ص 91
سال بعد در همين ايّام ميل شديد و اراده آمد تا به سوي آن اراضي مقدّسه تشرّف حاصل آيد؛ و گذرنامه براي اخذ ويزا حاضر، و بليط اتوبوس هم از ميهنتور تهيّه شد، و بنا بود كه پس فردا حركت نمائيم. چون براي خداحافظي به ديدن ارحام ميرفتم، يكي از همشيرهها كه اينك نُه سال است به رحمت ايزدي پيوسته است گفت: شما كه اينك به زيارت ميروي، وضع منزل بدون سرپرستي مستقيم خود شما طوري است كه به هم ميريزد، و شايد به بعضي از اهل شما تعدّي و اجحاف گردد!
عرض كردم: من براي زيارت ميروم و راضي نيستم در اين امرِ تقرّبي، به كسي ظلم وارد شود. الآن از رفتن صرف نظر كردم. همان روز رفتم و بليط را پس دادم.
اين نكته را در اينجا مينويسم تا نسل آينده بدانند: در زمان پهلوي پدر و پسر، طلاّب و اهل علم در چه مشكلاتي بودهاند! و مردم متديّن و زنان اهل حجاب در چه شرائطي زندگي ميكردند!
من كه رفتم براي پس دادن بليط؛ به اهل بيت كه همراه من بود گفتم: محلّ مسافربري ميهنتور شلوغ است، شما بيرون بايستيد تا من بليط را پس بدهم و بيايم. من كه بيرون آمدم، ديدم ايشان دنبال افسري ميرود و ميگويد: آقا! من گدا نيستم!
قضيّه از اين قرار است كه: چون محلّ ميهنتور در خيابان فيما بين سوّم
ص 92
اسفند و خيابان ثبت اسناد واقع بود، و آنجا مركز نظاميان است، از قورخانه و باشگاه افسران و شهرباني و وزارت جنگ، محلّ تردّد و عبور افسران بسيار است. و يك نفر افسر كه اهل بيت ما را محجّبه و با عبا و پوشيه ديده بود گمان كرده بود اين خانم نيازمند است و براي سؤال آنجا ايستاده است، لهذا آمده بود و به ايشان چيزي داده بود، و بعد ايشان متوجّه شده بود كه پول است و دنبال آن افسر ميرفته است. افسر هم پول را ميگيرد و ميگويد: خانم ببخشيد!
كسانيكه پاسدار و حافظ دين بودند، نه تنها خصوص بنده بلكه همه، در چنين شرائطي زيست مينمودند كه عِمامه لباس تكدّي، و چادر عصمت زن پوشش خجلت از دريافت وجه گدائي تلقّي ميشد. اينك فضلا و طلاّب ما قدر عِمامۀ رسول الله را ميشناسند، و زنان ما در حجاب و عفّت، خود را از دستبرد نظر اجانب و نگاههاي شيطاني مصون و محفوظ ميدارند.
چون در آن سال سفر ميسّر نشد، لهذا سال بعد از آن در همان ايّام اواخر ذوالقعدة الحرام به سمت أعتاب مقدّسه رهسپار شدم.
حقير چند روز در كاظمين عليهما السّلام زيارت و سپس با چند نفر از رفقاي كاظميني به صوب كربلا حركت نموديم. در اين سفر حضرت آقاي حدّاد براي تعمير منزل خود ناچار به تغيير دادن منزل و اجاره كردن يك اُشكوب در مقابل آن شده بودند. آن اشكوب داراي سه اطاق بود، ولي بامي داشت وسيع كه مُحَجَّر بوده و شبها براي نماز و اجتماع رفقا در ليالي جمعه و ايّام زيارتي از آن استفاده ميشد.
توضيح آنكه: منزل شخصي ايشان متعلّق به عيالشان بود كه أبوالزّوجة ايشان به نام حسين أبو عَمْشَه[49] به دخترش هبه كرده و بجهت آنكه به سادات و
ص 93
بالاخصّ به اين دامادش سيّد هاشم خيلي علاقمند بود و آقا سيّد هاشم داراي فرزندان بسيار و عائلۀ سنگين بودند گفته بود: اين خانه براي اين بچّه سيّدها بوده باشد، و وصيّت كتبي هم نوشته بود. پس از فوت او شوهر خواهر زن ايشان كه به نام حاج صَمَد دلاّل است با آنكه شخص متمكّن و ثروتمندي بود انكار وصيّت كرد و به حكومت مراجعه نمود، از طرف حكومت آمدند و ميان خانه ديوار كشيدند، و اين خانۀ كوچك كه فقط سه اطاق كوچك داشت بطوري ناقص و غير قابل استفاده شد كه اين نيمه، درِ ورودي نداشت، و مستراح نداشت، و مجبور بودند زن و بچّه از نردبان بالا رفته و از آنطرف نيز با نردبان پائين آيند، و اين موجب امراضي براي اهل آقاي حدّاد شد. بالاخره براي نصب در و ساختن مستراح و تعمير ديوار كوچه كه از بن اُفت نموده بود ناچار شدند منزل را تخليه و جائي ديگر بروند.
مرحوم قاضي از غصب نيمۀ اين منزل، و سپس ساختن و تحويل دادن آنرا به ايشان خبر داده بود؛ و همينطور هم شد كه شرحش مفصّل است.
در آن منزل إجاري روبرو بواسطۀ نبودن نور و بهداشت كامل، در همان ايّامي كه حقير آنجا بودم يكي از نوههاي آقاي حدّاد به نام سيّد محمّد پسر سيّد حسن در اثر عارضۀ سرخك فوت نمود. اين طفل بقدري شبيه به مرحوم قاضي بود كه آقاي حدّاد او را قاضي ثاني ميناميدند. و بسيار به او علاقمند بودند. فوت اين بچّه آقاي حدّاد را بسيار متأثّر ساخت. و چون حقير با ايشان جنازه را به غسّالخانۀ خيمهگاه برديم، بدون اختيار اشكشان سرازير بود. عصر آنروز عرض كردم: مگر از شما ميل به حيات اين طفل نبود تا خداوند ارادۀ حيات كند
ص 94
و مرگ را برگرداند ؟!
فرمودند: آري! امّا بعضي اوقات امر از آنطرف غلبه ميكند، و ميل و اراده را از اينطرف ميربايد.
سيّد حسن پسر سوّم ايشان است. اوّل سيّد مهدي و به ترتيب سيّد قاسم و سيّد حسن و سيّد صالح و سيّدبرهان و سيّد عبدالامير؛ و دختري بزرگتر از اينها كه او را عَلويّه نامند و اسم اصلي او زهراء است، و به وي فاطمه و بَيگم نيز ميگويند.
امّا تسميۀ وي به فاطمه و به بَيگم به سبب آنست كه آقاي حدّاد دو دختر قبل از ايشان داشتهاند كه در كودكي فوت نمودهاند، و نام آنها را بعضاً به ايشان اطلاق ميكنند.
مرحوم حدّاد ميفرمودند: بَيگم كه دوساله بود و از دنيا رفت، در آنوقت من حالي داشتم كه ابداً مرگ و حيات را تشخيص نميدادم و براي من عليالسّويّه بود. چون جنازۀ او را برداشتيم و با پدر زن: أبو عَمْشَه براي غسل و كفن و دفن برديم، من ابداً گريه نميكردم. امّا او بقدري محزون و متأثّر بود و گريه ميكرد كه حال دروني او تغيير كرده بود. و ميگفت: اين سيّد عجب دلِ سخت و بيرحمي دارد؛ اصلاً گريه و زاري ننمود! و حتّي اشكش هم نريخت! و مدّتي چون با او در يك منزل زندگي ميكرديم با من قهر بود.
پس از بَيگم، دختر دوسالۀ ديگر ايشان به نام فاطمه فوت ميكند. ميفرمودند: مرگ او در شب بود، و ما او را در كنار اطاق نهاديم تا فردا دفن نمائيم. من قدري به او به نظر بچّه نگاه ميكردم؛ يعني كودكي از دنيا رفته است و آنقدر حائز اهمّيّت نيست.
همان شب ديدم نفس او را كه از گوشۀ اطاق بزرگ شد، و تمام خانه را فراگرفت. كمكم بزرگتر شد و تمام كربلا را گرفت، و بدون فاصله تمام دنيا را
ص 95
گرفت. و آن طفل حقيقت خود را نشان ميداد كه: من با اينكه كودكم چقدر بزرگم.
