|
|
صفحه قبلكلام علاّمۀ طباطبائي در تفسير: جَعَلَهُو دَكَّآءَعلاّمۀ طباطبائي مُدّ ظلّه فرمايد: ص 93 اهل تفسير و تاريخ در اطراف داستان ذوالقرنين و يأجوج و مأجوج با دقّت، نظر نموده و سخن را در بحث در اطراف و جوانب آن به سرحدّ إشباع رسانيدهاند، و اكثريّت آنان بر آنند كه يأجوج و مأجوج امّت بسيار بزرگي هستند كه در شمال آسيا زندگي دارند؛ و بسياري از آنان متّحد الكلمه برآنند كه آنچه را كه قرآن كريم از خروجشان در آخرالزّمان خبر داده است، همان حملۀ تاتار در نصف اوّل از قرن هفتم هجري بر مغرب آسيا است كه در اين حمله از هيچ نوع قتل و غارت و از ريشه كندن نسل و خراب كردن شهرها خودداري ننموده و در اين جهت به قدري افراط كردند كه تا آن زمان بيسابقه بوده است. در هجوم خود در مرحلۀ اوّل چين را تسخير كردند و از آنجا به تركستان حمله بردند، و به ايران و عراق و شام و قفقاز تا آسياي صغير روانه شدند؛ و هر شهر و قريه و هر حصن و قلعهاي كه در برابر آنها مقاومت كرد، مانند سمرقند، بخارا، خوارزم، مرو، نيشابور، ري و غيرها، را بكلّي خراب و با خاك يكسان نمودند. شهرهائي بود كه صبحگاه صدها هزار نفر از نفوس بشري در آنجا زندگي ميكردند، و در يك روز چنان كشتند و خراب كردند كه شبانگاه در آنجا يك نفر نبود كه در آتش بدمد، و نه از بناها و ساختمانها يك سنگ روي سنگ ديگري باقي مانده بود. پس از اين به شهرهاي خود مراجعت كردند، و سپس بر روس هجوم آوردند، و اهالي بولونيا ( لهستان) و مجارستان را هلاك ص 94 كردند، و بر روم حمله بردند و آنانرا مجبور به پرداختن خراج و ماليات نمودند؛ اينها فجايعي بود كه شرح و تفصيلش به طول ميانجامد. ليكن مورّخين و مفسّرين، بحث در امر سدّ را مهمل گذاردهاند كه چگونه آنها از سدّ خارج شدند، و در اين ابحاث خود مشكلۀ سدّ را حلّ نكردهاند؛ چون در قرآن كه آمده است: فَمَا اسْطَـٰعُوٓا أَن يَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطَـٰعُوا لَهُ و نَقْبًا * قَالَ هَـٰذَا رَحْمَةٌ مِن رَبِّي فَإِذَا جَآءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ و دَكَّآءَ وَ كَانَ وَعْدُ رَبِّي حَقًّا * وَ تَرَكْنَا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ. [54] «يأجوج و مأجوج نميتوانند از اين سدّ بالا آيند و از فراز آن حمله كنند و نيز نميتوانند آن را سوراخ نموده و از نقب آن وارد شوند. ذوالقرنين گفت: اين رحمتي است از جانب پروردگار من. امّا چون وعدۀ پروردگار من در رسد، اين سدّ را خُرد و با خاك يكسان خواهد ساخت؛ و در آن هنگام كه سدّ شكست و اين دو طائفه خارج شدند، ما بعضي را مانند موج بر روي بعضي ديگر خواهيم ريخت.» از اين آيات همانطور كه در تفاسير آمده استفاده ميشود كه اين امّت مفسد في الارض در پشت سدّ محبوس شدهاند، و هيچ راهي براي خروج به سائر نقاط زمين تا وقتي كه سدّ باقي است ندارند؛ ولي چون وعدۀ خدا برسد، خداوند آن سدّ را منهدم نموده و يا سوراخ و ص 95 شكافي در آن ايجاد ميكند و بدينوسيله اين قوم از زندان خارج و به روي مردم براي فساد و شرّ گسيل خواهند شد. بنابر آنچه ذكر شد بر عهدۀ باحثين و مورّخين است كه بيان كنند كه اين قوم مغول كه از شمال چين بسوي ايران و عراق و شام و قفقاز و آسياي صغير آمدهاند، كجاست آن سدّي كه داراي چنان اوصافي است كه از روي آن عبور كردند؟ و چگونه آنرا خُرد كردند تا توانستند از آن بگذرند و شهرها را واژگون و زير و زبر كنند؟ اگر مراد از يأجوج و مأجوج، قوم مغول و تاتار هستند اين اشكال باقي است؛ و اگر تاتار و غير تاتار از امّتهاي مهاجم نبودهاند، پس اين سدّي كه مشيّد به آهن است و در پشت آن از هزاران سال پيش، اين امّت مفسد زنداني هستند كه نتوانند هجوم آورده و بشر را دستخوش هلاك و تبار سازند كجاست؟ و ما امروز ميدانيم كه تمام نقاط زمين بواسطۀ خطوط زميني و هوائي و دريائي به هم پيوسته است و هيچ سدّ و مانع طبيعي چون كوهها و درياها يا مانع صناعي چون سدّها و ديوارهاي بلند قلعهها و خندقها نميتواند امّتي را از امّت ديگر جدا سازد؛ پس معناي منسدّ بودن و جدا بودن قومي چون يأجوج و مأجوج از دنيا بواسطۀ تنگهاي كه مسدود به سدّي شده باشد چه خواهد بود؟ و آنچه را كه من براي دفع اين اشكال ميدانم ـ واللهُ أعلَم ـ آنستكه قول خدا كه ميفرمايد دَكَّآءَ، از دَكّ است به معناي ذلّت؛ چنانچه در «لسان العرب» آمده است: و جَبَلٌ دَكٌّ يعني ذليلٌ. ص 96 و مراد از اينكه ما سدّ را دكّاء قرار ميدهيم آنستكه آنرا ذليل يعني غير مقاوم مينمائيم بطوريكه ديگر به آن اعتنائي نميشود، و از جهت اتّساع راهها و طرق ارتباط و تنوّع وسائل حركت برّي و بحري و جوّي از آن استفادهاي نميشود. پس در حقيقت وعدۀ خدا به دكّاء قرار دادن سدّ، وعدۀ خدا به ترقّي مجتمع بشري و نزديك شدن امّتها و ملّتهاست بطوريكه سدّي نميتواند بين آنان حائل شود و ديواري آنانرا از يكدگر پنهان دارد و مانع انتقالشان از هر ناحيه از نواحي دنيا به غيرش بوده باشد. و اين نيز يكي از ملاحم قرآن است. و مؤيّد اين معني آنكه در آيۀ ديگر حَتَّي'ٓ إِذَا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ (يعني زماني كه يأجوج و مأجوج گشوده شوند) از هجوم يأجوج و مأجوج ياد كرده و ذكري از سدّ در آن هنگام به ميان نياورده است. و از براي دكّ معناي ديگري هست و آن دفن كردن در زير خاك است. در «صحاح اللغة» آمده است: دَكَكْتُ الرَّكيَّ، يعني چاه را به خاك انباشتم. و معناي ديگري نيز دارد و آن اين است كه كوه بصورت تَلّي از گل و لاي در آيد. در «صحاح» گفته است: تَدَكْدَكَتِ الْجِبالُ أيْ صارَتْ رَوابيَ مِنْ طِينٍ، واحِدَتُها دَكّآءُ. «تَدَكْدَكَتِ الْجِبالُ يعني كوهها بصورت تلّهائي از گل و لاي در آمد، و مفردش دكّاء است.» بنابراين ممكن است كه اين سدّ ذوالقرنين از جمله بناهاي ص 97 قديمي باشد كه در اثر سالها و قرنها بواسطۀ وزش بادها و طوفانهاي شديد در زير زمين مدفون شده، و يا به علّت تغيير محلّ درياها يا گشادي بعضي از آنها بنا بر آنچه ابحاث ژئولوژي امروز ثابت كرده است در زير آنها غرق شده باشد. و با اين بيان اشكال سدّ بكلّي مرتفع خواهد شد؛ ليكن وجه اوّل از دو وجه اخير كه بيان شد بهتر است. [55] و اين كلام علاّمۀ طباطبائي ناظر است به ابحاث أبوالكلام و سِر أحمدخان كه با آنكه تحقيق در امر سدّ نموده و با شواهد تاريخي و قرآني و آثار باستاني نشان دادهاند كه باني آن كورش بوده است وليكن معذلك مشكلۀ اندكاك سدّ را كه از علائم قيامت است حلّ نكردند، و به فضل خدا با اين بيان حلّ شد. روايات دالّه بر اينكه أميرالمؤمنين عليهالسلام ذوالقرنين امّت هستنددر بسياري از روايات كه از طريق شيعه و سنّي روايت شده است، أميرالمؤمنين عليه السّلام را «ذوالقرنين امّت» خوانده است. اين روايات به حدّ استفاضه ميرسد، اگر نگوئيم كه به حدّ تواتر رسيده است. صدوق در «إكمال الدّين» با سند متّصل خود روايت ميكند از أبوبصير از حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام كه: قَالَ: إنَّ ذَاالْقَرْنَيْنِ لَمْ يَكُنْ نَبِيًّا وَلَكِنْ كَانَ عَبْدًا صَالِحًا؛ أَحَبَّ اللَهَ فَأَحَبَّهُ اللَهُ، وَ نَاصَحَ لِلَّهِ فَنَاصَحَهُ. أَمَرَ قَوْمَهُ بِتَقْوَي اللَهِ فَضَرَبُوهُ عَلَي قَرْنِهِ فَغَابَ عَنْهُمْ زَمَانًا، ثُمَّ رَجَعَ إلَيْهِمْ فَضَرَبُوهُ عَلَي قَرْنِهِ ص 98 الاخَرِ. وَ فِيكُمْ مَنْ هُوَ عَلَي سُنَّتِهِ. [56] «حضرت فرمود: ذوالقرنين پيغمبر نبود، ليكن بندۀ صالح خدا بود؛ خدا را دوست داشت، پس خدا هم او را دوست داشت. براي تقرّب به خدا با مردم به پند و نصيحت رفتار ميكرد، و خداوند هم او را پاكيزه و خالص گردانيد. قوم خود را به تقواي پروردگار امر نمود، قوم بر قرن سرش زدند؛ مدّتي از آنها غيبت كرد. و سپس رجوع به آنها نمود و قوم بر طرف ديگر سرش زدند. و در ميان شما كسي هست كه بر آن سنّت و روش باشد.» و نيز با سند متّصل خود از أصبغ بن نُباته روايت كرده است كه: قَامَ ابْنُ الْكَوَّا إلَي أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِيطَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلَا مُ وَ هُوَ عَلَي الْمِنْبَرِ فَقَالَ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ! أَخْبِرْنِي عَنْ ذِي الْقَرْنَيْنِ أَ نَبِيًّا كَانَ أَوْ مَلَكًا؟ وَ أَخْبِرْنِي عَنْ قَرْنَيْهِ، أَ ذَهَبًا كَانَ أَوْ فِضَّةً؟ فَقَالَ لَهُ عَلَيْهِ السَّلَا مُ: لَمْ يَكُنْ نَبِيًّا وَ لَا مَلَكًا، وَ لَا قَرْنَاهُ مِنْ ذَهَبٍ وَ لَا فِضَّةٍ؛ وَلَكِنَّهُ كَانَ عَبْدًا أَحَبَّ اللَهَ فَأَحَبَّهُ اللَهُ وَ نَصَحَ اللَهَ فَنَصَحَهُ اللَهُ، وَ إنَّمَا سُمِّيَ ذَاالْقَرْنَيْنِ لاِ نَّهُ دَعَا قَوْمَهُ فَضَرَبُوهُ عَلَي قَرْنِهِ فَغَابَ عَنْهُمْ حِينًا، ثُمَّ عَادَ إلَيْهِمْ فَضُرِبَ عَلَي قَرْنِهِ الاخَرِ. وَ فِيكُمْ مِثْلُهُ. [57] [58]
