عصر روز بيست و نهم كه در حرم مطهّر أميرالمؤمنين عليه السّلام مشغول بوديم، حضرت آقا فرمودند: مثل اينكه حضرت ثواب اين زيارت شما را بازگشت به ايران و استفاده از حضور حضرت آية الله حاج شيخ محمّد جواد انصاري همداني قرار دادهاند. وقتي به ايران رفتي، اوّل خدمت ايشان برو؛ و كاملاً در تحت تعليم و تربيت ايشان قرار بگير!
عرض كردم: در صورتيكه ايشان امر به توقّف در ايران بنمايند، در آنصورت دوري و جدائي از شما مشكل است!
فرمودند: هر كجاي عالم باشي ما با توايم. رفاقت و پيوند ما طوري به هم زده شده كه قابل انفكاك نيست. نترس! باكي نداشته باش! اگر در مغرب دنيا باشي و يا در مشرق دنيا، نزد ما ميباشي! سپس فرمودند:
گر در يمني چو با مني پيش مني ور پيش مني چو بيمني در يمني[19]
آري، در آن سال كه تابستان فرا رسيده بود، ما به جهاتي قصد داشتيم به ايران براي زيارت حضرت امام رضا عليه السّلام و تجديد عهد با ارحام و أحبّه و أعزّۀ از دوستان كه از بَدْوِ ورود به نجف تا آنوقت كه هفت سال سپري ميشد به طهران نيامده بودم، و ايضاً براي في الجمله تغيير آب و هوا براي مرحومۀ والده كه چون به فشار خون و كسالت قلب و آسم ريوي مبتلا بودند و عجّههاي شديد و تند وزشِ بادهاي نجف سينهشان را به شدّت متألّم ميساخت، و همچنين
ص 37
براي مراجعه به طبيب براي كسالت اهل بيت، مسافرت نموده؛ ايّام تابستان را بگذرانيم و پس از آن به نجف اشرف مراجعت كنيم.
فلهذا در روز هشتم شوّال از نجف براي يك زيارت تامّ و تمام دوره، به كربلا و كاظمين و سامرّاء مشرّف شده و با اتوبوس يك شب هم در قم خدمت بيبي حضرت معصومه سلام الله عليها توقّف نموده، و روز هجدهم وارد طهران شديم.
بواسطۀ ديد و بازديدها و فرارسيدن دهۀ محرّم الحرام 1377 و اشتغال به عزاداري در مسجد، مسافرت به همدان تا بعد از دهه تأخير افتاد؛ و در اين وقت به محضر حضرت آية الله انصاري مشرّف شدم.
و لا يخفي آنكه خدمت ايشان از چهار سال قبل ارادت حاصل، و ملاقاتهاي ممتدّ و طولاني رفيق طريق بود. زيرا در چهارسال قبل، ايشان براي زيارت أعتاب مقدّسه مشرّف و مجموعاً دو ماه توقّف كردند، و در نجف اشرف بخصوص يك ماه درنگ نموده، در منزل حاج محمّد رضا شيرازي و آقا سيّد محمّد مهدي دستغيب وارد شده بودند. و حقير هر شب پس از اداي فريضه و درس اصول حضرت آية الله حاج سيّد أبوالقاسم خوئي أمَدَّ اللهُ ظلَّه، در معيّت حضرت استاد آية الله حاج شيخ عبّاس قوچاني به خدمتشان مشرّف ميشديم، و جناب حجّة الإسلام آقاي حاج سيّد محمّد رضا خلخالي و يك نفر مسافر ايراني به نام آقاي حاج حسن شركت اصفهاني حضور مييافتند. و چون ايّام رجب بود و هوا تقريباً سرد بود و شبها بلند، لهذا مجلس به مدّت دو ساعت طول ميكشيد. و حقّاً در آن مدّت دو ماه، استفادههاي شايان نموديم و حتّي آقاي حاج شيخ عبّاس كه استاد حقير بودند، فرمودند: حالاتت را براي ايشان شرح بده و دستور العمل بخواه!
و بعد از قريب دو سال با اجازۀ حضرت آقاي قوچاني رضوانُ الله عليه
ص 38
مستقيماً يك سفر به همدان نموده و چهارده شب بر ايشان وارد و در منزل ايشان در خيابان سنگ شير ميهمان بودم، كه از جمله ميهمانان وارد بر ايشان از داخل ايران آية الله حاج سيّد عبدالحسين دستغيب و آية الله حاج شيخ حسنعلي نجابت و حجّة الإسلام آقاي حاج شيخ حسن نمكي پهلواني طهراني بودند.
مدّت آن سفر مجموعاً بيست و شش روز طول كشيد. چون مقيّد و ملتزم بودم كه بدون زيارت أعتاب عاليات از عراق خارج نشوم، لهذا يك شب در كربلا و دو شب در كاظمين و چهار شب در سامرّا در منزل دائيزادۀ ارجمند: مرحوم حضرت آية الله حاج شيخ ميرزا نجم الدّين شريف عسكري رضوانُ الله عليه، و در مراجعت يك شب هم در باختران (كرمانشاه) بجهت تحصيل رَواديد و ويزاي عراقي ماندم. بنابراين مجموع سفر بدين مقدار بالغ شد. و به طهران هم نيامدم، چون به دروس لطمه ميخورد و اين اوقات مسافرت طوري انتخاب شد كه از نيمۀ ماه صفر تا اوائل ماه ربيع كه دروس تعطيل بود اتّفاق افتاد.
حضرت آقاي انصاري فوق العاده مرد كامل و شايسته و منوّر به نور توحيد بود، و به حقير هم بسيار محبّت و بزرگواري و كرامت داشت. حقير چون پيام حضرت آقاي حدّاد را رساندم و كسب مصلحت نمودم كه براي معنويّت و سلوك عرفاني من كدام بهتر است ؟ ايران يا نجف اشرف ؟! فرمودند: بعداً جواب ميدهم.
پس از يك شبانه روز، در حضور جمعي از أحبّه و أعزّه، حقير سؤال نمودم: جواب چه شد ؟!
فرمودند: نجف خوب است، طهران هم خوب است، ولي اگر نجف بماني آنچه كسب ميكني همهاش براي خودت؛ و اگر طهران بماني در آنچه به دست ميآوري شركت ميكنيم!
ص 39
چون اين پاسخ دلالت بر ارجحيّت طهران داشت، در حاليكه يكسر موي بدنِ بنده هم راضي به بازگشت به طهران نبود؛ چون نجف را موطن اصلي و دائمي گرفته و براي اقامۀ مادام العمر بساط خود را گسترده، و خانۀ ملكي هم اخيراً ابتياع نمودهايم، و با چه خون دلها اينك قدري آرام گرفته و با خيال جمع ميخواهيم بمانيم؛ آنقدر اين احتمال رجحان طهران برايم ناگوار و سخت است كه از كوفتن كوهها بر سرم سنگينتر است؛ و از طرفي طهران: وطن و زادگاه ما، جائي است كه من از آنجا فرار كردهام، و تمام مايملك را فروخته و أثاث البيت را حتّي طناب رخت پهنكني را جمع كرده و بسته و به آستان مولي الموالي روي آوردهام؛ و بطوري هستم كه اگر خواب طهران را در شب ببينم ناراحت ميشوم، و چون از خواب ميپرم ميگويم: الحمدللّه خواب بود و بيداري نبود؛ حقير فوراً تصميم به مراجعت به طهران گرفتم و پس از ماه صفر، به آستان ملائك پاسبان نجف اشرف مشرّف شده و مدّت قريب سه ماه طول كشيد تا منزل به فروش رفت، و به طهران مراجعت و باب مراوده و مكاتبه و ملاقاتهاي متناوب تقريباً دو تا سه ماه يك مرتبه، و اطاعت تامّ و تمام از دستورات آية الله انصاري برقرار بود. و الحقّ ايشان كه آيتي بزرگ از آيات الهيّه بود، از هر گونه كمك و مساعدتي دريغ نميفرمود بلكه با كمال خلوص به واردين راه ميداد و پذيرائي مينمود.
