|
|
بسم الله الرّحمَن الرّحيم وَ بِهِ نَسْتعِين وَ لاحَولَ وَ لاقُوَّةَ إلاّ باللَه العليِّ العظيمِ والْحَمدُللَّه ربِّ العالَمين وصلَّی اللهُ عَلي سيِّدِنا محمَّدٍ وَءَالِه الطّاهرينَ وَ لَعنةُ اللَه علَی أعدآئِهم أجمعينَ مِنَ الآنَ إلَي يَوم الدّين. قال اللهُ الحكيمُ في كتابِه الكريم: الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَی' أَفْوَ'هِمِمْ وَ تُكَلّـِمُنَآ أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ. (آيه شصت و پنجم، از سورۀ يس: سي و ششمين سوره از قرآن كريم) «در امروز (كه روز قيامت است) ما بر دهانهاي آنان مُهر ميزنيم و دستهاي آنها با ما سخن ميگويند، و پاهاي آنان شهادت ميدهند به آنچه آنها بجا آوردهاند و كسب نمودهاند.» اين آيه حالات افراد را از نقطه نظر شهادت در روز قيامت بيان ميكند، يك دسته از شهداء در روز قيامت اعضاء و جوارح انسان است. دست و پا و گوش و چشم و پوست و بدن و غيرها شهادت ميدهند بر أعمالي كه دشمنان خدا در دنيا انجام دادهاند؛ البتّه اينطور نيست كه دست و پا زباني در بياورد مثل زبان ما و صدائي در آن ايجاد شود، بلكه شهادتشان همان اظهار وجود و به صحنه نمايش درآوردن آنهاست ص 186 براي نشان دادن اعمال، در حالي كه اين اعضاء هم در آن وقت داراي حيات و زندگي هستند؛ الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلَی' أَفْوَ'هِهِمْ ما در آن روز بر دهانهاي مشركان و كافران و منافقان مُهر ميزنيم كه ديگر نتوانند تكلّم كنند، وليكن و وَ تُكَلِّمُنَآ أَيْدِيهِمْ دستهاي آنها با ما تكلّم ميكند، وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ و پاهاي آنها به آنچه انجام دادهاند گواهي ميدهند. علت بسته شدن دهان و سخن گفتن دستها در قيامتچرا حقّ تبارك و تعالي بر دهانهايشان مُهر ميزند؟ و اما دست و پاها به اعمالشان گواهي ميدهند؛ براي اينكه اين زبان همينطوريكه در اينجا دروغگوست در آنجا هم گر چه عالم كشف حقائق است و كسي نميتواند چيزي را مخفي كند، وليكن آن ملكه كذب و دروغگوئي كه در أفراد پيدا شده است و با اين ملكه از دنيا رفتند، در آنجا هم ظهور و بروز اين ملكه هست؛ آنجا هم ميخواهند دروغ بگويند با اينكه مطلب روشن است و حقيقت امر واضح است؛ عيناً مانند آن جيببري كه دست كرده توي جيب انسان و پولي در آورده و انسان در همان حال دستش را ميگيرد، پول هم در دست اوست، ولي انكار ميكند و ميگويد: من اين كار را نكردم؛ مطلب مثل آفتاب روشن است، ولي انكار مينمايد. يعني از نقطه نظر واقع و حقيقتِ امر شبهه و ترديدي نداريم وليكن ظهور و بروز ملكه دروغگوئي و دروغ پردازي كه در افراد دروغ ساز هست ايجاب ميكند كه در آنجا هم دروغ بگويند. و بنا بر اين در روز قيامت كه حاضر ميشوند، اگر بنا بشود به همان اعتراف لساني ص 187 اكتفا شود، در آنجا هم انكار ميكنند و ميگويند: ما چنين كاري نكردهايم، أصلاً چنين عملي از ما سر نزده است! و بعضي از اوقات بحث هم ميكنند و روي دروغ خود استدلال ميكنند و شاهد و دليل ميآورند، و با خدا مباحثه دارند. در يكي از روايات وارده در اين مقام كه شايد در اين مجلس ذكر كنيم خيلي لطيف حالاتشان را بيان ميكند، كه ميگويند: خدايا اين فرشتگاني كه گواهي ميدهند اينها مال تو هستند! چرا اين ملائكه را آوردهاي كه گواهي دهند؟ ما اين عمل را انجام ندادهايم و اين شاهدها به درد نميخورند، تو شاهد از نزد خودت آوردهاي! و ما شاهد تو را قبول نداريم! حالا با اين موقعيّت اگر بنا بشود خدا به انسان بگويد: خودت اعتراف كن، كيست كه اعتراف كند؟ و لذا در آن موقع زبانهاي مجرمين مهر ميگردد؛ يعني انسان توانائي سخن گفتن را ندارد، قدرت گفتگو از او سلب ميشود، وَ تُكَلّـِمُنَّا أَيْدِيهِمْ امّا دستها به زبان در ميآيند و سخن ميگويند. چگونه تكلّم ميكنند؟ آيا دست زبان در ميآورد؟ نه، صدائي در دست ايجاد ميشود و بيان ميكند؟ نه؛ تكلّم دست عبارت است از بجا آوردن دست همان عملي را كه در دنيا انجام داده است. شما ميگوئيد: آن مريض را ديدم و چهرهاش گفتگو ميكرد كه حالش خوب نيست؛ من زيد را ديدم، صورتش حكايت ميكرد كه بسيار خوشحال و خندان است؛ من عَمرو را ديدم و سيمايش بيانگر از شادي ص 188 و بهجت او بود. گفتگو داشتن و بيانگر بودن و بيان كردن در اينجا يعني چه؟ يعني واقعاً صورت، زبان در ميآورد؟ نه، اين چنين نيست؛ بلكه معنايش اينست كه در حالي و كيفيّتي است كه خود را نمايش ميدهد و ارائه ميدهد كه خوشحال است. از آن حقيقت كه خوشحالي است يا حُزن و اندوه، و يا مرض و كسالت اوست پرده ميدارد و آن واقعيّت را نشان ميدهد؛ اين را تكلّم گويند. حقيقت معناي تكلم، ابراز مافيالضمير استاُصولاً معناي حقيقي تكلّم بنابر مذهب صحيح كه الفاظ براي معاني كلّيّه وضع شده باشند، عبارت از اظهار و ابراز ما في الضّمير است. معاني در ذهن انسان و ميخواهد آن معاني را به طرف مورد برخورد با خود القاء كند و بفهماند، يا بايد به اشاره و كنايه و يا به كتابت و يا به نصب علامت و غيرها آنچه را كه در ذهن دارد ابراز كند، و يا بايد به زبان سخن گويد و تكلّم كند؛ و چون غير از راه گفتگو بقيّه راهها مشكل است، لذا با طريق گفتار آن معاني را به قالب الفاظي در ميآورد كه بين او و بين شنونده قرار داد شده است كه اين لفظ حكايت از اين معني ميكند. و بنابراين ما آن معناي ذهني را به قالب همين الفاظ مخصوصه در ميآوريم و طرف شنوندۀ ما هم اين قالب را ميشنود، يعني اين قالب را به او تحويل ميدهيم، و او هم چون ربط بين اين قالب و لفظ را با آن معني ميداند. از اين لفظ پي به آن معنی ميبرد. بنابراين تكلّم عبارت از وسيلهاي است كه به سبب آن معاني از ص 189 ذهن گوينده به ذهن شنونده انتقال يابد؛ مانند دو طرف پيل ميماند كه يكي داراي برق مثبت و ديگري داراي برق منفي است و ما ميخواهيم اين دو را به هم متّصل كنيم و سطحش را در سطح واحد بياوريم، در اين صورت بواسطه سيم رابطي اين قطب را به آن قطب ميبنديم، برق مخالف اين قطب از سيم رابط جاري ميشود و هر دو پيل را در سطح واحد الكتريكي قرار ميدهد. فرض كنيد الآن معانيئي در خاطره بنده هست و در ذهن شما نيست و من ميخواهم اين معاني را به شما تحويل دهم، و اين سطحهاي فكري از نقطه نظر اين معانيِ بخصوص كه قصد تكلّم بر آن قرار گرفته است در يك سطح واحد قرار گيرد، يك سيم رابط ميبنديم بين اين مغز و مغزهاي شنوندگان؛ آن سيم رابط چيست؟ با يكديگر قرار ميگذاريم كه هر وقت بگوئيم: زيد، يعني اين آقا؛ رفت، يعني حركت كرد و دور شد؛ شب، يعني وقتي كه خورشيد در افق پنهان ميشود و هوا تاريك ميگردد؛ روز، يعني وقتي كه خورشيد سر از افق بر ميآورد و هوا روشن ميشود؛ اينها همه الفاظي است كه معاني دارد. تمام الفاظي كه در لغت استعمال ميشود، دلالت بر معاني خاصّي دارد؛ و اهل زبان هم كه يك قرار داد با همديگر دارند. مادر كه به زبان مادريِ بوميِ خود، الفاظي بر زبان بچّۀ خود ميگذارد بر اساس همين قرارداد بومي و قومي است، بنابراين هر وقت ما بخواهيم اين معاني را القاء كنيم سيم رابط ميكشيم. سيم رابط عبارتست از بيان كردن، و معاني را از ناحيه ذهن بر زبان ص 190 آوردن، و از نقطه نظر بيان تحويل شنونده دادن. آن معني را به لفظ در ميآوريم و لفظ را به شنونده ميدهيم، و شنونده هم كه ربطِ بين آن معني و اين لفظ را ميداند، از اين لفظ پي به آن معني ميبرد و ميفهمد كه ما مقصودمان چيست؟ تمام الفاظي كه اهلِ جهان از متمدّن و بومي از اوّل تا به آخر استعمال كردهاند و ميكنند، از اين منوال خارج نيست. و اين طريق عاليترين و سهلترين راه ردّ و بدل شدن معاني و داد و ستد بين حقائق و معنويّات است بين اذهان و نفوس عامّه مردم؛ اينست معناي تكلّم. پس تكلّم يعني نشان دهنده آنچه در اذهان است از معاني مخفي بطوريكه آن خفا را بردارد و ظاهر كند؛ به آن كلمه ميگوئيم كه جمعش كلمات است، تَكَلُّمَ يَتَكَلَّمُ تَكَلُّمًا؛ البتّه اصل لغت كلام جَرح زدن و جريحه وارد ساختن و زخم وارد كردن است و سپس در اين معنائي كه گفتيم استعمال شده است. وَ كَلَّمَ اللَهُ مَوسَي' تَكْلِيمًا [115]. «خداوند با موسي سخن گفت.» يعني چه؟ يعني واقعاً خداوند زبان در آورد؟ اينچنين نيست؛ خدا كه جسم نيست. آيا صوتي ايجاد كرد، صدائي در فضا ايجاد كرد و او گفت: يَـٰمُوسَي'ٓ إِنِّي أَنَا اللَهُ[116]، اگر چنين باشد ديگر آن تكلّم خدا نيست، ايجاد صوت را تكلّم خدا نميگويند، نسبت با خدا ندارد. وقتي شما متكلّم هستيد كه كلمات را شما بيان كنيد! و در اين ص 191 صورت آنها نسبت با شما دارد؛ امّا اگر مثلاً شما يك ضبط صوت و يا دستگاهي را درست كنيد كه او صحبت كند، آن را تكلّم شما نميگويند و در آن حال شما را متكلّم نمينامند؛ شما وقتي متكلّم هستيد كه تكلّم به نفس شما قائم باشد. و بنابراين معناي سخن گفتم حضرت حقّ متعال با حضرت موسي اينست كه يك سلسله معاني از معارف و توحيد و قوانين و احكام را حضرت حقّ تعالي به حضرت موسي فهمانيد، آن معاني را كه موسي قبلاً نميدانست و بواسطه اين وحي و القاء در قلب فهميد؛ يعني پرده و حجاب را از برابر احساسات ذهنيّه و ادراكات قلبيّه و سرّيّه او برداشت و عالم جهات و مضيق مادّه ديگر براي او محدوديّتي از نقطۀ نظر تجلّيات اسماء كلّيّه نداشت، و وجودش در يك گشايش و سعهاي قرار گرفت كه ميتوانست آن ارادۀ حضرت احديّت را در آئينه وجود خود بگيرد و بنگرد و ادراك كند. اين معناي تكلّم خداست با حضرت موسي. و تكلّم درخت كه گفت: إِنِّي أَنَا اللَهُ، يا سائر موجوداتي كه در عالم هستند و هر يك به نوبه خود از حقيقتي پردهبرداري ميكند و اظهار و ابراز آن حقيقت را مينمايند، همه از اين گونه است. آلت و وسيله تكلّم در انسان به همين زبانست، در حيوان به صداهاي مختلف اوست، در درخت به كيفيّت دگري است، در جمادات به كيفيّت دگري است به مقتضاي نفوس متفاوت آنها، در فرشتگان به گونه ديگري است. جبرائيل به نزد پيامبر صلّي الله عليه وآله وسلّم ميآمد و سخن ميگفت، مگر او بدن داشت؟ مگر زبان داشت؟ جبرائيل ملك مقرّبي است كه مشرق ص 192 و مغرب عالم را احاطه كرده است؛ او مادّي نيست، يك قسم ديگري است. كيفيت تكلم دستها و شهادت پاها در روز قيامتدست انسان كه تكلّم ميكند و يا در روز قيامت شهادت ميدهد بر أعمالي كه انجام داده است از اين قبيل است؛ يعني دست ميآيد جلوي خود انسان و مشغول همان عملي ميشود كه در دنيا انجام داده است، هر چه بوده است؛ به قنوت برداشته، به دعا بلند كرده،، به فقير اطعام كرده، دزدي كرده، خيانت كرده، قمار نموده، هر كاري كه بجا آورده است، دست در برابر ديدگان خود انسان آن كارها را انجام ميدهد؛ آن هم نه جداي از انسان، بلكه خود انسان با دستهايش مشغول انجام اين كارهاست؛ اين ميشود سخن گفتن دست. و بنابراين در توان چه كسي است كه در اين صورت أعمال مَشاهد خود را منكر شود؟ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ و پاها هم به همين طريق و كيفيّتي كه ذكر شد، به آنچه در دنيا كسب كرده است گواهي ميدهند. در آيه ديگري داريم: يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُم بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ. [117] «روزي است كه گواهي ميدهند بر عليه آنها زبانهاي آنها و دستها و پاهاي آنها به آن اعمالي كه در دنيا انجام دادهاند.» در اين آيه علاوه بر دستها و پاها، زبانها هم داخل شده است. در آيه قبل كه در سورۀ يسٓ است خداوند بر زبانها قفل ميزند كه زبانها ص 193 سخن نگويند، در اين آيه كه در سورۀ نور است ميگويد كه زبانها هم سخن دارند؛ اين اختلاف به حسب اختلاف موطن و موقف است. از روي همين مقدّمهاي كه ذكر شد، شايد انسان بفهمد كه آنجائي كه قفل ميزنند كجاست، و آنجائي كه زبان شهادت ميدهد كجاست؛ آنجا كه مُهر ميزنند آنجائي است كه زبان بر خلاف آن عملي كه انجام داده ميخواهد اظهار و ابرازي كند؛ يعني آنجا هم ميخواهد تهمت بزند، دروغ بگويد، و بدين سبب خود را تبرئه و خلاص كند، در اين موقف بر زبان مهر زده ميشود كه ساكت باشد! و در آنجا كه زبان گواهي ميدهد معنايش اين نيست كه زبان اعتراف و اقرار لساني ميآورد بر اين كار؛ بلكه اينست كه: آن عملي را كه در دنيا انجام داده يعني عين دروغ و سخنچيني و تهمت و افترائي را كه بجا آورده است، مردم را گول زده و اغواء كرده است؛ در آنجا همين اعمال را انجام ميدهد و مشغول تهمت زدن و دروغ گفتم و اغواء كردن ميگردد. پس نفس عملي را كه زبان در دنيا انجام داده است، در آنجا به صورت ملكوتي همين زبان انجام ميدهد؛ عيناً مانند دست و پا. نه اينكه معناي تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ اين باشد كه زبان بيايد و بگويد، مانند همين گفتاري را كه انسان در دنيا دارد ميگويد كه من چنين و چنان كردم؛ نه، آن راهها براي اين قسم اعترافات و اعتراضها نسبت به زبان بسته است، و همان حجم شهادتِ زبان مانند شهادتِ دست و پا نفسِ عملي است كه انجام داده ميشود، اين شهادت زبان است. آياتي داريم در سوره سجده كه شايان دقّت است: ص 194 وَ يَوْمَ يُحْشَرُ أَعْدَآءُ اللَهِ إِلَي النَّارِ فَهُمْ يُوزَعُونَ * حَتَّي' إِذَا مَا جَآءُوهَا شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصَـٰرُهُمْ وَ جَلُودُهُم بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ * وَ قَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُّمْ عَلَيْنَا قَالُوٓا أَنطَلَقَنَا اللَهُ الَّذِيٓ أَنطَقَ كُلَّ شَيْءٍ وَ هُوَ خَلَقَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ * وَ مَا كُنتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَن يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَ لَا أَبْصَـٰرُكُمْ وَ لَا جُلُودُكُمْ وَلَـٰكِن ظَنَتُمْ أَنَّ اللَهَ لَا يَعْلَمُ كَثِيرًا مّمَّا تَعْمَلُونَ * وَ ذَ'لِكُمْ ظَنُّكُمُ الَّذِي ظَنَتُم بِرَبِّكُمْ أَرْدَن'كُمْ وَ أَصْبَحْتُم مِّنَ الْخَـٰسِرِينَ.