ص 99 «در حاليكه أميرالمؤمنين عليه السّلام بر فراز منبر خطبه ميخواندند، ابن كوّا برخاست و عرض كرد: اي أميرالمؤمنين! مرا از حالات ذوالقرنين خبر بده؛ آيا او پيغمبر بود يا فرشته؟ و نيز از شاخهايش مرا خبر كن؛ آيا از طلا بود يا از نقره؟ حضرت فرمود: نه پيغمبر بود و نه فرشته، و نه شاخهايش از طلا بود و نه از نقره؛ وليكن بندۀ دوستدار خدا بود كه خدا هم او را دوست ميداشت، و خود را براي خدا خالص نموده بود و خدا هم او را پاك و خالص نموده بود. و او را ذوالقرنين گويند به علّت آنكه قوم خود را به خدا خواند، قوم او بر قَرن او زدند (يعني بر كنار سر از پهلو) و از آنان غيبت كرد زماني، و سپس بسوي آنها مراجعت نمود، آنگاه بر قرن ديگرش ص 100 زدند. و در ميان شما مثل او هست.» و مراد نفس شريف اوست كه يكبار عمرو بن عَبدَوَدّ بر قرنش شمشير زد، و براي بار ديگر خبر ميدهد كه ابن ملجم مرادي بر قرنش شمشير خواهد زد؛ و اين از ملاحم آن حضرت است صلوات الله عليه. اين حديث را در «علل الشّرآئع» با سند ديگر و در تفسير «برهان» از صدوق با سند «علل الشّرآئع» و در «تفسير عليّ بن إبراهيم» بدون ذكر سند روايت كردهاند. [59] و در كتاب «الغارات» ( ج 1، ص 182 ) ضمن حديث طويلي كه ابن كوّا از أميرالمؤمنين عليه السّلام سؤال ميكند آورده است. و اين حديث را مجلسي در رابع «بحار» (در باب ما تَفضّلَ عليٌّ عليه السّلام به علي النّاس، ص 120، س 19 ) از «الغارات» آورده، و نيز حسن بن سليمان حلّي شاگرد شهيد اوّل در كتاب «مختصر البصآئر» (ص 204 ) از «الغارات» نقل كرده، و نيز مجلسي در سيزدهم «بحار» در باب رجعت (ص 227، س 21 ) از «مختصر البصآئر» آورده است. [60] و در تعليقه 31 از كتاب «الغارات» گويد: اين حديث را ابن عَساكر در تاريخ خود (ج 7، ص 300 ) با مختصر اختلافي در لفظ آورده، و مجلسي (ره) در پنجم «بحار» ص 101 ص 160 از عليّ بن إبراهيم به إسناد خود از أبوبصير از حضرت صادق عليه السّلام آورده است. و محمّد بن عليّ بن شهر آشوب در كتاب «مناقب» در فصل اينكه أميرالمؤمنين شاهد و شهيد (مشهود) و ذوالقرنين هستند (در جزء 3، از طبع بمبئي، ص 63 ) از أبوعُبيد در كتاب «غريب الحديث» آورده است كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم به أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمودند: إنَّ لَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّةِ؛ وَ إنَّكَ لَذُو قَرْنَيْهَا. «از براي تو خانهاي است در بهشت؛ و بدرستيكه تو ذوالقرنين آن هستي.» و سپس حديثي آورده است كه سُوَيد بن غَفَلة و أبوالطّفيل همان روايتي را كه ما از ابن كوّا آورديم از أميرالمؤمنين عليه السّلام با مختصر اختلاف لفظي روايت كردهاند. و اين روايت را محمّد بن مسعود عيّاشي در تفسيرش در تفسير آيۀ يَسْـَلُونَكَ عَن ذِي الْقَرْنَيْنِ آورده، و أحمد بن أبيطالب طَبَرسي در كتاب «احتجاج» روايت كرده است. أبوعُبيد قاسم بن سَلاّ م هَروي (متوفّي در 224 هجري) در كتاب «غريب الحديث» ج 3، ص 78 و 79 چنين گفته است كه: بعضي از اهل علم ميگويند: اينكه رسول خدا به عليّ فرموده است كه إنَّكَ لَذُو قَرْنَيْهَا (بدرستيكه تو ذوالقرنين آن هستي)، مراد دو جانب بهشت است؛ و اين تفسير به جهت آن آمده است كه در اوّلِ حديث، ص 102 ذكري از جنّت شده است و ضمير ذُو قَرْنَيْهَا را به بهشت ارجاع دادهاند، وليكن من چنين نميپندارم ـ واللهُ أعلَم ـ بلكه رسول الله اراده فرموده است إنَّكَ ذو قَرْنَيْ هَذِهِ الاُمَّةِ يعني تو ذوالقرنين اين امّت هستي. پس امّت در نيّت گرفته شده و ضمير به آن ارجاع ميگردد، و اين نحوه از ارجاع ضمير در قرآن مجيد بسيار است. و پس از آن كه چند مثال از قرآن ميزند [61] ميفرمايد: من اين تفسير را بر تفسير اوّل مقدّم داشتم چون حديثي از عليّ رسيده است كه در نزد من مفسّر آن روايت است؛ و آن حديث اين است كه چون ذوالقرنين را ذكر كردند فرمودند: كسي بود كه قوم خود را به عبادت خدا خواند، قومش در دوبار، دو ضربه بر دو قرنش زدند. وَ فِيكُمْ مِثْلُهُ، و در بين شما مثل او ص 103 وجود دارد. ما از اين حديث چنين ميدانيم كه مرادش خود نفس شريفش بوده است؛ يعني من مردم را به حقّ ميخوانم تا سرحدّي كه بر سر من دو ضربت وارد ميشود و كشته شدن من در آن خواهد بود. و زمخشري در «فائق» در مادّۀ قَرَنَ (ج 2، ص 327 ) نيز ضمير را به امّت برگردانيده است. و ابن أثير در «نهاية» در مادّۀ «ق ر ن» از أبوعبيد، مطلب سابق را نقل كرده و سپس ميگويد: مراد آن حضرت از دو ضربهاي كه بر فرقش چون ذوالقرنين وارد ميشود يكي ضربهاي است كه در روز خندق وارد شد و ديگر ضربة ابن ملجم مرادي است. و ابن منظور در «لسان العرب» در مادّۀ قَرَنَ نظير همين مفاد كلام ابن أثير را آورده است. و زُبَيدي در «تاج العروس» بعد از بحث مفصّل نيز اين حديث را ذكر كرده و تفسير أبوعبيد را آورده است. و سپس مطلب لطيفي از أبوالكمال السّيّد أحمد عاصم در «اقيانوس بسيط» در ترجمۀ «قاموس محيط» راجع به قول رسول الله به أميرالمؤمنين عليهما صلوات الله: إنَّ لَكَ فِي الْجَنَّةِ بَيْتًا وَ إنَّكَ لَذُو قَرْنَيْهَا بيان كرده است. [62] و بنابراين، بر مبناي مفاد اين روايات مستفيضه بلكه متواتره كه قسمتي از آن را در اينجا ذكر كرديم و شيعه و سنّي روايت كردهاند و در آنها ذوالقرنين را به معناي كسيكه به دو قرن او ضربت خورده است ص 104 تفسير نموده، و مثالش را در اين