در پايان همان سال با برخي از دوستان سلوكي براي فريضۀ حجّ مشرّف، و از راه عراق رفت و بازگشت مجموعاً دو ماه بطول انجاميد. و در كربلاي معلّي كراراً و مراراً حضرت آقاي حدّاد را زيارت و از حالات و معنويّاتشان بهرمند ميشدم؛ و در پايان، ايشان براي بدرقه به كاظمين مشرّف، و با هم به زيارت ائمّۀ عسكريَّين عليهما السّلام به سامرّاء، و پس از آن در خدمت ايشان به كاظمين آمده و پس از مراسم توديع به صوب ايران بازگشتيم.
ص 40
در راه، چند روز در همدان در منزل حضرت آقاي انصاري درنگ كرده و سپس به طهران آمديم.
روابط ارادت و اطاعت از اين بزرگمرد الهي بسيار قويّ و نيرومند و ذيأثر بود. تا در روز جمعه دوّم شهر ذوالقعدة الحرام 1379 دو ساعت از ظهر گذشته حضرت ايشان با سكتۀ مغزي در سنّ 59 سالگي به سراي خلود شتافتند و حقير از دو روز قبل در همدان بودم و هنگام ارتحال در بالينشان حاضر؛ و جنازۀ ايشان را به قم حمل نموده و پس از طواف قبر بيبي سلام الله عليها، نيمه شب در قبرستان عليّ بن جعفر مدفون شدند. حقير داخل قبر ايشان رفتم، صورت را از كفن باز كرده و بر روي خشت نهادم و آخرين بوسه را بر چهرۀ منوّرشان نموده از قبر بيرون آمدم.
پس از ارتحال حضرت انصاري قدَّس اللهُ تربتَه ميان رفقاي طهراني از ارادتمندان ايشان اختلاف شديدي به ميان آمد.
حقير اصرار داشتم كه: براي سير اين راه از « استاد » گريزي و گزيري نيست، و واديهاي عميق مهلك و كريوههاي صعب و سخت را جز استاد نميتواند عبور دهد؛ و خودسرانه راه پيمودن، جز شقاوت و هلاكت و گرفتار شدن در وادي ابليس و پيچ و خمهاي نفس امّاره و لِه شدن و لگدكوب گشتن در زير پاي شيطان رجيم نتيجهاي ندارد.
يك نفر از مريدان و رفت و آمد كنندگان به محضر مرحوم انصاري (قدّه) كه قبلاً هم نزد مرحوم قاضي (قدّه) تردّد داشته است، ولي عمدةً شاگرد و ملازم مرحوم آقا سيّد عبدالغفّار مازندرانيّ در نجف بوده است به نام... كه اينك هم بحمدالله در قيد حيات ميباشند با پيشنهاد حقير بناي مخالفت را نهادند؛ و در مجالس و محافل اُنس دوستان با بياني جذّاب و چشمگير كه به آساني و سهولت ميتوانست افكار سُلاّك بالاخصّ افراد درس نخوانده و تحصيل نكرده را
ص 41
به خود جلب كند، اصرار و ابرام بر عدم نياز به استاد را مطرح كردند. و مجموع بيانها و گفتگوهاي ايشان در اطراف و گرداگرد چند مطلب دور ميزد:
اوّل: استاد حقيقي، امام زمان عجَّل اللهُ فرجَه الشَّريف، حاضر و ناظر است؛ و او زنده و احاطه به عالم ما سوي دارد، و از حالات و جريانهاي هر شخص سالك مطّلع و بنحو اكمل و اتمّ وي را به نتائج سلوك ميرساند. ما شيعيان كه در أدعيه و زيارات موظّفيم او را ياد كنيم و سلام كنيم و عرض حاجت نمائيم، براي همين سبب است. و در صورت اعتقاد به امام زنده و اميد تعجيل فرج او، آيا حاجت خواستن از غير و استمداد از استاد غلط نيست ؟! با وجود امام واقعي و حقيقي كه داراي ولايت كلّيّۀ الهيّه است، آيا دست نياز برآوردن به استادي كه همچون خود انسان خطا ميكند و اشتباه مينمايد شرمآور نيست ؟!
دوّم: آنچه استاد به انسان تعليم ميدهد ظهورات نفس اوست؛ مگر كسي ميتواند از حيطۀ نفس خود قدمي فراتر نهد ؟! بنابراين تبعيّت از استاد، يعني از افكار و آراءِ او پيروي نمودن و در راه و طريق نفساني او جاري شدن. و اين صد در صد غلط است. چون خداوند انسان را كه آفريد به او نيروي استقلال و خود انديشي داد. حيف نيست كه انسان اين نيرو را در هم شكند و عزّت و استقلال خدادادي را از بين ببرد و تابع شخصي شود كه او هم همچون خود اوست ؟!
سوّم: خداوند به انسان نيروئي داده است كه با آن ميتواند با عالَم غيب متّصل شود و حوائج خود را از آنجا اخذ نمايد. از راه مكاشفات بايد انسان به حقائق برسد. فلهذا تبعيّت از علماء هم غلط است. آنها احكام را از جمع و تفريق و از ضرب و تقسيم به دست ميآورند، و از راه فرمولسازي جعل حكم ميكنند؛ پيروي از ايشان شخص را به حقيقت نميرساند. آن عالمي كه خودش علم ندارد و راه صرف وجوه شرعيّه را در مظانّ خود نميداند، چگونه
ص 42
مردم به او رجوع ميكنند و وجوهات خود را بدو ميسپارند. هر كس بايد با تزكيه و اخلاق انساني و اسلامي خودش به ملكوت راه يابد و احكام لازمۀ خود را از آنجا اخذ كند.
چهارم: روح مرحوم أنصاري زنده است، و او به درد رفقا و عاشقان راه و طريق خدا ميرسد و بدانان اعانت مينمايد. روح انصاري پس از مردن قدرتش بيشتر است، چون از لباس عالم كثرت و غشّ طبيعت خلع شده و به تجرّد صِرف ابدي رسيده است. در اينصورت بهتر و بيشتر و عاليتر در صدد تكميل رفقاي سلوكي خود بر ميآيد. آيا وي كه در زمان حياتش با آن سعه و گسترش، مراقب و مواظب حال رفقا در خواب و بيداري، در حضور و پنهان، در غيب و عيان، در سفر و حضر بود، با آنكه گرفتار عالم طبع و بدن و طبيعت بود، بعد از مرگش كه مسلّماً تجرّدش قويتر و احاطهاش افزونتر و علمش فراوانتر است، بهتر و بيشتر رفقا را اداره نميكند ؟! در اين صورت رجوع به غير انصاري، هتك حرم انصاري و شكستن حريم اوست كه گناهي است نابخشودني.
پنجم: خود مرحوم انصاري استاد نداشت، و همه شنيدهاند كه ميفرمود: من استاد نداشتم و اين راه را بدون مربّي و راهنما پيمودم. و در صورتيكه خود آن مرحوم كه همۀ شما به استاد بودن و بالاخصّ به آدم شناس بودن او اعتراف داريد، اينچنين بود؛ چگونه شما استاد ميخواهيد ؟! مگر كاسه از آش داغتر ممكن است ؟!
اين آقاي محترم ساكن كربلا بوده و اخيراً براي زيارت به طهران آمده بودند، و با رفقاي طهراني حشر و نشر عميق داشتند، و سپس به كربلا مراجعت نمودند. و عرض شد كه از ملازمين مرحوم آقا سيّد عبدالغفّار مازندراني بودهاند، و ايشان از زاهدان معروف نجف بوده و داراي زهد و تقوي بوده است و أحياناً هم مكاشفاتي مثالي و صوري داشته است؛ ولي با اهل توحيد با شدّت
ص 43
مخالفت مينموده است و در مجالس و محافل خود، عرفاء عاليقدر و الهيّون ارجمند و اهل توحيد را با بيان و روش خود محكوم ميكرده است.
حضرت آقاي حدّاد ميفرمودند: حضرت آقا (يعني آقاي قاضي) يكروز به من گفتند: آقا سيّد عبدالغفّار با من كم و بيش روابط دوستانه داشت؛ امّا اينك با تمام قوا به مخالفت برخاسته است. و من هميشه در راه و گذر به او سلام ميكردم، و اخيراً كه سلام ميكنم، جواب سلام مرا نميدهد. و من از اين به بعد تصميم دارم كه ديگر به او سلام نكنم.
عين اين جريان را حضرت آقاي قوچاني نقل كردند و اضافه كردند كه: آقا سيّد عبدالغفّار اهل توحيد نبوده است؛ فقط به أدعيه و أذكار و توسّلات و زهد اكتفا نموده بود.
