New Page 1

  

 

صفحه قبل

معناى فرمايش مرحوم علاّمه (ره): «دنيا و آخرت را به اهلش واگذار كرديم!»

ايشان كه به حقّ، نقطه‏عطفى در تعميم دايره سير و سلوك و تربيت أفراد مستعدّ بودند و علوم و معارف ربّانى را از محافل خصوصى، به متن جامعه مسلمين آورده و همگان را از اين مشرب گوارا بهره‏مند ساخته و بسوى توحيد و محبّت حضرت حقّ رهنمون شدند، مى‏فرمودند: «دنيا و آخرت را به أهلش واگذار كرديم!» أمّا دنيا را به أبناء آن سپردند، يعنى به دنيا آمدند ولى منظورشان فقط خدا بود و نگاهشان به دنيا همچون منزلگاهى براى عبور يا خوابى كوتاه يا سايه‏اى گذرا بود. و أمّا آخرت را به أهلش واگذار كردند، يعنى غايت عبادات و نيّتشان خوف نار و طمع جنّت نبود، بلكه فقط خدا و محبّت به او بود و بس. نه اينكه عبادت و اطاعت خدا را رها كرده باشند؛ خير! نسبت بين زاهد و عابد با عارف، نسبت عموم و خصوص مطلق است؛ يعنى هر عارفى، لامحاله عابد

 


ص 381

زاهد هست، أمّا هر عابد يا زاهدى عارف نيست. بلكه زهد عارف از زهد زاهد أتمّ، و عبادتش از عبادت عابد به مراتب أكثر و أكمل مى‏باشد؛ أمّا مطمح نظر او فقط و فقط خداوند است و بس. چنانكه خواجه شيراز در أوصاف عرفاى إلهى اينچنين مى‏سرايد:

غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود                             ز هرچه رنگ تعلّق پذيرد آزادست[1]

در اين بيت، عارف بلندمرتبه شيراز خود را غلام و بنده آن عارفى ميداند كه تنها سر بر آستان عبوديّت حضرت حقّ مى‏سايد و از إسارت غير، رهايى يافته و به اقيانوس بى‏كران توحيد و وحدت پيوسته است.

الهى زاهد از تو حور مى‏خواهد قصورش بين                             به جنّت مى‏گريزد از درت يا رب شعورش بين

يكبار خدمت ايشان عرض كردم: حافظ عليه‏الرّحمه‏والرّضوان كه در اين بيت ميفرمايد:

بيا اى شيخ و از خمخانه ما                        شرابى خور كه در كوثر نباشد[2]

اين چه شرابى‏است كه در كوثر نيست؟ شراب كوثرى كه هيچ شرابى بهتر و گواراتر از آن نيست!

فرمودند: شراب كوثر، قيد «كوثر» را پيدا كرده، و آن شرابى كه حافظ ميگويد بالاتر از آن بوده و عارى از هر قيد و حدّ و تعيّنى است.

راه وصول به معرفت خداوند، فناء و اندكاك أنانيّت انسان است

بارى، تنها راه وصول به معرفت و ذوق شهد شيرين لقاء حضرت پروردگار، همان فناء و اندكاك جبل أنانيّت، و طنين‏اندازشدن سروش توحيدى إِنّى أَنَا اللَهُ رَبُّ الْعَـلَمِينَ[3] در طور قلب سالك‏است، و تا آن زمان كه ذرّه‏اى از

 


ص 382

بقاياى وجود و أنانيّت باشد همواره سالك از قرب و نزديكى به سرادق حضرت أحديّت رانده مى‏شود.

و لذا حضرت علاّمه رضوان‌اللـه‏عليه همانند حضرت حاج سيّد هاشم موسوى حدّاد أفاض‌اللـه‏علينامن‏بركات‏تربته هيچ چاره و گريزى را بالاتر از فناء نمى‏ديدند[4] و مى‏فرمودند: آدم مى‏خواهد خدا را پيدا كند، در اين اطاق ميگردد نمى‏يابد، در اطاق ديگرى او را مى‏جويد آنجا هم نيست، در صحرا، در باغ، در برّ و بحر، پيدا نمى‏شود؛ با آنكه همه‏جا هست[5]

چون مطلق است، بى‏حدّ است؛ بله! يك‏جا مى‏توان خدا را پيدا كرد: آنجا كه ديگر «خود» انسان نيست و وجودى ندارد.

به قول خواجه‏حافظ عليه‏الرّحمه:

ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست

تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز

و به تعبير وحدت كرمانشاهى رضوان‌اللـه‏عليه:

هرگز نبرى راه به سر منزل إلّا

تا باديه‏پيما نشوى وادى لا را[6]

مى‏فرمودند: شما هر چيزى را در كوره‏اى كه پنج هزار درجه حرارت دارد


ص 383

قرار دهيد ذوب مى‏شود. هر فلزى بالأخره هرقدر هم محكم باشد، در اين درجه از حرارت آب مى‏شود. سالك هم وقتى به مقام فناءفى‌اللـه برسد هستى‏اش ذوب ميگردد و تعيّنش را از دست مى‏دهد.

لزوم صرف عمر در مسأله توحيد

بارى، تا اينجا خوب دانسته شد كه غايت فعليّت و كمال انسان، إدراك توحيد و وحدت بالصّرافه حضرت حقّ‏است و اين مقام، مقامى بس عظيم و مرتبتى بس رفيع‏است كه اگر اين مرتبه از إدراك و علم از انسان فوت شود، كال و ناقص از دنيا رفته و اين استعداد و موهبت إلهى را براى باريافتن به عالم قدس و نزاهت، براى هميشه با خود مدفون ميكند. و چه خسرانى از اين بالاتر! بنابراين، به مقتضاى كلام سيّد العارفين حضرت أميرالمؤمنين علىّ بن أبى‏طالب عليه‏الصّلوة‏والسّلام كه ميفرمايد: الفُرْصَةُ تَمَرُّ مَرَّ السَّحابِ، فَانْتَهِزوا فُرَصَ الْخَيرِ[7] بايد ساعات عمر و دقائق آن را صرف توحيد و مسائل آن و تحقّق به اين مقام منيع نمود؛ و چه بسيار از علماء و محقّقانى كه در اين جهت كوتاهى نموده و با اينكه عمر خود را در مكتبه‏ها و سير در كتابها و تحقيق و تأليف گذراندند، نهايت با چشم اشكبار و با إقرار به تهى‏دست‏بودن، از اين دار فانى بار سفر بستند.

روزى در مجلس سؤال و جواب، خدمت مرحوم علاّمه طباطبائى رضوان‌اللـه‏تعالى‏عليه بوديم و عدّه معدودى از فضلاء نيز حضور داشتند. يكى از آقايان سؤال كرد: آيا مسأله توحيد اين ارزش را دارد كه انسان عمر خود را براى آن صرف كند و در ارتباط با مسائل آن به تحقيق بپردازد؟

حضرت علاّمه رحمة‌اللـه‏عليه فرمودند: آيا از توحيد مسأله‏اى عالى‏تر و راقى‏تر وجود دارد؟! اگر توحيد، أعلى و أرقى از همه مسائل‏است، پس مى‏ارزد

 


ص 384

كه انسان همه عمر را در اين راه بگذارد.

