معناى فرمايش مرحوم علاّمه (ره): «دنيا و آخرت را به اهلش واگذار كرديم!»
ايشان كه به حقّ، نقطهعطفى در تعميم دايره سير و سلوك و تربيت أفراد مستعدّ بودند و علوم و معارف ربّانى را از محافل خصوصى، به متن جامعه مسلمين آورده و همگان را از اين مشرب گوارا بهرهمند ساخته و بسوى توحيد و محبّت حضرت حقّ رهنمون شدند، مىفرمودند: «دنيا و آخرت را به أهلش واگذار كرديم!» أمّا دنيا را به أبناء آن سپردند، يعنى به دنيا آمدند ولى منظورشان فقط خدا بود و نگاهشان به دنيا همچون منزلگاهى براى عبور يا خوابى كوتاه يا سايهاى گذرا بود. و أمّا آخرت را به أهلش واگذار كردند، يعنى غايت عبادات و نيّتشان خوف نار و طمع جنّت نبود، بلكه فقط خدا و محبّت به او بود و بس. نه اينكه عبادت و اطاعت خدا را رها كرده باشند؛ خير! نسبت بين زاهد و عابد با عارف، نسبت عموم و خصوص مطلق است؛ يعنى هر عارفى، لامحاله عابد
ص 381
زاهد هست، أمّا هر عابد يا زاهدى عارف نيست. بلكه زهد عارف از زهد زاهد أتمّ، و عبادتش از عبادت عابد به مراتب أكثر و أكمل مىباشد؛ أمّا مطمح نظر او فقط و فقط خداوند است و بس. چنانكه خواجه شيراز در أوصاف عرفاى إلهى اينچنين مىسرايد:
غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود ز هرچه رنگ تعلّق پذيرد آزادست[1]
در اين بيت، عارف بلندمرتبه شيراز خود را غلام و بنده آن عارفى ميداند كه تنها سر بر آستان عبوديّت حضرت حقّ مىسايد و از إسارت غير، رهايى يافته و به اقيانوس بىكران توحيد و وحدت پيوسته است.
الهى زاهد از تو حور مىخواهد قصورش بين به جنّت مىگريزد از درت يا رب شعورش بين
يكبار خدمت ايشان عرض كردم: حافظ عليهالرّحمهوالرّضوان كه در اين بيت ميفرمايد:
بيا اى شيخ و از خمخانه ما شرابى خور كه در كوثر نباشد[2]
اين چه شرابىاست كه در كوثر نيست؟ شراب كوثرى كه هيچ شرابى بهتر و گواراتر از آن نيست!
فرمودند: شراب كوثر، قيد «كوثر» را پيدا كرده، و آن شرابى كه حافظ ميگويد بالاتر از آن بوده و عارى از هر قيد و حدّ و تعيّنى است.
راه وصول به معرفت خداوند، فناء و اندكاك أنانيّت انسان است
بارى، تنها راه وصول به معرفت و ذوق شهد شيرين لقاء حضرت پروردگار، همان فناء و اندكاك جبل أنانيّت، و طنيناندازشدن سروش توحيدى إِنّى أَنَا اللَهُ رَبُّ الْعَـلَمِينَ[3] در طور قلب سالكاست، و تا آن زمان كه ذرّهاى از
ص 382
بقاياى وجود و أنانيّت باشد همواره سالك از قرب و نزديكى به سرادق حضرت أحديّت رانده مىشود.
و لذا حضرت علاّمه رضواناللـهعليه همانند حضرت حاج سيّد هاشم موسوى حدّاد أفاضاللـهعلينامنبركاتتربته هيچ چاره و گريزى را بالاتر از فناء نمىديدند[4] و مىفرمودند: آدم مىخواهد خدا را پيدا كند، در اين اطاق ميگردد نمىيابد، در اطاق ديگرى او را مىجويد آنجا هم نيست، در صحرا، در باغ، در برّ و بحر، پيدا نمىشود؛ با آنكه همهجا هست[5]
چون مطلق است، بىحدّ است؛ بله! يكجا مىتوان خدا را پيدا كرد: آنجا كه ديگر «خود» انسان نيست و وجودى ندارد.
به قول خواجهحافظ عليهالرّحمه:
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست |
تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز |
و به تعبير وحدت كرمانشاهى رضواناللـهعليه:
هرگز نبرى راه به سر منزل إلّا |
تا باديهپيما نشوى وادى لا را[6] |
مىفرمودند: شما هر چيزى را در كورهاى كه پنج هزار درجه حرارت دارد
ص 383
قرار دهيد ذوب مىشود. هر فلزى بالأخره هرقدر هم محكم باشد، در اين درجه از حرارت آب مىشود. سالك هم وقتى به مقام فناءفىاللـه برسد هستىاش ذوب ميگردد و تعيّنش را از دست مىدهد.
بارى، تا اينجا خوب دانسته شد كه غايت فعليّت و كمال انسان، إدراك توحيد و وحدت بالصّرافه حضرت حقّاست و اين مقام، مقامى بس عظيم و مرتبتى بس رفيعاست كه اگر اين مرتبه از إدراك و علم از انسان فوت شود، كال و ناقص از دنيا رفته و اين استعداد و موهبت إلهى را براى باريافتن به عالم قدس و نزاهت، براى هميشه با خود مدفون ميكند. و چه خسرانى از اين بالاتر! بنابراين، به مقتضاى كلام سيّد العارفين حضرت أميرالمؤمنين علىّ بن أبىطالب عليهالصّلوةوالسّلام كه ميفرمايد: الفُرْصَةُ تَمَرُّ مَرَّ السَّحابِ، فَانْتَهِزوا فُرَصَ الْخَيرِ[7] بايد ساعات عمر و دقائق آن را صرف توحيد و مسائل آن و تحقّق به اين مقام منيع نمود؛ و چه بسيار از علماء و محقّقانى كه در اين جهت كوتاهى نموده و با اينكه عمر خود را در مكتبهها و سير در كتابها و تحقيق و تأليف گذراندند، نهايت با چشم اشكبار و با إقرار به تهىدستبودن، از اين دار فانى بار سفر بستند.
روزى در مجلس سؤال و جواب، خدمت مرحوم علاّمه طباطبائى رضواناللـهتعالىعليه بوديم و عدّه معدودى از فضلاء نيز حضور داشتند. يكى از آقايان سؤال كرد: آيا مسأله توحيد اين ارزش را دارد كه انسان عمر خود را براى آن صرف كند و در ارتباط با مسائل آن به تحقيق بپردازد؟
حضرت علاّمه رحمةاللـهعليه فرمودند: آيا از توحيد مسألهاى عالىتر و راقىتر وجود دارد؟! اگر توحيد، أعلى و أرقى از همه مسائلاست، پس مىارزد
ص 384
كه انسان همه عمر را در اين راه بگذارد.
