ مصريّ

مرحوم‌ قاضي‌ (ره‌) حافظ‌ شيرازي‌ را هم‌ عارفي‌ كامل‌ ميدانستند، و اشعار مختلف‌ او را شرح‌ منازل‌ و مراحل‌ سلوك‌ تفسير ميفرمودند؛ ولي‌ معتقد بودند كه‌: ابن‌ فارض‌ كه‌ شاگرد محيي‌الدّين‌ است‌ از وي‌ اكمل‌ است‌؛ و از «ديوان‌ حافظ‌» و از اشعار ابن‌فارض‌ در « نَظمُ السُّلوك‌ » (تائيّۀ كبري‌) و غيره‌ بر اين‌ مطلب‌ شواهدي‌


ص 344

ذكر مي‌نموده‌اند. از جمله‌ ميفرموده‌اند: در تمثيل‌ و بيان‌ اصالت‌ عشق‌ و تَيَمان‌ و محبّت‌ خداوندي‌، حافظ‌ ميگويد:

عشق‌ تو در وجودم‌ و مهر تو در دلم‌                 با شير اندرون‌ شد و با جان‌ بِدَر شود[38]

و همين‌ محبّت‌ و عشق‌ را ابن‌ فارض‌ بدين‌ عبارت‌ بازگو ميكند كه‌:

وَ عِنْدِيَ مِنْها نَشْوَةٌ قَبْلَ نَشْأتي                 مَعي‌ أبَدًا تَبْقَي‌ وَ إنْ بَلِيَ الْعَظْمُ[39]

يعني‌ «عشق‌ و مستي‌ من‌ از شراب‌ او، پيش‌ از خلقت‌ و ايجاد من‌ است‌؛ و همينطور إلي‌ الابَد باقي‌ خواهد ماند اگرچه‌ استخوانم‌ بپوسد.»

حافظ‌ ابتداي‌ عشق‌ را بَدْوِ خلقت‌ مادّي‌ و طبيعي‌ گرفته‌، و انتهايش‌ را مرگ‌ طبيعي‌ ميداند. امّا ابن‌فارض‌ ابتدايش‌ را قبل‌ از خلقت‌ (به‌ هزاران‌ و هزاران‌ سال‌) كه‌ تا بي‌نهايت‌ پس‌ از خلقت‌ باقي‌ خواهد ماند ميداند.

و حقّاً ابن‌ فارض‌ در اين‌ بيت‌ معني‌ تجرّد از زمان‌ و مكان‌ را براي‌ نفس‌ آدمي‌، و ابديّت‌ و ازليّت‌ را براي‌ وي‌ در سير مدارج‌ نزول‌ و صعود، در اين‌ نكته‌ گنجانيده‌ است‌ كه‌ شعر حافظ‌ بدين‌ ذِروه‌ نرسيده‌ است‌.

ابن‌ فارض‌ در بيت‌ پس‌ از اين‌ بيت‌ ميگويد:

عَلَيْكَ بِها صِرْفًا وَ إنْ شِئْتَ مَزْجَها             فَعَدْلُكَ عَنْ ظَلْمِ الْحَبيبِ هُوَ الظُّلْمُ

ظَلْم‌ با فتحۀ ظاء به‌ معني‌ آب‌ دهان‌ است‌؛ و معني‌ اين‌ بيت‌ اينطور مي‌شود:


ص 345

بر تو باد به‌ ذات‌ و نفس‌ محبوبه‌ (و عدم‌ تجاوز و تنازل‌ از آن‌ به‌ چيز ديگري‌) و اگر أحياناً خواستي‌ از ذات‌ و نفس‌ او تنازل‌ نمائي‌ و آن‌ ذات‌ صرف‌ و نفس‌ مجرّد و نور را به‌ چيز دگري‌ مخلوط‌ و ممزوج‌ كني‌، متوجّه‌ باش‌ كه‌: در اينصورت‌ فقط‌ به‌ آب‌ دهان‌ او تجاوز كن‌، و آن‌ را با ذات‌ محبوبه‌ در هم‌ بياميز ! و مبادا غير از آب‌ دهان‌ وي‌ به‌ چيزي‌ غير آن‌ توجّه‌ نمائي‌ كه‌ اين‌ ستمي‌ است‌ بزرگ‌؛ بلكه‌ يگانه‌ ظلم‌ و ستم‌ است‌.

مرحوم‌ قاضي‌ ميفرموده‌ است‌: مراد از ظَلْمُ الْحَبيب‌، آل‌ محمّد عليهم‌السّلام‌ مي‌باشند. زيرا كه‌ در اين‌ بيت‌ دعوت‌ به‌ توحيد محض‌ است‌ و استغراق‌ در ذات‌ احديّت‌ و عدم‌ تنازل‌ از آن‌ به‌ هر چيز دگري‌ كه‌ فرض‌ شود و تصوّر گردد. امّا آل‌ محمّد عليهم‌السّلام‌ در اين‌ تعبير راقي‌ عرفاني‌ و كنايۀ بديعۀ سلوكي‌، به‌ منزلۀ ظَلمُ الحَبيب‌ يعني‌ آب‌ دهان‌ محبوبه‌ است‌ كه‌ شيرين‌ترين‌ و آرام‌ بخش‌ترين‌ و خوشگوارترين‌ چيز از هر چيزي‌ است‌، و از ذات‌ محبوبه‌ گذشته‌، هيچ‌ چيز به‌ حلاوت‌ آن‌ نيست‌؛ در اينصورت‌ در مقام‌ كثرت‌ و تنازل‌ از آن‌ وحدت‌ حقيقيّه‌، فقط‌ به‌ آل‌ محمّد عليهم‌السّلام‌ تمسّك‌ جو و با آنان‌ بياميز كه‌ در هيچيك‌ از نشـٓت‌ عالم‌ وجود از مُلك‌ و مَلَكوت‌ به‌ مثابۀ آنان‌ موجودي‌ آرام‌بخش‌تر، و به‌ مانند ايشان‌ از جهت‌ سعۀ ولايت‌ و گسترش‌ آيتيّت‌ و أقربيّت‌ به‌ ذات‌ أحديّت‌ چيزي‌ نيست‌.

مكيدن‌ لبان‌ و نوشيدن‌ آب‌ دهان‌ محبوبه‌ از لحاظ‌ قرب‌ و فناء و اندكاك‌ در هستي‌ ذات‌ و نفس‌ محبوبه‌، بزرگترين‌ و قوي‌ترين‌ چيزي‌ است‌ كه‌ اتّحاد با خود محبوبه‌ را ميرساند، و در صورت‌ مَزْج‌ و خَلْط‌ وي‌ با چيز ديگر، از خود محبوبه‌ حكايت‌ ميكند. و در اين‌ تشبيه‌ و استعارۀ بديعۀ عرفانيّه‌، آل‌ محمّد عليهم‌السّلام‌ را با حضرت‌ ذات‌ احديّت‌ و فناء و اندكاك‌ در آن‌ ذات‌ ما لا اسمَ لَهُ وَ لا رَسْمَ لَه‌ چنان‌ متّحد و واحد قرار داده‌ است‌ كه‌ اقرب‌ از آن‌ متصوّر


ص 346

نيست‌.

بنابراين‌ ظَلمُ الحبيب‌ كه‌ در مقام‌ بقاءِ بعد از فناء لازم‌ و براي‌ سالك‌ ضروري‌ است‌، غير از عترت‌ حضرت‌ ختمي‌ مرتبت‌ و آل‌ محمّد نخواهد بود.

شاهد بر اين‌ مدّعي‌' است‌ آنچه‌ اين‌ عارف‌ بلند پايه‌ در يائيّۀ خود ميگويد:

ذَهَبَ الْعُمْرُ ضياعًا وَ انْقَضَي                باطِلاً إذْ لَمْ أفُزْ مِنْكُمْ بِشَيْ

غَيْرَ ما اُوليتُ مِنْ عِقْدي‌ وَلا         عِتْرَةِ الْمَبْعوثِ حَقًّا مِنْ قُصَيّْ [40]

«عمر من‌ ضايع‌ شد و به‌ باطل‌ سپري‌ گشت‌؛ چرا كه‌ من‌ بهيچوجه‌ به‌ حقيقت‌ شما نرسيدم‌ و كامياب‌ نشدم‌، غير از عَقد و گره‌ ولايت‌ عترت‌ برانگيخته‌ شدۀ به‌ حقّ از اولاد قُصَيّ (عترت‌ و خاندان‌ محمّد بن‌ عبدالله‌... ابن‌ قُصَيّ) كه‌ آن‌ به‌ من‌ رسيده‌ است‌.»

يعني‌ نتيجۀ يك‌ عمر سير و سلوك‌ إلَي‌ اللَه‌، وصول‌ به‌ ولايت‌ عترت‌ طاهره‌ و گره‌ خوردن‌ و عقد ولاءِ ايشان‌ است‌ كه‌ بطور مِنْحه‌ و بخشش‌ به‌ من‌ اعطاء شده‌ و من‌ از آن‌ كامياب‌ و فائز گرديده‌ام‌.