امّت أميرالمؤمنين عليه السّلام معيّن فرموده است؛ تطبيق آيات وارده دربارۀ ذوالقرنين به كورش مشكل است. از علائم قيامت، پيدايش دود در آسمان و خروج دابّة الارض استيكي از علائم قيامت پيدايش دودي است بر فراز آسمان، اين دود آشكار است و علامت عذاب. فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّمَآءُ بِدُخَانٍ مُبِينٍ * يَغْشَي النَّاسَ هَـٰذَا عَذَابٌ أَلِيمٌ * رَبَّنَا اكْشِفْ عَنَّا الْعَذَابَ إِنَّا مُؤْمِنُونَ * أَنَّي' لَهُمُ الذِّكْرَي' وَ قَدْ جَآءَهُمْ رَسُولٌ مُبِينٌ. [63] «پس در انتظار باش كه آسمان در خود دود آشكاري پديد آورد. اين دود تمام افراد مردم را فرا ميگيرد، و اين عذاب دردناكي براي آنها خواهد بود. ميگويند: اي پروردگار ما اين عذاب را از ما برگردان، ما از مؤمنان به تو خواهيم بود. اين يادآوريها و تذكّرها كجا براي آنان فائده دارد در صورتيكه پيامبر آشكاري بسوي آنها آمد، او را نپذيرفتند و از وي روي تافتند و گفتند: ديوانهاي است كه اين مطالبي كه ميگويد به او تعليم داده شده است.» يكي از علائم قيامت خروج دابّة الارض است، يعني جنبندۀ زمين. وَ إِذَا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنَا لَهُمْ دَآبَّةً مِنَ الارْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كَانُوا بِـَايَـٰتِنَا لَا يُوقِنُونَ. [64]
ص 105 «و چون گفتار بر آنها واقع شود و حجّت تمام گردد، ما جنبندهاي را از زمين بيرون ميآوريم كه با آنها به سخن بپردازد؛ كه بدرستيكه حقّاً اين مردم افرادي هستند كه هيچگاه به آيات ما ايمان نميآوردند.» در اين آيه مراد از دابّة الارض كه يكي از علائم قيامت است و رسول اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم در آن روايت شريفه بيان كرده و اخبار بسيار در اين باره وارد شده است چيست؟ جنبندهاي كه از زمين برميخيزد، و با مردم تكلّم ميكند، و مردم معاند و معارض و كافران را نشان ميدهد، و مردم مؤمن و متعهّد را نشان ميدهد، و آنها را از هم جدا ميكند و در دو صفّ متمايز قرار ميدهد كدام است؟ در اينكه قرآن كريم اسم او را نبرده نكتهاي است، مانند اينكه در تمام قرآن مجيد اسم عليّ برده نشده است؛ اين نكتهاي دارد. با آنكه در تمام قرآن از اوّل تا به آخر راجع به مقامات أميرالمؤمنين و صفات و اخلاق او كه همان مقام ولايت است گفتگو شده است، ولي ولايت در باطن نبوّت است، و نبوّت ظاهر ولايت است، و قرآن مجيد كتاب نبوّت يعني ظاهر ولايت است. ولايت، تفسير و تأويل قرآن است، و تفسير و تأويل در باطن است، چون بنا به فرض تفسير و تأويل است. بنابراين اسم عليّ اصولاً در قرآن نميتواند بوده باشد، و لذا در اخبار و آثار بسيار وارد شده است كه تفسير و تأويل آيات قرآن راجع به أميرالمؤمنين ص 106 عليه السّلام است. و لذا اگر ديديم در بعضي از تفاسير از ائمّه عليهم السّلام آيهاي را به گونهاي تفسير ميكنند كه مفاد و معنايش به خود آنها و يا راجع به دشمنان آنها ميگردد اين راجع به تأويل قرآن است نه بيان ظاهر، و هيچ تنافي بين اين دو مقام و مرحله نيست. مراد از دابّة الارض أميرالمؤمنين عليهالسلام هستنداز جمله اين آيۀ شريفه است كه در اخبار بسياري، كه اغلب آنها را در تفسير «برهان» در ذيل اين آيۀ شريفه آورده است، ذكر شده است. در «مجمع البيان» از محمّد بن كعب قرظي روايت كرده است كه از عليّ صلوات الرّحمن عليه سؤال شد كه مراد از دابّه چيست؟ حضرت فرمود: أَمَا وَاللَهِ مَا لَهَا ذَنَبٌ وَ إنَّ لَهَا لَلِحْيَةٌ. [65] «سوگند به خدا كه دابّة الارض جنبندهاي است كه دُم ندارد بلكه ريش و محاسن دارد.» عليّ بن إبراهيم قمّي در تفسيرش از پدرش از ابن أبي عُمير از أبوبصير از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه: رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم ميرفتند تا به أميرالمؤمنين عليه السّلام رسيدند و ديدند كه ريگها و شنها را در مسجد زير سر خود جمع نموده و سر بر آن گذارده و خوابيده است. رسول خدا با پاي خود او را حركت دادند و فرمودند: قُمْ يَا دَآبَّةَ اللَهِ! «اي جنبندۀ خدا برخيز.» يكي از صحابۀ حضرت كه حضور داشت عرض كرد: يا ص 107 رسول الله! آيا ما اجازه داريم كه بعضي از ما ديگري را بدين نام كه شما عليّ را صدا زديد نام بنهد؟ رسول خدا فرمود: لَا وَاللَهِ، نه سوگند به خدا! اين لقب اختصاص به او دارد، و او دابّهاي است كه خداوند در كتاب خود ذكر آن را نموده است: وَ إِذَا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنَا لَهُمْ دَآبَّةً مِنَ الارْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كَانُوا بِـَايَـٰتِنَا لَا يُوقِنُونَ. و سپس فرمود: يا عليّ! در آخرالزّمان خداوند تو را به بهترين صورتي خارج ميكند و با تو آلتي است كه با آن دشمنان خود را نشان ميگذاري و داغ ميكني. (وَ مَعَكَ مِيسَمٌ تَسِمَ بِهِ أَعْدَآءَكَ.) در اينحال مردي به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد: إنَّ الْعَآمَّةَ يَقُولُونَ هَذِهِ الدَّآبَّةُ إنَّمَا تَكْلِمُهُمْ. فَقَالَ أَبُو عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السَّلَا مُ: كَلَمَهُمُ اللَهُ فِي نَارِ جَهَنَّمَ؛ إنَّمَا هُوَ يُكَلِّمُهُمْ مِنَ الْكَلَا مِ. «عامّه ميگويند: معناي اين آيه اين است كه آن دابّة الارض مردم را زخم ميزند و جريحهدار ميكند. حضرت فرمودند: خداوند ايشان را در جهنّم جريحهدار كند؛ آن دابّه با مردم سخن ميگويد و كلمۀ يُكَلِّمُهُمْ از مادّۀ كلام است.» و اين آيه دربارۀ رجعت است. و دليل آن اين است كه به دنبال اين آيه ميفرمايد: وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِن كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجًا مِمَّن يُكَذِّبُ بِـَايَـٰتِنَا فَهُمْ ص 108 يُوزَعُونَ * حَتَّي'ٓ إِذَا جَآءُو قَالَ أَكَذَّبْتُم بِـَايَـٰتِي وَ لَمْ تُحِيطُوا بِهَا عِلْمًا أَمَّا ذَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ. [66] «و روزي ميرسد كه ما از هر امّتي يك گروه و دستهاي را برميانگيزانيم از آنهائي كه آيات ما را تكذيب ميكنند، و آنها نگاهداشته ميشوند. تا زماني كه ميآيند خداوند به آنها ميفرمايد: آيا شما آيات مرا تكذيب نموديد در حاليكه علم و دانش شما به آن آيات نرسيده و احاطۀ علمي به آنها نداشتيد؛ شما با اينها چكار ميكرديد؟» سپس حضرت فرمودند: مراد از آيات الهيّه كه تكذيبشان ميكنند أميرالمؤمنين و ائمّه عليهم السّلام هستند. آن مرد به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد: عامّه چنين ميپندارند كه اين راجع به قيامت است و نه رجعت. حضرت فرمودند: مفاد اين آيه اين است كه خداوند از هر امّتي، دستهاي را بر ميانگيزاند و بقيّه را رها ميكند، و البتّه اين در رجعت است؛ و امّا دربارۀ قيامت، اين آيه وارد است: وَ حَشَرْنَـٰهُمْ فَلَمْ نُغَادِرْ مِنْهُمْ أَحَدًا. [67] «ما تمام افراد مردم را محشور مينمائيم و از آوردن و برانگيختن يك تن از آنها خودداري نميكنيم.» عليّ بن إبراهيم ميگويد: پدرم مرا حديث كرد از ابن أبي عمير از ص 109 مفضَّل از حضرت صادق عليه السّلام كه در تفسير قول خداوند متعال: وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِن كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجًا فرمود: هيچ فرد از افراد مؤمنين نيستند كه كشته شده باشند مگر اينكه رجعت ميكنند و پس از زندگي مجدّد دوباره ميميرند. و رجعت نميكنند مگر دو دسته: اوّل آنهائي كه به ايمان خالص رسيده باشند، دوّم آنان كه در كفر مُمحَّض شده باشند كه آنها نيز رجعت ميكنند. سؤال نمودن مردي از عمّار بن ياسر دربارۀ دابّة الارضحضرت صادق عليه السّلام فرمودند: مردي به عمّار بن ياسر گفت يا أبا اليَقْظان! يك آيهاي در كتاب خدا آمده است كه افكار مرا پريشان نموده و مرا به شكّ انداخته است! عمّار گفت: آن آيه كدام است؟ آن مرد گفت: اين آيه: وَ إِذَا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنَا لَهُمْ دَآبَّةً مِنَ الارْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النَّاسَ كَانُوا بِـَايَـٰتِنَا لَا يُوقِنُونَ. آن جنبنده كدام است؟ و اوصافش چيست؟ عمّار گفت: سوگند بخدا نمينشينم و نميخورم و نميآشامم مگر آنكه آن دابّة الارض را به تو نشان دهم. عمّار با آن مرد به نزد أميرالمؤمنين عليه السّلام آمدند، و حضرت مشغول خوردن خرما با كَره بود. فرمود: اي أبايقظان! بفرما بنشين و بخور! عمّار نشست و با آن حضرت شروع به خوردن كرد؛ آن مرد تعجّب نمود و از عمل عمّار در حيرت آمد. چون عمّار برخاست، گفت: سبحان الله! مگر تو سوگند ياد نكردي كه نخوري و نياشامي ص 110 مگر آنكه دابّة الارض را به من نشان دهي؟ عمّار گفت: من او را به تو نشان دادم، اگر فهم نموده و تعقّل ميكردي! [68] اين روايت را در «مجمع البيان» و تفسير «برهان» از عليّ بن إبراهيم آوردهاند. [69] و در تفسير «برهان» با سند متّصل از أصبغ بن نُباته آورده است كه او ميگويد: روزي بر أميرالمؤمنين عليه السّلام وارد شدم و آن حضرت مشغول خوردن نان با سركه و روغن زيتون بود، و اين آيه را بر آن حضرت قرائت كردم و سؤال كردم: اين دابّه كدام است؟ حضرت فرمود: دابّهايست كه نان و سركه و روغن زيتون ميخورد. [70] و نيز با سند متّصل خود از رسول الله صلّي الله عليه و آله و سلّم روايت كرده است كه فرمود: تَخْرُجُ دَآبَّةُ الارْضِ وَ مَعَهَا عَصَا مُوسَي وَ خَاتَمُ سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ؛ تَجْلُو وَجْهَ الْمُؤْمِنِ بِعَصَا مُوسَي، وَ تَسِمُ وَجْهَ الْكَافِرِ بِخَاتَمِ سُلَيْمَانَ عَلَيْهِ السَّلَا مُ. [71] «دابّة الارض خروج ميكند و با اوست عصاي موسي و انگشتري سليمان بن داود؛ با عصاي موسي چهرۀ مؤمن را ص 111 جلا ميدهد و روشن ميكند، و با انگشتر سليمان چهرۀ كافر را نشانه ميزند و داغ مينهد.» مراد از روايات دربارۀ دابّة الارض و نظائر آنها، ظهور ولايت استاين مقام ظهور ولايت است. چون ولايت مطلقۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام مُلك و ملكوت را گرفته است ولي وقتيكه مقدّمات قيامت بر پا ميشود، آن ولايت ظهور ميكند و بروز مينمايد، و از خفاء و كمون به عالم شهادت تجلّي ميكند. ولايت مطلقۀ أميرالمؤمنين عليهالسلام براي عامّۀ مردم ظهور نداردالآن هم آن ولايت هست ولي براي عامّۀ مردم ظهور ندارد، مختفي است و مردم او را حسّ نميكنند و ادراك نمينمايند؛ بلي براي خواصّ از مردم كه به جهاد اكبر رفتهاند و منازل اخلاص را طيّ نموده و از بندگان مقرّب و مُخلَص پروردگار شدهاند ظهور دارد، آنان تمام حركات و سكنات در عوالم را تحت سيطره و هيمنۀ ولايت ميبينند؛ امّا در رجعت، ظهور ولايت براي عموم مردم است. علوّ مقام أميرالمؤمنين عليهالسلامدر روايات بسيار داريم كه: عَلِيٌّ قَسِيمُ الْجَنَّةِ وَ النَّارِ. «علي قسمت كنندۀ بهشت و آتش است.» و لَا يَجُوزُ أَحَدٌ عَلَي الصِّرَاطِ إلَّا وَ كَتَبَ عَلِيٌّ لَهُ الْجَوَازَ. «هيچكس از صراط عبور نميكند مگر آنكه عليّ براي او پروانۀ عبور نوشته باشد.» عليّ دابّة الارض است، و با عصاي موسي چهرۀ مؤمنان را جلا ميدهد و روشن ميكند، و با ميسَم خود صورت كافران را داغ مينهد، و يكايك از افراد مؤمن را از كافر و منافق جدا ميكند. حقّ را از باطل متميّز ميگرداند، بهشتي و دوزخي را مشخّص ميكند. يك جلوۀ مختصر در اين دنيا نموده همه را مبهوت و متحيّر كرده ص 112 ؛ گبر و ترسا و يهودي بر عظمتش معترف، و كاروان وجود براي پيدا كردن مقام و منزلتش در حركت. جُبران خليل جُبران ميگويد: وَ في عَقيدَتي أنَّ عَليَّ بْنَ أبيطالِبٍ أوَّلُ عَرَبيٍّ جاوَرَ الرّوحَ الْكُلّيَّةَ وَ سامَرَها. «و در عقيدۀ من عليّ بن أبيطالب اوّلين عربي است كه با روح كلّي و ولايت مطلقۀ عالم مجاورت كرد و با او به خلوت نشست.» و نيز ميگويد: عَليٌّ ماتَ وَ الصَّلَوةُ بَيْنَ شَفَتَيْهِ. «عليّ جان داد در حاليكه نماز در ميان دو لبش بود.» و نيز ميگويد: عليّ بن أبيطالب عليه السّلام فوق زمان خودش بود، و من از اين رمز آگاه نيستم كه چرا روزگار گاهي از اوقات افرادي را به وجود ميآورد كه متعلّق به آن زمان نيستند.[72] خود أميرالمؤمنين عليه السّلام در وقتي كه ضربت خورده و در فراش افتاده ضمن وصيّت كوتاهي به اين امر اشاره ميكند؛ آنجا كه ميفرمايد: غَدًا تَرَوْنَ أَيَّامِي، وَ يُكْشَفُ لَكُمْ عَنْ سَرَآئِرِي، وَ تَعْرِفُونَنِي بَعْدَ خُلُوِّ مَكَانِي وَ قِيَامِ غَيْرِي مَقَامِي. [73] «فردا خواهيد ديد روزهاي زندگاني مرا، و سرائر نيّات من بر ص 113 شما مكشوف خواهد شد، و مرا خواهيد شناخت پس از آنكه جاي من خالي شود و غير من بر جاي من بنشيند.» و نيز ميفرمايد: وَ اللَهِ مَا فَجِئَنِي مِنَ الْمَوْتِ وَارِدٌ كَرِهْتُهُ، وَ لَا طَالِعٌ أَنْكَرْتُهُ؛ وَ مَا كُنْتُ إلَّا كَقَارِبٍ وَرَدَ، وَ طَالِبٍ وَجَدَ، وَ مَا عِندَ اللَهِ خَيْرٌ لِلابْرَارِ.[74] قبل از رحلت خود در وقتي كه ضربت خورده ضمن كلامي فرموده است: «سوگند بخدا كه از ناحيۀ مرگ چيز ناگهاني به من وارد نشده است كه او را ناپسند دارم و مكروه شمارم، و چيز تازهاي بر من ظهور ننموده و پيدا نشده كه او را غير مأنوس بدانم. و من نبودم مگر مثل جويندۀ آبي كه به دنبال آب در بيابان خشك به اين طرف و آن طرف ميگردد پس آب را مييابد و در آبشخوار وارد ميشود. و نبودم من مگر مانند طالبي كه به دنبال گمشده و مطلوب خود ميدود و آن را مييابد، و آنچه در نزد خداست مورد اختيار و پسند است براي ابرار.» آري آن امامي كه يكجا ميفرمايد: وَ لَا لْفَيْتُمْ دُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ. [75] «و سوگند بخدا كه هر آينه مييافتيد كه اين دنياي شما در نزد من از آب بيني بُز بيارزشتر است.» و در يكجا ميفرمايد: وَ إنَّ دُنْيَاكُمْ عِنْدِي لَا هْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ ص 114 جَرَادَةٍ تَقْضِمُهَا. [76] «و بدرستيكه دنياي شما در نزد من پستتر است از يك برگي كه در دهان ملخي مشغول جويدن آن است.» و در يكجا ميفرمايد: وَ اللَهِ لَدُنْيَاكُمْ هَذِهِ أَهْوَنُ فِي عَيْنِي مِنْ عَرَاقِ [77] خِنْزِيرٍ فِي يَدِ مَجْذُومٍ. [78] «و سوگند بخدا كه هر آينه دنياي شما اين دنيا، در چشم من پستتر است از امعاء و احشاء خوكي كه در دست شخصي