شادابى حوزه‏هاى علميّه، در تدريس حكمت و عرفان است

و مع‏الأسف ديده مى‏شود كه منطق و فضاى حاكم بر فضلاى ما چنين‏است كه به توحيد و مسائل آن به ديدى سطحى مى‏نگرند، و براى تعليم و تعلّم آن و هزينه‏كردن عمر در راه آن، مبتلاى به ترديد بوده و گويا آن را إضاعه وقت مى‏دانند؛ غافل از آنكه حيات و طراوت و شادابى حوزه‏هاى علميّه و جامعه علمى مكتب أهل‏بيت عليهم‏السّلام، به دائربودن حلقه‏هاى درس عرفان و حكمت‏است، كه بذر محبّت و لقاء حضرت پروردگار را در دل افشانده و جان را إحياء نموده، و از سردى و برودت بيرون مى‏آورد. و چه زيبا حضرت آقاى حدّاد در نامه‏اى كه به حضرت علاّمه والد مرقوم فرموده‏اند، مى‏فرمايند:

بيان اثرات و ثمرات توحيد، در نامه مرحوم حدّاد (ره) به مرحوم علاّمه (ره)

بِسمِ اللَهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ

التَّوحيدُ هُوَ الأصلُ وَ إلَيهِ الطَّريقُ، وَ هُوَ القُطبُ وَ عَليهِ التَّحليقُ، وَ هُوَ تاجُ العارِفينَ وَ بِهِ سادوا، و بِأخلاقِهِ تَخَلَّقوا وَ لَهُ انْقادوا، هُوَ بِهِم بَرٌّ وَصولٌ، مِنهُ البِدايَةُ وَ إليهِ الوُصولُ.

نَوَّرَ قُلوبَهُم بِالحِكمَةِ وَ الإيمانِ، وَ شَرَحَ صُدورَهُم فَتَخَلَّقوا بِالقُرءَانِ، فَفَهِموا مَعانيَهُ وَ بانَ لَهُمُ المُرادُ؛ فَدامَت فِكرَتُهُم فِيهِ، فَمَنَحَهُمُ السُّهادَ وَ ما عرَّجوا عَلَى أَهلٍ وَ لا أولادٍ، وَ لَم‏يُشرِكوا بِعبادَةِ رَبِّهِم أحَدًا.

هُوَ الضّيآءُ بِمِشكوةِ قَلبِ العارفِ، عَنهُ يَنطِقُ وَ بِهِ يُكاشِفُ، وَ لَم يَلتَفِت إلَى ما هُوَ سِواهُ، وَ لَم‏يَدَّخِر سِوَى مَولاهُ. وَ هُوَ حَياتُهُ وَ نُشورُهُ، وَ بِهِ أشرَقَتْ شَمسُهُ وَ نُورُهُ، يَمُدُّهُ بِدَقآئِقِ المَعانى، فَيُمَيِّزُ بَينَ الباقى مِنهُ وَ الفانى.

«توحيد است كه أصل است و بس و به‏سوى اوست راه، و اوست قطب و كانون و گرداگرد اوست مدار و گردش و گرديدن و به چرخش در آمدن. اوست تاج بر تارك عارفان و بواسطه اوست كه سيادت پيدانمودند و سرور و سالار شدند. و به أخلاق اوست كه متخلّق گشتند و براى اوست كه منقاد و مطيع


ص 385

آمدند. و او راجع به ايشان بسيار مهربان و خوشرفتار و بسيار پيوندزننده و وصل‏كننده است. از اوست ابتدا و به‏سوى اوست وصول.

توحيد، دلهايشان را به نور حكمت و ايمان منوّر گردانيد، و سينه‏هايشان را گسترده و منشرح نمود؛ پس به أخلاق قرآن متخلّق گشتند و معانى آنرا فهم‏كردند، و مراد و معنى آن براى آنها واضح شد؛ پس فكر ايشان در قرآن به‏طول‏انجاميد تا خواب خوشگوار را از چشمانشان برگرفت و ديگر نتوانستند بر روى أهل و أولادشان درنگ نمايند و با پرستش پروردگارشان أحدى را شريك گردانند.

توحيد، روشنى‏بخش در مشكوة قلوب عارفان است. از او سخن مى‏گويند و از جمال و جلال او پرده بر مى‏دارند و إظهار مى‏كنند. و أبداً التفاتى به ماسواى او ندارند و غير از مولا و آقايشان در صندوقچه و خزانه دل، كسى را ذخيره نمى‏نمايند؛ چرا كه اوست حيات و زندگى نوين آنها و بواسطه توحيداست كه خورشيدشان مى‏درخشد و نورافشانى مى‏نمايد. توحيد، ايشان را به فهميدن و إدراك معانى دقيقه و رموز مخفيّه كمك ميكند و امداد مى‏نمايد، تا بدين‏وسيله در ميان موجودِ باقى و موجود فانى فرق مى‏گذارند و تميز مى‏دهند.[8]

 

تحقيقى درباره حقيقت فناء ذاتى و عدم بقاء تعيّن

اصطلاح فناء در موارد مختلفى در لسان أهل عرفان استعمال شده است و داراى مراتب و مراحلى است كه مرحله نهائى آن فناء تامّ ذاتى است. در معناى فناء تامّ ذاتى و حقيقت آن بحثها و مناقشاتى صورت گرفته و نظرات مختلفى ارائه شده است كه برخى از آنها خالى از اشكال نيست.


ص 386

نظرات مختلف در فناء ذاتى

توضيح اينكه: فناء ذاتى عبارت از اين معنى نيست كه سالك در مراتب قرب به حضرت حقّ به‏حدّى برسد كه در اثر طلوع نور ذات مقدّس وجود، خود را فراموش نموده و از شدّت عظمت آن نور از خود و جميع ماسوى‌اللـه غافل گردد؛ زيرا كه اين حالت درحقيقت نسيان و فراموشى بوده و إطلاق فناء بر آن مسامحه مى‏باشد و مفاد آيات و روايات و مقتضاى كشف كاملين از أولياى إلهى نيز آن را تأييد نمى‏كند.

و همچنين فناء ذاتى عبارت از اين نيست كه صفات سالك در اثر قرب به حضرت حقّ جلّ‏وعلا فانى و مبدَّل گرديده و اوصاف إمكانى جاى خود را به اوصاف وجوبى داده و رنگ خدايى بگيرد؛ زيرا كه اين حالت نيز نهايةً فناء اوصاف است نه فناء ذات.

و همچنين عبارت از اين نيست كه سالك در اثر خرق حجب و رسيدن به مقام لقاء اللـه وجود استقلالى خود را از دست داده و معدوم صرف گردد؛ زيرا اين امر متوقّف بر آن است كه سالك از آغاز، وجودى حقيقى و استقلالى داشته باشد تا در مرحله فناء از بين برود، در حاليكه بنا بر مشرب تحقيق در عالم هستى براى غير حضرت پروردگار وجودى نيست تا در مرحله فناء زائل گردد و فناء بدين معنى تحقّق يابد.

بلكه فناء بدين معناست كه سالك در اثر سير در مراتب كمال به آخرين درجه از سير رسيده و قوس صعود را تكميل كرده و وجود مجازى و تعيّن خود را از دست داده و مصداق عدم به تمام أنحاء آن گرديده و غير از خداوند در آنجا باقى نماند. و اثر آن آنست كه پس از تعيّن‏يافتنِ دوباره و قدم‏نهادن در مقام بقاء به حقيقت مى‏فهمد كه وجود وى و ديگر أشياء از آغاز مجازى و اعتبارى بوده و هستى مستقلّ و حقيقى جز توهّم و پندارى نبوده است و با تمام مراتب اذعان ميكند:


ص 387

كه جز او نيست در سراى وجود

به حقيقت كسى دگر موجود[9]

حقيقت فناء امرى پيچيده و ذوأبعاد است كه در اينجا در حدّ وسع در ضمن بيان چند مقدّمه و سپس توضيحاتى درباره بحثهاى علاّمه والد و علاّمه طباطبائى، به شرح إجمالى جنبه‏هائى از آن مى‏پردازيم:

كثرت ما سوى الله اعتبارى است

مقدّمه اوّل: از مسلّمات أدلّه نقليّه و براهين متقنه عقليّه و شهود و كشف عرفاى ذوى‏العزّة‏والاحترام، اين است كه حقيقت وجود منحصر در حضرت حقّ جلّ‏وعلا بوده و او به همه اشياء إحاطه وجوديّه داشته و لَم‏يَلِد مى‏باشد كه غيرى بيرون از خود و جدا و ممتاز ايجاد ننموده است و همه مخلوقات صرفا آيه و كلمه و نشانه جمال و جلال وى بوده و فاقد هر گونه استقلال و خودنمائى مى‏باشند. و البتّه اين امر بدين معنا نيست كه ماسوى‌اللـه هيچ و پوچ بوده و إرسال رسل و إنزال كتب و شرائع الهيّه و علوم و فنون و روابط اجتماعى همگى لغو و بى‏اساس است، بلكه بدين معناست كه وجود و تحقّق براى اين كثرات فاقد هر گونه استقلال بوده و كثرت و تعدّد حقيقى كه موجب عزلت گردد باطل است.

كثرت همه اين امور، اعتبارى‏است و نمى‏تواند در مقابل آن وحدت حقّه قد عَلَم نموده و براى خود مغايرت و عزلتى ادّعا نمايد و حقيقت هستى كه همان وجود حضرت حقّ باشد، همه اشياء را پر نموده و جايى براى غير باقى نگذاشته است.

 

غيرتش غير در جهان نگذاشت                     لا جرم عين جمله أشيا شد[10]

 

 

ص 388

فناء تكوينى همه موجودات در حضرت حقّ

فَسُبحانَكَ مَلاَءْتَ كُلَّ شَى‏ءٍ و بايَنْتَ كُلَّ شَى‏ءٍ، فأنتَ لا يَفْقِدُكَ شى‏ءٌ و أنتَ الفَعّالُ لِما تشآءُ، تَبَارَكْتَ يا مَن كُلُّ مُدرَكٍ من خَلقِهِ و كُلُّ محدودٍ من صُنْعِهِ.[11]

«پاك و منزّهى تو اى پروردگار از هر نقصى و حدّى، همه أشياء را پر نمودى و در عين حال با همه أشياء مباين مى‏باشى؛ پس هيچ‏چيز خالى از تو و فاقد تو نمى‏باشد و همگى تو را واجدند و هر آنچه را اراده فرمائى انجام مى‏دهى. بلند و مقدّسى اى كسى كه هر آنچه به إدراك درآيد از مخلوقات توست و هر چيز محدودى از صُنع تو مى‏باشد.»

با توجّه به اين اصل، نه سالك إلى اللـه و نه هيچ موجود ديگرى داراى وجود حقيقى استقلالى نبوده و نيست تا در هنگام فناء اين وجود، معدوم گردد يا اينكه باقى مانده و صرفا اوصاف آن به اوصاف وجوبى تبديل شود.

و بر اين أساس مى‏توان گفت سالك از آغاز فانى و معدوم بوده است و هيچ عينى از أعيان خارجيّه وجودى حقيقى نداشته مگر در ظرف توهّم و خيال. و گاه از اين حقيقت به فناء تكوينى همه موجودات در حضرت حق تعبير مى‏شود كه اختصاصى به انسان ندارد.

كيفيّت سير نزولى و صعودى سالك إلى اللـه

مقدّمه دوّم: هر تعيّن و ظهورى از ظهورات حضرت حقّ همانطور كه از ناحيه ربوبى صادر و نازل شده، بار ديگر در سير صعودى خود به سوى خداوند متعال بازگشته و به أمد و نهايت خود رسيده و پايان مى‏پذيرد و كثرت دوباره در وحدت مضمحلّ و نابود مى‏شود.


ص 389

اين سير به مقتضاى: إِلَيْهِ يُرْجَعُ الاْءَمْرُ كُلُّهُ[12] در همه موجودات عِلوى و سِفلى تحقّق دارد و نفس انسان را نيز در بر مى‏گيرد، با اين تفاوت كه انسان ميتواند اين مسير را با قدم اختيار طى كند و با مجاهده در همين نشأه به لقاء إلهى مشرّف گردد و ميتواند در اثر تكاهل و تقصير از اين سير باز ماند تا در نشئه آخرت او را به اضطرار و جبر برده و در سايه نفخ فَزَع و صَعق به اين درجه نهايى واصل گردد.

سالكى كه قدم در مسير عبوديّت مى‏گذارد درصورتى‏كه اراده إلهى به رساندن او به كمال تعلّق گرفته باشد، در هر مرحله‏اى از مراحل سير از ضيق به إطلاق مى‏رسد و رفته‏رفته سعه مى‏يابد تا جائى كه در نهايت با تجلّى ذاتى خداوند عزّوجل راهى ديار فناء و نيستى ميگردد و ظهور و تعيّنى كه بود منعدم شده و ديگر از او هيچ اسم و رسمى باقى نمى‏ماند. در مرحله فناء، ديگر كسى نيست كه داراى وصف و اسمى باشد و تعيّنى باقى نمى‏ماند تا إدراك و علم و معرفتى داشته باشد، آنكه بود بساط خود را از دار تعيّن خارج كرد و به أمد و غايت خود رسيد و فقط خداوند باقى‏ماند و بس كه او نيز از آغاز بود و هست و خواهد بود؛ كانَ اللَهُ وَ لَم يَكُن مَعَهُ شَى‏ءٌ وَ الأَنَ كَما كانَ.[13]

 


ص 390

دائما او پادشاه مطلق است

در كمال عزّ خود مستغرق است

او به سر نايد ز خود آنجا كه اوست

كى رسد عقل وجود آنجا كه اوست[14]

