|
|
در قيامت فقط نور توحيد ظاهر است و بسچه خوب و عالي بيان ميكند قرآن كريم اضمحلال اسباب و علل و امور اعتباريّه را در اين فقره: لَقَد تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنكُم مَا كُنتُمْ تَزْعُمُونَ. «بين شما و آنها جدائي افتاد. و آنچه را كه گمان ميكرديد كه ص 26 امروز براي شما مؤثّر باشد در بوتۀ نابودي قرار گرفت و از شما پنهان شد.» وَ لَوْ تَرَي'ٓ إِذِ الظَّـٰلِمُونَ فِي غَمَرَ'تِ الْمَوْتِ وَ الْمَلَائِكَةُ بَاسِطُوٓا أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوٓا أَنفُسَكُمُ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا كُنتُمْ تَقُولُونَ عَلَي اللَهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَ كُنتُمْ عَنْ ءَايَـٰتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ * وَ لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَ'دَي' كَمَا خَلَقْنَـٰكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ تَرَكْتُم مَا خَوَّلْنَـٰكُمْ وَرَآءَ ظُهُورِكُمْ وَ مَا نَرَي' مَعَكُمْ شُفَعَآءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكَـاؤُا لَقَد تَقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنكُم مَا كُنتُمْ تَزْعُمُونَ. [23] «اي پيغمبر! كاش ميديدي آن وقتي را كه مردم ظالم و ستمگر در غمرات و سَكرَات مرگ غوطه ميخورند و ملائكۀ قبض ارواح دستهاي خود را براي قبض روح آنها باز كرده، و چنين به آنان خطاب ميكنند: نَفْسهاي خود را خارج كنيد! امروز به عذاب بد و سختي خواهيد رسيد! و پاداش شما خواهد بود، در مقابل آنكه شما بر خدا سخن ناشايسته و غير حقّ گفتيد! و از پذيرش آيات او استكبار نموده و به ترفّع نفس خود، آيات را نميپذيرفتيد! همانطوريكه شما را در مبدأ آفرينشتان تنها ايجاد كرديم، امروز نيز بسوي ما تنها آمدهايد؛ و آنچه ما براي تمتّع از دنيا از اسباب و اموال به شما داديم پشت سر انداختيد؛ و آن ياران و مددكاران دنيا را كه چنين ميپنداشتيد كه از شما دستي بگيرند و كمكي نمايند، امروز ص 27 نميبينيم كه با شما آمده باشند و با شما باشند! بين شما و آنها جدائي افتاد و پنهان شد از شما آنچه را كه ميپنداشتيد! » اين دو فقرۀ اخير بسيار شگرف است كه چگونه در عالم ظهور حقيقت و تمثّل فرشتگان، تمام اموال پشت سر ميافتد، و ياران و ارحام و اقرباء و عشيره و رئيس و حاكم و مرؤوس و رعيّت، همه و همه در آنجا گم ميشوند و مختصر اثري از آنها نميماند. انسان يك عُمر با موجودات دنيويّه عشقبازي كرد، و حالا معلوم ميشود همه عروسك بوده و سراب بودهاند. يك عمر بهترين سرمايههاي وجودي خود را كه علم و حيات و قدرت او بود، در راه عشقبازي با باطل و سراب و انسانهاي مقوّائي و توخالي و عالم بياعتبار صرف كرد. چقدر خوب اين معني را ملاّي رومي بيان كرده است: گر به جهل آئيم آن زندانِ اوست ور به علم آئيم آن ايوانِ اوست گر به خواب آئيم مستان وئيم ور به بيداري به دستان وئيم ور بگرئيم ابرِ پُر زَرق وئيم ور بخنديم آن زمان برق وئيم ور به خشم و جنگْ عكسِ قهر اوست ور به صلح و عُذرْ عكس مِهر اوست ص 28 ما كئيم اندر جهان پيچ پيچ چون الف كو خود ندارد هيچ هيچ چون الف گر تو مجرّد ميشوي اندرين ره مَرد مُفرد ميشوي[24] و ديگري نيز عالي سروده است: اسْقِني يا رَبِّ كَأْسَ الْوَحْدَةِ سُكْرُها يُمْحِي ظُلامَ الْكَثْرَةِ ساقيا آن بادۀ وحدت بيار تا بَرَد از چهرۀ دل اين خُمار عشق وحدت ار دمي آيد به كار ميكشاند مر تو را تا كوي يار بشنوي آندم تو با صوت حسن بيمحابا بانگ المُلْكُ لِمَن ار چه مولي گفته در اُمُّ الكتاب در قيامت باشد اين بانگ آن جناب ليك مطلبها بسي باشد دقيق گويمت شرح ار بخواهي اي رفيق سر بر آور از عوالم تا به هو تاي تعبير است و ضيق گفتگو ص 29 لب ببند از گفتگو و كُن طواف سير في الله را ترا باشد مَطاف ردّ آنچه مر ترا بسپرده دوست هرچه هست و نيست ملك و مال اوست گوش كثرت ار رها بنمودهاي بيمحابا بانگ حقّ بشنيدهاي ليك وا گو با مَنَت آن گوش كو وه چهها بنموده كثرت مو به مو «هرچه هست و نيست ملك و مال اوست»پس در دنيا چشم دوبين و أحْوَل و رَمَدآلود، تصوّر غلط مينمود. در دنيا غير خدا را طلب كردند و احكام توحيد را فراموش كردند، و خيال كردند آن متخيّلات سرابي، در عالم حقيقت هم حقّ عبور و مرور دارند، و حالا در قيامت معلوم شد كه چنين نيست. روي تو ظاهر است به عالم نهان كجاست گر او نهان بوَد به جهان خود عيان كجاست عالَم شده است مظهر حسن و جمال تو اي جان بگو كه مظهر و جان جهان كجاست[25] گفتار أميرالمؤمنين عليه السّلام راجع به توحيددر كتاب «أسرار الصّلوة» مرحوم عارف صمداني و عالم ربّاني حاج ميرزا جواد آقا ملكي تبريزي رضوانُ الله عليه فرمايد: قوله عليه السّلام: أَنَّهُ مَا نَظَرْتُ إلَي شَيْءٍ إلَّا وَ رَأَيْتُ اللَهَ قَبْلَهُ ص 30 وَ بَعْدَهُ وَ مَعَهُ.