کتاب الله‌شناسي / جلد اول / قسمت هشتم: شناخت خدا با خدا، منظور از: علیکم بدین العجائز
صفحه قبل

بايد چشم را از ديدن غير پاك كرد

بالجمله‌ بايد چشم‌ را از ديدن‌ غير ليلي‌ پاك‌ كرد و گوش‌ را از طنين‌ و آواي‌ جز او شستشو داد تا وي‌ اذن‌ نظاره‌ به‌ چهره‌ و استماع‌ سخنانش‌ را بدهد.
خدايا چكار بايد كرد ؟! راه‌ چاره‌ كدام‌ است‌ ؟! بالجمله‌ و محصّل‌ كلام‌ اميدي‌ و روزنه‌اي‌ يافت‌ مي‌شود يا بايد مأيوس‌ بود ؟! زنان‌ قبيلۀ ليلي‌ مي‌گويند: آقاجان‌ ! برو چشمت‌ را تطهير كن‌ ! گوشت‌ را پاك‌ كن‌ ! تطهير چشم‌ به‌ گريه‌ است‌ در شبهاي‌ تار از فراق‌ محبوب‌ ازل‌ و ابد ؛ و تطهير گوش‌ به‌ نگهداري‌ آن‌ است‌ از شنيدن‌ سخنان‌ تفرقه‌انگيز كه‌ معشوق‌ و محبوب‌ را خوشايند نمي‌باشد .
پاك‌ كردن‌ چشم‌ عَنْ كُلِّ ما لا يُحِلُّ اللَهُ النَّظَر إلَيْهِ و پاك‌ كردن‌ گوش‌ عَنْ كُلِّ ما لا يُحِلُّ اللَهُ الاِسْتِماعَ إلَيْهِ . (به‌ هر چه‌ خدا حلال‌ نمي‌داند نگاه‌ مكن‌ ، و به‌ هرچه‌ خدا حلال‌ نمي‌داند گوش‌ فرا مدار!)
مگر در اخبار نداريم‌ كه‌ خداوند عليّ اعلي‌ هيچ‌ چشمي‌ را بيشتر از چشم‌ گريان‌ دوست‌ ندارد ، و در روز قيامت‌ همۀ چشمها گريانند مگر آن‌ چشمي‌ كه‌ از

ص 155

عذاب‌ خدا در نيمه‌هاي‌ شب‌ گريان‌ باشد ؟ اين‌ گريه‌ براي‌ چيست‌ ؟ براي‌ نظره‌ها و نگاههائي‌ كه‌ بغير خدا افتاده‌ است‌. براي‌ شستشوي‌ جرمها و كثافاتي‌ مي‌باشد كه‌ چشم‌ بصر و چشم‌ بصيرت‌ را فراگرفته‌ و نظر به‌ ليلي‌ بدون‌ آن‌ تطهير و لايروبي‌ و شستشو امكان‌پذير نمي‌باشد . پس‌ شستشو ، راه‌ است‌ و طريق‌ به‌ مقصد . بعد از اينكه‌ اين‌ راه‌ طيّ شد ، انسان‌ مي‌رود بالاتر تا اينكه‌ بايد با خدا ، خدا را بشناسد . آنجا ديگر خداست‌ و غير از او نيست‌ . همۀ مراتب‌ طيّ شده‌ و اين‌ شخصِ گريه‌ كرده‌ ، ديدگانش‌ پاكيزه‌ شده‌ و نِساءِ حَيّ (زنان‌ قبيله‌) هم‌ وي‌ را ملامت‌ نمي‌كنند. مي‌رود ، مي‌رود ، نزد ليلي‌ مي‌رود . ديگر عشقش‌ مادّي‌ نيست‌ . عشق‌ مجازي‌ نمي‌باشد . ليلي‌ بدن‌ نيست‌ ؛ روح‌ است‌ و نفس‌ مجرّد است‌ . در اينصورت‌ اگر ليلي‌ در مشرق‌ عالم‌ باشد و مجنون‌ در مغرب‌ عالم‌ ، با هم‌ ارتباط‌ دارند . خوب‌ ادراك‌ مي‌كند: امروز سر ليلي‌ درد مي‌كند ، ليلي‌ خواب‌ است‌ ، ليلي‌ بيدار است‌ ، ليلي‌ مريض‌ است‌ ، ليلي‌ سالم‌ است‌ ... بسياري‌ از عاشقان‌ از اصحاب‌ رسول‌ اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و اصحاب‌ ائمّۀ معصومين‌ صلوات‌ الله‌ عليهم‌ اينچنين‌ بوده‌اند . اُوَيس‌ يَمانيّ قَرَنيّ اينگونه‌ بوده‌ است‌ . اصولاً وجدانشان‌ ادراك‌ مي‌كرد منويّات‌ مواليان‌ خودشان‌ را . وجودشان‌ مي‌فهميد مصالح‌ و مفاسد خود را كه‌ خواستۀ سروران‌ و سيّدان‌ و سالارانشان‌ بود . دندان‌ پيغمبر در روز اُحُد شكست‌ ، در همان‌ روز و همان‌ ساعت‌ دندان‌ اُويس‌ هم‌ در يمن‌ شكست‌ .

فرياد مجنون‌ هنگام‌ فَصْد ، از نيشتر خوردن‌ بر رگ‌ ليلي‌

گويند: وقتي‌ خواستند مجنون‌ را فصد كنند (رگ‌ زنند) فريادش‌ بلند شد كه‌ نه‌ از جهت‌ آنكه‌ من‌ از نيشتر نگرانم‌ ، بلكه‌ مي‌ترسم‌ از اينكه‌ اين‌ نيشتر به‌ رگ‌ ليلي‌ بخورد ، و شما كه‌ در اينجا مرا فصد مي‌كنيد دست‌ ليلي‌ را در ديار و بلاد خودش‌ فصد كنيد !