باري، آن دعوا كه از آن شخص محترم در طهران برخاست، بعضي از رفقاي طهراني كه هم داراي اعتبار سلوكي بوده و هم با او اخيراً نسبت خويشاوندي سببي پيدا نموده بودند، وي را تأييد و در نشستها و گفتگوها داد سخن از عدم احتياج به استاد را ميدادند. و علاوه بر اين، مخالفت شديد با دو امر ديگر داشتند: يكي عدم نياز، بلكه عدم صحّت، بلكه غلط بودن ذكر و ورد و فكر و محاسبه و مراقبه. دوّم: غلط بودن رياضتهاي مشروعه و هرگونه التزامي در كيفيّت و كمّيّت غذا و صيام و صلوة ليل و امثال ذلك. و با بيانهاي شيرين و جاذب و جالب و مفصّل و طولاني كه بعضاً چند ساعت متوالي را فراميگرفت ميخواستند اين مطلب را به كرسي بنشانند.
حقير سنّم در زمان رحلت آية الله انصاري سي و پنج سال بود، و آنان نسبت به من حكم پدر مرا داشتند و بسيار مسنّتر و پيرتر بودند، و از طرفي در مجالس هم غالباً سكوت اختيار ميكردم و فقط گوش ميدادم و اصولاً حال و مجال جنجال را نداشتم، و شايد هم قدري نسبت به آنان روي حساب سابقه،
ص 44
احترام قائل ميشدم؛ اينها موجب آن شد كه: مجالس طُرّاً و كُلاّ در تحت نفوذ ايشان قرار گرفت. و بعضي از معمّمين كه با حقير هم نسبت سببي داشتند، و برخي از رفقاي بازاري؛ همگي شيفتۀ آن سبك و اسلوب شدند.
البتّه كراراً و مراراً هم نسبت به آن دو مرد محترم، و بعضاً نسبت به بعضي ديگر از آنها اجمالاً تذكّر ميدادم كه: اين سبك صحيح نيست؛ و نياز به استاد، و داشتن ذكر و فكر و مراقبه، از اركان سلوك است و بدون آن قدمي را نميتوان فراتر نهاد. و شب تا به صبح را دور هم جمع شدن و به خواندن اشعار حافظ و ذكر خوبان و سرگذشت طالبان و گرم كردن مجالس را به اين نحو، و سپس شام خوردن و باز مشغول بودن به همين گونه امور تا پاسي طولاني از شب برآمدن، و بدون تهجّد خوابيدن و تنها به نماز صبح فريضه قناعت نمودن، دردي را دوا نميكند، و مانع و سدّي را از جلو پاي سالك بر نميدارد.
البتّه اين مجالس خوب است در صورتيكه توأم با دستورات عميق سلوكي از مشارطه و مراقبه و محاسبه باشد، بطوريكه سالك را در بازار و كنار ترازو، و در معاملات تجارتي و سائر امور، همچون اين مجالس با نشاط و مراقب گرداند؛ نه آنكه بدون تعهّد و التزام باطني، صبح دنبال كار رود، و با بعضي از معاملات ربوي و بانكي و عمل به چك و سفته، و يا خداي ناكرده عدم عمل صحيح و راستين در هنگام كار و گيرودار بازار، خود را به دريا زده و هر گونه كاري را با فعّاليّت خود انجام دهد؛ آنگاه به حضور در جلسۀ شبها دلخوش باشد. اين راه غلط است و جز اتلاف عمر و سرگرمي به بعضي از امور دلپسند همانند سائر طبقات، حاوي هيچگونه مزيّتي و فضيلتي نيست.
حقير براي هر يك از سرشناسان و مدبّران امور آن مجالس (نه براي همه و يكايك از افراد) مطلب را روشن ساخته و توضيح دادم؛ گرچه در بعضي از مجالس ـ كه مرحوم رفيق و دوست شفيق و عاشق حقيقي امام حسين
ص 45
عليهالسّلام و آن مرد پير شوريدۀ آشفتۀ آلفتۀ دل خستۀ در بند بسته: حاج مشهدي هادي خانْصَنَمي ابهري كه در نشستها خواندن قرآن و تفسير را دوست ميداشت و از حقير طلب ميكرد كه تفسير بگويم ـ در ضمن بيان تفسيري كراراً و مراراً به تمام نقاط ضعفِ رويّه و افكار آقايان بطور اجمال و كلّي اشاره مينمودم؛ و البتّه اين تفاسير به گوش همه ميرسيد و اتمام حجّت براي همگي ميشد. از جمله در مرّات عديده آن أدلّۀ پنجگانه را ردّ نموده و بر همه ثابت شد كه آنچه را كه حقير ميگويم صحيح است.
امّا پاسخ إشكال اوّل اينست كه: درست است كه امام زمان عجَّل اللهُ تعالَي فرجَه الشّريف زنده و حاضر و ناظر به همۀ اعمال است، و طبق عقيده و ايمان شيعه، داراي ولايت كلّيّۀ الهيّه است، و تكويناً و تشريعاً در مصدر ولايت و آبشخوار احكام و جريان امور ميباشد؛ ولي آيا اين اعتقاد و عقيده بايد راه ما را به استاد ببندد ؟! و بدون هيچ دستور و تبعيّتي از ارشادات او در راه سير و سلوك خود به مقصد برسيم ؟! و فقط و فقط از امام زمان كه غائب از نظر ماست و به صورت ظاهر هم به او دسترسي نداريم استمداد نمائيم ؟!
چرا ما در سائر امور اين كار را نميكنيم ؟! چرا در خواندن حديث و تفسير و فقه و اصول و تمام علوم شرعيّه از حكمت و اخلاق دنبال استاد ميرويم و بهترين و عاليترين استاد ذي فنّ را اختيار مينمائيم، و سالهاي سال بلكه يك عمر در تحت تعليم و تدريس او بسر ميبريم ؟!
اگر وجود امام زمان ما را از استاد بينياز ميكند، چرا در اين علوم بينياز نميكند ؟ شما كه معتقديد و ادّعا ميكنيد: امام زمان به تمام جهان و جهانيان و جميع علوم و أسرار و به غيب ملك و ملكوت احاطۀ علميّه بلكه احاطۀ وجوديّه دارد، چرا در اينگونه از علوم وي را فاقد احاطه ميپنداريد ؟! آنگاه با هزاران رنج و شكنجه و سفرهاي طولاني به نجف اشرف، و زندگيهاي سادۀ
ص 46
خرد كننده، و گذراندن ساليان متمادي در گرماي سوزان نجف، و تنفّس عَجِّهها و بادهاي مسموم كه طبقات رَمْل و ماسۀ بادي را از زمين بر ميدارد و بر روي هوا حمل ميكند و آسمان را غبار آلود و مانند شب سياه تاريك مينمايد، و با زندگي در سردابهاي عميق چهل پلّهاي و بيست و پنج پلّهاي و دوازده پلّهاي بسر ميبريد و تحصيل علم ميكنيد تا متخصّص و مجتهد و فيلسوف و مفسّر و محدّث و اديب بارع گرديد ؟!
شما در خانههاي خود بنشينيد و از راه توسّل به امام زمان كسب اينگونه علوم را بنمائيد! بسيار بهتر و سادهتر و آسانتر است. آيا علوم باطنيّه و عقائد و معارف و اخلاق، و كريوههاي صعب العبور عالم توحيد، و نشان دادن منجيات و مهلكات راه و ارائۀ طرق تسويلات شيطانيّه و كيفيّت تخلّص از آن، و شناخت حقيقت ولايت و درجات و مراتب توحيد در ذات و اسم و صفت و فعل و أمثالها مهمتر است، يا خواندن صرف و نحو و ادبيّات و فقه و تفسير و حكمت؟! همه ميگوئيد: آنها مهمتر است، زيرا تمام سعادت و تمام شقاوت انسان به آنها وابسته است.
در اينصورت ميپرسيم: چگونه از امام زمان، كار در اين امور غير مهمّه و اين علوم ظاهري و سطحي بر نميآيد، و براي آن شما مدرسهها و مسجدها و كتابخانهها ميسازيد و رنج سفرهاي خطيره را بر خود ميكشيد، و امّا از او در آن امور أهمّ و أدَقّ و أعظم كار ساخته است، و بدون هيچ سبب و وسيلهاي شما بدان فائز ميگرديد! هيچ چارهاي نداريد كه يا بايد بگوئيد: در هر دو جا كاري از امام زمان ساخته نيست، و يا در هر دو جا ساخته است ؟!