[26] «گفتار (حضرت أميرالمؤمنين) عليه السّلام است كه: به هيچ چيزي نظر نكردم، مگر آنكه قبل از آن چيز و بعد از آن چيز و با آن چيز خدا را ديدم.» و نيز در رسالۀ «لقاءُ الله» فرمايد: و امام صادق عليه السّلام ميفرمايد: مَا رَأَيْتُ شَيْئًا إلَّا رَأَيْتُ اللَهَ قَبْلَهُ وَ مَعَهُ وَ بَعْدَهُ [27]. وليكن مرحوم صدرالمتألّهين رضوانُ الله عليه گويد: از أميرالمؤمنين عليه السّلام نقل شده است كه او گفته است: مَا رَأَيْتُ شَيْئًا إلَّا وَ رَأَيْتُ اللَهَ قَبْلَهُ. وَ رُوِيَ: مَعَهُ وَ فِيهِ [28]و [29] ص 31 «من چيزي را نديدم مگر آنكه قبل از آن خدا را ديدم. و نيز روايت شده است كه: قبل از آن و با آن و در آن خدا را ديدم.» ياريست مرا وراي پرده حسن رخ او سزاي پرده عالم همه پردۀ مصوَّر أشيا همه نقشهاي پرده اين پرده مرا ز تو جدا كرد اينست خود اقتضاي پرده نيني كه ميان ما جدائي هرگز نكند غِطاي پرده [30] آري، چون سالكان راه لقاء خدا با قدم همّت در اينداده غير از لقاي حضرت محبوب چيزي را نشناسند، و مقصد و مقصود و هدف و معبود خود قرار ندهند، و از درجات اخلاص برآيند تا به مقام مخلَصين و مقرّبين فائز گردند، و با پاي اصطبار و مجاهدۀ با نفس، از همۀ چيزها بگذرند و از ما سِوي الله چشم پوشند؛ آنها با همه چيز و قبل از همه چيز و بعد از همه چيز خدا را ببينند. دلي كز معرفت نور و صفا ديد ز هر چيزي كه ديد اوّل خدا ديد هُوَ الاوَّلُ وَ الاخِرُ وَ الظَّـٰهِرُ وَ الْبَاطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ. [31] «اوست اوّل و آخر، و ظاهر و باطن، و او به همۀ چيزها داناست.» اينجاست كه از آن شراب ملكوتي نصيب هر كس گردد، و ص 32 فكرش را از مستي هواي نفس برهاند و به مستي لقاء خدا و اولياي خدا بگرداند، اين معني براي او مشهود ميگردد كه: وَ سَقـٰهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا. [32] از سقاهم ربّهم بين جملۀ ابرار مست وز جمال لايزالي هفت و پنج و چار مست تن چو سايه بر زمين وجان پاك عاشقان در بهشت عدن تَجري تحتها الانهار مست خود چهجاي عاشقان كز جام توحيد خدا كوه و صحرا و جبال و جملۀ اشجار مست [33] اشعار ابن فارض دربارۀ ظهور نور توحيد در مقرَّبين و مخلَصين27 وَ كَشْفُ حِجابِ الْجِسْمِ أبْرَزَ سِرَّ ما بِهِ كانَ مَسْتورًا لَهُ مِنْ سَريرَتي(1) 9 58 وَ مَنْ يَتَحَرَّشْ بِالْجَمالِ إلَي الرَّدَي رَأَي نَفْسَهُ مِنْ أنْفَسِ الْعَيْشِ رُدَّتِ (2) 59 وَ نَفْسٌ تَرَي في الْحُبِّ أنْ لا تَرَي عَنًا مَتَي ما تَصَدَّتْ لِلصَّبابَةِ صُدَّتِ (3) 157 فَنِلْتُ وَلاها لا بِسَمْعٍ وَ ناظِرٍ وَ لا بِاكْتِسابٍ وَ اجْتِلابِ جِبِلَّةِ (4) 158 وَ هِمْتُ بِها في عـالَمِ الامْرِ حَيْثُ لا ظُهورٌ، وَ كانَتْ نَشْوَتي قَبْلَ نَشْأتي(5) ص 33 v 246 بَدَتْ بِاحْتِجابٍ وَ اخْتَفَتْ بِمَظاهِر عَلَي صِبَغِ التَّلْوينِ في كُلِّ بَرْزَةِ (6) 296 فَطِبْ بِالْهَوَي نَفْسًا فَقَدْ سُدْتَ أنْفُسَ الْـ ـعِبادِ مِنَ الْعُبّادِ في كُلِّ اُمَّةِ (7) 352 تَجَمَّعَتِ الاهْوآءُ فيها فَما تَرَي بِها غَيْرَ صَبٍّ لا يَرَي غَيْرَ صَبْوَةِ (8) 374 لَئِنْ جَمَعَتْ شَمْلَ الْمَحاسِنِ صورَةً شَهِدْتُ بِها كُلَّ الْمَعاني الدَّقيقَةِ (9) 387 فَلَوْ بَسَطَتْ جِسْمي رَأَتْ كُلَّ جَوْهَرٍ بِهِ كُلُّ قَلْبٍ فيهِ كُلُّ مَحَبَّةِ (10) 461 وَ لَمّا نَقَلْتُ النَّفْسَ مِنْ مُلْكِ أرْضِها بِحُكْمِ الشِّرا مِنْها إلي مُلْكِ جَنَّةِ (11) 526 رَفَعْتُ حِجابَ النَّفْسِ عَنْها بِكَشْفَي الـ ـنِّقابَ فَكانَتْ عَنْ سُؤالي مُجيبَتي(12) 527 وَ كُنْتُ جَلا مِرءَاةِ ذاتيَ مِنْ صَدا صِفاتي وَ مِنّي اُحْدِقَتْ بِأشِعَّةِ (13) 528 وَ أشْهَدْتُني إيّايَ إذْ لا سِوايَ في شُهوديَ مَوْجودٌ فَيَقْضي بِزَحْمَةِ (14) 534 فَشاهِدُ وَصْفي بي جَليسي وَ شاهِدي بِهِ لاِحْتِجابي لَنْ يَحِلَّ بِحِلَّتي(15) 536 كَذاكَ بِفِعْلي عارِفي بيَ جاهِلٌ وَ عارِفُهُ بي عارِفٌ بِالْحَقيقَةِ (16) ص 34 546 فَلَفْظٌ وَ كُلّي بي لِسانٌ مُحَدِّثٌ وَ لَحْظٌ وَ كُلّي فيَّ عَيْنٌ لِعَبْرَتي(17) 547 وَ سَمْعٌ وَ كُلّي بِالنَّدَي أسْمَعُ النِّدا وَ كُلّيَ في رَدِّ الرَّدَي يَدُ قُوَّةِ (18) 548 مَعاني صِفاتٍ ماوَرا اللَبْسِ أثْبَتَتْ وَ أسْمآءُ ذاتٍ ما رَوَي الْحِسُّ بَثَّتِ (19) 578 تَحَقَّقْتُ أنّا في الْحَقيقَةِ واحِدٌ وَ أثْبَتَ صَحْوُ الْجَمْعِ مَحْوَ التَّشَتُّتِ (20) 579 وَ كُلّي لِسانٌ ناظِرٌ مِسْمَعٌ يَد لِنُطْقٍ وَ إدْراكٍ وَ سَمْعٍ وَ بَطْشَةِ (21) 580 فَعَيْنيَ ناجَتْ وَ اللِسانُ مُشاهِدٌ وَ يَنْطِقُ مِنّي السَّمْعُ وَ الْيَدُ أصْغَتِ (22) 581 وَ سَمْعيَ عَيْنٌ تَجْتَلي كُلَّ ما بَدا وَ عَيْنيَ سَمْعٌ إنْ شَدا الْقَوْمُ تُنْصِتِ (23) 582 وَ مِنّيَ عَنْ أيْدٍ لِساني يَدٌ كَما يَدي لي لِسانٌ في خِطابي وَ خُطْبَت(24) 583 كَذاكَ يَدي عَيْنٌ تَرَي كُلَّ ما بَدا وَ عَيْني يَدٌ مَبْسوطَةٌ عِنْدَ بَسْطَتي(25) 584 وَ سَمْعي لِسانٌ في مُخاطَبَتي كَذا لِسانيَ في إصغآئِهِ سَمْعُ مُنْصِتِ (26) 585 وَ لِلشَّمِّ أحْكامُ اطِّرادِ الْقياسِ في اتِّـ ـحادِ صِفاتي أوْ بِعَكْسِ الْقَضيَّةِ (27) ص 35 600 هيَ النَّفْسُ إنْ ألْقَتْ هَواها تَضاعَفَتْ قُواها وَ أعْطَتْ فِعْلَها كُلَّ ذَرَّةِ (28) 631 وَ إنّي وَ إنْ كُنْتُ ابْنَ ءَادَمَ صورَة فَلي فيهِ مَعْنًي شاهِدٌ بِاُبُوَّتي(29) 665 وَ ما كُنْتَ تَدْري، قَبْلَ يَوْمِكَ ما جَرَي بِأمْسِكَ أوْ ما سَوْفَ يَجْري بِغُدْوَةِ (30) 666 فَأصْبَحْتَ ذا عِلْمٍ بِأخْبارِ مَنْ مَضَي وَ أسْرارِ مَنْ يَأْتي مُدِلاًّ بِخِبْرَةِ (31) 678 وَ إيّاكَ وَ الإعْراضَ عَنْ كُلِّ صورَةٍ مُمَوَّهَةٍ أوْ حالَةٍ مُسْتَحيلَةِ (32) 747 ألا هَكَذا فَلْتُعْرِفِ النَّفْسُ أوْ فَلا وَ يُتْلَ بِها الْفُرْقانُ كُلَّ صَبيحَةِ (33) [34] ترجمۀ اشعار ابن فارض دربارۀ ظهور نور توحيداينك به ترجمۀ لفظي اين ابيات ميپردازيم: 1 ـ و برداشته شدن حجاب جسم از من، ظاهر كرد از سريرۀ من، سرّ آنچه را كه بواسطۀ جسم من مستور بود. 2 ـ و كسي كه با جَمال متعرّض مراتب پست و زبون گردد، ميبيند نفس خود را كه از نفيسترين عيشها و مفاخر كنار زده شده ص 36 است. 3 ـ و چنانچه نفسي رأيش چنين باشد كه در راه محبّت سختي نبيند، هر گاه متعرّض عشق گردد، از اين حريم به دور انداخته ميشود. 4 ـ پس من مورد عنايت و نصرت خدا واقع شدم، نه با كاري كه با چشم و گوش انجام دادم و نه با اكتسابي كه نمودم و نه با استحقاق جبلّي و طبيعتي كه داشتم. 5 ـ و من عاشق، سرگردان و دلباختۀ او شدم در عالم امر، در آن جائي كه ظهور عالم خلق نبود، و مستي من از آن جمال مقدّس، قبل از ابتداي آفرينش طبعي و طبيعي من بود. 6 ـ ظاهر شد در پردۀ حجاب؛ و پنهان شد بواسطۀ مظاهر خود در هر دوره و ظهوري به رنگهاي مختلف. 7 ـ پس با طيب نفس خود محبّت خدا را بپذير؛ در اين صورت برتر و والاتر از همۀ نفوس بندگان خدا از عبادت كنندگان در هر امّت و گروهي خواهي شد! 8 ـ تمام محبّتها و ميلها بسوي خدا تجمّع كرده؛ حتّي نميبيني در او غير از عاشقي كه غير از عشق چيزي نميشناسد. 9 ـ و چنانچه در خود تمام صورتهاي محاسن و نيكوئيها را جمع كند، من تمام معاني دقيقه را در او مشاهده مينمايم. 10 ـ و اگر جسم مرا باز و منشرح كند، در هر ذرّهاي از آن ميبيند كه تمام دلهائي است كه در آن تمام محبّتها موجود است. ص 37 11 ـ و چون نفس خود را بر اساس مبايعه و خريد و فروش، از حكومت و سرزمين دنيا به حكومت و سرزمين بهشت منتقل كردم، 12 ـ حجاب نفس را از رؤيت و لقاي حضرت معبود برداشتم، به اينكه نقاب را بالا زدم، پس آن حضرت پاسخ دعاها و تمنّاهاي مرا داد. 13 ـ و من خودم جَلاء آئينۀ ذات خود از زنگار صفات خود شدم. و از من اشعّهاي بيرون تراويده، گرداگرد ذات مرا گرفت و بر آن محيط شد. 14 ـ و من خودم را بر خودم شاهد گرفتم؛ چون هيچ موجودي در شهود من غير از من نبود، كه با من برخورد و تزاحم داشته باشد. 15 ـ پس آن كسي كه صفات مرا به من ببيند، جليس و همنشين من است. و آن كسي كه به جهت احتجاب من، مرا به صفات من ببيند، در منزل من فرود نيامده است. 16 ـ همچنين آنكه مرا به فعل من بشناسد، نسبت به من جاهل است. و كسي كه فعل مرا به من بشناسد، حقيقتاً به من عارف است. 17 ـ پس سخن گفتن من، در حاليكه كلّ وجود من زبان است كه از خود حكايت ميكند و حديث مينمايد؛ و نگاه كردن من، درحاليكه كلّ وجود من چشم است كه براي نگاه كردن در خود من است، 18 ـ و شنيدن من، در حاليكه كلّ وجود من به جود و عطا شنواترين نداهاست؛ و در حاليكه كلّ وجود من در دفاع و ردّ پستي، ص 38 دست قدرت است، 19 ـ معانيِ صفاتي است در من كه در ماوراء جسم و طبيعت قرار داده شده است؛ و اسماء ذات من است كه پراكنده و انتشار داده است آنچه را كه عالم حسّ براي عالم نفس روايت ميكند. 20 ـ براي من به يقين پيوست كه ما در حقيقت واحد بوديم؛ و هوشياريِ مقام جمع، سُكر و مستي مقامِ تفرقه و تشتّت را روشن و هويدا ساخت. 21 ـ و تمام وجود من زبان گويا و چشم بينا و گوش شنوا و دست بود، براي سخن گفتن و فهميدن و شنيدن و گرفتن. 