أعوذ بالله من الشّيطان الرّجيم
بسم الله الرّحمن الرّحيم و صلّي الله عليه وآله الطّاهرين
و لعنة الله علي أعدائهم أجمعين .
سخنان ما به اينجا رسيد كه وقتي حضرت آية الله خميني را زنداني كردند، قصد ، قصد اعدام بود آنهم بنحو محاكمه صحرائي كه فوراً بايد اعدام گردد ، و اين قصد هم خيلي مهمّ بود ، يك مرجعي را كه در واقع آن وقت گرچه مرجعيّت تام نداشتند ولي بالاخره بين مراجع نجف و ايران از مراجع مهمّ بشمار ميآمدند ، بگيرند و زنداني كنند و قصد اعدام او را داشته باشند .
ساواك و دولت هم منتظر فرصت بودند كه اينكار را بكنند . و چارهاي هم نداشتند چون كارشان به بن بست خورده بود و هيچكاري نميتوانستند بكنند يعني به هيچ وجه علاج كار ايشان را نميتوانستند بكنند و دعوت به سكوت و مسالمت با دولت ابداً در ايشان مفيد اثري نبود و لذا در روزنامهها و راديوها آنقدر به اتّهامات و افتراها پرداختند الي ماشاءالله تا وجهۀ ايشان را بياورند پائين ، و وزن اجتماعي را كم كنند ، شايد بتوانند كار خودشان را بكنند .
بعد از اينكه ما ديديم آن جلسهاي كه تشكيل شد ، و بنا بود علماء خودشان را به شهرباني معرفي كنند ، به نتيجه نرسيد ! يعني شهرباني اينها را بعنوان مجرم نشناخت ، و بالاخره از اين جهت آن مقصد حاصل نشد ، گفتيم : خوب بايد چكار بكنيم ؟
در آن وقت آية الله ميلاني در مشهد شخصيّت بسيار ممتازي بودند و با ما هم خيلي سابقه داشتند ، خيلي مفصّل . و منهم غالباً در بعضي از امور براي ايشان كاغذ مينوشتم ، و هيچ كاغذي نميشد إلاّ اينكه عمل ميكردند ، حتّي خودشان ميفرمودند : بعضي از كاغذهاي تو را من كنار ميگذارم پيش خودم و چند بار مطالعه ميكنم . و يك مرتبه به همين حاج هادي ابهري ما گفته بودند :ايشان در اين كاغذهايش خيلي به آيات قرآن استشهاد ميكنند ايشان مگر قرآن را حفظند ؟ حاج هادي گفته بودند : والله من نميدانم ايشان قرآن راحفظ است يا نه ؛ ولي ميدانم كه سورۀ جمعه را در نماز روزهاي جمعه در مسجد ميخوانند .
بله ما در آن موقع آقاي حاج حسن معين كه أخ الزَّوجة ماست و طلبهاي بود بسيار صادق و پاك و درست و جزء همين افراد خصوصي ما هم بود ، ايشان را فرستاديم براي مشهد كه برو آية الله ميلاني را روانۀ طهران كن و بگو فوراً بيايند طهران !
آقاي آسيد حسن آمده بود با اتوبوس براي مشهد و در نواحي همين سبزوار و نيشابور در يكي از قهوهخانهها ميرود و مينشيند براي غذا خوردن و يا استراحت كردن و چاي خوردن ، اتّفاقاً يكنفر ميآيد پيش ايشان مينشيند و شروع ميكند به صحبت و احوالپرسي خيلي گرم . حالا نگو او از همان دستگاه بود و براي جاسوسي آمده ، ايشان هم ميگويد : بله من الآن ميخواهم بروم مشهد ، و قصدم فقط ملاقات با آيةالله ميلاني است براي همين قضايائي كه اتّفاق افتاد . و چنين و چنان ؛ و او هم خيلي اظهار تأسّف ميكند كه اين امر خيلي لازم است چون مصيبت بزرگي است بر مسلمين .
امّا بمحض اينكه آسيد حسن وارد مشهد ميشود يكسره او را ميبرند زندان . يك هفته تمام او را در زندان نگه ميدارند و بعد آزاد ميكنند بدون هيچ مقدّماتي . و آية الله ميلاني هم بدون هيچ تظاهري حتّي بدون صدور يك بليط قبلي ، كه مبادا دستگاه متوجه بشود ؛ ميآيند براي فرودگاه و يك بليط تهيّه ميكنند كه با طيّاره بيايند طهران بطوري كه هيچكس مطّلع نشود كه جلوگيري كنند ؛ ولي طيّارۀ ايشان را در ميان طهران و مشهد بر ميگردانند به مشهد ؛بله از وسط راه طيّاره بر ميگردد به مشهد و با همۀ مسافرين مينشيند روي زمين .
از آن طرف براي آية الله خميني هم روز به روز پرونده درست ميكردند ، پروندههاي خيلي بد و اتّهامات خيلي شديد .
ميگويند : در ارتش اينطور است كه هيچ وقت كسي را بعد از بازپرسي و پرونده محاكمه نميكردند ، بلكه اوّل حكم ميكردند ، بعد پرونده تهيّه ميكردند . قاعدۀ ارتش اين بود ؛ هر كس حكمش اعدام بود ميگفتند : اين اعدامي است ، آنوقت پرونده خود به خود درست ميشد تا در نتيجه حكمش اعدام باشد . آنها خودشان بلد بودند چطور پرونده درست كنند .
در روز دوازدهم محرّم (پانزدهم خرداد) از افرادي كه در طهران قيام كردند يكي همين طيّب ود و يكي حاج اسماعيل رضائي كه اينها هر دو نفر از معروفين بودند .
اين حاج اسماعيل رضائي يك كاميون چوب دست داده بود به همان مردمان پائين شهر كه حركت كردند و آمدند براي مبارزه .ميگويند : او نماز شب خوان و خيلي مرد متديّني بوده است .و براي غيرت ديني اين كار را كرد و محكوم به اعدامش كردند و كشتند .
امّا طيّب يك لاتي طهران بود ، از آن لاتهاي درجه يك معروف . افرادي زير دستش بودند و از دكّانها باج ميگرفت و نظير اين كارها بسيار داشت . ولي ايّام محرّم يك روضه خواني خيلي مفصّلي ميكرد و روز عاشورا هم يك دستۀ خيلي مفصّل راه ميانداخت ؛ دستۀ طيّب معروف بود و گاوها ميكشتند جلوي دستهشان .
طيّب هم روز پانزدهم خرداد قيام كرد به لَهِ ملت بر عليه دولت ؛ يعني همان جوانها و آن افرادي كه زير دستش بودند همه راه افتادند توي خيابانها به شعار دادن . دولت هر كسي را كه توانست كشت ؛ و خود طيّب را هم دستگير كرد .
