|
|
روايات وارده در فناء وجه خلقي و بقاء وجه ربّيدر «تفسير عليّ بن إبراهيم» در ذيل آيۀ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ با سند خود روايتي از عُبَيد بن زُرارة از حضرت صادق عليه السّلام روايت ميكند و در ضمنِ آن آنحضرت ميفرمايد: ثُمَّ يَقُولُ اللَهُ عَزَّوَجَلَّ لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ؟ فَيَرُدُّ عَلَي نَفْسِهِ: لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ. أَيْنَ الْجَبَّارُونَ؟ أَيْنَ الَّذِينَ ادَّعَوا مَعِي إلَهًا ءَاخَرَ؟ أَيْنَ الْمُتَكَبِّرُونَ؟ [45] «چون قيامت بر پا شود، خداوند عزّوجلّ خطاب ميكند: امروز قدرت و سلطنت از آن كيست؟ خودش پيرو سؤال خود، به خود پاسخ ميدهد: براي خداوند واحد قهّار است. كجا هستند سركشان؟ كجا هستند آن كساني كه با من معبود ديگري را ادّعا ميكردند؟ كجا هستند متكبّران؟» در اين روايت ملاحظه ميشود كه براي ذات مقدّس خود اثبات اسم واحد و اسم قهّار كرده است. و اين دو اسم دو عالَمند كه ص59 موجودند. و نيز در «تفسير عليّ بن إبراهيم» در ذيل آيۀ نفخ صَعق، روايت مفصّلي را از ثوير بن أبي فاخِته از حضرت سجّاد عليه السّلام روايت ميكند، و ما اين روايت را در ضمن بحث از نفخ صور ذكر نموديم. [46] و از جملۀ فقراتش اينست: فَعِنْدَ ذَلِكَ يُنَادِي الْجَبَّارُ بِصَوْتٍ مِنْ قِبَلِهِ جَهْوَرِيٍّ يَسْمَعُ أَقْطَارُ السَّمَوَاتِ وَ الارَضِينَ: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ؟ فَلَمْ يُجِبْهُ مُجِيبٌ. فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقُولُ الْجَبَّارُ مُجِيبًا لِنَفْسِهِ: لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ. [47] «در هنگام قيامت، خداوند كه در صور به امر او دميده شده است و تمام موجودات هلاك شدهاند، با صوت جَهْوَريّ (بلند) بطوريكه تمام نواحي آسمانها و زمينها بشنوند ندا در ميدهد: براي كيست قدرت و حكومت در امروز؟ و كسي نيست كه جواب گويد. در اين وقت خود خداوند جبّار در مقام جواب خود ميگويد: براي خداوند واحد قهّار است.» از اين روايت نيز استفاده ميشود كه در آن وقت صوتي و صدائي هست؛ صوت هم جَهوريّ است. و آسمانها و زمينها نيز وجود دارند. و أقطار و تمام نواحي آنها صداي خدا را ميشنوند، و كسي ص60 نيست كه جواب دهد. پس آسمان و زمين هستند. و در «توحيد» صدوق با سند خود از حضرت امام رضا عليهالسّلام روايتي را نقل ميكند كه در ضمن آن حضرت استشهاد به كلام أميرالمؤمنين عليه السّلام نموده و آن حضرت در ضمن بيان معاني حروف هجاء در معناي «م» ميفرمايد: فَالْمِيمُ مُلْكُ اللَهِ يَوْمَ الدِّينِ؛ يَوْمَ لَا مَالِكَ غَيْرُهُ، وَ يَقُولُ اللَهُ عَزَّوَجَلَّ: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ؟ ثُمَّ تَنْطِقُ أَرْوَاحُ أَنْبِيَآئِهِ وَ رُسُلِهِ وَ حُجَجِهِ، فَيَقُولُونَ: لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ ـ الحديث. [48] «پس معناي حرف ميم مُلك خداست در روز جزا؛ روزي كه مالكي غير از خدا نيست، و خداوند عزّوجلّ ميفرمايد: قدرت و سلطنت در امروز براي كيست؟ در اينحال ارواح پيامبران و مرسلين از آنها و حجّتهاي الهيّه به گفتار در آمده و چنين پاسخ ميدهند كه: قدرت و سلطنت اختصاص به خداي واحد قهّار دارد.» از اين روايت استفاده ميشود كه ارواح پيامبران و مرسلين و حجج الهيّه در آن زمان موجودند. و در «أمالي» صدوق روايت ميكند از جميل بن دَرّاج از حضرت صادق عليه السّلام كه: إذَا أَرَادَ اللَهُ عَزَّوَجَلَّ أَنْ يَبْعَثَ الْخَلْقَ أَمْطَرَ السَّمَآءُ عَلَيالارْضِ أَرْبَعِينَ صَبَاحًا؛ فَاجْتَمَعَتِ الاوْصَالُ، وَ نَبَتَتِ ص61 اللُحُومُ[49]. «زماني كه خداوند اراده كند كه مخلوقات را در قيامت زنده كند و محشور گرداند، آسمان چهل روز بر زمين ميبارد. و بدينوسيله اجزاء و قطعات بدنها جمع ميشود و روي آن گوشت ميرويد و مردم زنده ميگردند.» در اين روايت عنوان چهل روز، و باران آمده است؛ پس اينها وجود دارند. احتجاج حضرت صادق عليه السّلام در بقاء روحو در «احتجاج» شيخ طبَرسي ضمن حديث بسيار مفصّلي كه دربارۀ احتجاج حضرت صادق عليه السّلام با زنديق نقل ميكند به اينجا ميرسد كه زنديق سؤال ميكند: أَفَتَتَلَاشَي الرُّوحُ بَعْدَ خُرُوجِهِ عَنْ قَالِبِهِ، أَمْ هُوَ بَاقٍ؟ «آيا روح پس از آنكه از قالب بدن خارج شود، متلاشي و مضمحلّ ميگردد يا آنكه باقي ميماند؟» قَالَ ] عَلَيْهِ السَّلَامُ [: بَلْ هُوَ بَاقٍ إلَي وَقْتٍ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ؛ فَعِنْدَ ذَلِكَ تَبْطُلُ الاشْيَآءُ وَ تَفْنَي، فَلَا حِسَّ وَ لَا مَحْسُوسَ. ثُمَّ أُعِيدَتِ الاشْيَآءُ كَمَا بَدَأَهَا مُدَبِّرُهَا؛ وَ ذَلِكَ أَرْبَعُ مِئَةِ سَنَةٍ؛ يَسْبُتُ فِيهَا الْخَلْقُ، وَ ذَلِكَ بَيْنَ النَّفْخَتَيْنِ.[50] «حضرت فرمودند: بلكه روح باقي است تا وقتي كه در صور دميده شود. در آن هنگام تمام اشياء باطل ميشوند و فاني ميگردند، و ص62 در آن حال نه حسّ است و نه محسوس. پس خداوند عزّوجلّ اشياء را دو مرتبه عود ميدهد و زنده ميكند، همانطور كه در اوّل وهله آنها را مدبّرش ايجاد نموده بود. و اين فاصله چهارصد سال به طول ميانجامد كه در اين مدّت عالم آفرينش در خواب و استراحت فرو رفته است. و اين زمان بين دو نفخ صور ميباشد؛ نفخ إماته و نفخ إحياء.» از اين كلام با اينكه صراحت دارد بر اينكه تمام اشياء از بين ميروند، نه حسّ است و نه محسوس و هيچ نيست، استفاده ميشود كه چهارصد سال بين النّفختين طول ميكشد. پس معلوم ميشود زماني هست. و علاوه حضرت ميفرمايند: موجودات به خواب و استراحت ميروند؛ نه اينكه معدوم صرف ميگردند. و بعد از يك فقرۀ سؤال و جواب ديگر، چون زنديق از حضرت توضيح ميخواهد، حضرت در ضمن جواب ميفرمايند: فَإذَا كَانَ حِيْنَ الْبَعْثِ مَطَرَتِ الارْضُ مَطَرَ النُّشُورِ؛ فَتَرْبُو الارْضُ. ثُمَّ تُمْخَضُوا مَخْضَ السِّقَآءِ، فَيَصِيرُ تُرَابُ الْبَشَرِ كَمَصِيرِ الذَّهَبِ مِنَ التُّرَابِ إذَا غُسِلَ بِالْمَآءِ، وَ الزَّبَدِ مِنَ اللَبَنِ إذَا مُخِضَ. فَيَجْتَمِعُ تُرَابُ كُلِّ قَالِبٍ إلَي قَالِبِهِ، فَيَنْتَقِلُ بِإذْنِ اللَهِ الْقَادِرِ إلَي حَيْثُ الرُّوحِ، فَتَعُودُ الصُّوَرُ بِإذْنِ الْمُصَوِّرِ كَهَيْئَتِهَا وَ تَلِجُ الرُّوحُ فِيهَا، فَإذَنْ قَدِ اسْتَوَي لَا يُنْكَرُ مِنْ نَفْسِهِ شَيْئًا.[51] «و چون زمان قيامت در ميرسد، آسمان بر زمين ميبارد ولي ص63 بارش زندگي و حيات و برانگيختگي؛ و بر اثر آن زمين حيات به خود ميگيرد و نموّ ميكند. و سپس مردم مانند مَشك آب به هم ميخورند و تمام ذرّات بدنها كه در زمين منتشر است و هر ذرّهاش در يكجا افتاده بواسطۀ زده شدن جمع ميشود مانند ذرّات طلا كه به علّت شستشوي با آب، از خاك و شن جدا ميشود؛ و مانند كَرهاي كه در ميان دوغ مخلوط است، و بواسطۀ حركتِ مشك از دوغ جدا ميگردد. پس بنابراين خاك بدن هر نفسي با هم جمع شده و به قالب خودش ميرود، و به اذن خدا به آنجائي كه روح مكان دارد انتقال مييابد. پس از آن، صورتها به اذن مصوّرش، به هيئات اوّليّهشان باز ميگردند و روح در آنها داخل ميشود، كه ناگهان انسان خود را مُستوي و تمام عيار مشاهده نموده؛ و چيزي را از خودش نميتواند انكار نمايد.» در اين فقره از روايت هم وارد است مَطَرَتِ الارْضُ. پس معلوم ميشود باراني هست، زميني هست، حركتي در زمين هست مثل حركت مَشك. زنده كردن جبرائيل دو مرده را در بقيع براي رسول اللهو نيز در «تفسير عليّ بن إبراهيم» از پدرش از ابن أبي عُمَير از جميل بن درّاج از حضرت صادق عليه السّلام روايت است كه چون پروردگار اراده كند كه عالم آفرينش را مبعوث فرمايد، بر زمين چهل روز باران ميبارد قطعات بدن بهم ميپيوندند و روي آنها گوشت روئيده ميشود. و سپس آن حضرت فرمود: جبرائيل نزد رسول خدا صلّي الله ص64 عليه و آله و سلّم آمد و دست او را گرفت و به بقيع آورد؛ تا اينكه كنار قبري رسيدند و جبرائيل صاحب آن قبر را صدا زد و گفت: به اذن خدا برخيز! مردي كه موهاي سر و صورتش سفيد بود از ميان قبر برخاست و خاك را با دست خود از چهرۀ خود پاك ميكرد، و ميگفت: الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ اللَهُ أَكْبَرُ. جبرائيل به او گفت: به اذن خدا دو مرتبه در قبر باز گرد! و سپس به كنار قبري ديگر آمدند و جبرائيل صاحبش را ندا درداد: به اذن خدا برخيز! از ميان قبر مردي با چهره و سيماي سياه برخاست و ميگفت: يَا حَسْرَتَاهُ! يَا ثُبُورَاهُ! و سپس جبرائيل به او گفت: باز گرد به مكاني كه بودي به اذن خدا. و پس از آن گفت: اي محمّد! اين قِسم مردگان در روز قيامت محشور ميشوند. مؤمنان ميگويند: الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ اللَهُ أَكْبَرُ. و دستۀ ديگر ميگويند: يَا حَسْرَتَاهُ، يَا ثُبُورَاهُ.[52] در اين روايت باز ميبينيم كه عنوان باران و چهل روز، آمده است. امثال اين روايات با امثال اين تعابير بسيار است؛ و ما از جهت ص65 نمونه اين چند روايت را ذكر كرديم. در تمام اين سلسله از روايات كه دلالت دارد بر آنكه هيچ موجودي نميماند و تمام موجودات از بين ميروند، و همه باطل ميشوند، و جز خدا هيچ نميماند، لَا حِسَّ وَ لَا مَحْسُوسَ؛ پس بنابراين، تقديرِ به زمان چه معني دارد كه ميفرمايد: بين دو نفخۀ صور چهارصد سال طول ميكشد. زيرا خود زمان هم يكي از موجودات است و از بين ميرود. پس تقدير به چهار صد سال، با اينكه تمام موجودات از بين ميروند و جز ذات خداي واحد قهّار هيچ نميماند و لَا حِسَّ وَ لَا مَحْسُوسَ، سازش ندارد. از طرفي ميدانيم كه اگر تمام موجودات فاني شوند و از بين بروند زمان هم از بين برود، ديگر إعاده معني ندارد. أُعِيدَتِ الاشْيَآءُ يعني چيزي بوده و فاني شده، و در زمان ديگر خدا آنرا اعاده ميدهد. اشكالات وارده بر انعدام زمان بين دو نفخ صوروقتي زمان از بين رفت و بكلّي معدوم شد آن چيزي را كه الآن خداوند ميخواهد ايجاد كند عنوان عَوْد