ايشان ميفرمودند: اين عظمت حقيقي اوست. فلهذا ما بايد به اطفال خود احترام گذاريم و به نظر بزرگ به آنها بنگريم. زيرا كه بزرگند؛ و ما ايشانرا خُرد ميپنداريم. ابراهيم پسر دوسالۀ رسول الله بقدري بزرگ بود كه اگر ميماند، به مثابۀ خود پيغمبر بزرگ ميشد. كأنّه پيغمبر همان فرزندش ابراهيم است كه بزرگ شده، و ابراهيم همان پيامبر است، نهايت امر در دوران خردسالي و طفوليّت؛ ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ.[50]
ميفرمودند: لهذا براي احترام كودكان نوزاد، خوب است انسان تا چهل روز مجامعت نكند، و قنداقۀ نوزادان را تا چند ماهگي در مجالس علم و محافل ذكر و حسينيّه و محالّ عزاداري كه نام حضرت سيّد الشّهداء برده ميشود ببرند؛ چرا كه نفس طفل همچون مغناطيس است و علوم و اوراد و اذكار و قُدّوسيّت روح امام حسين را جذب ميكند. طفل گرچه زبان ندارد ولي ادراك ميكند، و روحش در دوران كودكي اگر در محلّ يا در محالّ معصيت برده شود، آن جرم و گناه او را آلوده ميكند؛ و اگر در محلّ و يا محالّ ذكر و عبادت و علم برده شود، آن پاكي و صفا را به خود ميگيرد.
نفس بچّه قابليّت محضه است و آثار خوب يا بد را اخذ ميكند و تا آخر عمر در وي ثابت ميماند
ميفرمودند: شما اطفال خود را در كنار اطاق روضهخواني يا اطاق ذكري كه داريد قرار بدهيد! علماء سابق اينطور عمل مينمودند. زيرا آثاري را كه طفل در اين زمان به خود اخذ مينمايد تا آخر عمر در او ثابت ميماند و جزو غرائز و صفات فطري وي ميگردد. چرا كه نفس بچّه در اين زمان، قابليّت محضه است؛ گرچه اين معنيِ مهمّ و اين سرّ خطير را عامّۀ مردم ادراك نكنند.
ص 96
و أنا أقول: آري چنين است؛ و بقدري شواهد برهاني، و أدلّۀ تجربي و علمي، و مشاهدات قويّ غير قابل تأويل در اين موضوع داريم كه اينك از كمربند بيان خارج است.
از جملۀ أدلّۀ تجربي و مشاهدۀ غير قابل تأويل، فوت پسر يازده ماهۀ خود حقير است به نام سيّد محمّد جواد كه در مورّخۀ نهم صفر يكهزار و سيصد و هشتاد هجريّۀ قمريّه متولّد شد و به مناسبت توسّل به حضرت جواد الائمّة و نيز بواسطۀ آنكه سه ماه و هفت روز پس از ارتحال استاد عرفان حضرت آية الله حاج شيخ محمّد جواد انصاري همداني رضوان الله عليه (دوّم ذوالقعدۀ 1379 ) تولّد يافت، اسم او را سيّد محمّد جواد نهاديم. بچّهاي بود بسيار با نور و با صفا و گوئي نور خالص بود كه در همان كودكي مشهود بود؛ و بنده به او مسيح زمان، و نور خالص لقب داده بودم. هنوز راه نميرفت و زبان باز نكرده بود، وي را در قنداقه ميبستند كه چون صبحها از خواب بر ميخاست بدون آنكه گريه كند يا شير بخواهد و يا سراغ مادرش برود، با همان قنداقه دست و پا زنان به سوي من ميآمد و در دامنم مينشست.
باري در منزل احمديّۀ دولاب كه تازه بدانجا منتقل شده بوديم، بنده مريض شدم به گونهاي كه در داخل خودِ لوزتين دُمَل درآمده بود و متورّم شده بود، بطوريكه چند روز غذايم منحصر بود به فرني كه براي بچّه ميپختند و چند قاشقي هم حقير ميخوردم؛ و تب من شديد بود و علاوه مرض، مرض سنگين و از پا درآورندهاي بود؛ و مِن حيثُ المجموع حالم خوب نبود.
در همان روز فوت بچّه، يك ساعت به فوت مانده، در اطاق بيروني در رؤيا ديدم: يك قطعه نور از جانب حضرت عبدالعظيم عليه السّلام به جانب طهران ميآيد، و در طهران جنگي ميان مسلمين و كفّار واقع بود. اين قطعه نور آمد و به مسلمين كمك كرد تا بر كفّار فائق شدند. و آن نور همين سيّد محمّد جواد
ص 97
بود.
پس از يك ساعت كه بندهزادۀ بزرگ، آقا سيّد محمّد صادق دروس مدرسه و حساب خود را براي رسيدگي نزد حقير آورده بود و من با او مشغول بودم، ديدم سيّد محمّد جواد در كنار سنگ حوض نشسته و دارد با آب حوض بازي ميكند. از جا برخاستم و طفل را بغل كردم و از حياط به درون اطاق اندروني نزد مادرش بردم و او مشغول خيّاطي بود. و تأكيد و سفارش كردم كه از طفل نگهداري كنيد! اين بچّه به آب علاقمند است باز سراغ آب ميرود. چون به بيروني آمدم و دنبال دروس بندهزادۀ بزرگ بودم، تحقيقاً پنج دقيقه بطول نينجاميده بود كه صداي فرياد مادرش از حياط بلند شد كه: خاك بر سرم، اي واي بچهام مرد! فوراً از اطاق به حياط آمدم و ديدم تمام شده است. او را فوراً به بيمارستان و تنفّس اكسيژن رسانديم سودي نداشت. خودم او را به منزل برگرداندم و در كنار اطاق بيروني گذاردم و به مادر و عيال گفتم: حال بچّه خوب است. ميخواستم شبانه او را خودم غسل دهم، آقاي حاج هادي ابهري نگذاشت و گفت: آقاي حاج محمّد اسمعيل غسل دهد و آية الله حاج شيخ صدرالدّين حائري آب بريزند. پس از غسل، كفن شد و در قبرستان چهل تن دولاب با تشريفات مفصّلي دفن گشت.
شاهد ما از اين داستان اينست كه: اهل بيت ما در اثر اين واقعه به شدّت متألّم شد و ميسوخت؛ تا روزي كه به مسجد قائم ميآيد و قضيّه را براي يكي از مخدّرات مأمومات مسجد بيان مينمايد، او كه نامش فاطمه خانم است به ايشان ميگويد: تأسّف بر فوت او مخور! زيرا من خواب ديدم كه كوهي بر سر آقا (بنده) ميخواهد خراب شود و آقا در زير كوه خوابيده است؛ اين فرزند آمد و در مقابل كوه ايستاد و دستهاي خود را حمايل كرد و كوه را نگهداشت از آنكه فروبريزد.
ص 98
از اينجا استفاده ميشود كه موت او در معني و حقيقت، اختياري و انتخابي بوده است. مرحوم حاج هادي ابهري ميگفت: بلائي بنا بود در اين منزل وارد شود و اين طفل خود را فدا نمود و جلوي بلاي بزرگتر را گرفت. همچون حضرت عليّ أصغر عليه السّلام كه خود اختيار شهادت نمود و همچون ابراهيم فرزند رسول خدا كه خود را فداي امام حسين كرد و حاضر براي ارتحال شد. و اين نكته بسيار شايان دقّت است كه اطفال نيز داراي روح بزرگ و انتخاب و اختيار وجداني ميباشند.
و از جملۀ أدلّۀ شرعي، حجّ كودكان و استحباب شرعي آن است كه يقيناً از باب صِرف عمل تعبّدي و شباهت به حجّاج نيست. مستحبّ است به اطفال گرچه طفل يكروزه باشد احرام بپوشانند، و وليّ او نيّت كند و او را طواف دهد و بجاي او نماز بخواند، و با خود به عرفات و مشعر و مِني برند و قرباني كنند و تمام مناسك را انجام دهند؛ براي اينكه روح طفل و نفس مستعدّۀ او حقيقةً حجّ ميكند و لبّيك ميگويد و به فوز و درجات شخص مُحرِم و حجّ كرده ميرسد. يعني در نفس او همان آثار حجّ شخص حاجي بالاستعداد و بالقوّه موجود ميشود، گرچه حساب حِجّة الإسلام و وظيفۀ حجّ واجب امري است جدا. و مستحبّ است كه ايضاً طفل را به عمره برند و عمرۀ مفرده بدين ترتيب بجاي آورد و معتمر گردد. و ايضاً جميع واجبات را اگر طفل بجا آورد و مستحبّات را اتيان نمايد، آثار وجودي آن عمل به جان او ميرسد؛ گرچه الزام و تكليف برداشته شده است، امّا اصل اثر باقي است. لهذا فقهاء ما رضوانُ الله علَيهم فرمودهاند: هر عمل واجب براي مكلّفين، براي صِغار غير مكلّف، عنوان عمل مستحبّ را دارد؛ و هر عمل حرام براي مكلّفين، براي آنها عنوان عمل مكروه را دارد. و عبادات آنان حقيقي است؛ نه عبادت تمريني.