طيّب يك شخصي بود (من كه او را نديده بودم ولي از عكسهايش هم پيداست) ميگويند يك شخص خيلي بلند قامت و هيكل دار و پهلوان . و خلاصه يك شخصي بود مثل همان شعبان جعفري كه در طهران به شعبان تاج بخش معروف بود ؛ و وليعهد و سران دولت در مجلسش ميآمدند ، و در روضهخوانيهايش شركت ميكردند ؛ در باشگاهي ميرفتند و او براي خودش امر و نهي دشات . و خلاصه مثل يك شاهي در طهران حكم فرما بود .
طيّب هم يك همچو آدمي بود كه از نقطه نظر پاطوق داري يك ركني بود از اركان طهران . حتّي براي جشنهاي تاجگذاري طاق نصرت ميبست و زنها را ميآورد ، و مجالس رقص تشكيل ميداد . اينطوريها هم بود . نه اينكه آدم صد در صد متديّن باشد ، حالا خدا ميداند ؛ ما كه نميدانيم خبر از باطن نداريم ولي ظاهرش اينطوري بود .
بالاخره طيّب روي همان غيرت دينياش قيام كرد ، و او را گرفتند و بردند و به انواع و اقسام شكنجهها ، شكنجهاش دادند . به او گفتند تو فقط اقرار كن كه از فلان كس پول گرفتم و اين كار را كردم . يعني من از آقاي خميني پول گرفتم ؛ و اگر اين اقرار را بكني نه اينكه اعدامت نميكنيم بلكه تمام آن دم و دستگاه و رياست سابقهات را به تو بر ميگردانيم . و ديگر برو دنبال كار خودت كما كان بلكه بهتر .
ولي طيّب گفت : من اينكار را نميكنم . گفتند : چرا ؟ گفت : آخر من پول نگرفتم ، من به سيّد تهمت نميزنم . گفتند : اي مرد احمق اين حرفها چيست ؟ آدم بايد كارش پيش برود .گفت : من پول نگرفتم تهمت نميزنم . هر چه شما بمن بگوئيد من ميكنم ، هر چه بگوئيد و از من بخواهيد برايتان انجام ميدهم ، امّا من نميتوانم تهمت بزنم ، من به سيّد تهمت نميزنم ، من پول نگرفتم .
او را قريب 2 ماه نگه داشتند و يك پرونده قطوري برايش درست كردند ، ميگويند : كسي كه ميخواست پرونده راحمل كند از سنگيني مشكل بود ؛ اينقدر سنگين بود كه چنين و چنان و چنان .
آنقدر در زندان او را شكنجه دادند و بدنش را با تريموس و دستگاههاي خودشان سوزاندند كه ميگويند تمام بدنش سوخته شده بود، بطوري كه آن طيّب بلند بالا و پهلوان شده بود مثلاً يك آدم مريضِ لاغر ضعيف . و بالاخره گفت من نميكنم ، من تهمت نميزنم .
و اينكار را هم نكرد تا حكم اعدامش را صادر كردند . و در يك روز هم اين طيّب و هم آن حاج اسماعيل هر دو را با همديگر اعدام كردند . گويند در محكمۀ در برابر افسران بازجو لخت شد و پيراهنش را بيرون آورد و بدن مجروح و سوخته شدۀ خود را در اثر شكنجه نشان داد .
واقعاً انسان بايد از اينها درس عبرت بگيرد كه خداوند در ميان اين افراد هم چنين كساني درست ميكند .
طيّب يك آدمي بود كه شما هر گناهي كه فرض كنيد او درجۀ يكش را انجام ميداد ، امّا به اينجا كه رسيد گفت : من به سيّد تهمت نميزنم . آن هم حالا آية الله خميني عالم است ، مرجع است چه و چه ، اينها را نميفهميد ، فقط مي گفت : من پول نگرفتهام تهمت نميزنم ، امضاء نميكنم .
بله خلاصه اين دو نفر را هم اعدام كردند . و من واقعاً راجع به اين طيّب بخصوص خيلي متأثرم ؛ چون حاج اسماعيل يك آدم نماز خوان و متديّن و نماز شب خوان بود، و زندان رفتن و اعدام كردن اينها خيلي مهمّ نيست ، آنها هدف دارند و براي هدفشان زندان ميروند ، ولي يك لاتي مثل طيّب بيايد از همه چيز بگذرد ؛ از طاق نصرتهايش بگذرد ، از رفقايش بگذرد ، از روضه خوانيهايش بگذرد ، از گاوكشتنها ، از آن رياستها ، كه مثل يك سلطنت بود ، از همه اينها بگذرد ، و حاضر بشود كه بدنش را تكّه تكّه كنند ، و بعد هم اعدام كنند ؛آري اينها جاي عبرت براي همگان است .
اينها واقعاً افراد قابلي هستند كه اگر تربيت بشوند ، خيلي در شرع داراي قيمتند ، نه مقدّس مآبها. و اگر همين طيّب مثلاً از كوچكي در دست أميرالمومنين تربيت شده بود از كجا كه مثل مالك اشتر نبود ؛ ولي از اوّل يك بچّهاي بود ، پدر و مادر او را توي قهوهخانه بزرگ كردند نه درس و نه تربيتي ، نه مسجدي و نه موعظهاي همينطور ؛ و بعد هم آمده در همان رشتۀ خودش ، و حالا شده طيّب .
يكي از افرادي كه واقعاً حقش بود اسمش برده بشود در همين انقلاب ، و از او تجليل بشود همين طيّب بود . چون واقعاً از خود گذشتگي كرد ، و همه چيزش را براي همين جهت داد ، و ما بعد از اينكه او را كشتند رفتيم سر قبرش ، قبرش در همان حضرت عبدالعظيم است از همان صحن حضرت عبدالعظيم كه ميرود به صحن امامزاده حمزه ، قبرش آن كنار است . و قبر حاج اسماعيل هم در همان صحن داخل يك مقبره است .
و اتّفاقاً همان شبي كه اينها را ميخواستند اعدام كنند من يك خواب عجيبي ديدم ؛ و نميدانستم كه آنها را آن شب ميخواهند اعدام كنند بعد معلوم شد .
خواب ديدم كه كنار يك استخري نشستم آبش به اندازهاي زلال است كه از اشك چشم زلالتر ، و از اطرافش درختهاي بيد و سرو و امثالها روي اين آب سايه انداختهاند ، و اين آب خيلي متلالي است ، خيلي خيلي متلالياست وجواني هم در اين آب هي شنا ميكند كه گيسوان سياه بلندي دارد و دائماً گيسوانش از آب بيرون ميزند ، و باز زير آب ميرود و شنا ميكند . من كنار اين استخر نشسته بودم ، و كنار اين استخر هم يك جادّه بود ؛ يك جادّۀ خاكي مثل جادّههاي دهات كه زياد اُلاغ و قاطر از آنجا رفت و آمد دارند . و خاك است ؛ و كسي كه ميخواهد حركت كند خاك بلند ميشود . اينطوري بود .