از اينجا اوّلاً بدست‌ مي‌آيد كه‌: سير و سلوك‌ صحيح‌ و بي‌غِشّ و خالص‌ از شوائب‌ نفس‌ امّاره‌، بالاخره‌ سالك‌ را به‌ عترت‌ طيّبه‌ ميرساند، و از انوار


ص 347

جماليّه‌ و جلاليّۀ ايشان‌ در كشف‌ حُجُب‌ بهرمند مي‌سازد. و ابن‌ فارض‌ كه‌ مسلّماً از عامّه‌ بوده‌ و مذهب‌ سنّت‌ را داشته‌ است‌ و حتّي‌ كنيه‌ و نامش‌ أبوحَفْص‌ عُمَر است‌، در پايان‌ كار و آخر عمر از شرب‌ مَعين‌ ولايت‌ سيراب‌ و از آب‌ دهان‌ محبوب‌ ازل‌ سرشار و شاداب‌ گرديده‌ است‌.

 

كلام‌ قاضي‌ و حدّاد: وصول‌ به‌ توحيد بدون‌ ولايت‌ محال‌ است‌

و ثانياً: همانطور كه‌ مرحوم‌ قاضي‌ قَدّس‌ الله‌ نفسَه‌ فرموده‌اند، وصول‌ به‌ مقام‌ توحيد و سير صحيح‌ إلَي‌ اللَه‌ و عرفان‌ ذات‌ احديّت‌ عَزّ اسمُه‌ بدون‌ ولايت‌ امامان‌ شيعه‌ و خلفاي‌ به‌ حقّ از عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ و فرزندانش‌ از بتول‌ عذراء صلواتُ الله‌ علَيهم‌ محال‌ است‌.

اين‌ امر دربارۀ ابن‌ فارض‌ مشهود، و دربارۀ بسياري‌ ديگر از عرفاي‌ عاليقدر همچون‌ محيي‌الدّين‌ عربي‌، و ملاّ محمّد رومي‌ و فريد الدّين‌ عطّار نيشابوري‌ و أمثالهم‌ به‌ ثبوت‌ و تحقّق‌ رسيده‌ است‌.

و حاصل‌ مطلب‌ آنستكه‌: از ارتباط‌ دقيق‌ معاني‌ «فتوحات‌» با اشعار ابن‌فارض‌، و با در نظر گرفتن‌ آنكه‌ محيي‌الدّين‌ عربي‌ استاد ابن‌ فارض‌ مصري‌ بوده‌ است‌ و در راه‌ و طريق‌ و سلوك‌، گفتارشان‌ هماهنگ‌ بلكه‌ مشابه‌ و متّحد است‌، و نتيجۀ سلوك‌ ابن‌ فارض‌ رسيدن‌ به‌ وَلاءِ اهل‌ بيت‌ عصمت‌ بوده‌ است‌؛ اين‌ نتيجه‌ و ثمره‌ را مي‌توان‌ در سلوك‌ و راه‌ محيي‌الدّين‌ مشاهده‌ نمود.

مرحوم‌ قاضي‌ ميفرموده‌اند: محيي‌الدّين‌ روزي‌ به‌ ابن‌ فارض‌ گفت‌: خوب‌ است‌ شما شرحي‌ بر ديوان‌ خود بنويسيد ! ابن‌ فارض‌ گفت‌: حضرت‌ استاد ! «فتوحات‌ مكّيّة‌» شما شرح‌ ديوان‌ من‌ است‌.

 

محي الدين: أقرب الناس اليه علي بن البيطالب، امام العالم وسر الانبياء اجمعين

مرحوم‌ محقّق‌ فيض‌ كاشاني‌: افتخار العلماءِ و المفسّرين‌، و رأس‌ أهل‌الرّواية‌ و المحدّثين‌، و عَلَم‌ الحكماءِ و العارفين‌، در كتاب‌ «كلمات‌ مكنونة‌» خود مطلبي‌ را از محيي‌الدّين‌ نقل‌ ميكند كه‌ تا روز قيامت‌ چون‌ خورشيد مي‌درخشد، و همچون‌ خطوط‌ منقّشۀ با انوار ملكوتيّه‌ بر رخسار افق‌ نيلگون‌


ص 348

إلي‌الابَد تلالو و درخشندگي‌ ميكند. او ميگويد:

وَ قالَ صاحِبُ «الفُتوحاتِ» بَعدَ ذِكْرِ نَبيِّنا صَلَّي‌ اللهُ عَلَيهِ وَ ءَالِهِ، وَأنَّهُ أوَّلُ ظاهِرٍ في‌ الْوجودِ؛ قالَ: وَ أقْرَبُ النّاسِ إلَيهِ عَليُّ بْنُ أبي‌ طالبٍ، إمامُ الْعالَمِ وَ سِرُّ الانْبيآءِ أجْمَعينَ.[41]

«صاحب‌ «فتوحات‌» پس‌ از آنكه‌ شرحي‌ دربارۀ پيامبر ما صلّي‌الله‌ عليه‌ وآله‌ آورده‌ و گفته‌ است‌: او اوّلين‌ اسم‌ ظاهر خداوند در صحنۀ وجود و عالم‌ هستي‌ است‌، گفته‌ است‌: و نزديكترين‌ مردم‌ به‌ او عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ است‌، امام‌ همۀ عوالم‌ و سرّ جميع‌ أنبياء و مرسلين‌.»

 

تحقيقي‌ از حقير راجع‌ به‌ سير و سلوك‌ افراد در اديان‌ و مذاهب‌ مختلفه‌

و نتيجۀ مثبت‌ و يا منفي‌ آن‌ در وصول‌ به‌ توحيد و عرفان‌ ذات‌ حقّ متعال‌

از عامّه‌ و غيرهم‌

حقّ در خارج‌ يكي‌ است‌. زيرا به‌ معني‌ اصل‌ هستي‌ و تحقّق‌ و وجود است‌. و معلوم‌ است‌ كه‌ حقيقت‌ وجود و موجود لايتغيّر و لايتبدّل‌ است‌. و در مقابل‌ آن‌، باطل‌ است‌ كه‌ به‌ معني‌ غير اصيل‌ و غير متحقّق‌ و معدوم‌ مي‌باشد.

 

عرفاي ‌غير شيعه‌در طول‌ تاريخ‌ ،يا عارف‌ نبوده‌اند و يا از ترس‌ عامّه‌ تقيّه‌ مي‌نموده‌اند

تمام‌ افرادي‌ كه‌ در عالم‌، ارادۀ سير و سلوك‌ به‌ سوي‌ خدا و حقيقة‌الحقائق‌ و أصل‌ الوجود و علّة‌ العلل‌ و مبدأ هستي‌ و منتهاي‌ هستي‌ را دارند، چه‌ مسلمان‌ و چه‌ غير مسلمان‌، از يهود و نصاري‌ و مجوس‌ و تابع‌ بودا و كُنفُسيوس‌، و مسلمان‌ هم‌ چه‌ شيعه‌ و يا غير شيعه‌ از اصناف‌ و انواع‌ مذاهب‌ حادثه‌ در اسلام‌، از دو حال‌ خارج‌ نيستند:

اوّل‌: آنانكه‌ در نيّتشان‌ پاك‌ نيستند، و در سير و سلوك‌ راه‌ اخلاص‌ و


ص 349

تقرّب‌ را نمي‌پيمايند؛ بلكه‌ بجهت‌ دواعي‌ نفسانيّه‌ وارد در سلوك‌ مي‌شوند. اين‌ گروه‌ ابداً به‌ مقصود نميرسند، و در طيّ راه‌ به‌ كشف‌ و كرامتي‌ و يا تقويت‌ نفس‌ و تأثير در موادّ كائنات‌ و يا إخبار از ضمائر و بواطن‌ و يا تحصيل‌ كيميا و امثالها قناعت‌ مي‌ورزند، و بالاخره‌ دفنشان‌ در همين‌ مراحل‌ مختلفه‌ هر كدام‌ بر حسب‌ خودش‌ ميباشد.

دوّم‌: جماعتي‌ هستند كه‌ قصدشان‌ فقط‌ وصول‌ به‌ حقيقت‌ است‌، و غرض‌ ديگري‌ را با اين‌ نيّت‌ مشوب‌ نمي‌سازند. در اينصورت‌ اگر مسلمان‌ و تابع‌ حضرت‌ خاتم‌ الانبياءِ و المرسلين‌ و شيعه‌ و پيرو حضرت‌ سيّد الاوصياء أميرالمومنين‌ علَيهما أفضلُ صلواتِ الله‌ و ملٓئكتِه‌ المُقرَّبين‌ باشند، در اين‌ راه‌ ميروند و به‌ مقصود ميرسند. زيرا كه‌ راه‌ منحصر است‌، و بقيّۀ طرق‌ منفيّ و مطرود هستند.

و اگر مسلمان‌ نباشند و يا شيعه‌ نباشند، حتماً از مستضعفين‌ خواهند بود. زيرا كه‌ برحسب‌ فرض‌ غِلّي‌ و غِشّي‌ ندارند، و دربارۀ اسلام‌ و تشيّع‌ دستشان‌ و تحقيقشان‌ به‌ جاي‌ مثبتي‌ نرسيده‌ است‌؛ و گرنه‌ جزو گروه‌ اوّل‌ محسوب‌ مي‌شوند كه‌ حالشان‌ معلوم‌ شد.