ص 156

گفت‌ مجنون‌ من‌ نمي‌ترسم‌ ز نيش

‌ صبر من‌ از كوه‌ سنگين‌ است‌ بيش‌

منبلم 22 ‌ بی‌زخم‌ ناسايد تنم

عاشقم‌ بر زخمها بر مي‌تنم‌

ليك‌ از ليلي‌ وجود من‌ پُر است

‌ اين‌ صدف‌ پر از صفات‌ آن‌ دُر است‌

ترسم‌ اي‌ فصّاد اگر فصدم‌ كني

‌ نيش‌ را ناگاه‌ بر ليلي‌ زني‌

داند آن‌ عقلي‌ كه‌ او دل‌ روشني‌ است

‌ در ميان‌ ليلي‌ و من‌ فرق‌ نيست‌

من‌ كيم‌ ليليّ و ليلي‌ كيست‌ من

‌ ما يكي‌ روحيم‌ اندر دو بدن‌ 23

خدا را با خدا بايد شناخت‌ ؛ «آفتاب‌ آمد دليل‌ آفتاب‌»


خداوند سبحانه‌ و تعالي‌ شأنه‌ نور است‌ و ظاهر ، و همۀ موجودات‌ را او به‌ ظهور رسانيده‌ است‌ . انسان‌ مي‌خواهد برسد به‌ او ؛ اينكه‌ مخلوق‌ است‌ و ظهور ، كجا و كي‌ و چگونه‌ امكان‌ دارد به‌ ظاهر برسد ؟ وقتي‌ از اظهارِ ظهور رفع‌ يد نمايد، متّصل‌ بشود به‌ شعاع‌ و برگردد به‌ مبدأ نور . برگردد به‌ خورشيد ، و برود در ذات‌ خورشيد . آنجا ديگر شعاع‌ نيست‌ . خورشيد ، خورشيد است‌ . و لهذا ذات‌ خورشيد را غير از خورشيد ، موجودي‌ نمي‌تواند بشناسد .
ما هر چه‌ خورشيد را تعريف‌ و تمجيد و تحميد و تحسين‌ نمائيم‌ ، كجا حقيقتش‌ را توانسته‌ايم‌ بازگو كنيم‌ ؟ كجا خورشيد را خواهيم‌ ديد ؟ كجا گرماي‌ خورشيد را ادراك‌ مي‌كنيم‌ ؟ كجا از عظمت‌ خورشيد و نفس‌ خورشيد و كيفيّت‌ و كمّيّت‌ آن‌ اطّلاعي‌ پيدا مي‌كنيم‌ ؟ ما ميليونها فرسنگ‌ از خورشيد دوريم‌ كه‌ في‌الجمله‌ حرارتي‌ از آن‌ به‌ ما مي‌رسد . وقتي‌ بخواهيم‌ خورشيد را نگاه‌ كنيم‌ بايد با شيشۀ سياه‌ رنگي‌ آن‌ را مشاهده‌ كنيم‌ تا از پشت‌ حجاب‌ سياه‌ و تاريك‌ فقط‌ بتوانيم‌ قرص‌ آنرا ملاحظه‌ نمائيم‌ .

ص 157

معرفت‌ ما به‌ خورشيد همين‌ مقدار است‌ . چه‌ كسي‌ قدرت‌ آنرا دارد كه‌ خورشيد را پيدا كند و عارف‌ و شناساي‌ او گردد ؟ آن‌ كس‌ كه‌ از اينجا برخيزد و برود در درون‌ خورشيد ذوب‌ شود و محو شود و از ذرّات‌ وجود و هستي‌ او گردي‌ هم‌ نماند ، او خورشيد را شناخته‌ است‌ . افسوس‌ كه‌ در آنجا «او» پيدا نمي‌شود و عبارت‌ و لفظ‌ «او» در ذات‌ خورشيد راه‌ ندارد .

مدح‌ تو حيف‌ است‌ با زندانيان

‌ گويم‌ اندر مجمع‌ روحانيان‌

مدح‌ ، تعريف‌ است‌ و تخريق‌ حجاب

‌ فارغ‌ است‌ از مدح‌ و تعريف‌ آفتاب‌

مادح‌ خورشيد مدّاح‌ خود است

‌ كه‌ دو چشمم‌ روشن‌ و نامُرمَد 24 است‌

ذمّ خورشيد جهان‌ ذمّ خود است

‌ كه‌ دو چشمم‌ كور و تاريك‌ و بد است 25


و در جاي‌ دگر مي‌گويد:

عاشقي‌ پيداست‌ از زاريّ دل

‌ نيست‌ بيماري‌ چو بيماريّ دل‌

علّت‌ عاشق‌ ز علّتها جداست‌

عشق‌ ، اُصطرلاب‌ اسرار خداست‌

. . . . . . . . . . . . . . . .

. . . . . . . . . . . . . . . .

آفتاب‌ آمد دليل‌ آفتاب‌ 26

گر دليلت‌ بايد از وي‌ رو متاب‌


ص 158

از وي‌ ار سايه‌ نشاني‌ مي‌دهد

شمس‌ هر دم‌ نور جاني‌ مي‌دهد

سايه‌ خواب‌ آرد ترا همچون‌ سمر 27

چون‌ بزايد شمس‌ ، انشقّ القَمر

خود غريبي‌ در جهان‌ چون‌ شمس‌ نيست

‌ شمس‌ جان‌ باقئي‌ كش‌ أمس 28 ‌ نيست 29

«عاشقان‌ ، كشتگان‌ معشوقند»


شيخ‌ مصلح‌ الدّين‌ سعدي‌ شيرازي‌ گويد:
» عاكفان‌ كعبۀ جلالش‌ به‌ تقصير عبادت‌ معترف‌ ؛ كه‌ ما عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ ، و واصفان‌ حِليۀ جمالش‌ به‌ تحيّر منسوب‌ ؛ كه‌ ما عَرَفْناكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ ! 30

ص 159

گر كسي‌ وصف‌ او ز من‌ پرسد

بي‌دل‌ از بي‌نشان‌ چه‌ گويد باز

عاشقان‌ ، كشتگان‌ معشوقند

برنيايد ز كشتگان‌ آواز


يكي‌ از صاحبدلان‌ سر به‌ جيب‌ مراقبت‌ فرو برده‌ بود و در بحر مكاشفت‌ مستغرق‌ شده‌ ، حالي‌ كه‌ از اين‌ معامله‌ باز آمد يكي‌ از دوستان‌ گفت‌: ازين‌ بستان‌ كه‌ بودي‌ ما را چه‌ تحفه‌ كرامت‌ كردي‌ ؟
گفت‌: به‌ خاطر داشتم‌ كه‌ چون‌ به‌ درخت‌ گل‌ رسم‌ ، دامني‌ پر كنم‌ هديّۀ اصحاب‌ را ! چون‌ برسيدم‌ ، بوي‌ گلم‌ چنان‌ مست‌ كرد كه‌ دامنم‌ از دست‌ برفت‌ !