در همان عالم خواب كه من كنار اين استخر نشسته بودم ، يك جام همد ستم بود ، بعداً مثل اينكه همچه فهميدم كه دو نفر از اين جادّه بايد عبور كنند ؛ و براي اينكه راهشان خلاصه خوب باشد و گرد و خاك نشود ، از اين جام برداشتم و آب پاشيدم . آب پاشيدم به تمام اين جادّه خاكهايش نشست و يك طراوتي پيدا كرد و بعد دو نفر آمدند و عبور كردند .
خواب تمام شد و ما نفهميديم كه قضيّه چه بود ! فردايش به فاصلۀ يكي دو ساعت از آفتاب گذشته بود كه خبر دادند اين دو نفر را اعدام كردند . همين طيّب و حاج اسماعيل .
باري اينها تصميم جدّي داشتند بر اعدام آية الله خميني . يك مجالس ، محافلي در طهران اين طرف آنطرف تشكيل ميشد . وليكن اينها منتج نتيجهاي نبود و آنقدر قوي نبود كه بتواند از اعدام جلوگيري كند . ما ديديم كه چكار بايد بكنيم كه ايشان را از اعدام خلاص كنيم ؟ تحقيقات اينطرف و آنطرف بالاخره به اينجا منتهي شد كه گفتند : فقط يك راه هست و بس . و آن اين است كه ايشان به مرجعيّت مسلمين شناخته بشوند ، زيرا كه طبق قانون ، مرجع مصونيّت دارد؛ و اگر به مرجعيّت شناخته بشوند از نقطۀ نظر قانون ، دستگاه و ساواك نميتوانند حكم كنند ، هر چه هم پرونده ميخواهند درست كنند .
گفتيم : حالا مرجعيّت را چه قسم برايشان ثابت كنيم ! زيد بنويسد ، عَمرو بنويسد ، اينكه تنها كافي نيست . گفتيم : تمام علماء ايران از تمام شهرستانها از هر جائي آن عالِم درجۀ اوّلش بيايند در طهران ، و در مجلسي با همديگر اجتماعي داشته باشند ؛ و همگي تصويب كنند كه آيةالله خميني مرجع است .
لذا كاغذ نوشيتم به همه نقاط به آية الله ميلاني در مشهد ، به آية الله صدوقي در يزد ، به آية الله خادمي و آية الله حاج آقا رحيم ارباب و شمسآبادي در اصفهان . به آية الله آسيد محمّد علي قاضي در تبريز ، به آقا سيّد حسن بحر العلوم و آسيّد محمود ضيابري در رشت ، به آية الله آخوند ملاّ علي همداني در همدان كه ايشان اصلاً در اين مسائل شركت نميكرد و خيلي خيلي محتاط بود . وقتي كاغذ بنده را برده بودند ، و ايشان خوانده بود (چون با ما يك مقداري سابقه داشتند) گفته بودند : خيلي خطّ خوبي است ، بعد گفته بود : انشائش هم خيلي خوبست . بعد آن آقائي كه نامه را برده بود گفته بود : خوب ، جواب چيست ؟ شما اجابت ميكنيد تشريف ميآوريد يا نه ؟! گفتند: من براي معالجه چشمم بايد بروم طهران ، به عنوان معالجۀ چشم .(مي ترسيدند اينها آخر ، شما نمي دانيد چه خبرها بوده ، نه اينكه بخواهم ايشان را تخطئه كنم )
خلاصه ،ايشان به عنوان معالجۀ چشم آمدند طهران و در آن مجلس هم شركت كردند . و همچنين از اهواز آية الله آسيّد علي رامهرمزي بودند .
اينها همه آمدند و از ساير شهرستانها هم به همين منوال تدريجاً آمدند و آية الله ميلاني هم آمده بودند و علماي قم هم آمدند و در باغي نزديك حضرت عبدالعظيم منزل گرفتند ، آية الله ميلاني هم در خيابان وليّ عصر فعلي كه أميريۀ سابق بود در يك منزل بزرگي اقامت كردند و علماء در آنجا اجتماعي ميكردند و اجتماعشان هم طول كشيد ؛ يعني يك ماه تقريباً اينها در طهران ماندند ؛ و ملاقاتها داشتند و مجالسي داشتند و محافل داشتند و خيلي هم خوب بود ؛ بسيار خود بود مجالس گرم بود . ائتلاف بين علماء خيلي خوب بود و نتيجۀ كار هم خوب بود .
و روزها هم مرتّب از طرف دستگاه افرادي ميآمدند و با آنها مذاكره ميكردند ، و گفتگوداشتند كه اينها را متقاعد كنند ، علماء هم پيغامها ميدادند .
و بالاخره آقايان علماء بعد اللتيّا و اللتيإمضاء كردند كه : آيةالله خميني مرجع است : مرجعيّت آية الله خميني ديگر نگذاشت آنها به مرام و مقصد خود برسند.
البتّه در اين مدّت هم دستگاه به تمام معني مردم را كنترل ميكرد ؛ و حتّي مردم ميخواستند آيةالله ميلاني را بعد از آنكه آن مجلس تمام شد به قم ببرند كه در قم بمانند ؛ خود ايشان هم حاضر شدند كه بروند براي قم بمانند .
همانروز كه بنا بود بروند قم از سازمان امنيت آمدند و اطاقهاي محل سكونت ايشان را كه در زعفرانيّه بود تفتيش كردند و ايشان را سوار ماشين كردند و يكسره آوردند براي فرودگاه كه بفرمائيد براي مشهد ، ايشان را آوردند مشهد .
وضع اينطوري بود ؛ ولي خوب آية الله خميني از آن جهت الحمد لله خلاص شدند ؛ و بعد از مدّتي ايشان را آزاد كردند و بردند در يكي از خانههاي شخصي كه در خيابان شميران بود ، و بعد هم معلوم شد كه اصلاً آن خانه ، خانۀ سازمان امنيت بوده ، و بيخود گفتند خانۀ فلانكس است ؛ خانۀ سازمان امنيت بود كه تحت نظر بوده باشد .
و ما اطّلاع پيدا كرديم كه ايشان مرخّص شدند ، و هر كس شنيد رفت براي ديدن . ما هم بعد از يكي از دو ساعت كه اطّلاع پيدا كرديم با دو بنده زادگان خود : آسيّد محمّد صادق و آسيّد محسن (كه اينها آنوقت بچّه بودند) رفتيم آنجا و از ايشان ديدنكرديم ؛ و بعد روز ديگر نيز از ايشان ملاقات نموديم .
دو روز آنجا بودند ، و ديگر علماء اينها همه دسته دسته ميآمدند براي ديدن، و مردم ميآمدند براي ديدن ، و جمعيّت به اندازهاي زياد شد كه دو مرتبه احساس خطر كردند . ديدند خود بودن ايشان هم خطري است . ديگر بعد اين پليسها در خيابانها ميگشتند و ميگفتند كه آية الله حالشان مناسب نيست ، خودشان اجازۀ ملاقات نميدهند ، بفرمائيد ! بفرمائيد ! آقايان بفرمائيد ! حالا آية الله خميني گفتند : خودم نشسته بودم و خودم اين صداها را گوش ميكردم كه پليس ميگويد : ايشان اجازه نميدهند و استراحت كردند . و بفرمائيد و متفرّق شويد .