اين‌ افراد را خداوند دستگيري‌ ميفرمايد؛ و از مراتب‌ و درجات‌، از راه‌ همان‌ ولايت‌ تكوينيّه‌ كه‌ خودشان‌ هم‌ مطّلع‌ نيستند عبور ميدهد، و بالاخره‌ وارد در حرم‌ الهي‌ و حريم‌ كبريائي‌ ميگردند و فناء در ذات‌ حقّ را پيدا مي‌نمايند. و چون‌ دانستيم‌ كه‌: حقّ واحد است‌، و راه‌ او مستقيم‌ و شريعت‌ او صحيح‌ است‌؛ اين‌ افراد مستضعف‌ كه‌ غرض‌ و مرضي‌ ندارند، خودشان‌ در طيّ طريق‌ و يا در نهايت‌ آن‌، به‌ حقيقت‌ توحيد و اسلام‌ و تشيّع‌ ميرسند و درمي‌يابند. زيرا كه‌ وصول‌ به‌ توحيد بدون‌ اسلام‌ محال‌ است‌، و اسلام‌ بدون‌ تشيّع‌ مفهومي‌ بيش‌ نيست‌ و حقيقتي‌ ندارد.


ص 350

اينانند كه‌ با نور كشف‌ و شهود درمي‌يابند كه‌: ولايت‌ متن‌ نبوّت‌ است‌، و نبوّت‌ و ولايت‌ راه‌ و طريق‌ توحيد است‌. فلهذا اگر هزار قَسم‌ و يا دليل‌ هم‌ براي‌ آنان‌ اقامه‌ كنند كه‌: عليّ عليه‌السّلام‌ خليفۀ رسول‌ خدا نبود، و پيغمبر براي‌ خود خليفه‌اي‌ را معيّن‌ نكرد و وصيّي‌ را قرار نداد، قبول‌ نمي‌كنند و نمي‌توانند قبول‌ كنند؛ چونكه‌ در برابر خود، خدا را و جميع‌ حقائق‌ را بالشُّهود و العَيان‌ نه‌ بالْخَبَر و السَّماع‌ ادراك‌ مي‌كنند.

كسي‌ كه‌ خدا را يافت‌ همه‌ چيز را يافته‌ است‌، در اينصورت‌ آيا متصوّر است‌ كه‌ به‌ توحيد برسد و نبوّت‌ و ولايت‌ را كه‌ حقيقت‌ و عين‌ آنند نيابد؟! اين‌ امر، امر معقول‌ نيست‌.

بنابراين‌، جميع‌ عرفاي‌ غير اسلام‌ و يا عرفاي‌ مسلمان‌ غير شيعه‌ كه‌ نامشان‌ در تواريخ‌ مسطور است‌؛ يا در باطن‌ مسلمان‌ و شيعه‌ بوده‌اند، غاية‌ الامر بواسطۀ عدم‌ مساعدت‌ محيط‌ بواسطۀ حكومتها و قضات‌ جائره‌ و عوامّ النّاس‌ كالانعام‌ ـ كه‌ چه‌ بسيار از بزرگان‌ از عرفا را بواسطۀ عدم‌ كتمان‌ سرّ و ابراز امور پنهاني‌، به‌ قتل‌ و غارت‌ و نهب‌ و سوزاندن‌ و به‌ دار كشيدن‌ محكوم‌ كرده‌اند ـ از ابراز اين‌ حقيقت‌ خودداري‌ نموده‌اند، زيرا هيچ‌ عاقلي‌ كه‌ بر خودش‌ مطلب‌ مكشوف‌ شده‌ است‌، راضي‌ ندارد آنرا افشا كند و خود را طعمۀ سگان‌ درنده‌ و گرگان‌ آدميخوار قرار بدهد؛ و يا به‌ مقصد و مقصود نرسيده‌اند و ادّعاي‌ عرفان‌ و وصول‌ را دارند، و با كشف‌ امري‌، خود را فرعون‌ كرده‌، مردم‌ را به‌ سجدۀ خود فراخوانده‌اند.

محيي‌الدّين‌ عربي‌ و ابن‌ فارض‌ و ملاّ محمّد بلخي‌ صاحب‌ «مثنوي‌» و عطّار و أمثالهم‌ كه‌ در تراجم‌ و احوال‌، حالشان‌ ثبت‌ و ضبط‌ است‌، بدون‌ شكّ در ابتداي‌ امر خود سنّي‌ مذهب‌ بوده‌اند؛ زيرا در حكومت‌ سنّي‌ مذهب‌ و شهر سنّي‌نشين‌ و خاندان‌ سنّي‌ آئين‌ و حاكم‌ و مفتي‌ و قاضي‌ و امام‌ جماعت‌ و موذّن‌ تا برسد به


ص 351

‌ بقّال‌ و عطّار و خاكروبه‌برِ سنّي‌ نشو و نما يافته‌اند. مدرسه‌ و مكتبشان‌ سنّي‌ بوده‌ و كتابخانه‌ و كتابهايشان‌ مملوّ از كتب‌ عامّه‌ بوده‌ و حتّي‌ يك‌ جلد كتاب‌ شيعه‌ در تمام‌ شهر ايشان‌ يافت‌ نمي‌شده‌ است‌.

ولي‌ چون‌ روز بروز در راه‌ سير و تعالي‌ قدم‌ زدند، و با ديدۀ انصاف‌ و قلب‌ پاك‌ به‌ جهان‌ شريعت‌ نگريستند، كم‌ كم‌ بالشُّهود و الوجدان‌ حقائق‌ را دريافتند، و پردۀ تعصّب‌ و حميّت‌ جاهلي‌ را دريدند، و از مخلِصين‌ موحّدين‌ و از فدويّين‌ شيعيان‌ در محبّت‌ به‌ أميرالمومنين‌ عليه‌السّلام‌ شدند. غاية‌ الامر اسم‌ شيعه‌ و ابراز بغض‌ و عداوت‌ با خلفاي‌ غاصب‌ نه‌ تنها براي‌ آنها در آن‌ زمان‌ محال‌ بود، امروز هم‌ شما مي‌بينيد در بسياري‌ از كشورهاي‌ سنّي‌ نشين‌ مطلب‌ از اين‌ قرار است‌.

امروز هم‌ در هر گوشه‌ از مدينه‌: خانۀ رسول‌ الله‌ و بيت‌ فاطمه‌ و محلّ گسترش‌ جهاد و علوم‌ أميرالمومنين‌ عليهم‌السّلام‌، اگر كسي‌ در اذان‌ خود و يا غير اذان‌ علناً بگويد: أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيًّا أَمِيرُالْمُوْمِنِينَ وَ وَلِيُّ اللَهِ خونش‌ را ميريزند، و قبائل‌ و طوائف‌ خونش‌ و گوشتش‌ را براي‌ تبرّك‌ مي‌برند، و نمي‌گذارند جسد او باقي‌ بماند تا آنكه‌ وي‌ را دفن‌ كنند؛ ولي‌ اگر يك‌ ساعت‌ تمام‌ از عائشه‌ تمجيد و تعريف‌ كند ـ با آن‌ سوابق‌ شوم‌ و تاريخ‌ سياه‌ او ـ دور او جمع‌ مي‌شوند و نُقل‌ مي‌پاشند و هلهله‌ مي‌كنند.

بنابراين‌، آنچه‌ را كه‌ اين‌ بزرگان‌ در كتب‌ خود آورده‌اند، بر ما واجب‌ نيست‌ كه‌ بدون‌ چون‌ و چرا بپذيريم‌، بلكه‌ بايد با عقل‌ و سنّت‌ صحيحه‌ و گفتار ائمّۀ حقّه‌ تطبيق‌ كنيم‌. آنچه‌ را كه‌ درست‌ است‌ مي‌پذيريم‌ و استفاده‌ مي‌كنيم‌، و اگر أحياناً در كتابهايشان‌ چيزي‌ نادرست‌ به‌ نظر آمد قبول‌ نمي‌نمائيم‌، و آنرا حمل‌ بر تقيّه‌ و أمثالها مي‌كنيم‌؛ همانطور كه‌ دأب‌ و دَيْدن‌ ما در جميع‌ كتب‌ حتّي‌ كتب‌ شيعه‌ از اين‌ قرار است‌.


ص 352

در «محاضرات‌» محيي‌الدّين‌ بسياري‌ از مطالب‌، خلاف‌ عقيدۀ ماست‌؛ آنها را قبول‌ نمي‌كنيم‌؛ آنچه‌ موافق‌ تاريخ‌ صحيح‌ است‌ و منافاتي‌ با اصول‌ ما ندارد البتّه‌ مي‌پذيريم‌. و مطلب‌ دربارۀ «فتوحات‌» او و سائر كتابهاي‌ او نيز از همين‌ قبيل‌ است‌.

 

محيي‌ الدّين‌ و سائر عرفاء، هر يك‌ در مقام‌ بقاء بعد از فناء نور خاصّي‌ دارند

مطلب‌ ديگر آنكه‌: عرفاي‌ عاليقدر كه‌ به‌ مقام‌ فناء في‌ الله‌ رسيده‌اند، پس‌ از اين‌ مقام‌ در مقام‌ بقاءِ بالله‌، تابع‌ ظروف‌ و اعيان‌ ثابتۀ خود مي‌باشند. بعضي‌ از آنها بسيار نوراني‌ و وسيع‌اند و بعضي‌ ديگر در مراحل‌ و درجات‌ مختلف‌، و بطور كلّي‌ هر يك‌ از آنها داراي‌ نوري‌ مخصوص‌ به‌ خود، و احاطه‌اي‌ مختصّ به‌ خويشتن‌ مي‌باشند؛ و بعضي‌ از آنها نور و سعۀ وجوديشان‌ اندك‌ است‌.