پدر حضرت آقاي حاج سيّد هاشم نامش سيّد قاسم بوده است، و با مادر
ص 99
ايشان به نام زينب ازدواج ميكند و خود مرحوم حدّاد با دختري به نام هَديَّه و مُكَنّاة به اُمّ مهدي كه از قبيلۀ جَنابيها هستند ازدواج ميكند. جنابيها از اعراب اصيل و معروف و ريشهدار هستند و به سابقه و حسن عِرق و ريشه مشهورند، و اينك در حِلّه و كربلا و نجف اشرف و بعضي از جاهاي ديگر ساكن ميباشند. دختر به غير خود نميدهند و از غير خودشان نميگيرند، و غالباً صاحب مناصب ادارۀ حكومتي، از رؤساء و افسران ميباشند. و هنگامي كه امّ مهدي با آقاي حدّاد در محكمه براي تصحيح شناسنامه و جنسيّۀ فرزندانش رفته بودند، حاكم به او ميگويد: حيف نبود تو با اين سيّد غريب گمنام هندي كه نه اصلي دارد و نه ريشهاي ازدواج كردي ؟!
در اينحال اين زن شيردل چنان به حاكم ميغرّد كه: بیاصل و نَسَب شما هستيد، نه اين سيّد كه فرزند رسول خدا و أميرالمؤمنين و فاطمۀ زهرا است. اينست نسب اين سيّد، ولي حالا بمن بگو نسبت تو در صد سال پيش به كه ميرسد تا به هزار، و هزار و چهار صد سال ؟!
حاكم در برابر منطق او خاضع ميشود، و از كلام خود عذر خواهي ميكند.
پدر زوجۀ ايشان همانطور كه ذكر شد حسين أبو عَمْشَه، و مادر زوجۀ ايشان نَجيبَه نام داشت.
خود آقا حاج سيّد هاشم تولّدشان در كربلا و تولّد پدرشان ايضاً در كربلا بوده است. و امّا جدّشان: سيّد حسن از شيعيان هند بوده است، و در هنگاميكه ميان دو طائفۀ از اهل هند در حدود يكصد و پنجاه سال پيش از اين نزاع و جنگي در ميگيرد، آقا سيّد حسن به دست گروه غالب أسير ميشود.
گروه غالب كه جدّ مرحوم حدّاد: سيّد حسن را اسير كرده بودند، او را به يك خانوادۀ شيعي ملقّب به افضل خان فروختند و اين عائله به كربلا هجرت
ص 100
كرده و با خودشان سيّد حسن را آوردند. امّا از آنجا كه از وي كراماتي مشاهده كردند، او را از اسارت آزاد نمودند و از رجوع كار به او خودداري نمودند، وليكن سيّد حسن از قبول زيستن بدون عمل و كار در برابر آنها جدّاً إبا كرد. ايشان وي را مخيّر ساختند بين چند عمل و او از ميان آنها سقّائي را برگزيد و گفت: شغل عمويم عبّاس سلام الله عليه است.
سيّد حسن در كربلاي معلّي رحل اقامت ميافكند، و با جدّۀ حضرت آقا ازدواج ميكند كه يكي از فرزندانشان سيّد قاسم ميباشد كه او فقط سه پسر ميآورد: سيّد هاشم (كه در آن وقت بواسطۀ هجومِ... به كربلا و آب بستن بدان، سيّد قاسم با عائلهاش از كربلا خارج و به قلعۀ هندي ميروند و سيّد هاشم در آنجا متولّد ميشود.) و سيّد محمود و سيّد حسين. و حقير، هم سيّد محمود و هم سيّد حسين را ملاقات نمودهام. جاي سيّد محمود كربلا بود و زودتر از سيّد حسين فوت كرد، امّا محلّ سيّد حسين بغداد بود و به شغل كفّاشي اشتغال داشت. و هر دوي آنها با اينكه كوچكتر از آقا سيّد هاشم بودهاند زودتر از ايشان به رحمت ايزدي ميروند.
شغل آقا سيّد حسن در كربلا سقّائي بوده است، و حضرت آقا از شدّت حيا و نجابت او داستانها بيان ميكردند. از جمله آنكه أعراب غيور زن خود را تنها، بعضي اوقات از قُراءِ اطراف كربلا براي خريد اشياءِ لازمه با او به كربلا ميفرستادند. زن سوار الاغ بوده، و در تمام مدّت طيّ فرسخها تا به شهر برسند، حتّي براي يكبار هم نظر او به آنها نميافتاده است. يعني چنان تحفّظ داشته است كه سهواً هم آنها را نميديده است.
در عرب مرسوم است براي خريدن جهيزيّه و لوازم دختران خود، چند روز با دختر به شهر ميآيند، و با مساعدت خويشان و اقرباي شهري، لوازم و مايحتاج را تهيّه ميكنند. امّا آنان بقدري به سيّد حسن به ديدۀ حيا و عصمت
ص 101
مينگريستند كه دختر را سوار الاغ نموده و با او به شهر روانه ميكردند، تا چند روز بمانند و اشياء مورد لزوم را بخرند و برگردند. حضرت آقا ميفرمودند: در خود كربلا خانههائي را كه سقّائي كرده و آب ميداد، بقدري خويشتندار بود كه از وقت دخول تا خروج سرش را بطرف ديوار خم مينمود تا زني را نبيند؛ خواه در آن منزل كسي باشد يا نباشد.
عليهذا صاحبان بيت كه اين روح عصمت را از وي شناخته بودند، به أهل خانه دستور داده بودند كه سيّد حسن نيازي به در زدن و اجازۀ ورود ندارد؛ خودش ميآيد و آب را در محلّ مشخّص خالي ميكند و ميرود.
حضرت آقاي حاج سيّد هاشم حدّاد روحي فداه در سنّ 86 سالگي در ماه رمضان المبارك سنۀ 1404 هجريّۀ قمريّه در شهر كربلا ـ موطن و مولد خود ـ از دنيا رحلت نمودند، بنابراين ميلاد مسعودشان در سنۀ 1318 خواهد بود.
اوّلين ديدار حقير با ايشان كه در سنۀ 1376 بوده است، چون سي و دو ساله بودهام و ايشان پنجاه و هشت ساله، بنابراين مدّت ارادت و استفادۀ حقير از محضر أنورشان 28 سال به طول انجاميده است.
و چون حضرت آقاي آقا ميرزا سيّد علي قاضي قدَّس الله تربتَه در 6 ربيعالاوّل سنۀ 1366 رحلت نمودهاند، از اينجا بدست ميآيد كه سنّ شريف آقاي حدّاد در آن موقع 48 سال بوده است. و اگر زمان تشرّف و تَتَلْمُذ حضرت آقاي حدّاد را در محضر حضرت آقاي قاضي در بيست سالگي ايشان بدانيم، ايشان نيز مدّت 28 سال از محضر مرحوم قاضي بهرمند بودهاند. و آقا حاج شيخ عبّاس ميفرمودند: من مجموعاً سيزده سال محضر آقاي قاضي را ادراك نمودهام.
و چون مرحوم سيّد حسن اصفهاني مَسْقَطي كه از اعاظم تلامذۀ مرحوم قاضي بوده و با حضرت آقاي حدّاد سوابق ممتدّ و بسيار حسنه داشتهاند، در
ص 102
سنۀ 1350 رحلت ميكنند؛ معلوم ميشود كه مرحوم آقا حاج سيّد هاشم 16 سال بيشتر از آن مرحوم از مرحوم قاضي كسب فيض نمودهاند. حالا چند سال آقاي مسقطي از مرحوم قاضي كسب فيض نموده است ؟ اگر 12 سال باشد معلوم ميشود كه اين دو رفيق طريق با هم در يك زمان خدمت مرحوم قاضي تشرّف يافتهاند، و اگر كمتر از 12 سال باشد، بهرۀ مرحوم حدّاد جلوتر بوده است.
آقاي حاج سيّد هاشم بسيار از آقا سيّد حسن مسقطي ياد مينمودند؛ و ميفرمودند: آتش قويّ داشت، و توحيدش عالي بود، و در بحث و تدريس حكمت استاد بود؛ و در مجادله چيره و تردست بود، كسي با او جرأت منازعه و بحث را نداشت؛ طرف را محكوم ميكرد.