ايشان را دو رزو آنجا نگه داشتند و بعد منتقل كردند به قيطريّه از نواحي قلهك طهران . آنجا باز ملاقات ممنوع بود تا سه ماه ديگر تا كم كم مقدّمات آزادي ايشان بواسطۀ اعلام مرجعيّت علماء مجتمع در طهران فراهم شد و ايشان حركت كردند براي قم كه مجموعاً خود زندان بودن ايشان در عشرت آباد دو ماه طول كشيد و در قيطريّه بودن هم تقريباً دو سه ماه طول كشيد ولي آن دو ماه زندان اوّل زندان خيلي سخت بود ، و گويا 3 روز در سلول بودند كه خودشان گفته بودند كه : اگر يك روز يا دو روز ديگر طول ميكشيد تحقيقاً مرده بودم .
و هم چنين علماي ديگر را هم كه گرفتند مثل آقاي دستغيب و آقاي حاج شيخ بهاء الدّين محلاتي و آقازادهشان حاج شيخ مجدالدّين محلاتي و همچنين ديگران همه را ميبردند در سلول ، و بعضي را بيشتر از ديگران در سلول نگه ميداشتند .
وقتي كه آقاي دستغيب را آزاد كردند ؛ من رفتم به ديدن ايشان . ايشان به من گفتند كه ما همهاش در زندان نگراني تو را داشتيم ؛ گفتيم اينها اين بلاها را كه بسر ما آوردند با تو چكار كردند ؟ و واقعاً نگراني داشتيم و آقاي دستغيب ميخواست بگويد كه تقريباً بيش از اينكه مثل ما بدرد خودمان ناراحت بوديم ، بفكر تو بوديم ، و چطور تو را اصلاً نگرفتند ؟
گفتم : والله من نميدانم ؟ حالا خدا نخواسته ؛ يا اين كارهائي كه ما ميكرديم كارهاي متظاهر نبوده نميدانم ؟ چون ما در آنوقت اسمي نداشتيم ، رسمي نداشتيم ، هيچ هيچ ؛ يك امام جماعت سادهاي كه مي رفتيم مسجد و مي آمديم . و خطبهها و منبرهائي هم كه خودم ميخواندم در تفسير آيات قرآن و بيان احكام كلّي بود و وظايف عامّه مسلمين را روشن ميكرد ؛ هيچگاه در منبرها و خطابهها به خصوص شخصي حمله نميشد و لهذا بهانهاي در دست سازمان امنيّت نبود ؛ و اگر ما ميخواستيم در اين مطالب متظاهر شويم ، ابداً نميتوانستيم كار كنيم و يك قدم برداريم .
فقط اينها يك مطالبي بود با همين رفقاي خاص خودمان كه بوسيلۀ كاغذ يا پيغام با هم ارتباط داشتيم ؛ و دستگاه نميتوانست از اينها اطّلاع پيداكند ؛ و اگر أحياناً اطلاعاتي بدست ميآورد يك اطلاعاتي نبود كه بتواند مثلاً آنرا مستمسك كند ؛ و ما را تحت تعقيب قرار دهد . تلفن نداشتيم تا كنترل شود ، نامهها را با اشخاص ميفرستاديم تا در پست به دست ساواك نيفتد .
عجيب است اين آقاي سبزواري ما كه يكي از افراد فعّال ما بود در همدان، و تمام اعلاميّههاي ما بدست ايشان قسمت ميشد ، و همچنين آقا ابراهيم اسلاميّه كه با همين آقاي مهدوينيا آنوقت در همدان بودند ؛ اينها هم كار ميكردند و خوب كار ميكردند ؛ يكروز اين آقاي سبزواري از باب امتحان به يك شخص معروفي كه از طهران رفته بود به همدان ، و آنجا صحبت كرده بودند از قيام علماي طهران و طرز قيام و اقدام آنها بعد به او گفته بود از فلانكس چي ؟ او چكار ميكند (و نام مرا برده بود) آن شخص معروف گفته بود : او را رها كن ، آدم منزوي است به اين كارها كار ندارد .
دقّت كرديد ، مسأله خيلي مهمّ است ،البتّه همه چيز عنايت پروردگار است و لطف خداست ؛ ولي انسان بايد كار خودش را بكند و بدست دشمن بهانه ندهد و بدون جهت خود را گرفتار نكند زيرا كه از ادامۀ فعاليّت وا ميماند . انسان نبايد كار خودش را ابراز كند ، نبايد سرّ خودش را فاش كند . بايد كار خودش را بكند آنهم مخفيانه و مردم را به آن هدف و آن مقصد تحريك كند .
خلاصه مطلب ، ما همينطور يك آدمي بوديم كه به همين كارهاي ديني و شرعي و تفسير و تدريس مشغول بوديم ، و البتّه اين سازمان امنيت لعنة اللهي هم خيلي روي ما حساب ميكرد . ولي هر چه ميگشت چيزي پيدا نميكرد . و روي ما خيلي سرمايهگذاري كرد و حتّي عرض كردم ما آن وقتي كه در احمديّه بوديم يك خانه جلوي خانه ما ساخت و يك نفر را مأمور كنترل كارهاي ما كرد . ولي چه بدست بياورند از كسي كه ظهور ندارد ؟ جز يك ماشين دوستان كه بعضي اوقات ميآمد جلوي خانه كه آنرا نميتوانستند كاري كنند .
و يك مرتبه هم كه بنده را براي سازمان امنيّت احضار كردند ؛ اجمالاً گفتند كه شما جلساتي سابقاً داشتيد بگوئيد : در آن جلسات چه مطالبي مذاكره ميشد ؟ مثل اينكه بعضي از مطالب جلسات خصوصي ما احياناً بگوش آنها رسيده بود .
آية الله خميني حركت كردند براي قم ، و در قم مردم جشن گرفتند و خوشحال بودند . و بحمدالله اين مسائل گذشت ، ولي باز هم ايشان در قم آزادي و اختيار نداشتند ؛ بلكه در كنترل شديد دستگاه بودند . بعضي اوقات خدمتشان مشرف ميشديم .
در يكي از شبها به ايشان عرض كردم : ما تا بحال روي اسلام تبليغ ميكرديم ؛ ولي ديگر از اين ببعد گوئي اسلام در شما متمزكز شده است ، و بايد روي شما كاملاً تبليغ كنيم . حالا بگوئيد ببينيم خلاصه چكار ميخواهيد بكنيد ؟ چه برنامهاي داريد ؟ چه نقشهاي داريد ؟ با چه ظهور و ابراز شخصيّتي ميخواهيد معرّف اسلام باشيد ؟ بالاخره ما با شما در اين مدّت مشورت داشتهايم و بايد وضع روشن بشود .