ندارد، چون زمان نيست. اگر زمان باشد، در زمان اوّل ميگوئيم: خلق كرد، ميراند، بعد عود داد. وقتي زمان در كار نيست، عنوان اعاده نيست. پس آن موجوداتي را كه خدا ايجاد ميكند، آنها معاد ندارند. موجوداتي سابقاً ايجاد كرده، و موجوداتي نيز بعداً ايجاد ميكند. و اين موجودات عنوان تأخّر نسبت به سابق ندارند، تا اينكه بگوئيم عود كرده است. چون زمان برداشته شده است، عنوان تقدّم و تأخّر نيست و ص66 نسبت موجودات سابقه و لاحقه با هم يكسان است؛ و هيچ كدام نسبت بهم سَبْق و لُحوقي ندارند، قبليّت و بعديّت نيست. و آنچه موجودات را در يك نظم در ميآورد و مانند دانههاي تسبيح به يكديگر ترتيب ميدهد و مانند صفحات كتاب عنوان تقدّم و تأخّر ميبخشد زمان است. و همانطوريكه نميتوانيم موجودات سابق را نسبت به زمان حال سابق گوئيم ـ چون وقتي زمان برداشته شده ديگر زمان حال معني ندارد ـ همينطور موجودات لاحقه را نميتوانيم لاحق بگوئيم. و شما بيائيد در اينجا عكس مطلب را بگوئيد؛ بگوئيد: آن موجودات سابقه، معاد اين موجودات لاحقه است؛ زيرا وقتي عنوان تدريج زمان و محقّق عنوان تقدّم و تأخّر نبود، و لُحوق و سَبق و لاحقيّت و سابقيّتي نبود، چه تفاوت ميكند كه موجودات لاحقه را معاد موجودات سابقه بگيريم يا عكس اين كار را كنيم و موجودات سابقه را معاد موجودات لاحقه قرار دهيم؟ پس بنا بر فرض انعدام زمان بالمرّة، عنوان عَود و معاد و مُعاودت و بازگشت و تمام لغاتي كه مفيد اين معني هستند، معني ندارد؛ و موجودات لاحقه موجوداتي هستند كه ابتداءً خدا ايجاد نموده و عنوان لحوق بر آنان مجرّد تعبير و لقلقۀ لِسان است. اين مسأله، مسألۀ مهمّي است و اين اشكال بايد حلّ شود؛ و از اين روايات نميتوان درگذشت و آنها را طرح و طرد نمود. فرمايشات امام است و معدن علوم و خزانۀ أسرار غيب و معارف الهيّه؛ كلام ص67 أميرالمؤمنين و حضرت سجّاد و صادقَين عليهم السّلام است؛ از اينها نميشود غمض عين نمود. اينها مفسّر قرآنند و در آبشخوار معرفت نشستهاند و عالِم به حقائق و بواطن كتاب الله هستند. باطن و روح معاني آيات قرآن در دست آنان است؛ همان آياتي كه از قرآن كريم در اين موضوع بيان كرديم. جدّ ما علاّمۀ مجلسي رضوانُ الله عليه بعد از ذكر خبر مرويّ از «احتجاج» شيخ طبرسي در خبر زنديقي كه سؤالاتي از حضرت صادق عليه السّلام مينمود و سؤال از بقاء روح بعد از مردن نمود و حضرت جواب به بقاء دادند، و سپس فرمودند كه بين دو نفخۀ صور چهار صد سال طول ميكشد؛ در ضمن بيان خود فرموده است: اين خبر دلالت دارد بر فناء اشياء، و انعدام آنها بعد از نفخ صور. و نيز دلالت دارد بر آنكه زمان امر موهومي است، وگرنه ممكن نيست بعد از فرض فناء افلاك آنرا به چهار صد سال تحديد نمود. و ممكن است مراد حضرت از فناء اشياء بعد از نفخ صور غير از افلاك باشد. يا مراد غير از فلكي باشد كه بواسطۀ آن فلك زمان مشخَّص و معيّن ميگردد. ـ تا اينجا تمام شد كلام مجلسي (ره). [53] حضرت استاد ما: علاّمۀ طباطبائي مُدَّ ظلّه العالي در تعليقۀ خود بر كلام علاّمۀ مجلسي فرمودهاند: ظاهر اين خبر بطلان اشياء و فناي آنها به ذوات و آثارشان ص68 است. پس در اينصورت اين اشكال پيش ميآيد كه اوّلاً: بطلان و انعدام موجودات وحركات آنها موجب بطلان زمان ميگردد. پس تعيين و تحديد به چهار صد سال چه معني دارد؟ و ثانياً: فرض بطلان و انعدام اشياء با بطلان زمان، ديگر محلّي براي معني اعاده و عنوان معاد نميگذارد. زيرا با بطلان زمان، و از بين رفتن نسبت بين آن دو چيزي كه يكي از آنها اصل و ديگري معاد آن فرض شده بود، نسبت لاحقيّت و سابقيّت در بين آنها باطل ميشود و در اين فرض معناي اعاده محقّق نميشود. و آنچه را كه مؤلّف (مجلسي) قدّس اللهُ سِرَّه الشّريف در وهلۀ اوّل احتمال دادهاند كه زمان امر موهوم باشد، اين اشكال را بر طرف نميكند؛ چون اين احتمال مستلزم بطلان هر تقدّم و تأخّر زماني در عالم است، حتّي در زمان قبل از نفخ صور نيز تقدّم و تأخّري نخواهد بود. و البتّه التزام و قبول چنين نتيجهاي ممكن نيست. و امّا آنچه را كه در وهلۀ دوّم فرموده است كه مراد از بطلان و فناي اشياء، بطلان موجودات غير از افلاك باشد اين احتمالي است كه از مفاد دلالت اين خبر و خبر ديگري كه خواهد آمد خارج است. بلكه اين خبر دلالت بر ضدّ آن را دارد، كه بطلان همۀ موجودات است بدون استثناء. اضافه بر اينكه آنچه در جواب بر آن اعتماد كرده است كه بين دو نفخ صور افلاك باقي ميماند، اگر اين فرضيّه تمام باشد دلالت ميكند بر لزوم اشتمال عالم افلاك بر عالم عناصر كه در جوف افلاك است و ص69 لازم ميآيد عالم عناصر هم باقي بماند، و اين خلاف است. و آنچه ذكر فرموده است كه مراد بطلان اشياء غير از يك فلكي باشد كه آن فلك بخصوصه مشخِّص و معيِّن زمان است، تمام اشكالاتي كه بر فرضيّۀ بطلان تمام افلاك وارد شد بر اين فرضيّه نيز وارد ميشود؛ و علاوه اينكه اين فلك بايد بوسيلۀ حركت وضعي خود زمان را مشخّص كند و موجود سازد؛ و با فرض بطلان و انعدام همۀ موجودات حتّي افلاك ديگر، معنائي براي حركت وضعي نخواهد بود. زيرا فرض انعدام تمام موجوداتي كه از اين فلك خارجند، عين فرض انعدام حركت وضعي در اين فلك خواهد بود؛ و اين فرض عين فرض انعدام زمان است. و اين معني واضح است. علاوه بر آنكه فرضيّۀ وجود افلاك در هيئت بطلميوس، در اين عصر و زمان، واضح الفساد است. وليكن در عين حال اين روايت از روايات مطروحه و غير قابل استناد نيست، بلكه افادۀ معناي دقيقي را ميكند كه احتياج به محلّ ديگري دارد كه مجال واسع، و وقت نيز گشايش داشته باشد.