شادابى حوزههاى علميّه، در تدريس حكمت و عرفان است
و معالأسف ديده مىشود كه منطق و فضاى حاكم بر فضلاى ما چنيناست كه به توحيد و مسائل آن به ديدى سطحى مىنگرند، و براى تعليم و تعلّم آن و هزينهكردن عمر در راه آن، مبتلاى به ترديد بوده و گويا آن را إضاعه وقت مىدانند؛ غافل از آنكه حيات و طراوت و شادابى حوزههاى علميّه و جامعه علمى مكتب أهلبيت عليهمالسّلام، به دائربودن حلقههاى درس عرفان و حكمتاست، كه بذر محبّت و لقاء حضرت پروردگار را در دل افشانده و جان را إحياء نموده، و از سردى و برودت بيرون مىآورد. و چه زيبا حضرت آقاى حدّاد در نامهاى كه به حضرت علاّمه والد مرقوم فرمودهاند، مىفرمايند:
بيان اثرات و ثمرات توحيد، در نامه مرحوم حدّاد (ره) به مرحوم علاّمه (ره)
بِسمِ اللَهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ
التَّوحيدُ هُوَ الأصلُ وَ إلَيهِ الطَّريقُ، وَ هُوَ القُطبُ وَ عَليهِ التَّحليقُ، وَ هُوَ تاجُ العارِفينَ وَ بِهِ سادوا، و بِأخلاقِهِ تَخَلَّقوا وَ لَهُ انْقادوا، هُوَ بِهِم بَرٌّ وَصولٌ، مِنهُ البِدايَةُ وَ إليهِ الوُصولُ.
نَوَّرَ قُلوبَهُم بِالحِكمَةِ وَ الإيمانِ، وَ شَرَحَ صُدورَهُم فَتَخَلَّقوا بِالقُرءَانِ، فَفَهِموا مَعانيَهُ وَ بانَ لَهُمُ المُرادُ؛ فَدامَت فِكرَتُهُم فِيهِ، فَمَنَحَهُمُ السُّهادَ وَ ما عرَّجوا عَلَى أَهلٍ وَ لا أولادٍ، وَ لَميُشرِكوا بِعبادَةِ رَبِّهِم أحَدًا.
هُوَ الضّيآءُ بِمِشكوةِ قَلبِ العارفِ، عَنهُ يَنطِقُ وَ بِهِ يُكاشِفُ، وَ لَم يَلتَفِت إلَى ما هُوَ سِواهُ، وَ لَميَدَّخِر سِوَى مَولاهُ. وَ هُوَ حَياتُهُ وَ نُشورُهُ، وَ بِهِ أشرَقَتْ شَمسُهُ وَ نُورُهُ، يَمُدُّهُ بِدَقآئِقِ المَعانى، فَيُمَيِّزُ بَينَ الباقى مِنهُ وَ الفانى.
«توحيد است كه أصل است و بس و بهسوى اوست راه، و اوست قطب و كانون و گرداگرد اوست مدار و گردش و گرديدن و به چرخش در آمدن. اوست تاج بر تارك عارفان و بواسطه اوست كه سيادت پيدانمودند و سرور و سالار شدند. و به أخلاق اوست كه متخلّق گشتند و براى اوست كه منقاد و مطيع
ص 385
آمدند. و او راجع به ايشان بسيار مهربان و خوشرفتار و بسيار پيوندزننده و وصلكننده است. از اوست ابتدا و بهسوى اوست وصول.
توحيد، دلهايشان را به نور حكمت و ايمان منوّر گردانيد، و سينههايشان را گسترده و منشرح نمود؛ پس به أخلاق قرآن متخلّق گشتند و معانى آنرا فهمكردند، و مراد و معنى آن براى آنها واضح شد؛ پس فكر ايشان در قرآن بهطولانجاميد تا خواب خوشگوار را از چشمانشان برگرفت و ديگر نتوانستند بر روى أهل و أولادشان درنگ نمايند و با پرستش پروردگارشان أحدى را شريك گردانند.
توحيد، روشنىبخش در مشكوة قلوب عارفان است. از او سخن مىگويند و از جمال و جلال او پرده بر مىدارند و إظهار مىكنند. و أبداً التفاتى به ماسواى او ندارند و غير از مولا و آقايشان در صندوقچه و خزانه دل، كسى را ذخيره نمىنمايند؛ چرا كه اوست حيات و زندگى نوين آنها و بواسطه توحيداست كه خورشيدشان مىدرخشد و نورافشانى مىنمايد. توحيد، ايشان را به فهميدن و إدراك معانى دقيقه و رموز مخفيّه كمك ميكند و امداد مىنمايد، تا بدينوسيله در ميان موجودِ باقى و موجود فانى فرق مىگذارند و تميز مىدهند.[8]
تحقيقى درباره حقيقت فناء ذاتى و عدم بقاء تعيّن
اصطلاح فناء در موارد مختلفى در لسان أهل عرفان استعمال شده است و داراى مراتب و مراحلى است كه مرحله نهائى آن فناء تامّ ذاتى است. در معناى فناء تامّ ذاتى و حقيقت آن بحثها و مناقشاتى صورت گرفته و نظرات مختلفى ارائه شده است كه برخى از آنها خالى از اشكال نيست.
ص 386
توضيح اينكه: فناء ذاتى عبارت از اين معنى نيست كه سالك در مراتب قرب به حضرت حقّ بهحدّى برسد كه در اثر طلوع نور ذات مقدّس وجود، خود را فراموش نموده و از شدّت عظمت آن نور از خود و جميع ماسوىاللـه غافل گردد؛ زيرا كه اين حالت درحقيقت نسيان و فراموشى بوده و إطلاق فناء بر آن مسامحه مىباشد و مفاد آيات و روايات و مقتضاى كشف كاملين از أولياى إلهى نيز آن را تأييد نمىكند.
و همچنين فناء ذاتى عبارت از اين نيست كه صفات سالك در اثر قرب به حضرت حقّ جلّوعلا فانى و مبدَّل گرديده و اوصاف إمكانى جاى خود را به اوصاف وجوبى داده و رنگ خدايى بگيرد؛ زيرا كه اين حالت نيز نهايةً فناء اوصاف است نه فناء ذات.
و همچنين عبارت از اين نيست كه سالك در اثر خرق حجب و رسيدن به مقام لقاء اللـه وجود استقلالى خود را از دست داده و معدوم صرف گردد؛ زيرا اين امر متوقّف بر آن است كه سالك از آغاز، وجودى حقيقى و استقلالى داشته باشد تا در مرحله فناء از بين برود، در حاليكه بنا بر مشرب تحقيق در عالم هستى براى غير حضرت پروردگار وجودى نيست تا در مرحله فناء زائل گردد و فناء بدين معنى تحقّق يابد.