مثلاً يك مرتبه بعد از قضيّۀ مدرسۀ فيضّيه شايع كردند كه شاه فرار كرده ، و مثل اينكه اين را عمداً خود آن دستگاه شايع كرده بود تا اينكه عكس العمل مردم را ببينند چيست ؟ چه نظري دارند ؟ در آنوقت حقير در قم بودم به ايشان عرض كردم : خوب خوب حالا اگر الآن شاه رفته باشد ، جنابعالي چه نقشهاي داريد ؟ چه كسي را معيّن ميكنيد ؟ نخست وزير شما كيست ؟ وزرايتان كيستند؟ ايشان گفتند : آقاي حاج سيّد محمّد حسين ! ما در اين راه سُريدهايم (به اين معني كه ما كسي را هنوز آماده نكردهايم ، و اين پيشآمدي است كه بدون نقشۀ قبلي صورت گرفته است .)
در آن وقت اسدالله علم نخست وزير بود كه تمام اين وقايع در زمان او به وقوع پيوست . و بهترين كسي كه قبل از او نخست وزير بود همين دكتر علي اميني بود كه در آن وقت از افراد سرشناس بود و طبعاً مردم ميل داشتند او روي كار بيايد و چون افرادي كه از سابق تربيت شده باشند متخصّص باشند ، مسلمان باشند متديّن باشند متعهّد باشند ، و در اين موقع حسّاس كه مثلاً دستگاه سقوط ميكند ؛ فوراً آنها بيايند و تمام مردم را اداره كنند ، و با عِرق ديني و غيرت مذهبي كه وجود نداشت لذا بعضي از آقايان در صحبتهايشان تقاضا داشتند كه عَلَم برود و باز همان دكتر اميني بيايد . قضيّه اينطور بود .
ما خوب ميدانيم كه دكتر اميني و امثال او افراد صد در صد مذهبي نبودند . لذا در آن شب خيلي صحبت شد . و از جمله گفتگوهايي كه بنده با ايشان كردم اين بود كه : الآن شما بايد دو حزب تشكيل بدهيد ؛ يك حزب سرّي و يك حزب عَلَني ،حزب علني از نقطۀ نظر اينكه الآن رئيس هستيد ؛ و به همۀ مردم اعلام كنيد كه هر كس مسلمان است ، طالب اسلام است ، ميتواند با اين خصوصيّات در اين حرب شركت كند ، و مشغول فعّاليّت بشود . امّا حزب سرّي براي آن افرادي كه خودتان سراغ داريد . در همۀ ملكت افراد متنفّذ و غيّور هستند و ميتوانند منشأ اثر باشند و كار بكنند ؛ و از آنها انسان ميتواند استفاده كند و آنها ميتوانند هر كدامشان در يك جمعيّتي نافذ باشند در آنجا؛ شما بطور سرّي با آنها ارتباط داشته باشيد و در واقع روح آن حزب علني اين حزب سرّي باشد ، و در آن حزب علني هم هر كس ميخواهد داخل بشود ؛ ولي روح و اساس در همين حزب سرّي باشد .
ايشان گفتند : حزب هيچ بدرد نميخورد ، نه حزب سرّي نه حزب علني . گفتم : پس چي ؟ گفتند همينطور مردم را حركت ميدهيم ، و چنين و چنان . عرض كردم : آقا فردا مجلس تشكيل ميشود ، وقتي وكلا در مجلس بنشينند ، و قانون بگذارند ، شما چه قسم جلوي مجلس را ميگيريد ؟
گفتند : ما مردم را ميفرستيم بروند درِ مجلس را بشكنند و داخل شوند . عرض كردم مگر آنها بشما يك چنين اجازهاي ميدهند ؟ وقتي مجلس باز بشود آنقدر اينها در اطراف تهيّه عِدّه و عُدّه ميكنند كه از صدمتري آنها نميتوان حركت كرد ؛ آنوقت كه مثل الآن نيست در آنوقت شدّت بيشتري اعمال ميشود.
بايستي حزب تشكيل داد ، و حزب فوائدش چنين است و چنان ، بالاخره قدري از فوائد حزب عرض كردم ، ولي ايشان فرمودند : اصلاً حزب صلاح نيست بهيچ وجه من الوجوه .
عرض كردم : مرحوم احمد شاه را هم وقتي كه خواستند از سلطنت خلع كنند و ميخواستند همين پهلوي را روي كار بياورند . احمد شاه دوبار از ايران مسافرت كرد به خارج (و خيلي مظلومانه خلاصه از دنيا رفت) و او يكي از سلاطين واقعاً ذيقيمت ما بود كه واقعاً مجاهده كرد ، و دين دوست و اسلام دوست بود و براي ايران زحمت كشيد و از سلطنت و همه چيز خود به جهت عدم تسلّط انگليسها گذشت .
همين احمد شاه بود كه انگليس تمام جنايات پهلوي را ميخواست بدست او جامه عمل بپوشاند ، و او گفت : من اين كار را نميكنم و امضاء نميكنم ، و از همه اينها گذشت ، و رضاخان آمد و تمام دستورات انگليسها را مو به مو اجرا كرد .
به هر حال به احمد شاه گفتند كه : تو حزب تشكيل بده و يكي از راههاي پيشرفت تشكيل حزب است .
احمد شاه گفت : من حزب تشكيل نميدهم .
زيرا اوّلاً : براي اينكه من شاه ايرانم ، يعني شاه همۀ افراد مملكت و تمام ملّت ، و سلطنت من اختصاص به كسي ندارد كه يكي حزب من بشود و ديگري نشود ، بلكه همۀ افراد حزب من هستند .
ثانياً : اگر من حزب تشكيل بدهم ، طرف مقابل منهم يك حزب تشكيل ميدهد ، او هم فرد جمع ميكند ، آنوقت بين اين دو حزب تصادم ميشود . وقتي تصادم شد معلوم است كه عاقبت كار چه قسم از آب در ميآيد .
اين منطق احمدشاه بود و ليكن هر قيامي در عالم بدون اساس و تشكيلات ثمر بخش نيست ؛ زيرا انسان در مقابل كار انجام شده قرار ميگيرد و آنوقت صدايش بلند ميشود كه الآن چكار كنم ؟ و امّا اگر با مقدّمات و مقتضيات و دورانديشي و تربيت افراد باشد هر اتّفاقي بيفتد فوراً برنامهاش اجراء ميشود .
و براي حزب فوائد زيادي است :
اوّل اينكه : حزب كه تشكيل ميشود همان وقت كه حكومت گرفته نميشود ، افرادي بتدريج تربيت ميشوند ، تكامل پيدا ميكنند در فنون مختلف متخصّص ميشوند . يكي در اقتصاد ، يكي در دارائي است ، يكي در استانداري است ، يكي در شهرباني است . اينها كه از افراد متديّن و متخصّص و غيور انتخاب شدهاند به كمال خودشان ميرسند . اين يك فايده .