[54] يگانه راه دفع إشكال از روايات نفخ صور كه تحديد به زمان شده استآنچه استاد علاّمه بر ردّ مرحوم جدّ ما مجلسيّ در اين جواب بيان داشتهاند در غايت متانت و إتقان است. و ممكن است آن معناي دقيقي را كه اشاره نمودهاند همين معنائي باشد كه ما از آن به وجه خَلقي و وجه ربّي تعبير نموديم. و ايشان نيز در رسالۀ معاد خود كه خطّي است، به همان جنبۀ فنا و بقاء ص70 و بطلان سلسلۀ علل و اسباب اين عالم و إشراق نور توحيدِ آن عالم قائل شدهاند.[55] و محصَّل جواب همين است كه قرآن مجيد داده است و در أخبار بسياري وارد شده است؛ كه اين أخبار در عين اينكه نفي آسمان و زمين را ميكند، اثبات آنها را مينمايد. و در عين نفي ساعات و سالها و أجلها و مدّتها، اثبات اجل و اثبات ساعت و مدّت و سال ميكند. يعني ميخواهند بگويند كه تمام اينها فاني هستند امّا به فناء خود، و تمام اينها باقي هستند امّا به بقاء حقّ. همانطور كه ذكر شد موجودات دو وجهه دارند: يك وِجهۀ خلقي، و يك وِجهۀ خالقي. وجهۀ خلقي همه فاني است. بَوار و هلاكت و بطلان بر همۀ آنها حتم شده و مُهر زوال بر پيشاني جملگي نگاشته و حكّاكي شده است. ولي وجهۀ خالقي، وجهۀ باقي است. و همه به هستي خدا هست و به وجود او موجودند، و اين قابل زوال نيست. كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ ميگويد: همه چيز فاني است مگر وجه خدا؛ وجه خدا هست. عجيب اينجاست كه ما چنين خيال ميكنيم كه اين آسمانها و زمين و هرچه هست هالك است مگر وجه خدا، و وجه خدا يك امر موهومي خيالي بيأصالت، و بياعتبار و قوامي است.
ص71 ولي مطلب كاملاً به عكس است. تمام اين موجودات محسوس چشمگير كه عالم را پر كرده است، اصالت و حقيقتش همان جنبۀ وجهاللهي است و غير از جنبۀ وجهاللهيش موهوم است؛ وجهۀ خلقيش ضعيف و موهوم است؛ كَبَيْتِ الْعَنْكَبُوت، بيبنيان و بياعتبار است؛ سراب است. و چه بسيار از اين وجهه در قرآن كريم و اخبار، نظير اين تعبير، تعبيرات لطيف ديگري شده است. كيفيّت تعدّد وجه خلقي و وجه ربّي موجوداتحال بايد ديد كه موجودات با اينكه يك چيز هستند چگونه و وجهه دارند؟ يكي، چگونه دو ميشود؟ و اين تعدّد در وجه كه آنرا به وجه خلقي و وجه ربّي يا وجه خالقي يا وجه اللهي تعبير نموديم، از كجا ناشي شده است؟ و آن دو اصل مختلفي كه منشأ و ريشۀ اين دو عنوان است، چيست؟ آيا جنبۀ وجه خلقي و وجه اللهي دو جزء خارجي در موجودات است كه بواسطۀ تركيب از آن دو جزء، هر موجودي بوجود آمده است؟ مانند مركّبات خارجيّه چون عقيق كه بواسطۀ فعل و انفعال دو عنصر يا بيشتر به روي هم، واقعاً لباس وحدت در بر ميكنند و يكي ميشوند؟ آيا اين دو جنبه دو جزء تحليلي عقلي است مانند ناطقيّت و حيوانيّت، كه مجموعاً مفهوم انسانيّت را درست كردهاند و حقيقت حيوان و ناطق در خارج، انسان شده است؟ و در حقيقت در خارج، يك موجود واحدي فقط به نام انسان ص72 است ولي چون عقل در آن مينگرد در زير ذرّهبين دقيق خود يك جنبۀ اشتراك با سائر حيوانات متحرّك و ذي اراده ميبيند كه از او به حيوان و يك جنبۀ اختصاص به انسان ميبيند و او قابليّت ادراك معاني كلّيّه است كه از او به ناطق تعبير ميشود. ولي بالاخره منشأ اين تحليل عقلي، دو امر خارجي است كه حقيقت حيوان و ناطق، در خارج است و اين دو حقيقت در خارج واحد است و منشأ انتزاع اين دو عنوان عقلي از خارج، متعدّد است. يا آنكه اين دو عنوان (وجه خلقي و وجه خالقي) دو منشأ انتزاع خارجي در عين وحدت اشياء نيز ندارد بلكه وجه خلقي امري است اعتباري، و وجه خالقي امري است واقعي؟ دوئيّت جنبۀ وجه خلقي و وجه اللهي بر اساس نظر اعتباري و حقيقيبنابراين، اختلاف بين اين دو وجه، اختلاف مجاز و حقيقت، و باطل و صحيح، و نظر بَدْوي و نظر نهائي، و سراب و آب است. در نظر افرادي كه اين عالَم را روي سلسلۀ علل و اسباب مستقلّه مينگرند وجهۀ خلقيش وجود دارد؛ و در نظر افرادي كه در دنيا و يا پس از مرگ، اين چشم استقلال بيني اشياء در آنان، تبديل به چشم حقيقت بيني آنها شده است و تمام عوالم را مجرّد ظهور و تجلّي ذات حقّ متعال ميبينند، وجهۀ خالقيش وجود دارد. وجهۀ خلقيش، مشاهدۀ اين عالم بر محور تحقّق علل و معلولات است كه اسباب و علل را مستقلّ التّأثير در مسبّبات و معلولات ميبيند. ص73 اين وجهۀ خلقي است كه ميگويند: تا آفتاب نباشد گياه سبز نميشود. تا آب نباشد گياه نميرويد. گياه احتياج به هوا دارد. شرائط محيط پرورش گياه