بلكه فناء بدين معناست كه سالك در اثر سير در مراتب كمال به آخرين درجه از سير رسيده و قوس صعود را تكميل كرده و وجود مجازى و تعيّن خود را از دست داده و مصداق عدم به تمام أنحاء آن گرديده و غير از خداوند در آنجا باقى نماند. و اثر آن آنست كه پس از تعيّنيافتنِ دوباره و قدمنهادن در مقام بقاء به حقيقت مىفهمد كه وجود وى و ديگر أشياء از آغاز مجازى و اعتبارى بوده و هستى مستقلّ و حقيقى جز توهّم و پندارى نبوده است و با تمام مراتب اذعان ميكند:
ص 387
كه جز او نيست در سراى وجود |
به حقيقت كسى دگر موجود[9] |
حقيقت فناء امرى پيچيده و ذوأبعاد است كه در اينجا در حدّ وسع در ضمن بيان چند مقدّمه و سپس توضيحاتى درباره بحثهاى علاّمه والد و علاّمه طباطبائى، به شرح إجمالى جنبههائى از آن مىپردازيم:
مقدّمه اوّل: از مسلّمات أدلّه نقليّه و براهين متقنه عقليّه و شهود و كشف عرفاى ذوىالعزّةوالاحترام، اين است كه حقيقت وجود منحصر در حضرت حقّ جلّوعلا بوده و او به همه اشياء إحاطه وجوديّه داشته و لَميَلِد مىباشد كه غيرى بيرون از خود و جدا و ممتاز ايجاد ننموده است و همه مخلوقات صرفا آيه و كلمه و نشانه جمال و جلال وى بوده و فاقد هر گونه استقلال و خودنمائى مىباشند. و البتّه اين امر بدين معنا نيست كه ماسوىاللـه هيچ و پوچ بوده و إرسال رسل و إنزال كتب و شرائع الهيّه و علوم و فنون و روابط اجتماعى همگى لغو و بىاساس است، بلكه بدين معناست كه وجود و تحقّق براى اين كثرات فاقد هر گونه استقلال بوده و كثرت و تعدّد حقيقى كه موجب عزلت گردد باطل است.
كثرت همه اين امور، اعتبارىاست و نمىتواند در مقابل آن وحدت حقّه قد عَلَم نموده و براى خود مغايرت و عزلتى ادّعا نمايد و حقيقت هستى كه همان وجود حضرت حقّ باشد، همه اشياء را پر نموده و جايى براى غير باقى نگذاشته است.
|
غيرتش غير در جهان نگذاشت لا جرم عين جمله أشيا شد[10] |
|
|
ص 388
فناء تكوينى همه موجودات در حضرت حقّ
فَسُبحانَكَ مَلاَءْتَ كُلَّ شَىءٍ و بايَنْتَ كُلَّ شَىءٍ، فأنتَ لا يَفْقِدُكَ شىءٌ و أنتَ الفَعّالُ لِما تشآءُ، تَبَارَكْتَ يا مَن كُلُّ مُدرَكٍ من خَلقِهِ و كُلُّ محدودٍ من صُنْعِهِ.[11]
«پاك و منزّهى تو اى پروردگار از هر نقصى و حدّى، همه أشياء را پر نمودى و در عين حال با همه أشياء مباين مىباشى؛ پس هيچچيز خالى از تو و فاقد تو نمىباشد و همگى تو را واجدند و هر آنچه را اراده فرمائى انجام مىدهى. بلند و مقدّسى اى كسى كه هر آنچه به إدراك درآيد از مخلوقات توست و هر چيز محدودى از صُنع تو مىباشد.»
با توجّه به اين اصل، نه سالك إلى اللـه و نه هيچ موجود ديگرى داراى وجود حقيقى استقلالى نبوده و نيست تا در هنگام فناء اين وجود، معدوم گردد يا اينكه باقى مانده و صرفا اوصاف آن به اوصاف وجوبى تبديل شود.
و بر اين أساس مىتوان گفت سالك از آغاز فانى و معدوم بوده است و هيچ عينى از أعيان خارجيّه وجودى حقيقى نداشته مگر در ظرف توهّم و خيال. و گاه از اين حقيقت به فناء تكوينى همه موجودات در حضرت حق تعبير مىشود كه اختصاصى به انسان ندارد.
كيفيّت سير نزولى و صعودى سالك إلى اللـه
مقدّمه دوّم: هر تعيّن و ظهورى از ظهورات حضرت حقّ همانطور كه از ناحيه ربوبى صادر و نازل شده، بار ديگر در سير صعودى خود به سوى خداوند متعال بازگشته و به أمد و نهايت خود رسيده و پايان مىپذيرد و كثرت دوباره در وحدت مضمحلّ و نابود مىشود.
ص 389
اين سير به مقتضاى: إِلَيْهِ يُرْجَعُ الاْءَمْرُ كُلُّهُ[12] در همه موجودات عِلوى و سِفلى تحقّق دارد و نفس انسان را نيز در بر مىگيرد، با اين تفاوت كه انسان ميتواند اين مسير را با قدم اختيار طى كند و با مجاهده در همين نشأه به لقاء إلهى مشرّف گردد و ميتواند در اثر تكاهل و تقصير از اين سير باز ماند تا در نشئه آخرت او را به اضطرار و جبر برده و در سايه نفخ فَزَع و صَعق به اين درجه نهايى واصل گردد.