دوّم اينكه : الآن چه بسا از همين افراد به درجۀ اعلاء و أكمل در گوشه و كنار مملكت هستند و از دستگاه هم متنفّرند ، ولي شما را نميشناسند و شما هم آنها را نميشناسيد . ولي وقتي حزب تشكيل شد اين افراد به اين حزب پيوند پيدا ميكنند . آنوقت انسان بواسطۀ اين شناسائي از نيروي آنها ميتواند استفاده بكند . و اگر مثل اين حكومت الآن ساقط شد ؛ آن وقت فوراً اين افراد را كه با تمام خصوصيّات شناختهايد ، ميتوانيد سر كار قرار دهيد .
و همينطور كه الآن مثل حكومت عَلَم با دَه وزير سر كار هستند و تمام مملكت در قبضۀ آنها است و همه مردم را خفه كردهاند ، وقتي ما هم ده نفر وزير كارآزموده داشته باشيم ، و با آن قدرت بيايند روي كار يك مرتبه همۀ مردم به سراغ آنها ميروند ، مهم همان ده نفر است نه صحبت عموم جمعيّت .
هر مملكتي كه حكومتش غلبه پيدا ميكند صحبت در همان چند نفر اوّل است كه آنها بايد افرادي باشند تربيت شده و متديّن و متعبّد به حزب خودشان . هر چه ميخواهد باشد بايد نسبت به آن حزب شناسا و متخصّص و دلسوز و علاقهمند باشند .
و سوّم اينكه : ما ميبينيم كه الآن دستگاه به تمام معني الكلمه از ارتباط ميترسد ، از ارتباط خوف دارد ، از جمعيّتي كه حركت ميكنداگر هزار نفر باشند ولي با هم ارتباطي نداشته باشند ترس ندارد ، وحشت ندارد ، امّا نفر كه با هم مرتبط باشند ميترسد ، از ارتباط ميترسد ؛ و حزب افراد را ارتباط ميدهد . (البتّه آن ارتباط مخفي در درجۀ اوّل ، و آن ارتباط عَلَني در درجۀ ثاني) .
و اين ارتباط موجب اين ميشود كه ديگر نتوانند اين شبكه راپاره كنند و خراب كنند ؛ يا بالاخره اگر هم بخواهند خراب كنند كشمكش در ميگيرد ، و ديگر بين اين دسته و آن دسته مبارزه و كشمكش است ، در نهايت اين افراد متديّن كه اساسشان بر عقيده و اسلام و قرآن است غلبه پيدا ميكنند گر چه قدري زمان بيشتري طول بكشد ؛ ولي كار اساسيتر است ؛ و اين كار بهتر و از خطر هم دورتر است .
ايشان گفتند : أبداً بهيچوجه من الوجوه حزب صلاح نيست . بهيچوجه من الوجوه اسم حزب را نبايد آورد .
من عرض كردم : حالا اسم حزب را هم شما نياوريد ، بنام مَجمع ، جمعيّت ، مجتمع ، هر چه ، اسم حزب هم نميخواهد بياوريد ؛ ولي مسأله بر همين اساس بايد باشد كه يك عدّه افراد بايد مرتبط باشند ، در تحت اين عنوان كه وقتي شما قيامي ميكنيد ؛ او كه در خرمشهر يا فلان شهر است فوراً وظيفۀ خود را بداند ؛ يا آن عالِم خونِ دل خورده و زجر كشيدۀ ديگر در در اقصي نقاط كشور وظيفۀ خودش را بداند به تمام معني الكلمه براي او روشن باشد كه از چه راه بايد وارد كار شود ؛ و در اينصورت كار حلّ ميشود ؛ يعني آن زحماتي كه بعد از انقلابهاي بدون حزب غالباً بر عهدۀ آن جمعيّت گذاشته ميشود با اين مقدّمۀ ساده برداشته ميشود ، و ديگر انسان دنبال آن نگرانيها نيست .
اتّفاقاً هم وقتي كه انقلاب پيروز شد ، و آية الله خميني از پاريس تشريف آوردند بطهران ، و تشكيل حكومت دادند ، اوّل چيزي كه به ايشان پيشنهاد شد همين تشكيل حزب بود ، حاج سيّد محمّد بهشتي رفته بود و الزام كرده بود كه تشكيل حزب بايد بدهيد ! اين مطلب را براي من مرحوم مطهّري نقل كرد و آقاي هاشمي رفسنجاني هم بوده و رأي ايشان هم بر تشكيل حزب بوده است .
آية الله خميني گفته بودند : نه حزب هيچ صلاح نيست ، به هيچ وجه من الوجوه . آنها اصرار كردند كه : آقا نميشود . اصلاً بهيچ وجه بدون حزب برقراري حكومت امكان ندارد .
آية الله خميني گفتند : خيلي خوب ، برويد هر كاري ميخواهيد بكنيد بكنيد ! و بالاخره إذني هم كه به ايشان براي حزب جمهوري اسلامي دادند به اين كيفيّت بود ، و آنها آمدند و تشكيل حزب دادند ، و اين روزنامۀ جمهوري اسلامي هم كه ارگان حزب جمهوري اسلامي است بر همين اساس بوده است .
خلاصه ، عقيدۀ ايشان تشكيل حزب نبوده ؛ و شايد تا آخر هم بر همين اساس فكر ميكردند البته فرمايش ايشان از يك جهت تمام است . از جهت اينكه كسي كه مرجع تمام مسلمين است آنوقت حزبي بنام خودش تشكيل بدهد اين صحيح نيست ولي تا هنگامي كه مرجعيّت عامّ و حكومت عام پيدا نكرده ، سازمانها و گروههاي ديگر رقيب او هستند و آن رقيبها كار ميكنند و ما ديديم كه رقيبها چه ضربهها زدند ؛ اين حزب موجب اين موجب ميشود كه آن افراد دلسوز و متخصّص با يكديگر مرتبط شوند ؛ و كارهايشان روي ارتباط انجام بگيرد .
اين وزير امروز بخواهد از كار ساقط بشود ، يا استعفاء بدهد ، يا مريض شود ، پنج نفر ديگر شبيه او موجودند . ديگر محتاج نيست كه انسان تأمّل بكند؛ حزب افراد ميسازد ؛ و لذا امروز هم كه در دنيا هر تشكيلاتي كه براساس حزب است براي همين جهت است .
علي كل تقدير يكي از مواردي كه خلاصه نظر بنده با ايشان موافق نبود يكي در همين قضيّۀ حزب بود .