قاضي‌ نور الله‌ در شرح‌ حالات‌ ملاّ عبدالرّزّاق‌ كاشي‌ گويد: صاحب‌ «جامع‌ الاسرار» قَدّس‌ اللهُ سرَّه‌ (سيّد حيدر آملي‌) با آنكه‌ در مواضعي‌ با شيخ‌ محيي‌الدّين‌ مخالف‌ افتاده‌ بعد از استدلال‌ بر اختلاف‌ شيخ‌ عقلاً و نقلاً و كَشفاً ميفرمايد: وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي‌ عِلْمٍ عَلِيمٌ[42]، در بسياري‌ از مواضع‌ شيخ‌ عبدالرّزّاق‌ را ثنا گفته‌ و اعتراف‌ به‌ صحّت‌ كشف‌ او نموده‌ و از خداي‌ تعالي‌ درخواست‌ وصول‌ به‌ مقام‌ او را نموده‌ است‌. [43]

 

كلام‌ سعدالدّين‌ حَمَويّ دربارۀ محيي‌ الدّين‌ و شهاب‌ الدّين‌ سُهْرَوَرديّ

و نيز قاضي‌ نور الله‌ در شرح‌ حال‌ شيخ‌ شهاب‌الدّين‌ سهروردي‌ گويد: در «رسالۀ إقباليّه‌» از شيخ‌ علٓء الدّولة‌ سمناني‌ منقول‌ است‌ كه‌: از شيخ‌ سَعدالدّين‌ حَمَويّ پرسيدند كه‌: شيخ‌ محيي‌الدّين‌ عربي‌ را چون‌ دريافتي‌؟!

گفت‌: بَحْرٌ مَوّاجٌ لا نِهايةَ لَهُ. [«دريائي‌ است‌ پرخروش‌ كه‌ پايان‌ ندارد.»]

گفتند كه‌: شيخ‌ شهاب‌الدّين‌ سهروردي‌ را چون‌ يافتي‌؟!

گفت‌: نورُ مُتابَعَةِ النَّبيِّ في‌ جَبينِ السُّهْرَوَرْديِّ شَيْءٌ ءَاخَر. [«نور


ص 353

پيروي‌ و متابعت‌ از رسول‌ الله‌ در پيشاني‌ سهروردي‌ چيز دگري‌ است‌.»] [44]

قاضي‌ نور الله‌ نسبت‌ او را به‌ قاسم‌ بن‌ محمّد بن‌ أبي‌بكر ميرساند و ميگويد: اگرچه‌ كنيتش‌ أبوحَفْص‌ و نامش‌ عُمَر است‌ ليكن‌ از اولاد محمّد بن‌ أبي‌بكر است‌. و صورت‌ سلسلۀ نسب‌ او تا محمّد بر اين‌ وجه‌ است‌:

شهاب‌ الدّين‌ أبوحَفْص‌ عُمَر بن‌ محمّد بن‌ السُّهْرَوَرديّ بن‌ النَّضير بن‌ القاسم‌ بن‌ عبدالله‌ بن‌ عبدالرّحمن‌ بن‌ القاسم‌ بن‌ محمّد بن‌ أبي‌بكر.[45]

و نسب‌ محيي‌الدّين‌ عربي‌ به‌ عَديّ بن‌ حاتم‌ طائي‌ ميرسد كه‌ عديّ در ولايش‌ به‌ أميرالمومنين‌ عليه‌السّلام‌ داستانها دارد.

 

مكاشفاتي‌ در «فتوحات‌» وارد است‌ كه‌ با واقع‌ مطابقت‌ ندارد

در اينجا يادآوري‌ چند نكته‌ نيكو است‌:

نكتۀ اوّل‌:

كسي‌ كه‌ بر «فتوحات‌ مكّيّة‌» محيي‌الدّين‌ وارد باشد، در عين‌ آنكه‌ آنرا حاوي‌ نكات‌ دقيق‌ و عميق‌ و أسرار عجيبه‌ و علوم‌ بديعۀ متنوّعه‌ مي‌يابد، مي‌بيند كه‌ حاوي‌ بعضي‌ از مكاشفات‌ او نيز هست‌ كه‌ با متن‌ واقع‌ و معتقَد شيعه‌ تطبيق‌ ندارد. مثل‌ آنكه‌ در اواخر كتاب‌ «وصايا»ي‌ خود كه‌ از كتب‌ زيبا و مفيد آنست‌، و آخرين‌ باب‌ از «فتوحات‌» را تشكيل‌ ميدهد، در دعاي‌ وقت‌ خاتمۀ مجلس‌ ميگويد:

اللَهُمَّ أسْمِعْنا خَيْرًا وَ أطْلِعْنا خيْرًا! وَ رَزَقَنا اللَهُ الْعافيَةَ وَ أدامَها لَنا، وَ جَمَعَ اللَهُ قلوبَنا عَلَي‌ التَّقْوَي‌ وَ وَفَّقَنا لِما يُحِبُّ و يَرْضي‌ ! رَبَّنَا لَاتُؤَاخِذْنَآ إِن‌ نَسِينَآ أَوْ أَخْطَأْنَا رَبَّنَا وَ لَا تَحْمِلْ عَلَيْنَآ إِصْرًا كَمَا حَمَلْتَهُ و عَلَي‌ الَّذِينَ مِن‌ قَبْلِنَا رَبَّنَا وَ لَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنَا وَ ارْحَمْنَآ أَنتَ مَوْلَیٰنَا فَانصُرْنَا عَلَي‌ الْقَوْمِ الْكَـٰـفِرِينَ. [46]


ص 354

سپس‌ ميگويد: من‌ اين‌ دعا را در خواب‌ از رسول‌ الله‌ صلّي‌الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ شنيدم‌، هنگامي‌ كه‌ مردي‌ قاري‌، از قرائت‌ كتاب‌ «صحيح‌ بخاري‌» براي‌ آن‌ حضرت‌ فارغ‌ شد.

و من‌ در آن‌ رويا از حضرت‌ پرسيدم‌ از حكم‌ زن‌ مطلَّقه‌اي‌ كه‌ با صيغۀ واحده‌ او را سه‌ طلاقه‌ كرده‌اند بدينگونه‌ كه‌ شوهرش‌ به‌ وي‌ بگويد: أَنْتِ طَالِقٌ ثَلَاثًا ! (تو سه‌ طلاقه‌ هستي‌!)

رسول‌ خدا صلّي‌الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ فرمود: هِيَ ثَلَاثٌ كَمَا قَالَ: لَا تَحِلُّ لَهُ و ] مِن‌ بَعْدُ [ حَتَّي‌' تَنكِحَ زَوْجًا غَيْرَهُ.

م‌ «آن‌ طلاق‌، سه‌ طلاق‌ است‌ همانطور كه‌ خدا ميفرمايد: ديگر بر اين‌ مرد حلال‌ نيست‌ مگر آنكه‌ شوهر ديگري‌ او را به‌ نكاح‌ خويشتن‌ درآورد.»

من‌ به‌ رسول‌ خدا گفتم‌: يَا رَسُولَ اللَهِ ! جماعتي‌ از اهل‌ علم‌ آن‌ طلاق‌ را يك‌ طلاق‌ محسوب‌ مي‌نمايند.

رسول‌ خدا صلّي‌الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ فرمود: آن‌ جماعت‌ اينطور حكم‌ كرده‌اند طبق‌ آنچه‌ به‌ ايشان‌ رسيده‌ است‌؛ و درست‌ رفته‌اند.

من‌ از اين‌ كلام‌ رسول‌ خدا فهميدم‌ تقرير و امضاي‌ حكم‌ هر مجتهدي‌ را و اين‌ را كه‌ هر مجتهدي‌ مصيب‌ است‌. در اينحال‌ پرسيدم‌: يا رَسولَ الله‌ ! من‌ در اين‌ مسأله‌ نمي‌خواهم‌ حكمي‌ را مگر آن‌ حكمي‌ كه‌ تو بر آن‌ حكم‌ مي‌كني‌ درصورتيكه‌ از تو استفتاء شود، و اينكه‌ اگر دربارۀ خودت‌ واقع‌ مي‌شد چكارميكردي‌؟!

م‌ رسول‌ خدا فرمود: هِيَ ثَلَاثٌ كَمَا قَالَ: لَا تَحِلُّ لَهُ و ] مِن‌ بَعْدُ [ حَتَّي‌' تَنكِحَ زَوْجًا غَيْرَهُ.[47]


ص 355

در اينحال‌ ديدم‌ مردي‌ را كه‌ از آخر جمعيّت‌ برخاست‌ و صدايش‌ را بلند كرد، و با سوءِ ادب‌، رسول‌ الله‌ صلّي‌الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ را مخاطب‌ نموده‌ مي‌گفت‌:

يا هذا ! (بِهَذَا الْلَفظِ) لا نُحَكِّمُكَ بِإمْضآءِ الثَّلاثِ، وَ لا بِتَصْويبِكَ حُكْمَ اُولَٓئِكَ الَّذينَ رَدُّوها إلَي‌ واحِدَةٍ ! «اي‌ مرد ! (به‌ همين‌ لفظ‌!) ما حكم‌ تو را به‌ امضاي‌ سه‌ طلاق‌ و واقع‌ شدن‌ آن‌ زن‌ را سه‌ طلاقه‌ نمي‌پذيريم‌، و درست‌ پنداشتن‌ و تصويبت‌ را دربارۀ حكم‌ آنهائيكه‌ آن‌ طلاق‌ را به‌ يك‌ طلاق‌ ارجاع‌ داده‌اند نيز نمي‌پذيريم‌!»