كاملاً مؤثّر در پرورش آن هستند. جنين در شكم مادر بايد چنين و چنان باشد، مراحلي را بايد طيّ كند، و الاّ به وجود نميآيد و رشد نميكند و عقل و هوش نمييابد. و تمام موجودات اين عالم با يك سلسله انتظام صحيح علّت و معلول در حركت است؛ و هر علّتي از جاي خود تخطّي و تجاوز كند، اصلاً عالم خراب ميشود. اين عالم، عالم خَلق است و عالم خلق بر سنّت عالم عِلل و اسباب است. اگر روابط علّت و معلول در اين عالم از بين برود، ديگر اين عالم نيست؛ عالم خلق نيست. كسيكه از جنبۀ وجه اللهي به موجودات بنگرد، معاني توحيدي را مييابدامّا اگر كسي از وجهۀ خالقي و از جنبۀ وجه اللهي بنگرد، تمام اين علل و معلولات را به دست پروردگار كه علّةُ العلل است ميبيند و علّة العلل را در موجودات مينگرد و مؤثّر ميبيند. و تمام عوالم، و اين سلسلۀ طوليّه و مترتّبه را مطيع و فرمانبردار و مُندكّ و فاني محض در تحت قدرت و علم و ارادۀ خدا ميبيند. و تمام عوالم وجود را نور او و پرتو او و شعاع ذات او مينگرد. و تمام عوالم را آثار و خواصّ وجود شخص حضرت حقّ جلّ و علا ميداند كه به مثابه مَلَكات و صفات و أفعال و جوارح انسان كه متعلّق به روح اوست، اين اسماء و صفات و افعال ذات حقّ موجب تعدّد و تحديد در وجود نگشته و پا ص74 از دائرۀ قدرت و علم و حيات و ارادۀ او جلّ و عزّ بيرون نگذارده است. و مييابد كه: فَسُبْحَـٰنَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ. [56] و مييابد كه: هُوَ اللَهُ أَحَدٌ. [57] و مييابد كه: هُوَ الاوَّلُ وَ الاخِرُ وَ الظَّـٰهِرُ وَ الْبَاطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ. [58] و مييابد كه: لَهُ و مُلْكُ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ وَ إِلَي اللَهِ تُرْجَعُ الامُورُ. [59] و مييابد كه: وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ. [60] و حصرهاي آيات قرآن را كه صفات را در ذات او محصور ميكند مثل: اللَهُ لَآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ. [61] و مثل: إِنَّهُ و هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ. [62] و إِنَّهُ و هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ. [63] و امثال اينها كه از عدّ و حصر خارج است بلكه سراپاي قرآن را فرا گرفته است، خوب مييابد. يعني مييابد كه: مقدّس و منزّه است خدائي كه جان و ملكوت هر چيز به دست اوست.
ص75 و مييابد كه: اوست خداوند أحد و يگانه. و مييابد كه: اوست اوّل و آخر، و ظاهر و باطن، و او به تمام چيزها داناست. و مييابد كه: قدرت و سلطنت و ملكيّت آسمانها و زمين اختصاص به او دارد و بازگشت جميع امور بسوي خداست. و مييابد كه: و او با شماست هر جا كه بوده باشيد. و مييابد كه: فقط و فقط خداوند معبود است، و زنده است، و قيّوم موجودات است، و فقط او شنوا و داناست، و فقط او شنوا و بيناست. اين عالم طويل و عريض با تمام سلسلۀ علل و معلولات و با تمام شرائط و موانع و مُعِدّات، همه باطل و عاطل است؛ و همه سراب است. امّا كِي سراب است؟ در آن ظرف، در ظرف آن عالم يعني در ظرف عالم وجه اللهي. در اين ظرف همه ثابت است و واقعيّت و حقيقت دارد. يك مو يا يك پر كاه نميتواند از جاي خود تكان بخورد، بدون روابط موجوده. يك مو و يا يك پر كاه نميتواند بدون سلسلۀ علل، موجود يا معدوم گردد. به اندازهاي روابط اين سلسله دقيق و عميق است كه عقلها را مبهوت و خيره ميسازد. سلسلۀ اسباب و مسبّبات تكوينيّه و امور تشريعيّه از امر و نهي و قانون و هزاران علّت و موجبي كه از دو نقطۀ ص76 نظر تكوين و تشريع اين عالم را فرا گرفته است، اين نظام را تشكيل داده است. وقتي اين نظام فقط به طلوع نظام ديگر از بين رود و در آن نظر و آن بينش اين نظام محلّي نداشته باشد، معلوم ميشود كه اختلاف بين اين دو نظام بر ميزان اختلاف نظر (نظر حقيقت و اعتبار) است. هر عالَمي محكوم به نظام مختصّ به خود اوست. افرادي كه در نظام حسّ و عالم مادّه و طبع و روابط علّيِ آن هستند، چشم ميدوزند به علل مستقلّۀ اين نظام و ميگويند: خورشيد مؤثّر است. ماه مؤثّر است. زمين و زمان مؤثّر است. آب و باران و هوا مؤثّرند. غذا مؤثّر است. پدر، مادر، رفيق، شريك و... همه مؤثّرند. اينها در زندگي انسان استقلال در تأثير دارند. در نظام وجه اللهي و طلوع حقيقت، ميگويند: هيچ نيست مگر خدا؛ هيچ مؤثّري در عالم نيست جز خدا. فَاعْلَمْ أَنَّهُ و لَآ إِلَـٰهَ إِلَّا اللَهُ. [64] پس بنابراين، مناط اختلاف دو وجهه، اختلاف ميدان ديد و ادراك و نظرگاه انسان است. وجه خَلقي بر اساس مجازي، و وجه اللهي بر اساس نظر حقيقي استاين عالم كثرت و اسباب بر اساس نظر استقلاليِ نفس بنا شده است. اگر نظر و رؤيت نفس پاك و طاهر گردد و به مقام پاكي و پاك بيني برسد ديگر عالم خلق و عالم ربط و باطن دو عالم نيستند. باطن ظهور ميكند و عالم خلق را با تمام اين تشكيلات و ترتيبات و ص77 عجائب و غرائبش عالم وجه اللهي ميبينيم؛ عالم امر ميبينيم. نفس ما كه بدين