يكي هم در قضيّۀ مدرسه فيضيّه كه وقتي كماندوها در مدرسه فيضيّه ، در ميان منبر مرحوم انصاري برخاستند و آن شعارها را دادند ؛ و آن جنايات را كردند، و درختها را شكستند ، و با چوبهاي درخت و باتوم طلبهها را زدند ، كه روز عجيبي بود ، و آية الله گلپايگاني هم خودشان در مجلس شركت داشتند ، ايشان هم في الجمله مضروب و مصدوم مي شوند ، و بعد كه ميآيند براي منزل چند روز خوابيده بودند و براي ايشان طبيب آوردند ؛ و آية الله حاج آقا علي صافي گلپايگاني كه از خواهرزادههاي ايشان يعني اخوي بزرگ آية الله حاج آقا لطف الله صافي گلپايگاني يك كتفتش آنقدر ضربه خورده بود كه چندين ماه اين كتف ورم كرده بود .
آنروز روز عجيبي بود ، هر طلبهاي را كه ميگرفتند ميآوردند لب حوض و ميگفتند بگو : جاويد شاه ! اگر نميگفت بقصد كُشت او را ميزدند .
با اين چوبها طلبهها را زدند ، و سر و صورتها را خوني كردند . و آجرها را بر سر طلبهها زدند ؛ و شيشهها را شكستند ، و كتابها را از حجرات در ميان صحن مدرسه ريختند ، و مدرسه فيضيّه داستانش معلوم است .
بعد از اين قضيّه يك روز ما شنيديم كه بناست كه هر فردي از افراد مردم مسلمان كه دلش ميخواهد برود در بانك صادرات ، و يك تومان نَه بيشتر ، بدهد براي تعمير مدرسه فيضيّه ؛ و اين در واقع يك رفراندمي بود بر عليه شاه و دستگاه . كه وقتي مردم يك تومان براي تعمير فيضيّه بدهند ، و تعداد اينها معلوم است ؛ پس تمام مملكت آمدهاند . يعني تمام افراد مملكت رفراندم عليه شاه ميكنند ؛ و لذا جلوي اين بانك صادرات صفهاي هزار نفري تشكيل شد ؛ و مردم منتظر بودند كه بروند و پول بدهند ، و دولت هم فوري جلوگيري كرد با شديدترين درجه ؛چون اگر اين كار ميشد اين فاتحۀ دستگاه را همان وقت خوانده بود ، يك رفراندمي عليه شاه بود .
البته اصل اين كار صحيح بود وليكن مطالب بايد مرحله به مرحله انجام بگيرد . اين اقدام در آنوقت زود بود ،فلذا عقيم ماند و نگذاشتند كه انجامبگيرد.
مابعداً شنيديم كه رأي خود آية الله خميني هم نبوده ، بلكه بعضي از دوستان ايشان يعني از افرادي كه به ايشان علاقهمند بودند (كه عدّهاي اسمهاي آنها را هم ميبردند كه فلانكس و فلانكس از طهران بودهاند) اينها با خودشان فكر كردهاند كه ما چكار كنيم ؟ گفتند بهتر اين است كه چنين كاري بكنيم كه هر كس دوست دارد براي تعمير مدرسه فيضيّه ، يك تومان فقط به بانك صادرات بدهد و رفتند يك حسابي هم خودشان بدون اطّلاع ايشان در بانك صادرات باز كردند ؛ و بعد از آن به ايشان اطّلاع دادند .
توجّه كرديد ! و اين كار در آنوقت به هيچ وجه صلاح نبود . بلكه بايد مقدّمات آن آماده ميشد ، و بعد اين كار انجام ميگرفت ، اينهم يك مسأله بود .
بطور كلّي مرحوم مطهّري رحمة الله عليه ميگفت : اصلاً آية الله خميني به اندازهاي در اين مسائل پيشرو و متحرّكند و با سرعت حركت ميكنند كه بعد از اينكه ايشان حركت كردهاند ، انسان چندين منزل را بايد طيّ كند تا به ايشان برسد .
و مثال ميزد به نادرشاه كه : هر پادشاهي كه ميخواسته جنگي بكند ، در تاريخ چنين است كه اوّل لشكر به جلو ميرود و از دشمن و از محلّ و مقتضيّات تفتيشي ميكند و بعد مقدمّة الجيش ميرود ، و بعد شاه و يا آن سركرده در ميان آنها ميرود ، و جنگ را شروع ميكنند .
امّا نادرشاه اينطور بود كه وقتي با يك لشكر ميخواست برود يك جائي را بگيرد ، خودش تك و تنها چندين منزل جلوتر حركت ميكرد ، و ميگشت و تمام وضع و خصوصيّات و موقعيّت محلّي را ميديد ، بعد از چند ساعت و يا نيمروز لشكر ميرسيد .
يكوقت نادرشاه ميخواست جنگي را شروع كند ، تك و تنها با اسب خودش درِ يك آسيابي را زد ، و به آسيابان گفت : آب ميخواهم ، آسيابان آب آورد به او داد و او خورد و گفت : خيلي خوب من الآن خستهام اينجا ميخوابم ، لشكر كه آمد بگو نادر اينجاست ! آسيابان گفت : نادر ! نادر ! نادر ! افتاد و مُرد ؛ از ترسش افتاد و مُرد .
ايشان ميگفت : آية الله خميني بقدري فكرشان تيز است و به سرعت جلو ميرود و جريانات و وقايع را چندين مرحله قبل از وقوع بررسي ميكنند كه تا انسان بخواهد به ايشان برسد ، چندين مرحله عقب افتاده است . خلاصه اين جهت هم از خصوصيّات ايشان بود .
يكي ديگر از جهاتي كه باز ما ديديم كه در يك اَمرِ واقع شده قرار گرفتيم ؛ قضيّۀ ترور و منصور بود ؛ ترور منصور به هيچوجه من الوجوه صلاح نبود ؛ چون با ترور يك شخص كار اصلاح نميشود ، و فوراً يك نفري ديگري را ميآورند جايش ميگذارند صد درجه بدتر . يعني اصل ترور را نيز بهانه ميگيرند ، و مستمسك براي شدّت عمل خود در راه و مقصدشان قرار ميدهند .
انسان بايد اصل و ريشه را بردارد ، و مبارزه بايد اصلي باشد . انسان اين شخص را بزند بكشد كه فائده ندارد . اوّلاً ترور در اسلام نيست ؛ «الإسلَامُ قَيَّدَ الفَتكَ» .
اسلام فتك يعني ترور كردن را زنجير كرده گرفته و بسته است ، هر كس را كه انسان ميخواهد بكشد ، بايد بيايد علناً محاكمه كند يا بواسطۀ جنگ يا غلبه آشكارا بكشد .
ترور منصور هم بنظر ايشان نبود ، و بدون نظر ايشان انجام گرفت ؛ و بعداً هم ايشان صريحاً گفته بودند كه بدون نظر من انجام گرفت ، و افرادي كه منصور را ترور كردند آنها را بنده ميشناختم ؛ كم و بيش نزد من ميآمدند ؛ ولي از افراد ما نبودند ؛ گر چه افراد غيّور ، متديّن ، متعصّب و خلاصه دين دوستي بودند ولي يك مقداري داغ بودند كه انسان نميتوانست جلوي آنها رانگه دارد .