در اينحال‌ چهرۀ رسول‌ أكرم‌ از شدّت‌ غضبي‌ كه‌ بر آن‌ مرد نموده‌ بود سرخ‌ شد، و صدايش‌ را بلند نمود: هِيَ ثَلَاثٌ كَمَا قَالَ (تَعَالَي‌): لَا تَحِلُّ لَهُو [مِن‌ بَعْدُ] حَتَّي‌' تَنكِحَ زَوْجًا غَيْرَهُ !

تَسْتَحِلُّونَ الْفُرُوجَ؟! «آيا شما نكاح‌ زنان‌ مُحَرَّمه‌ را حلال‌ مي‌شماريد؟!»

و رسول‌ خدا به‌ قدري‌ اين‌ عبارات‌ را تكرار مي‌نمود تا آنكه‌ آنها را به‌ كساني‌ كه‌ در دور بيت‌ الله‌ به‌ طواف‌ مشغول‌ بودند شنوانيد. و آن‌ مرد متكلّم‌ بي‌ادب‌، ذوب‌ شد و مضمحلّ شد بطوريكه‌ در روي‌ زمين‌ اثري‌ از وي‌ باقي‌ نماند.

من‌ مي‌پرسيدم‌: اين‌ مردي‌ كه‌ رسول‌ خدا را به‌ غضب‌ درآورد چه‌ كسي‌ بود؟ به‌ من‌ گفته‌ شد: إبليس‌ لَعَنهُ اللهُ بود. و من‌ از خواب‌ بيدار شدم‌. [48]


ص 356

و با وجود اين‌ نحوه‌ از كشفيّات‌ و مطالبي‌ كه‌ در «فتوحات‌» است‌ اگر كسي‌ بگويد: پس‌ چگونه‌ كلام‌ مرحوم‌ قاضي‌ صحيح‌ است‌ كه‌: محيي‌الدّين‌ چون‌ از تصنيف‌ «فتوحات‌ مكّيّه‌» كه‌ آنرا بدون‌ مراجعه‌ به‌ كتابي‌ از حفظ‌ نوشته‌ بود فارغ‌ شد، آنرا بر بالاي‌ بام‌ كعبه‌ قرار داد تا يك‌ سال‌ در آنجا بماند، و پس‌ از آن‌، آن‌ را پائين‌ آورد ديد كه‌ همانطور كه‌ نوشته‌ است‌ باقي‌مانده‌ و يك‌ ورقه‌ از آن‌‌تر نشده‌ است‌ و بادها آنرا متفرّق‌ نكرده‌اند، با وجود كثرت‌ باد و باران‌ مكّه‌؛ و به‌ مردم‌ اذن‌ استنساخ‌ آنرا نداد مگر بعد از اين‌ عمل‌؟!

‎ وَ لَمّا فَرَغَ مِنْها وَضَعَها في‌ سَطْحِ الْكَعْبَةِ المُعَظَّمَةِ فَأقامَتْ فيهِ سَنَةً، ثُمَّ أنزَلَها فَوَجَدَها كَما وَضَعَها لَمْ يَبْتَلَّ مِنها وَرَقَةٌ وَ لا لَعِبَتْ بِها الرّياحُ، مَعَ كَثْرَةِ أمْطارِ مَكَّةَ وَ رياحِها. وَ ما أذِنَ لِلنّاسِ في‌ كِتابَتِها وَ قِرآءَتِها إلاّ بَعْدَ ذلِكَ. [49]

جواب‌ از دو نظر است‌: اوّل‌ آنكه‌ محيي‌الدّين‌ به‌ خطّ خود، دو نسخه‌ از «فتوحات‌» را نوشته‌ است‌ و هر كدام‌ را براي‌ يك‌ پسرش‌ گذارده‌ است‌؛ و اين‌ نسخۀ «فتوحات‌» فعلي‌ كه‌ در دست‌ است‌ نسخۀ دوّم‌ است‌ كه‌ در دمشق‌ نوشته‌ است‌، و آن‌ شامل‌ مطالب‌ نسخۀ مكتوبۀ در مكّه‌ هست‌ به‌ اضافۀ زيادتيهائي‌ كه‌ خود در آن‌ بعمل‌ آورده‌ است‌. و تاريخ‌ ختم‌ كتاب‌ از اين‌ نسخه‌ دو سال‌ مانده‌ به‌ آخر عمر اوست‌.

خودش‌ در پايان‌ كتاب‌ كه‌ دنبال‌ كتاب‌ «وصايا»ي‌ اوست‌ ميگويد: كتابت‌ اين‌ كتاب‌ بحمدالله‌ بر مختصرترين‌ و موجزترين‌ عبارات‌ و مطالب‌ ممكنه‌ بر دست‌ مولّفش‌ پايان‌ يافت‌؛ و اين‌ نسخۀ دوّم‌ است‌ كه‌ من‌ به‌ خطّ خودم‌ نوشته‌ام‌، و فراغ‌ از كتابت‌ آن‌ در صبح‌ روز چهارشنبه‌ بيست‌ و چهارم‌ از شهر ربيع‌الاوّل‌ سنۀ


ص 357

ششصد و سي‌ و شش‌ ميباشد، و به‌ خطّ مولّف‌ آن‌: محمّد بن‌ عليّ بن‌ محمّد بن‌ عَرَبيّ طآئيّ حاتِميّ وَفَّقه‌ اللهُ است‌. و اين‌ نسخه‌ سي‌ و هفت‌ جلد است‌؛ و در اين‌، زيادتيهائي‌ است‌ نسبت‌ به‌ نسخۀ اوّل‌ كه‌ من‌ آنرا وقف‌ كردم‌ براي‌ پسر بزرگم‌: محمّد كه‌ مادرش‌ فاطمه‌ بنت‌ يونس‌ بن‌ يوسف‌ أميرالحرمين‌ وَفَّقه‌ اللهُ مي‌باشد. من‌ وقف‌ كردم‌ آنرا براي‌ او و براي‌ اولادش‌ و پس‌ از اولادش‌ براي‌ مسلمين‌ عالم‌ شرقًا و غربًا بَرًّا و بَحرًا، وَ صَلَّي‌ اللهُ عَلَي‌ سَيِّدِنا مُحَمّدٍ خاتَمِ النَّبيّينَ وَ عَلَي‌ ءَالِهِ وَ صَحْبِهِ أجْمَعينَ.[50]

دوّم‌ آنكه‌: در اين‌ نسخه‌هاي‌ مطبوعه‌ از «فتوحات‌» دستكاري‌ زياد شده‌ است‌. اضافاتي‌ و نقيصه‌هائي‌ به‌ عمل‌ آمده‌ است‌.

عبدالوهّاب‌ شعراني‌ كه‌ مطّلع‌ترين‌ علماء بر كتب‌ محيي‌الدّين‌ است‌، شرحي‌ مفصّل‌ در تحريفات‌ واردۀ در كتب‌ محيي‌الدّين‌ ذكر نموده‌ است‌.[51]

محمّد قَطَّه‌ عَدَويّ ابن‌ شيخ‌ عبدالرّحمن‌، مصحّح‌ دار الطّباعة‌ المصريّة‌ در خاتمۀ «فتوحات‌» صورت‌ شرح‌ حال‌ محيي‌الدّين‌ و فتوحاتش‌ را كه‌ در طبع‌ اوّل‌ آمده‌ است‌ ذكر نموده‌ است‌؛ و در آن‌ صورت‌ چنين‌ وارد است‌:

و كتب‌ متعدّد ديگري‌ نوشته‌ است‌، مانند «فُصوص‌ الحِكَم‌» و «فتوحات‌ مدنيّه‌» و آن‌ كتاب‌ مختصري‌ است‌ به‌ اندازۀ ده‌ ورق‌، و مانند اين‌ كتاب‌ «فتوحات‌ مكّيّه‌» كه‌ آنرا عبدالوهّاب‌ بن‌ احمد شعراني‌ متوفّي‌ در سنۀ 973 مختصر نموده‌ است‌ و نامش‌ را «لَواقِحُ الانوارِ القُدسيَّةِ المُنْتَقاةُ مِنَ الفُتوحاتِ المكّيَّة‌» گذارده‌ است‌، سپس‌ اين‌ مختصر را نيز مختصر كرده‌ است‌ و نامش‌ را «الكِبْريتُ الاحْمَرُ مِن‌ عُلومِ الشَّيخِ الاكبَر» گذارده‌ است‌.