وي در صحن مطهّر أميرالمؤمنين عليه السّلام در نجف اشرف مينشست و طلاّب را درس حكمت و عرفان ميداد و چنان شور و هيجاني بر پا نموده بود كه با دروس متين و استوار خود، روح توحيد و خلوص و طهارت را در طلاّب ميدميد، و آنان را از دنيا إعراض داده و به سوي عقبي و عالم توحيد حقّ سوق ميداد. اطرافيان مرحوم آية الله سيّد أبوالحسن اصفهاني (قدّه) به ايشان رساندند كه اگر او به دروس خود ادامه دهد، حوزۀ علميّه را منقلب به حوزۀ توحيدي مينمايد؛ و همۀ طلاّب را به عالم ربوبي حقّ و به حقّ عبوديّت خود ميرساند.
لهذا او تدريس علم حكمت الهي و عرفان را در نجف تحريم كرد؛ و به آقا سيّد حسن هم امر كرد تا به مسقط براي تبليغ و ترويج برود.
آقا سيّد حسن ابداً ميل نداشت از نجف اشرف خارج شود، و فراق مرحوم قاضي براي وي از أشكل مشكلات بود. بنابراين به خدمت استاد خود آقاي قاضي عرض كرد: اجازه ميفرمائيد به درس ادامه دهم و اعتنائي به تحريم
ص 103
سيّد ننمايم، و در اين راه توحيد مبارزه كنم ؟!
مرحوم آية الله قاضي به او فرمودند: طبق فرمان سيّد از نجف به سوي مَسقط رهسپار شو! خداوند با تست، و تو را در هر جا كه باشي رهبري ميكند، و به مطلوب غائي و نهايت راه سلوك و اعلي ذِروه از قلّۀ توحيد و معرفت ميرساند.
سيّد حسن كه اصفهانيُّ الاصل بوده و به اصفهاني مشهور بود، به سوي مَسقط به راه افتاد؛ و لهذا وي را مسقطي گويند. و در راه در ميهمانخانه و مسافرخانه وارد نميشد، در مسجد وارد ميشد. چون به مسقط رسيد، چنان ترويج و تبليغي نموده كه تمام اهل مسقط را مؤمن و موحّد ساخته، و به راستي و صداقت و بياعتنائي به زخارف مادّي و تعيّنات صوري و اعتباري دعوت كرد؛ و همه وي را به مرشد كلّ و هادي سبل شناختند، و در برابر عظمت او عالم و جاهل، و مردم عامي و خواصّ، سر تسليم فرود آوردند.
او در آخر عمر، پيوسته با دو لباس احرام زندگي مينمود. تا وي را از هند خواستند؛ او هم دعوت آنانرا اجابت نموده و در راه مقصود رهسپار آن ديار گشت؛ و باز در ميان راهها در مسافرخانهها مسكن نميگزيد، بلكه در مساجد ميرفت و بيتوته مينمود. در ميان راه كه بين دو شهر بود چون ميخواست از اين شهر به آن شهر برود با همان دو جامۀ احرام در مسجدي وي را يافتند كه در حال سجده جان داده است.[51]
ص 104
وَ لَوْ لَا الاجَلُ الَّذِي كُتِبَ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ أَرْوَاحُهُمْ فِي أَجْسَادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ، شَوْقًا إلَي الثَّوَابِ وَ خَوْفًا مِنَ الْعِقَابِ. عَظُمَ الْخَالِقُ فِي أَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ مَادُونَهُ فِي أَعْيُنِهِمْ. فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَءَاهَا فَهُمْ فِيهَا مُنَعَّمُونَ؛ وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَءَاهَا فَهُمْ فِيهَا مُعَذَّبُونَ. قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ، وَ شُرُورُهُمْ مَأْمُونَةٌ، وَ أَجْسَادُهُمْ نَحِيفَةٌ، وَ حَاجَاتُهُمْ خَفِيفَةٌ، وَ أَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ.
صَبَرُوا أَيَّامًا قَصِيرةً، أَعْقَبَتْهُمْ رَاحَةً طَوِيلَةً؛ تِجَارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَهَا لَهُمْ رَبُّهُمْ. أَرَادَتْهُمُ الدُّنْيَا فَلَمْ يُرِيدُوهَا، وَ أَسَرَتْهُمْ فَفَدَوْا أَنْفُسَهُمْ مِنْهَا. أَمَّا اللَيْلُ فَصَآفُّونَ أَقْدَامَهُمْ تَالِينَ لاِجْزَآءِ الْقُرْءَانِ يُرَتِّلُونَهُ تَرْتِيلاً، يُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ، وَ يَسْتَثِيرُونَ بِهِ دَوَآءَ دَآئِهِمْ.
«و اگر زمان مرگ براي آنان مقدّر نبود و اجل معيّن برايشان نوشته نشده بود، به قدر برگشت شعاع نور چشم (طرفة العين) از شدّت اشتياق ثواب خدا، و از فرط خوف عذاب خدا جانهايشان در كالبدهايشان استقرار نمييافت.
خداوند خالق، در نفوس آنها بزرگ جلوه نمود؛ بنابراين غير خدا در ديدگانشان كوچك نمود.
حال ايشان با بهشت، به مانند حال كسي است كه بهشت را ديده باشد بنابراين آنان در اين بهشت متنعّم هستند. و حال ايشان با آتش دوزخ، به مانند حال كسي است كه آتش دوزخ را ديده باشد بنابراين آنان در اين دوزخ مُعَذَّبند. دلهايشان غصّهدار است. و از شرّشان مردم در امانند. بدنهايشان نحيف و ضعيف، و خواستههايشان سبك و كم قيمت، و نفوسشان داراي عفّت و طهارت است.
ص 105
چند روزي كوتاه در اين تنگناي عالم مادّه شكيبا بودهاند، كه در دنبال آن، راحتيِ طولاني را بدرقۀ آنان نموده است. تجارتي است سودمند كه پروردگارشان براي آنان ميسّر و آسان گردانيده است.
دنيا به سويشان روي آورد؛ و آنها عالماً عامداً از دنيا اعراض نمودند. و دنيا اسيرشان كرد؛ ايشان خود را از آن اسارت بواسطۀ پرداخت فديه آزاد نمودند. و چون شب درآيد با قدمهاي استوار و ثابت به نماز آمده و گامهايشان را پهلوي هم بطور صفّ، براي تلاوت اجزاء قرآن با تأمّل و تفكّر كامل، مرتّب و منظّم ميكنند؛ و بواسطۀ خواندن قرآن، جانهايشان را به حزن و غم و چارهجوئي در ميآورند؛ و بواسطۀ قرآن دواي دردهايشان را از كمون نفس و مخفيگاه جانهايشان برانگيخته، و در مقام علاج بر ميآيند.»
تا ميرسد به اينجا كه حضرت ميفرمايد:
يَنْظُرُ إلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضَي، وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ؛ وَ يَقُولُ: قَدْ خُولِطُوا، وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيمٌ. [52]
«چون مردم بدانها نگاه كنند ايشان را مريض پندارند؛ در حاليكه آنان ابداً مرضي ندارند. و ميگويند: آنها ديوانه شده و در عقلهايشان خللي پيدا شده است؛ آري حقّاً و تحقيقاً امر عظيمي با آنان در آميخته است (و امور اعتباري و مصلحت انديشيهاي جزاف را از دستشان ربوده است، فلهذا بنظر عامّۀ مصلحت انديش، ديوانه مينمايند).»
آري! حوزۀ نجف، سيّد حسن مسقطي را بيرون ميكند. حوزۀ گمگشتۀ سرگشته نميداند چه گوهر گرانبهائي را از دست داده است! و چه مرد توحيد و شخصيّت الهي و استوانۀ علم و سند فضيلت را فاقد شده است! و اگر
ص 106
ميدانست، باز جهل بسيط بود؛ امّا هزار افسوس از جهل مركّب. سيّد حسن هرجا برود، در مسقط برود، در هند برود، در دريا برود، در صحرا برود، او با خداست، و خدا با اوست. او ساجد است و راكع، او ملبّس به لباس احرام است ظاهراً و باطناً، او در داخل عالم ولايت و با وليّ مطلق است. [53]
ص 107
باري، آقاي حاج سيّد هاشم ميفرمودند: من در كربلا به دروس علمي و طلبگي مشغول شدم، و تا سيوطي را ميخواندم كه چون براي تحصيل به نجف مشرّف شدم، تا هم از محضر آقا (مرحوم قاضي) بهرمند گردم و هم خدمت مدرسه را بنمايم (مدرسۀ هندي: محلّ اقامت مرحوم قاضي) همينكه وارد شدم ديدم روبرو سيّدي نشسته است؛ بدون اختيار به سوي او كشيده شدم. رفتم و سلام كردم، و دستش را بوسيدم.