كه مبتلا به مرض خوره است، بوده باشد.» و آن امامي كه يكجا از رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم روايت ميكند كه: مَوْتَةٌ عَلَي الْفِرَاشِ أَشَدُّ مِنْ ضَرْبَةِ أَلْفِ سَيْفٍ. [79] «مردن بر روي رختخواب سختتر است از هزار بار ضربه از دم شمشير خوردن.» و خودش در اين مكتب الهي چنان تربيت شده است كه سوگند ياد ميكند: وَ الَّذِي نَفْسُ ابْنِ أَبِيطَالِبٍ بِيَدِهِ لَا لْفُ ضَرْبَةٍ بِالسَّيْفِ أَهْوَنُ عَلَيَّ مِنْ مِيتَةٌ عَلَي الْفِرَاشِ! [80] «سوگند به آن كسي كه جان پسر أبوطالب در دست اوست هرآينه هزار بار با شمشير برّان ضربت خوردن در نزد من آسانتر است از مردن در رختخواب!» جا دارد كه عاشق مرگ و لقاي خدا باشد، و جا دارد كه افراد بشر را ص 115 متحيّر و بشريّت را در مقابل عظمتش كه همان عظمت خداست خاضع و خاشع سازد. صَلَّي اللَهُ عَلَيْكَ يا أباالْحَسَنِ وَ عَلَي روحِكَ الطَّيِّبِ وَ بَدَنِكَ الطّاهِرِ وَ رَحْمَةُ اللَهِ وَ بَرَكاتُهُ. داديم به يك جلوۀ رويت دل و دين را تسليم تو كرديم همان را و همين را من سير نخواهم شدن از وصل تو آري لب تشنه قناعت نكند ماء معين را ميديد اگر لعل ترا چشم سليمان ميداد در اوّل نظر از دست نگين را در دائرۀ تاج وران راه ندارد هر سر كه به پاي تو نسائيد جبين را [81] كلمات خليل بن أحمد در علوّ مقام أميرالمؤمنين عليهالسلاماز خليل بن أحمد عروضي وارد است كه: إنَّهُ سُئِلَ لِمَ يَهْجُرُ النّاسُ عَليًّا؛ وَ قُرْبُهُ مِنْ رَسولِ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلَّمَ قُرْبُهُ، وَ مَوْضِعُهُ مِنَ الْمُسْلِمينَ مَوْضِعُهُ، وَ عياذُهُ في الإسلامِ عياذُهُ؟ «از او سؤال شد كه چرا مردم از عليّ دوري كردند و او را مهجور گذاشتند، در حاليكه تقرّب و نزديكي او به رسول خدا آن قرب و نزديكي بوده است، و موضع و موقعيّتش در ميان مسلمانان آن موضع و موقعيّت بوده است، و اعتصام و پناهش در اسلام آن ص 116 اعتصام بوده است؟» فَقالَ: بَهَرَ وَ اللَهِ نورُهُ أنْوارَهُمْ، وَ غَلَبَهُمْ عَلَي صَفْوِ كُلِّ مَنْهَلٍ؛ وَ النّاسُ عَلَي أشْكالِهِمْ أمْيَلُ. «خليل در پاسخ گفت: سوگند بخدا كه نور عليّ بر تمامي انوار آنان غلبه يافت، و براي بدست آوردن آب حيات و زندگي حقيقي در تمام آبشخوارها، عليّ بر آنان استيلا نموده و آن آب حيات پاك و پاكيزه و خالص را حائز شد؛ امّا مردم ميل به همشكلان و همقطاران خود دارند.» سپس گفت: آيا نشنيدهاي كه اوّل چنين گفت: وَ كلُّ شَكْلٍ إلَي شَكْلِهِ ءَالِفٌ أما تَرَي الْفيلَ يَأْلَفُ الْفيلَا «و هر شكلي بسوي همشكل خودش ميرود و الفت ميگيرد؛ آيا نميبيني كه فيل با فيل انس ميگيرد و الفت ميورزد؟» و در همين مضمون رياسي براي ما از عبّاس بن أحنف انشاد كرده است: وَ قآئِلٍ كَيْفَ تَهاجَرْتُما فَقُلْتُ قَوْلاً فيهِ أصنافُ [82] لَمْ يَكُ مِنْ شَكْلي فَهاجَرْتُهُ وَ النّاسُ أشْكالٌ وَ ءَالافُ «و چه بسا گويندهاي به من ميگفت: چگونه شما دو نفر از يكديگر دوري جستيد؟ من جوابي به اودادم كه در آن انواع معاني ص 117 گنجانده بود: او از شكل و رديف من نبود، بنابراين از او دوري جستم؛ چون مردم به اشكال مختلفه بوده و هر دسته، اليف و همنشيني مختصّ به خود دارد.» وَ سُئِلَ أيْضًا: ما هُوَ الدَّليلُ عَلَي أنَّ عَليًّا إمامُ الْكُلِّ في الْكُلِّ؟ فَقالَ: احْتياجُ الْكُلِّ إلَيْهِ وَ غِناهُ عَنِ الْكُلِّ. «و نيز از خليل سؤال شد: دليل آنكه عليّ بن أبيطالب امام بر همه است در همۀ امور چيست؟ در پاسخ گفت: نيازمندي همه به او و بينيازي او از همه كس.» و نيز از خليل دربارۀ فضائل عليّ بن أبيطالب سؤال شد. فَقالَ: ما أقولُ في حَقِّ مَنْ أخْفَي الاحِبّآءُ فَضآئِلَهُ مِنْ خَوْفِ الاعْدآءِ، وَ سَعَي أعْدآؤُهُ في إخْفآئِها مِنَ الْحَسَدِ وَ الْبَغْضآءِ؛ وَ ظَهَرَ مِنْ فَضآئِلِهِ مَعَذَلِكَ كُلِّهِ ما مَلَا الْمَشْرِقَ وَ الْمَغْرِبَ. [83] «در پاسخ گفت: چه گويم در حقّ كسي كه دوستانش فضائل او را از ترس دشمنان مخفي داشتند، و دشمنانش از روي حسد و عداوت در پنهان داشتن فضائل او كوشيدند؛ و معذلك فضائل او مشرق و مغرب عالم را پر كرده است.» و چه عالي صاحب بن عَبّاد در اين معني سروده است: ص 118 ما لِعَليّ الْعُلَي أشْباهُ لا وَ الَّذي لا إلَهَ إلَّا هُو (1) مَبْناهُ مَبْنَي النَّبيِّ تَعْرِفُهُ وَ ابْناهُ عِنْدَ التَّفاخُرِ ابْناهُ (2) إنَّ عَليًّا عَلَا عَلَي شَرَف لَوْ رامَهُ الْوَهمُ زَلَّ مَرْقاهُ (3) [84] 1 ـ براي عليّ بن أبيطالب كه حائز تمام مراتب علوّ و بلندي است، هيچ شبيه و نظيري نيست. سوگند به ذات اقدس حضرت احديّت كه هيچ معبودي و مقصودي جز او نيست، علي هيچ شبيه و نظيري ندارد. 