 

تحريفات‌ بسياري‌ در «فتوحات‌ مكّيّه‌» بعمل‌ آمده‌ است‌

شعراني‌ در «مختصر فتوحات‌» با عين‌ اين‌ عبارت‌ مطلبش‌ را بيان‌ ميكند:


ص 358

من‌ در هنگام‌ مختصر كردن‌ «فتوحات‌» در مواضع‌ كثيره‌اي‌ از آن‌، يافتم‌ مطالبي‌ را كه‌ طبق‌ آراء اهل‌ سنّت‌ و جماعت‌ نبود؛ فلهذا آنها را از اين‌ مختصر حذف‌ كردم‌، و چه‌ بسا اشتباه‌ كردم‌، و در اشتباه‌ پيروي‌ از خود كتاب‌ اصل‌ نمودم‌، همانطور كه‌ براي‌ بيضاوي‌ با زمخشري‌ اتّفاق‌ افتاده‌ است‌.[52]

و سپس‌ من‌ پيوسته‌ بر همين‌ حال‌ بودم‌ كه‌ مطالب‌ محذوفه‌ را از شيخ‌ محيي‌ الدّين‌ ميدانستم‌، و بواسطۀ عدم‌ موافقتشان‌ با عامّه‌ حذف‌ كرده‌ام‌، تا اينكه‌ برادر ما عالم‌ شريف‌ شمس‌ الدّين‌ سيّد محمّد بن‌ سيّد أبي‌ الطَّيّب‌ مدنيّ متوفّي‌ در سنۀ 955 بر ما وارد شد و من‌ با او اين‌ مطلب‌ را در ميان‌ نهادم‌. او براي‌ من‌ بيرون‌ آورد نسخه‌اي‌ را كه‌ مقابله‌ نموده‌ بود با نسخه‌اي‌ كه‌ بر صحّت‌ و امضاي‌ آن‌، خطّ شيخ‌ محيي‌الدّين‌ در قونيه‌ مشاهده‌ مي‌شد. من‌ در اين‌ نسخه‌ آن‌ چيزهائي‌ را كه‌ در آن‌ توقّف‌ داشتم‌ و حذف‌ كرده‌ بودم‌ نيافتم‌.

لهذا دانستم‌: اين‌ نسخه‌هائي‌ كه‌ اينك‌ از «فتوحات‌» در مصر است‌، از


ص 359

روي‌ نسخه‌هائي‌ نوشته‌ شده‌ است‌ كه‌ بر شيخ‌ محيي‌الدّين‌ دسّ و تحريف‌ كرده‌اند، و مطالبي‌ را كه‌ مخالف‌ عقائد اهل‌ سنّت‌ و جماعت‌ است‌ وارد ساخته‌اند؛ مثل‌ كتاب‌ «فصوص‌ الحكم‌» و غيره‌.[53]

شاهد بر اين‌ كلام‌ آنكه‌: در همين‌ طبع‌ از «فتوحات‌» امام‌ زمان‌ را از پسران‌ حسن‌ بن‌ عليّ بن‌ أبي‌طالب‌ ذكر كرده‌ است‌؛ و همچنين‌ مطلبي‌ را كه‌ محقّق‌ فيض‌ در كلمات‌ مكنونه‌اش‌ دربارۀ أميرالمومنين‌ عليه‌السّلام‌ از «فتوحات‌» نقل‌ نموده‌ است‌ كه‌: إنَّهُ ذَكَرَ نَبيَّنا صَلَّي‌ اللهُ عَلَيهِ و ءَالِهِ، وَ أنَّهُ أوّلُ ظاهِرٍ في‌ الْوُجودِ؛ قالَ: وَ أقْرَبُ النّاسِ إلَيهِ عَليُّ بْنُ أبي‌طالِبٍ، إمامُ الْعالَمِ وَ سِرُّ الانْبيآءِ أجْمَعينَ[54] در اين‌ نسخۀ از «فتوحات‌» نيست‌.

 

كلام‌ شعراني‌ در تحريفاتي‌ كه‌ در «فتوحات‌» بعمل‌ آمده‌ است‌

امّا شعرانيّ در «يَواقيت‌» آنرا بدين‌ عبارت‌ ذكر نموده‌ است‌ كه‌:

‎ وَ إيضاحُ ذلِكَ أنَّ اللَهَ تَبارَكَ وَ تَعالَي‌ لَمّا أرادَ بَدْءَ ظُهورِ الْعالَمِ عَلَي‌ حَدِّ ما سَبَقَ في‌ عِلْمِهِ، انْفَعَلَ الْعالَمُ عَن‌ تِلْكَ الإرادَةِ الْمُقَدَّسَةِ بِضَرْبٍ مِن‌ تَجَلّياتِ التَّنْزيهِ إلَي‌ الْحَقيقَةِ الكُلّيَّةِ.

فَحَدَثَ الْهَبآءُ وَ هُوَ بِمَنْزِلَةِ طَرْحِ الْبَنّآءِ الْجَِصَّ لِيَفْتَتِحِ فيهِ مِنَالاشْكالِ وَ الصُّوَرِ ما شآءَ. وَ هذا أوَّلُ مَوجودٍ في‌ الْعالَم‌.

ثُمَّ إنَّهُ تَعالَي‌ تَجَلَّي‌ بِنورِهِ إلَي‌ ذلِكَ الْهَبآءِ وَ الْعالَمُ كُلُّهُ فيهِ بِالْقُوَّةِ، فَقَبِلَ مِنهُ كُلُّ شَيْءٍ في‌ ذلِكَ الْهَبآءِ عَلَي‌ حَسَبِ قُرْبِهِ مِنَ النّورِ كَقَبولِ زَوايا الْبَيْتِ نورَ السِّراجِ: فَعَلَي‌ حَسَبِ قُرْبِهِ مِن‌ ذلِكَ النّورِ يَشْتَدُّ ضَوْءُهُ وَ قَبولُهُ. وَ لَمْ يَكُنْ أحَدٌ أقْرَبَ إلَيْهِ مِن‌ حَقيقَةِ مُحَمّدٍ صَلَّي‌ اللهُ عَلَيهِ (و ءَالِهِ) و سَلَّمَ؛ فَكانَ أقْرَبَ قَبولاً مِن‌ جَميعِ ما في‌ ذلِكَ الْهَبآءِ. فَكانَ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ (وءَالِهِ) و سَلَّمَ مَبْدَأَ ظُهورِ الْعالَمِ وَ أوَّلَ مَوجودٍ.


ص 360

قالَ الشّيْخُ مُحْيي‌ الدّينِ: وَ كانَ أقْرَبَ النّاسِ إلَيهِ في‌ ذلِكَ الْهَبآءِ عَليُّ ابْنُ أبي‌ طالِبٍ رَضيَ اللَهُ تَعالَي‌ عَنهُ، الْجامِعُ لاِسْرارِ الانْبيآءِ أجْمَعين‌ ـ انتهي‌.[55]

نكتۀ دوّم‌:

حاج‌ ميرزا أبوالفضل‌ طهراني‌ در كتاب‌ «شِفآءُ الصُّدور في‌ شرح‌ زيارَة‌ العاشور» گويد: هيچيك‌ از علماي‌ اسلام‌ جز عبدالمُغيث‌ بغدادي‌ كه‌ رساله‌ در منع‌ لعن‌ يزيد نوشته‌، و محيي‌الدّين‌ عربي‌، و عبدالقادر جيلاني‌، و عامّۀ نواصب‌ كه‌ هيچيك‌ از اينها مسلمان‌ نيستند، نبايد ملتزم‌ به‌ اين‌ امر شوند.[56]

 

نسبت كلام‌ «لَمْ يَقْتُلْ يَزيدُ الْحُسَيْنَ إلاّبِسَيْفِ جَدِّهِ» ‌ به‌ محيي‌ الدّين‌ تهمت‌ است‌

و ايضاً گويد: و از محيي‌الدّين‌ عربي‌ كلامي‌ در «صواعق‌» نقل‌ شده‌ كه‌ تصريح‌ به‌ جميع‌ آنچه‌ گفته‌ايم‌ بر سبيل‌ اجمال‌ كرده‌، وَ عِبارَتُهُ هكَذا: لَمْ يَقْتُلْ يَزيدُ الْحُسَيْنَ إلاّ بِسَيْفِ جَدِّهِ؛ أيْ بِحَسَبِ اعْتِقادِهِ الْباطِلِ أنَّهُ الْخَليفَةُ، وَالْحُسَيْنَ باغٍ عَلَيهِ. وَ الْبَيْعَةُ سَبَقَتْ لِيَزيدَ وَ يَكْفي‌ فيها بَعْضُ أهلِ الْحَلِّ وَالعَقْدِ. وَ بَيْعَتُهُ كَذلِكَ، لاِنَّ كَثيرينَ أقْدَموا عَلَيْها مُختارينَ لَها. هذا مَعَ عَدَمِ النَّظَرِ إلَي‌ اسْتِخْلافِ أبيهِ لَهُ، أمّا مَعَ النَّظَرِ لِذَلِكَ فَلا تُشْتَرَطُ مُوافَقَةُ أحَدٍ مِن‌ أهلِ الْحَلِّ وَ العَقْدِ عَلَي‌ ذلِك‌. [57]

«يزيد حسين‌ را نكشت‌ مگر با شمشيري‌ كه‌ جدّ حسين‌ در كف‌ يزيد نهاده‌ بود. يعني‌ موجب‌ قتل‌ حسين‌ اعتقاد باطل‌ يزيد بود كه‌ خود را خليفه‌ و حسين‌ را طغيان‌ كنندۀ بر خود مي‌پنداشت‌. چرا كه‌ مردم‌ قبلاً با يزيد بيعت‌ نموده‌ بودند؛ و در تحقّق‌ بيعت‌، بيعت‌ بعضي‌ از اهل‌ حلّ و عقد كفايت‌ ميكند. و بيعت‌ با يزيد اينچنين‌ بود، به‌ علّت‌ آنكه‌ بسياري‌ از مردم‌ از روي‌ اختيار اقدام‌ بر بيعت‌ با يزيد كردند. اين‌ در صورتي‌ است‌ كه‌ از جانشين‌ قرار دادن‌ معاويه‌ وي‌


ص 361

را در جاي‌ خود صرف‌ نظر نمائيم‌؛ و امّا با در نظر گرفتن‌ استخلاف‌ معاويه‌، ديگر موافقت‌ أحدي‌ از اهل‌ حلّ و عقد، شرط‌ نيست‌.»