22 ـ پس چشم من آهسته سخن گفت، و زبان من مشاهده نمود، و گوش من به گفتار آمد، و دست من استماع كرد. 23 ـ و گوش من، چشم است كه نظر ميكند به هر چه ظاهر شود. و چشم من گوش است كه چنانچه ياران به شعر و نغمه سرائي پردازند، سكوت ميكند. 24 ـ و از من بجاي دستهايم زبانم دست است؛ همچنانكه دست من زبان من است در خطاباتي كه دارم و خطبههائي كه ميخوانم. 25 ـ همچنين دست من چشم است كه هرچه را ظاهر شود ميبيند؛ و چشم من دستِ با قدرت و گشودهاي است در وقتيكه بخواهم باز كنم و بگشايم. 26 ـ و گوش من زبان است در مخاطبات من، و همچنين زبان ص 39 من در گوش دادنش گوش ساكت است. 27 ـ و از براي بوئيدن نيز همان احكام همگاني بودن قياس اتّحاد صفات ميآيد؛ از سخن گفتن و ديدن و شنيدن و گرفتن، و يا به عكس قضيّه ميتوان گفت: زبان و چشم و گوش و دست هر كدام از آنها ميبويد. 28 ـ تمام اين كارها از نفس است، كه اگر از هواي خود بيرون رود و خواهشهاي خود را بيفكند، قواي آن به نحو تضاعف بالا ميرود و ميتواند فعل خود را به هر ذرّهاي از اعضايش برساند و كار مجموع قوا و اعضا را با آن انجام دهد. 29 ـ و من اگر چه از نقطۀ نظر صورت پسر آدم بوالبشر هستم، وليكن در من نسبت به آدم معنائي هست كه گواهي به پدر بودن من براي او ميدهد. 30 ـ و تو در حالي بودي كه از جريانات قبل از امروزت اطّلاع نداشتي! و از جريانات فردا نيز بيخبر بودي! 31 ـ وليكن حالِ تو فعلاً چنين شده است كه از أخبار گذشته و از أسرار آينده آگاهي و به جرأت و اعتماد به نفس خبر ميدهي! 32 ـ و مبادا از هر صورتي كه مُمَوَّه و مُزخرف است به زينتها، و از حالتهاي متغيّر إعراض كني، زيرا كه آنها تو را به حقائقي هدايت ميكند كه اين صورتها و حالات طيف خيال آنهاست. 33 ـ و آگاه باش كه نفس را اينطور كه گفتيم بايد شناخت و يا آنكه دست از معرفت نفس باز داشت؛ و با چنين نفسي كه ما توصيف ص 40 نموديم، بايد قرآن كريم در هر صبحگاهي تلاوت شود. و حافظ شيرازي عليه الرّحمه در اين زمينه سروده است: هزار جَهد بكردم كه يار من باشي مراد بخش دل بيقرار من باشي چراغ ديدۀ شب زندهدار من گردي انيس خاطر امّيدوار من باشي چو خسروان ملاحت به بندگان نازند تو در ميانه خداوندگار مـن بـاشي در آن چمن كه بُتان دست عاشقان گيرند گرت زدست بر آيد نگار مـن بـاشي شود غزالۀ خورشيد صيد لاغر من گر آهوئي چو تو يكدَم شكار مـن بــاشي من ار چه حافظ شهرم جُوي نميارزم مگر تو از كرم خويش يار من باشي [35] اگر او آمد و يار ما شد، چشمهاي ما را بينا و گوشهاي ما را شنوا و زبان ما را گويا ميكند. و اگر او نيامد و ما را به خود واگذار كرد، يك عمري را در حجاب بسر برده و با نسبتي كه از صفات او به خود ميدهيم راه إعراض و مَجاز پيمودهايم. إعراض از ياد خدا ، موجب نابينائي در قيامت استوَ مَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ و مَعِيشَةً ضَنكًا وَ نَحْشُرُهُ و يَوْمَ الْقِيَـٰمَةِ أَعْمَي' * قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِيٓ أَعْمَي' وَ قَدْ كُنتُ بَصِيرًا * ص 41 قَالَ كَذَ' لِكَ أَتَتْكَ ءَايَـٰتُنَا فَنَسِيتَهَا وَ كَذَ'لِكَ الْيَوْمَ تُنسَي'. [36] «و كسي كه از ياد خدا إعراض كند، پس بدرستيكه زندگي او توأم با سختي و مشكلات خواهد بود، و ما او را در روز قيامت كور محشور خواهيم كرد. ميگويد: اي پروردگار من! من كه در دنيا بينا بودم، چرا مرا در اينجا كور حشر نمودي؟ خداوند ميفرمايد: اينچنين است كه در دنيا آيات ما بسوي تو آمد و آنها را فراموش كردي! و بدين جهت امروز نيز فراموش كرده شدي!» پناه به خدا؛ در اين دنيا انسان اعتماد به غير خدا نموده و همهچيز از دستش ميرود. و امّا اگر با خدا راه محبّت و عشق، باز كند و طبق دعاي مولي أميرالمؤمنين عليه السّلام: وَ اجْعَلْ... قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّمًا[37] (دل مرا در محبّت و عشق خودت ديوانه كن) با خدا و اسرار الهي و واقعيّات سر و كار داشته و دامن از لوث اعتبار و مجاز بشويد، در آنجا حبيب الله، يَد الله، روح الله، وليّ الله ميگردد. مگر خدا حبيب دارد؟ رفيق دارد؟ اينها همه اسماء خدا هستند كه به مقرَّبين و مُخلَصين عنايت ميكند. چگونه أميرالمؤمنين عليهالسّلام أسَدُ اللَه، يَدُ اللَه، لِسانُ اللَه، عَيْنُ اللَه، و فَضْلُ اللَه بوده است؛ اگر كسي با آنحضرت راه مودّت و محبّت پيش گيرد و با صدق و صفا بدون غشّ و دَغَل ولايتش را بپذيرد و در اطاعت از ص 42 اوامرش چون و چرا نكند، آن حضرت راه آسمان معرفت را به او نشان خواهد داد و با كليدي كه از جانب خدا در دست دارد قفلها را خواهد گشود و حجابهاي ظلمانيّه و نورانيّه را مرتفع خواهد نمود. گر در ره عاشقي قدم صدق نهي معشوقه به اوّل قدمت پيش آيد او از انسان استقبال ميكند و به ملاقات ميآيد و رفع حوائج و نيازمنديها مينمايد. نجات عمران بن شاهين از عضدالدّوله، به بركت أميرالمؤمنين عليه السّلاممجلسي رضوان الله عليه نقل ميكند از كتابي كه در آن از شيخ حسن بن حسين بن طَهّال مقدادي نقل كرده است و او از پدرش، و پدرش از جدّش كه عليّ بن طهّال است روايت ميكند كه: عِمران بن شاهين كه از اهل عراق بود در مقام ستيزگي و عصيان بر حكومت عضدالدّولة ديلمي بر آمد و عليه دولت او قيام نمود. عضدالدّوله در صدد تعقيب و دستگيري او بر آمد و با كوشش و جدّيّتي هر چه تمامتر او را تعقيب نموده و در طلب او با تمام قوا مصمّم شد. عِمران براي خود چارهاي نديد مگر آنكه متخفّياً به نجف اشرف فرار كند و در آنجا با لباس مبدّل روزگار بگذراند؛ و به أميرالمؤمنين عليه السّلام پناه آورد تا او را از دست عضدالدّوله رهائي بخشند. عِمران در تحت قبّۀ منوّرۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام پيوسته به دعا و نياز مشغول بود تا اينكه يك شب آن حضرت را در خواب ديد كه به او گفتند: اي عمران! فردا فَناخُسرو براي زيارت اينجا ميآيد؛ و حرم را براي او قرق ميكنند و هر كسي را كه در اينجاست از حرم ص 43 بيرون مينمايند. حضرت با دست مبارك خود اشاره به يكي از زواياي قبّۀ منوّره نمودند و گفتند: تو در اينجا توقّف كن و بمان تو را نميبينند. عضدالدّوله خواهد آمد و مشغول زيارت ميشود و نماز ميخواند؛ و به درگاه خدا با تضرّع و ابتهال دعا ميكند؛ و خدا را به محمّد و آلطاهرينش سوگند ميدهد كه او را بر تو پيروز كند. در اينحال تو نزديك او برو و بگو: أيُّهَا الْمَلِكْ! آن كسيكه در دعاي خود إلحاح و اصرار ميورزيدي و خدا را به محمّد و آلش سوگند ميدادي كه تو را بر او پيروز كند كيست؟ فناخسرو ميگويد: مردي است كه در بين ملّت من اختلاف افكنده و عصاي قدرت مرا شكسته و در حكومت و سلطنت، با من منازعه نموده و درافتاده است. پس به او بگو: اگر كسي تو را بر او پيروز كند و ظفر دهد، مژدگاني او را چه ميدهي؟ او ميگويد: هر چه بخواهد ميدهم؛ حتّي اگر مرا الزام كند كه او را عفو كنم عفو ميكنم! در اينحال تو خودت را به او معرّفي كن؛ و در اينصورت آنچه از او توقّع داري از جانب او به تو خواهد رسيد. عمران ميگويد: همانطور كه أميرالمؤمنين عليه السّلام به من در عالم خواب نشان داده و راهنمائي كرده بودند واقع شد. عضدالدّوله آمد و به زيارت و دعا مشغول و براي ظفر يافتن بر عمران بن شاهين ص 44 خدا را به محمّد و آلش قسم داد، و من كه خود در زاويه قرار گرفته بودم پيش آمده و همان سؤال را از او كردم؛ و او هم در پاسخ گفت: هر كس مرا بر او پيروز كند حتّي اگر عفو او را از من درخواست كند از او خواهم گذشت. عمران در اين هنگام به او ميگويد: منم عمران بن شاهين! او ميگويد: چه كسي تو را در اينجا راه داد و در اين موقف قرار داد؟ من گفتم: اين مولاي من عليّ بن أبيطالب در خواب به من فرمود: فردا فَنا خسرو در اينجا حضور پيدا ميكند؛ و به من چنين و چنان فرمود كه خدمت شما عرض كردم. عضدالدّوله گفت: تو را به حقّ أميرالمؤمنين سوگند ميدهم كه او به تو گفت: «فنا خسرو» ميآيد؟ عمران ميگويد: گفتم آري! سوگند به حقّ أميرالمؤمنين كه چنين گفت. عضدالدّوله گفت: هيچكس غير از من و مادرم و قابلۀ من نميداند كه اسم من فنا خسرو است. در همانجا از گناه او درگذشت و او را به وزارت منصوب كرد؛ و دستور داد براي او لباس و خلعت وزارت آوردند؛ و خود به كوفه حركت كرد. و عمران بن شاهين با خدا نذر كرده بود كه چنانچه مورد عفو عضدالدّوله قرار گيرد با سر و پاي برهنه به زيارت أميرالمؤمنين آيد؛ ص 45 و چون اينك به وزارت منصوب شده و خلعت وزارت در بر كرده است چنين انديشيد كه چون شب ميشود و تاريكي عالم را فراميگيرد، من از كوفه با سر و پاي برهنه به زيارت ميآيم. چون شب فرا رسيد و سياهي جهان را گرفت، با سر و پاي برهنه تنها فريداً وحيداً از كوفه به سمت نجف ميآيد. راوي اين داستان حسن بن حسين بن عليّ بن طهّال ميگويد: جدّ من كه كليد دار بقعۀ متبرّكۀ آن حضرت بود شب در خواب بود. در رؤيا ديد أميرالمؤمنين عليه السّلام را كه به او ميگويند: برخيز و بنشين و براي دوست ما و وليّ ما عمران بن شاهين درِ بقعه را باز كن! جدّ من عليّ بن طهّال از خواب بر ميخيزد و شمعها را روشن ميكند و در را باز ميكند كه ناگهان ميبيند شيخي به طرف مرقد منوّر ميآيد. چون شيخ به حرم مطهّر رسيد، عليّ بن طهّال به او ميگويد: بِسْمِ اللَه يا مَوْلانا؛ بفرمائيد اي مولاي ما! عمران ميگويد: كيستم من؟ جدّ من ميگويد: شما «عمران بن شاهين» هستيد! عمران ميگويد: من عمران بن شاهين نيستم! جدّ من ميگويد: بلي شما عمران بن شاهين هستيد! اينك أميرالمؤمنين عليه السّلام در خواب نزد من آمدند و امر كردند برخيزم و در را باز كنم براي دوست و وليّ آن حضرت عمران بن شاهين.