كيفيّت بقاء بعد از فناء

مقدّمه سوّم: پس از اينكه سالك به فناء رسيد هنگامى كه اراده الهى تعلّق گيرد كه وى را به بقاء برساند، بار ديگر خداوند ظهور نموده و بر او مُهر تعيّن زده و او را پس از نيستى و عدم، موجود و محقّق ميفرمايد، با اين تفاوت كه اين بار نفس سالك از حيث اتّصالش به عالم ربوبى، نفسى‏است در نهايت سعه و نورانيّت و طهارت و خالى از هر شائبه كدورت و آلودگى، نفسى‏است كه براى خود در هيچ مرحله‏اى از مراحل استقلال و أنانيّت و هستى نمى‏يابد و با تمام مراتب به عجز و فقر در درگاه خداوند اعتراف دارد، نفسى‏است كه اراده او فانى در اراده حضرت حقّ است، اراده او اراده خداوند و فعل او فعل خداوند است و در تمام عالم جز او نمى‏شناسد و نمى‏يابد و نه تنها به تعبير روايات شريفه خداوند سمع و بصر و لسان و يد اوست، بلكه او نيز عين‌اللـه و لسان‌اللـه و اُذن‌اللـه و يداللـه گرديده‏است. [15]


ص 391

همه آنچه در مقام انسان كامل گفته مى‏شود، و همه إخبارات و بيانات أولياى إلهى مربوط به مقام بقاء است كه اين تعيّن جديد پس از فانى‏شدن از خود، بار ديگر قدم در عرصه تحقّق گذاشته و در اين مقام حائز صفات كماليّه و مرآت تامّه جمال و جلال حضرت حق است.

در مقام فناء نه كمالى هست و نه ادراك و معرفتى

در مقام فناء نه كمالى براى سالك هست و نه إدراك و معرفتى، آنجا جز حضرت حقّ چيزى نيست و اگر معرفت و إدراكى هست و اگر لذّت و سرورى هست، همه مربوط به پس از مقام فنا و هنگام به هوش‏آمدن است.

جرعه‏اى در كشيدم و گشتم

فارغ از رنج عقل و زحمت هوش

چون به هوش آمدم يكى ديدم

مابقى را همه خطوط و نقوش

ناگهان از صوامع ملكوت

اين حديثم سروش گفت به گوش

كه يكى هست و هيچ نيست جز او

وحده لا اله إلّا هو [16]

وقتى سالك از محو و فناء خارج شده و به هوش مى‏آيد، آنجاست كه نگاه او به عالم نگاه توحيدى مى‏شود و نه فقط فعل و اسم و صفت را منحصر در حضرت حقّ مى‏بيند، بلكه اعتراف به وحدت قهّاريّه خداوند نموده و همه ذوات را در مقابل ذات حضرت پروردگار معدوم مى‏شمارد.

علاّمه والد أفاض‌اللـه‏علينامن‏بركات‏علومه‏المنيفة مكرّر مى‏فرمودند: «درويشى تصحيح خيال است.» و اين جمله اشاره به همين مقام است و تا سالك از درجه فناء ذاتى عبور ننمايد اين تصحيح خيال به شكل كامل

 


ص 392

صورت نمى‏گيرد.

بنابراين قبل از وصول سالك به درجه فناء ذاتى، وى داراى تعيّن بوده و ظهورى از ظهورات حقّ متعال است كه مبتلا به توهّم و پندار وجود حقيقى مى‏باشد. در مقام فناء هيچ تعيّنى براى سالك باقى نمى‏ماند و مُدرِكى نيست تا توهّم استقلال و أنانيّت داشته باشد. و پس از مقام فناء دوباره تعيّن پديد آمده و سالك رجوع ميكند ولى ديگر از پندار وجود استقلالى خالى شده و ديده حق‏بين يافته است. پس با فناء هم توهّم استقلال پايان مى‏پذيرد و هم تعيّن سالك مندكّ و مضحملّ مى‏شود و در بقاء تعيّن باز ميگردد، ولى اين بار حضرت پروردگار ظهورى مى‏نمايد كه در او هيچ شائبه استقلال نيست و توهّم غيريّت و دوئيّت نداشته و فناء تكوينى خود و همه موجودات را إدراك ميكند.

معرفت تامّ ممكن به واجب تعالى محال است

با توجّه به آنچه گذشت، روشن مى‏شود كه معرفت تامّ ممكن نسبت به واجب تعالى محال است و امكان ندارد كه سالكى به مقام معرفت إحاطى و شناخت حقيقى حضرت حقّ مشرّف شود. سالك فقط ميتواند در درگاه خداوند اعتراف به عجز و نيستى كند و به جذبه إلهيّه در مقام فناء وارد شده و نيست گردد و چون دوباره به بقاء رسيد به قدر ظرف خود كه آينه تمام‏نماى پروردگار است به معرفت إلهى نائل شود، نه اينكه بتواند محيط بر حضرت حق گردد؛ لاِءنَّ إحاطَةَ المُحاطِ بِالمُحيطِ مُحالٌ.

آرى، در مقام بقاء چون عارف باللـه از براى خود أنانيّت و استقلالى ندارد و لسانُ‌اللـه و اُذُن‏اللـه و يداللـه است، مى‏توان صفات الهى را با لحاظ مرآتيّت و نه به نحو استقلال، به او نسبت داد. در آنجا چون نفس عارف مظهر حق است، و از خود جز فقر و عجز هيچ ندارد مى‏توان گفت او به مقام معرفت و مقام وصف خداوند و مقام شكر و مقام لا اسمَ له و لا رسمَ له رسيده است و به اين اعتبار


ص 393

است كه ميتواند بگويد: أَنَا الحقُّ.[17] و أَنَا الأَوَّلُ وَ الأَخِرُ وَ الظّاهِرُ وَ البَاطِنُ. و أَنَا


ص 394

بكُلِّ شَى‏ءٍ عَليمٌ.[18] چون به اين اعتبار مرجع ضمير أنا خود حضرت حقّ است نه

 


ص 395

تعيّن عارف. و خداوند خودش، خودش را مى‏شناسد و ميتواند خود را وصف نمايد و شكر خود را به جا آورد.

عجز عارف از معرفت حقيقى خداوند، با لحاظ تعيّن او

ولى اگر در همين مقام نظر به تعيّن عارف شود، جز عجز و فقر و نياز از او چيزى نخواهد بود. اگر مى‏بينيم در برخى روايات سخن از إمكان معرفة اللَـه حقَّ مَعرفتِهِ به ميان آمده است؛ چنانكه حضرت فرمودند: يا علىُّ ما عَرَفَ اللَهَ حَقَّ مَعرِفَتِهِ غَيرى وَ غَيرُكَ.[19] «خداوند را به حقّ معرفت و شناخت، جز من و تو كسى نشناخت.» اين تعابير يا به حسب مقام فناء و نبود أنانيّت است كه در حقيقت خداوند خود را حقّ معرفته مى‏شناسد و به اين اعتبار به عبد منسوب ميگردد و يا مراد غايت معرفت ممكن براى مخلوق است.