اي‌ مرغ‌ سحر عشق‌ ز پروانه‌ بياموز

كان‌ سوخته‌ را جان‌ شد و آواز نيامد

اين‌ مدّعيان‌ در طلبش‌ بي‌خبرانند

 كآنرا كه‌ خبر شد خبري‌ باز نيامد

* * *

اي‌ برتر از خيال‌ و قياس‌ و گمان‌ و وهم

و ز هرچه‌ گفته‌اند و شنيديم‌ و خوانده‌ايم‌

مجلس‌ تمام‌ گشت‌ و به‌ آخر رسيد عمر

ما همچنان‌ در اوّل‌ وصف‌ تو مانده‌ايم‌ « 31


ص 160

وَ كُلٌّ يَدَّعي‌ وَصْلاً بِلَيْلَي

وَ لَيْلَي‌ لا تُقِرُّ لَهُمْ بِذاكا ( 1 )

إذا جَرَتِ الدُّموعُ عَلَي‌ الْخُدودِ

تَبَيَّنَ مَنْ بَكَي‌ مِمَّنْ تَباكا ( 2 )


1ـ و هر كسي‌ ادّعا مي‌كند كه‌ به‌ وصال‌ ليلي‌ نائل‌ آمده‌است‌ ؛ امّا ليلي‌ اقرار گفتار آنان‌ را نمي‌كند .
2ـ زمانيكه‌ اشكها بر گونه‌ها جريان‌ يابد ، روشن‌ مي‌شود كه‌ گريه‌ كننده‌ كيست‌ و آنكس‌ كه‌ خود را شبيه‌ به‌ گريه‌ كننده‌ نموده‌ است‌ كيست‌ !
در «مفاتيح‌ الإعجاز» بالمناسبه‌ اين‌ رباعي‌ را ذكر نموده‌ است‌:

رخ‌ دلدار را نقاب‌ توئي

چهره‌ يار را حجاب‌ توئي‌

به‌ تو پوشيده‌ است‌ مهر رخش

 ابر بر روي‌ آفتاب‌ توئي 32


بالجمله‌ اينگونه‌ معرفت‌ به‌ خدا كه‌ از اثر پي‌ به‌ موثّر و از خلقت‌ پي‌ به‌ خالق‌ مي‌توان‌ برد معرفتي‌ است‌ اجمالي‌ نه‌ تفصيلي‌ ، معرفتي‌ است‌ دور و مِنْ‌وَراءِ حجاب‌ نه‌ نزديك‌ و بدون‌ پرده‌ . اين‌ معرفتِ ضُعفاء و عَجَزه‌ مي‌باشد ، نه‌ معرفت‌ مردان‌ راه‌ قويّ الإراده‌ و عظيم‌ الهمّه‌ .
اين‌ معرفت‌ ، معرفت‌ از پِشك‌ شتر به‌ خود شتر ، از پشك‌ الاغ‌ بر خود الاغ‌ است‌ ؛ اين‌ كجا و معرفت‌ به‌ او پس‌ از مجاهدات‌ و رنجها و خون‌ دلها در مدّت‌ عمري‌ دراز كجا !

كلام‌ اميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌: الْبَعْرَةُ تَدُلُّ عَلَي‌ الْبَعِيرِ ، وَ الرَّوْثَةُ تَدُلُّ عَلَي‌ الْحَمِيرِ


از «جامع‌ الاخبار» ، مجلسيّ رضوان‌ الله‌ عليه‌ حكايت‌ نموده‌ است‌:
سُئِلَ أَمِيرُ الْمُوْمِنينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ عَنْ إثْبَاتِ الصَّانِعِ ، فَقَالَ: الْبَعْرَةُ تَدُلُّ عَلَي‌ الْبَعِيرِ ، وَ الرَّوْثَةُ تَدُلُّ عَلَي‌ الْحَمِيرِ ، وَ ءَاثَارُ الْقَدَمِ تَدُلُّ

ص 161

عَلَي‌الْمَسِيرِ . فَهَيْكَلٌ عِلْوِيٌّ بِهَذِهِ اللَطَافَةِ وَ مَرْكَزٌ سِفْلِيٌّ بِهَذِهِ الْكَثَافَةِ كَيْفَ لَا يَدُلَّانِ عَلَي‌ اللَطِيفِ الْخَبِيرِ ؟! , 33
«از حضرت‌ ، از اثبات‌ آفريدگار جهان‌ چون‌ پرسيدند ، در پاسخ‌ گفت‌: پِشك‌ شتر مي‌فهماند كه‌ از اينجا شتري‌ عبور كرده‌ است‌ ، و فضولات‌ الاغ‌ مي‌فهماند كه‌ از اينجا خرهائي‌ عبور نموده‌اند ، و علامت‌ جاي‌ پاي‌ آدمي‌ مي‌فهماند كه‌ از اينجا انساني‌ (رو به‌ اين‌ طرف‌ يا رو به‌ آن‌ طرف‌) راه‌ را طيّ كرده‌ است‌ ؛ پس‌ چگونه‌ اين‌ بنيان‌ استوار بالا بدين‌ لطافت‌ ، و اين‌ مركز پائين‌ بدين‌ كثافت 34 ‌ دلالتي‌ بر خداوند لطيف‌ خبير ندارند؟!»
و همچنين‌ از «جامع‌ الاخبار» حكايت‌ نموده‌ است‌:
سُئِلَ أمِيرُالْمُوْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَيْهِ: مَا الدَّلِيلُ عَلَي‌ إثْبَاتِ الصَّانِعِ؟!
قَالَ: ثَلَاثَةُ أَشْيَآءَ: تَحْوِيلُ الْحَالِ ، وَ ضَعْفُ الارْكَانِ ، وَ نَقْضُ الْهِمَّةِ. 35
«از حضرت‌ عليه‌ السّلام‌ پرسيدند: دليل‌ بر اثبات‌ صانع‌ چيست‌ ؟! گفتند: سه‌ چيز: تغيير احوال‌ آدمي‌ ، و سستي‌ اركان‌ و اعضاء انساني‌ ، و شكسته‌ شدن‌ تصميم‌ و عزم‌ و همّتي‌ كه‌ بني‌آدم‌ در انجام‌ كارهاي‌ خود دارند.»
و ايضاً از «توحيد» صدوق‌ ، از ابن‌ ادريس‌ از پدرش‌ از ابن‌ هاشم‌ از ابن‌ أبي‌عُمير از هِشام‌ بن‌ سالم‌ روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌ گفت‌: سُئِلَ أَبُو عَبْدِاللَهِ عَلَيْه السَّلَامُ فَقِيلَ لَهُ: بِمَ عَرَفْتَ رَبَّكَ ؟!
قَالَ: بِفَسْخِ الْعَزْمِ وَ نَقْضِ الْهَمِّ ؛ عَزَمْتُ فَفَسَخَ عَزْمِي‌ وَهَمَمْتُ فَنَقَضَ هَمِّي‌ ! 36