ص 46 عمران ميگويد: به حقّ خود او، ترا سوگند ميدهم كه چنين گفت؟ جدّ من ميگويد: آري! به حقّ او سوگند ميخورم كه چنين گفت! عمران خود را روي عتبۀ در مياندازد و مشغول بوسيدن ميشود. و به مدير عامل خود در صيد ماهيهائي كه با زورقها ميگرفتند و صيد ميكردند حواله كرد كه شصت دينار به جدّ من بدهند. مجلسي ميگويد: رواقِ معروف به رواق عمران را در نجف اشرف و كربلاي معلّي بنا نمود و اين دو رواق در مشهدين شريفين، از آثار اوست. [38] يا علي گر به حشر، قنبر تو سايه بر گبر محشر اندازد جاي دارد كه ابر رحمت گبر، سايه بر اهل محشر اندازد اشعار ابن أبي الحديد در مدح أميرالمؤمنين عليه السّلامهُوَ النَّبَأُ الْمَكْنونُ وَ الْجَوْهَرُ الَّذي تَجَسَّدَ مِنْ نورٍ مِنَ الْقُدْسِ زاهِرِ (1) ألا إنَّما الإسْلامُ لَوْلا حُسامُهُ كَعَفْطَةِ عَنْزٍ أوْ قُلامَةِ حافِرِ (2) ألا إنَّما التَّوْحيدُ لَوْلا عُلومُهُ كَعَرْضَةِ ضِلّيلٍ وَ نَهْبَةِ كافِرِ (3) صِفاتُكَ أسْمآءٌ وَ ذاتُكَ جَوْهَرٌ بَريُّ الْمَعاني مِنْ صِفاتِ الْجَواهِرِ (4) ص 47 يَجِلُّ عَنِ الاعْراضِ وَ الايْنِ وَ الْمَتَي وَ يَكْبُرُ عَنْ تَشْبيهِهِ بِالْعَناصِرِ (5)[39] 1 ـ اوست خبر مستور و اصلي كه از نور تابندۀ عالم قُدس صورت بندي شده و لباس جسميّت در بر كرده است. 2 ـ آگاه باشيد! كه اگر جهاد عظيم و شمشير برندۀ او نبود، از اسلام جز چيز اندكي همانند آب بيني بز يا پارۀ سُم حيوان باقي نبود. 3 ـ آگاه باشيد! كه اگر علوم و دانش او نبود، توحيد آنچنان خراب ميشد كه به صورت آنچه را كه شخص ضالّ عرضه ميكند و آنچه را كه كافر غارت كرده است در ميآمد. 4 ـ صفات تو اسماء خداست و ذات تو جوهري است كه از آثار و خواصّ جواهر عالم امكان جداست. 5 ـ و ذات تو برتر است از عرَضهاي مادّه و مكان و زمان، و بزرگتر است از تشبيه و مشابهت با عناصر. ص 51
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِـسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَـنِ الـرَّحـيم الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ والصَّلَوةُ والسَّلامُ عَلَي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ و ءَالِهِ الطّاهِرينَ و لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الآنَ إلَي قيامِ يَوْمِ الدّينِ و لا حَوْلَ و لاقُوَّة إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم[40] هر چيزي جز وجه خدا، فعلاً فاني و هالك استقال اللهُ الحكيمُ في كتابِه الكريم: كُلُّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ. اين جمله قسمتي از آخرين آيۀ سورۀ قصص است؛ و تمام آيه چنين است: وَ لَا تَدْعُ مَعَ اللَهِ إِلَـٰهًا ءَاخَرَ لَآ إِلَـٰهَ إِلاّ هُوَ كُلّ شَيْءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ و لَهُ الْحُكْمُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ. (هشتاد و هشتمين آيه، از سورۀ قصص: بيست و هشتمين سوره از قرآن كريم) و همانطور كه ملاحظه ميشود پنج فقره در اين آيه آمده است. اوّل آنكه: با خداوند، خداي ديگر را مخوان! دوّم: هيچ معبودي جز ص 52 او نيست. سوّم: هر چيزي هلاك شونده است مگر وَجه او. چهارم: حكم و فرمان اختصاص به او دارد. پنجم: و بسوي او رجوع خواهيد نمود. و در واقع پس از بيان تكليفِ عدم جواز خواندن خداي ديگر را با خدا، چهار فقرۀ ديگر در مقام تعليل براي فقرۀ اوّل است. پس انسان نبايد جز خدا موجودي را بخواند و آن را با خدا شريك قرار دهد، چون غير از خدا معبودي نيست، و چون هر چيز فاني و هالك است مگر وجه او، و چون حكم اختصاص به او دارد، و بالاخره چون بازگشت مردم بسوي اوست. و علاوه در عين حال فقرۀ سوّم كه شاهد گفتار ماست، ميتواند تعليل براي فقرۀ دوّم نيز باشد. يعني هيچ معبودي جز خدا نيست، به دليل آنكه هر چيزي جز وجه او فاني و هالك است. بنابراين چون هر چيز غير از وجه خدا فاني و هالك است، انسان نبايد غير از خدا را بخواند. چون وجه خدا، خود خداست و خواندن خدا به وجه خدا، خواندن خداست؛ و انسان بايد موجود باقي را بخواند نه موجود هالك و فاني را. او همان خدائي است كه غير از او خدائي نيست، و حكم مختصّ به او، و رجوع نيز بسوي اوست. آيا ضمير مضافٌ اليه در وَجْهَهُ مرجعش الله است يا شيء است؟ ص 53 در صورت اوّل معني چنين ميشود: هر چيز فاني است جز وجه خدا؛ و در صورت دوّم: هر چيز فاني است جز وجه آن شيء. و در هر دو صورت معني صحيح است؛ چون وجه شيء در مقابل خود شيء كه فاني است و آن باقي ميماند، همان وِجهۀ باطن اشياء و جنبۀ ربط آنها با خداست كه در حقيقت همان وَجْهُ اللَهِ است. ولي از نقطۀ نظر جِناس عبارتي، چون در جملۀ سابق لَآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ آمده است و اين هُو مرجعش الله است لذا مناسب است كه ضمير وَجْهَهُ نيز به همان الله باز گردد. و اين آيه نميفهماند كه همۀ اشياء هلاك ميشوند و در آينده دستخوش فنا و بوار واقع ميگردند مگر وجه خدا، بلكه دلالت دارد بر آنكه تمام موجودات فاني و هالكاند؛ فعلاً فاني و هالكاند. چون هالكٌ از مشتقّات است و مشتقّات در خصوص مَن تَلبَّسَ بِالمَبدَأ حقيقتند. و در سواي آن بالاخصّ در مضارع و استقبال استعمالش مَجاز، و بدون نصب قرينه، عبارت را بر آن نميتوان حمل نمود. پس مُهرِ بَوار و بطلان و هلاكت به مفاد اين كريمه فعلاً بر تمام موجودات زده شده، و موجودات در عين هستي، نيست و باطلند. و بر همين مفاد است آيۀ مباركه: كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَ يَبْقَي' وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلَـٰلِ وَ الإكْرَامِ. [41] فَانٍ يعني فعلاً فاني هستند نه آنكه در زمان آينده لباس فنا در بر ص 54 ميكنند و وجه پروردگار باقي خواهد ماند. و از طرف ديگر داريم: فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَهِ. [42] «هر جا روي خود را بگردانيد و تماشا كنيد، آنجا وجه خداست.» پس وجه خدا همه جا هست، و تمام موجودات را وجه خدا فرا گرفته است. و به مفاد آن آيه كه وجه خدا هميشه ثابت است، نتيجه چنين ميشود كه موجودات پيوسته ثابتند، در حاليكه صدر آيه ميفرمايد: هر شيئي هالك است. و بالاخره چگونه ميتوان گفت كه تمام موجودات غير از وجه خدا هالك و فاني هستند و در عين حال همۀ موجودات ثبات و بقاء دارند؟ وجه خلقي اشياء، پيوسته فاني و وجه الهي آنها پيوسته باقي استحلّ اين سؤال به همان نظري است كه ذكر كرديم؛ و آن اينكه موجودات داراي دو وِجهه هستند. تمام اشيائي كه بتوان بر آن نام شيء نهاد و به آن چيز گفت، يك وجهۀ خَلقي دارند و يك وجهۀ أمري. يعني يك صورت و وجه استقلالي خلقي، و يك صورت و وجه اللهي. از نقطۀ نظر وجه خلقي تمام موجودات فاني و هالك و باطل هستند و از نقطۀ نظر وجه اللهي همۀ موجودات باقي هستند، و زوال و فناء و بَوار أبداً عارض آنها نميشود و سراغ آنها نميرود. و اين همان مطلبي است كه در فلسفۀ إلهيّه به اثبات رسيده ص 55 است كه وجود، ناقض و طاردِ عدم است. و چيزي كه موجود شد و لباس هستي تن كرد، گر چه ممكن است شكل و صورتش بعداً تغيير كند و يا در زمان بعد معدوم گردد ولي آن موجود، به تمام آن خصوصيّات حتّي ملاحظۀ زمان و سائر مشخّصات، بعد از وجود نميتواند با همان شرائط و خواصّ معدوم شود. و به موجود نميتوان معدوم گفت؛ و به وجود نميتوان عدم گفت، زيرا مفهوم وجود و عدم دو مفهوم متناقض از مفاهيم بديهيّۀ اوّليّه هستند. و اين مطلبي را كه قرآن كريم بيان ميكند بسيار دقيق و شايان هرگونه تفكير و تدقيق است كه: موجودات و اشياء با اينكه وحدت خود را حفظ ميكنند، اصالت آنها بستگي به همان جنبۀ وَجهُ اللهي دارد؛ و روي آن جنبه، همۀ موجودات، هستند و بَوار و زوال عارض آنها نميگردد. و روي جنبۀ خلقي تمام موجودات از بين روندهاند، بدون ترديد و شكّ؛ درحاليكه هر موجود يك چيز است و به دو جزء و به دو قسمت منقسم نميگردد كه بگوئيم يك جزئش زائل و جزء ديگرش باقي است! بنابراين، اين فنائي كه ما در موجودات حسّ ميكنيم و آيات مباركات قرآن براي پيدايش قيامت بيان ميكند كه شمس سياه ميشود، ستارهها كَدِر ميگردند، از آسمان ميريزند و منتشر ميشوند، زمين كشيده ميشود، آسمان شكافته ميشود، درياها بصورت آب جوش در ميآيند، و تمام اشياء فاني و باطل و عاطل ميگردند، و ص 56 تمام اين دستگاه از بين رونده و فاني شونده هستند؛ تمام اينها از نقطه نظر وجه خلقي است. يعني شيئيّت آنها كه از نقطۀ نظر وجه خلقي، انسان به آنها نظر ميكند، همه هالك و فانياند؛ ولي از نقطۀ نظر وجه اللهي تمام موجودات حتّي اين آسمان و زمين و اين كوهها و درياها ثابتند چون وجه خدا از بين نميرود. و اين نتيجه بر اساس آياتي است كه بيان نموديم كه هيچ موجودي نيست مگر آنكه وجه خدا در او هست چون وجه خدا در ر موجودي هست؛ و در هر موجودي تا آن عنوان وجه الله، يعني رابطۀ ملكوتي آن با خدا نباشد موجود نميشود. موجوديّت موجود بستگي به همان جنبۀ ملكوتي و وجه اللهي دارد. پس در تمام موجودات وجه الله هست؛ فَسُبْحَـٰنَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ. [43] و از آن نقطۀ نظر، فنا و بطلان ندارند. رواياتي وارد شده است كه در عين آنكه دلالت ميكند كه در طليعۀ پيدايش و ظهور و بروز قيامت، موجودات از بين ميروند، فاني و هلاك ميگردند؛ در عين حال اثبات وجود براي موجودات كرده؛ براي آسمان و زمين، براي زمان، اثبات وجود ميكند و در عين آنكه ميگويد نيست، ميگويد هست. در عين نيستي هستي، و در عين هستي نيستي است. ص57 و اين مسأله بسيار شايان دقّت است و بايد كاملاً توجّه كرد كه مفاد و مفهوم اين روايات چيست؟ أميرالمؤمنين عليه السّلام ضمن خطبهاي در «نهج البلاغة» ميفرمايد: وَ إنَّ اللَهَ سُبْحَانَهُ يَعُودُ بَعْدَ فَنَآءِ الدُّنْيَا وَحْدَهُ لَا شَيْءَ مَعَهُ، كَمَا كَانَ قَبْلَ ابْتِدَآئِهَا. كَذَلِكَ يَكُونُ بَعْدَ فَنَآئِهَا بِلَا وَقْتٍ وَ لَا مَكَانٍ وَ لَا حِينٍ وَ لَا زَمَانٍ. عُدِمَتْ عِنْدَ ذَلِكَ الاجَالُ وَ الاوْقَاتُ، وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَالسَّاعَاتُ. فَلَا شَيْءَ إلَّا الْوَاحِد الْقَهَّارُ، الَّذِي إلَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ الامُورِ.[44] «وقتي ميخواهد قيامت برپا شود و در صور دميده شود، تمام موجودات از بين ميروند و خدا ميماند و بس، تك و تنها، هيچ با خدا نيست. و همانطور كه قبلاً خداوند عالم را ايجاد فرموده تنها بوده و چيزي با او نبوده است، بعداً هم تنها خواهد بود و چيزي با او نخواهد بود. و در آن هنگام، اجلها و مدّتها از بين ميرود؛ سالها و ساعتها از بين ميرود. و هيچ نيست مگر خداوند واحد قهّار، آن خدائي كه بازگشت همه بسوي اوست.» در اينجا أميرالمؤمنين عليه السّلام ميفرمايد: خداوند، واحد و ص58 تنها خواهد بود همانطور كه در اوّلِ امر واحد و تنها بوده است. ساعات و روزگار و اجل و مدّت برچيده ميشود؛ و بازگشت همه بسوي اوست. از اينجا استفاده ميشود كه اموري هست كه از بين نميرود و معدوم صِرف نميگردد، بازگشت دارد و بازگشتش بسوي خداست. پاورقي
[23] ـ قسمتي از آيۀ 93 و آيۀ 64، از سورۀ 6: الانعام [24] ـ «مثنوي» طبع ميرخاني، ج 1، ص 41 [25] ـ «مفاتيح الإعجاز» ص 60 [26] ـ «أسرار الصّلوة» ص 65 [27] - لقاء الله خطي ص 7 [28] أسفار أربعه» طبع سنگي، ج 1، ص 26؛ و طبع سربي، ج 1، ص 117 [29] ـ « ـ مرحوم سبزواري در حاشيه خود بر «شرح منظومة» خود در ص 66، از طبع ناصري، راجع به كيفيّت تقوُّم معلول به علّت گويد: و هو متقوّمٌ بها ] أي بالعلّة [ أيْ ليستِ العِلّةُ خارجةً عنه بحيثُ لا مرتبةَ لهُ خاليةً عنها. و لا ظهورَ له خالياً عن ظهورِها، بل الظّهورُ لها أوّلاً و له ثانيًا كما قالَ عليه السّلامُ: ما رَأَيْتُ شَيْئًا إلاّ وَ رَأَيْتُ اللَهَ قَبْلَهُ. و قالَ: داخِلٌ في الاشْيآءِ لا بِالْمُمازَجَةِ، وَ خارِجٌ عَنِ الاشْيآءِ لا بِالْمُزايَلَةِ. و أيضًا: لَيْسَ في الاشْيآءِ بِوالِجٍ، وَ لا عَنْها بِخارِجٍ. و أيضًا: مَعَ كُلِّ شَيْءٍ لا بمُقارَنَةٍ، وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْءٍ لا بمُزايَلَةٍ. و أيضًا: داخِـلٌ في الاشْيآءِ لا كَدُخولِ شَيْءٍ في شَيْءٍ، خارِجٌ عَنِ الاشْيآءِ لا كَخُروجِ شَيْءٍ عَنْ شَيْءٍ. و أيضًا: تَوْحيدُهُ تَمْييزُهُ عَنْ خَلْقِه، وَ حُكْمُ التّمِيزِ بَينونَةُ صِفَةٍ لا بَيْنونَةُ..عُزْلَةٍ. و بالجُملة هذا مُتواترٌ بالمَعني.ـ انتهي. [30] ـ «مفاتيح الإعجاز» ص 60 [31] ـ آيۀ 3، از سورۀ 57: الحديد [32] ـ ذيل آيۀ 21، از سورۀ 76: الإنسان [33] ـ «تفسير ملاّ حسين كاشفي» خطّي، در تفسير سورۀ دهر [34] ـ اين اشعار سرودۀ ابن فارض است كه در عرفان به زبان عرب همانند حافظ در زبان فارسي غرّاء و بسيار عالي و خوب سروده است. و ما اين اشعار را كه در «تائيّة كبري» و مجموعاً 761 بيت است به مناسبت مطلب و مقام انتخاب كرديم. و براي تطبيق با ترجمه، در طرف چپ اعداد سِري را گذارديم ودر طرف راست شمارۀ ابيات را از «ديوان ابن فارض» قرار داديم تا مراجعۀ به آن آسان شود. [35] ـ «ديوان حافظ» طبع پژمان (سنۀ 1318 ) غزل 469، ص 214 و 215 [36] ـ آيات 124 تا 126، از سورۀ 20: طه [37] از فقرات دعاي كميل است. («مفاتيح الجنان» ص 67، از طبع إسلاميّه) [38] ـ ـ «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 9، ص 681 و 682 [39] ـ از أشعار رائيّة ابن أبي الحديد است كه از علويّات سبع اوست، و در مجموعهاي با معلّقات سبع و قصيدۀ بوصيري، طبع سنگي شده است. [40] ـ مطالب گفته شده در روز بيست و هشتم ماه مبارك رمضان. [41] آيۀ 26 و 27، از سورۀ 55: الرّحمن [42] قسمتي از آيۀ 115، از سورۀ 2: البقرة [43] آيه 83 از سوره 36 ياسين. [44] ـ «نهج البلاغة» خطبۀ 184، صفحۀ 359 و 360، از ج 1، طبع عبدهـ مصر، مطبعۀ عيسي البابي الحلبي |
|