عبد بما هو عبد، محال است خداوند را توصيف نمايد

و اگر در برخى روايات نهايت معرفت خداوند را عجز از معرفت شمرده‏اند؛ چنانكه فرموده‏اند: وَ لَم تَجعَلْ لِلخَلْقِ طَريقًا إلَى مَعْرِفَتِك إلّا بِالعَجْزِ عَن مَعْرِفَتِكَ.[20] «براى مخلوقات راهى به معرفت خود قرار ندادى مگر به عجز و ناتوانى از معرفتت.» و فرموده‏اند: مَا عَبَدْناكَ حَقَّ عِبادَتِكَ وَ مَا عَرَفْنَاكَ حَقَّ


ص 396

مَعرِفَتِكَ.[21] «تو را آنچنان كه شايسته عبادتى عبادت ننموديم و به حقّ شناخت و معرفت، تو را نشناختيم.» اين روايات ناظر به تعيّن مخلوق و مقام امكانى وى است كه هرگز نمى‏تواند به معرفت خالق نامتناهى و واجب برسد.

به همين منوال اگر در روايات سخن از استحاله وصف خداوند آمده است، مراد استحاله وصف حضرت حقّ متعال از عبد بما هو عبد است كه مستلزم محدوديّت و نقص است.[22] و اگر در آيه شريفه: سُبْحَـنَ اللَهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إلّا عِبَادَ اللَهِ الْمُخْلَصِينَ[23] وصف خداوند توسّط مخلَصين، حقّ شمرده شده است، به اين اعتبار است كه مخلَصين از خود سخن نمى‏گويند، بلكه چون لسان‌اللـه گرديده‏اند، خداوند خود اوصاف خود را از زبان ايشان بيان ميفرمايد و در حقيقت او خودش خود را وصف ميفرمايد، سبحانه و تعالى.

عبد نبايد از خود طلب و خواستى داشته باشد

آرى، رسيدن مخلوق به معرفت تامّ حضرت حق محال است و عبد فقط ميتواند در درگاه الهى سر ذلّت و خاكسارى بر زمين بمالد و اعتراف به عجز نمايد تا حضرت حق اگر اراده فرمود وى را سير داده و به نهايت مراتب قرب و

 


ص 397

نهايةً فناى تامّ برساند. و چه زيبا و شيوا و عالى و راقى حضرت آقاى حدّاد قدّس‏سرّه در بياناتى كه علاّمه والد از ايشان نقل نموده‏اند، اين حقيقت را بيان مى‏فرمايند:

بيانات بلند مرحوم حدّاد (ره) به نقل از كتاب روح‏مجرّد

«اگر جبرئيل فى المثل نزد تو آيد و بگويد: هر چه مى‏خواهى بخواه! از درجات و مقامات و سيطره بر جنّت و جحيم و خُلَّت حضرت ابراهيم و مقام شفاعت كبراى محمّد صلّى‌اللـه‏عليه‏وآله‏وسلّم و محبّت آن پيامبر عظيم را، تو بگو: من بنده‏ام، بنده خواست ندارد. خداى من براى من هر چه بخواهد آن مطلوب است. من اگر بخواهم به همين مقدار خواست كه مال من است و متعلّق به من است از ساحت عبوديّت خود قدم بيرون نهاده‏ام، و گام در ساحت عِزّ ربوبى نهاده‏ام؛ چرا كه خواست و اختيار اختصاص به او دارد.

وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ وَ يَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ سُبْحَـنَ اللَهِ وَ تَعَـلَى عَمَّا يُشْرِكُونَ.[24]

«و پروردگار تو آنچه را كه بخواهد مى‏آفريند و اختيار ميكند. براى اين مردم ممكن‏الوجود اختيار و انتخابى نيست. منزّه و عالى مرتبه است خداوند از شركى كه به او مى‏آورند.»

حتّى نگو: من خدا را مى‏خواهم! تو چه كسى هستى كه خدا را بخواهى؟! تو نتوانسته‏اى و نخواهى توانست او را بخواهى و طلب كنى! او لامحدود و تو محدودى! و طلب تو كه با نفس تو و ناشى از نفس توست محدود است، و هرگز با آن، خداوند را كه لايتناهى است نمى‏توانى بخواهى و طلب كنى! چرا كه آن خداى مطلوب تو در چارچوب طلب توست، و محدود و مقيّد به خواست توست، و وارد در ظرف نفس توست به علّت طلب تو. بنابراين آن خدا، خدا


ص 398

نيست. آن، خداى متصوَّر و متخيَّل و متوهَّمِ به صورت و وَهم و خيال توست. و در حقيقت، نفس توست كه آنرا خداى پنداشته‏اى!

بناءً عليهذا دست از طلب خود بردار! و با خود اين آرزو را به گور ببر كه بتوانى خداوند را ببينى و يا به لقاى او برسى و يا او را طلب كنى! تو خودت را از طلب بيرون بياور و از خواست و طلبت كه تا به حال داشته‏اى صرف نظر كن و خودت را به خدا بسپار؛ بگذار او براى تو بخواهد و او براى تو طلب كند!

در اين صورت ديگر تو به خدا نرسيده‏اى همانطور كه نرسيده بودى و نخواهى رسيد. اما چون از طلب و خواست بيرون شدى و زمامت را به دست او سپردى، و او ترا در معارج و مدارج كمال كه حقيقتش سير إلى اللَـه با فناى مراحل و منازل و آثار نفس و بالأخره اندكاك و فناى تمام هستى و وجودت در هستى و وجود ذات اقدس وى مى‏باشد سير داد؛ خدا خدا را شناخته است، نه تو خدا را!

وصول ممكن به واجب محال است

وصولِ ممكن به واجب محال است. در آنجا دو چيز بودن محال است. ممكن و واجب و وصول همه اينها ضمّ و ضميمه است كه مستلزم تركيب ذات اقدسش بوده و بالأخره سر از حدوث وى در مى‏آورد و اين منافات با قِدَم او دارد.

اما فناى مطلق و اندكاك عبد در ذات او، و ازبين‏رفتن و نيست‏شدن او در جلال و جمال او، اين چه اشكالى دارد؟! ولى بايد دانست كه: در آن ذات بَحت و صِرف و غيرمتناهى، بنده‏اى نمى‏تواند برود گرچه فانى شود؛ چرا كه عنوان بنده و عنوان فناى بنده را هم ذات وى نمى‏پذيرد. در آنجا غير ذات چيزى نيست، نه بنده است و نه فناى او. آنجا ذات است، و ذات، ذات است. آنجا خداست، و خدا خداست.

كانَ اللَهُ وَ لَمْ يَكُنْ مَعَهُ شى‏ءٌ وَ الأَن كَمَا كَانَ.

«خداوند بود و با او چيزى نبود، و اينك هم خداوند به همانطور كه بوده

 


ص 399

است مى‏باشد.»

همه بايد بدانند كه مراد از لفظ وصول و لقاء و عرفان ذات أحدى، يك نحو معانى‏اى نيست كه مستلزم دوئيّت و بينونت باشد. مراد از معرفت و مشاهده و لقاء و أمثالها، همگى اندكاك و مقام فناى مطلق است؛ به سبب آنكه خداست فقط كه به خود معرفت دارد و معرفت غير او به او مستحيل است.