سالكى كه قدم در مسير عبوديّت مىگذارد درصورتىكه اراده إلهى به رساندن او به كمال تعلّق گرفته باشد، در هر مرحلهاى از مراحل سير از ضيق به إطلاق مىرسد و رفتهرفته سعه مىيابد تا جائى كه در نهايت با تجلّى ذاتى خداوند عزّوجل راهى ديار فناء و نيستى ميگردد و ظهور و تعيّنى كه بود منعدم شده و ديگر از او هيچ اسم و رسمى باقى نمىماند. در مرحله فناء، ديگر كسى نيست كه داراى وصف و اسمى باشد و تعيّنى باقى نمىماند تا إدراك و علم و معرفتى داشته باشد، آنكه بود بساط خود را از دار تعيّن خارج كرد و به أمد و غايت خود رسيد و فقط خداوند باقىماند و بس كه او نيز از آغاز بود و هست و خواهد بود؛ كانَ اللَهُ وَ لَم يَكُن مَعَهُ شَىءٌ وَ الأَنَ كَما كانَ.[13]
ص 390
دائما او پادشاه مطلق است |
در كمال عزّ خود مستغرق است |
او به سر نايد ز خود آنجا كه اوست |
كى رسد عقل وجود آنجا كه اوست[14] |
مقدّمه سوّم: پس از اينكه سالك به فناء رسيد هنگامى كه اراده الهى تعلّق گيرد كه وى را به بقاء برساند، بار ديگر خداوند ظهور نموده و بر او مُهر تعيّن زده و او را پس از نيستى و عدم، موجود و محقّق ميفرمايد، با اين تفاوت كه اين بار نفس سالك از حيث اتّصالش به عالم ربوبى، نفسىاست در نهايت سعه و نورانيّت و طهارت و خالى از هر شائبه كدورت و آلودگى، نفسىاست كه براى خود در هيچ مرحلهاى از مراحل استقلال و أنانيّت و هستى نمىيابد و با تمام مراتب به عجز و فقر در درگاه خداوند اعتراف دارد، نفسىاست كه اراده او فانى در اراده حضرت حقّ است، اراده او اراده خداوند و فعل او فعل خداوند است و در تمام عالم جز او نمىشناسد و نمىيابد و نه تنها به تعبير روايات شريفه خداوند سمع و بصر و لسان و يد اوست، بلكه او نيز عيناللـه و لساناللـه و اُذناللـه و يداللـه گرديدهاست. [15]
ص 391
همه آنچه در مقام انسان كامل گفته مىشود، و همه إخبارات و بيانات أولياى إلهى مربوط به مقام بقاء است كه اين تعيّن جديد پس از فانىشدن از خود، بار ديگر قدم در عرصه تحقّق گذاشته و در اين مقام حائز صفات كماليّه و مرآت تامّه جمال و جلال حضرت حق است.
در مقام فناء نه كمالى هست و نه ادراك و معرفتى
در مقام فناء نه كمالى براى سالك هست و نه إدراك و معرفتى، آنجا جز حضرت حقّ چيزى نيست و اگر معرفت و إدراكى هست و اگر لذّت و سرورى هست، همه مربوط به پس از مقام فنا و هنگام به هوشآمدن است.
جرعهاى در كشيدم و گشتم |
فارغ از رنج عقل و زحمت هوش |
چون به هوش آمدم يكى ديدم |
مابقى را همه خطوط و نقوش |
ناگهان از صوامع ملكوت |
اين حديثم سروش گفت به گوش |
كه يكى هست و هيچ نيست جز او |
وحده لا اله إلّا هو [16] |
وقتى سالك از محو و فناء خارج شده و به هوش مىآيد، آنجاست كه نگاه او به عالم نگاه توحيدى مىشود و نه فقط فعل و اسم و صفت را منحصر در حضرت حقّ مىبيند، بلكه اعتراف به وحدت قهّاريّه خداوند نموده و همه ذوات را در مقابل ذات حضرت پروردگار معدوم مىشمارد.
علاّمه والد أفاضاللـهعلينامنبركاتعلومهالمنيفة مكرّر مىفرمودند: «درويشى تصحيح خيال است.» و اين جمله اشاره به همين مقام است و تا سالك از درجه فناء ذاتى عبور ننمايد اين تصحيح خيال به شكل كامل
ص 392
صورت نمىگيرد.
بنابراين قبل از وصول سالك به درجه فناء ذاتى، وى داراى تعيّن بوده و ظهورى از ظهورات حقّ متعال است كه مبتلا به توهّم و پندار وجود حقيقى مىباشد. در مقام فناء هيچ تعيّنى براى سالك باقى نمىماند و مُدرِكى نيست تا توهّم استقلال و أنانيّت داشته باشد. و پس از مقام فناء دوباره تعيّن پديد آمده و سالك رجوع ميكند ولى ديگر از پندار وجود استقلالى خالى شده و ديده حقبين يافته است. پس با فناء هم توهّم استقلال پايان مىپذيرد و هم تعيّن سالك مندكّ و مضحملّ مىشود و در بقاء تعيّن باز ميگردد، ولى اين بار حضرت پروردگار ظهورى مىنمايد كه در او هيچ شائبه استقلال نيست و توهّم غيريّت و دوئيّت نداشته و فناء تكوينى خود و همه موجودات را إدراك ميكند.
معرفت تامّ ممكن به واجب تعالى محال است
با توجّه به آنچه گذشت، روشن مىشود كه معرفت تامّ ممكن نسبت به واجب تعالى محال است و امكان ندارد كه سالكى به مقام معرفت إحاطى و شناخت حقيقى حضرت حقّ مشرّف شود. سالك فقط ميتواند در درگاه خداوند اعتراف به عجز و نيستى كند و به جذبه إلهيّه در مقام فناء وارد شده و نيست گردد و چون دوباره به بقاء رسيد به قدر ظرف خود كه آينه تمامنماى پروردگار است به معرفت إلهى نائل شود، نه اينكه بتواند محيط بر حضرت حق گردد؛ لاِءنَّ إحاطَةَ المُحاطِ بِالمُحيطِ مُحالٌ.
آرى، در مقام بقاء چون عارف باللـه از براى خود أنانيّت و استقلالى ندارد و لسانُاللـه و اُذُناللـه و يداللـه است، مىتوان صفات الهى را با لحاظ مرآتيّت و نه به نحو استقلال، به او نسبت داد. در آنجا چون نفس عارف مظهر حق است، و از خود جز فقر و عجز هيچ ندارد مىتوان گفت او به مقام معرفت و مقام وصف خداوند و مقام شكر و مقام لا اسمَ له و لا رسمَ له رسيده است و به اين اعتبار
ص 393
است كه ميتواند بگويد: أَنَا الحقُّ.[17] و أَنَا الأَوَّلُ وَ الأَخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ البَاطِنُ. و أَنَا
ص 394
بكُلِّ شَىءٍ عَليمٌ.[18] چون به اين اعتبار مرجع ضمير أنا خود حضرت حقّ است نه
ص 395
تعيّن عارف. و خداوند خودش، خودش را مىشناسد و ميتواند خود را وصف نمايد و شكر خود را به جا آورد.
عجز عارف از معرفت حقيقى خداوند، با لحاظ تعيّن او
ولى اگر در همين مقام نظر به تعيّن عارف شود، جز عجز و فقر و نياز از او چيزى نخواهد بود. اگر مىبينيم در برخى روايات سخن از إمكان معرفة اللَـه حقَّ مَعرفتِهِ به ميان آمده است؛ چنانكه حضرت فرمودند: يا علىُّ ما عَرَفَ اللَهَ حَقَّ مَعرِفَتِهِ غَيرى وَ غَيرُكَ.[19] «خداوند را به حقّ معرفت و شناخت، جز من و تو كسى نشناخت.» اين تعابير يا به حسب مقام فناء و نبود أنانيّت است كه در حقيقت خداوند خود را حقّ معرفته مىشناسد و به اين اعتبار به عبد منسوب ميگردد و يا مراد غايت معرفت ممكن براى مخلوق است.