در همان ايّام بعضي از جوانان غيور آمدند پيش ما كه ما چنين و چنانيم و سرسپردهايم ؛ و ميخواهيم داخل افراد خاصّ شما بشويم روح ما جان ما فداي دين و قرآن باشد هر امري و هر فرماني باشد از شما اطاعت ميكنيم ، چند نفر از آنها هم حيات دارند . يكي از آنها آقاي توكّلي بود ، يكي آقاي سيّد حسين محتشمي و ديگر سيّد محمود محتشمي (سيّد حسين محتشمي را گفتند پدر همين آقاي محتشمي است كه الآن وزير كشور است) . اينها خيلي مردمان با فهم و غيور و خوبي بودند بخصوص آقاي سيّد حسين و سيّد محمود محتشمي و آقاي توكّلي كه واقعاً كه واقعاً فكرشان خوب بود ؛ و زحمت هم ميكشيدند ؛ اينها هم با ما روابطي داشتند و در مواقع خطير كمكها ميكردند وليكن جزو افراد ما نبودند .
از افراد ما آن كساني كه خيلي خيلي خوب كار ميكردند يكي آقاي حاج سيّد مرتضي مقدّسي است كه براي انقلاب شصت ضربه شلاق خورده ، يكي آقاي حاج ايّوب حشمتي است ، و يكي مرحوم علي آقاي حاج علي اكبري ؛ همچنين آقاي حاج اسمعيل مهدوينيا و آقاي حاج ابراهيم اسلاميّه و غيرهم .
ديگر از افراد بسيار خوب ما آية الله حاج شيخ صدرالدين حائري شيرازي بود كه الآن از علماي شيراز هستند ، برادر بزرگ آقاي حاج شيخ محيالدين كه امام جمعۀ شيراز هستند . ايشان هم مرد صادق ، پاك ، خوش فكر و دلسوز بوده و زندانها كشيد ؛ خيلي زندانهاي سخت و حتّي همين كسالتي كه چشم بنده پيدا كرد . دِكُلْمان (پارگي شبكه) ، او هم در زندان پيداكرد . منتهي او را زده بودند و چشمش پاره شده بود ، كه بعد از اينكه آمدند بيرون عمل كردند . ولي عملش فائده نداشت و الآن يكي از چشمهايش را از دست داده ؛ ايشان هم الآن حيات دارند و بسيار مرد خوب و خوش فكر و غيور و دين دوست و دلسوزي است و از ثابتين و المقدّمين است كه : وَ لَا يَخَافُونَ فِي اللَهِ لَوْمَةَ لَائِم .
و يكي مرحوم آية الله شهيد حاج سيد عبدالحسين دستغيب بود كه چه شبها و روزها با هم داشتيم و چقدر پاك طينت و مجاهدي استوار بود ؛ رحمة الله عليه رحمةً واسعةً .
خلاصه آن آقايان كه نزد من آمدند گفتند : ما پنجاه نفريم ، من گفتم شما مگر نميخواهيد با ما كار كنيد ؟ گفتند بله . گفتم : به امر و نهي من هستيد ؟ گفتند : بله صد در صد . هر چه شما بفرمائيد ! گفتم : شما ميدانيد از نتايج اين امر اين است كه آنقدر انسان بايد مطيع باشد كه اگر في المثل خواستند يكي از خوبان روزگار را ببرند بالاي دار و من بگويم كه : شما دفاع نكنيد ! مصلحت نيست كه دست بكاري زنيد ! آيا حاضر هستيد اينكار را بكنيد ؟ گفتند : نه . اينطور كه شما ميگوئيد دو نفر هم بين ما پنجاه نفر پيدا نميشود . گفتم : اگر پيدا نميشود پس كار با ما صحيح نيست ، شما كه ميخواهيد بيائيد با من كار بكنيد؛ و مرا امين ميدانيد بتمام معني ، آنقدر بايد امين بدانيد كه هر چه من ميگويم اطاعت كنيد ! اگر بگوئيد : اينجا را من اطاعت ميكنم ، آنجا را نميكنم، اينجا مصلحت هست ، و آنجا مصلحت نيست ، اين خطر دارد .
اين آقايان عراقي و أماني و بخارائي كه منصور را ترور كردند ؛ اينها واقعاً مردمان مسلمان و خوبي بودند از بهترين افراد ؛ ولي يك طوري كار ميكردند كه شايد در بعضي از مواقع خود آية الله خميني هم خبر نداشت ، و يا مورد رضايش نبود .
و لذا ترور منصور خيلي بر ضرر تمام شد ، يعني حكومت أمير عبّاس هويدا را آوردند ؛ و سيزده سال اين مرد بهائي يكسره مملكت را داد به بهائيها . حتي افرادي را كه ميفرستادند براي كربلا براي زيارت با همين كاروانها ، آشپزشان بهائي بود . در تمام ادارات ، رئيسها غالباً فاسد بودند . و فاتحۀ دين و دنيا و ثروت را خواندند ؛ و بقول آية الله خميني رحمة الله عليه مملكت را خشك و خالي كردند . نه سرمايه نه نفت نه وجدان نه پول و نه عزت و شرف هيچ چيز را بجا نگذاشتند .
مقصد هم همين بود كه همينطور كه يك دولت اسرائيلي در آنجا تشكيل شد ، اينجا هم يك دولت بهائي تشكيل شود . اين نقشه بعد از ترور منصور عملي شد .
بنابراين ترور منصور برداشتن يك فرد بود ؛ و با برداشتن يك فرد كار اصلاح نميشود . آن كسي كه ميخواهد كار بكند بايد بر موازين شرعي كار بكند و فتك و ترور در اسلام نيست . مسلمان شمشير دست ميگيرد ، و ميآيد طرف را ميكشد يا ميآورد محاكمه ميكند و ميكشد . در پنهان و غفلتاً و عيلةً كشتن در اصل اسلام نيست .
و علاوه ضررهايش خيلي خيلي بيشتر از منفعتش است . كما اينكه ما ديديم بعد از ترور منصور سازمان امنيت همين را بهانه كرد و چنان فشار آورد بر مردم كه هيچ دورهاي مثل اين دورۀ سيزده سالۀ اخير بر كشور ايران حتي در زمان رضاخان سخت نگذشت . و علماء و متديّنين ميدانند چه قسم بود قضيّه.
تا اينكه الحمد لله به تشريف فرمائي آية الله خميني از پاريس انجاميد ؛ و آن قضايا و جريانات پيش آمد كه انشاءالله يك قدري از آنرا شايد فردا عرض كنيم . والله اگر همين حكومت هويدا باقي ميماند ، ديگر نه اسمي و نه رسمي . هيچ هيچ از اسلام نميماند و اين دلالت ميكند كه وليّ داريم ، امامي داريم ، خدائي داريم و او هم به درد ما ميرسد .
اللهُمَّ صَلّ علي محمّدٍ و آله محمّدٍ