افرادى كه به فناى مطلق نرسيده‏اند او را نشناخته‏اند؛ چرا كه محدود، غير محدود را نمى‏شناسد. و افرادى كه به فناى مطلق رسيده‏اند، وجودى ندارند تا او را بشناسند، وجود، يك وجود بيش نيست و آن وجود حقّ است جَلّ و عَلا. اوست كه خودش را مى‏شناسد.

او اولاً خود را شناخته بود و اينك هم خود را مى‏شناسد؛ و الأَن كَمَا كَانَ.

نهايت سير هر موجودى، فناى در موجود برتر و بالاتر از خود است؛ يعنى فناى هر ظهورى در مُظهِر خود و هر معلولى در علّت خود. و نهايت سير انسان كامل كه همه قوا و استعدادهاى خود را به فعليّت رسانيده است، فناى در ذات أحديّت است و فناى در ذات اللَـه است و فناى در هُوَ است، و فناى در ما لا اسْمَ لَهُ و لا رَسْمَ لَهُ مى‏باشد.

اينست غايت سير هر موجودى و غايت سير متصوَّر در انسان كامل و غايت سير أنبياء و مرسلين و أئمّه طيّبين صلوات‌اللـه‏وسلامه‏عليهم‏أجمعين، و منظور و مراد صحيح از معرفت و نتيجه سلوك و سير به سوى مقام مقدّس او جلّ‏شأنه، و سير عملى عرفانى، و بحثهاى علمى عرفاءِ باللَـه عَلَتْ أسمآؤُهُم؛ نه چيز ديگر. فَتأمَّل يا أخى فى هذا المقامِ، فإنّه من مَزآلِّ الأقدامِ، وهَبَك اللَـهُ هذا بمحمَّدٍ و ءالهِ أجمعين.[25]


ص 400

آرى، رسيدن ممكن به مقام معرفت ذات محال است و در آنجا براى ممكن جز نيستى و عدم چيز ديگرى نيست. ولى اين نيستى و عدم، عدمى است كه هزار هستى را بايد فداى آن نمود. فنائى است كه چون سالك در آن قدم مى‏گذارد و سپس به بقاء مى‏رسد آنچنان نور و سعه و سبكى و اطلاق و سرورى مى‏يابد كه بى اختيار زمزمه ميكند:

به بوى زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

هزار جان گرامى فداى جانانه[26]

عبارات آيه‏الله سيّداحمد كربلائى (ره) در فناى موجودات قبل از وصول به حقّ

از اين روست كه مرحوم آية الحقّ و العرفان، آقا سيّداحمد موسوى كربلائى پس از توضيح عدم إمكان وصول به كُنه ذات أقدس و فناى همه كثرات پيش از وصول به آن مقام منيع در پايان مكتوب اول خود در شرح بيت عطّار مى‏فرمايند: فلا يُدرِكُه و لا يَراهُ إلّا هُوَ و لا يَعلَمُ ما هُوَ إلّا هُوَ. لطيفه مطلب چنان است كه معروض شد ولى بار خدايا لَبَّيْك و سَعْدَيْك. اگر جان گيرنده تو باشى، آن كس كه جان ندهد كيست؟ ما هم با تو مى‏خواهيم ترا بشناسيم و با تو مى‏خواهيم ترا ببينيم. پس بيننده تو غير تو نخواهد بود و شناسنده تو غير تو نخواهد بود؛ بِكَ عَرَفتُكَ وَ أَنتَ دَلَلتَنى عَلَيكَ وَ دَعَوتَنى إلَيكَ وَ لَولا أَنتَ لَم أَدْرِ ما أَنتَ.[27]

و در پايان مكتوب دوّم مى‏فرمايند: بلكه ملازمه بين مقام عزّ و فناى أشياء است كه جگر سالكين را كباب و قطع طمع ايشان از مكاشفه و شهود آن مقام منيع مى‏نمايد كه عبارت اُخراى لَن تَرانى است، ولى در قعر اين عبارت، شمسى است مضيئه و بشارتى است كه هزار جان فداى آن كردن كم است. و آن بشارت به إمكان فناء حقيقى است كه به هيچ وجه اسمى و رسمى از براى سالك در هيچ عالمى از عوالم نبوده باشد، فيكون الحقّ هو الرّآئى و هو المَرئىّ.


ص 401

خود ساقى و خود پياله و خود خمر و خود هم بنوشد؛ هنيئاً له، رزقنا اللَـه ذلك بمحمّدٍ و ءاله الطّاهرين.[28]


 


[1] ديوان‏حافظ، ص 10، غزل 16.

 [2]ديوان‏حافظ، ص 105، غزل 235.

[3] ذيل آيه 30، از سوره 28: القصص.

[4] در روح‏مجرّد، ص 87 مى‏فرمايند:  لفظ فناء، بيشترين لفظى بود كه بر زبان حدّاد عبور ميكرد، و هيچ چاره و گريزى را بالاتر از فناء نمى‏ديد، و رفقاى خود را بدان دعوت مى‏نمود.

[5] در مسجد قائم مى‏فرمودند: تقصيرى از ناحيه پروردگار نيست؛ خداوند بر همه موجودات احاطه نوريّه و علميّه و وجوديّه دارد، منتهى چشمان ما ضعيف‏است كه نمى‏توانيم خورشيد را ببينيم؛ بايد چشمها را تقويت كرد تا ضعفش از بين رفته و قدرت پيدا كند وگرنه وجود پروردگار همه‏جا هست و هميشه در حال افاضه‏است.

يار بى‏پرده از در و ديوار                      در تجلّى‏است يا أولى‏الأبصار.

[6] گنجينة‏الأسرار و غزليّات وحدت‏كرمانشاهى، ص 219.

[7] نهج‏البلاغة، ص 471، كلمات قصار، شماره 21: «فرصت مانند ابر مى‏گذرد، پس فرصت‏هاى عمل خير و نيكو را غنيمت‏بشماريد.»

[8] روح‏مجرّد، ص 477 تا ص 479.

[9] یيت مكرّر ترجيع‏بند اوّل شمس مغربى، ديوان‏شمس‏مغربى، ص 410 تا ص 446.

[10] مجموعه آثار فخرالّدین عراقی، ترجیع بند، 226.

[11] قسمتى از خطبه مفصّل حضرت أميرالمؤمنين عليه‏السّلام در بيان خلقت نور مقدّس حضرت رسول‌اللـه صلّى‌اللـه‏عليه‏وآله‏وسلّم و انتقال آن در اصلاب آباء گرام آن حضرت كه علاّمه مجلسى اصل اين خطبه را به تفصيل در جلد 25 بحارالأنوار از ص 25 تا ص 33 از إثبات‏الوصيّه نقل نموده و علاّمه طباطبائى قدّس‏سرّه اين فقره از خطبه را در عداد ادلّه نقلى بر وحدت شخصيّه وجود در رسائل‏توحيديّه ص 15 و 16 آورده‏اند.

[12] آيه 123، از سوره 11: هود.

 

[13] درباره سند اين حديث علاّمه والد رضوان‌اللـه‏عليه در روح‏مجرّد ص 192 و 193 بحث فرموده‏اند.