ص 161

«از حضرت‌ امام‌ أبوعبدالله‌ جعفر بن‌ محمّد الصّادق‌ عليهما السّلام‌ چون‌ پرسيده‌ شد: به‌ چه‌ چيز پروردگارت‌ را شناختي‌ ؟!
فرمود: به‌ حلّ كردن‌ و باز كردن‌ تصميم‌ و عزم‌ ، و به‌ شكستن‌ قصد و اراده‌؛ من‌ تصميم‌ گرفتم‌ كاري‌ انجام‌ دهم‌ تصميم‌ مرا باز كرد و از ميان‌ برداشت‌ ؛ و قصد كردم‌ براي‌ عملي‌ ، او قصد مرا شكست‌!»
اينگونه‌ معرفت‌ كه‌ در منطق‌ به‌ آن‌ برهان‌ « إنِّي‌ » گويند ، معرفت‌ است‌ از معلول‌ به‌ علّت‌ ، از مخلوق‌ به‌ خالق‌ ، از مصنوع‌ به‌ صانع‌ .

اكتفا كردن‌ به‌ «دينُ العجائز» موجب‌ خسران‌ و ندامت‌ و حسرت‌ است‌


به‌ آن‌ پيرزن‌ گفتند: خدا را از چه‌ راه‌ شناخته‌اي‌ ؟! گفت‌: از اين‌ چرخۀ ريسندگي‌ام‌ ! زيرا چون‌ دست‌ به‌ سوي‌ آن‌ مي‌برم‌ و دستۀ آن‌ را به‌ گردش‌ درمي‌آورم‌ ، آن‌ حركت‌ مي‌كند و نخها را مي‌ريسد و مبدّل‌ به‌ ريسمان‌ مي‌نمايد . و چون‌ دست‌ برميدارم‌ ، آن‌ مي‌ايستد و متوقّف‌ ميگردد ، پشمها و پنبه‌ها به‌ حال‌ خود باقي‌ مي‌ماند ، ديگر نه‌ رشته‌اي‌ رشته‌ مي‌شود و نه‌ ريسماني‌ تهيّه‌ مي‌گردد !
از آنجا دانستم‌ كه‌ اين‌ افلاك‌ و ستارگان‌ ثابت‌ و سيّار و اين‌ خورشيد و ماه‌ و اين‌ زمين‌ و اين‌ دستگاه‌ آفرينش‌ ، آفريننده‌اي‌ دارد كه‌ اگر وقتي‌ بخواهد توقّف‌ كند تمام‌ جهان‌ هستي‌ به‌ ديار عدم‌ مي‌روند ؛ و چون‌ در هر لحظه‌ بدان‌ ، نيرو از جانب‌ صاحب‌ نيرو مي‌رسد ، لهذا بر قرار و بر دوام‌ مي‌باشند .

خبر داري‌ كه‌ سيّاحان‌ افلاك‌

چرا گردند گرد مركز خاك‌

در اين‌ محرابگه‌ معبودشان‌ كيست

‌ وزين‌ آمد شدن‌ مقصودشان‌ چيست‌

چه‌ مي‌خواهند از اين‌ محمل‌ كشيدن

‌ چه‌ مي‌جويند ازين‌ منزل‌ بريدن‌

چرا اين‌ ثابت‌ است‌ آن‌ منقلب‌ نام

‌ كه‌ گفت‌ اين‌ را بجُنب‌ آن‌ را بيارام‌

مرا بر سرّ گردون‌ رهبري‌ نيست

‌ جز آن‌ كاين‌ نقش‌ دانم‌ سرسري‌ نيست‌

از اين‌ گردنده‌ گنبدهاي‌ پر نور

بجز گردش‌ چه‌ شايد ديدن‌ از دور

بلي‌ در طبع‌ هر داننده‌اي‌ هست‌

كه‌ با گردنده‌ گرداننده‌اي‌ هست‌


ص 163

از آن‌ چرخه‌ كه‌ گرداند زن‌ پير

قياس‌ چرخ‌ گردنده‌ از آن‌ گير 37


از اينجاست‌ كه‌ گفته‌اند: وَ عَلَيْكُمْ بِدينِ الْعَجآئِز ! «بر شما باد به‌ دين‌ پيرزنان‌!» ولي‌ بالاخره‌ بدانيد كه‌ شما مرد هستيد آنهم‌ مرد جوان‌ با اراده‌ ؛ اگر به‌ دين‌ عجائز اكتفا كنيد خسران‌ و وبال‌ و ندامتي‌ گريبانگيرتان‌ ميگردد كه‌ نه‌ تنها در دنيا بلكه‌ در عوالم‌ پسين‌ ، حسرت‌ زده‌ و متحيّر و مبهوتتان‌ ميگرداند !

اشعار بلند پايۀ شبستري‌ در لزوم‌ حركت‌ به‌ سمت‌ خداوند


عارف‌ عاليقدر مفخر شيعۀ اثناعشريّه‌: شيخ‌ محمود بن‌ عبدالكريم‌ نجم‌الدّين‌ شبستري‌ كه‌ از معاريف‌ عرفاي‌ قرن‌ هفتم‌ هجري‌ ماست‌ تغمّده‌ الله‌ بأعلي‌ درجات‌ رضوانه‌ در اين‌ مقام‌ مي‌فرمايد:

تو از عالم‌ همين‌ لفظي‌ شنيدي

‌ بيا بر گو كه‌ از عالم‌ چه‌ ديدي‌؟

چه‌ دانستي‌ ز صورت‌ يا ز معني‌؟

چه‌ باشد آخرت‌ چونست‌ دُنيي‌؟

بگو سيمرغ‌ و كوه‌ قاف‌ چبود؟

بهشت‌ و دوزخ‌ و أعراف‌ چبود؟

كدام‌ است‌ آن‌ جهان‌ كو نيست‌ پيدا

كه‌ يك‌ روزش‌ بود يك‌ سال‌ اينجا؟

همين‌ نبود جهان‌ آخر كه‌ ديدي

‌ نه‌ ما لا تُبْصِرونْ آخر شنيدي‌؟

بيا بنما كه‌ جابُلقا كدام‌ است

‌ جهان‌ شهر جابُلسا كدام‌ است 38

مشارق‌ با مغارب‌ هم‌ بينديش

‌ چه‌ اين‌ عالم‌ ندارد جز يكي‌ بيش‌

بيان‌ مِثْلَهُنَّ ز ابن‌ عبّاس‌

شنو پس‌ خويشتن‌ را نيك‌ بشناس‌

تو در خوابيّ و اين‌ ديدن‌ خيال‌ است‌

هر آنچه‌ ديده‌اي‌ از وي‌ مثال‌ است‌

به‌ صبح‌ حشر چون‌ گردي‌ تو بيدار

بداني‌ كآن‌ همه‌ وهم‌ است‌ و پندار


ص 163

چه‌ برخيزد خيال‌ چشم‌ أحوَل‌

زمين‌ و آسمان‌ گردد مبدّل‌

چه‌ خورشيد جهان‌ بنمايدت‌ چهر 39

نماند نور ناهيد و مه‌ و مهر

فتد يك‌ تاب‌ از آن‌ بر سنگ‌ خاره

‌ شود چون‌ پشم‌ رنگين‌ پاره‌ پاره‌

بدان‌ اكنون‌ كه‌ كردن‌ مي‌تواني‌

چه‌ نتواني‌ چه‌ سود آنگه‌ كه‌ داني‌

چه‌ مي‌گويم‌ حديث‌ عالم‌ دل‌

ترا سر در نشيب‌ و پاي‌ در گل‌

جهان‌ آنِ تو و تو مانده‌ عاجز

ز تو محروم‌‌تر كس‌ ديد هرگز؟

چو محبوسان‌ به‌ يك‌ منزل‌ نشسته

‌ بدست‌ عجز ، پاي‌ خويش‌ بسته‌

نشستي‌ چون‌ زنان‌ در كوي‌ ادبار

نميداري‌ ز جهل‌ خويشتن‌ عار

دليران‌ جهان‌ آغشته‌ در خون

‌ تو سر پوشيده‌ ننهي‌ پاي‌ بيرون‌

چه‌ كردي‌ فهم‌ از اين‌ «دين‌ العجايز»

كه‌ بر خود جهل‌ مي‌داري‌ تو جايز؟

زنان‌ چون‌ ناقصات‌ عقل‌ و دينند

چرا مردان‌ ره‌ ايشان‌ گزينند؟

اگر مردي‌ برون‌ آي‌ و نظر كن‌

هر آنچ‌ آيد به‌ پيشت‌ زان‌ گذر كن‌

مياسا يك‌ زمان‌ اندر مراحل

‌ مشو موقوف‌ همراه‌ رواحل 40

خليل‌ آسا برو حق‌ را طلب‌ كن‌

شبي‌ را روز و روزي‌ را به‌ شب‌ كن‌

ستاره‌ با مه‌ و خورشيد اكبر

بود حسّ و خيال‌ و عقل‌ انور

بگردان‌ زان‌ همه‌ اي‌ راهرو روي

‌ هميشه‌ لا اُحِبُّ الآفِلينْ گوي‌

و يا چون‌ موسي‌ عمران‌ در اين‌ راه‌

برو تا بشنوي‌ إنّي‌ أنَا اللهْ

ترا تا كوه‌ هستي‌ پيش‌ باقي‌ است‌

جواب‌ لفظ‌ أرْني‌ ، لَنْ تَراني‌ است‌

حقيقت‌ كهربا ، ذات‌ تو كاه‌ است

‌ اگر كوه‌ توئي‌ نبود چه‌ راه‌ است‌؟

تجلّي‌ گر رسد بر كوه‌ هستي‌

شود چون‌ خاك‌ ره‌ ، هستي‌ ز پستي‌

گدائي‌ گردد از يك‌ جذبه‌ شاهي

‌ به‌ يك‌ لحظه‌ دهد كوهي‌ به‌ كاهي‌


ص 165

برو اندر پي‌ خواجه‌ به‌ أسْرَي‌

تفرّج‌ كن‌ همه‌ آيات‌ كُبري‌

برون‌ آي‌ از سراي‌ اُمّ هاني‌

بگو مطلق‌ حديث‌ مَن‌ رَءاني‌

گذاري‌ كن‌ ز كاف‌ كُنج‌ كونين‌

نشين‌ بر قاف‌ قرب‌ قابَ قوسَين‌

دهد حق‌ مر ترا از آنچه‌ خواهي‌ 41

نمايندت‌ همه‌ أشيا كَما هي‌ 42


مرحوم‌ شيخ‌ در اين‌ ابيات‌ مختصر تمام‌ راههاي‌ خودپرستي‌ را مسدود فرموده‌ و راه‌ خداپرستي‌ را به‌ طور مكشوف‌ بيان‌ فرموده‌ است‌ ، و لهذا چون‌ مقام‌ ما و كتاب‌ ما دربارۀ «الله‌ شناسي‌» مي‌باشد مناسب‌ ديد اين‌ أشعار آورده‌ شود .

شرح‌ «مفاتيح‌ الإعجاز» در اشعار «گلشن‌ راز»


ولي‌ از لحاظ‌ آنكه‌ بعضي‌ از آن‌ ابيات‌ نياز به‌ شرح‌ و تفصيل‌ دارد و از زمان‌ شيخ‌ تا به‌ حال‌ شرحي‌ بهتر و روشن‌تر و جانفزاتر و دل‌انگيزتر از شرح‌ عارف‌ عاليقدر ما: شيخ‌ محمّد بن‌ يحيي‌ بن‌ عليّ جيلانيّ لاهيجي‌ نوشته‌ نشده‌ است‌ ، و با وجود آنكه‌ از آن‌ شرح‌ تا به‌ حال‌ كه‌ سنه ‌ 1415 هجريّه قمريّه‌ است‌ پانصد و سي‌ و هشت‌ سال‌ ميگذرد 43 هنوز آن‌ شرح‌ زنده‌ و مورد بحث‌ و استفاده‌ و

