|
|
اشعار حافظ در كيفيّت پيدايش انسان و عالم ملكوتدر ازل پرتو حُسنت ز تجلّي دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد جلوهاي كرد رُخت، ديد مَلَك عشق نداشت عينِ آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد ص191 عقل ميخواست كز آن شعله چراغ افروزد برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد مدّعي خواست كه آيد به تماشاگه راز دستِ غيب آمد و بر سينۀ نامحرم زد ديگران قرعۀ قسمت همه بر عيش زدند دل غمديدۀ ما بود كه هم بر غم زد جان عِلوي هوس چاه زَنَخدان تو داشت دست در حلقۀ آن زلف خم اندر خم زد حافظ آن روز طربنامۀ عشق تو نوشت كه قلم بر سر اسباب دل خرّم زد [154] و در جاي ديگر فرمايد: عكس روي تو چو در آينۀ جام افتاد عارف از خندۀ مِي در طمع خام افتاد حُسن روي تو به يك جلوه كه در آينه كرد اين همه نقش در آئينۀ اوهام افتاد اين همه عكس مي و نقش و نگاري كه نمود يك فروغ رخ ساقيست كه در جام افتاد من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد ص192 هر دَمش با من دلسوخته لطفي دگر است اين گدا بين كه چه شايستۀ إنعام افتاد زير شمشير غمش رقص كنان بايد رفت كآنكه شد كشتۀ او نيك سرانجام افتاد در خم زلف تو آويخت دل از چاه زَنَخ آه كز چاه برون آمد و در دام افتاد [155] و مرحوم حكيم سبزواري فرموده است: إذْ لا حِجابَ في الْمُفَارِقاتِ وَ إنَّمَا اخْتَصَّ الْمُقارِناتِ فَكانَ في كُلٍّ جَميعُ الصُّوَرِ كُلٌّ مِنَ الْكُلِّ كَمَجْلَي الاخَرِ [156] «حجاب و پرده از موجودات عالم عِلْوي كه آنها را مفارقات گويند (همچون عالم عقول و نفوس مجرّده) نيست، و بلكه حجاب اختصاص دارد به موجودات عالم سِفلي كه آنها را مقارنات گويند (همچون عالم مادّه و طبع كه از استعداد مادّه و هيولاي اوّليّه برخوردار است). و بنابراين در عالم مفارقات و موجودات عِلويّۀ ملكوتيّه جميع صورتها منعكس است، و هر كدام از آنها نسبت به ديگري مانند تجلّيگاه ديگري نسبت به همين است. (هر يك در ديگري ظهور و تجلّي دارند، و هر كدام مظهر و مَجلاي انوار قدسيّۀ ديگري هستند.)» و سبزواري در شرح اين اشعار گويد: ص193 فَهيَ كَالْمَرآئي الْمُتَعاكِساتِ. هَذا إشارَةٌ إلَي ما قالَ أرِسْطاطاليسَ: وَ الاشْيآءُ الَّتي في الْعالَمِ الاعْلَي كُلُّها ضيآءٌ، لاِنَّها في الضَّوْءِ الاعْلَي. وَ لِذلِكَ كانَ كُلُّ واحِدٍ مِنْها يَرَي الاشْيآءَ كُلَّها في ذاتِ صاحِبِهِ؛ فَصارَ لِذَلِكَ كُلُّها في كُلِّها وَ الْكُلُّ في الْواحِدِ؛ وَالْواحِدُ مِنْها هُوَ الْكُلُّ. وَ النّورُ الَّذي يَسْنَحُ عَلَيْها لا نِهايَةَ لَهُ ـ هَذا كَلامُهُ. [157] «پس موجودات عالم عِلوي مانند آينههاي متعاكسه هستند كه در مقابل هم قرار داده شده و در اينصورت هر كدام در ديگري منعكس، و صورتهاي انعكاسيّۀ آنها نيز هر كدام در ديگري منعكس، و همينطور صورتهاي لاتُعَدُّ و لاتُحصَي در اين آينهها مشهود ميگردد؛ و اين جملۀ آينههاي متعاكسه، اشاره است كلام حكيم سبزواري دربارۀ موجودات عالم عِلويبه آنچه را كه ارِسطاطاليس در اين موضوع بيان كرده است و آن اينست: موجوداتي كه در عالم بالا هستند همۀ آنها درخشان و نوراني هستند. چون در مقابل تابش بزرگترين نور و درخشش قرار دارند، و به همين جهت است كه هر يك از آنها تمام اشياء را در نفس ديگري و در حقيقت وجود ديگري ميبيند. و بدين سبب تمام اشياء عالم علوي در تمام اشياء عالم علوي قرار ميگيرد؛ و تمام موجودات در موجود واحد است؛ و يك واحد از آن موجودات، تمام موجودات است. و آن نوري كه بر آن موجودات ميتابد نهايت ندارد ـ اين بود كلام ارِسطو.» ص194 و پس از بيان اين مطلب در شرح، سبزواري در حاشيه گويد: قَوْلُنا: كُلُّها في كُلِّها؛ وَ هَذا الَّذي ذَكَرَ في الْعُقولِ الَّتي هيَ فَواتِحُ كِتابِ التَّكْوينِ، يَتَحَقَّقُ في الْعُقولِ الَّتي هيَ خَواتِمُهُ؛ كَعُقولِ إخْوانِ الْحَقيقَةِ وَ الصَّفا. فَإنَّها حَيْثُ كانَتْ وَحْدانيَّةَ الْوِجْهَةِ وَالْعَقيدَةِ، مُتَّفِقَةَ الاخْلاقِ الْحَميدَةِ وَ الاعْمالِ الْحَسَنَةِ؛ كانَ كُلُّها في كُلِّها، وَ الْكُلُّ في الْواحِدِ، وَ الْواحِدُ مِنْها هُوَ الْكُلُّ.[158] «و عين اين مطالبي را كه أرسطو دربارۀ موجودات عالم علوي و عقولي كه مبدأ و فاتحۀ كتاب تكوين هستند بيان كرده است، دربارۀ نفوس و عقولي كه خاتمۀ كتاب تكوين ميباشند، مانند برادران حقيقت و صفا متحقّق است. چون آنها وجهۀ باطنشان در راه سير آسمان معرفت متّحد است؛ و در عقيده واحد، و نيز در اخلاق حميده متّفقند. و در أعمال حسنه اتّفاق و اتّحاد دارند. لذا همه در همه هستند، و جملگي در واحد ميباشند، و واحد از آنها جملگي آنهاست.» متّحد بوديم و يك جوهر همه بیسر و بیپا بُديم آن سر همه يك گهر بوديم همچون آفتاب بیگِرِه بوديم و صافي همچو آب چون به صورت آمد آن نور سَرِه شد عدد چون سايههاي كنگره ص195 كنگره ويران كنيد از منجنيق تا رود فرق از ميان اين فريق [159] شرح كلام أرسطو راجع به موجودات عِلويتوضيحاً متذكّر ميگردد كه همانطور كه در مبدأ، تمام موجودات عالم عِلوي نور محضند و ضياء و روشني صرف و خالصند، همچنين نفوس ناطقه و موجوديّت انسان در مراتب صعود و مراحل تكاملِ خود ميرسد به همانجا. و همين انساني كه داراي نفس ناطقه است ميرسد به جائي كه تمام موجودات را مشاهده ميكند؛ و تمام موجودات را در وجود خود منطوي ميبيند. از باب مثال فرض كنيد: ما جماعتي كه در اينجا دور هم نشستهايم، ما