و نيز نظير اين روايت را در توحيدصدوق، ص 140 و 141 از حضرت أبى‏جعفر امام باقر عليه‏السّلام روايت ميكند كه فرمودند: إنّ اللَه تَباركَ و تعالَى كانَ و لا شى‏ءَ غيرُه، نورًا لاظَلامَ فيه و صادقًا لا كِذبَ فيه و عالمًا لا جهلَ فيه و حيًّا لا موتَ فيه، و كذلك هو اليومَ، و كذلك لا يَزالُ أبدًا.

همچنين حضرت امام رضا عليه‏السّلام در مناظره با عمران صابى در جواب سؤال ÿ عمران كه پرسيد: أخبِرنى عن الكآئن الأوّل و عمّا خَلَق، فرمودند: سألتَ فأفهمْ، أمّا الواحدُ فلم يَزَلْ واحدًا كآئنًا لا شى‏ءَ معه بلا حدودٍ و لا أعراضٍ و لا يَزالُ كذلك ثمّ خَلَقَ خَلْقًا مُبتدِعًا ...

و نيز هنگامى كه پرسيد: ألا تُخبرنى عنِ الخالق إذا كان واحدًا لا شى‏ءَ غيرُه و لا شى‏ءَ معه أليس قد تَغَيّرَ بِخَلْقه الخَلْقَ؟ فرمودند: لمْ يَتَغَيَّرْ عزّوجلّ بخلْقِ الخَلْقِ ولكنَّ الخلقَ يتغيّرُ بتغييرِه. (توحيدصدوق، ص 430 و 433)

[14] منطق‏الطّير، ص 48.

[15] شيخ صدوق در توحيد از پدرش از سعد بن عبداللـه از أحمد بن محمّد بن عيسى از حسين بن سعيد از فضالة بن أيّوب از أبان بن عثمان از محمّد بن مسلم روايت ميكند كه: سمعتُ أباعبداللـه عليه‏السّلام يقول: إنّ لِلّه عزّوجلّ خلقًا مِن رحمتِهِ خَلَقَهُم مِن نورِهِ و رحمته من رحمته لرحمته، فَهُم عينُ اللـه النّاظرةُ و اُذُنُه السَّامعةُ و لِسانُهُ النَّاطقُ فى خَلقِهِ بإذنه و اُمنآؤُه على ما أنزلَ مِن عُذرٍ أو نُذرٍ أو حُجَّةٍ، فَبِهم يَمحو السَّيِّئاتِ و بهم يَدفَعُ الضَّيمَ و بهم يُحيى مَيِّتًا وَ بهم يُميتُ حَيًّا و بهم يَبتَلى خَلقُهُ وَ بهم يَقضى فى خلقه قَضيَّتَه. قلتُ: جُعلتُ فِداك مَن هؤلآء؟ قال: الأوصيآءُ. (توحيد، ص 167)

و مرحوم مجلسى در بحارالأنوار ج 26 باب 5: جوامع مناقبهم و فضآئلهم عليهم‏السّلام، ص 240 تا ص 267 احاديث متعدّدى را بدين مضمون آورده‏است.

[16] ديوان هاتف اصفهانى، ترجيع بند، ص 30.

محامل صدور گفتار: أنا الحق، از برخى اولياء و سالكين إلى‏الله (ت)

[17] صدور اين نوع جملات در مراحل و حالات مختلفى ممكن است صورت بگيرد؛ گاهى سالك در برخى از عوالم ممكن است به توهّم حلول يا اتّحاد دچار شده و از او چنين كلماتى صادر شود. در اين حال مرجع ضمير أنا تعيّن موهومى اين شخص است و مفاد اين جمله بى‏شكّ باطل مى‏باشد. از فوائد مهمّ استاد اينستكه سالك را از اين منزل عبور داده و مانع تثبيت اين حال در وى ميگردد و از صدور اين نوع مطالب از وى جلوگيرى مى‏نمايد.

و گاهى ممكن است در حال فناء و محو و بى‏خودى اين نوع جملات گفته شود كه در حقيقت اثرى از عبد در ميان نبوده و خودِ خداوند است كه بر زبان وى سخن ميگويد و در اين حال مراد از أنا ذات حضرت حقّ است و سالك در حدوث اين حال معذور مى‏باشد، زيرا كه عنان قدرت و اختيار از كف او خارج شده‏است.

و گاهى ممكن است كه در ميان حال فناء و بقاء و محو و صحو چنين كلماتى صادر شود؛ مانند كسى كه تازه از خوابى سنگين برخاسته و در ميان حال خواب و بيدارى است و هنوز بين خصوصيّات اين دو موطن نمى‏تواند تمييز دهد. شايد جملاتى همچون: ليس فى جُبّتى إلاّ اللـه، كه در آن هم اثبات جبّة و هم اثبات ضمير متكلّم شده و نوعى ادراك كثرت در آن وجود دارد، و هم حصر در اسم جلاله صورت گرفته مربوط به اين حال باشد و شايد مربوط به شهود نور حق در همه اعيان ممكنات باشد كه بدان اعتبار مى‏توان گفت كه در هيچ موجودى جز خداوند چيزى نيست.

و گاهى ممكن است اين گونه تعابير در حال بقاء و با علم و اختيار و توجّه از ولىّ كاملى سر زند كه بر اساس مصالح و حكمى همچون اشاره به مقام انسان كامل چنين جملاتى را بيان كند كه در اينجا ولىّ كامل با ضمير أنا به خداوند متعال اشاره مى‏نمايد نه به تعيّن خود و اين سخن عين حق مى‏باشد.

البتّه همانطور كه علاّمه والد مى‏فرمودند از كاملين از اولياى خدا شنيده نشده كه چنين تعابيرى در ملأ عام به كار برده و مطلبى را كه عامّه طاقت آن را ندارند بر ايشان تحميل كنند و اگر چنين كلماتى از أولياى كامل بخواهد صادر شود مربوط به محافل خصوصى و مجالسى است كه مخاطبين آن قابليّت فهم مراد حقيقى آن را داشته باشند و برخى كلمات منقول از أئمّه عليهم‏السّلام همچون خطبه بَيان و تُتُنْجيّه بر فرض صحّت نقل از اين قسم مى‏باشد؛ چنانكه در روح‏مجرّد ص 461 و 462 نيز به اين امر اشاره فرموده‏اند.

 

[18] اين مضمون در چند روايت از حضرت أميرالمؤمنين عليه‏السّلام نقل شده و در مواردى كه مستمعين تاب شنيدن آن را نداشته‏اند، حضرت آن را بر خلاف ظاهر تفسير نموده‏اند.