عبد بما هو عبد، محال است خداوند را توصيف نمايد
و اگر در برخى روايات نهايت معرفت خداوند را عجز از معرفت شمردهاند؛ چنانكه فرمودهاند: وَ لَم تَجعَلْ لِلخَلْقِ طَريقًا إلَى مَعْرِفَتِك إلّا بِالعَجْزِ عَن مَعْرِفَتِكَ.[20] «براى مخلوقات راهى به معرفت خود قرار ندادى مگر به عجز و ناتوانى از معرفتت.» و فرمودهاند: مَا عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ وَ مَا عَرَفْنَاكَ حَقَّ
ص 396
مَعرِفَتِكَ.[21] «تو را آنچنان كه شايسته عبادتى عبادت ننموديم و به حقّ شناخت و معرفت، تو را نشناختيم.» اين روايات ناظر به تعيّن مخلوق و مقام امكانى وى است كه هرگز نمىتواند به معرفت خالق نامتناهى و واجب برسد.
به همين منوال اگر در روايات سخن از استحاله وصف خداوند آمده است، مراد استحاله وصف حضرت حقّ متعال از عبد بما هو عبد است كه مستلزم محدوديّت و نقص است.[22] و اگر در آيه شريفه: سُبْحَـنَ اللَهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إلّا عِبَادَ اللَهِ الْمُخْلَصِينَ[23] وصف خداوند توسّط مخلَصين، حقّ شمرده شده است، به اين اعتبار است كه مخلَصين از خود سخن نمىگويند، بلكه چون لساناللـه گرديدهاند، خداوند خود اوصاف خود را از زبان ايشان بيان ميفرمايد و در حقيقت او خودش خود را وصف ميفرمايد، سبحانه و تعالى.
عبد نبايد از خود طلب و خواستى داشته باشد
آرى، رسيدن مخلوق به معرفت تامّ حضرت حق محال است و عبد فقط ميتواند در درگاه الهى سر ذلّت و خاكسارى بر زمين بمالد و اعتراف به عجز نمايد تا حضرت حق اگر اراده فرمود وى را سير داده و به نهايت مراتب قرب و
ص 397
نهايةً فناى تامّ برساند. و چه زيبا و شيوا و عالى و راقى حضرت آقاى حدّاد قدّسسرّه در بياناتى كه علاّمه والد از ايشان نقل نمودهاند، اين حقيقت را بيان مىفرمايند:
بيانات بلند مرحوم حدّاد (ره) به نقل از كتاب روحمجرّد
«اگر جبرئيل فى المثل نزد تو آيد و بگويد: هر چه مىخواهى بخواه! از درجات و مقامات و سيطره بر جنّت و جحيم و خُلَّت حضرت ابراهيم و مقام شفاعت كبراى محمّد صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم و محبّت آن پيامبر عظيم را، تو بگو: من بندهام، بنده خواست ندارد. خداى من براى من هر چه بخواهد آن مطلوب است. من اگر بخواهم به همين مقدار خواست كه مال من است و متعلّق به من است از ساحت عبوديّت خود قدم بيرون نهادهام، و گام در ساحت عِزّ ربوبى نهادهام؛ چرا كه خواست و اختيار اختصاص به او دارد.
وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ وَ يَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَـنَ اللَهِ وَ تَعَـلَى عَمَّا يُشْرِكُونَ.[24]
«و پروردگار تو آنچه را كه بخواهد مىآفريند و اختيار ميكند. براى اين مردم ممكنالوجود اختيار و انتخابى نيست. منزّه و عالى مرتبه است خداوند از شركى كه به او مىآورند.»
حتّى نگو: من خدا را مىخواهم! تو چه كسى هستى كه خدا را بخواهى؟! تو نتوانستهاى و نخواهى توانست او را بخواهى و طلب كنى! او لامحدود و تو محدودى! و طلب تو كه با نفس تو و ناشى از نفس توست محدود است، و هرگز با آن، خداوند را كه لايتناهى است نمىتوانى بخواهى و طلب كنى! چرا كه آن خداى مطلوب تو در چارچوب طلب توست، و محدود و مقيّد به خواست توست، و وارد در ظرف نفس توست به علّت طلب تو. بنابراين آن خدا، خدا
ص 398
نيست. آن، خداى متصوَّر و متخيَّل و متوهَّمِ به صورت و وَهم و خيال توست. و در حقيقت، نفس توست كه آنرا خداى پنداشتهاى!
بناءً عليهذا دست از طلب خود بردار! و با خود اين آرزو را به گور ببر كه بتوانى خداوند را ببينى و يا به لقاى او برسى و يا او را طلب كنى! تو خودت را از طلب بيرون بياور و از خواست و طلبت كه تا به حال داشتهاى صرف نظر كن و خودت را به خدا بسپار؛ بگذار او براى تو بخواهد و او براى تو طلب كند!
در اين صورت ديگر تو به خدا نرسيدهاى همانطور كه نرسيده بودى و نخواهى رسيد. اما چون از طلب و خواست بيرون شدى و زمامت را به دست او سپردى، و او ترا در معارج و مدارج كمال كه حقيقتش سير إلى اللَـه با فناى مراحل و منازل و آثار نفس و بالأخره اندكاك و فناى تمام هستى و وجودت در هستى و وجود ذات اقدس وى مىباشد سير داد؛ خدا خدا را شناخته است، نه تو خدا را!
وصولِ ممكن به واجب محال است. در آنجا دو چيز بودن محال است. ممكن و واجب و وصول همه اينها ضمّ و ضميمه است كه مستلزم تركيب ذات اقدسش بوده و بالأخره سر از حدوث وى در مىآورد و اين منافات با قِدَم او دارد.
اما فناى مطلق و اندكاك عبد در ذات او، و ازبينرفتن و نيستشدن او در جلال و جمال او، اين چه اشكالى دارد؟! ولى بايد دانست كه: در آن ذات بَحت و صِرف و غيرمتناهى، بندهاى نمىتواند برود گرچه فانى شود؛ چرا كه عنوان بنده و عنوان فناى بنده را هم ذات وى نمىپذيرد. در آنجا غير ذات چيزى نيست، نه بنده است و نه فناى او. آنجا ذات است، و ذات، ذات است. آنجا خداست، و خدا خداست.
كانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شىءٌ وَ الأَن كَمَا كَانَ.
«خداوند بود و با او چيزى نبود، و اينك هم خداوند به همانطور كه بوده
ص 399
است مىباشد.»