بدني داريم و مادّهاي؛ اين جاي شكّ نيست؛ دستي داريم، پائي داريم، چشمي داريم، كه با آن اعمالي انجام ميدهيم: ميرويم، ميگيريم، يكدگر را ميبينيم. و غير از اين هيكل ظاهر، ما با حواسّ ظاهري خود از يكدگر چيزي را ادراك نميكنيم؛ وليكن حقيقت ما و واقعيّت ما، همين بدن ما نيست. ما افكاري داريم، ادراكاتي داريم، دوستان و آشنايان را در ذهن خود ميشناسيم و مييابيم. اگر بنا ميشد كه ما يك نورانيّت و صفائي داشتيم كه همانطور كه ص196 چشم به دوستان مياندازيم ظاهر آنها را ميبينيم، از تمام محتويات مغز و فكر و ذهن و حقيقت و عقيده و صفات و نيّات آنها خبردار ميشديم؛ و اگر دوستان ما و خود ما، همه موجودات مُتلالئه و متشعشعۀ نوراني مثل همان بلورها و آئينهها بوديم كه هيچ موجودي از حقائق ما، از موجودات ديگر و حقائق آنها محجوب واقع نميشد؛ پس ما همه را ادراك ميكرديم، و همه همه را ادراك ميكردند. علّت اينكه من از علوم شما خبر ندارم! شما از علوم دوستتان خبر نداريد! شما از خارج اين مسجد كه در آن نشستهايد بياطّلاع هستيد! شما از فردا خبر نداريد! اين حجابهاي مادّي است. اگر زمان و مكان برداشته شود و حجاب مادّه از بين برود، تمام موجودات هم اكنون براي شما حاضرند! و شما براي دوستان حاضريد! و هر دوستي براي ديگري حاضر است! پس بنابراين ديگر حجابي نيست؛ هيچ موجودي از موجود ديگر محجوب نيست. احاطۀ نفس ناطقه در مقام كمال خود، بر جميع موجوداتانسان كه داراي نفس ناطقه است، در اثر تكامل قوا و استعدادهاي نهفتۀ خود ميرسد به جائي كه تمام موجودات را ادراك مينمايد؛ و تمام حقائق عالم و عقول و صُوَر و معارف إلهيّه در وجود او منطوي ميگردد. همانطور كه انسان در اصل پيدايش بيگِره و صاف بود و در جائي بود كه «يكي بود؛ يكي نبود؛ غير از خدا هيچكس نبود.» يعني ص197 يكي بود و آن خدا بود؛ و يكيِ عددي نبود، بلكه وحدت او وحدت بالصّرافه بود؛ و بنابر اين مقدّمه، وجود مقدّس خدا، غيري در جهان نگذارد، و غير از او هيچ موجودي در عالم نبود؛ همينطور بايد به مقام اوّليّۀ خود بازگشت كند. چون نور نفس ناطقه كه در عالم توحيد بود و در مقابل تشعشع انوار حضرت احديّت جلّ و عزّ داراي سعه و احاطه بود، به عالم صورت و سپس به عالم مادّه تنزّل كرد و در عالم كثرت ظهور پيدا نمود؛ مانند نور سَرِه و خالص، چون كنگرههائي كه در بالاي عمارتها برقرار ميكنند، تكثّر پيدا نموده و اين اختلافات پديد آمد. با منجنيق همّت استوار و ارادۀ متين و با پيمودن راه خدا و ورود در عالم تزكيۀ نفس امّاره و بستن بار سفر لقاءالله، بايد اين كنگره را درهم كوبيد؛ و اين دوئيّت و انانيّت و استكبار را به خاك نسيان مدفون ساخت، تا دوباره به همان مقام توحيد و صفا و طهارتي كه انسان در مبدأ خلقتش بود مراجعت كند، و كماكان چون گوهر درخشنده تابناك گردد، و چون آفتاب فروزان، نوربخش عوالم و محيط بر آنها شود. بخواهيم يا نخواهيم بايد برگرديم، بازگشت و معاد امري است غير قابل تخلّف؛ وليكن اگر با اختيار و اراده حركت كنيم چه بسيار عالي و ارجمند است. غلام همّت آنم كه زير چرخ كبود ز هر چه رنگ تعلّق پذيرد آزاد است ص198 ترا ز كنگرۀ عرش ميزنند صفير ندانمت كه در اين دامگه چه افتادست كه اي بلند نظر شاهباز سدره نشين نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است[160] منزلت انسان در اشعار سعديو سعدي شيرازي چه خوب مقام و منزلت آدمي را در غزل معروف و مشهور و موعظه آميز خود بيان كرده است: تن آدمي شريفست به جان آدميّت نه همين لباس زيباست نشان آدميّت اگر آدمي به چشم است و دهان و گوش و بيني چه ميان نقش ديوار و ميان آدميّت خور و خواب و خشم و شهوت، شَغَبست و جهل و ظلمت حَيَوان خبر ندارد ز جهان آدميّت به حقيقت آدمي باش و گرنه مرغ باشد كه همين سخن بگويد به زبان آدميّت مگر آدمي نبودي كه اسيرِ ديو ماندي كه فرشته ره ندارد به مكان آدميّت اگر اين درنده خوئي زطبيعتت بميرد همه عمر زنده باشي به روان آدميّت ص199 رسد آدمي به جائي كه به جز خدا نبيند بنگر كه تا چه حدّست مكان آدميّت طيَران مرغ ديدي، تو ز پايبند شهوت بدر آي تا ببيني طيران آدميّت نه بيان فضل كردم كه نصيحت تو گفتم هم از آدمي شنيديم بيان آدميّت [161] همانطور كه گفتيم معاد ضروري است؛ إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ'جِعُونَ. «ما همه مِلك طِلق خدا هستيم و ما بازگشت كنندگان بسوي او ميباشيم.» آن عالم چه عالمي است؟ عالم ظهور و بروز. يَوْمَ تُبْلَي السَّرَآئِرُ روزي است كه سرائر منكشف ميشود. سرائر جمع سريرۀ است، و سريره به معناي سرّ و راز است؛ يعني دلها و باطنها. در آنروز آن سرّ و باطن و كمون نفس و نيّت انسان منكشف ميگردد و واضح بروز دارد. گويند هدهد آنقدر چشم تيزبيني دارد كه چون بر فراز آسمان به پرواز در آيد، آب را در طبقات تحتاني زمين ميبيند؛ ولي ما نميتوانيم ببينيم.چون ما بخواهيم آب را بدست آوريم بايد زمين را بشكافيم، و چه بسا اتّفاق افتاده است كه زمين را شكافتهايم و آب نيافتهايم و محتاج به كند و كاوش در محلّ ديگري شدهايم. ولي چون چشم هدهد حادّ است (يعني تيزبين) امواج انعكاس ص200 شعاع نور چشم او از طبقات زمين عبور ميكند و به آب ميرسد؛ [162] اين از خواصّ چشم هدهد است. ما امروز چشم خود را باز ميكنيم و غير از شخصي كه مواجه با ماست كسي ديگر را نميبينيم، امّا خدا به رسولش ميفرمايد: فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ. [163] «امروز چشم تو حادّ است، حديد و تيزبين است.» ما پرده را از روي چشمان تو برداشتيم، و ميبيني آنچه را كه ديگران نميبينند؛ ظاهر و باطن، شهات و غيب، ذهن و عقيده، و فكر و نيّت، و علوم گذشته و آينده، ما كانَ و ما يَكون و ما هُوَ كائن، از همه اطّلاع داري! اين براي چيست؟ براي اينست كه: وَ أَشْرَقَتِ الارْضُ بِنُورِ رَبِّهَا؛ زمينِ دل و سرّ و صُقْع نفس رسول الله به اشراق نور پروردگارش روشن و منوّر شده است. يك وقت زمينِ خارج روشن ميشود، مانند تابش خورشيد؛ و يك وقت زمين دل به نور خدا روشن ميگردد؛ آنهم زمين است. در قيامت زمين دلها روشن ميشود، و سرائر و مخفيّات از خفا بيرون آمده و در برابر روشنائي نور خدا و به نور خدا نوراني ميشوند. ص201 و محصَّل آنكه ما از اينجا حركت ميكنيم ميرويم در آن عالم، در آنجائي كه مادّه نيست. مؤمن، مشرك، منافق، زن و مرد، شرقي و غربي در آنجا فرق ندارند. هر كس بخواهد در آنجا برود، بدن را در قبر ميگذارد و به آن عالم به پرواز در ميآيد. مردن براي همه هست؛ يعني عالم مادّه را پشت سر ميگذارند و حجاب زمان و مكان را درمينوردند و در آنجائي كه از مادّه مجرّد است ميروند؛ در آنجائي كه همه چيز روشن است. انسان هر عملي در دنيا بخواهد انجام دهد، بايد بداند كه قيامت عالم بروز و ظهور است؛ همان عملش ظاهر و روشن در برابر ديدگاه خلائق قرار ميگيرد. در اينجا انسان ميترسد پدرش بفهمد مادرش بفهمد برادرش بفهمد رفيقش بفهمد، و پيوسته سعي دارد عمل خود را كتمان كند؛ امّا آنجا فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ است، چشمها حادّ و تيزبين است؛ آنجا همه چيز حاضر است و مشهود. پيرامون آيۀ: فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَآءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌديدگان موجودات عالم بالا حديد است. همينكه انسان كاري را انجام دهد و بخواهد مخفي كند، همين كار و اخفائش هر دو در آنجا حاضرند؛ هم عمل و هم آن حقّه و مكري كه زده و ميخواهد كارش را پنهان كند. واويلاست! زيرا كه انسان توقّع نداشت خود عمل، مشهود خلائق گردد؛ اينك علاوه بر عمل، آن حيلۀ نفسانيّه در اخفاءِ آن هم تجسّم پيدا نموده است. آنجاست كه انسان دست ندامت به دندان ميگزد.
ص202 خَـٰشِعَةً أَبْصَـٰرُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ. [164] «چشمانشان خاشع، و سراپايشان را ذلّت فرا ميگيرد.» واعَجبا! ما كجا بوديم؟ ما را كجا آوردند؟ ما در جائي كه بوديم تصوّر ميكرديم هر چيز از هر چيز مخفي است؛ حالا آوردند ما را در جائي كه ميبينيم تمام موجودات بر تمام موجودات مشهودند. كاملاً مطلب به عكس است. سنخ عالم عوض شده، وَ إِلَيْهِ تُقْلَبُونَ تحقّق يافته، وَ أَشْرَقَتِ الارْضُ بِنُورِ رَبِّهَا معلوم گرديده است. اين اشراق مانند اشراق خورشيد نيست كه ظاهر زمين را روشن كند. اين اشراق، اشراق دگري است. اگر اين خورشيد تمام روي زمين و فرضاً زير زمين و نيمكرۀ ديگر را روشن كند به ما چه مربوط است؟ در ديدگان ما چه اثري ميگذارد؟ ما به اندازۀ سعه و گنجايش ظرفيّت نور چشم خود تا مسافت معيّن و محدودي را از تابش او ميبينيم؛ ولي آن خورشيد كه بنور ربِّها زمين دل و نفس و قيامت را روشن ميكند خورشيد دگري است. آن خورشيد ولايت است كه بنور ربِّها طلوع ميكند، زمين تا آخرين نقطۀ تحتاني آن تا تُخوم آن روشن ميشود؛ اذهان روشن ميگردد؛ نفوس و عقول درخشان ميشوند؛ سرّ و حقيقت نفس ناطقه منوّر ميشود. عينًا مانند يك گوي بلورين كه در دست شماست؛ درونش را هم ميبينيد، ظاهر و باطنش را ميبينيد، ديگر ظاهري و باطني ندارد. حوريّههاي آنجا هم كَأَمْثَــٰلِ اللُؤْلُوءِ ص203 الْمَكْنُونِ، [165] مانند لُؤلُؤ درخشان روشن و تابناكند. اينست كيفيّت طلوع نور ولايت در عوالم غيب و ظهور قيامت أنفُسيّه! وَ فُتِحَتِ السَّمَآءُ فَكَانَتْ أَبْوَ'بًا. [166] «و آسمان باز ميشود و به صورت درهائي پديدار ميگردد.» الآن درهاي آسمان بسته است، و ما از غيب خبري نداريم. در آن هنگام درها باز است و رفت و آمد آزاد؛ تابلوي عبور ممنوع و ورود ممنوع را برداشتهاند! چون در آسمان برويد از همه چيز مطّلع ميشويد. يَوْمَ تُبَدَّلُ الارْضُ غَيْرَ الارْضِ وَ السَّمَـاوَات وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ. [167] «روزي است كه زمين تبديل به غير زمين ميشود، و آسمانها نيز تبديل به غير آسمانها ميگردند؛ و همۀ طبقات مردم براي خداوند واحد قهّار ظهور پيدا مينمايند.» كيفيّت درخشان شدن عالم قيامت و اطّلاع نفوس بر همزمين خاكي مادّي كه بر اساس ثقالت و كثافت آفريده شده است تبديل ميشود به زمين نوراني، زمين و آسمان بلورين ميشوند. تعبير بلورين از من است؛ براي تشبيه است؛ ولي عنوان بلور نيست؛ همه گوشاند، و همه چشماند، و همه فهماند و ادراك، و ص204 همه طاعتند و انقياد. اكنون هرچه به انسان بگويند: خدا حاضر است؛ مگر قبول ميكند؟ مگر باور دارد؟ به شخصي كه در زندان تاريك محبوس شده و مدّتها گذشته نوري نديده است، اگر بگويند: خورشيد طلوع كرده و چنان زمين را روشن كرده است كه يك نقطۀ تاريك و مبهم در آن نيست، باورش براي او مشكل است. ولي چون درِ زندان را شكستند و زنداني را از زندان خارج كردند و از شدّت نور خود را مدهوش اين إشراق ديد، ديگر اگر براي او سوگند هم ياد كنند كه خورشيدي نيست، نوري نيست؛ قبول نميكند و ميگويد: در مقابل رؤيت و وجدان و شهود، إخبار از ظلمت غلط است. وَ إِنَّ الدَّارَ الاخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ. [168] «اين عالم دنيا، لهو و بازي است؛ ولي آنجا حيات محض است اگر مردم بدانند.» مردم تصوّر ميكنند كه حيات يعني زندگي به معناي خوابيدن و خُرخُر كردن و نفس كشيدن؛ كسي كه نفس كشيد زنده است و اگر نفس نكشيد مرده است. ولي حيات اين نيست. حيات، ادراك محض است، عقل محض است. حيات، زندگي بدون موت است. ما كه در روي زمين زندگي داريم، اين حيات توأم با مرگ است. ص205 نه تنها به سبب مرگي كه بعداً به ما ميرسد؛ بلكه دائماً خَلع و لَبس، يعني موت و حيات داريم. بدن ما دائماً در چرخِ بود و نبود و هست و نيست ميگردد، و پيوسته از وجود به عدم و از عدم به وجود ميآئيم و دائماً ميميريم و زنده ميشويم. حيات در دنيا محض نبوده و تؤام با مرگ استتشريح و تفصيل اين مختصر احتياج به مجال واسعي دارد؛ اجمالاً اينكه: اين حيات فعلي ما حيات محض و خالص نيست، بلكه حيات مخلوط با موت است؛ مانند يك مثقال طلا كه با يك مثقال مس مخلوط نموده و زينتي بسازند، در هر ذرّۀ طلا و كنار هر ذرّۀ طلا يك ذرّه مس وجود دارد و در همسايگي يكدگر بسر ميبرند. ولي وقتي زرگر اين مخلوط را در بوته گذاشت و ذوب كرد و طلاي خالص را جدا كرد، هر ذرّۀ از طلا، طلاي خالص است. حيات ما در دنيا حيات محض نيست. زندگي عقلاني صِرف نيست. از روزيهاي مختصّۀ نفوس ناطقۀ قدسيّه و انوار الهيّه بهرهمند نميشويم، چون اين حيات توأم با لهو و لعب است، لعب با اوهام و خيالات، و عشقبازي با جيفه و مردار؛ و بدن ما هم كه دائماً در تغيير و تحويل است. امّا حيات آن عالم، حيات صرف است؛ موت و خواب و چُرت و پينَكي ندارد؛ لهو و لعب و لغو ندارد؛ بطلان و مجاز نيست. وقتي ما ميخوابيم ادراكات خود را از دست ميدهيم؛ در آنجا ادراك محض و دانش محضيم. اين ناراحتيها و ناملايماتي كه ما را در آزار قرار ميدهد، ناشي از ضعف در درجۀ حيات است؛ ولي در آنجا لذّت ص206 و مسرّت محض است، و فِيهَا مَا تَشْتَهِيهِ الانفُسُ وَ تَلَذُّ الاعْيُنُ [169] است. در قيامت علوم و معارف الهيّۀ مكتسبه همه با ما هست، و قابل فراموش شدن نيست، و قابل اشتباه و خطا و سهو نيست. آنجا حيات، فوَران دارد؛ لذّت و سرور و بهجت فوران دارد. عالم بسيطي است مملوّ از نور و اشراق. وَ إِذَا الارْضُ مُدَّتْ * وَ أَلْقَتْ مَا فِيهَا وَ تَخَلَّتْ [170]. «و زمين كشيده ميشود، و آنچه در درون و شكم دارد بيرون ميافكند؛ و خالي ميشود از هر ثقل و كثافتي.» زمين پاك و صاف، روشن و هموار ميگردد. الآن در داخل زمين، غير از زمين چيزهاي بسياري است؛ اگر بخواهيم زمين را پاك كنيم و ماهيّت آن را از غير زمين، مصفّي و پاكيزه نمائيم بايد هر چه غير از زمين است بيرون بريزيم. نفس بايد از آلودگيها پاك گردد تا به نور خدا منوّر شودنفس انسان هم همينطور است؛ بسياري چيزها در نفس هست كه غير از حقيقت آنست؛ مار هست، عقرب هست، حيوانات درنده هست، صُوَر شيطاني هست، خيالات و أوهام هست، آرزوهاي بياساس و بيأصالت هست. اينها همگي در نفس انسان صف كشيده و آمادۀ رزم و نبرد با ص207 لشكريان عقل كه آنها نيز دائماً در نفس موجودند ميباشند؛ و جنگ «هفتاد و دو ملّت» پيوسته با «ملّت عقل» در نفس برقرار است؛ و بين جنود شيطان و جنود رحمن دائماً جنگ است. اينها همه بايد پاك شوند؛ جنود شيطان كشته گردند؛ عقربها و مارها و اژدهاها پايمال شوند؛ سر مارها بايد قطع شود؛ خيالات بايد جاروب گردد؛ نفي خواطر به استمداد اسماء الهيّه بنمايد؛ ذهن را صاف و پاك كند و با حضور قلب كامل پيوسته دل را در مقابل انوار خدا قرار دهد تا مانند مغناطيس، معارف الهيّه را اخذ كند. و خلاصه زمين دل را از آنچه غير از حقيقت بسيط نفس ناطقه است كه به نور پروردگار اشراق گرفته است بايد پاك كند؛ و اگر به اختيار خود بيرون نريزد، با مشكلاتي بيرون خواهند ريخت. در حال سكرات مرگ، در سؤال منكر و نكير و عذابهاي برزخي و شدّت نفخ صور، بيرون ميريزند و پاك ميكنند؛ كه بهشت جاي پاكان است. از «تفسير عليّ بن إبراهيم» كه از بزرگان محدّثين و مفسّرين و مقدّم بر كليني و از مشايخ حديث اوست، از حضرت زين العابدين عليه السّلام روايت شده است كه در تفسير آيۀ مباركۀ وارد در سورۀ إبراهيم: يَوْمَ تُبَدَّلُ الارْضُ غَيْرَ الارْضِ، [171] فرمودهاند: يَعْنِي بِأَرْضٍ لَمْ تُكْتَسَبْ عَلَيْهَا الذُّنُوبُ، بَارِزَةً لَيْسَ عَلَيْهَا جِبَالٌ وَ لَا نَبَاتٌ، كَمَا دَحَاهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ. وَ يُعِيدُ عَرْشَهُ عَلَي الْمَآءِ ص208 كَمَا كَانَ أَوَّلَ مَرَّةٍ، مُسْتَقِلاًّ بِعَظَمَتِهِ وَ قُدْرَتِهِ ـ الحديث. [172] «مراد از تبديل زمين به غير آن، تبديل به زميني است كه بر آن گناه نشده است، زمين روشن و ظاهر، كه بر روي آن نه كوهي است و نه گياهي؛ همانطور كه خداوند در وهلۀ نخستين آنرا گسترد. و خداوند عرش خود را نيز بر روي آب اعاده ميدهد كما اينكه در وهلۀ نخستين چنين بوده است، در حاليكه مستقلّ به عظمت و قدرتش است.» همانطور كه در اوّل امر آفرينش، عرش خدا بر روي آب بود: وَ كَانَ عَرْشُهُو عَلَي الْمَآءِ. [173] «و عرش خدا (كه منظور ارادۀ بروز و ظهور كاخ آفرينش، و مشيّت به وجود درآوردن است) بر روي آب (يعني حيات محض و قدرت محض) بود.» بعد آن قدرت و عظمت در عالم كثرت به صور مختلفه ظهور و بروز پيدا نمود و بواسطۀ تجلّيات الهيّه اين عالم كثرت پديدار شد، دوباره اين عالم كثرت در هم ميپيچد و انسان بسوي عالم حيات و قدرت محضه حركت ميكند