روايت: «أنا الأوَّلُ و الأخِرُ و الظّاهِرُ و الباطِنُ» (ت)

مجلسى در بحار، جلد 39، ص 348 از مناقب از كتاب أبى‏بكر شيرازى روايت ميكند كه: إنّ أميرَالمؤمنينَ عليه‏السّلامُ خَطَب فى جامعِ البصرةِ فقالَ فيها: معاشرَ المُؤمنينَ و المُسلمينَ إنّ اللهَ عزَّوجلّ أثْنَى على نفسِه فقال: «هُوَ الاْءَوَّلُ» يعنى قبلَ كلِّ شى‏ءٍ «و الأَخِرُ» يعنى بعدَ كلِّ شى‏ءٍ «و الظّاهِرُ» عَلَى كلِّ شى‏ءٍ «و الباطنُ» لكلِّ شى‏ءٍ سَوآءٌ عِلمُه عَلَيهِ، سَلونِى قبلَ أن تَفقِدونى، فأنا الأوّلُ و أنا الأَخِرُ. ـ إلى ءَاخر كلامه. فبكَى أهلُ البصرةِ كلُّهُم و صَلُّوا عليه.

و قالَ عليه‏السّلامُ: أنا دَحَوتُ أرضَها، أنشأتُ جِبالَها، و فجّرتُ عُيونَها، و شقَقتُ أنْهارَها، و غَرَستُ أشجارَها، و أطعَمتُ ثِمارَها، و أنشأتُ سَحابَها، و أسمَعتُ رَعدَها، و نَوَّرتُ بَرقَها، و أضحَيتُ شمسَها، و أطلَعتُ قمرَها، و أنزلتُ قَطرَها، و نَصَبتُ نجومَها، و أنا البحرُ القَمقامُ الزَّاخِر، و سَكَّنتُ أطوادَها، و أنشأتُ جَوارِىَ الفلكِ فيها، و أشرقتُ شمسَها، و أنا جنبُ اللـهِ و كَلِمتُه، و قلبُ اللـهِ و بابُه الذى يُؤْتَى مِنْهُ. اُدْخلوا البابَ سُجَّدًا أغفِرْ لَكُمْ خَطاياكُم و أزيدُ المحسنينَ و بى و على يَدِى تقومُ السّاعةُ و فىَّ يَرتابُ المُبطلونَ، و أنا الأوّلُ و الأَخِرُ و الظّاهرُ و الباطنُ و بكلِّ شى‏ءٍ عليمٌ.

و از كشّى از طاهربن‏عيسى روايت ميكند كه: وجدتُ فى بعض الكتبِ عن إسمعيلَ بن قتيبةَ عن أبى‏العلآء الخفّافِ عن أبى‏جعفرٍ عليه‏السَّلام قال: قال أميرالمؤمنينَ عليه‏السَّلام: أنا وجهُ اللـهِ و أنا جَنبُ اللـه و أنا الأوّلُ و أنا الأَخِرُ و أنا الظّاهِرُ و أنا الباطِنُ و أنا وارثُ الأرضِ و أنا سبيلُ اللـهِ و به عزمتُ عليه. فقال معروفُ بن خرّبوذ: و لها تفسيرٌ غيرُ ما يذهب فيها أهلُ الغلوّ.

و در جلد 42، ص 189 از اختصاص روايت ميكند كه: رُوِىَ أنّ أميرَالمؤمنينَ عليه‏السَّلام كان قاعِدًا فى المسجدِ و عنده جماعةٌ من أصحابه، فقالوا له: حَدِّثْنا يا أميرَالمؤمنين! فقال لهم: وَيْحَكُم إنّ كلامى صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لايعقِله إلاّ العالِمون. قالوا: لابُدّ من أن تُحدِّثَنا. قال: قوموا بِنا، فدَخل الدّارَ فقال: أنا الّذى عَلَوتُ فقَهرتُ، أنا الّذى اُحيى و اُميتُ، أنا الأوّلُ و الأَخرُ و الظّاهرُ و الباطنُ. فغَضِبوا و قالوا: كَفَرَ! و قاموا. فقال علىُّ عليه‏السَّلام للبابِ: يا بابُ استَمسِكْ عليهم! فاسْتمسَكَ عليهمُ البابُ فقال: ألَمْ أقُل لكم: إنّ كلامى صعبٌ مُستصعبٌ لا يعقِلهُ إلاّ العالِمونَ؟ تعالَوْا اُفَسِّرْ لكم، أمّا قَولِى: أنا الّذى عَلَوتُ فقهرتُ فأنا الّذى علوتُكم بهذا السَّيفِ فقهرتُكم حتّى ءَامَنْتم بِاللـهِ و رَسولِه، و أمّا قَولى: أنا اُحيى و اُميت فأنا اُحيى السُّنّةَ و اُميتُ البِدعةَ، و أمّا قَولى: أنا الأوّلُ فأنا أوّلُ مَن ءَامَنَ بِاللـهِ و أسلَم و أمّا قولى: أنا الأَخِرُ فأنا ءَاخِرُ مَن سَجَّى على النَّبىِّ صلَّى‏اللـه‏عليه‏وءاله‏وسلّم ثوبَه و دَفَنَه، و أمّا قَولى: أنا الظّاهرُ و الباطنُ فأنا عندى عِلمُ الظّاهرِ و الباطن. قالوا: فرَّجتَ عنّا فرَّجَ اللـهُ عنك.

[19] بحارالانوار، ج 39، ص 84؛ و مناقب ابن شهرآشوب، ج 3، ص 267.

[20] بحارالأنوار، ج 91، مناجاة العارفين، ص 150.

[21] بحارالأنوار، ج 68، ص 23.

[22] در كافى در كتاب التّوحيد، باب النّهىِ عنِ الصِّفةِ بغيرِ ما وَصَفَ به نفسَهُ تعالى، به سند خود از حضرت علىّ‏بن‏الحسين عليهماالسّلام روايت ميكند كه: لَوِ اجْتَمَعَ أهلُ السَّمآءِ وَ الأرْضِ أن يَصِفُوا اللَهَ بِعَظَمتِهِ لَم يَقدِرُوا. (كافى، ج 1، ص 102، ح 4)

و از سهل بن زياد از محمّد بن علىّ قاسانى از امام عليه‏السّلام روايت ميكند كه: سُبحانَ مَن لا يُحَدُّ وَ لا يُوصَفُ، لَيسَ كَمِثلِهِ شَى‏ءٌ وَ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ. (همان مصدر، ح 8)

و در باب جوامع التّوحيد، از فتح جرجانى از حضرت أباالحسن عليه‏السّلام آورده است كه: إنّ الخالقَ لا يُوصَف إلاّ بما وَصَف بِه نفسَه و أنَّى يُوصَف الّذى تَعجِزُ الحوآسُّ أن تُدرِكَه و الأوهامُ أن تَنالَهُ و الخَطَراتُ أن تَحُدَّه و الأبصارُ عن الإحاطةِ به، جَلَّ عمّا وَصَفه الواصفونَ و تعالَى عمّا يَنعَتُه النَّاعِتون. (كافى، ج 1، ص 137 و 138، ح 2)

[23] آيه 159 و 160، از سوره 37، الصّآفّات.

[24] آيه 68، از سوره 28: القصص.

[25] روح‏مجرّد، ص 190 تا ص 194.

[26] ديوان‏حافظ، غزل 425، ص 194.

[27] توحيدعلمى‏وعينى، ص 55.

[28] توحيدعلمى‏وعينى، ص 62.

 

ادامه متن