ص 166

 مراجعۀ أعلام‌ فنّ ميباشد ؛ بسيار ضروري‌ و لازم‌ ديد تا عين‌ عبارات‌ آنرا در تبيين‌ مقاصد شيخ‌ بياورد . زيرا از جهت‌ متانت‌ كلام‌ ، و استواري‌ برهان‌ ، و انشاء سليس‌ و دلنشين‌ و شواهد روائيّه‌ ، و لطائف‌ ذوقيّه شعريّه‌ در درجۀ أعلاي‌ از استحكام‌ به‌ نظر رسيده‌ است‌ .
و لهذا اينك‌ شروع‌ مي‌كنيم‌ به‌ شرح‌ ، و أحياناً بعضي‌ از يادداشتهاي‌ لازم‌ چنانچه‌ به‌ نظر آيد در تعليقۀ آن‌ آورده‌ مي‌شود ؛ بحول‌ الله‌ و قوّته‌ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليّ الْعَظيم‌ .
شيخ‌ محمّد لاهيجي‌ مي‌فرمايد:
» چون‌ حقّ به‌ جميع‌ اشياء و اعيان‌ متجلّي‌ است‌، و علم‌ و حيات‌ لازم‌ ذات‌ الهي‌اند ، و هرجا كه‌ ملزوم‌ باشد البتّه‌ لازم‌ خواهد بود ؛ پس‌ هرجا كه‌ وجود

ص 167

باشد حيات‌ و علم‌ هم‌ باشد .
فأمّا غايةُ ما في‌ الباب‌ آنستكه‌ اگر محلّي‌ را كه‌ مجلاي‌ آن‌ تجلّي‌ است‌ اعتدالي‌ كه‌ موجب‌ ظهور حيات‌ و علم‌ است‌ نباشد ، آن‌ صفات‌ در وي‌ مخفي‌ بماند؛ همچو شخصي‌ مُغمَي‌ عليه‌ . 44
پس‌ همۀ اشياء را علم‌ و حيات‌ باشد ، و هرچه‌ را حيات‌ باشد البتّه‌ نفس‌ خواهد بود . و مقرّر است‌ كه‌ هر نفس‌ كه‌ هست‌ ، بالضّروره‌ ـ به‌ قوّه‌ يا به‌ فعل‌ ـ مُدرك‌ هستي‌ خود است‌ ، و آن‌ مستلزم‌ ادراك‌ هستي‌ مطلق‌ است‌ كه‌ عامّ روشن‌تر از خاصّ است‌ . يعني‌ همۀ عالم‌ از ذات‌ خود به‌ قوّه‌ يا به‌ فعل‌ آگاهند ، و از آنجا كه‌ از ذات‌ خود آگاهند راه‌ به‌ درگاه‌ حضرت‌ اله‌ برده‌اند ، چو ذات‌ حقّ به‌ صورت‌ همه‌ متجلّي‌ و ظاهر است‌ .

نطق‌ آب‌ و نطق‌ خاك‌ و نطق‌ گل

هست‌ محسوس‌ حواس‌ اهل‌ دل‌

فلسفي‌ كآن‌ منكر حَنّانه‌ است

 از حواس‌ اوليا بيگانه‌ است‌


چون‌ هرچه‌ هست‌ مظهر و مراياي‌ وجه‌الله‌اند و به‌ صورتِ همه‌ اوست‌ كه‌ ظهور نموده‌ و در حجاب‌ تعيّنات‌ مخفي‌ گشته‌ است‌ ، ميفرمايد كه‌: متن‌:

به‌ زير پردۀ هر ذرّه‌ پنهان

 جمال‌ جانفزاي‌ روي‌ جانان‌


از عجائب‌ شؤونات‌ الهي‌ آن‌ است‌ كه‌ در عين‌ ظهور مخفيّ ، و در عين‌ خفا ظاهر مي‌نمايد . و با وجود آنكه‌ بغير او هيچ‌ نيست‌ و اوست‌ كه‌ عين‌ همۀ اشياء شده‌ ، تعيّنات‌ و تشخّصات‌ ، پردۀ جمال‌ آن‌ حضرت‌ گشته‌اند و در زير پردۀ هر ذرّه‌اي‌ از ذرّات‌ دو عالم‌ ، جمال‌ جانفزاي‌ آن‌ محبوب‌ حقيقي‌ پنهان‌ شده‌ ، به‌ صورت‌ همه‌ جلوه‌گري‌ ميكند و به‌ رنگ‌ همه‌ برمي‌آيد . عربيّةٌ:

بَدَتْ بِاحْتِجابٍ وَ اخْتَفَتْ بِمَظاهِرٍ

عَلَي‌ صِبَغِ التَّلْوينِ في‌ كُلِّ بَرْزَةِ 45


ص 168

خورشيد به‌ ذرّه‌ چون‌ نهان‌ است

چون‌ ذرّه‌ به‌ نور خود عيان‌ است‌

حيف‌ است‌ كه‌ مهر روي‌ جانان

مستور به‌ پردۀ جهان‌ است‌

از بهر چه‌ نور عالم‌ آرا

در ظلمت‌ اين‌ و آن‌ نهان‌ است‌

خورشيد رُخش‌ به‌ جلوه‌ آمد

ذرّات‌ جهان‌ نمودِ آن‌ است


فَسُبْحانَهُ وَ تَعالَي‌ ؛ ما ظَهَرَ في‌ مَظْهَرٍ إلاّ وَ احْتَجَبَ بِهِ . 46
دنباله متن
پاورقي
22 مَنبَل‌: كاهل‌ و بيكاره‌
23 از ملاّ محمّد بلخي‌ رومي‌ صاحب‌ كتاب‌ «مثنوي‌» در ج‌ 5 ، ص‌ 472 ، سطر 14 ، از طبع‌ ميرخاني‌ .
24 يعني‌ غير رَمَددار ، رَمَد مرضي‌ است‌ در چشم‌ كه‌ با آن‌ ماه‌ را پيوسته‌ با هاله‌ مي‌بيند .
25 «مثنوي‌» طبع‌ آقاميرزا محمود ، اوائل‌ دفتر پنجم‌ ، ص‌ 429 ، سطر 4 و 5
26 اشارتست‌ به‌ حديث‌ عَرَفْتُ رَبّي‌ بِرَبّي‌ ، و همچنين‌ يَا مَنْ دَلَّ عَلَي‌ ذاتِهِ بِذاتِهِ . يعني‌: «شناختم‌ پروردگار خودم‌ را به‌ پروردگار خودم‌.» و نيز «اي‌ كسيكه‌ دلالت‌ مي‌كند بر ذات‌ خود به‌ ذات‌ خود!» (تعليقه‌)
27 سَمَر: افسانه‌
28 أمْس‌: روز گذشته‌ .
29 «مثنوي‌» طبع‌ ميرزا محمودي‌ ، ج‌ 1 ، ص‌ 4 ، سطر 12 و سطر 16 و 17 30 سمعاني‌ در كتاب‌ «رَوح‌ الارواح‌ في‌ شرح‌ أسمآءِ المَلِك‌ الفتّاح‌» در ص‌ 54 گويد:
» ... و ملائكۀ ملوك‌ مي‌آيند صومعه‌هاي‌ عبادت‌ را آتش‌ در زده‌ ، خرمنهاي‌ تقديس‌ و تسبيح‌ را بر بادِ بي‌نيازي‌ بر داده‌ و مي‌گويند: ما عبَدْناك‌ حقَّ عبادتِك‌ . عارفان‌ و موحّدان‌ مي‌آيند دست‌ افشانان‌ كه‌ ما عَرفْناك‌ حقَّ معرفتِك‌ . «
و در ص‌ 596 گويد: » آنكه‌ فريشتگان‌اند مي‌گويند: ما عبَدْناك‌ حقَّ عبادتِك‌ ، آن‌ سرمايه‌ به‌ باد دادن‌ است‌ ؛ و آنكه‌ آدميان‌ گفتند: ما عرَفْناك‌ حقَّ معرفتِك‌ ، و آن‌ خرمن‌ خود را آتش‌ در زدن‌ است‌. «
و نجيب‌ مائل‌ هروي‌ در تعليقۀ خود در ص‌ 697 مي‌نويسد:
» ما عبَدْناك‌ حقَّ عبادتِك‌: علاء الدّولة‌ سمناني‌ مي‌نويسد: يكي‌ از مسائل‌ اصول‌ كه‌ مختلف‌ است‌ ميان‌ امام‌ أبوحنيفه‌ و امام‌ شافعي‌ آنستكه‌ أبوحنيفه‌ مي‌گويد: ما عبَدْناك‌ حقَّ عبادتِك‌ ولكن‌ عرَفْناك‌ حقَّ معرفتِك‌ ، و شافعي‌ ميگويد: ما عبَدْناك‌ حقَّ عبادتِك‌ أي‌ ما عرَفْناك‌ حقَّ معرفتِك‌ .(چهل‌ مجلس‌، صص‌ 156 ـ 157 ). «
و علاء الدّولة‌ سمناني‌ در العروة‌ خود ص‌ 83 و 84 گويد:
» و همچنين‌ همۀ عارفان‌ همين‌ گفته‌اند . امّا آنكه‌ امام‌ اعظم‌ أبوحنيفه‌ كوفي‌ گفته‌: سبحانَك‌ ما عبَدْناك‌ حقَّ عبادتِك‌ و ما شكَرْناك‌ حقَّ شُكْرِك‌ ، ولكن‌ عرَفْناك‌ حقَّ معرفتِك‌ ؛ همين‌ معني‌ دارد. «
31 ـ از روي‌ دو نسخه‌ ، يكي‌: قديمي‌ترين‌ نسخه‌ مطبوع‌ است‌ كه‌ با «بوستان‌» به‌ خطّ علي‌ أكبر تفرشي‌ در شهر شعبان‌ المعظّم‌ 1260 هجري‌ قمري‌ در عهد سلطنت‌ محمّد شاه‌ قاجار نوشته‌ شده‌ و به‌ طبع‌ رسيده‌ است‌ . اين‌ نسخه‌ صفحه‌ شمار ندارد . دوّمي‌: از «كلّيّات‌ سعدي‌» كه‌ به‌ اهتمام‌ آقاي‌ محمّد علي‌ فروغي‌ گرد آمده‌ و از جمله‌ «گلستان‌» اوست‌. و ما اين‌ سخن‌ را از ص‌ 3 آن‌ ، در اينجا ذكر نموديم‌ .
32 «مفاتيح‌ الإعجاز» در شرح‌ «گلشن‌ راز» شيخ‌ محمّد لاهيجي‌ ، ص‌ 0 11
33 «بحار الانوار» ، علاّمه‌ شيخ‌ الإسلام‌: ملاّ محمّد باقر مجلسي‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌، طبع‌ مطبعۀ حيدري‌ ، ج‌ 3 ، كتاب‌ توحيد ، ص‌ 55 ، روايت‌ 27 و 29
34 كثيف در لغت عرب يعني انبوه و متراكم و درهم (م)
35 «بحار الانوار» ، علاّمه‌ شيخ‌ الإسلام‌: ملاّ محمّد باقر مجلسي‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌، طبع‌ مطبعۀ حيدري‌ ، ج‌ 3 ، كتاب‌ توحيد ، ص‌ 55 ، روايت‌ 27 و 29
36 «بحار الانوار» طبع‌ حيدري‌ ، ج‌ 3 ، باب‌ 3 : «إثبات‌ الصّانع‌ و الاستدلال‌ بعجائب‌ صنعه‌ علي‌ وجوده‌ و علمه‌ و قدرته‌ و سآئر صفاته‌» ص‌ 49 ، حديث‌ 21