حقير يك‌ بار با دقّت‌ كامل‌ كتاب‌ «الصّواعق‌ المُحرِقة‌» را در ابواب‌ مناسبِ اين‌ مطلب‌ فحص‌ كردم‌، و چنين‌ عبارتي‌ را از محيي‌الدّين‌ نيافتم‌. آنگاه‌ دو نفر از بنده‌زادگان‌: آقاي‌ حاج‌ سيّد محمّد محسن‌ و آقاي‌ حاج‌ سيّد علي‌، تمام‌ كتاب‌ «الصّواعق‌» را از اوّل‌ تا به‌ آخر، آن‌ هم‌ از دو طبع‌ تفحّص‌ كردند و نيافتند؛ و حتّي‌ در كتاب‌ «تطهير الجنان‌» كه‌ در هامش‌ «صواعق‌» طبع‌ شده‌ است‌ فحص‌ به‌ عمل‌ آمد، آنجا هم‌ نبود. وَ هذا أمْرٌ عَجيبٌ مِنَ الْمُؤَلِّفِ أعْني‌ مُؤَلِّفَ «شِفآءِ الصُّدور»، لاِنّهُ مَعَ دِقّتِهِ و ضَبْطِهِ و حُسنِ كَمالِهِ كَيفَ أسْنَدَ هذا الكَلامَ إلَي‌ مُحْيي‌ الدّينِ عَن‌ طَريقِ الصَّواعِق‌؟!

اين‌ گذشت‌ تا پس‌ از دو سال‌ از مطالعۀ «شفآء الصّدور» به‌ حلّ اين‌ مشكل‌، توفيق‌ رفيق‌ شد و آن‌ اين‌ بود كه‌: عبارت‌ أبداً از محيي‌الدّين‌ نيست‌ بلكه‌ از قاضي‌ أبوبكر بن‌ عربي‌ مالكي‌ است‌، و صاحب‌ «شفآء الصّدور» آنرا از روي‌ اشتباه‌ و غلط‌ به‌ محيي‌الدّين‌ عربي‌ نسبت‌ داده‌ است‌. و گويا در جائي‌ ديده‌ است‌ كه‌ آنرا از ابن‌ عربي‌ نقل‌ كرده‌اند، و بدون‌ فحص‌ از مصدر، پنداشته‌ است‌ از محيي‌الدّين‌ است‌. و ثانياً عبارت‌ قاضي‌ أبوبكر بن‌ عربي‌ نيز در «صواعق‌» نيست‌. فهذا غلطٌ في‌ غلطٍ.

آية‌ الله‌ سيّد شرف‌ الدّين‌ عامليّ در كتاب‌ «الفصول‌ المهمّة‌» طبع‌ دوّم‌، ص‌ 119 در تعليقه‌ آورده‌ است‌: وَ نَقَلَ ابْنُ خَلْدونٍ في‌ صَفحةِ 241 أثْنآءَ الْفَصْلِ الَّذي‌ عَقَدَهُ في‌ مُقَدِّمَتِهِ لِوِلايَةِ الْعَهْدِ عَنِ الْقاضي‌ أبي‌بكرِ بنِ العَرَبيِّ المالِكيِّ أنّه‌ قالَ في‌ كِتابِهِ الّذي‌ سَمّاهُ بِالْعَواصِمِ وَ الْقَواصِمِ ما مَعْناهُ: أنَّ الحُسَينَ قُتِلَ بِشَرْعِ جَدِّهِ صَلَّي‌ اللهُ عَلَيهِ و ءَالِهِ و سَلَّم‌.

و صاحب‌ «روضات‌» در شرح‌ حال‌ محيي‌الدّين‌ از محدّث‌ نيشابوري‌ في‌


ص 362

رجاله‌ الكبير حكايت‌ ميكند كه‌: ‎ وَ مَا نَسَبَ إلَيهِ بَعْضُ الْغاغَةِ أنّهُ قالَ: لَمْ يَقْتُلْ يَزيدُ الْحُسَيْنَ إلاّ بِسَيْفِ جَدِّهِ، فَذَلِكَ قَولُ الْقاضي‌ أبي‌بَكْرٍ مُحَمّدِ بْنِ عَبدِاللَهِ بْنِ العَرَبيِّ المَعافِريِّ تِلْميذِ الغَزاليِّ في‌ شَرحِ قَصيدَتِهِ الهَمزيَّةِ. وَ فَسَّرَهُ ابنُ حَجَرٍ وَ قالَ: أيْ لاِنَّهُ الْخَليفَةُ وَ الْحُسَيْنَ عَلَيهِ السّلامُ باغٍ عَلَيه‌.[58]

«و آنچه‌ را كه‌ بعضي‌ از مردم‌ عامّي‌ به‌ محيي‌الدّين‌ نسبت‌ داده‌اند كه‌: يزيد حسين‌ را نكشت‌ مگر با شمشير جدّش‌، پس‌ بدانكه‌ اين‌ كلام‌، گفتار قاضي‌ أبوبكر محمّد بن‌ عبدالله‌ بن‌ عربي‌ معافري‌ شاگرد غزاليّ است‌ در شرح‌ قصيدۀ همزيّة‌ خود؛ و ابن‌ حجر آنرا تفسير كرده‌ و گفته‌ است‌: بجهت‌ آنكه‌ يزيد خليفه‌ بود، و حسين‌ عليه‌السّلام‌ بر وي‌ به‌ عنوان‌ بغي‌ خروج‌ نموده‌ بود.» [59]


ص 363

در اينجا بايد دانست‌ كه‌: چقدر محيي‌الدّين‌ عربي‌ با اين‌ اتّهامات‌ ناروا مظلوم‌ واقع‌ شده‌ است‌ ! اوّلاً او را از منع‌ كنندگان‌ لعن‌ بر يزيد به‌ شمار آورده‌اند، ثانياً او را جزو عامّۀ نواصب‌ شمرده‌اند، و ثالثاً بدين‌ كلام‌ قبيح‌ متّهم‌ ساخته‌اند، و رابعاً او را مسلمان‌ ندانسته‌اند.

 

دنباله متن

  

پاورقي


[37] «مجالسُ المؤمنين‌» ترجمۀ حال‌ محيي‌ الدّين‌ محمّد بن‌ عليٍّ العربيّ الطّآئيّ الحاتِميّ الاندلسيّ، مجلس‌ ششم‌، ص‌ 281 تا ص‌ 283

[38] «ديوان‌ حافظ‌» با تصحيح‌ دكتر رشيد عيوضي‌ و دكتر اكبر بهروز، ص‌ 235

[39] «ديوان‌ ابن‌ فارض‌» طبع‌ دار صادر ـ دار بيروت‌ (سنۀ 1382) ميميّه‌، ص‌ 143، سطر 35

[40] «ديوان‌ ابن‌ فارض‌» يائيّۀ آن‌ كه‌ اوّلش‌ اينست‌: سآئِقَ الاظعانِ يَطْوي‌ البيدَ طَيّ، ص‌25؛ و دانشمند گرامي‌ و محقّق‌ عاليقدر و صديق‌ ديرين‌ ما حضرت‌ آقاي‌ حاج‌ سيّد جلال‌ الدّين‌ آشتياني‌ دامت‌ بركاته‌ در پيشگفتار كتاب‌ «مَشارقُ الدَّراريّ» سعيد فَرَغاني‌ در ص‌ يازده‌ مرقوم‌ داشته‌اند كه‌:

ابن‌ فارض‌ در اين‌ اثر بنا به‌ مشرب‌ تحقيق‌ و مختار، معتقد است‌ كه‌: جهت‌ ولايت‌ حضرت‌ ختمي‌ نبوّت‌ قطع‌ نمي‌شود، و وليّ كامل‌ در هر عصر، قائم‌ مقام‌ نبوّت‌ است‌ و وارث‌ اين‌ مقام‌، عترت‌ و اهل‌ بيت‌ نبوّت‌ ميباشد، لذا گويد:

بِعترتِهِ اسْتَغْنَتْ عَنِ الرّسُلِ الوَرَي‌             و أولادِه‌ الطّاهرينَ الائمّةِ

در بعضي‌ از نسخ‌ چاپي‌ و خطّي‌ تائيّه‌ عبارت‌ «و أصْحابِهِ و الطّاهرينَ...» آمده‌ است‌؛ و چون‌ بعضي‌ از نسخه‌نويسان‌ سنّي‌ مشرب‌ بوده‌اند، أولادِهِ را به‌ أصحابِهِ تبديل‌ كرده‌اند.