2 ـ مبني و ريشۀ او مبني و ريشۀ رسول خداست، و دو پسر او در هنگام تفاخر ميداني كه دو پسر رسول خدا هستند. 3 ـ بدرستيكه عليّ بر پايهاي و مرتبهاي از شرف بالا رفته است كه اگر قواي وهميّه و متخيّله بخواهد خود را به آن مقام برساند و درجات او را در فكر و وهم خود پيدا كند، نردبان صعودش لغزيده و در ركاب عجز و زبوني سقوط خواهد نمود. پاورقي [54] ـ آيۀ 97 و 98 و صدر آيۀ 99 از سورۀ 18: الكهف [55] ـ «الميزان» ج 13، ص 426 تا ص 428 [56] ـ «إكمال الدّين» طبع سنگي، باب 40، ص 220 [57] ـ علاّ مۀ اميني در «الغدير» ج 6، ص 313 در تحت شمارۀ 7 در ردّ عمر كه پنداشته است ذوالقرنين از اسماء ملئكه است ميگويد: در خاطر او نبوده است كه بنا بر نقل طبري، ذوالقرنين غلام رومي بوده است كه به او سلطنت داده شده است. و در روايت صحيحه وارد است كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام گفتهاند: إنَّهُ كانَ رَجُلاً أحَبَّ اللَهَ فَأحَبَّهُ، وَ ناصَحَ اللَهَ فَناصَحَهُ؛ لَمْ يَكُنْ نَبيًّا وَ لا مَلَكًا. («فتح الباري» ج 6، ص 295؛ و «كنز العمّال» ج 1، ص 254 ) و در قرآن كريم، آيات كريمهاي دربارۀ ذي القرنين وارد است كه گويا همگي آنها از ذهن خليفه دور بوده است. و نيز از ذهن او دور بوده است كه رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم، عليّ أميرالمؤمنين عليه السّلام را ذوالقرنين ناميدهاند و در ملا عامّ و علي رؤوس الاشهاد فرمودهاند: يا أيُّها النّاسُ! اُوصيكُمْ بِحُبِّ ذي قَرْنَيْها: أخي وَ ابْنِ عَمّي عَليِّ بْنِ أبِيطالِبٍ؛ فَإنَّهُ لايُحِبُّهُ إلاّ مُؤْمِنٌ وَ لا يُبْغِضُهُ إلاّ مُنافِقٌ. مَنْ أحَبَّهُ فَقَدْ أحَبَّني؛ وَ مَنْ أبْغَضَهُ فَقَدْ أبْغَضَني. («الرّياض النّضرة» ج 2، ص 214؛ «تذكرة السّبط» ص 17؛ «شرح ابن أبي الحديد» ج 2، ص 451 ) [58] - همان [59] ـ تفسير «برهان» ج 1، طبع سنگي، ص 641؛ و «علل الشّرآئع» ص 39 و 40؛ و «تفسير قمّي» طبع سنگي، ص 402 [60] ـ «الغارات» ج 1، تعليقۀ اوّل از ص 182 [61] ـ مثل آيۀ شريفۀ: وَ لَوْ يُؤَاخِذُ اللَهُ النَّاسَ بِمَا كَسَبُوا مَا تَرَكَ عَلَي' ظَهْرِهَا مِن دَآبَّةٍ. (صدر آيۀ 45، از سورۀ 35: فاطر) و در جاي ديگر فرمايد: مَا تَرَكَ عَلَيْهَا. (قسمتي از آيۀ 61، از سورۀ 16: النّحل) كه در هر دو جا ضمير به «ارض» برميگردد با آنكه ذكر نشده؛ و مانند آيۀ شريفۀ: إِنِّـيٓ أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَن ذِكْرِ رَبِّي حَتَّي'ٓ تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ. (قسمتي از آيۀ 32، از سورۀ 38: صٓ) يعني تَوارَتِ الشَّمْسُ با آنكه شمس ذكر نشده است. و نظير اين در گفتار عامّه بسيار است مثل اينكه كسي ميگويد: ما بِها أعلَمُ مِنْ فُلانٍ، يعني در آن قريه يا بلده و يا مدينه؛ و نظير اين، قول حاتم طائي ] طويل [ است: أ ماويَّ ما يُغني الثّرآءُ عن الفَتَي إذا حَشْرَجتْ يومًا و ضاق بها الصّدر كه ضمير حَشرَجتْ به نفس بر ميگردد با آنكه ذكر نشده است. [62] ـ خلاصۀ تعليقۀ 31 از تعليقات «الغارات» ج 2، ص 740 تا ص 745 [63] ـ آيات 10 تا 13، از سورۀ 44: الدّخان [64] ـ آيۀ 82، از سورۀ 27: النّمل [65] ـ «مجمع البيان» طبع صيدا، مجلّد چهارم، ص 234 [66] ـ آيۀ 83 و 84، از سورۀ 27: النّمل [67] ـ ذيل آيۀ 47، از سورۀ 18: الكهف [68] ـ «تفسير عليّ بن إبراهيم» طبع سنگي، ص 479 و 480 [69] ـ «مجمع البيان» مجلّد 4، ص 234؛ و تفسير «برهان» ج 2، ص 781 [70] ـ تفسير «برهان» ج 2، ص 781 و ص 772 [71] - همان [72] ـ مضمون اين مطالب را در كتاب «عليٌّ صوتُ العدالة الانسانيّة» از جبران خليل جبران نقل كرده است. [73] ـ «نهج البلاغة» خطبۀ 147، ج 1، ص 269 از طبع عبده مصر، مطبعۀ عيسي البابي الحلبي [74] ـ همان مصدر، كلام 23، ج 2، ص 21 [75] ـ همان مصدر، خطبۀ 3، ج 1، ص 37 از طبع عبده مصر [76] ـ «نهج البلاغة» خطبۀ 222، ج 1، ص 453 [77] ـ در بعضي از نسخ «نهج البلاغة» عُراق به ضمّ عين آوردهاند و معناي آن استخواني است كه گوشت آنرا خورده باشند. [78] ـ «نهج البلاغة» حكمت 236، ج 2، ص 188 [79] ـ «الغارات» ج 1، ص 43 [80] ـ «نهج البلاغة» خطبۀ 121، ج 1، ص 237 [81] ـ «ديوان فروغي» طبع انتشارات صفي عليشاه، ص 20 و 21 [82] ـ ظاهراً إنصاف باشد، كما اينكه مرحوم محدّث قمّي در «الكني و الالقاب» ج 1، ص 346 اين دو بيت را به ابن عقده نسبت داده و در آن انصاف آمده است. [83] ـ «روضات الجنّات» طبع سنگي، ص 275؛ و طبع حروفي، ج 3، ص 299 و 300؛ و مؤلّف آن گفته است: از جمله افرادي كه تصريح به تشيّع خليل نمودهاند قاضي نورالله شوشتري در «مجالس المؤمنين» است. و به وجوهي استدلال كرده از جمله مطالبي است كه ما در اينجا آورديم تا گفتارش كه ميگويد: احتياجُ الكُلّ إليه و غِناه عن الكُلّ. |
|