همه بايد بدانند كه مراد از لفظ وصول و لقاء و عرفان ذات أحدى، يك نحو معانىاى نيست كه مستلزم دوئيّت و بينونت باشد. مراد از معرفت و مشاهده و لقاء و أمثالها، همگى اندكاك و مقام فناى مطلق است؛ به سبب آنكه خداست فقط كه به خود معرفت دارد و معرفت غير او به او مستحيل است.
افرادى كه به فناى مطلق نرسيدهاند او را نشناختهاند؛ چرا كه محدود، غير محدود را نمىشناسد. و افرادى كه به فناى مطلق رسيدهاند، وجودى ندارند تا او را بشناسند، وجود، يك وجود بيش نيست و آن وجود حقّ است جَلّ و عَلا. اوست كه خودش را مىشناسد.
او اولاً خود را شناخته بود و اينك هم خود را مىشناسد؛ و الأَن كَمَا كَانَ.
نهايت سير هر موجودى، فناى در موجود برتر و بالاتر از خود است؛ يعنى فناى هر ظهورى در مُظهِر خود و هر معلولى در علّت خود. و نهايت سير انسان كامل كه همه قوا و استعدادهاى خود را به فعليّت رسانيده است، فناى در ذات أحديّت است و فناى در ذات اللَـه است و فناى در هُوَ است، و فناى در ما لا اسْمَ لَهُ و لا رَسْمَ لَهُ مىباشد.
اينست غايت سير هر موجودى و غايت سير متصوَّر در انسان كامل و غايت سير أنبياء و مرسلين و أئمّه طيّبين صلواتاللـهوسلامهعليهمأجمعين، و منظور و مراد صحيح از معرفت و نتيجه سلوك و سير به سوى مقام مقدّس او جلّشأنه، و سير عملى عرفانى، و بحثهاى علمى عرفاءِ باللَـه عَلَتْ أسمآؤُهُم؛ نه چيز ديگر. فَتأمَّل يا أخى فى هذا المقامِ، فإنّه من مَزآلِّ الأقدامِ، وهَبَك اللَـهُ هذا بمحمَّدٍ و ءالهِ أجمعين.[25]
ص 400
آرى، رسيدن ممكن به مقام معرفت ذات محال است و در آنجا براى ممكن جز نيستى و عدم چيز ديگرى نيست. ولى اين نيستى و عدم، عدمى است كه هزار هستى را بايد فداى آن نمود. فنائى است كه چون سالك در آن قدم مىگذارد و سپس به بقاء مىرسد آنچنان نور و سعه و سبكى و اطلاق و سرورى مىيابد كه بى اختيار زمزمه ميكند:
به بوى زلف تو گر جان به باد رفت چه شد |
هزار جان گرامى فداى جانانه[26] |
عبارات آيهالله سيّداحمد كربلائى (ره) در فناى موجودات قبل از وصول به حقّ
از اين روست كه مرحوم آية الحقّ و العرفان، آقا سيّداحمد موسوى كربلائى پس از توضيح عدم إمكان وصول به كُنه ذات أقدس و فناى همه كثرات پيش از وصول به آن مقام منيع در پايان مكتوب اول خود در شرح بيت عطّار مىفرمايند: فلا يُدرِكُه و لا يَراهُ إلّا هُوَ و لا يَعلَمُ ما هُوَ إلّا هُوَ. لطيفه مطلب چنان است كه معروض شد ولى بار خدايا لَبَّيْك و سَعْدَيْك. اگر جان گيرنده تو باشى، آن كس كه جان ندهد كيست؟ ما هم با تو مىخواهيم ترا بشناسيم و با تو مىخواهيم ترا ببينيم. پس بيننده تو غير تو نخواهد بود و شناسنده تو غير تو نخواهد بود؛ بِكَ عَرَفتُكَ وَ أَنتَ دَلَلتَنى عَلَيكَ وَ دَعَوتَنى إلَيكَ وَ لَولا أَنتَ لَم أَدْرِ ما أَنتَ.[27]
و در پايان مكتوب دوّم مىفرمايند: بلكه ملازمه بين مقام عزّ و فناى أشياء است كه جگر سالكين را كباب و قطع طمع ايشان از مكاشفه و شهود آن مقام منيع مىنمايد كه عبارت اُخراى لَن تَرانى است، ولى در قعر اين عبارت، شمسى است مضيئه و بشارتى است كه هزار جان فداى آن كردن كم است. و آن بشارت به إمكان فناء حقيقى است كه به هيچ وجه اسمى و رسمى از براى سالك در هيچ عالمى از عوالم نبوده باشد، فيكون الحقّ هو الرّآئى و هو المَرئىّ.
ص 401
خود ساقى و خود پياله و خود خمر و خود هم بنوشد؛ هنيئاً له، رزقنا اللَـه ذلك بمحمّدٍ و ءاله الطّاهرين.[28]
[1] ديوانحافظ، ص 10، غزل 16.
[2]ديوانحافظ، ص 105، غزل 235.
[4] در روحمجرّد، ص 87 مىفرمايند: لفظ فناء، بيشترين لفظى بود كه بر زبان حدّاد عبور ميكرد، و هيچ چاره و گريزى را بالاتر از فناء نمىديد، و رفقاى خود را بدان دعوت مىنمود.
[5] در مسجد قائم مىفرمودند: تقصيرى از ناحيه پروردگار نيست؛ خداوند بر همه موجودات احاطه نوريّه و علميّه و وجوديّه دارد، منتهى چشمان ما ضعيفاست كه نمىتوانيم خورشيد را ببينيم؛ بايد چشمها را تقويت كرد تا ضعفش از بين رفته و قدرت پيدا كند وگرنه وجود پروردگار همهجا هست و هميشه در حال افاضهاست.
يار بىپرده از در و ديوار در تجلّىاست يا أولىالأبصار.
[7] نهجالبلاغة، ص 471، كلمات قصار، شماره 21: «فرصت مانند ابر مىگذرد، پس فرصتهاى عمل خير و نيكو را غنيمتبشماريد.»
[11] قسمتى از خطبه مفصّل حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام در بيان خلقت نور مقدّس حضرت رسولاللـه صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم و انتقال آن در اصلاب آباء گرام آن حضرت كه علاّمه مجلسى اصل اين خطبه را به تفصيل در جلد 25 بحارالأنوار از ص 25 تا ص 33 از إثباتالوصيّه نقل نموده و علاّمه طباطبائى قدّسسرّه اين فقره از خطبه را در عداد ادلّه نقلى بر وحدت شخصيّه وجود در رسائلتوحيديّه ص 15 و 16 آوردهاند.
[12] آيه 123، از سوره 11: هود.