امّا حلّ مسأله اينست كه: همۀ امور و شؤون بدست مبارك اوست، ولي اين امر، سنّت اسباب را تعطيل نميكند؛ همچنانكه همۀ امور بدست خداست و اين مستلزم تعطيل سلسلۀ اسباب و
ص 47
مسبّبات نيست. زيرا خود اسباب و مسبّبات هم تحت احاطۀ گستردۀ عالم توحيد و ولايت است. دنبال علم رفتن چه در امور ظاهريّۀ فقهيّه و چه در امور باطنيّۀ وجدانيّه، هر دو تحت احاطۀ تكوينيّه و تشريعيّه ميباشند.
عليهذا دنبال استاد رفتن، و در تحت سيطره و تربيت وي درآمدن، نه آنكه منافاتي با ولايت آن حضرت ندارد، بلكه مؤيّد و ممدّ و امضا كنندۀ آن نهج و آن طريقۀ نزول نور از عالم توحيد به اين عالم است.
اگر بينياز بودن از استاد در علوم معرفتي با منطق شما تمام بود، لازم بود در جميع صنايع و حِرَف از نجّاري و بنّائي و پزشكي و دارو سازي و معدنشناسي و سائر علوم طبيعي، مردم به دنبال استاد نروند، و با توجّه به حيطۀ عظيمۀ ولائيّۀ امام زمان رفع مشاكل خود را بنمايند. آيا هيچ انساني حتّي وحشيهاي جنگل، بدين سخن ملتزم ميشوند و ميتوانند آنرا برنامۀ زندگي خود قرار دهند ؟!
امّا پاسخ اشكال دوّم: درست است كه هر كس در تبعيّت استاد درآيد، در راه و مَجري و ممشاي نفس او در ميآيد؛ ولي اگر خود بخود كاري را بكند، از ممشي و مجراي نفس خودش كاري را كرده است. حال سخن فقط در اينست كه: كداميك افضل است و انسان را به مقصود ميرساند ؟
ولايت و نفس استاد، روحاني و ملكوتي است؛ و نفس سالك راه نرفته، آلوده و خراب. اگر در ولايت استاد درآيد، نفس استاد در وجود سالك رهبر ميشود؛ و اگر به اراده و اختيار خود عمل نمايد، خودش با همين آلودگي رهبر خودش است. و فرض اينست كه: سالك است نه مرد كامل، راه رو است نه راهرفته؛ بنابراين خواستههايش طبق نفس أمّاره و تسويلات شيطاني است.
غرور و استقلال وي همچون غرور و استقلال نفس بهيميّه است كه ميزند و ميبرد و ميشكند و خراب ميكند، همچون ستور و اسب بدون افسار؛ ولي
ص 48
استاد به او دهنه ميزند، لگام ميزند، پالان مينهد، ركاب درست ميكند؛ آمادۀ براي سواري.
نرُنها، شاپور ذوالاكتافها، هيتلرها، بلعم باعورها، و بالاخره مستكبران هر عصر و زمان به نيروي استقلال نفساني خود كار كردند، و از تبعيّت استاد و مربّي اخلاقي بيرون بودند و جهاني را به آتش و خون و نفس امّاره و جهنّم گداخته كشيدند. امّا همينها كه در تحت ولايت و مجراي نفساني استاد در آمدند، غرورشان شكست، استبدادشان در هم فرو ريخت؛ مانند سلمان فارسي و رُشَيد هَجَري و إبراهيم أدهم و أمثالهم درآمدند.
معاويه با حُجْر بن عَديّ هيچ فرقي نداشت، جز آنكه او به ارادۀ خود مستقلاّ كار ميكرد و اين خود را در تحت تربيت استاد قرار داد.
آن شد دوزخ، و اين شد رضوان.
آيا مسألۀ شيطان و غرور و جهنّم و آيات قرآنيّه، غير از مسألۀ استقلال طلبي و يا در تحت تعليم و تربيت درآمدن است ؟!
امّا پاسخ اشكال سوّم: درست است كه خداوند بالغريزه و بالفطره نيروئي در انسان نهاده است كه ميتواند با عالم غيب متّصل شود و رابطه بر قرار نمايد، ولي آيا اين نيرو در جميع مردم عالم بالفعل موجود است ؟! و يا بايد در اثر تربيت و تعليم استاد، اين قابليّت به فعليّت رسد ؟ و اين استعداد بروز و ظهور نمايد ؟ و اين غنچۀ نهفتۀ تودرتوي عميق، شكوفا گردد ؟
آيا همۀ مردم جهان از عالم و عامي، عالي و داني، داراي اين قدرت هستند كه بتوانند از عالم غيب حقائق را بگيرند ؟ يا نه! در ميليونها نفر يك نفر هم پيدا نميشود ؟ در اينصورت إحالۀ به عالم غيب، غير از احالۀ به شيطان و خاطرات ابليسيّه در طيّ طريق و به اوهام و افكار جنّيان متمرّده و تسويلات ضالّه و مضلّۀ نفس امّاره، ثمر ديگري در بردارد ؟!
ص 49
راه كسب احكام در زمان غيبت، طريقۀ مألوفۀ فقهاست؛ و بايد عامّۀ مردم از راه تعليم و تعلّم و تدريس و تدرّس و بيان روايات أئمّۀ معصومين، احكام را اخذ كنند و به اعمال و وظائف خود رفتار نمايند. طبق أدلّۀ قطعيّه و شواهد يقينيّه مطلب از اينقرار است، و به ضرورت مُسَلَّميّتِ اجماع مسلمين و همۀ شيعه، راه منحصر به فرد است. براي عامّۀ مردم ابداً چارهاي جز رجوع به علماء و فقهاء نيست، وگرنه در كام شيطان فرو رفته و لقمۀ چربي براي يكبار بلعيدن او ميشوند.
امّا پاسخ اشكال چهارم: اين استدلال صد در صد همان استدلال عُمر است كه گفت: پس از رسول خدا، احتياج به امام زنده نداريم. سنّت رسول خدا در دست است، و كتاب خدا براي ما بس است: حَسْبُنا كِتابُ اللَهِ، كَفانا كِتابُ اللَهِ. اگر روح انصاري پس از مرگ در تدبير امور عالم ظاهر كافي بود، و نياز به استاد زندۀ وارستۀ پيراستۀ از هواي نفس گذشته نبود، چرا رسول خدا صلّي الله عليه وآله اين همه توصيه و سفارش و بيان و خطبه دربارۀ رجوع به حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام ايراد فرمود ؟ چرا آن گروه انبوه را در مراجعت از حِجّة الوَداع در هَجير تابستان در جُحْفَه در سرزمين غدير خمّ معطّل كرد و آن خطبۀ غرّا و شيوا را قرائت فرمود ؟ آيا روح آية الله انصاري قويتر است يا روح رسول الله ؟!
چرا أميرالمؤمنين عليه السّلام وصيّت به امام حسن مجتبي عليه السّلام نمود ؟ و چرا هر يك از امامان وصيّت به امام زندهاي نمودند، و تا امروز هم ما قائل به امام زنده هستيم ؟ و برآورده شدن حاجات و توسّلات و تدبير امور عالم به دست وليّ الله المُطلق الاعظم حجّة بن الحسن العسكريّ أرواحنا فداه ميباشد ؟ بطوريكه توسّل به هر امام و هر وليّ متوفّي به آنحضرت بر ميگردد، و رتق و فتق امور به يد مبارك اوست. چرا هر پيامبري براي خود جانشين معيّن نمود ؟ كافي بود كه به تمام امّت بگويد: من كه از دنيا رفتم، روحم قويتر ميشود، نفسم
ص 50
مجرّدتر ميگردد، و بهتر از زمان حيات به درد شما ميرسم و شما را در معارج و مدارج كمال بالا ميبرم. شما حقّ نداريد به احدي از اعاظم معنوي و روحي امّت من رجوع كنيد! بلكه دعا كنيد تا من زودتر بميرم و تجرّدم افزون گردد، تا بهتر و صافتر و پاكيزهتر شما را تربيت كنم!
شما را بخدا سوگند! مگر مُفاد و مرجع آن گفتار غير از اين است ؟! مگر لُبّ و شكافتۀ سخن عمر غير از اين بود ؟!