[41] «كلمات‌ مكنونه‌» طبع‌ سنگي‌، ص‌ 181؛ و «اليواقيت‌ و الجواهر» شعراني‌، ج‌ 2، مبحث‌ 32، ص‌ 20 با مختصر تغييري‌ در لفظ‌

[42] ذيل‌ آيۀ 76، از سورۀ 12: يوسف‌

[43] «مجالس‌ المؤمنين‌» مجلس‌ 6، ص‌ 284

[44] «مجالس‌ المؤمنين‌» مجلس‌ 6، ص‌ 285

[45] «مجالس‌ المؤمنين‌» مجلس‌ 6، ص‌ 285

[46] قسمتي‌ از آيۀ 286، از سورۀ 2: البقرة‌

[47] قسمتي‌ از آيۀ 230، از سورۀ 2: البقرة‌

[48] «فتوحات‌ مكّيّه‌» طبع‌ دار الكتب‌ العربيّة‌، ج‌ 4، ص‌ 552. محيي‌الدّين‌ در اينجا ميگويد: اين‌ قضيّه‌ براي‌ من‌ در سنۀ 599 در مكّه‌ ميان‌ باب‌ حَزْوَرَة‌ و باب‌ أجياد واقع‌ شد، و آن‌ مردي‌ كه‌ براي‌ رسول‌ خدا «صحيح‌ بخاري‌» را قرائت‌ ميكرد، مرد صالح‌: محمّد بن‌ خالد صدفي‌ تِلِمْساني‌ بود، و او همان‌ كسي‌ است‌ كه‌ براي‌ ما كتاب‌ «إحيآء العلوم‌» غزّالي‌ را قرائت‌ مي‌نمود. و ايضاً در ص‌ 274 و 275 از كتاب‌ «وصايا»ي‌ محيي‌الدّين‌ كه‌ مكتبۀ قصيباتي‌ آنرا مجدّداً طبع‌ نموده‌ است‌، موجود است‌.

[49] «اليَواقيت‌ و الجواهر» عبدالوهّاب‌ شعراني‌، ج‌ 1، ص‌ 10در ضمن‌ الفصل‌ الاوّل‌

[50] «فتوحات‌» ج‌ 4، ص‌ 553 و 554

[51] «اليواقيت‌ و الجواهر» ج‌ 1، ص‌ 7 تا ص‌ 13

[52] شعراني‌ در مقدّمۀ «اليَواقيت‌» ص‌ 3 ميگويد: پس‌ از آنچه‌ گفته‌ شد، بدان‌ اي‌ برادرم‌ كه‌: من‌ به‌ قدري‌ از كتب‌ اهل‌ مكاشفه‌ مطالعه‌ نموده‌ام‌ كه‌ به‌ شمارش‌ درنيايد؛ و در ميان‌ آنها از عبارات‌ شيخ‌ كامل‌ محقّق‌ و مربّي‌ عارفين‌ شيخ‌ محيي‌الدّين‌ بن‌ عربي‌ رحِمهُ اللهُ واسع‌تر و گسترده‌تر نيافتم‌، و لهذا اين‌ كتاب‌ خود را (اليواقيت‌ و الجواهر) بر اساس‌ گفتار وي‌ از «فتوحات‌» و غيره‌ مشيّد ساخته‌ام‌. امّا معذلك‌ در «فتوحات‌» مطالبي‌ را يافته‌ام‌ كه‌ آنها را نفهميده‌ام‌؛ آنها را هم‌ در اينجا ذكر نموده‌ام‌ تا علماي‌ اسلام‌ بنگرند و حقّ را أخذ كنند و اگر باطلي‌ را يافتند إبطال‌ نمايند. بنابراين‌ اي‌ برادرم‌ گمان‌ مبر كه‌ اين‌ مطالبي‌ را كه‌ من‌ در اينجا آورده‌ام‌ مطالبي‌ است‌ كه‌ بدانها اعتقاد دارم‌ و آنها را پسنديده‌ام‌، بطوريكه‌ مردم‌ متهوّر و بي‌باك‌ در آبروي‌ مردم‌ بدين‌ جمله‌ لب‌ بگشايند كه‌: اگر او مطالبش‌ را نمي‌پسنديد و معتقد به‌ صحّت‌ آنها نمي‌بود در كتابش‌ ذكر نمي‌كرد. نه‌؛ اينچنين‌ نيست‌. معاذَ الله‌ كه‌ من‌ در گفتارم‌ راهي‌ را كه‌ با جمهور متكلّمين‌ مخالفت‌ داشته‌ باشد بپيمايم‌ و معتقد شوم‌ كلام‌ بعضي‌ از اهل‌ كشف‌ غيرمعصوم‌ را كه‌ مخالف‌ آراءِ آنان‌ باشد؛ چون‌ در حديث‌ وارد است‌ كه‌: يَدُ اللَهِ مَعَ الْجَماعَة‌. و لهذا من‌ غالباً پس‌ از بيان‌ اهل‌ كشف‌ ميگويم‌: «انتهي‌» تا سخنان‌ ايشان‌ مشخّص‌ باشد و با عقيده‌ و بيان‌ من‌ ممزوج‌ نگردد.

[53] «فتوحات‌» ج‌ 4، ص‌ 555

[54] «روح‌ مجرّد» ص‌ 348 از «كلمات‌ مكنونة‌» فيض‌، طبع‌ سنگي‌، ص‌ 181

[55] «اليواقيت‌ و الجواهر» ج‌ 2، ص‌ 20، مبحث‌ 32

[56] «شِفآء الصّدور» طبع‌ سنگي‌، ص‌ 302و ص‌ 310 و 311

[57] «شِفآء الصّدور» طبع‌ سنگي‌، ص‌ 302و ص‌ 310 و 311

[58] «روضات‌» طبع‌ سنگي‌، ج‌ 4، ص‌ 195

[59] در كتاب‌ «ذخآئر الاعلاق‌ في‌ شرح‌ ترجمان‌ الاشواق‌» كه‌ متن‌ و شرح‌ آن‌ هر دو از محيي‌الدّين‌ بن‌ عربي‌ مي‌باشد، محقّق‌ و معلّق‌ آن‌: محمّد عبدالرّحمن‌ كردي‌ كه‌ مدرّس‌ لغت‌ عرب‌ در دانشگاه‌ الازهر است‌، در صفحۀ ط‌ از مقدّمۀ خود گويد:

نسب‌ او أبوبكر محيي‌ الدّين‌ محمّد بن‌ عليّ بن‌ محمّد بن‌ أحمد بن‌ عبدالله‌ حاتميّ طائيّ است‌ كه‌ در بلاد أندلس‌ به‌ او ابن‌ العربيّ گويند با الف‌ و لام‌؛ امّا در مشرق‌ زمين‌ به‌ او ابن‌ عربيّ گويند بدون‌ الف‌ و لام‌، براي‌ آنكه‌ ميان‌ او و ميان‌ قاضي‌ أبوبكر بن‌ العربيّ المعافِريّ فرق‌ داده‌ شود. وي‌ قاضي‌ القضاة‌ إشْبيليه‌ بوده‌ است‌ كه‌ به‌ شرق‌ كوچ‌ كرد و در سنۀ پانصد و چهل‌ و سه‌ (543) بمرد.

بايد دانست‌ كه‌: او شاگرد غزالي‌ بوده‌ است‌ و زمانش‌ قريب‌ يك‌ قرن‌ مقدّم‌ بر محيي‌الدّين‌ بوده‌ است‌. تولّد محيي‌ الدّين‌ در سنۀ پانصد و شصت‌ (560) هجريّه‌ و مرگش‌ در سنۀ ششصد و سي‌ و هشت‌ (638) بوده‌ است‌. بنابراين‌، مدّت‌ نود و پنج‌ (95) سال‌، قريب‌ يك‌ قرن‌، محيي‌الدّين‌ پس‌ از قاضي‌ معافري‌ بوده‌ است‌. محيي‌الدّين‌ علاوه‌ بر شهرت‌ به‌ ابن‌ عربي‌، به‌ حاتمي‌ طائي‌ عَدَوي‌ نيز مشهور است‌؛ به‌ حاتمي‌ بجهت‌ آنكه‌ از اولاد حاتم‌ است‌، و به‌ طائي‌ بجهت‌ آنكه‌ حاتم‌ از قبيلۀ طيّ بوده‌ است‌، و به‌ عدوي‌ بجهت‌ آنكه‌ از اولاد عَديّ ابن‌ حاتم‌ است‌. و جلالت‌ و عظمت‌ مقام‌ عَديّ بن‌ حاتم‌ و اخلاص‌ و ولايتش‌ به‌ ساحت‌ مقدّس‌ أميرالمومنين‌ عليه‌ السّلام‌ و تشيّع‌ او امري‌ است‌ كه‌ جاي‌ ترديد نيست‌؛ صحف‌ و تواريخ‌ و سيَر از اين‌ معاني‌ مشحون‌ و زينت‌بخش‌ دفاتر روزگار است‌. و خود همين‌ انتساب‌ وي‌ به‌ عَديّ و جوهره‌ و نوادۀ وجودي‌ او بودن‌ نيز موجب‌ فَناء و اندكاك‌ او در ولاءِ اهل‌ بيت‌ مي‌باشد.

 

دنباله متن