دنيا آمد و به موجودات نگاه كرد و آنها را بواسطۀ غلبۀ كثرت و گم شدن نور توحيد از شدّت ظهور در شبكههاي مجالي و مظاهر و علل و اسباب، مستقلّ نگريست؛ اين عالمِ خَلق را با اين افقِ ديد و شعاع نظر ايجاد كرد، در مقابل عالم امر. اگر اين نفس بواسطۀ غلبۀ وحدت و پيدا شدن نور توحيد در مظاهر عالم، نظر استقلالي خود را به خدا بيندازد و از اين عالم منعطف كند، ديگر عالم خلقي نيست؛ عالم امر است و بس. پس همۀ موجودات به جاي خود هستند و قيّومشان خداست. اللَهُ لَآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ. [65] «خداست كه هيچ معبودي جز او نيست و اوست زنده و قيّم موجودات.» وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ.[66] «صورتها و چهرهها همه در مقابل خداوند زنده و قيّم دستگاه آفرينش، به تذلّل و خضوع درآمدند.» پس بنابراين موجودات كه فاني ميشوند و خدا باقي ميماند، معنايش اين نيست كه موجودات بايد در خارج به وجود حقيقي خود معدوم و زائل گردند، و جنبۀ وجه اللهي را از دست بدهند، و خدا يكي بماند. ص77 آن خدائي كه وحدت و يگانگياش متوقّف است بر از بين رفتن موجودات خارجي، آن خدا نيست. آن خدائي كه چون موجودات را خلق كرده، آنها بواسطۀ آفرينش خود داراي قدرت شدند، داراي عظمت شدند، و داراي علم شدند و بواسطۀ علم و قدرت و حيات خود، علم و قدرت و حيات خدا را عقب زدند و در قدرت و علم و حيات او فتور و نقصان بوجود آوردند، و بالنّتيجه خدا را مجبور ساختند كه با از بين بردن و إعدام آنها، وحدت خود را با احاطۀ حيات و علم و قدرت باز يابد خدا نيست. عالم آفرينش و پيدايش موجودات، اثبات وحدت و قهّاريّت خدا را بهتر ميكنند، نه اينكه وحدت او را تضعيف مينمايند. فاني نديدن موجودات را در ذات الهي، ناشي از دوبيني استپس چون وجود آسمانها و وجود زمين و دريا و ستارگان و فضا و كهكشانها و مدارها و عالم ملكوت و عقل و فرشتگان، منافات با توحيد خدا ندارد، بلكه همه و همه يك زبان اثبات توحيد خدا را ميكنند؛ پس در عين آنكه جملۀ موجودات هستند، خدا يكي است. كَانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شَيْءٌ، وَ الانَ كَمَا كَانَ. «خداوند پيوسته بوده است و چيزي هم با او ضميمه نبوده است، و الآن هم خدا كماكان هست و ضميمه ندارد.» پس اين چيزهائي كه در مقابل خدا ديده ميشود، در مقابل او نيست، اينها مندكّ در خدا هستند. چشم چون دوبين است اينها را در مقابل او ميبيند؛ چشم بايد ص79 معالجه شود، نه اينكه موجودات از بين بروند. و عجيب ائمّۀ طاهرين عليهم السّلام اين پردهها را از آيات قرآن بر ميدارند و اين حقائق را منكشف ميكنند. اين آيات اعجاز قرآن است. كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ، معجزه است. كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَ يَبْقَي' وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلَـٰلِ وَ الْإِكْرَامِ معجزه است. اين رواياتي كه از مصادر وحي بيان شده و اين قسم براي ما حقائق را روشن ميكنند و در تنقيح مطالب موشكافي مينمايند، معجزه است. ولي ما به نظر سطحي ميگذريم و نگاهي بَدْوي مينمائيم و ميگوئيم: بايد آسمان از بين برود، زمين از بين برود تا توحيد و قدرتش ظاهر گردد. آسمان و زمين چه گناهي كردهاند؟ اگر انسان يك انبار اسكناس داشته باشد و بخواهد آنها را باطل كند، لازم نيست كه با جرقّۀ يك دانۀ كبريت همه را آتش زند و خاكستر كند. اسكناسها به جاي خود هست و دست به آن نميزند. بانكي كه به آنها اعتبار داده است اعتبار را ساقط ميكند. در روزنامه مينويسند: فلان اسكناس اعتبارش ساقط شد. به مجرّد اين عمل قيمت خود را از دست ميدهند؛ و بواسطۀ اين عمل، قيمتي را كه مردم براي هر قطعه از آنها قائل بودند و واقعاً روي آن عمل ميكردند و ص80 ملتزم به آثار آن بودند، اين اعتبار برداشته ميشود. كسي كه چشمش ضعيف است، و در روز نميتواند خورشيد را ببيند، نبايد بگويد: بايد خورشيد را از بين برد چون چشم من نميبيند؛ بايد چشمش را علاج كند. چشمي كه تراخم دارد يا مو در آورده يا مرضي دارد كه متورّم شده و آب ريزش دارد و در شب چهاردهم كه ماه به شكل دائرۀ تمام و بَدر است چون به ماه عالمتاب نظر كند يك هالۀ بزرگي دور ماه ميبيند، نبايد بگويد: ماه را بايد از بين برد. فرض كنيد آسمان و زمين را از بين بردند، آيا نفس به درجۀ توحيد ميرسد؟ موحّد ميگردد؟ اگر انسان نفس را معالجه كند وجهۀ الهي موجودات را در دنيا ميبيندنفس را بايد معالجه كرد. اگر در اين دنيا انسان معالجه نمود، عالم امرش در اين دنيا ظاهر ميشود و قيامتش در اينجا بر پا ميگردد، يعني خدا را به وحدت ميبيند؛ و گرنه بالاخره بواسطۀ مردن كه تمام اين جهانِ اسباب را پشت سر ميگذارد و ميرود، در آنجا جنبۀ وجهاللهي طلوع ميكند و خواهي نخواهي بايد انسان اعتراف كند كه جز پروردگار هيچ موجودي در عالم وجود مؤثّر نيست. و اوست علّةُ الْعِلَل؛ وَ السَّمَـاوَات مَطْوِيَّـٰتُ بِيَمِينِهِ. [67] اقرار و اعتراف به وحدانيّت خدا در آنجا وجداني است. ميگويند به حاجي لكلك گفتند: چرا پيوسته منزل خود را از فراز درختها عوض ميكني؟ و هميشه از اين درخت به آن درخت ص81 كوچ ميكني؟ روي يك درخت كه آشيانۀ خود را ساختهاي، مانند بسياري از مرغان ديگر زندگي كن! در جواب گفت: اين درختها متعفّن هستند و بوي بد دارند، و لذا من مجبورم پيوسته در سير و حركت باشم. گفتند: چگونه اين درختها متعفّنند؟ (چون ميگويند حاجي لكلك، روي هر درختي كه ميرود و آشيانه ميكند و بچّه ميگذارد، پيوسته كثافات و فضولات خود را هم در همانجا ميريزد و آنجا را متعفّن ميسازد و روي اين زمينه پيوسته از اين درخت به روي درختي ديگر ميرود.) درختها تعفّن ندارند؛ ولي تا هنگاميكه اين أسافل اعضاء با شما هست همۀ درختها متعفّنند. خودت را اصلاح كن، عيب از درخت نيست! اگر انسان چشم دوبين و أحْوَل خود را علاج كرد و خدا را يكي ديد، كار تمام است؛ و گرنه خدا به انسان در عقبات مرگ و پس از مرگ نشان خواهد داد كه من يكي هستم. داستان عطّار و شاگرد دوبينگويند: عطّاري بود و شاگردي داشت. اين شاگرد در حُسن تمام بود فقط يك عيب داشت كه دوبين بود. چپ و لوچ بود؛ يكي را دوتا ميديد. يك روز يك مشتري نزد عطّار آمده و تقاضاي يك شيشه روغن زيتون نمود. عطّار مشتري را نشانده و به شاگرد گفت: فوراً برو در منزل در ص82 سرداب يك شيشۀ روغن آنجا هست بياور! شاگرد با سرعت بسوي منزل آمد، و رفت در سرداب؛ ديد در آنجا دو شيشه روغن زيتون است با خود گفت: كداميك را ببرم؟ اينرا ببرم، شايد ديگري را خواسته است؛ و آنرا ببرم شايد اينرا خواسته است، هر دو را كه نخواسته است. ايستاد به فكر كردن؛ و پس از مدّتي آهسته آهسته بسوي عطّار آمد و گفت: شما گفتيد در سرداب يك شيشه است! من ديدم دو شيشه است. كداميك را بياورم؟ عطّار گفت: جان من! من خودم در سرداب گذاردم! يك شيشه بيشتر نيست! برو همان را بياور! شاگرد به طرف منزل دويد و وارد سرداب شد؛ و خيره خيره نگاه كرد، باز ديد دوتاست هر چه چشمش را ماليد و پس از آن نظر كرد، باز ديد دوتاست؛ جاي شكّ هم نيست دوتاست. براي بار ديگر بسوي عطّار آمد و گفت: با كمال دقّت نگاه كردم، دو تا بود! عطّار كه از طول مدّت و نشستن مشتري و احتمال اينكه شايد اين مشتري از دستش برود متأثّر بود، با حالت عصبانيّت عصايش را به شاگرد داد و گفت: برو يكي را بشكن و يكي را بياور! شاگرد با عصا به منزل آمده و وارد سرداب شد و با عصا به يكي زد؛ هر دو شيشه شكست؛ روغن زيتونها ريخت و ديد شيشۀ ديگري نيست كه بياورد. ايستاد به فكر كردن كه من عصا را به يكي زدم نه به هر دو، ص83 چگونه به يكي زدم هر دو شكست؟ اينجا به عيب خودش پيميبرد: كه در حقيقت اينجا يك شيشه بوده و من در چشم خود پهلوي آن شيشه يك شيشۀ تخيّلي، يك شيشۀ باطل و موهومي ديدم؛ و حالا كه آمدم بشكنم، اقلاّ شيشۀ باطل را نشكستم و آن شيشۀ حقّ را باقي بگذارم تا براي استاد برم؛ با اين عصا شيشۀ حقّ را شكستم و لذا هيچ شيشۀ ديگر نماند.[68] اگر اين شاگرد ميخواست حقّ را بگذارد و باطل را بشكند، بايد چشم خود را معالجه ميكرد تا يك بين شود و شيشه را يكي ببيند. وقتي يكي ببيند باطل خود بخود شكسته شده است. پس شكستن باطل به معالجۀ چشم است نه به زدن عصا؛ با عصا حقّ را ميشكند. شاگرد متوجّه شد كه عيبش راجع به لوچ بودن و دوبيني اوست. همينطور با خود متفكّر بود كه نزد استاد چگونه برود؟ و داستان را چگونه بازگو كند؟ چه قسم اين عيب خود را براي او بيان كند؟ از شرمندگي سر به بيابان گذاشت. [69] ص 84 غير اهل توحيد، همۀ مردم در كارها براي خدا شريك قرار ميدهندافراد بشر عمري را با باطل عشقبازي ميكنند. بتهاي متفرّقي در نزد خود ميچينند و در مقابل خدا شريك قرار ميدهند؛ در همه كارهايشان: در زندگي، در كسب و تجارت، در مطالعه و علم، در رياست وجاه، در محبّت عيال و فرزند، عالم، تاجر، كاسب در همه كارهايشان، در هر نَفَسي كه ميكشند پهلوي خدا يك بت، يك شيشۀ روغن باطل، يك شريك قرار ميدهند. حضرت يوسف عَلي نبيِّنا و آله و عليه السّلام به دو رفيق زنداني خود گفت: يَـٰصَـٰحِبَيِ السِّجْنِ ءَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَهُ الْوَ'حِدُ الْقَهَّارُ [70]. «اي دو مصاحب و همنشين زنداني من! آيا رؤسا و حكّامي كه پيوسته به تفرقه دعوت ميكنند بهترند كه انسان از آنها اطاعت كند، يا خداوند واحد قهّار؟» غذائي كه ميخورد، قاشقي كه بر ميدارد، اينها را در مقابل خدا مؤثّر ميبيند. ميخَرد مؤثّر ميبيند؛ ميفروشد مؤثّر ميبيند؛ ميخوابد مؤثّر ميبيند؛ آفتابۀ مستراح را نيز كه بر ميدارد، در مقابل خدا مؤثّر ميداند تا چه رسد به سائر كارهاي مهمّ ديگر. نماز كه ميخواند و خود ص85 را مستقلاّ موجودي ديده و در پيشگاه عظمت خدا به عبادت ميايستد، يك خودي در اينجا ميكارد. اينها همهاش شرك است. نظر استقلالي به موجودات هر چه باشد و هر فعلي باشد بدون استثناء شرك است. اينها همه وجه خلقي هستند؛ و بايد از بين برود و وجه خدا