عزيزم! به أدلّۀ فلسفيّه و براهين حِكَميّه و مشاهدات عينيّه و روايات و احاديث وارده، ثابت است و قابل ترديد نيست كه تمام مردگان بدون استثناء پس از مرگ تجرّدشان بيشتر ميشود، يعني بيشتر در فناي توحيد در ذات متوغّل ميگردند؛ و اين مستلزم انصراف از عالم طبيعت است، و حتّي از عالم مثال و صورت.
به همين جهت برهان قطعي قائم بر لزوم امام زنده و مربّي زنده است تا روز قيامت. تا شما با مربّي زنده تماسّ نداشته باشيد و طبق دستورات وي رفتار ننمائيد، و تا روز قيامت به انتظار آن بنشينيد كه روح حضرت موسي بن جعفر عليهما السّلام شما را تربيت كند، دست خالي و حسرت زده و ندامت كشيده از دنيا ميرويد! كال و ناپخته ميمانيد! و ناخودآگاه در كام نفس امّاره و شيطان فروميرويد! و ميپنداريد ترقّي كردهايد! امّا گرفتار عقوبت خداوندي در دنيا: سَنَسْتَدْرِجُهُم مِنْ حَيْثُ لَا يَعْلَمُونَ [20]خواهيد شد!
ص 51
شما چرا پس از رحلت مرحوم انصاري قدَّس الله نفسَه منتظر افادات و افاضات وي ميباشيد ؟! مگر از زمان هبوط حضرت آدم علي نبيّنا و آله و عليهالصّلوة و السّلام هيچ روحي بهتر و قويتر و مجرّدتر نيامده است؟! چرا به حضرت نوح نميگرائيد و نميگوئيد: او تجرّدش پس از مرگ بهتر است، ما را بهتر اداره ميكند، چه نيازي به مربّي زنده داريم ؟! چرا به حضرت موسي و حضرت عيسي متوسّل نميشويد ؟! مگر آنان از پيامبران اُولوالعَزم نبودهاند ؟!
دليل روشن و قطعي بنده اينست كه: از زمان ارتحال آية الله انصاري كه در دوّم ذوالقعده 1379 هجريّۀ قمريّه واقع شد، تا امروز كه روز بيست و چهارم شهر رجب المرجّب سنۀ 1412 ميباشد و سي و سه سال ميگذرد، آيا براي نمونه يك نفر شخص موحّد تربيت كردهايد ؟! يكنفر كسي كه از عالم مثال و عقل عبور نموده و به تجلّيات ذاتيّه رسيده باشد تربيت كردهايد ؟! لطفاً نشان دهيد، كه بسياري از شيفتگان وادي حقيقت اينك در به در و كوي به كوي دنبال يك چنين انساني ميگردند! پس بدانيد كه اين راه، راه غلط است؛ و اين طريق جز راه ظلمت چيزي نيست! مسؤوليّت جمعي را بر عهده گرفتن، و آنان را يله و رها ساختن، و بدون مربّي و آموزنده به دست اختيار و ارادۀ خويشتن سپردن، جز تضييع نفوس قابله، و باطل ساختن موادّ مستعدّه، آيا چيز دگري ميتواند همراه خود داشته باشد ؟!
و امّا پاسخ اشكال پنجم: از بيانات حضرت آقاي انصاري استفاده ميشود كه خدمت بزرگاني رسيدهاند، از جمله مرد شوريدهاي كه به همدان ميآمده و از كوه الوند گياههاي خاصّي را ميچيده و جمعآوري مينموده است. و نزد
ص 52
بعضي از شاگردان مرحوم آية الله حاج ميرزا جواد آقاي ملكي تبريزي قدَّس اللهُ تربتَه همچون حاج آقا سيّد حسين فاطمي و آقا حاج سيّد محمود رفته و مذاكراتي داشته است.
علاوه، طريق آن مرحوم در بَدو امر صحيح نبوده است؛ خود ايشان به حقير فرمودند: من كه به قم براي تحصيل مشرّف شدم، بنايم مبارزه با اهل عرفان بود، و با يك نفر از معروفين همدان كه مدّعي اين مطالب بود سخت درافتاده بودم. چون به قم رفتم مدّتي براي تسخير ارواح و تسخير جنّيان رياضت كشيدم، ولي خداوند مرحمت فرمود و مرا در ميان راهِ گمراهي نجات داد، و به سوي حقّ و حقيقت و عرفان الهي رهنمائي فرمود. اين خواست خدا بود كه بر اين بندۀ ضعيف منّت نهاد. و اضافه فرمودند: هر كس با جنّيان سر و كار داشته باشد، گرچه با مسلمانان آنها باشد، بالاخره كافر از دنيا خواهد رفت.
ميفرمودند: پس از آنكه خداوند مرا نمايانيد كه آن روش غلط است و راه حقّ، عشق به خدا و عبوديّت اوست، من دست تنها ماندم. هيچ چارهاي نميدانستم. صبحها به كوهها و بيابانها ميرفتم تا غروب آفتاب تنها و تنها. مدّت چهل و پنجاه روز بدين منوال متحيّر و سرگردان بودم، تا اضطرار به حدّ نهايت رسيد و خواب و خوراك را از من ربود؛ در اينحال بود كه بارقۀ رحمت بر دلم خورد و نسيم زلال از عالم ربوبي مرا نوازش داد، تا توانستم راه را پيدا كنم.
تازه اين ابتداي پيدا نمودن راه بود كه باب مكاشفات بر ايشان باز شد، و بالاخره به مقصد رسيده و داراي توحيد ذاتي الهي شدند.
ولي با چه خون دلها و مشكلات كه فقط رفقا و ارادتمندان همداني ايشان ميدانند؛ تازه ايشان در عنفوان رشد و كمال روحي و تازه به ثمر نشستن درخت
ص 53
تجرّد تامّ و توحيد كامل يعني در سنّ 59 سالگي رحلت نمودند[21]، كه تحقيقاً اگر در سلوك خود به استاد كاملي ميرسيدند، تمام اين مشكلات را از جلوي راه ايشان بر ميداشت، و مرگشان را مانند سائر بزرگان مانند مرحوم آخوند ملاّ حسينقلي همداني و حاج شيخ محمّد بهاري همداني و آقا حاج ميرزا علي آقا قاضي از هفتاد به بالا و هشتاد ميرسانيد.
بهترين دليل بر لزوم استاد اينست كه خود آن مرحوم ميفرمود: من در قم هر چه دنبال استاد گشتم، استاد كامل و واردي را كه به درد من برسد و راه چاره را به من نشان دهد نيافتم، فلهذا بيچاره شدم، و بيچارگي و اضطرار دست مرا گرفت.
اگر در آنوقت در بلدۀ طيّبۀ قم استادي را مييافت، بدون تأمّل به او رجوع ميكرد. خود آن مرحوم ميفرمود: در آن هنگام مرحوم آية الله حاج ميرزا
ص 54
جواد آقا از دنيا رحلت نموده بودند.
و اگر استاد لازم نبود، چطور خود مرحوم انصاري خود را استاد طريق ميدانست و دستور ميداد ؟! به حقير دستوراتي در نجف اشرف ـ كه براي زيارت مشرّف بودند ـ دادند. و در مدّت اقامت حقير در نجف پس از زيارت ايشان كه چهار سال طول كشيد، و پس از مراجعت حقير به طهران كه تا ارتحالشان سه سال طول كشيد، پيوسته به حقير دستوراتي ميدادند؛ حتّي از أوراد وارده كه جز به مرحوم آية الله حاج شيخ حسنعلي نجابت و حجّة الإسلام آقاي سيّد عبدالله فاطمي شيرازي به كسي ندادهاند به حقير دادهاند.