[118] «روزي ميرسد كه دشمنان خدا همه در پيشگاه پروردگار حاضر ميشوند و حشر نسبت به آنها برقرار ميگردد و آنها همه در يك صفّ بسته ميشوند و آماده براي سؤال و جواب قرار ميگيرند، و چون جملگي محشور شدند و فرقه فرقه و دسته دسته گرديدند و هر صفّ و گروه و فرقهاي در محلّ خاصّ و مختصّ خود قرار گرفت، همه را برای بازپرسي و براي شهادت اعمال ميآورند؛ و چون در مقابل آتش قرار گرفتند، عليه آنان شهادت ميدهند گوشهاي آنان و چشمهاي آنان و پوستهاي بدن آنان به آنچه آنان در دنيا كارشان اين بود كه به جاي ميآوردند.» شهادت گوش و چشمان و پوستهاي بدن در روز قيامتتوجّه كنيد: در اينجا ميفرمايد: سمع و ابصار و جُلود شهادت ميدهند، يعني گوش و چشمان و پوستها گواهي ميدهند كه ما در دنيا چكار كردهايم! يك يك اعمالي كه انجام دادهاند، گوش و چشم و پوست ص 195 بدن در آنجا گواهي بر عمل خود ميدهند. وَ قَالُواْ لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدتُّمْ عَلَيْنَا. «اين افراد به پوستهاي بدنشان ميگويند: چرا شما عليه ما شهادت داديد!؟» ما از شما آخر چنين انتظار نداشتيم كه عليه ما شهادت دهيد! پوست بدن، بشره خود بدن است و از همه چيز به انسان نزديكتر است و نبايد شهادت عليه او بدهد. انسان در دنيا گذشته از خودش افراد غريب را دوست ميگيرد و با خود همدست و همداستان ميكند، براي اينكه در مواقع گرفتاري و ضرورت به نفع او كاري بكنند، حالا در يك موقعيّت و وضعيّتي قرار گرفته كه پوست و بشره بدن بر ضرر او گواهي ميدهند. قَالُوا أَنطَقَنَا اللَهُ الَّذِيٓأَنطَقَ كَلَّ شَيْءٍ. «پوستهاي بدن در پاسخ ميگويند: خداوند ما را گويا كرده است؛ آن خداوندي كه همه چيز را به نطق در آورده است و گويا نموده است.» وَ هُوَ خَلَقكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ. «همان خدائي كه شما را در بدوِ امر ايجاد كرد و بازگشت شما هم بسوي خداست.» يعني همان كسي است كه بدء و نهايت، و مبدأ و معاد شما بسوي اوست؛ بدءِ آفرينش و بازگشتِ شما در سير حركت تكاملي به طرف اوست، همان كس زبان ما را گويا كرد و ما را به سخن گفتن در آورد. وَ مَا كُنتُمْ تَسْتَتِرُونَ أَن يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَ لَآ أَبْصَـٰرُكُمْ وَ لَا جُلُودُكُمْ وَ لَـٰكِن ظَنَتُمْ أَنَّ اللَهَ لَا يَعْلَمُ كَثِيرًا مِّمَّا تَعْمَلُونَ. ص 196 «و شما اينطور نبوديد كه بتوانيد پنهان كنيد و مستور نمائيد كه گوش شما و چشمهاي شما و پوستهاي بدن شما گواهي ندهند! بلكه شما چنين ميپنداشتيد كه بيشتر كارهائي را كه انجام ميدادهايد خدا نميداند و نميفهمد.» وَ ذَ'لِكُمْ ظَنُّكُمْ الَّذِي ظَنَنُمْ بِرَبِّكُمْ أَرْدَ'كُمْ فَأصْبَحْتُمْ مِّنَ الْخَـٰسِرِينَ. «اين گمان بدي بود كه شما ميكردهايد! گمان زشتي بود كه به خدا بردهايد! و چنين پنداشتيد كه خداوند از كار شما خبر ندارد و بدون اطّلاع است! بنابراين خسران و زيان به پاداش اين سوء ظنّ به خدا براي شما پيدا شد! و بالنّتيجه از خاسرين شديد! و اينك در كنار آتش و در شُرفِ افتادن در آتش هستيد!» با دقّت و تأمّل در اين آيات نتائج مهمّي دستگير ميشود. شهادت اعضاء و جوارح اختصاص به دشمنان خدا داردأوّلاً: اين آيات كه دلالت بر گواهي دست و پا و گوش و چشم و پوستهاي بدن در روز قيامت دارند راجع به دشمنان خدا، أَعْدَآءُ اللَهِ است. ما در آيهاي از آيات قرآن نداريم كه در روز قيامت پوست بدن مؤمن يا دست و پاي او شهادت دهند. شهادت جوارح و جلود اختصاص به كفّار و أعداءالله يعني جماعت غير مؤمنين دارد، و جوارح گواهي بر اهل معصيت از مؤمنين نميدهند. وَ يَوْمَ يُحْشَرُ أَعْدَآءُ اللَهِ، اعداء خدا كه محشور ميگردند حالشان اينچنين است. و از اينجا استفاده ميشود ـ همانطوريكه فقهاء ذكر ميكنند ـ كه ص 197 خطابات قرآنيّه همانطوريكه راجع به مؤمنين است راجع به كفّار هم هست؛ چون بحثي داريم كه احكام و تكاليف اختصاص به مسلمين دارد يا أعمّ از مؤمنين و كافرين است؟ حقّ اينست كه براي همه هست، منتهي اگر كفّار به جاي آرند صحيح نيست، به جهت آنكه شرط قبوليش اسلام و قصد تقرّب است. وليكن چون اسلام و نيّت قربت در تحت اختيار آنهاست ميتوانند شهادتين بر زبان جاري كنند و اسلام بياورند تا بتوانند قصد تقرّب كنند و آن اعمال را بجا آرند. وَ الإيجابُ بالاِخْتيارِ لايُنافي الاِخْتيارَ كَما أنَّ الاِمْتِناعَ بِالاخْتيارِ لايُنافِي الاِخْتيارَ. [119] و بنابراين، همانطور كه كفّار در روز قيامت نسبت به اصول دين مؤاخذه ميشود و مورد عذاب واقع ميگردند، همينطور نسبت به فروع دين اينچنين است. و همانطور كه از آنان سؤال ميشود كه چرا به خدا ايمان نياوردي!؟ توحيد او را نپذيرفتي؟! به پيامبر اسلام نگرويدي!؟ معاد را قبول نكردي!؟ همينطور علاوه بر اينها مورد سؤال قرار ميگيرند كه چرا نماز نخواندي!؟ زكوة ندادي!؟ چرا نكاحت طبق نكاح اسلام نبود!؟ ص 198 حَتَّی إِذَا مَا جَآءُوهَا شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصَـٰرُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ. گوشها و چشمها و پوستهاي بدن شهادت ميدهند. در اينجا ظاهر از پوست بدن آن پوست بدني است كه گناه ميكند و اين كنايه از فروج است؛ چون اگر دست گناه كند نميگويند: پوست دست شهادت ميدهد، بلكه ميگويند: دست شهادت ميدهد. و يا اگر پا گناهي انجام دهد نميگويند: پوست پا گواهي ميدهد، ميگويند: پا گواهي ميدهد؛ و همچنين درباره چشم و گوش زبان. امّا پوست بدن كنايه از آن اعمال زشتي است مانند زنا و امثال آن كه پوست بدن در حال مباشرت دارد. و اين ادب قرآن است كه نخواستهاست صريحاً آلات رجوليّت و انوثيّت را بيان كند و نام آنها را ببرد كه گواهي ميدهند، و كنايةً تعبير از آنها به جلود كرده است يعني پوستهاي بدن. همچنانكه در بعضي از روايات وارد شده است كه أفخاذ يعني پوستهاي رانها، شهادت ميدهند بر گناه. باري ثانياً: اين دشمنان خدا به پوستهاي خود ميگويند. چرا شما عليه ما شهادت دادهايد؟! به چشم و گوش نميگويند، به پوست بدن ميگويند، با اينكه بايد زودتر از آن به چشم و گوش گويند كه داراي حيات و احساس هستند. شهادت چشم و گوش عجيب است، ولي شهادت پوست أعجب است از آن. چون پوست نه چشم دارد كه ببيند و نه گوش كه بشنود، نه حيات و شعور عقلاني دارد، پوست است و بس. ص 199 پوست چنانكه گواهي دهد بسيار شگفت انگيز است؛ و بنابراين علّت، دشمنانِ خدا را خيلي ناراحت ميكند و مضطرب مينمايد كه حتّي پوست بدن كه انسان در دنيا براي آن هيچ موقعيّتي از فهم و شعور و ادراك قائل نبود، حالا در اين وضعيّت خطير عليه او شهادت ميدهد. وَ قَالُواْ لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُّمْ عَلَيْنَا. «به پوستهايشان ميگويند: چرا بر ضرر ما گواهي ميدهيد؟!» آنها در پاسخ ميگويند: اختيار با ما نيست. پوست يعني چه، اراده اراده خداست؛ آن خدائي كه به چشم ميگويد: ببين! به گوش ميگويد: بشنو، به زبان ميگويد: بگو، آن خدائي كه تمام موجودات را هر يك به نوبه خود به سخن در آورده است، همان خدا به ما امر كرده است كه اينك بيائيم و در اين محضر گواهي دهيم، ما كنار از اراده و اختيار خدا چيزي نداريم! نه ما و نه چشم ما و نه گوش ما كه از نزد خود اختياري داشته باشيم، و يكجا بتوانيم شهادت دهيم، و جاي ديگر ندهيم؛ من چون پوست بشره شما هستم بتوانم مراعات حال شما را بكنم و شهادت بر عليه شما ندهم؛ ما از خود چيزي نداريم! خداست كه ما را به نطق در آورده است، و وقتي خدا به نطق در آورد، ديگر بين زبان و چشم و گوش و پوست بدن تفاوتي نيست. قَالُوا أَنطَقَنَا اللَهُ الَّذِيٓ أَنطَقَ كُلَّ شَيْءٍ. «ميگويند: خدا ما را به سخن در آورده است؛ آن خدائي كه همه چيز را گويا كرده و به سخن در آورده است.» و نميگويند: خدا ما را به شهادت وا داشت، چون اصل ص 200 نطق كه اعطاء حقّ است اينها دارند، و مبدأ نطق از طرف پروردگار است، آن در ما تجلّي كرد و ظهور نمود و ما را به گفتگو در آورد؛ آن خدائي كه تمام موجودات را به نطق در آورده است و هر كدام به نوبه خود داراي نطق و تكلّم هستند. اعضاء و جوارح داراي حيات و شعور هستندشما تصوّر كرديد كه ما كه پوستهائي هستيم! يك موجود مرده فاسد بيفهم و شعور و عديمُ الإدراك ميباشيم! نه، اينطور نيست؛ الآن عالَم، عالَمِ حيات است و تمام موجودات داراي زندگي هستند و زندگي، زندگي خداست. وَ هُوَ خَلَقكُمْ أَوَّلَ مَرَّةً وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ. «همان خدائي كه شما را در ابتداي آفرينش خلق نمود و بازگشت شما هم بسوي اوست.» همان خدا چنين قدرتي دارد، و ما همه در مشت او هستيم. وَ مَا كُنتُمْ تَستَتِرُونَ أَن يَشْهَدَ عَلَيْكُمْ سَمْعُكُمْ وَ لَا أَبْصَـٰرُكُمْ وَ لَا جُلُودُكُمْ وَ لَـٰكِن ظَنَنتُمْ أَنَّ اللَهَ لَا يَعْلَمُ كَثِيرًا مِّمَّا تَعْمَلُونَ. شما كه از اين گناهان اجتناب نميكرديد و پرده رويش نميكشيديد و خود را از اين مناظر مستور نميداشتيد، نه از اين جهت بود كه از اين عواقب وخيم و نتائج أعمال بر حذر نبوديد و هراس و وحشت نداشتيد، بلكه از اين جهت بود كه اعتنائي به خدا نداشتيد و چنين ميپنداشتيد كه خدا بر اعمال شما اطّلاع ندارد! هر گناهي كه مينموديد گمان ميبرديد خدا جداست و عمل هم جدا، خدا بسياري از كارهايتان را نميفهمد؛ ديگر نميدانستيد كه در نفس عمل، ص 201 خدا و علمِ خداست، و تمام اين أفعالي را كه انجام ميدهيد شبكههائي هستند براي علم و اراده و قدرت خدا، و اين صفات حقّ در آنها ظهور و طلوع كرده و نميتوانيد حقّ را از نفس اين اعمال خود جدا ببينيد و او را در كناري بپنداريد! وقتي كه خداوند متعال از همه موجودات به خود آنها نزديكتر است، پس چگونه ما اطّلاع بر اين اعمال شما نداريم؟! وَ لَـٰكِن ظَنَنتُمْ، چنين گمان ميكرديد كه خداوند بسياري از اعمال شما را نميداند؛ همين ظنّ شما موجب بدبختي شما و ورود شما در آتش شد! چرا؟ چون گمان برديد و پنداشتيد كه خدا نميداند! و همين گمان غلط، يعني شرك در افعال خدا، شما را به جهنّم سرازير كرد و در رتبه پست نزول داد. در بعضي از روايات سابقاً گذشت كه حضرت استدلال ميكنند به اين آيه: وَلَـٰكِن ظَنَنتُمْ أَنَّ اللَهَ لَا يَعْلَمُ كَثِيرًا مِّمَّا تَعْمَلُونَ * وَ إِذَا كَانَ هَذَا الظَّنَّ هُوَ الْمُرْدِیَ فَضِدُّهُ هُوَ الْمُنْجِی. چون گمان غلط، كه خدا نميداند، موجب نزول در دركات دوزخ است و انسان را به رتبه ردائت در ميآورد، أَرْدَ'كُمْ، و به پستي و فقد ارزش ميكشاند، ضدّش كه حسن ظنّ است به خدا، كه او از همه اعمال مطّلع است آن مُنجي ميباشد موجب نجات و علوّ در درجات بهشت و مقامات است؛ چون توحيد است. و بنابراين سرّ افعال حسنهاي كه افراد انجام ميدهند و آنها را به بهشت ميرساند اينست ص 202 كه آنها ميدانند كه خداوند بر اعمال آنها اطّلاع دارد. اگر انسان عمل بسيار خوب و چشمگيري انجام دهد و غافل باشد از خدا، قيمتي ندارد؛ و امّا عمل خوبي كه به جا ميآورد و متوجّهاً إلی الله انجام ميدهد، آن داراي ثواب است. چرا؟ براي اينكه چون انسان از روي توجّه و نيّت و قصد قربت انجام ميدهد، در خود آن عمل، خدا را ميبيند؛ و اين معناي توحيد است و اين عمل مورد قبول است. و بنابراين آنچه شما را به دوزخ افكند، سوءِ ظنّ شما به خدا بود كه ميپنداشتيد أَنَّ اللَهَ لَا يَعْلَمُ كَثيرًا مِّمَّا تَعْمَلُونَ. و از اينجا به دست ميآيد كه اين موجودات در جهان داراي حياتند، و ما چنين تصوّر داريم كه فقط انسان داراي حيات است و از او گذشته حيوان، و از آن گذشته نباتات هم في الجمله حيات دارند؛ ولي چنين نيست، عالم و جهان مادّه داراي حيات است. اين آيات ميرساند كه دست و پا و گوش و چشم و زبان و سائر اعضاء حتّی فروج هم داراي حياتند و شهادت ميدهند؛ اگر حيات و شعور نداشته باشند، از كجا شهادت ميدهند؟ تمام موجودات داراي حيات و علم و قدرت میباشندأخيراً ذكر شد كه در شهادت دو پايه و ركن اساسي لازم است: يكي آنكه شاهد برود و در مسأله مورد نظر تحقيق به عمل آورد و تحمّل كند و برداشتي بنمايد و بعد بيايد و اداء كند، و اين نياز به علم و حيات دارد؛ شخص مرده نميتواند تحمّل شهادت كند، و آدم زنده كور و كر هم كه نميتواند بفهمد و تحمّل كند. پس از اصول مسأله شهادت علم و حيات است؛ و بنابراين ص 203 بدن انسان كه در دنيا تحمّل ميكند و در آخرت ادا مينمايد أعمّ از گوش و چشم و جلود و دست و پا و غيرها، زنده هستند و داراي فهم و ادارك. زيرا اگر بگوئيم اينها حيات و علم ندارند و خداوند صوتي در اينها ايجاد ميكند و مثلاً پهلوي دست انسان در روز قيامت صوتي پديد ميآورد كه مثلاً اين دست دزدي كرده است؟ آيا ميتوان نام اين را شهادت دست گذارد؟ ميتوان گفت دست گواهي داد؟ أبداً أبداً، اينطور نيست. شهادت دست وقتي صادق است كه خود دست گفتگو داشته باشد و نسبت گفتار مستقيماً به خود آن بوده باشد، نه مانند ضَمُّ الْحَجَرٍ في جَنْبِ الانْسانِ صدائي در مجاور دست پديد آيد و آن صدا چنين گويد. و اگر بگوئيم كه الآن اين دست در دنيا زندگي و حيات ندارد و علم ندارد و در روز قيامت حقّ او را زنده ميگرداند و به او شعور و علم ميدهد و او شهادت ميدهد، اين نيز كافي نيست. در دنيا اين دست مرده و بيشعور بوده، چگونه تحمّل شهادت كرده تا در قيامت بيايد و اداء شهادت كند؟ و در اين صورت بين دست و يك موجود اجنبي چه فرق خواهد بود كه خدا دست را به نطق در آورد و آن موجود را در نياورد كه آن گواهي دهد؟ پس افاضه علم و حيات فقط در روز قيامت كافي براي صدق معناي شهادت نيست؛ اينها بايد در دنيا فهم داشته باشند. و بنابراين دست و پا و جلود فهم و شعور دارند، و در فلسفه متعاليه ثابت است كه تمام موجودات بدون استنثاء ص 204 داراي علم و حيات و قدرت ميباشند و وجود ملازم با اين سه خاصّيّت است. يعني هر چيزي كه به آن وجود و موجود گفته شود به اندازۀ سعه و گنجايشِ ماهيّت خود، داراي حيات و علم و قدرت است. نه تنها انسان و حيوان و نبات بلكه جمادات هم داراي حياتند و داراي قدرت و داراي شعور، به اندازه خودشان. سنگ آسيا فهم دارد، برگ درخت فهم دارد، آب و هوا، خورشيد و ماه و ستارگان و زمين و فصول أربعه، تمام داراي فهم و شعورند. چقدر لطيف و عالي ملاّي رومي در مثنوي اين حقيقت را بازگو كرده است. باد و خاك و آب و آتش بندهاند با من و تو مرده با حقّ زندهاند پيش حقّ آتش هميشه در قيام همچو عاشق روز و شب پيچان مدام سنگ بر آهن زني آتش جهَد هم به امر حقّ قدم بيرون نهد سنگ و آهن خود سبب آمد و ليك تو به بالاتر نگر اي مرد نيك كاين سبب را آن سبب آورد پيش بيسبب كي شد سبب هرگز به خويش گردش چرخ اين رَسَن را علّت است چرخ گردان را نديدن زَلّت است ص 205 اين رسنهاي سببها در جهان هان و هان زين چرخ سرگردان مدان تا نماني صِفر و سرگردان چو چرخ تا نسوزي تو ز بيمغزي چو مَرْخ باد و آتش ميشوند از امر حقّ هر دو سر مست آمدند از خمر حقّ گر نبودي واقف از حقّ، جانِ باد فرق چون كردي ميان قوم عاد هود گِرد مومنان خطّ ميكشيد نرم ميشد باد كانجا ميرسيد هر كه بيرون بود زآن خطّ جمله را پاره پاره ميشكست اندر هوا همچنين بادِ اجل با عارفان نرم و خوش همچون نسيم بوستان آتش إبراهيم را دندان نزَد چون گزيده حقّ بُوَد چونش گَزَد آتش شهوت نسوزد اهل دين باغيان را برده تا قعر زمين موجِ دريا چون به امر حقّ بتاخت اهلِ موسي را ز قِبطي وا شناخت خاك، قارون را چون فرمان در رسيد با زر و تختش به قعر خود كشيد ص 206 آب و گِل چون از دم عيسي چريد بال و پر بگشاد و مرغي شد پريد كوه طور از نور موسي شد به رقص صوفي كامل شد و رست او ز نقص چه عجب گر كوه صوفي شد عزيز جسم موسي از كُلوخي بود نيز[120] علم انسان به حقايق موجودات اندك استباري، همه موجودات فهم و شعور دارند، ولي ما نميفهميم؛ آنها هم ميگويند اين انسان آدم بيشعور و نافهمي است، راست هم ميگويند. آنها ميگويند: اينها نميفهمند، ما ميگوئيم: آنها نميفهمند. قبول نداريد!؟ ما در عالم، خود را با فهم ميدانيم و بس، امّا از كجا چنين باشد؟ در عالم جمادات كه نرفتهايم و ببينيم چه خبر است؟ شايد آنها هم در عالمِ خود ميگويند: اين انسان هيچ نميفهمد. تا اندازهاي هم راست ميگويند، اگر انسان فهم داشت اين همه جنايت نميكرد. فرشتگان گفتند: خدايا در دنيا ميخواهي چه خلق كني؟! اينها مُفسِد في الارض هستند؛ اوّلين كساني كه نام انسان را مُفسِد في الارض گذاردند ملائكه بودند، چون ميدانستند كه انسان در روي زمين چه خونها كه نميريزد و چه فسادها كه بر پا نميكند؟ بنابراين چون ما به موجودات ديگر راه نداريم، نبايد بگوئيم: ص 207 آنها فاقد شعور و حياتند؛ موجودند، و لازمه وجود، حيات و علم و قدرت است؛ و در اين مسأله جاي هيچگونه ترديد نيست. و بنابراين نظريّه، عالم وجود داراي حيات است، اين ستون مسجد داراي حيات است و اين فرش كه بر روي آن نشستهايد زنده است و شعور دارند و در روز بازپسين شهادت هم ميدهند. يكي از موجوداتي كه گواهي ميدهد زمان است و يكي مكان است، كه إنشآءالله تعالي در بحث شهادت زمان و مكان خواهد آمد. پس اين عالمي كه ما در آن زيست ميكنيم سراسر مملوّ و سرشار از حيات و قدرت و علم است وليكن وَ مَآ أُوتِيتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلاً.[121] انسان از علم بهره اندكي دارد، حالا ما واقعاً در خود بنگريم و ببينيم كه به تمام موجودات علم داريم؟ به تمام اسرار كائنات علم داريم؟ چقدر علم داريم؟ بزرگان از فلاسفه أعمّ از متديّنين و غير متديّنين عمرشان به سر آمد و با نهايت كاوشي كه در سنين عمر خود نمودند، همه در هنگام مردن معترف بودند كه هيچ نفهميدهايم. بوعلي سينا گويد: تا بدانجا رسيد دانش من كه بدانم همی كه نادانم و گويند: بوعلي سينا در حال احتضارش مكرّراً اين بيت را بر زبان ميراند: نَموتُ وَ لَيْسَ لَنا حاصِلٌ سِوَي عِلْمِنا أنَّهُ ما عُلِمْ [122] ص 208 و نيز گويد: از قعر گل سياه تا اوج زُحل كردم همه مشكلات گيتي را حل بيرونجستمزقيد هر مكر و حيل هر بند گشاده شد مگر بند اجل[123] گر چه بعضي رباعي فوق را به عبارت زير از خيّام نقل ميكنند. از جرم حضيض خاك تا اوج زُحل كردم همه مشكلات گردون را حل بيرون جستم ز بند هر مكر و حِيَل هر بند گشاده شد مگر بند اجل [124] و فارابي نظير همين مضمون را گفته است. و حكيم عمر خيّام گفته است: اسرار ازل را نه تو دانيّ و نه من وين حرف معمّا نه تو خوانيّ و نه من هست از پس پرده گفتگوي من و تو چون پرده بر افتد نه تو مانيّ و نه من و فخر رازي گويد: ص 209 ترسم بروم عالمِجان ناديده بيرون روم از جهان جهان ناديده در عالم جان چون روم از عالم تن در عالم تن عالم جان ناديده [125] و نيز فخر رازي گويد: نَهايَةُ إقْدامِ الْعُقولِ عِقالُ وَ غايَةُ سَعْيِ الْعالِمينَ ضَلالُ وَ لَمْ نَسْتَفِد مِنْ سَعْيِنا طولَ عُمْرِنا سِوَي أنْ جَمَعْنا فِيهِ قيلَ وَ قالوا وَ أرْواحُنا مَحْبوسَةٌ في جُسومِنا وَ حاصِلُ دُنْيانا أذًي وَ وَبالُ [126] و معناي اين ابيات چنين است: «آخرين درجه اقدام كردن عقلها در مسائل، پابستگي است؛ و نهايت كوشش دانايان تحيّر و گم شدن است. و ما در مدّت طول عمر خود از كوششي كه نموديم بهرهاي نيافتيم غير از آنچه مشتي از گفتگوها اندوختيم و ارواح ما پيوسته در اجساد ما زنداني بود، و حاصل و نتيجه دنيا ما اذيّت و وبال است.» و از زمخشري است. الْعِلْمُ لِلرَّحْمَنِ جَلَّ جَلالُهُ وَ سِواهُ في جَهَلاتِهِ یَتَغمْغَمُ ص 210 ما لِلتُّرابِ وَ لِلْعُلومِ وَ إنَّما يَسْعَی لِيَعْلَمَ أنَّهُ لا يَعْلَم [127] و معناي اين رباعي اينچنين است: «علم و دانش اختصاص به خداوند جلّ جلالُه دارد. و ما سواي خداوند در گردابهاي جهل چون غريقي كه غوطه ميخورد و از زير آب صداي نامفهموي ميكند، دانشش ضعيف و نامفهوم و پيوسته با آن دست به گريبان است. خاک را چه مناسبت كه بساحت علوم دست يابد، و فقط كوشش او در اين است كه بداند كه نميداند.» باري، تمام اين سخنان براي اينست كه انسان داراي علمي كوتاه و كم، و عالم تكوين و اسرار آفرينش علمش بلند و بسيار؛ و با هر ذرّه از موجودات رقيب و حفيظي است، و انسان چنين نپندارد كه چون خود را به تغافل زند، عالم كون و جهان آفرينش هم از او غافل است. داستان حاج شيخ اسمعيل چاپلقي در راه مشهدحضرت اُستادنا المكرّم آية الله آقاي حاج شيخ مرتضی حائري يزدي مُدّ ظلّه العالي كه فعلاً از اساتيد برجسته و طراز اوّل حوزه مقدّسه علميّه قم و داراي فضائل اخلاقي و مكارم شِيَم ميباشند، داستاني بسيار آموزنده و تربيت كننده نقل كردند از جناب ثقه معتمد حجّة الإسلام آقاي حاج شيخ إسمعيل چاپلقي كه از اعاظم علماي طهران و مدرَسينِ اخلاق و مروّجين شريعت غرّاء هستند: ص 211 حضرت آية الله حائري فرمودند: آقاي چاپلقي براي من بدون واسطه نقل كرد كه من با پدرم و جماعتي با كجاوه و دليجان و الاغ از چاپلق عازم تشرّف به ارض أقدس عليّ بن موسي الرّضَا عليه آلاف التّحيّة و الثّناء شديم، و در آن زمان كه وسيله سواري منحصر در اينها بود، از چاپلق كه از قراء اراك است تا طهران با الاغ و كجاوه ده روز طول ميكشيد و از طهران تا مشهد مقدّس يك ماه به طول ميانجاميد. معمولاً قافله كه از طهران حركت ميكرد يكسره ميرفت تا شاهرود كه ميانه راه است و در آنجا دو روز براي حمّام و رختشوئي و استراحت توقّف مينمود؛ چون در طول پانزده روز از طهران به شاهرود مردم بسيار خسته و چرك و كثيف ميشدند، و براي استحمام و شستن لباسها يك روز، و براي استراحت روز دوم را قرار ميدادند. روز اوّل كه قافله وارد شاهرود شد و بنا بود همه به استحمام و تطهير و تنظيف البسه مشغول شوند، من فقط مشغول شستن لباسهاي پدرم شدم و او را به حمّام بردم و بطور كامل نظيف نمودم، بطوريكه روز سپري شد و من قادر بر شستن لباسهاي خودم و استحمام خودم نشدم. و فردا كه بنا بود همه بخوابند و استراحت كنند، تا در اوّل شب قافله حركت كند، همه خوابيدند، و از آن جمله پدرم نيز استراحت نمود؛ من به شستن لباسهاي خودم مشغول شدم و همه را تنظيف و تغسيل نمودم و از خود استحمام نمودم تا روز به سر آمد و أبداً استراحتي نكردم، و آنقدر خسته و فرسوده بودم كه حدّ نداشت. شب مردم نماز مغرب را خوانده و سوار شدند و به راه افتادند، ص 212 قدري كه راه رفتيم من ديديم به هيچ وجه طاقت سواري و برقراري بر روي مركب را ندارم، و آنقدر خواب و خستگي بر من غالب است كه هم اكنون است كه از روي مركب به زمين بيفتم، با خود گفتم از الاغ پياده ميشوم و كنار جاده يكساعت ميخوابم و سپس بيدار ميشوم و با سرعت خود را به قافله ميرسانم؛ چون شخص پياده معمولاً سرعتش از قافله و مال بيشتر است. پياده شدم و در بيابان كنار همان راه خوابيدم، يك مرتبه بيدار شدم ديدم آفتاب از آسمان بالا آمده و غرق عرق شدهام و تمام خستگي من بر طرف شده است! ولي يك شب تمام و مقداري از روز را خوابيدهام، خدايا چكنم؟ و چگونه به قافله برسم؟ و در اين بيابانِ مال رو كه جاي پاي مال بسيار است، از كدام راه بروم كه خود را برسانم؟ و بين من و قافله يك شب راه فاصله است، چگونه خود را ميتوانم برسانم؟ در اين حال ديدم ناگهان دو نفر نزد من آمدند، و در تن يكي از آنها لباس نمدي بود كه نيمه آستين داشت و به من گفتند: برخيز و از اين راه برو به قافله ميرسي! و يكي از آن راهها را كه جاي پاي مال بود نشان دادند. من برخاستم و به راه افتادم، تقريباً پنج دقيقهاي كه راه رفتم به قهوهخانهاي كه در كنار استخري بزرگ واقع بود رسيدم، من در آن قهوهخانه رفتم و يك استكان چائي خوردم، صاحب قهوهخانه خواست استكان ديگر بياورد قبول نكردم، چون قيمت دو استكان مجموعاً سه شاهي ميشد و من بيش از صد دينار كه دو شاهي بود با خود همراه ص 213 نداشتم و بقيّه پولها نزد پدرم، و با اسبابهاي من با قافله رفته بود. قهوهچي پرسيد چرا يك چاي ديگر نميخوري؟! گفتم: صد دينار بيشتر ندارم، گفت: قبول دارم، و به همان دو شاهي يك استكان ديگر چاي خوردم و بعد به راه افتادم و تقريباً پنج دقيقه راه آمدم رسيدم به كاروانسرائي، و ديدم قافله ما در اينجا پياده شدهاند و مخصوصاً پدرم هنوز داخل كاروانسرا نرفته و به پشت ديوار كاروانسرا نشسته و تكيه داده است. پدرم گفت: ما الآن از راه رسيدهايم، تو كجا بودهاي؟ من قضيّه را نقل كردم و گفتم كه فقط ده دقيقه من راه آمدهام تا رسيدهام، گفت: عجبا! ما از شب تا به صبح راه پيمودهايم، چگونه تو اين مسافت طويل را دراین مدّت كوتاه آمدهاي؟! اين مسلّماً در اثر تصرّف و راهنمائي آن دو مرد كه از رجال الغيب بودهاند ميباشد. حضرت آقاي حائري ميفرمودند: اينك آقاي چاپلقي حيات دارند و من در عدالت ايشان و صدق اين داستان هيچ شبههاي ندارم. باري، اين داستان و چه بسا نظائري كه از مشابه آن اتّفاق افتاده است، بطور حتم دلالت بر يك سلسله ارتباطاتي بين موجودات دارد؛ يعني اوّلاً اطّلاع بعضي از ارواح طيّبه، و طيّ زمين، و وصول به مقصد به أسرع وقت، و استراحت در روي زمين و چيزهاي ديگري كه با دقّت معلوم ميشود؛ پس چرا انسان از اين ارتباطات غافل است؟ و اين جهان را ص 214 مركّب از اجزاء متفرّق و متشتّت ميداند؟ در حاليكه همينطوري از نقطه نظر فيزيكي بين اجزاء اين جهان، اين ربط عظيم و عجيب برقرار است و ارتباطات جهان مادّه از نقطه نظر مادّه، فلاسفه و متفكّران را مبهوت و حيرتآسا ساخته است، همينطور از نقطه نظر معني و ارتباطات روحي و نفسي، بين اين جهان ربط عجيب و عظيم موجود است. تا نگريد ابر كي خندد چمن تا نگريد طفل كي جوشد لبن [128] تا نگريد كودك حلوا فروش بحر بخشايش نميآيد بجوش [129] به حقايق و اسرار جز علام الغيوب كسي مطلع نيستو حاصل آنكه علوم انساني بسيار اندك است و اسرار و غوامض اين جهان بسيار فراوان، در هر موجودي بلكه در هر ذرّهاي يك جهان اسرار مختصّ به آن وجود دارد، كه انسان أبداً از آن خبري ندارد. و بنابراين در برابر اين علوم و اسرار و حقائق و اطوارِ عالم هستي و جهان آفرينش، علوم انسان به قدر ذرّهايست در برابر امواج نوراني خورشيد عالمتاب كه تمام فضاي عالم اجرام و ستارگان و كهكشانها را فرا گرفته است، يا به قدر قطرهاي در مقابل اقيانوسهاي آب كه سه ربع جهان را غير مسكون ساخته است، بلكه از اين مقياس هم كمتر و كوچكتر، بلكه ميتوانيم بگوئيم: صفر در برابر بينهايت. علوم و اسرار و واقعيّات به اندازهاي گسترده و پهناور است كه اگر انسان در تمام مدّت عمر زحمت بكشد و رنج برد و تحمّل مشاقّ كند با فرض اينكه داراي فكر عالي و سرشار باشد، از حقيقت و اسرار ص 215 نهفته در يك سلّول نميتواند اطّلاع حاصل كند، تا چه رسد به آنكه علومش از اين سلّول گسترش بگيرد به تمام موجودات و عوالم و بواطن آنها و مبدأ و مُنتهاي مسيري كه آنها دارند. جز ذات أقدس حقّ عالمِ السّرٌ و الخفيّات و علاّم الغيوب كه ميتواند علم پيدا كند؟ و علاوه بر اين، علمِ هر موجودي در حيطه خود آنست؛ انسان علم به عالَم حيوان ندارد، حيوان علم به انسان ندارد؛ انسان علم به نبات ندارد، نبات علم به انسان ندارد؛ نه نباتات از جمادات خبري دارند، و نه جمادات از آنها. هيچ موجودي را علم به موجود دگر نيست، هر موجودي از خود خبر دارد، آنهم بسيار بسيط و ساده و بطور اجمال. حضرت جمال الحقّ و مرآت العارفين مرحوم آية الله حاج شيخ محمّد جواد أنصاري همداني رضوان الله عليه ميفرمودند: روزي كه حضرت موسي علي نبيّنا و آله و عليه السّلام زمين را حفر ميكرد، در آن طبقات زير زمين كلنگش به سنگي گرفت و سنگ شكافته شد و در ميان آن كِرم ريزي به چشم خورد. حضرت موسي عرضه داشت: بار پروردگارا! ميخواهم بدانم اين كرم ريز را در وسط سنگ در تاريكي هاي اعماق زمين براي چه آفريدي؟ فوراً خطاب رسيد: اي موسي! اين كرم هم روزی هفتاد مرتبه از من ميپرسد: موسي را براي چه مصلحتي آفريدي؟ انسان كه اشرف مخلوقات است، به اينست كه موجودي است قابل انعطاف، و آن قُوی و استعدادي كه به او داده شده است ميتواند ترقّي دهد و به ص 216 جلو برود و علوم خود را گسترده كند، ولي بواسطه اشرف مخلوقات بودن خود، نميتواند انكار شعور و ادراك از بقيّه موجودات بنمايد. پس بنابراين تمام موجوداتي كه شهادت ميدهند داراي علم و شعور و ادراكند؛ ما نميفهميم. وَ إِنْ مِّن شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَـٰكِن لَّا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ. [130] «هيچ چيزي نيست مگر آنكه با حمد خدا تسبيح ميگويد وليكن شما مردم تسبيح آنها را نميفهميد.» يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَالْمَلَـٰئِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ. [131] «رعد و آسمان غرّشي كه به گوش ميرسد، به حمد خداوند تسبيح ميكنند، و فرشتگان از خوف و خشيّت حقّ با حمدِ خود تسبيح گويانند.» آري همينست كه وجود و حيات و علم در همۀ موجودات ساري است؛ زيرا ايجاد نطق را تسبيح نميگويند و همچنين شهادت نمينامند. و بنابراين اساس، خداوند تعييب و تعيير ميكند افرادي را كه به موجودات بيجان عشق ورزيده و آنانرا عبادت كردهاند. وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّن يَدْعُوا مِن دُونِ اللَهِ مَن لَا يَسْتَجِيبُ لَهُ إِلَي' يَوْمِ الْقِيَـٰمَةِ وَ هُمْ عَن دُعَآِهِمْ غَـٰفِلُونَ * إِذَا حُشِرَ النَّاسُ كَانُوا لَهُمْ أَعْدَآءً وَ كَانُوا بِعِبَادَتِهِمْ كَـٰفِرِينَ. [132] ص 217 «و كدام كس گمراهتر است از آن كه غير از خداوند كسي را بخواند كه تا روز قيامت هم قدرت بر اجابت او را ندارد؟ و علاوه آنان تنبّه و توجّهي هم به خواندن اينان ندارند، و در زماني كه مردم براي قيامت محشور گردند، آنان دشمنان اينان بوده و از عبادتهاي اينان تبرّي جسته و نسبت به آن كافر ميباشند.» و بنابراين اساس است كه قرآن كريم عشق بازي و عبادت را با موجودات فاقد شعور و بيروح غلط ميداند؛ قرآن ميگويد: شما كه اين بتها را ميپرستيد، عمل غلطي انجام ميدهيد! چون بت فاقد شعور و ادراك است. اگر واقعاً بدانيد كه اين بت در عالم تسبيح دارد، شعور و ادراك و فهم دارد و بدانيد كه اين شعور و فهم، علم و فهم خداست كه در آن متجلّي شده است، در اين صورت سجده كردن بت سجده كردن خداست؛ چون وقتي شما به بت سجده كرديد از نقطه نظر اينكه موجودي است ظلّي و فاني و استقلال ندارد و فهيم است و قادر و عالم است به قدرت و علم خدا، و خلقتي است از مخلوقات خدا، و ربط با خدا دارد، و مركز تجلّيات نور و اسماء و صفات حقّ است؛ پس بنابراين ديگر از اين جهت سجدۀ شما با سجدۀ خدا فاصلهاي ندارد، چون ظهور خداست و شما به عنوان همين معناي ظهور بر آن سجده ميكنيد و از اين آئينه و آيه خدا را مينگريد و مشاهده مينمائيد، پس اين سجده سجده به خداست. مانند امام و پيغمبر كه توجّه به آنان از جهت عنوان مرآتيّت و آيتّيت عين توجّه به حقّ است. ص 218 فَأَيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَهُ. [133] «به هر طرف كه روي خود را به گردانيد! پس آنجا وجه الله است.» به هر جا كه ميخواهي سجده كن! به زمين سجده كن! به سنگ سجده كن! به بت سجده كن! تفاوتي ندارد! علّت عدم جواز سجده به بت آنست كه ما بت را موجود بيروح و بيادراك ميدانيم، و بنابراين انسان با روح و زنده و با شعور و ادراك سجده كند در برابر موجود فاقد اين معاني، كُرنش كند در مقابل بت مرده، اين غلط است؛ و از همين جهت است كه قرآن از چنين سجدهاي مؤاخذه ميكند كه: أَمْوَ 'تٌ غَيْرُ أَحْيَآءٍ وَ مَا يَشْعُرُونَ أَيَّانَ يُبْعَثُونَ. [134] «بتها مردگانند، زنده نيستند، أبداً شعور و فهم ندارند كه در چه وقت مبعوث ميشوند. آن وقت شما ميآئيد و به آنها سجده ميكنيد؛ در روز قيامت همين بتها كه شما آنها را كور و كر و جاهل ميدانيد! و آنها را ميپرستيد و سجده ميكنيد! زبان در ميآورند و به عبادتي كه شما نمودهايد كافر ميشوند، چون داراي حيات و شعور و ادراكند؛ و اين سجدهاي كه به آنها ميكنيد غلط است، الآن آنها با زبان خود به شما ميگويند: سجده نكنيد! ردّ شويد! ما را در مقابل خدا قرار ندهيد! ولي ما نميفهميم و به سجده ميافتيم، در روز قيامت كه چشم ملكوتي و گوش ملكوتي ما باز ميگردد صداي آنانرا ميشنويم و دور باش آنها را ادراك