و تمام موجودات نيز به اصل خود بازگشت مينمايند؛ در آنجائي كه غير از پروردگار و قدرتش و عظمتش چيزي نيست و لَيْسَ فِي الدَّارِ غَيْرَهُ دَيَّارٌ، در خانه غير از صاحب خانه كسي ص209 نيست؛ غيري نيست. در آنجا انسان ميفهمد كه: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ. [174] تفسير آيۀ: وَ كَانَ عَرْشُهُو عَلَي الْمَآءِ حضرت استاد ما علاّمۀ طباطبائي مُدَّ ظِلّه در تفسير فرمايش حضرت سجّاد: مُسْتَقِلاًّ بِعَظَمَتِهِ وَ قُدْرَتِهِ فرمودهاند: اين كلام آن حضرت تفسير «بودن عرش خدا بر روي آب» است و براي آن شواهدي از كتاب است كه دلالت دارد بر آنكه آب اشاره است به منبع هر حيات و قدرت و عظمت. و بر روي آن آب اگر نقوش زده شود و صورت بندي گردد، موجودات ظهور پيدا ميكنند؛ و چون نقوش از بين رود همه محو و نيست ميگردند و عرش خدا دوباره به روي آب بر ميگردد.[175] اين معناي وَ يُعِيدُ عَرْشَهُ عَلَي الْمَآءِ است، كه موجودات برميگردند و عظمت و علم و قدرت خدا را مييابند. باري، تمام اين مطالب براي اقرار و اعتراف انسان است كه خداوند عظيم و قدير يكي است و هيچ موجودي در حكومت مطلقۀ او دخل و تصرّفي ندارد. نه اينكه استقلال در عظمت و قدرت را در اوّل بَدأ خلقت دارا بود و سپس در هنگام معاد و بازگشت موجودات نيز دارا ميشود، و در اين بين كه نقوش كائنات به ظهور پيوستند و ماهيّات لباس وجود پوشيدند، او از قدرت و عظمتش كاسته شد و از ص210 استقلال فرو ريخت و در اين صفات، غير او در مقام منازعه و مشاركت با او بر آمد، و در هنگام بازگشت فسخ شركت ميشود و منازعه تبديل به مصالحه ميگردد. اينطور نيست. با آنكه اذهان عامّه از اين معني پر است؛ ولي اين شرك است و بايد تصحيح شود. زحمات انبياء و مرسلين و ائمّۀ طاهرين صلواتُ الله علَيهم أجمعين براي مبارزه با اين شركها بوده است. چون انسان را به اين نقطه از توحيد دعوت ميكنند، فرار ميكند، به اينطرف و آنطرف ميپَرد، خود را به در و ديوار ميزند. نفس اژدرهاست او كي مرده است از غم بيآلتي افسرده است در بعضي از اوقات كه چون موش، دمش در لاي تختۀ تله گيرميكند سَلَّمنا و ءَامنّا ميگويد و امور را به خدا واميگذارد و به مجرّد آنكه فرجي شد و از شدّت و عسرت رهائي يافت، باز برميگردد به همان حالت غفلت اوّليّۀ خود. انسان براي پيشگيري از آفات و عاهات دنبال دستورات ديني ميرود و اقرار به وحدانيّت خدا ميكند و مَـٰلِكِ يَوْمِ الدِّينِ [176]ميگويد؛ ولي در قيامت كه از اين حقيقت پرده برداشته ميشود، با جان و سرّ و عقل و نفس و زبان اقرار به مالكيّت و مَلِكيّت او مينمايد و ءَامَنَّا وَ صَدَّقْنا ميگويد. ص211 ما امروز اوّل يكدگر را ميبينيم و سپس خدا را؛ اوّل به موجودات و آثار نظر ميكنيم، و پس از آن استدلال بر إتقان صنع و وجود خدا مينمائيم. در آنجا به عكس است؛ اوّل نظر بر خدا و صفات او ميافتد و بهتَبَعِ آن بر موجودات. در آنجا مشهود است كه زمين در قبضۀ خداست، و البتّه چنين زميني مُشرِق و نوراني است. و مشهود است كه آسمانها پيچيدۀ در دست قدرت اوست. يعني مُلك و ملكوت، و زمين و آسمان، و عالم غيب و شهادت، و ظاهر و باطن، و دنيا و آخرت، و جسم و روح، همگي در دست قدرت خدا مقهور، و مشهود به مقهوريّت هستند. امتحانات الهي به خاطر اقرار و اعتراف مردم استامتحاناتي كه خداوند از مردم مينمايد براي اقرار و اعتراف آنها به اين مسأله است، نه براي آنكه براي خود خدا چيزي منكشف شود. المٓ * أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوٓا أَن يَقُولُوٓا ءَامَنَّا وَ هُمْ لَايُفْتَنُونَ.[177] «آيا مردم به مجرّد اينكه به زبان بگويند ايمان آورديم، رها ميشوند؟ آيا چنين ميپندارند؟ نه چنين نيست؛ امتحان ميشوند تا بر خود آنها روشن گردد كه گفتار زباني بدون اعتقاد و ايمان قلبي مثمر ثمري نيست.» براي خداوند معلوم است كه مؤمن كيست و كافر كيست، نيازي به آزمايش ندارد؛ ولي براي آنكه خود مردم همگي ادّعاي ايمان ص212 كامل را نكنند و خود را همصفّ با سلمان فارسي و هم رزم با عمّار ياسر و أبوذر غِفاري ندانند، و رتبه و درجۀ آنها در نزد خود آنان مشهود و معلوم گردد آزمايش به عمل ميآيد. همچنين ظهور سائر صفات و اسماء خدا در قيامت، براي اقرار و اعتراف منكرين است؛ نه براي تحقّق اين صفات نسبت به خود ذات باري تعالي شأنـُه العزيز. براي اهل قيامت، كيفيّت نزول نور توحيد و ولايت در عوالم مشهود استانسان در اين دنيا در پشت حجابهاي ظلماني و نوراني محبوس و پرده نشين است، ولي چون حركت ميكند و با موجودات عوالم عِلوي آشنا ميشود و با آن صُوَرٌ عَارِيَةٌ عَنِ الْمَوَآدِّ عَالِيَةٌ عَنِ الْقُوَّةِ وَ الاِسْتِعْدَادِ انس ميگيرد، ميبيند كه تمام آن عالم نور است. اوّل، نور ازلي و ابدي است كه اشراق بر موجودات كرده؛ بر آن موجودات ملكوتي كه روح محضند و صورت ندارند، و بالاتر از كمّ و كيف هستند. صورت، متعلّق به عالم مثال و برزخ است؛ در آنجائي كه مافوق عالم مثال است صورت نيست. در آنجا معاني مجرّده و بسيطه و حقائق بَحْته و صرفه وجود دارند. بعد از آنجا، آن نور تنازل ميكند و به عالم صورت ميآيد؛ و براي انسان مشهود ميشود كه چگونه آن نور، اشراق به اسماء جزئيّه و از آن پس به اسماء جزئيتر نموده، و به تمام فرشتگان عالم صورت رسيده تا اينكه عوالم يكي پس از ديگري روي سلسلۀ مراتب منظّمِ خود از نور پروردگار بهره و سهميّه برداشتند و از عوالم بالا به خود و از خود به عوالم پائينتر پخش كردند.