[13] درباره سند اين حديث علاّمه والد رضواناللـهعليه در روحمجرّد ص 192 و 193 بحث فرمودهاند.
و نيز نظير اين روايت را در توحيدصدوق، ص 140 و 141 از حضرت أبىجعفر امام باقر عليهالسّلام روايت ميكند كه فرمودند: إنّ اللَه تَباركَ و تعالَى كانَ و لا شىءَ غيرُه، نورًا لاظَلامَ فيه و صادقًا لا كِذبَ فيه و عالمًا لا جهلَ فيه و حيًّا لا موتَ فيه، و كذلك هو اليومَ، و كذلك لا يَزالُ أبدًا.
همچنين حضرت امام رضا عليهالسّلام در مناظره با عمران صابى در جواب سؤال ÿ عمران كه پرسيد: أخبِرنى عن الكآئن الأوّل و عمّا خَلَق، فرمودند: سألتَ فأفهمْ، أمّا الواحدُ فلم يَزَلْ واحدًا كآئنًا لا شىءَ معه بلا حدودٍ و لا أعراضٍ و لا يَزالُ كذلك ثمّ خَلَقَ خَلْقًا مُبتدِعًا ...
و نيز هنگامى كه پرسيد: ألا تُخبرنى عنِ الخالق إذا كان واحدًا لا شىءَ غيرُه و لا شىءَ معه أليس قد تَغَيّرَ بِخَلْقه الخَلْقَ؟ فرمودند: لمْ يَتَغَيَّرْ عزّوجلّ بخلْقِ الخَلْقِ ولكنَّ الخلقَ يتغيّرُ بتغييرِه. (توحيدصدوق، ص 430 و 433)
[14] منطقالطّير، ص 48.
[15] شيخ صدوق در توحيد از پدرش از سعد بن عبداللـه از أحمد بن محمّد بن عيسى از حسين بن سعيد از فضالة بن أيّوب از أبان بن عثمان از محمّد بن مسلم روايت ميكند كه: سمعتُ أباعبداللـه عليهالسّلام يقول: إنّ لِلّه عزّوجلّ خلقًا مِن رحمتِهِ خَلَقَهُم مِن نورِهِ و رحمته من رحمته لرحمته، فَهُم عينُ اللـه النّاظرةُ و اُذُنُه السَّامعةُ و لِسانُهُ النَّاطقُ فى خَلقِهِ بإذنه و اُمنآؤُه على ما أنزلَ مِن عُذرٍ أو نُذرٍ أو حُجَّةٍ، فَبِهم يَمحو السَّيِّئاتِ و بهم يَدفَعُ الضَّيمَ و بهم يُحيى مَيِّتًا وَ بهم يُميتُ حَيًّا و بهم يَبتَلى خَلقُهُ وَ بهم يَقضى فى خلقه قَضيَّتَه. قلتُ: جُعلتُ فِداك مَن هؤلآء؟ قال: الأوصيآءُ. (توحيد، ص 167)
و مرحوم مجلسى در بحارالأنوار ج 26 باب 5: جوامع مناقبهم و فضآئلهم عليهمالسّلام، ص 240 تا ص 267 احاديث متعدّدى را بدين مضمون آوردهاست.
[16] ديوان هاتف اصفهانى، ترجيع بند، ص 30.
محامل صدور گفتار: أنا الحق، از برخى اولياء و سالكين إلىالله (ت)
[17] صدور اين نوع جملات در مراحل و حالات مختلفى ممكن است صورت بگيرد؛ گاهى سالك در برخى از عوالم ممكن است به توهّم حلول يا اتّحاد دچار شده و از او چنين كلماتى صادر شود. در اين حال مرجع ضمير أنا تعيّن موهومى اين شخص است و مفاد اين جمله بىشكّ باطل مىباشد. از فوائد مهمّ استاد اينستكه سالك را از اين منزل عبور داده و مانع تثبيت اين حال در وى ميگردد و از صدور اين نوع مطالب از وى جلوگيرى مىنمايد.
و گاهى ممكن است در حال فناء و محو و بىخودى اين نوع جملات گفته شود كه در حقيقت اثرى از عبد در ميان نبوده و خودِ خداوند است كه بر زبان وى سخن ميگويد و در اين حال مراد از أنا ذات حضرت حقّ است و سالك در حدوث اين حال معذور مىباشد، زيرا كه عنان قدرت و اختيار از كف او خارج شدهاست.
و گاهى ممكن است كه در ميان حال فناء و بقاء و محو و صحو چنين كلماتى صادر شود؛ مانند كسى كه تازه از خوابى سنگين برخاسته و در ميان حال خواب و بيدارى است و هنوز بين خصوصيّات اين دو موطن نمىتواند تمييز دهد. شايد جملاتى همچون: ليس فى جُبّتى إلاّ اللـه، كه در آن هم اثبات جبّة و هم اثبات ضمير متكلّم شده و نوعى ادراك كثرت در آن وجود دارد، و هم حصر در اسم جلاله صورت گرفته مربوط به اين حال باشد و شايد مربوط به شهود نور حق در همه اعيان ممكنات باشد كه بدان اعتبار مىتوان گفت كه در هيچ موجودى جز خداوند چيزى نيست.
و گاهى ممكن است اين گونه تعابير در حال بقاء و با علم و اختيار و توجّه از ولىّ كاملى سر زند كه بر اساس مصالح و حكمى همچون اشاره به مقام انسان كامل چنين جملاتى را بيان كند كه در اينجا ولىّ كامل با ضمير أنا به خداوند متعال اشاره مىنمايد نه به تعيّن خود و اين سخن عين حق مىباشد.
البتّه همانطور كه علاّمه والد مىفرمودند از كاملين از اولياى خدا شنيده نشده كه چنين تعابيرى در ملأ عام به كار برده و مطلبى را كه عامّه طاقت آن را ندارند بر ايشان تحميل كنند و اگر چنين كلماتى از أولياى كامل بخواهد صادر شود مربوط به محافل خصوصى و مجالسى است كه مخاطبين آن قابليّت فهم مراد حقيقى آن را داشته باشند و برخى كلمات منقول از أئمّه عليهمالسّلام همچون خطبه بَيان و تُتُنْجيّه بر فرض صحّت نقل از اين قسم مىباشد؛ چنانكه در روحمجرّد ص 461 و 462 نيز به اين امر اشاره فرمودهاند.
[18] اين مضمون در چند روايت از حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام نقل شده و در مواردى كه مستمعين تاب شنيدن آن را نداشتهاند، حضرت آن را بر خلاف ظاهر تفسير نمودهاند.