مرحوم قاضي فرمود: رسيدي! در آنجا حجرهاي براي خود گرفتم؛ و از آن وقت و از آنجا باب مراوده با آقا مفتوح شد.
حجرۀ ايشان اتّفاقاً حجرۀ مرحوم سيّد بحرالعلوم درآمد. و مرحوم قاضي بسيار به حجرۀ ايشان ميآمدند و بعضي اوقات ميفرمودند: امشب حجره را فارغ كن! من ميخواهم تنها در اينجا بيتوته كنم!
ص 108
ميفرمودند: من پس از مراجعت به كربلا، غير از اوقاتي كه آقا به كربلا مشرّف ميشدند، گهگاهي در اوقات زيارتي و غير زيارتي به نجف مشرّف ميشدم. يك روز از كربلا به نجف رفتم و براي آقا پنجاه فلس (يك بيستم دينار عراقي) بردم. آقا در منزل جُدَيْدَه بودند (شارع دوّم) هوا گرم بود، و ديدم آقا خواب است. با خود گفتم: اگر در بزنم آقا بيدار ميشود. كنار در حياط آقا در خيابان به روي زمين نشستم و بقدري خسته بودم كه خوابم برد. سپس كه ساعتي گذشت، ديدم آقا خودش آمده بيرون و بسيار ملاطفت و محبّت فرمود، و مرا به درون برد. من پنجاه فلس را بحضورش تقديم كردم و برگشتم.
مرحوم حدّاد بسيار نسبت به امور شرع و احكام فقهيّه متعبّد بود و محال بود حكمي را بداند و عمل نكند؛ حتّي مستحبّات و ترك مكروهات. خود چراغي بود نوراني از علم؛ ولي از باب حفظ شرع و احكام شرع، در امور عباديّه و احكام جزئيّه تقليد ميكرد. در همين سفر در بالاي بام خانه در شب عرفه كه ايضاً جمعي از اهل نجف و كاظمين و بغداد و سماوه و غيرها مجتمع بودند، پس از نماز مغرب و عشا كه ميخواستند غذاي مختصري داده و حضّار به اعمال ليلۀ عرفه و زيارت مشغول شوند، با بهجتي هر چه تمامتر فرمود: فلان سيّد، سَيِّدُ الطّآئفتَيْن است (يعني هم مجتهد در امر شريعت و هم مجتهد در امر طريقت).
و سپس فرمود: من تا بحال از آقا شيخ هادي شيخ زين العابدين[54]
ص 109
تقليد ميكردم، و از اين به بعد از او تقليد ميكنم!
ايشان بعضي اوقات در امور شرعيّه از حقير ايراد ميگرفتند. يكبار فرمودند: وقتي مسح پاها را ميكشي آنها را روي جاي محكمي بگذار تا مسح خوب كشيده شود؛ زيرا در صورت معلّق نگهداشتن آنها چه بسا انسان متوجّه نيست، و در اينصورت دستها پاها را مسح نمينمايند بلكه پاها دستها را مسح ميكنند. يكبار ديگر فرمودند: آب دهان در مستراح ريختن مكروه است، چون از اجزاءِ بدن مؤمن است و نبايد با قاذورات مخلوط شود؛ امّا نخامهاي را كه انسان از دهان در مستراح ميريزد اينطور نيست زيرا كه نخامه از اجزاء بدن نيست، آنهم از فضولات است و خَلْط آن با سائر قاذورات اشكالي ندارد.
و يكبار فرمودند: خوب است انسان كه صدقات مستحبّه و خيرات خود را ميدهد، از پاكترين اقسام اموال خودش باشد. سوا كردن مال و قسم پست و مشكوك را به فقرا دادن بالاخصّ به سادات روا نيست. اتّفاقاً اين در وقتي بود كه حقير مالي را به عنوان صدقات مستحبّه و امور خيريّه از ناحيۀ خود براي سيّدي فرستاده بودم، و در وقت تعيين آن، قسمت پاك و بدون شبهه را براي خود، و قسمت مشتبه و مجهولُ الحال را براي آن سيّد انتخاب نموده بودم. و خدا ميداند كه از اين عملِ من جز خود من و خدا كسي مطّلع نبود. ايشان بواسطۀ
ص 110
اين إخبار، هم مرا مطّلع بر امر پنهاني نمودند و هم دستور عمل به آيۀ قرآن را دادهاند كه:
لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّي' تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ.[55]
«ابداً شما به بِرّ و نيكي نميرسيد، مگر زمانيكه در راه خدا انفاق كنيد از آنچه را كه دوست ميداريد!»
يكبار دوغ را كه در داخل ليوان بود و يخ ريخته بودم براي آنكه خنك شود و به ايشان بدهم، با انگشت مُسَبِّحَه (سَبّابه) آنرا بهم زدم، ايشان آنرا نخوردند و فرمودند: با قاشق بهم بزن! دست چه بسا آلوده است! سپس فرمودند: عين اين جريان ميان من و مرحوم آقا واقع شد. ايشان يكروز كه به كربلا مشرّف شده بودند، در دكّان من تشريف آوردند. من هم براي ايشان دوغ درست كرده و در آن يخ ريختم، چون با انگشت بهم زدم تا تقديم حضورشان كنم از خوردن استنكاف نموده و فرمودند: با انگشت بهم نزنيد!
روز تاسوعا كه در منزلشان زيارت عاشورا خوانده شد، و بعد از صد لعن و صد سلام و نماز زيارت، دعاي عَلْقَمَه قرائت شد، در پايان دعا يكي از حضّار پرسيد كه اين لعنتهاي شديده و نفرينهاي أكيده با اين مضامين مختلفه چگونه با روح حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام كه كانون رحمت و محبّت است سازش دارد ؟!
در اين دعا كه ابتدايش با يَا اللَهُ يَا اللَهُ يَا اللَهُ يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ شروع ميشود، ميرسد به اينجا كه عرض ميكند: اللَهُمَّ مَنْ أَرَادَنِي بِسُوٓءٍ فَأَرِدْهُ! وَ مَنْ كَادَنِي فَكِدْهُ! وَ اصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُ وَ مَكْرَهُ وَ بَأْسَهُ وَ أَمَانِيَّهُ! وَ امْنَعْهُ عَنِّي كَيْفَ شِئْتَ وَ أَنَّي شِئْتَ! اللَهُمَّ اشْغَلْهُ عَنِّي
ص 111
بِفَقْرٍ لَا تَجْبُرُهُ، وَ بِبَلَآءٍ لَا تَسْتُرُهُ، وَ بِفَاقَةٍ لَا تَسُدُّهَا، وَ بِسُقْمٍ لَا تُعَافِيهِ، وَ ذُلٍّ لَا تُعِزُّهُ، وَ بِمَسْكَنَةٍ لَا تَجْبُرُهَا!
اللَهُمَّ اضْرِبْ بِالذُّلِّ نَصْبَ عَيْنَيْهِ، وَ أَدْخِلْ عَلَيْهِ الْفَقْرَ فِي مَنْزِلِهِ، وَالْعِلَّةَ وَ السُّقْمَ فِي بَدَنِهِ، حَتَّي تَشْغَلَهُ عَنِّي بِشُغْلٍ شَاغِلٍ لَا فَرَاغَ لَهُ، وَ أَنْسِهِ ذِكْرِي كَمَا أَنْسَيْتَهُ ذِكْرَكَ؛ وَ خُذْ عَنِّي بِسَمْعِهِ وَ بَصَرِهِ وَ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ وَ رِجْلِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَمِيعِ جَوَارِحِهِ، وَ أَدْخِلْ عَلَيْهِ فِي جَمِيعِ ذَلِكَ السُّقْمَ، وَ لَاتَشْفِهِ حَتَّي تَجْعَلَ ذَلِكَ لَهُ شُغْلاً شَاغِلاً بِهِ عَنِّي وَ عَنْ ذِكْرِي، وَ اكْفِنِي يَاكَافِيَ مَا لَا يَكْفِي سِوَاكَ، فَإنَّكَ الْكَافِي لَا كَافِيَ سِوَاكَ، وَ مُفَرِّجٌ لَا مُفَرِّجَ سِوَاكَ، وَ مُغِيثٌ لَا مُغِيثَ سِوَاكَ، وَ جَارٌ لَا جَارَ سِوَاكَ.[56]
«بار خدايا! كسيكه دربارۀ من نيّت بدي و ارادۀ زشتي داشته باشد، تو خودت دربارۀ وي نيّت بد و ارادۀ سوء داشته باش! و كسيكه با من مكر و حيله ورزد، خودت با او مكر و حيله ورز! و كيد و مكر و شدّت و آرزوهاي مهلك وي را دربارۀ من، خودت از من بگردان! و او را از من باز دار به هر گونه كه بخواهي و هر وقت و هر كجا كه بخواهي! بار خدايا چنان به فقر غير قابل جبران، و بلاي غير قابل پوشش، و فاقۀ غير قابل التيام، و مرض غير قابل عافيت، و ذلّت غير قابل عزّت، و زمينگيري و مسكنت غير قابل مداوا و اصلاح او را مبتلا نما تا تمام اوقاتش و نيرويش به خودش مشغول شود و مجال اذيّت و آزار مرا نداشته باشد!