ص213 در اينجاست كه فرمايش مولي الموالي در همين حديث شريف قريب الذّكر گذشت كه: وَ إذَا اعْتَدَلَ مِزَاجُهَا وَ فَارَقَتِ الاضْدَادَ، فَقَدْ شَارَكَ بِهَا السَّبْعَ الشِّدَادَ. مشاركت انسان با آسمانهاي متقن و محكم و هفتگانه كه خدا آفريده، مسانخت و مجانست با آن صور عاليه ميباشد. اللَهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَـٰوَ'تٍ وَ مِنَ الارْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الامْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوٓا أَنَّ اللَهَ عَلَي' كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ وَ أَنَّ اللَهَ قَدْ أَحَاطَ بِكُلِّ شَيْءٍ عِلْمًا.[178] «خداوند است آنكه هفت آسمان را آفريد، و از زمين نيز به مثل آسمانها آفريد. امر خدا پيوسته بين آسمانها و زمين نازل و جاري است؛ براي اينكه شما بدانيد كه خداوند بر هر چيز تواناست و علم او بر هر موجودي احاطه دارد!» از اينجا استفاده ميشود كه منظور و مقصود از خلقت آسمانها و زمين، معرفت و اقرار انسان به سعۀ قدرت و احاطۀ علم خداست. ص217
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِـسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَـنِ الـرَّحـيم الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ والصَّلَوةُ والسَّلامُ عَلَي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ و ءَالِهِ الطّاهِرينَ و لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الآنَ إلَي قيامِ يَوْمِ الدّينِ و لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم قال اللهُ الحكيمُ في كتابِه الكريم: وَ مَا قَدَرُوا اللَهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الارْضُ جَمِيعًا قَبْضَتُهُ و يَوْمَ الْقِيَـٰمَةِ وَ السَّمَـاوَات مَطْوِيَّـٰتُ بِيَمِينِهِ سُبْحَـٰنَهُ و وَ تَعَـٰلَي' عَمَّا يُشْرِكُونَ. تا آنكه ميفرمايد: وَ أَشْرَقَتِ الارْضُ بِنُورِ رَبِّهَا وَ وُضِعَ الْكِتَـٰبُ وَ جِايٓءَ بِالنَّبِيِّــنَ وَ الشُّهَدَآءِ وَ قُضِيَ بَيْنَهُم بِالْحَقِّ وَ هُمْ لَا يُظْلَمُونَ. (آيۀ شصت و هفت و شصت و نه، از سورۀ زمر: سي و نهمين سوره از قرآن كريم) بحث در اين بود كه آن عالم، عالم اشراق است، و عالم نور است؛ و بنابراين هيچيك از موجودات آن عالم از موجود ديگري محجوب نيستند، و همه چيز براي همه چيز ظاهر و بارز است.
ص218 در اينجا يك سؤال پيش ميآيد، و آن اينكه: افرادي كه از اين دنيا به آن عالم ميروند و از اهل معصيتند، و از اهل شقاوتند، و از اهل كفرند، و در آنجا مورد غضب پروردگار واقع ميشوند و در آتش دوزخ به پاداش اعمال خود گرفتار ميگردند؛ آنها حالشان چطور است؟ با آنكه آنجا عالم اشراق و نور است، آيا وجود آنها هم نوراني است و مُشرِق است؟ يا نه، ظلماني است؟ و اگر وجود آنها نوراني باشد، پس عذاب و گرفتاري و در تحت اسماء جلاليّۀ پروردگار واقع شدن يعني چه؟ و اگر وجود آنها ظلماني باشد، با فرض اينكه سنخۀ آن عالم، نور و اشراق است و ظهور و بروز است، چگونه وجود ظلماني آنها با آن عالم نور و اشراق سنخيّت دارد؟ و امّا پاسخ اين پرسش: افرادي كه از دنيا ميروند، هرچه در دنيا كسب كنند با همان ميروند: لَهَا مَا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ. [179] «براي هر نفسي است آنچه از خوبيها بجا آورده است، و بر عهده و ذمّۀ اوست آنچه از بديها كسب كرده است.» وَ أَن لَيْسَ لِلْإِنسَـٰنِ إِلَّا مَا سَعَي' * وَ أَنَّ سَعْيَهُ و سَوْفَ يُرَي'.[180] «و نيست براي انسان مگر آنچه را كه در آن سعي كرده است، و ص219 به زودي نتيجۀ سعي و كوشش او ديده ميشود.» بنابراين هر درجهاي كه انسان در آن عالم بدست ميآورد، در اثر أعمالي است كه در اينجا انجام داده؛ منتهي آن عمل در آنجا ظهور و بروز دارد. و اگر هم در عالم برزخ انسان داراي ترقّي باشد، و يا پس از مردن در نامۀ عمل او چيزهائي نوشته شود، بالاخره در نتيجۀ أعمالي است كه در دنيا انجام داده و اثرات واقعي داشته است؛ وگرنه في حدّ نفسِه آن عالم، عالم فعل و كار نيست. الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لَا حِسَابَ؛ وَ غَدًا حِسَابٌ وَ لَا عَمَلَ. [181] «امروز روز عمل است و حسابي نيست؛ و فردا روز حساب است و كرداري نيست.» پس انسان در دنيا هر عملي كه داشته باشد، يا عمل بد و يا عمل خوب؛ و هر نيّتي كه داشته باشد، و هر غريزهاي كه او را به سمتي دعوت كند، و هر عقيدهاي كه نفس خود را بر آن نهاده باشد، تا موقع مردن است كه قابل تغيير و تبديل است؛ ولي چون بميرد، نفس او مُهر ميشود، و نامۀ عمل بسته ميشود، و بر اساس عملي كه انسان در دنيا انجام داده است در آنجا محاسبه ميشود. در قيامت كفّار محجوبندكساني كه در اين دنيا دنبال معارف الهيّه نرفتند، خدا را نشناختند، و بر خلاف غرائز خدادادي و در جهت انحراف حركت كردند، اهل ستم و گناه و شقاوت بودند؛ همانطور كه روح آنها در اين دنيا ظلماني است، و بين آنها و بين حقيقت حجاب و ستري واقع ص220 شده و نور ندارند، در آنجا هم نور ندارند. وَ مَن لَمْ يَجْعَلِ اللَهُ لَهُو نُورًا فَمَا لَهُ و مِن نُورٍ.