و امّا پاسخ آن شخص ديگر را كه با وي نسبت سببي خويشاوندي پيدا كرده بود، و علاوه بر نفي لزوم استاد، اصرار بر عدم لزوم بلكه اشتباه بودن رياضات شرعيّه و انكار فكر و ذكر و مراقبه و محاسبه را داشت، و حقير تلويحاً نه تصريحاً به ايشان تذكّر ميدادم و سودي هم نداشت، زيرا حالشان بطوري بود كه اين مطالب را نميتوانست بپذيرد، قريب دو سال پيش از اين كه يكروز با دو نفر از رفقا و دوستانشان به كلبه خانۀ حقير در مشهد مقدّس آمدند و خودشان بدون مقدّمه و گفتگوي بنده شروع كردند به انتقاد از استاد داشتن و انتقاد از ذكر و ورد و انتقاد از رياضتهاي متداولۀ مشروعه؛ بنده ديدم در اينجا اگر سكوت كنم شايد موجب گمراهي و ضلالت آن دو نفر همراه گردد، بناءً عليهذا عرض كردم:
جناب آقاي حاج... سلّمه الله و أيَّده الله! همه ميدانند كه شغل شما سابقاً كشاورزي و برزگري بوده است! آيا اينطور نيست ؟! گفت: آري!
عرض كردم: كشاورز اوّل زمين را شخم ميزند و دانه ميپاشد و آب ميدهد، و پس از سرسبز شدن محصول وجين ميكند (علف هرزه را از كنار گياه ميچيند كه محصول گياه را از بين نبرد.) و در صورت بروز آفت، سمّپاشي ميكند و غير ذلك از عمليّاتي كه در زمين و بذر و گياه انجام ميدهد تا محصول
ص 55
خوب و صحيح به دست آيد! مگر اينچنين نيست؟!
گفت: آري!
عرض كردم: آيا ممكن است محصولي بدون برزگر به عمل آيد ؟! و يا در صورت وجود، برزگر اين عمليّات را انجام ندهد؛ آب ندهد، يا بيش از مقدار لازم بدهد، يا تخم را روي زمين بريزد و زير خاك نكند، يا وجين ننمايد، يا سمّ و دارو نزند؛ آيا در اينصورت محصول چه خواهد شد ؟ و زحمات او هدر ميرود يا نه ؟!
گفت: آري!
عرض كردم: خوب فكر كنيد! مسأله از همين قرار است يا نه ؟! گفت: احتياج به فكر ندارد، اينكه ميگوئيد واضح است، گياه كشاورز ميخواهد و بايد رويش عمل شود!
عرض كردم: عزيز من! استاد سير و سلوك همان كشاورز است، و ورد و ذكر و فكر و مراقبه و محاسبه عبارت است از آب و آفتاب و زمين مناسب؛ و رياضت عبارت است از محدود كردن آب، وجين كردن و علوفۀ هرزه را از پاي گياه مفيد كه ثمرۀ حياتي و غذائي آنرا ميخورد، دور ريختن.
باز عرض كردم: آيا شما درخت مو را هرس نمودهايد ؟! گفت: نه! من باغداري نكردهام، من زارع بودهام! عرض كردم: لابدّ در نزديكيهاي زراعت خود باغهائي هم كم و بيش بوده است، و ديدهايد يا شنيدهايد و مسلّماً هم ميدانيد كه درخت تربيت ميخواهد، باغبان ميخواهد، رسيدگي به زمين و كود به موقع و به اندازه ميخواهد، آب ميخواهد، هَرس كردن ميخواهد. اگر اين كارها را انجام ندهد، درختان بدون تربيت، مانند درختهاي جنگلي بلند و پروار ميشوند، ولي محصول نميدهند. درخت انگور و زردآلو و سيب ميوه نميدهد؛ يا اگر بدهد، ميوۀ گس و تلخ و ريز و بدون فائده ميدهد.
شما را به خدا قسم؛ آيا اينطور نيست ؟! گفت: آري!
ص 56
عرض كردم: استاد يك موجود شاخدار و هيولاي غريب سبيلو نيست تا انسان از آن فرار كند. استاد همان كشاورز و باغبان است كه در كشاورزي آن نام را دارد و در تربيت انساني بدان استاد گويند. و ورد و ذكر و محاسبه و مشارطه و مراقبه، آب و آفتاب درخت و گياه است. و وجين كردن و هرس نمودن، رياضت است؛ براي گياه بدان شكل و براي آدمي بدين شكل.
آخر شما خيال ميكنيد: رياضت يعني گرسنگي كشيدنهاي غير قابل تحمّل، و شبانه روز با يك دانه بادام صبر كردن و أمثال اينها.
رياضت اين نيست! رياضت به معني تربيت است، داراي مُفاد رامكردن و به راه آوردن است. در لغت است كه: راضَ يَروضُ رياضَةً يعني رام كردن و مسخّر نمودن.[22]
مولانا أميرالمؤمنين عليه السّلام ميفرمايد: وَ أَيْمُ اللَهِ يَمِينًا أَسْتَثْنِي فِيهَا بِمَشِيٓئَةِ اللَهِ، لَارُوضَنَّ نَفْسِي رِيَاضَةً تَهَشُّ مَعَهَا إلَي الْقُرْصِ إذَا قَدَرَتْ عَلَيْهِ مَطْعُومًا، وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُومًا، وَ لَادَعَنَّ مُقْلَتِي كَعَيْنِ مَآءٍ نَضَبَ مَعِينُهَا، مُسْتَفْرِغَةً دُمُوعُهَا![23]
«و سوگند ياد ميكنم بخداوند چنان سوگند قطعي و حتمي كه جز مشيّت خدا چيزي نتواند آنرا برگرداند، كه من چنان رياضتي به خودم ميدهم كه براي خوراك چون دستش به يك گردۀ نان برسد، از شدّت ميل و اشتهاي بدان گرده با سرعت آنرا بگيرد و تناول نمايد؛ و براي خورش آن نان، چون دستش تنها به نمك برسد آنرا بگيرد و با كمال ميل نانخورش خود قرار دهد. و سوگند بخدا كه
ص 57
چنان تخم چشم خود را رها كنم تا همانند چشمۀ جاري سرازير شود، و بقدري بگريد كه آبش خشك شود و به ته فرو نشيند، و آنچه از قطرات اشك در آن باشد همه خالي شود!»
در اينجا حضرت ميفرمايد: من نفس خود را بدينطريق رياضت ميدهم يعني رام ميكنم، مسخّر ميگردانم، تربيت مينمايم. وه چه معني بزرگي است رياضت كه به معني ادب كردن است!
نفس انساني هيولاني است، يعني قابليّت محضه و استعداد صرف است. اگر تربيت نشود، به بدترين دركات سقوط ميكند و از هر شيطان و درّندهاي وحشتناكتر ميگردد؛ و اگر ادب شد، به أعلي عِلّيّين صعود ميكند و از فرشتگان پا فراتر مينهد.
سپس عرض كردم: آيا همينطور است يا نه ؟! گفت: آري. و چنان اين گونه گفتار بنده او را مبهوت و بالاخصّ آن دو نفر همراه را به وَجد و شَعف درآورده بود كه گوئي مسألۀ مشكلهاي برايشان حلّ شده است.
حقير تصوّر ميكردم اين بيان، راه و مسير او را تغيير داده است و ديگر انتقادي از لزوم استاد و دادن ورد و ذكر و فكر و محاسبه ندارد؛ ولي مع الاسف دفعۀ ديگري كه به منزل آمدند و تقريباً از آن موقع قريب يكسال ميگذشت، باز چون سخن از اين مقوله به ميان آمد ديدم باز عين مطالب سابق را تكرار ميكند. از اينجا دانستم كه بيان من نتوانسته است اصول افكار او را كه مسجّل شده است بردارد و ريشه كن كند. و چون عادت كه حكم طبيعت ثانويّه را دارد، آن روش و منهاج با روح وي پيوند خورده و بصورت غرائز او درآمده است.
باري، سرّ واقعي اظهارات آن مرد و تأييد اين، آن بود كه نميخواستند زير بار ولايت و هيمنۀ استاد سيّد هاشم حدّاد بروند؛ با آنكه همگي به خوبي وي را ميشناختند و نسبت به مقامات روحاني و كمالات معنوي او اعتراف داشتند.
ص 58
او يگانه مرد ميدان آسمان توحيد و ولايت بود، و در ميان تلامذۀ مرحوم انصاري كسي كه همه بدو بگروند موجود نبود، لهذا اين تشتّت پيش آمد. امّا از بدون استادي طرْفي نبستند؛ و از استاد حدّاد هم بهرهاي نگرفتند؛ وَالنّاسُ حَيارَي، لا مُسْلِمونَ وَ لا نَصارَي؛ نعوذ بالله.