بار خدايا! فرمان ذلّت و خواريت را در برابر ديدگانش فرود آر! و بيچارگي و فقر و مسكنت را در منزل او وارد كن! و مرض و كسالت مزاجي را در بدن او داخل ساز! تا چنان وي را به خودش سرگرم و مشغول نمائي كه فراغت
ص 112
تعدّي و تجاوز به من را نداشته باشد! و نام مرا از لوح خاطرش به فراموشي انداز همانطور كه نام خودت را از لوح خاطرش به بوتۀ نسيان سپردي!
و چنان گوش و چشم و زبان و دست و پا و دل و جميع اعضاء و جوارح او را مبتلا به مرض و درد كن تا بكلّي از من منصرف شود؛ و او را درمان منما تا بواسطۀ مشغول شدنش به خودش و دردها و گرفتاريهايش ديگر وقت و توان و قدرت آنرا نداشته باشد تا به من مشغول شود و ياد من در سرش بيايد. و كفايت كن مرا اي كفايت كنندۀ آنچه را كه جز تو آنرا كفايت نمينمايد؛ چرا كه تو تنها كفايت كنندهاي و كفايت كنندهاي جز تو وجود ندارد، و باز كنندهاي هستي كه هيچ باز كننده و گشاينده و زدايندۀ اندوه و غم غير از تو وجود ندارد، و فريادرسي هستي كه هيچ فريادرسي جز تو نيست، و پناه دهندهاي ميباشي كه هيچ پناه دهندهاي غير از تو وجود ندارد!»
جوابي كه ايشان دادند اين بود كه: اين دعا همهاش طلب خير است و رحمت، گر چه بصورت عبارت و كلام، نفرين و لعنت مينمايد. و بطور كلّي تمام لعنتهائي كه خداوند ميكند يا در لسان پيامبر و ائمّۀ طاهرين صلواتُ الله و سلامهُ عليهم أجمعين وارد است، همگي خير است، خير محض. و از خدا و أولياء وي غير از خير تراوش نمينمايد.
اين لعنتها و نفرينها براي شخص متجاوز است؛ نه مرد مؤمن متّقيِ بهكار خود مشغول. و هر چه به آن مرد متعدّي و ستمگر عمر داده شود و صحّت و قدرت داده شود، همه را صرف در مضارّ خود و تعدّي به حريم مظلومان ميكند. بنابراين محدود كردن سلامتي و قدرت و حيات او، دفع ضرر است؛ و دفع ضرر در حقيقت نفع است.
ما با اين ديدگان طبيعي و حسّي خود ميپنداريم خير هميشه در سلامتي و قدرت و حيات است بدون ملاحظۀ واقعيّت حيات، از نيّت خوب يا بد، و از
ص 113
ارادۀ خوب يا بد، و از اعتقاد خوب يا بد؛ ولي اينطور نيست. زيرا ملاحظۀ معني را هم بايد نمود. حيات براي انسان وقتي خير است كه وي براي نفس خود و براي ديگران منشأ خير باشد؛ و امّا اگر منشأ شرّ شد و زيادي عمر و زيادي سلامتي و صحّت و زيادي قدرت موجب تعدّي و تجاوز به نفس خود و به حريم بشريّت شد، در اينجا ديگر خير نيست، عنوان خير بر آن صادق نيست.[57]
ص 114
و در اينصورت و در اين فرض، ضدّش خير است. يعني براي اين مرد، مرگ و مرض و مسكنت خير است؛ گرچه خودش يا ديگران ندانند.
چاقوي جرّاح كه عضو فاسد را از بيخ و بن بر ميدارد خير است، گرچه مستلزم مرض و بيهوشي و ريختن خون مريض و دواهاي تلخ باشد، و گرچه خود آن عضو فاسده خود را خوب بداند؛ ولي حقيقت اينست كه چنين نيست. رحمت پيوسته در فربه شدن و غذاي چرب و شيرين خوردن نيست. بعضي اوقات در لاغر شدن و گرسنگي كشيدن و به أطعمۀ ساده قناعت ورزيدن است.
بچّه هميشه از پدر شكلات و حلوا ميخواهد، ولي پدر مهربان به او نميدهد؛ بعضي اوقات ميدهد آن هم به مقدار معيّن. اين خير است براي بچّه و رحمت. و بعضي اوقات به او مُسْهل تلخ ميدهد، و آمپول و سوزن به او ميزند، و در تخت بيمارستان براي عمل جرّاحي بستري ميكند، و او را از بازي منع ميكند؛ و ابداً طفل به اين جريان رضا نميدهد، پيوسته ميخواهد بدود، شيريني بخورد، بازي كند؛ و به پدرش در اين حَصر و منع ايراد ميكند، و چهبسا در دل خود، پدر را شخص مغرض و دشمن بپندارد؛ امّا واقع مطلب و حقيقت امر غير از اين است. تمام اين كارهاي پدر براي طفل خير است و
ص 115
رحمت. زيرا موجب حيات اوست گر چه طفل نداند و نخواهد.
لهذا پدر از اين جريان و پيشامد براي بچّه، به شدّت ناراحت است. خواب نميكند، در بيمارستان بالاي سر بچّه تا صبح نميخوابد. و اين عين رحمت است.
رحمت گاهي در مجال دادن و حلوا دادن ظهور دارد، و گاهي در منع نمودن و سِرُم زدن. هر دو رحمت است به دو صورت و دو شكل.
انبياء و امامان براي حيات حقيقي و سعادت جاويداني بشر آمدهاند و رسالتشان بر اين مدار است. بنابراين هر جا حيات واقعي با حيات طبيعي، و صحّت حقيقي با صحّت مجازي، و قدرت اصيل با قدرت اعتباري تصادم كند، براي حفظ آن از اين صرف نظر مينمايند؛ دستور جهاد ميدهند، مشركين و كافرين را ميكشند، منافقين را تأديب مينمايند، مجرمين را مجازات ميكنند؛ اينها همه خير است.
براي ايصال مرد متعدّي و متجاوز به مقصد أعلاي انسانيّت، گوشمالي، زمينگيري، فقر و فاقه، مرض و كسالت، خير است. چون اينها وي را به خود ميآورد و از تورّم توخالي نفس امّاره ميكاهد و به وي أصالت ميبخشد. پس خير است و رحمت ـ انتهي مُفاد و مُحصَّل جواب ايشان.
در بسياري از أدعيۀ مرويّۀ از أئمّۀ طاهرين صلواتُ الله و سلامُه عليهم أجمعين نظير و شبيه اين دعا ديده ميشود. از جمله در دعاي حضرت زَينالعابدين و سَيِّد السّاجدين عليّ بن الحُسين عليهما السّلام است كه در «صحيفۀ كامله» دربارۀ سرحدّداران و مرزداران كه حافظين ثغور اسلام و مسلمين هستند، پس از آنكه مفصّلاً دعاي خير و رحمت دربارۀ آنها ميكند، دربارۀ دشمنانشان كه با آنها مواجه هستند چنين به درگاه حضرت ايزدي عرضه ميدارد:
اللَهُمَّ افْلُلْ بِذَلِكَ عَدُوَّهُمْ، وَ اقْلِمْ عَنْهُمْ أَظْفَارَهُمْ، وَ فَرِّقْ بَيْنَهُمْ وَ
ص 116
بَيْنَ أَسْلِحَتِهِمْ؛ وَ اخْلَعْ وَثَآئِقَ أَفْئِدَتِهِمْ، وَ بَاعِدْ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ أَزْوِدَتِهِمْ، وَ حَيِّرْهُمْ فِي سُبُلِهِمْ، وَ ضَلِّلْهُمْ عَنْ وَجْهِهِمْ، وَ اقْطَعْ عَنْهُمُ الْمَدَدَ، وَ انْقُصْ مِنْهُمُ الْعَدَدَ، وَ امْلَا أَفْئِدَتَهُمُ الرُّعْبَ، وَ اقْبِضْ أَيْدِيَهُمْ عَنِ الْبَسْطِ، وَ اخْزِمْ أَلْسِنَتَهُمْ عَنِ النُّطْقِ، وَ شَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ، وَ نَكِّلْ بِهِمْ مَنْ وَرَآءَهُمْ، وَاقْطَعْ بِخِزْيِهِمْ أَطْمَاعَ مَنْ بَعْدَهُمْ!