روايت: «أنا الأوَّلُ و الأخِرُ و الظّاهِرُ و الباطِنُ» (ت)
مجلسى در بحار، جلد 39، ص 348 از مناقب از كتاب أبىبكر شيرازى روايت ميكند كه: إنّ أميرَالمؤمنينَ عليهالسّلامُ خَطَب فى جامعِ البصرةِ فقالَ فيها: معاشرَ المُؤمنينَ و المُسلمينَ إنّ اللهَ عزَّوجلّ أثْنَى على نفسِه فقال: «هُوَ الاْءَوَّلُ» يعنى قبلَ كلِّ شىءٍ «و الأَخِرُ» يعنى بعدَ كلِّ شىءٍ «و الظّاهِرُ» عَلَى كلِّ شىءٍ «و الباطنُ» لكلِّ شىءٍ سَوآءٌ عِلمُه عَلَيهِ، سَلونِى قبلَ أن تَفقِدونى، فأنا الأوّلُ و أنا الأَخِرُ. ـ إلى ءَاخر كلامه. فبكَى أهلُ البصرةِ كلُّهُم و صَلُّوا عليه.
و قالَ عليهالسّلامُ: أنا دَحَوتُ أرضَها، أنشأتُ جِبالَها، و فجّرتُ عُيونَها، و شقَقتُ أنْهارَها، و غَرَستُ أشجارَها، و أطعَمتُ ثِمارَها، و أنشأتُ سَحابَها، و أسمَعتُ رَعدَها، و نَوَّرتُ بَرقَها، و أضحَيتُ شمسَها، و أطلَعتُ قمرَها، و أنزلتُ قَطرَها، و نَصَبتُ نجومَها، و أنا البحرُ القَمقامُ الزَّاخِر، و سَكَّنتُ أطوادَها، و أنشأتُ جَوارِىَ الفلكِ فيها، و أشرقتُ شمسَها، و أنا جنبُ اللـهِ و كَلِمتُه، و قلبُ اللـهِ و بابُه الذى يُؤْتَى مِنْهُ. اُدْخلوا البابَ سُجَّدًا أغفِرْ لَكُمْ خَطاياكُم و أزيدُ المحسنينَ و بى و على يَدِى تقومُ السّاعةُ و فىَّ يَرتابُ المُبطلونَ، و أنا الأوّلُ و الأَخِرُ و الظّاهرُ و الباطنُ و بكلِّ شىءٍ عليمٌ.
و از كشّى از طاهربنعيسى روايت ميكند كه: وجدتُ فى بعض الكتبِ عن إسمعيلَ بن قتيبةَ عن أبىالعلآء الخفّافِ عن أبىجعفرٍ عليهالسَّلام قال: قال أميرالمؤمنينَ عليهالسَّلام: أنا وجهُ اللـهِ و أنا جَنبُ اللـه و أنا الأوّلُ و أنا الأَخِرُ و أنا الظّاهِرُ و أنا الباطِنُ و أنا وارثُ الأرضِ و أنا سبيلُ اللـهِ و به عزمتُ عليه. فقال معروفُ بن خرّبوذ: و لها تفسيرٌ غيرُ ما يذهب فيها أهلُ الغلوّ.
و در جلد 42، ص 189 از اختصاص روايت ميكند كه: رُوِىَ أنّ أميرَالمؤمنينَ عليهالسَّلام كان قاعِدًا فى المسجدِ و عنده جماعةٌ من أصحابه، فقالوا له: حَدِّثْنا يا أميرَالمؤمنين! فقال لهم: وَيْحَكُم إنّ كلامى صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لايعقِله إلاّ العالِمون. قالوا: لابُدّ من أن تُحدِّثَنا. قال: قوموا بِنا، فدَخل الدّارَ فقال: أنا الّذى عَلَوتُ فقَهرتُ، أنا الّذى اُحيى و اُميتُ، أنا الأوّلُ و الأَخرُ و الظّاهرُ و الباطنُ. فغَضِبوا و قالوا: كَفَرَ! و قاموا. فقال علىُّ عليهالسَّلام للبابِ: يا بابُ استَمسِكْ عليهم! فاسْتمسَكَ عليهمُ البابُ فقال: ألَمْ أقُل لكم: إنّ كلامى صعبٌ مُستصعبٌ لا يعقِلهُ إلاّ العالِمونَ؟ تعالَوْا اُفَسِّرْ لكم، أمّا قَولِى: أنا الّذى عَلَوتُ فقهرتُ فأنا الّذى علوتُكم بهذا السَّيفِ فقهرتُكم حتّى ءَامَنْتم بِاللـهِ و رَسولِه، و أمّا قَولى: أنا اُحيى و اُميت فأنا اُحيى السُّنّةَ و اُميتُ البِدعةَ، و أمّا قَولى: أنا الأوّلُ فأنا أوّلُ مَن ءَامَنَ بِاللـهِ و أسلَم و أمّا قولى: أنا الأَخِرُ فأنا ءَاخِرُ مَن سَجَّى على النَّبىِّ صلَّىاللـهعليهوءالهوسلّم ثوبَه و دَفَنَه، و أمّا قَولى: أنا الظّاهرُ و الباطنُ فأنا عندى عِلمُ الظّاهرِ و الباطن. قالوا: فرَّجتَ عنّا فرَّجَ اللـهُ عنك.
[22] در كافى در كتاب التّوحيد، باب النّهىِ عنِ الصِّفةِ بغيرِ ما وَصَفَ به نفسَهُ تعالى، به سند خود از حضرت علىّبنالحسين عليهماالسّلام روايت ميكند كه: لَوِ اجْتَمَعَ أهلُ السَّمآءِ وَ الأرْضِ أن يَصِفُوا اللَهَ بِعَظَمتِهِ لَم يَقدِرُوا. (كافى، ج 1، ص 102، ح 4)
و از سهل بن زياد از محمّد بن علىّ قاسانى از امام عليهالسّلام روايت ميكند كه: سُبحانَ مَن لا يُحَدُّ وَ لا يُوصَفُ، لَيسَ كَمِثلِهِ شَىءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ. (همان مصدر، ح 8)
و در باب جوامع التّوحيد، از فتح جرجانى از حضرت أباالحسن عليهالسّلام آورده است كه: إنّ الخالقَ لا يُوصَف إلاّ بما وَصَف بِه نفسَه و أنَّى يُوصَف الّذى تَعجِزُ الحوآسُّ أن تُدرِكَه و الأوهامُ أن تَنالَهُ و الخَطَراتُ أن تَحُدَّه و الأبصارُ عن الإحاطةِ به، جَلَّ عمّا وَصَفه الواصفونَ و تعالَى عمّا يَنعَتُه النَّاعِتون. (كافى، ج 1، ص 137 و 138، ح 2)
[27] توحيدعلمىوعينى، ص 55.