آن دسته و جمع بالاخصّ آن مرد محرّك، جرأت نميكردند در حضور حقير از حضرت آقاي حدّاد انتقادي به عمل آورند، ولي گاه و بيگاه شنيده ميشد كه بسيار محترمانه و مؤدّبانه تنقيد ميكردند. يكبار حقير در مجلس گفتم: الحَدّادُ وَ ما أدْراكَ ما الْحَدّادُ ؟! چهرۀ برخي تغيير كرد و سرخ شد، و شنيدم كه بعداً به بعضي گفته بود: اين چه توصيفي است كه او از يك مرد سادۀ معمولي ميكند ؟!
يك شب كه باز سخن از حضرت حدّاد به ميان آمد همان شخص محرّك رو به من نموده گفت: حدّاد خدا را لُخت و عريان معرّفي ميكند. آخر خدا كه عريان نميشود!
حقير ابداً لب به سخن نگشودم. همان شب در عالم رؤيا ديدم: او در مقابل من ايستاده است؛ و دهان خود را باز كرده بود بطوريكه دندانهايش پيدا بود. من مشت دست راست خود را گره كردم و به او گفتم: ديگر اگر دربارۀ توحيد حضرت حقّ تعالي اشكالي كني، چنان بر دهانت ميكوبم كه لبها و دندانهايت با حلقومت يكي شوند!
آري، اين گناه حدّاد است كه خداوند را بدون زر و زيور و بدون آرايش، پاك و منزّه بيان ميكند و حقيقت مُفاد و معني لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ و اللَهُ لَا إلَهَ إلَّا هُوَ را مشخّص و مبيّن ميدارد؛ ولي چه فائده كه گوشها كر است و چشمها كور!
وَ إِذَا ذُكِرَ اللَهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالاخِرَةِ وَ إِذَا
ص 59
ذُكِرَ الَّذِينَ مِن دُونِهِ إِذَا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ.[24]
«و در موقعيكه خداوند به وحدانيّت ياد شود، دلهاي آنانكه به آخرت ايمان ندارند مشمئزّ و ناراحت ميگردد؛ و زمانيكه سخن از غير وحدت ذات اقدس او به ميان آيد، ايشان خوشحال و مسرور ميشوند.»
وَ جَعَلْنَا عَلَي' قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَن يَفْقَهُوهُ وَ فِيٓ ءَاذَانِهِمْ وَقْرًا وَ إِذَا ذَكَرْتَ رَبَّكَ فِي الْقُرْءَانِ وَحْدَهُ و وَلَّوْا عَلَي'ٓ أَدْبَـٰرِهِمْ نُفُورًا.[25]
«و ما بر روي دلهايشان غلافهائي و پوششهائي قرار دادهايم تا نفهمند و ادراك ننمايند، و در گوشهايشان سنگيني گذاردهايم. و زمانيكه تو پروردگارت را در قرآن به وحدانيّت ياد كني، پشت نموده و با نفرت و انزجار دور ميشوند.»
ذَ'لِكُم بِأَنَّهُوٓ إِذَا دُعِيَ اللَهُ وَحْدَهُو كَفَرْتُمْ وَ إِن يُشْرَكْ بِهِ تُؤْمِنُوا فَالْحُكْمُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ. [26]
«اي مردم! اين بدان علّت است كه چون خداوند به وحدانيّت ياد شود، شما كافر ميشويد؛ و اگر با خدا شريكي قرار داده شود ايمان ميآوريد. پس حكم و فرمان مختصّ خداوند بالا مرتبه و بزرگ صفت است!»
حقير در اينجا تنها ماندم و از آن گروه و جمعيّت كه همه اظهار دوستي و سابقۀ آشنائي داشتند، يك نفر با من بر نخاست؛ و تنها ماندم به تمام معنيالكلمه. لذا چاره در آن ديدم كه از آن گروه كنارهگيري كنم و فقط با چند نفر جوان پاكدل فقير اهل مسجد، مجالسي خصوصي بر اساس استاديّت و مربّي بودن حضرت آقاي حدّاد داشته باشيم.
تا بحال براي حقير چند بار در مدّت عمر چنان اتّفاق افتاده كه سخن
ص 60
حقّم را يك نفر هم نپذيرفته است و ناچار شدهام از جمعي انبوه كه با يكايك آنان سوابق ممتدّ خويشاوندي و يا رفاقت و مصاحبت داشتهام كناره بگيرم؛ و اين مهمترين و بزرگترين آن موارد بوده است. من در اين گيرودارها بخصوص، خوب احساس ميكردم و لمس مينمودم مظلوميّت مولايمان و جدّمان أميرالمؤمنين عليهالسّلام را كه چگونه با آن سوابق و آشنائيهاي طولاني، در اثر حرف حقّ و سخن صدق، او را چنان و چنان تنها گذاردند كه براي اتمام حجّت بر اين امّت بخت برگشته، بايد فاطمهاش را شبها سوار الاغ كند و درِ خانۀ مهاجرين و انصار را بكوبد كه شما بيائيد و شهادت دهيد! و آنان هم بگويند: اي عليّ سخن تو حقّ است، و اي فاطمه گفتار تو درست است، ولي ما نميدانستيم؛ امّا چون اينك با اين رَجُل بيعت نمودهايم، ديگر بيعت را نميشكنيم! چرا زودتر قبل از اينكه بيعت كنيم شما ما را خبر نكرديد ؟!
«علي كرَّم اللهُ وجهَه ميگفت: آيا من جنازۀ رسول الله را بدون كفن در بيتش بگذارم و بيايم بيرون براي ربودن ولايتش منازعه كنم ؟ و فاطمه ميگفت: أبوالحسن كاري نكرد مگر آنكه سزاوار بود؛ آنان كردند آنچه را كه خداوند بايد از ايشان حساب گيرد و مؤاخذه كند.» [27]
آري، أميرالمؤمنين عليه السّلام از جمعيّت مشرك و خدانشناس كناره گرفت، و بيست و پنج سال تك و تنها فقط با چند يار كه عددشان از اصحاب كهف تجاوز نمينمود، در منزل عُزلت آرميد؛ و با خون دل كه صَبَرْتُ وَ فِيالْعَيْنِ قَذًي وَ فِي الْحَلْقِ شَجًي[28] گذرانيد. حقير هم ظاهراً و باطناً دل به
ص 61
خدا داده، از همۀ آنها و از ممشايشان و مسيرشان و محافلشان كناره گرفتم؛ و حقّاً و حقيقةً حضرت مرحوم حاج سيّد هاشم كه جانم بفداي او باد چقدر بزرگواري و كرامت فرمود، و چقدر در مواقع خطيره و در لغزشگاههاي محيط و امور اجتماعي از سقوط نجات داد، و چه اندازه مانند مادر مهربان شب و روز، خود از راه دور كربلا به طهران، و در مواقع حضور و تشرّف دستگيريهاي بجا و صحيح و بموقع ميكرد، كه بعضي از آنها در آنوقت هم خوب سرّش آشكارا نبود، و بعداً و بعضي تدريجاً آشكارا شد و بعضي اينك پس از هشت سال از رحلتش آشكارا ميشود و خدا ميداند كه سپس چه خواهد شد.
آري خداوند دربارۀ همان چند نفر قليل مؤمن و موحّد اصحاب كهف كه از جمعيّت كلّ و اجتماع شرك و قدرت و هيمنۀ جمعيّت مبارز كناره گرفتند، ميفرمايد:
وَ إِذِ اعْتَزَلْتُمُوهُمْ وَ مَا يَعْبُدُونَ إِلَّا اللَهَ فَأْوُوٓا إِلَي الْكَهْفِ يَنشُرْ لَكُمْ رَبُّكُم مِن رَحْمَتِهِ وَ يُهَيِّيءْ لَكُم مِنْ أَمْرِكُم مِرْفَقًا.[29]
«و اينك كه شما از آنان و از آنچه را كه از غير خدا ميپرستيدند كناره گرفتيد، پس به سوي كهف روي آورده و در آن سكني و مأوي گزينيد؛ تا در نتيجه، پروردگارتان از رحمت خود براي شما بگسترد و براي شما از امرتان راه سهل و آساني را مهيّا گرداند.»