اللَهُمَّ عَقِّمْ أَرْحَامَ نِسَآئِهِمْ، وَ يَبِّسْ أَصْلَابَ رِجَالِهِمْ، وَ اقْطَعْ نَسْلَ دَوَآبِّهِمْ وَ أَنْعَامِهِمْ! لَا تَأْذَنْ لِسَمَآئِهِمْ فِي قَطْرٍ، وَ لَا لاِرْضِهِمْ فِي نَبَاتٍ![58]
«بار خدايا! به سبب نيرو و قدرتي كه به مسلمينِ سرحدّدار دادهاي، دشمنشان را سست و بيقدرت كن! و چنگ و ناخن دشمنشان را از سرشان برچين؛ و ميان آنها و ميان سلاحهايشان جدائي افكن؛ و بندهاي اميد را از دلهايشان ببُر؛ و ميان آنها و آذوقۀ آنها دوري انداز؛ و آنانرا از مقصود و منظورشان در راههايشان به تحيّر افكن؛ و در مقصدشان گمراهشان كن؛ و هر گونه كمك و مَدد را از آنها قطع فرما؛ و تعدادشان را كم كن؛ و قلوبشان را پر از واهمه و ترس و هراس بگردان؛ و دستهايشان را از توان كار فرو ببند؛ و زبانهايشان را از قدرت گفتار چاك زن؛ و با فراري دادن اين دشمنان آناني را كه پشت سر ايشان هستند فراري بده و با تفرّق و پراكندگي ايشان ديگر دشمنان را پراكنده ساز؛ و ايشان را چنان عقوبتي بنما كه مايۀ عبرت و ترس و برحذر شدن دشمناني كه پس از آنها هستند گردد؛ و به سبب ذلّت و خواري آنها طمعهاي دشمناني را كه بعد از آنها هستند قطع كن!
بار خدايا! رَحِمهاي زنانشان را عقيم و آنان را نازا كن؛ و نطفۀ مردانشان را خشك فرما؛ و نسل چارپايان سواري و حيوانات شيردۀ ايشان را قطع نما!
ص 117
اجازه نده به آسمان تا در زمين آنها باران بريزد، و نه به زمين آنها كه در آن گياه برويد!»
باري، باز حقير در اين سفر عيناً به مانند سفر سابق براي ايّام غدير به نجف اشرف مشرّف شده و ده روز اقامت نمودم، امّا در اين بار حضرت آقاي حدّاد مشرّف نشدند. و پس از مراجعت به كربلا ايّام عزاداري را تا بعد از سوّم امام ماندم، و سپس در خدمت حضرت آقا به كاظمين و سامرّاء مشرّف شده و براي اوائل دهۀ سوّم محرّم الحرام به طهران مراجعت نمودم.
پاورقي
[49] أبو عمشه در نزد عرب كنيۀ كسي ميباشد كه اسمش حسين است و ازدواج كرده ودختر آورده است وليكن پسر ندارد. شغل أبوعمشة ما تعمير اسلحۀ گرم بوده است مثل تفنگ. او غالباً در سفر بود و به قُراء و قصبات ميرفت و در هر دهي چند روز ميماند و اسلحههايشان را تعمير مينمود، و پس از آن به دهِ ديگر.
[50] صدر آيۀ 34، از سورۀ 3: ءَال عمران
[51] كيفيّت ارتحال مرحوم آقا سيّد حسن مسقطي، و رسيدن خبر آن به مرحوم قاضي
حضرت آقاي حاج سيّد محمّد حسن قاضي أدامَ الله ايّام بركاته آقازادۀ مرحوم قاضي أعلي اللهُ درجتَه فرمودند: خبر رحلت مرحوم مسقطي را به آقا سيّد أبوالحسن اصفهاني تلگراف نموده بودند، وايشان هم پيام رحلت را توسّط واسطهاي به مرحوم قاضي كه در مدرسۀ هندي حجره داشتند اعلام كردند. من داخل صحن مدرسه بودم و علاّمه آقاي سيّد محمّد حسين طباطبائي و آقا شيخ محمّد تقي آملي و غيرهما از شاگردان مرحوم قاضينيز در صحن بودند. هيچيك از آنها جرأت ننمود خبر ارتحال مسقطي را به حجرۀ بالا به مرحوم قاضي برساند. زيرا ميدانستند اين خبر براي مرحوم قاضي با آن فرط علاقه به مسقطي غير قابل تحمّل است. لهذا حضرت آقاي حدّاد را اختيار نمودند كه وي اين خبر را برساند. و چون آقاي حدّاد اين خبر را رسانيد، مرحوم قاضي فرمودند: ميدانم!
[52] از خطبۀ 191 «نهج البلاغة» خطبۀ همّام؛ و از طبع مصر با تعليقۀ شيخ محمّد عبده، ج 1، ص 396 و 397
[53] در حوزههاي علميّۀ شيعه و معتزله، بحث حكمت و فلسفه دارج و رائج بود؛ به خلاف أشاعره كه بحث در مطالب عقليّه نميكردند. فلهذا متكلّمين شيعه در طيّ بيش از هزار سال هميشه مظفّر و پيروز بودهاند و علماء و فقهائي را همچون هِشام بن حَكَم و سيّد مرتضي و شيخ مفيد و خواجه نصيرالدّين طوسي و علاّمۀ حلّي و ميرداماد و ملاّ صدراي شيرازي و قاضي نورالله شوشتري و اخيراً سيّد مهدي بحرالعلوم و آخوند ملاّ محمّد كاظم خراساني و حاج ميرزا محمّد حسن آشتياني و فرزندش حاج ميرزا احمد آشتياني و حاج ميرزا مهدي آشتياني و آخوند ملاّ حسينقلي همداني و آقاي آقا سيّد احمد كربلائي طهراني و حاج ميرزا محمّد حسين نائيني و حاج شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء و حاج شيخ محمّد حسين اصفهاني كمپاني و حاج ملاّ مهدي نراقي و حاج ميرزا محمّد حسن شيرازي و آقا شيخ محمّد باقر اصطهباناتي و آقا شيخ احمد شيرازي و حاج ميرزا فتح الله مشهور به شيخ الشّريعة اصفهاني و حاج سيّد احمد خونساري و حاج شيخ محمّد علي شاهآبادي و شاگرد مبرّزش رهبر كبير فقيد انقلاب اسلامي آية الله حاج آقا روح الله خميني و حاج ميرزا ابوالحسن رفيعي قزويني و آقا سيّد حسين بادكوبهاي و شاگردانش استادنا الاكرم علاّمۀ طباطبائي و برادرشان حاج سيّد محمّد حسن الهي تبريزي و غيرهم ممّا لايمكن حَصرُهم و عَدُّهم بيرون دادهاند؛ و پاسدار و حافظ دين و قرآن و شريعت سيّد المرسلين و ائمّۀ طاهرين بودهاند. روي اين اساس، بحث تفسيري قرآن كريم و تدريس حكمت و فلسفه و علوم عقليّه و حوزههاي عرفان و اخلاق از لوازم لاتنفكّ اين حوزههاي فقهيّه به شمار ميآمد.
شبي مرحوم آية الله آقا سيّد عبدالهادي شيرازي در مجلس خلوت تأسّف ميخورد كه: چون من براي تحصيل وارد نجف اشرف شدم، دوازده حوزۀ رسمي تدريس اخلاق و عرفان وجود داشت؛ و الآن يكي هم وجود ندارد.
باري اين حوزهها گرم ابحاث قرآني و تفسيري و اخلاقي و عرفاني و حكمي و فلسفي بودند درست تا انقلاب مشروطيّت؛ در اينحال استعمار كافر سعي كرد تا اوّلاً نجف را از پايگاه علمي و فقهي بودن بيندازد و حوزهها را متفرّقاً به جاهاي ديگر نقل دهد. و ثانياً تدريس قرآن و تفسير و علوم عقليّه و فلسفيّه را از حوزههاي شيعه براندازد تا علماي آنان را همچون اشاعره از عامّه و أخباريّون و حشويّون ظاهرگرا و بدون مغز و محتوا بنمايد، تا در برابر آنان كسي نايستد و قيام نكند و قدرت بحث و تفكير و مسائل عقليّه و علميّه در حوزهها پائين آيد. و با نقشهها و دسيسههاي مزوّرانه فائق شد؛ تا امروزه در نجف اشرف بحث تفسير و قرآن و حكمت و فلسفه و عرفان بكلّي از بيخ ريشه كن شده است و علماي أعلام و فضلاي عظام تدريس آنها را مايۀ پستي و حقارت ميدانند و ننگ تلقّي ميكنند.