37 «كلّيّات‌ حكيم‌ نظامي‌ گنجوي‌» طبع‌ انتشارات‌ اميركبير ، قسمت‌ «خسرو و شيرين‌» ص‌ 123 و 124 ، در تحت‌ عنوان‌ «استدلال‌ نظر و توفيق‌ شناخت‌» ؛ قصيده‌ايست‌ مفصّل‌ ، و ما چند بيتي‌ از آن‌ را انتخاب‌ نموديم‌ .
38 در طبع‌ حروفي‌ كتابخانه‌ طهوري‌ با تصحيح‌ دكتر صمد موحّد اينطور آمده‌ است‌:جهان‌ را شهر جابلسا چه‌ نام‌ است‌ ؟ (م‌)
39 در طبع‌ كتابخانه طهوري‌: چو خورشيد عيان‌
40 در طبع‌ كتابخانه‌ طهوري‌: همراه‌ و رواحل‌
41 در طبع‌ كتابخانۀ طهوري‌: دهد حق‌ مر ترا هرچ‌ آن‌ بخواهي‌
42 «گلشن‌ راز» با خطّ نستعليق‌ آقاي‌ عماد اردبيلي‌ ، انتشارات‌ كتابخانه‌ احمدي‌ شيراز، ص‌ 16 تا ص‌ 19 43 زيرا چنانكه‌ دانستيم‌ «گلشن‌ راز» را مرحوم‌ شيخ‌ در سنۀ 717 به‌ نظم‌ در آورده‌ است‌، و شرحش‌ را مرحوم‌ لاهيجي‌ چنانكه‌ در «مفاتيح‌ الإعجاز» مطبوع‌ با مقدّمه‌ آقاي‌ كيوان‌ سميعي‌ ، انتشارات‌ محمودي‌ ، ص‌ 2 مسطور مي‌باشد ، در سنه‌ هشتصد و هفتاد و هفت‌ ( 877 ) شروع‌ بدان‌ نموده‌ است‌ . بنابراين‌ ، از نظم‌ «گلشن‌» 698 سال‌ يعني‌ قريب‌ هفت‌ قرن‌ تمام‌ و از شرحش‌ 538 سال‌ منقضي‌ گرديده‌ است‌ .
در «الذّريعة‌ إلي‌ تصانيف‌ الشّيعة‌» ج‌ 21 ، ص‌ 1 0 3 آورده‌ است‌:
» «مفاتيح‌ الإعجاز في‌ شرح‌ گلشن‌ راز» ، از شمس‌الدّين‌ محمّد متخلّص‌ به‌ «أسيري‌» لاهيجي‌ نوربخشي‌ است‌ كه‌ داراي‌ اجازه‌ از سيّد محمّد نوربخش‌ (ياد شده‌ در ج‌ 9 ، ص‌ 76 ) بوده‌ است‌ . ما اشاره‌ به‌ برخي‌ از شروح‌ «گلشن‌ راز» در ج‌ 13 ، ص‌ 268 تا ص‌ 271 نموده‌ايم‌ . لاهيجي‌ اين‌ شرح‌ را در روز دوشنبه‌ 19 ذوالحجّة‌ سنۀ 877 شروع‌ كرده‌ است‌ ؛ و مكرّراً به‌ طبع‌ رسيده‌ است‌ ، از جمله‌ در بمبئي‌ سنۀ 1 0 13 ؛ و اوّل‌ آن‌ اين‌ مي‌باشد: «باسمِك‌ الاعظمِ الشّاملِ فيضُه‌ المُقدّسُ لكُلّ موجودٍ ... اي‌ محمود به‌ هر شأني‌ و اي‌ معبود به‌ هر مكاني‌». نُسخ‌ خطّيّۀ آن‌ شايع‌ است‌ . قديمي‌ترين‌ آنها برحسب‌ اطّلاعي‌ كه‌ من‌ حاصل‌ نموده‌ام‌ در قاهره‌ (دارالكتب‌ 7 م‌ تصوّف‌ فارسي‌) كتابتش‌ 885 ، و در طهران‌ (مجلس‌ 1117 ) كتابتش‌ 00 9 ، و نسخۀ ديگر نزد سلطان‌ القرّائي‌ در طهران‌ و كتابتش‌ در سنۀ 1 0 9 مي‌باشد. «
(پس‌ از طبع‌ أوّل‌ كتاب‌ «الله‌ شناسي‌» ، طبع‌ جديدي‌ از كتاب‌ «مفاتيح‌ الإعجاز» ملاحظه‌ شد كه‌ متن‌ اصلي‌ آن‌ براساس‌ نسخه‌اي‌ كه‌ تاكنون‌ قديمي‌ترين‌ نسخه‌ شناخته‌ شده‌ و متعلّق‌ به‌ سال‌ 882 هجري‌ است‌ و به‌ شمارۀ 351 در كتابخانۀ مسجد گوهرشاد مشهد مقدّس‌ موجود مي‌باشد فراهم‌ گرديده‌ است‌ . كاتب‌ آن‌ ، آنرا در شهر «مكّه‌» كتابت‌ نموده‌ و در شهر «زبيد» يمن‌ در حضور شارح‌ مقابله‌ و تصحيح‌ كرده‌ است‌ .
در طبع‌ حاضر «الله‌ شناسي‌» قسمتهاي‌ نقل‌ شده‌ از اين‌ كتاب‌ ، با اين‌ طبع‌ ـ كه‌ توسّط‌ انتشارات‌ زوّار به‌ انجام‌ رسيده‌ است‌ ـ نيز مقابله‌ و بعضي‌ از موارد اختلاف‌ آن‌ در تعليقه‌ با عنوان‌ نسخۀ «ز» ذكر شده‌ است‌ ـ م‌ .)
44 يعني‌ كسي‌ كه‌ بيهوش‌ شده‌ است‌ 45 «در تمام‌ بروز و ظهورهاي‌ موجود در عالم‌ ، وي‌ با رنگهاي‌ گوناگون‌ در حاليكه‌ خود را پنهان‌ داشته‌ بود ظاهر شد ، و در حالي كه‌ خود را در مظاهر نشان‌ داده‌ بود پنهان‌ گرديد.»
اين‌ بيت‌ ، دويست‌ و چهل‌ و ششمين‌ بيت‌ از تائيّه كبراي‌ ابن‌ الفارض‌ است‌ كه‌ مجموعاً 761 بيت‌ مي‌باشد و به‌ نام‌ «نظم‌ السّلوك‌» معروف‌ است‌ . و در ص‌ 0 7 از مجموعۀ «ديوان‌ كامل‌ ابن‌ الفارض‌» طبع‌ دار صادر ـ دار بيروت‌ (سنۀ 1382 هجريّه قمريّه‌) موجود است‌ . و دو بيت‌ قبل‌ از اين‌ بيت‌ بدين‌گونه‌ است‌:

فكُلٌّ صَبا منهم‌ إلي‌ وصف‌ لبسِها

 بصورةِ حُسنٍ لاحَ في‌ حُسْنِ صورةِ

و ما ذاك‌ إلاّ أن‌ بَدتْ بمظاهرٍ

فظنّوا سواها و هْيَ فيها تجلّتِ


46 «پس‌ مقدّس‌ و منزّه‌ است‌ او از تحقّق‌ وجودش‌ به‌ اشياء ممكنه‌ ، و بالاست‌ از تشبيه‌ ؛ او در مظهري‌ از مظاهر ، ظهور ننمود مگر آنكه‌ بواسطه خود آن‌ مظهر ـ و در آن‌ مظهرـ پنهان‌ گشت‌.»
دنباله متن