[182] «و كسيكه خداوند براي او نور قرار نداده است، پس آن كس نور ندارد.» شخص بينور، بينور است. هر جا برود بينور است. زيد بن عمرو، زيد بن عمرو است؛ در مسجد، در خيابان، در منزل، هر جا باشد خود اوست. وَ مَن كَانَ فِي هَـٰذِهِ أَعْمَي' فَهُوَ فِي الاخِرَةِ أَعْمَي' وَ أَضَلُّ سَبِيلاً. [183] «و كسيكه در اين عالم، در اين نشْأَه، كور باشد، در آخرت هم كور است، و راهش گم است.» مراد از كوري، نه كوري چشم ظاهر است. براي اين چشمها در قيامت كوري نيست. در كتاب معارف الهيّه: قرآن كريم، افرادي كه در اينجا كورند كور حساب نميشوند: فَإِنَّهَا لَا تَعْمَي الابْصَـٰرُ وَلَـٰكِن تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ. [184] «بدرستيكه تحقيقًا چشمهاي ظاهر كور نيست؛ وليكن دلهائي ص221 كه در سينهها موجود است آنها كوري دارند.» آنقدر آن بينائي معنوي مهمّ است و آن كوري اهمّيّت دارد، آن بينائي دل و بينائي اخروي و آن نابينائي روحي و كوري اخروي قابل اعتنا و حساب است كه اصلاً اين كوريهاي ظاهري را در قبال آن نبايد كوري به حساب آورد. قرآن ميفرمايد: چشمها كور نيستند؛ دلها كور ميشوندقرآن مجيد ميفرمايد: اين چشمها كور نميشوند، كوري از آنِ آن دلي است كه در سينه قرار دارد و ادراكات و معارف و واقعبيني خود را در اثر انغمار در شهوات از دست ميدهد؛ آن كور است. كوري مال قلبي است كه واقعيّات را ادراك نميكند، و در اوهام و اباطيل بسر ميبرد. پس بنابراين، آن كسي كه كور باطن است، در آخرت نيز كور باطن است. وَ مَن كَانَ فِي هَـٰذِهِ أَعْمَي' فَهُوَ فِيا لاخِرَةِ أَعْمَي'. كسيكه چشم بصيرتش به كُحل هدايت مُكَحَّل نگرديده است، و ادراك أسرار عالم نكرده، و ربط با خداي خود پيدا ننموده، و اتّكاء و اعتمادش بر ذات ازلي و ابدي قرار نگرفته، و به دنبال هوسهاي نفساني و هواجس وَهمي رفته، و بالنّتيجه ديدۀ قلب خود را در اينجا كور نموده است؛ در آنجا هم كور است، آنجا هم محجوب است. أُولَئِكَ يُنَادَوْنَ مِن مَكَانِ بَعِيدٍ.[185] «از دور به آنها صدا زده ميشود؛ از دور به آنها ندا ميرسد.» ص222 كَلَّا بَلْ رَانَ عَلَي' قُلُوبِهِم مَا كَانُوا يَكْسِبُونَ * كَلَّآ إِنَّهُمْ عَن رَبِّهِمْ يَوْمَئذٍ لَمَحْجُوبُونَ.[186] أبداً أبداً چنين نيست كه ميپندارند، و آيات خدا را اساطيرالاوّلين و افسانههاي پيشينيان قرار ميدهند، و حقائق آيات الهيّه را تكذيب مينمايند و دروغ ميشمرند؛ بلكه أعمال زشت و كردار ناپسند آنها در طول مدّت، موجب چركي و كدورت بر دل آنها شده است. أبداً أبداً چنين نيست كه ميپندارند در آخرت نيز در مقام قرب قرار دارند، و چون در اين عالم مستكبرانه زيستند بالملازمه در آنجا هم مُتَرَفّهانه و مُتَرَفّعانه زندگي ميكنند؛ بلكه آنها در آنجا از پروردگارشان در پرده و حجابند؛ محجوبند، كورند. علّتش آنستكه روي دلهاي آنان را «رَيْن» گرفته است. رَين به معناي چرك است. اين چرك و آلودگي كه بر روي دلها پرده پوشانيده مانع از لقاءِ خدا ميگردد، و آنها را در محجوبيّت متوقّف ميكند. أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ أَمْ عَلَي' قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا[187]. «آيا تدبّر و تأمّل در قرآن نميكنند، يا روي دلها را قفلهايش گرفته است؟» و اين قفلها، مانع از تدبّر و تفكّر و ادراك معاني حقيقيّۀ قرآن ميشود. و حجاب و پردهايست كه روي دلها را گرفته و از بروز و ص223 ظهور حقائق در آن جلوگيري ميكند. چون چرك و كثافت روي چراغ را گرفته باشد، نميگذارد نور دروني آن به بيرون بتابد؛ و آن نور دروني محبوس و زنداني ميشود. چراغ روشن است، و با اين وصف، خانه تاريك. رَين و چرك معاصي نور دل انسان را محبوس ميكندچراغ دل انسان نيز در اثر تهوّسات و معاصي و افكار شيطانيّه، بر روي آن پردهاي و چركي ميگيرد و نميگذارد در آفاق و انفس تفكّر كند و تدبّر نمايد و از عالم آفرينش عبرت بگيرد و از آيات الهيّه پي به وجود صانع حكيم برد. اعراض از ياد خدا موجب معيشت ضَنك، و كوري در آخرت استوَ مَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ و مَعِيشَةً ضَنكًا وَ نَحْشُرُهُ و يَوْمَ الْقِيَـٰمَةِ أَعْمَي' * قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْمَي' وَ قَدْ كُنتُ بَصِيرًا * قَالَ كَذَ' لِكَ أَتَتْكَ ءَايَـٰتُنَا فَنَسِيتَهَا وَ كَذَ 'لِكَ الْيَوْمَ تُنسَي'. [188] «و كسيكه از ذكر من و از ياد من روي گرداند، پس در اثر اين إعراض، زندگاني او ناگوار و سخت ميشود، و ما او را در روز قيامت نيز كور محشور خواهيم نمود. ميگويد: بار پروردگار من! چرا مرا كور محشور نمودي در حاليكه من بينا بودهام؟ خداوند ميفرمايد: اينچنين است كه آيات ما به تو رسيد پس آنها را فراموش كردي و بالنّتيجه امروز فراموش شدي!» معيشت ضَنك، يعني معيشت ناگوار و با عُسرت و توأم با گرفتاري، نتيجۀ اعراض از ياد خداست. گرچه اموال و ثروت فراوان باشد، ولي زندگي توأم با پريشاني و تشويش حواسّ و ابتلائات و ص224 بيبركت شدن عمر و ثروت و فرزند ميگردد، و شخص در فشار روحي و هجوم خاطرههاي ناملايم و افكار شيطاني قرار ميگيرد. ممكن است داراي تمكّن و قدرت و ميليونها ثروت باشد، ولي يك غذاي راحت و بدون تشويش، و يك خواب راحت و با فكر فارغ، و يك نفس راحت نكشد؛ و اين نتيجۀ اعراض از ياد خداست. كسي كه از ربط با خدا و از ياد خدا اعراض كند، از اعتماد و اتّكاي به خدا روي گرداند؛ لازمه و نتيجۀ زندگي دنيوي و معيشت او گرفتاري است، اين راجع به دنيا. و امّا راجع به آخرت، كوري است. در مقام سؤال يا اعتراض به خدا ميگويد: من كه در دنيا بينا بودم، چرا در اينجا كور محشورم نمودي!؟ اين مسكين نميداند كه اين كوريِ اُخروي غير از چشم دنيا بين است. تصوّر ميكند كه هر كه در دنيا چشم ظاهر دارد بايد در آخرت نيز بصير و بينا باشد؛ لذا از روي تعجّب چنين سؤالي را طرح ميكند. و پاسخ ميآيد كه آن چشم مادّي و بَصَر واقع در سَر، غير از اين چشم معني و بصر واقع در دل است. امروز باطن تو كور است، چون در دنيا باطنت را كور نمودي! و ما خلافي ننموديم؛ كور باطن را كور محشور كرديم؛ و از اينكه آيات ما به تو رسيد و فراموش كردي و چشم بصيرت بدانها نگشودي، امروز نيز چشم بصيرتت بسته، و در حجاب و پردهاي! و از زمرۀ نابينايان هستي! يعني همانطور كه آيات ما را به دل نپذيرفتي، و چشم دل را باز ص225 ننمودي، و بواسطۀ عمل صالح و ايمان و اعتقاد به خدا آن چرك و كثافت را از روي دل نزُدودي، و بالاخره در حجاب از ادراك حقائق، و در كوري ماندي؛ امروز نيز نتيجۀ كوري و إعراض، همان كوري خواهد بود! از اين آيۀ شريفه نيز به خوبي استفاده ميشود كه كسي كه در دنيا ربط با خدا پيدا نكند، و سَر تسليم در برابر اوامر و تشريعات او فرود نياورد، و سجدۀ حقّ ننمايد، و لباس ذلّ عبوديّت در بر ننمايد، و با همين حال مرگ او را دريابد؛ در آنجا هم در ظلمت و كوري است، در نابينائي و حجاب است. تمام عالم قيامت اشراق باشد براي اين كور چه فائدهاي دارد؟ مثل اينكه تمام اين دنيا از نور آفتاب پر باشد براي نابينايان چه اثري خواهد داشت؟ يَوْمَ تَرَي الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَـٰتِ يَسْعَي' نُورُهُم بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَـٰنِهِم بُشْرَیٰكُمُ الْيَوْمَ جَنَّـٰتٌ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الانْهَـٰرُ خَـٰلِدِينَ فِيهَا ذَ'لِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ * يَوْمَ يَقُولُ الْمُنَـٰفِقُونَ وَ الْمُنَـٰفِقَـٰتُ لِلَّذِينَ ءَامَنُوا انظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِن نُورِكُمْ قِيلَ ارْجِعُوا وَرَآءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُورًا.[189] ما در پيرامون تفسير اين آيۀ مباركه در فصل أعراف كه در پيش داريم بحث مستوفي خواهيم نمود بحَول الله و قوّتِه، و اينك به مقدار مختصري كه متناسب با مقام و بحث فعلي ماست گفتگو ص226 ميكنيم: «روزي ميرسد كه اي رسول ما تو ميبيني كه نور مردان مؤمن و زنان مؤمنه، در مقابل و روبروي آنها و از طرف راست آنها در حركت و شتاب است. (البتّه اين نور خودِ آنهاست كه قبل از اينكه هر جا بروند در جلوي آنان نورشان در حركت است، و بواسطۀ اين نور تاريكيها و عقبات راههاي قيامت را در جلوي پاي خود روشن ميبينند. همانطور كه مؤمنين در دنيا اعمالي انجام ميدهند و آنها را جلو ميفرستند و پس از آن خود به آخرت ميروند، اين نور در قيامت كه تجلّيگاه اعمال است نيز جلوي آنها در حركت است.) فرشتگان رحمت، مؤمنين را بدين قسم بشارت ميدهند كه: امروز در بهشتهائي از درختان انبوه و سر به هم آورده كه در زمين آن نهرهائي جاري است وارد ميشويد! و در آنجا مُخلَّد و بطور دوام خواهيد ماند! و اين يك كاميابي و بهره و فوز عظيمي است. در آن روز مردان منافق و زنان منافقه به مؤمنين ميگويند: به ما نظري بيفكنيد تا ما از نور شما بهرهاي برگيريم! در پاسخ به آنان گفته ميشود: شما به پشت خود برگرديد، و از آنجا تقاضاي نور را بنمائيد!» پاورقي [154] ـ «ديوان حافظ» طبع پژمان، مطبعۀ بروخيم (سنۀ 1318 هجري شمسي) ص 87 [155] ـ «ديوان حافظ» طبع پژمان، ص 79 [156] ـ «شرح منظومه» طبع ناصري، ص 191 [157] ـ همان مصدر [158] ـ «شرح منظومه» ص 191 [159] ـ «شرح منظومه» ص 191؛ اصل اين ابيات در مثنوي مولوي (ص 19 از طبع ميرخاني) است و در آنجا مصرع اوّل را «منبسط بوديم و يك گوهر همه» ضبط نموده است. [160] ـ چند بيتي از يك غزل حافظ است؛ «ديوان حافظ» طبع پژمان، ص 10 [161] ـ «كلّيّات سعدي» طبع فروغي، قسمت مواعظ سعدي، ص 122 [162] ـ و بنا بر علوم امروزه، شعاع اجسام، از طبقات زيرزمين به چشم هدهد ميرسد. [163] ـ ذيل آيۀ 22، از سورۀ 50: قٓ [164] ـ صدر آيۀ 43، از سورۀ 68: القلم [165] ـ آيۀ 23، از سورۀ 56: الواقعة [166] ـ آيۀ 19، از سورۀ 78: النّبأ [167] ـ آيۀ 48، از سورۀ 14: إبراهيم [168] ـ قسمتي از آيۀ 64، از سورۀ 29: العنكبوت [169] ـ قسمتي از آيۀ 71، از سورۀ 43: الزّخرف [170] ـ آيۀ 3 و 4، از سورۀ 84: الانشقاق [171] ـ قسمتي از آيۀ 48، از سورۀ 14: إبراهيم [172] ـ رسالۀ خطّي علاّمۀ طباطبائي در «معاد» فصلٌ في صفاتِ يومِ القيمة، ص 27؛ و اصل اين روايت را در «تفسير قمّي» ص 580 و 581 در ذيل آيۀ 68 از سورۀ زمر آورده است. [173] ـ قسمتي از آيۀ 7، از سورۀ 11: هود [174] ـ ذيل آيۀ 16، از سورۀ 40: غافر [175] ـ رسالۀ خطّي علاّمۀ طباطبائي در «معاد» ص 27 [176] ـ آيۀ 4، از سورۀ 1: الفاتحة [177] ـ آيۀ 1 و 2، از سورۀ 29: العنكبوت [180] ـ آيۀ 39 و 40، از سورۀ 53: النّجم [181] ـ «بحار الانوار» طبع حروفي، ج 77، ص 425 [182] ـ ذيل آيۀ 40، از سورۀ 24: النّور [183] ـ آيۀ 72، از سورۀ 17: الإسرآء [184] ـ قسمتي از آيۀ 46، از سورۀ 22: الحجّ [185] ـ ذيل آيۀ 44، از سورۀ 41: فصّلت [186] ـ آيۀ 14 و 15، از سورۀ 83: المطفّفين [187] ـ آيۀ 24، از سورۀ 47: محمّد [188] ـ آيات 124 تا 126، از سورۀ 20: طه [189] ـ آيۀ 12 و قسمتي از آيۀ 13، از سورۀ 57: الحديد |
|