مرحوم آية الله شيخ مرتضي مطهّري از قول حضرت آية الله حاج سيّد رضي شيرازي دامت بركاته براي حقير نقل نمود كه: در يكي از سفرهاي اخير به عتبات عاليات به يكي از مراجع عظام مشهور و معروف گفتم: چرا شما درس تفسير را در حوزه شروع نميكنيد ؟! گفت: با موقعيّت و وضعيّت فعلي ما امكان ندارد. من گفتم: چرا براي علاّمۀ طباطبائي امكان داشت كه در حوزۀ علميّۀ قم آنرا رسمي نمود ؟! گفت: او تَضْحيَه كرد. (خود را فدا نمود.)
اين مطلب را در اينجا آوردم تا همه بدانند: پايه و اساس مكتب تشيّع بر تضحيه است و علماء عظام و فضلاي فخام بايد پيشگام در اين تضحيه باشند، و گرنه حوزههاي ما چه فرق ميكند با حوزههاي عامّه از حنابله و شافعيّه و مالكيّه و أحناف كه بدون اتّكاءِ به ولايت، خود را سرگرم به ابحاث و مسائلي نمودهاند!
[54] مرحوم شيخ زين العابدين مرندي از اعاظم علماء و مجتهدين و زهّاد معروف در نجف اشرف بودهاند و داراي سه پسر: شيخ مهدي، و شيخ هادي، و شيخ هدايت الله؛ و همه از اعاظم علماء و مجتهدين و مشهور به قدس و تقوي. بنده در نجف اشرف كه بودم خدمت دو پسر بزرگوار رسيدهام، ولي چون آقا شيخ هدايت الله به مرند و تبريز مراجعت نموده بودند، از فيض محضرشان محروم بودم.
و چون شيخ زين العابدين غالباً در منزل بوده است و يك نفر از آقازادگان هم بايد حتماً براي حوائج مردم در منزل بماند، ايشان براي خود و سه پسرشان مجموعا دو عدد عبا تهيّه كرده بودند؛ زيرا در داخل منزل عبا لازم نيست و در بيرون هم بيش از دو نفر نميتوانند بوده باشند. و اين از شدّت زهد و ورع آن مرحوم بوده است. وقتي كه ايشان فوت ميكنند و ميخواهند جنازه را بردارند، براي دو پسر عبا بوده است و براي سوّمي نبوده است.
باري هر يك از اين آقايان بزرگوار الحمد للّه و المنّه آقازادگاني عالم و فاضل و مؤدّب دارند: آقاي حاج شيخ محمّد مرندي فرزند آقا شيخ مهدي، و آقا شيخ كاظم و آقا شيخ موسي و آقا شيخ عبّاس فرزندان آقا حاج شيخ هادي، و آقا شيخ ابوالقاسم غروي مرندي فرزند آقا حاج شيخ هدايت الله؛ و همگي اينها از آيات و حجج الهيّه هستند، أدام اللهُ بقآءَهم.
[55] صدر آيۀ 92، از سورۀ 3: ءَال عمران
[56] دعاي معروف عَلْقَمَه، از «زاد المعاد» مجلسي، طبع حاج شيخ فضل الله نوري، و كتابت مصطفي نجم آبادي (سنۀ 1321 ) باب ششم در اعمال ماه محرّم، ص 305
[57] در «مفاتيح الجنان» ص 351 و 352 در هامش آن: كتاب «الباقيات الصّالحات» فصل چهارم از باب چهارم، دعائي را از حضرت امام محمّد تقي عليه السّلام نقل ميكند كه: چون حضرت رسول اكرم صلّي الله عليه و آله فارغ ميشد از نماز ميگفت:
اللَهُمَّ اغْفِرْ لي ما قَدَّمْتُ وَ ما أخَّرْتُ، وَ ما أسْرَرْتُ وَ ما أعْلَنْتُ، وَ إسْرافي عَلَي نَفْسي، وَ ما أنْتَ أعْلَمُ بِهِ مِنّي. اللَهُمَّ أنْتَ الْمُقَدِّمُ وَ الْمُؤَخِّرُ لا إلَهَ إلاّ أنْتَ، بِعِلْمِكَ الْغَيْبَ وَ بِقُدْرَتِكَ عَلَي الْخَلْقِ أجْمَعينَ ما عَلِمْتَ الْحَيَوةَ خَيْرًا لي فَأحْيِني؛ وَ تَوَفَّني إذا عَلِمْتَ الْوَفاةَ خَيْرًا لي ـ تا آخر دعاء.
و معني فقرۀ اخيره اينست: «من از تو ميخواهم به علم غيبت و به قدرتت بر جميع مخلوقات كه مرا زنده بداري در وقتيكه ميداني زندگي و حيات براي من خير است؛ و بميراني مرا در وقتيكه ميداني مردن و وفات براي من خير است.»
و در «صحيفۀ كاملۀ سجّاديّه» در ضمن دعاي استخاره كه دعاي سي و سوّم است وارد است كه: وَ ألْهِمْنا الاِنْقيادَ لِما أوْرَدْتَ عَلَيْنا مِنْ مَشيَّتِكَ؛ حَتَّي لا نُحِبَّ تَأْخيرَ ما عَجَّلْتَ وَ لا تَعْجيلَ ما أخَّرْتَ، وَ لا نَكْرَهَ ما أحْبَبْتَ وَ لا نَتَخَيَّرَ ما كَرِهْتَ.
و در پايان دعاي أبوحمزۀ ثُمالي كه در سحرهاي ماه مبارك رمضان خوانده ميشود («مفاتيح الجنان» ص 198 ) حضرت امام زين العابدين عليه السّلام به درگاه حضرت ربّالعزّة عرضه ميدارد:
اللَهُمَّ إنّي أسْأَلُكَ إيمانًا تُباشِرُ بِهِ قَلْبي، وَ يَقينًا حَتَّي أعْلَمَ أنَّهُ لَنْ يُصيبَني إلاّ ما كَتَبْتَ لي، وَ رَضِّني مِنَ الْعَيْشِ بِما قَسَمْتَ لي؛ يا أرْحَمَ الرَّاحِمينَ.
و معني إيمانًا تُباشِرُ بِهِ قَلبي آنستكه: خودت بيائي در دل من و در تصدّي و اختيار امور من، خودت مباشرت داشته باشي. و با اين مباشرت بدون هيچ رادعي و مانعي از اراده و اختيار من و يا خواست و ارادۀ ديگري، خودت در كانون اعمال و افعال و صفات و عقائد و اراده و قصد و نيّت، همه و همه، از من سلب اختيار كني و ارادۀ خودت بجاي ارادۀ من بنشيند، يعني ارادۀ من عين ارادۀ تو گردد؛ و اين معنياي است عظيم در مقام توحيد ودرجۀعاليۀ عرفانيّه.
و جالب اينجاست كه در ده عدد دعاهاي شبهاي دهۀ سوّم ماه مبارك رمضان با وجود آنكه با يكديگر مختلف المضمون هستند وليكن همگي در اين فقرات مشترك ميباشند كه: لَكَ الاسْمآءُ الْحُسْنَي وَ الامْثالُ الْعُلْيا وَ الْكِبْريآءُ وَ الآلآءُ؛ أسْأَلُكَ أنْ تُصَلّيَ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّدٍ وَ أنْ تَجْعَلَ اسْمي في هَذِهِ اللَيْلَةِ في السُّعَدآءِ وَ روحي مَعَ الشُّهَدآءِ، وَ إحْساني في عِلّيّينَ، وَ إسآءَتي مَغْفورَةً؛ وَ أنْ تَهَبَ لي يَقينًا تُباشِرُ بِهِ قَلْبي، وَ إيمانًا يُذْهِبُ الشَّكَّ عَنّي، وَ رِضًي بِما قَسَمْتَ لي. («مفاتيح الجنان» ص 228 تا ص 233 )
و در «صحيفۀ ثانيۀ علويّه» طبع سنگي، ص 52 از حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام وارد است كه: اللَهُمَّ مُنَّ عَلَيَّ بِالتَّوَكُّلِ عَلَيْكَ، وَ التَّفْويضِ إلَيْكَ، وَ الرِّضا بِقَدَرِكَ، وَ التَّسْليمِ لاِمْرِكَ؛ حَتَّي لا اُحِبَّ تَعْجيلَ ما أخَّرْتَ، وَ لا تَأْخيرَ ما عَجَّلْتَ؛ يا رَبَّ الْعَالَمينَ.