اين آيۀ مباركه پس از اين آيه است كه خداوند حال و كيفيّت آن قوم مشرك را بيان ميفرمايد:
هَـؤُلَآءِ قَوْمُنَا اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ ءَالِهَةً لَوْ لَا يَأْتُونَ عَلَيْهِم بِسُلْطَـٰنِ بَيِّنٍ فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَي' عَلَي اللَهِ كَذِبًا.[30]
ص 62
«آن جماعت قوم ما هستند كه از غير خدا، خداياني را برگزيدهاند؛ با وجود آنكه هيچ دليل روشن و آشكاري بر خدائي آن خدايان ندارند. پس كدام كس است كه ستمگرتر باشد از كسي كه بر خدا به دروغ افترا ببندد؟!»
فقط و فقط رفقاي همداني كه از تلامذه و سابقهداران ملازمين مرحوم آيةالله انصاري بودند، همچون حاج سيّد أحمد حسيني همداني رحمةُالله عَليه والد صديق ارجمند آقاي دكتر حاج سيّد ابوالقاسم حسيني همداني كه ايشان روانپزشك بوده و اينك حدود بيست و پنج سال است كه در مشهد مقدّس اقامت دارند، و مرحوم غلامحسين همايوني (خطّاط معروف) و مرحوم حاج غلامحسين سبزواري و آقاي حاج محمّد حسن بياتي و آقاي حجّة الإسلام والمسلمين حاج سيّد احمد حسينيان و آقاي حاج آقا اسمعيل تخته سنگي (مهدوي نيا)؛ و نيز مرحوم حاج حاجي آقا اللهياري از أبهر و حاج محسن شركت از اصفهان با حقير همراه و همگام شدند.
امّا از ارادتمندان ايشان در عراق عبارت بودند از حجّة الإسلام حاج شيخ صالح كميلي و آية الله حاج سيّد هادي تبريزي كه ايشان از أقدم تلامذۀ مرحوم حاج شيخ مرتضي طالقاني بوده و از آن مرحوم استفادههاي شاياني نموده و احياناً خدمت مرحوم قاضي ميرسيدهاند، و حجّة الإسلام حاج شيخ محمّد جواد مظفّر از بصره و حجّة الإسلام أخ الزّوجة حقير حاج سيّد حسن معين شيرازي از طهران و حجّة الإسلام حاج سيّد شهاب الدّين صفوي از اصفهان و ايضاً حاج شيخ أسد الله طيّاره از اصفهان، و حاج محمّد علي خَلفزاده و آقاي حاج أبوموسي مُحيي و حاج أبو أحمد عبدالجليل مُحيي و حاج أبوعليّ موسي مُحيي و حاج عبدالزّهراء و حاج قَدَر سماوي (أبو احمد) و حاج حبيب سماوي و حاج أبوعزيز محمّد حسن بن الشّيخ عبد المجيد سماوي و حاج حسن أبوالهوي؛ و احياناً جناب آية الله حاج سيّد عبدالكريم كشميري و مرحوم حاج
ص 63
سيّد مصطفي خميني رحمةُ الله عَليه، از نجف اشرف بحضورشان ميرسيدهاند. و ايضاً مرحوم حاج سيّد كمال شيرازي گاه و بيگاه به محضرشان ميرسيد. و مرحوم حدّاد از همۀ اين افراد پذيرائي مينمود و راه ميداد و هريك را بقدر و ظرفيّت خود اشراب ميفرمود. حضرت آية الله حاج شيخ حسن صافي اصفهاني و حجة الإسلام حاج شيخ محمّد ناصري دولتآبادي و حجّة الإسلام حاج شيخ محمّد تقي جعفري اراكي دام عزّهم هم خدمتشان مشرّف ميشده و كسب فيض مينمودند، ولي استاد ايشان در نجف اشرف مرحوم آية الله حاج شيخ عبّاس قوچاني بودند. و همچنين آقاي حاج سيّد حسين دانشمايۀ نجفي و آقا ميرزا محمّد حسن نمازي نيز به همين منوال بودند.
پاورقي
[19] و همين مراد و مُفاد را ميرساند بيت ابن فارض عارف شهير مصري:
ما لِلنَّوَي ذَنبٌ و مَن أهْوَي مَعي إن غابَ عَن إنسانِ عَيني فهْوَ في
«در صورتيكه محبوب من با من باشد، دوري گناهي ندارد؛ چرا كه اگر از مردمك چشمم غائب باشد، در درونم حاضر است.» («ديوان ابن فارض» طبع بيروت سنۀ 1384، ص 155 )
[20] اين فقره از آيۀ مباركه، در دو جاي قرآن است:
اوّل: آيۀ 44، از سورۀ 68: القلم: فَذَرْنِي وَ مَن يُكَذِّبُ بِهَـٰذَا الْحَدِيثِ سَنَسْتَدْرِجُهُم مِنْ حَيْثُ لَا يَعْلَمُونَ. «پس واگذار مرا با آن كسيكه بدين كلام تكذيب مينمايد! ما رفته رفته بدون آنكه خودشان بفهمند، آنانرا از درجات پائين ميبريم.»
دوّم: آيۀ 182، از سورۀ 7: الاعراف: وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِـَايَـٰتِنَا سَنَسْتَدْرِجُهُم مِنْ حَيْثُ لَايَعْلَمُونَ. «و كسانيكه به آيات ما تكذيب كنند، ما ايشان را كمكم بدون آنكه خودشان دريابند از درجات فرود ميآوريم.»
[21] ايشان در اثر فشار و شدّت عشق و شوق وافر به لقاي حضرت حقّ متعال و سپس درخواست و طلب فناي در ذات احديّت و نداشتن راهنما و استاد و رهبر، چون به نظريّۀ خود عمل ميكردهاند دچار كسالت قلب شدند و چون خودشان طبيب قديمي بودند، پيوسته از گياهان و عقاقير مفيد و مروّح قلب استفاده مينمودند.
يكسال مانده به آخر عمر شريفشان براي مدّت يك ماه به طهران آمدند و به حقير فرمودند تا برايشان از دكتر اردشير نهاوندي كه متخصّص قلب بود وقت گرفتم. چون ايشان را تحت معاينۀ دقيق خود قرار داد، از جمله گفت: اين قلب بيست سال است كه در تحت فشار شديد عشق واقع است. آيا شما خاطر خواه بودهايد ؟! فرمودند: بلي! پس از آنكه بيرون آمديم به حقير فرمودند: عجب دكتر دقيق و با فهمي است! او درست تشخيص داد؛ امّا فهم آنكه اين خاطر خواهي براي چه موردي بوده است، در حيطۀ علم او نيست.
ما كراراً روزهاي جمعه كه در همدان بوديم و با ايشان به حمّام ميرفتيم براي غسل جمعه و تنظيف (البتّه حمّامهاي عمومي) بدن ايشان بقدري ضعيف و نحيف بود كه جز استخوان چيز ديگري نبود. و چون قامتشان بلند بود، حقّاً اين سر بر روي قفسۀ سينه سنگيني مينمود، و دو پايشان مانند چوبهاي باريكي بود كه به هم پيوستهاند. استخوانهاي منحني سينهشان يكايك قابل شمارش بود. رحمةُ اللَه عليه رَحمةً واسعةً.
[22]در «أقرب الموارد» آورده است: راضَ المُهرَ (ن) يَروضُه رَوْضًا و رياضةً و رياضًا: ذَلَّلهُ و جَعله مسخَّرًا مُطيعًا و عَلَّمهُ السَّيرَ، فهو رآئضٌ، ج: راضةٌ و رُوّاضٌ و رآئضون. و المُهر مَروضٌ. و منه: راضَ الشّاعرُ القوافيَ الصَّعبةَ، أي ذَلَّلها. و ـ الدُّرَّ رياضةً: ثَقَبهُ.
[23] «نهج البلاغة» رسالۀ 45؛ و از طبع مصر با تعليقۀ شيخ محمّد عبده، ج 2، ص 74
[24] آيۀ 45، از سورۀ 39: الزّمر
[25]آيۀ 46، از سورۀ 17: الإسرآء
[26] آيۀ 12، از سورۀ 40: غافر
[27] «الإمامة و السّياسة» ابن قتيبة دينوري، طبع ثالث ـ مصر (سنۀ 1382 ) ج 1، ص 12
[28] «صبر كردم در حاليكه در چشم من خار خليده بود، و در گلوي من استخوان گير كرده بود.» از «نهج البلاغة» خطبۀ 3؛ و از طبع مصر با شرح شيخ محمّد عبده، ج 1، ص 31
[29] آيۀ 16 و 15، از سورۀ 18: الكهف