مينمائيم؛ وَ كَانُوا بِعِبَادَتِهِمْ كَـٰفِرِينَ. ص 219 ميگويند: پروردگارا! ما اينها را به عبادت خود دعوت نكرديم؛ ما نسبت به اين عمل كافريم! ما اين عبادتها را در دنيا مطرود ميدانيم و محكوم ميكنيم؛ اين انسان بدبخت مسكين اشتباه كرده كه ما را عبادت كرده است و ما از چنين عبادتهائي بيزاري ميجوئيم. بتها در آنجا تكلّم دارند و سخن ميگويند، و شهادت ميدهند بر بطلان عبادت انسان نسبت به آنها. شهادت اعضاء و جوارح براي دوزخيان استدر «كافي» با سند متّصل خود روايت ميكند از محمّد بن سالم از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كه در ضمن حديث مفصّلي فرمودهاند: وَ لَيْسَتْ تَشْهَدُ الْجَوَارِحُ عَلَي مُؤْمِنٍ، إنَّمَا تَشْهَدُ عَلَي مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذَابِ؛ فَأَمَّا الْمُؤْمِنُ فَيُعْطَي كِتَابُهُ بِيَمِينِهِ. [135] «اعضاء و جوارح بدن مؤمن در روز قيامت بر عليه او شهادت نميدهند، بلكه شهادت ميدهند بر عليه كساني كه حكم عذاب براي آنان مسجّل شده است؛ و امّا مؤمن پس نامۀ عمل از طرف راست به او داده ميشود.» و همانطور كه در آيه شريفه ذكر شد: وَ يَوْمَ يُحْشَرُ أَعْدَآءُ اللَهِ إِلَي النَّارِ فَهُمْ يُوزَعُونَ، در روايات نيز وارد است كه شهادت اجزاء بدن اختصاص به اهل معصيت دارد و جوارح و اعضاء مؤمنان بر آنان گواهي نميدهند. و چون حضرت باقر عليه السّلام در حديث گذشته فرمودند كه: جوارح ص 220 شهادت ميدهند بر آن كساني كه كلمه عذاب بر آنها زده شده است، و از جملۀ حَقَّتْ عَلَيْهِ كَلِمَةُ الْعَذَابِ استفاده كردهاند، ممكن است كه كلام آن حضرت از اين آيه استنتاج شده باشد. وَ قَيَّضْنَا لَهُمْ قُرَنَآءَ فَزَيَّنُوا لَهُم مَّا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِي أُمَّمٍ قَدْ خَلَقتْ مِن قَبْلِهِم مِّنَ الْجِنِّ وَ الْإِنسِ إِنَّهُمْ كَانُوا خَـٰسِرِينَ. [136] «ما براي (دشمنان خدا) رفيقان و ياراني قرين و هم جفت گماشتيم كه تا آنچه در آينده در برابر آنهاست از شهوات و غفلات و نسيان خدا براي آنها زينت دهند، و در آنچه در گذشته به پشت سر انداختند از امور فاني شده اعتباريّه از مقامات و رياستها بدان متّكي گردند. و مُهر و گفتار حتمي عذاب خدا بر آنها لازم شد و ثابت گرديد، در زمره كساني كه قبل از آنها در ميان امّتهاي پيشين بودند، از طائفۀ جنّ و انسن كه روزگار خود را با ضرر و زيان و خسران به سر آوردند.» در «تفسير عليّ بن إبراهيم قمّي» و در كتاب «مَن لا يَحضُرهُ الفقيه» وارد است كه از حضرت صادق عليه السّلام دربارۀ گفتار خداوند تعالي: شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصَـٰرُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ ـ تا آخر آيه، سؤال شد. حضرت فرمودند: يَعْنِي بِالْجُلُودِ الْفُرُوجَ وَالافْخَاذَ [137]. «مراد از پوستهاي بدن آلات رجوليّت و انوثيّت و رانهاي بدنهاست.» و در «تفسير عليّ بن إبراهيم» نيز وارد است كه: ص 221 قَالَ عَلَيْهِ السَّلامُ: إذَا جَمَعَ اللَهُ الْخَلْقَ يَوْمَ الْقِيَمَةِ دَفَعَ إلَي كُلِّ إنْسَانٍ كِتَابَهُ، فَيَنْظُرُونَ فِيهِ فَيُنْكِرُونَ أَنَّهُمْ عَمِلُوا مِنْ ذَلِكَ شَيْئًا، فَيَشْهَدُ عَلَيْهِمْ الْمَلَئِكَةُ. فَيَقُولُونَ: يَا رَبِّ! مَلَئِكَتُكَ يَشْهَدُونَ لَكَ. ثُمَّ يَحْلِفُونَ أَنَّهُمْ لَمْ يَعْمَلُوا مِنْ ذَلِكَ شَيْئًا وَ هُوَ قَوْلُهُ: یَومَ يَبْعَثُهُمُ اللَهُ فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَمَا يَحْلِفُونَ لَكُمْ. فَإذَا فَعَلُوا ذَلِكَ خَتَمَ عَلَي أَلْسِنَتِهِمْ وَ يُنْطِقُ جَوَارِحَهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ. [138] «امام عليه السّلام فرمودند: چون خداوند تعالي خلائق را در روز قيامت مبعوث فرمايد و گرد آورد، نامه عمل هر كس را به صاحبش ميرساند. آنان در نامه عمل خود نظر ميكنند و يكباره همه را انكار مينمايند و ميگويند: ما أبداً چنين كارهائي را انجام ندادهايم و از اينها به هيچ وجه من الوجوه اطّلاعي نداريم. در اين حال خداوند فرشتگان را به گواهي ميخواند، و فرشتگان همه گواهي ميدهند. آنان ميگويند: بار پروردگارا! اينها كه شهادت دادند فرشتگان تو بودند و گواهي به نفع تو دادند و سوگند ياد ميكنند كه ما أبداً چنين كارهائي را به جاي نياوردهايم! و اطّلاعي از اين اعمال نداريم! و اينست معناي گفتار خداوند متعال كه: سپس خداوند ايشان را بر ميانگيزد و آنان براي شما سوگند دروغ ياد ميكنند. و چون كار ص 222 به اينجا ميرسد پروردگار تعالي بر دهانهاي آنها مهر ميزند و اعضاء و جوارح بدن آنها به آنچه در دنيا به جاي آوردهاند گواهي ميدهد.» خداوند به حقّ محمّد و آله الطّاهرين پيوسته ما را بيدار بدارد، و يك لحظه به خودمان واگذار نكند.
پاورقي [115] ـ ذيل آيه 164، از سوره 4: النّسآء [116] ـ قسمتي از آيۀ 30، از سوره 28: القصص [117] ـ آيه 24، از سوره 24: النّور [118] ـ آيات 19 تا 23، از سوره 41: فصّلت [119] ـ اين دو قاعده اصولي است كه در علم اصول از آنها بحث ميشود و مفادش اينست كه: چيزي كه بر انسان بواسطه اختيار او لازم و واجب گردد و انسان در به جا آوردن آن مضطرّ شود، منافات با اختيار او ندارد، و همينطور چيزي كه بواسطه اختيار انسان ممتنع گردد منافات با اختيار ندارد. [120] ـ منتخبي از اشعار مولانا از جلد اوّل «مثنوي» صفحۀ 23 و 24، از طبع ميرخاني [121] ـ قسمتي از آيۀ 85، از سوره 17: الإسرآء [122] ـ «لغت نامه دهخدا» مادّه أبوعلي سينا، ص652؛ و معناي اين بيت اينست: ميميريم ما، و براي ما چيزي به دست نيامد مگر آنكه دانستيم كه ندانستهايم. [123] ـ همين كتاب، ص 654 [124] ـ «رباعيّات خيّام» با مقدّمه دكتر فريد رخ روزن، طبع برلين، ص 97 [125] ـ «علل گرايش به مادّيگري» ص 24 [126] ـ «كشكول شيخ بهائي» ج 1، ص 62، از طبع مصر [127] ـ همان كتاب و همان صفحه [128] ـ «مثنوي» طبع ميرخاني، ج 2، ص 115، سطر 11 [129] ـ همين كتاب، ص 116، سطر 23 [130] ـ قسمتي از آيه 44، از سورۀ 17: الإسرآء [131] ـ صدر آيه 13، از سورۀ 13: الرّعد [132] ـ آيه 5 و 6، از سورۀ 46: الاحقاف [133] ـ قسمتي از آيه 115، از سورۀ 2: البقرة [134] ـ آيه 21، از سورۀ 16: النّحل [135] ـ «معاد» علاّمۀ طباطبائي مدّ ظلّه، نسخه خطّي، ص 45؛ و «اُصول كافي» ج 2، ص 32 [136] ـ آيۀ 25، از سورۀ 41: فصّلت [137] ـ «معاد» علاّمۀ طباطبائي مدّ ظلّه، نسخه خطّي، ص 45 [138] ـ «تفسير عليّ بن إبراهيم» ص 591 با مختصر اختلافي در لفظ آورده است. |
|