باقي بماند و بس. مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَهِ بَاقٍ. [71] «آنچه در نزد شماست، دستخوش نيستي و نفاد واقع ميشود؛ و آنچه در نزد خداست باقي ميماند.» اگر انسان در دنيا به نيروي تقوي و توكّل و استقامت در طيّ طريق اخلاص، توانست اين نظر استقلالي را از بين ببرد، قيامتش برپا شده و الاّ آن جنبۀ وجه اللهي طلوع خواهد كرد و مُهر باطله به تمام اين عالم ميزند وانسان در آن هنگام اين عالم را در عين نيستي از خود، هست به خدا ميبيند. خورشيد و ماه و كواكب از ثوابت و سيّارات در عين هستي، نيستند و در عين نيستي، هستند. مردم غير موحّد، هستي آنها را نميبينند و نيستي آنها را به صورت هستي ميبينند؛ و اهل توحيد، نيستي آنها را نميبينند بلكه مجرّد هستي آنها را به حقّ، مينگرند. هر چه انبياء و ائمّه فرياد برآرند كه موجودات عالم فاني نيستند، كيست كه قبول كند؟ ص86 ندامت اهل شرك، هنگام طلوع وجه اللهوقتي جنبۀ وجه اللهي ظهور كند، بر انسان مشهود ميشود كه اينها نيستند به خود، و هستند به حقّ. در آن وقت يك سلسله چيزهائي را كه انسان در دنيا براي خود ترتيب داده و به آنها اعتماد نموده (مال، عشيره، فرزند، قدرت،...) و تصوّر ميكرد كه به دردش ميخورند، دستي از او ميگيرند، درماني از او مينمايند، حاجتي برآورده ميكنند؛ ملاحظه ميكند كه هيچ از آنها ساخته نيست. ميبرند انسان را به قيامت؛ مرد مجرم ميگويد: مَآ أَغْنَي' عَنِّي مَالِيَهْ * هَلَكَ عَنِّي سُلْطَـٰنِيَهْ. [72] مالهائي را كه بدست آوردم به درد من نخورد؛ با اينكه در نظام دنيا به دردش ميخورد؛ امّا آن نظام برچيده شد. اين نظام، نظام ديگري است؛ يك نشأۀ جدائي است كه از خصوصيّات و آثارش اينست كه مال نميتواند دستي از انسان بگيرد؛ و اگر چه اموال دنيا همگي متعلّق به انسان باشد، كاري از آنها ساخته نيست. مَآ أَغْنَي' عَنِّي مَالِيَهْ. اين وقت است كه وجه اللهي ظهور كرده و چون آفتاب مشهود است كه: هَلَكَ عَنِّي سُلْطَـٰنِيَهْ. سلطانِ من، قدرت من، همه هلاك شدند؛ آن قدرتهائي كه در دنيا داشتم، و با آن نظام از آن استفادهها ميبردم، در اينجا نيست و نابود شد؛ يعني مُهر بطلان محض به آنها خورده شد.
ص87 خداوند يا فرشتگانش به او خطاب ميكنند: خُذُوهُ فَغُلُّوهُ * ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ * ثُمَّ فِي سِلْسِلَةٍ ذَرْعُهَا سَبْعُونَ ذِرَاعًا فَاسْلُكُوهُ * إِنَّهُ و كَانَ لَا يُؤْمِنُ بِاللَهِ الْعَظِيمِ * وَ لَا يَحُضُّ عَلَي' طَعَامِ الْمِسْكِينِ * فَلَيْسَ لَهُ الْيَوْمَ هَـٰهُنَا حَمِيمٌ * وَ لَا طَعَـامٌ إِلَّا مِنْ غِسْـلِينٍ * لَا يَأْكُلُهُوٓ إِلَّا الْخَـٰطِـُونَ. [73] بگيريد او را و در غُلّ بيفكنيد و زنجيرش كنيد، و سپس در آتش دوزخ بسوزانيد، و سپس در سلسله و زنجيري كه دِرازاي آن هفتاد ذراع است او را ببنديد. پاورقي [45] ـ «تفسير قمّي» طبع سنگي، ص 585 [46] ـ «معاد شناسي» ج 4، مجلس 22، ص 141 [47] ـ «تفسير قمّي» طبع سنگي، ص 581 [48] ـ «توحيد» صدوق، باب 32، حديث 1، ص 234 [49] ـ «أمالي» صدوق، مجلس 33 و از طبع سنگي، ص 107 [50] ـ «احتجاج» طبع نجف، ج 2، ص 97 [51] ـ «احتجاج» طبع نجف، ج 2، ص 98 [52] ـ «تفسير قمّي» طبع سنگي، ص 581، و از طبع حروفي نجف ج 2، ص 253 [53] ـ «بحار الانوار» طبع حروفي، ج 6، ص 330 [54] ـ «بحار الانوار» طبع حروفي، ج 6، تعليقۀ ص 330 [55] ـ رسالةٌ في المعاد (الإنسان بعدَ الدّنيا) فصلٌ في صفات يوم القيمة، ص 22 تا ص 28 از نسخۀ خطّي [56] ـ قسمتي از آيۀ 83، از سورۀ 36: يسٓ [57] ـ قسمتي از آيۀ 1، از سورۀ 112: الإخلاص [58] ـ آيۀ 3، از سورۀ 57: الحديد [59] ـ آيۀ 5، از سورۀ 57: الحديد [60] قسمتي از آيه4، از سورۀ 57: الحديد [61] ـ صدر آيۀ 255، از سورۀ 2: البقرة [62] ـ ذيل آيۀ 61، از سورۀ 8: الانفال؛ و آيات ديگر [63] ـ ذيل آيۀ 1، از سورۀ 17: الإسرآء؛ و آيات ديگر [64]ـ صدر آيۀ 19، از سورۀ 47: محمّد [65] ـ صدر آيۀ 255، از سورۀ 2: البقرة؛ و آيۀ 2، از سورۀ 3: ءَال عمران [66] ـ صدر آيۀ 111، از سورۀ 20: طه [67] ـ قسمتي از آيۀ 67، از سورۀ 39: الزّمر [68] ـ «لسان الغيب» حاج ميرزا كريم صابوني، طبع سنگي، ص 4 [69] عبدالرّحمن جامي، اين معني را به تمثيل حكايت سگي كه استخوان بر دهان داشت و بر سر آب روان رفت، و عكس استخوان را در آب ديده و پنداشت استخوان ديگري است؛ چون دهان براي خوردنش گشود استخوان دهانش نيز در آب افتاد، بيان كرده است: سگكي ميشد استخوان به دهان كرده ره بر كنار آب روان بس كه آن آب صاف و روشن بود عكس آن استخوان در آب نمود برد بيچاره سگ گمان كه مگر هست در آب استخوان دگر لب چو بگشاد سوي او به شتاب استخوانش از دهان فتاد در آب نيست را هستئي توهّم كرد بهر آن نيست هست را گم كرد (كتاب «جامي» در شرح احوال او، تأليف علي أصغر حكمت، ص 259 ) [70] -آيه 39 از سوره 12: يوسف [71] ـ صدر آيۀ 96، از سورۀ 16: النّحل [72] ـ آيۀ 28 و 29، از سورۀ 69: الحآقّة |
|