|
|
آداب مستحبّۀ تغسيل و تكفين و تدفينو بر همين ميزان بدن نيز مؤدّب به آدابي است ؛ بدن را نبايد در مَزبله بيندازند يا در بيابان رها كنند، احترام به اين بدن احترام به روح است ؛ و بر همين اصل از عالم برزخ به عالم قبر تعبير نمودهاند، و گرنه عالم برزخ هزاران برابر از دنيا بزرگتر است تا چه رسد به قبر، ولي ص 184 بجهت نفسِ همين ارتباط تعبير به عالم قبر نمودهاند و از سؤالات برزخيّه تعبير به سؤال عالم قبر نمودهاند ؛ و مردۀ مؤمن را بايد احترام نمود بدنش هم داراي احترام است. قبر بايد به اندازۀ بدن او باشد، مرده را در ميان قبر راحت بخوابانند، قبر را به اندازۀ كافي گود كنند. در جائي كه كسي ميخواهد از دنيا برود كاري نكنند كه از نزول ملائكه جلوگيري كند ؛ آدم جُنُب داخل نشود، قرآن قرائت كنند، پاي محتضر را به سمت قبله دراز كنند، دعاي عديله بخوانند، سورۀ يس و صافّات بخوانند، آهن يا چيز سنگين روي شكم او نگذارند، افرادي كه وارد ميشوند اگر با وضو باشند چه بهتر است چون اينجا محلّ نزول فرشتگان و ارواح مقدّسۀ معصومين است. چون از دنيا رفت براي تشييع او مؤمنين اجتماع كنند و او را با سه آبِ سدر و كافور و آب خالص سه بار غسل دهند و در سه پارچه يا پنج جامه كفن كنند و بر كفن، جوشن كبير و اسماءالله را بنويسند و مؤمنين نيز شهادت خود را بر كفن او مرقوم دارند. بعد او را وارد در قبرستان كنند و تا هنگام ورود در قبر تدريجاً نزديك به قبر بنمايند، اگر مرد است بدن را از پائين قبر و اگر زن است از پهلوي قبر داخل كنند، و در ميان قبر صورت او را برهنه نموده و روي خاك گذارند، كنايه از آنكه خداوندا بهترين جاهاي بدن خود را كه موجب شرف و آبروي من بود اينك در مقابل مقام عظمت و جلال تو به روي خاك مينهم، و بر او تلقين بخوانند و جَريدَتَين در زير ص 185 بغلهاي او بگذارند، در چهارگوشۀ قبر او تربت سيّدالشّهداء بريزند دستبندي و گلوبندي از تربت براي او قرار دهند و روي چشمها را تربت بگذارند، و در روي جريدتين كه از چوبتر است با انگشت شهادت بر توحيد و رسالت و ولايت را بنويسند. اين آداب گرچه با بدن مقبور و افتادۀ او انجام ميگيرد ولي روحش خوشحال ميشود و اين احترامات، ادب نسبت به روح اوست ؛ چون عمري اين بدن آلت دست نفس بوده و براي رساندن به كمال، او را خدمت كرده است لذا مورد احترام قرار ميگيرد. بَه بَه! چه خوب است انسان را با آداب مستحبّه غسل دهند و كفْن و دفن بنمايند، و واقعاً اگر انسان بداند كه مؤمنان اينطور از روي محبّت با جنازۀ او رفتار ميكنند، اشتهاي مردن ميكند. بعضي از دوستان و برادران ايماني و اخلاّء روحاني ما كه رحلت كردند و ما در تجهيز آنان شركت كرديم، من واقعاً اشتهاي مردن كردم. مؤمنين سابق اينطور بودند و جنازه را اينطور دفن ميكردند، همسايگان و اقرباء و ارحام و آشنايان و دوستان همه ميآمدند در منزل ؛ با تشكيلاتي آب گرم ميكردند در همان منزل با سلام و صلوات و روضه و گريه و دعا و قرآن جنازه را پاكيزه ميشستند و طيّب و طاهر نموده و غسل ميدادند و از كافور حنوط نموده و از همان كفني كه آن متوفّي از مكّه يا كربلا تهيّه نموده و در آب زمزم يا فرات شسته بود و به خانۀ كعبه يا حرمهاي مَشاهد مشرّفه ماليده و متبرّك كرده بود و سپس تمام آن را به نوشتن أسماء الله مزيّن و به شهادت چهل مؤمن ص 186 بر ايمان او ممهور و موَشّح نموده بود كفن ميكردند ؛ خوشا بحال چنين افرادي با چنين نيّتهاي پاك و عقائد استوار. امّا حالا بيچارۀ مسكين 90 سال دارد و ميترسد نام مرگ يا وصيّت را در نزد او ببرند ؛ چندين مرض دارد چشم آب آورده، مرض قند هر لحظه تهديدش ميكند، فشار خون و مرض كليه و اعصاب و تورّم غدّۀ پرستات و بواسير ؛ سكته هم كرده ولي در عين حال دلش و خاطراتش باز هم بطرف دنياست. منزل هم ديگر تحمّل اين مريض را نميكند آقازاده داد و بيداد ميكند: ببريد پدرم را به بيمارستان! بيهُشانه او را به بيمارستان ميبرند به اين دست و آن دست هِي سوزن فرو ميكنند و ديگر رگها را پيدا نميكنند ؛ رگها بسته شده است. بيمارستان و طبيب معالج هم براي آنكه يك صورت حساب مفصّل تهيّه كنند اين بيچارۀ در حال احتضار را از اين سالن به آن سالن براي آزمايش و عكسبرداري ميكشانند تا با بدن آلوده به الكل و نجس جان ميدهد نه كسي او را رو به قبله كشيده و نه بر او دعا و قرآن خوانده، و نه سلامي و صلواتي. فوراً او را به سردخانۀ بيمارستان و از آنجا به بهشت زهرا (قبرستان محلّ) ميبرند و نه كسي ميگويد لا إلَهَ إلاّ اللَه. غسّال او معلوم نيست با چه نيّتي غسل ميدهد. و آقازادۀ محترم يك دوربين عكّاسي بدوش انداخته قدم ميزند. نزديكان و ارحام هم ميترسند در مرده شويخانه بروند كه ببينند ص 187 غسّال چه قسم غسل ميدهد ؛ تازه اگر هم بروند چيزي نميدانند ؛ زنهاي رحم و قوم و خويش هم ميترسند درمغسل زنها بروند. مردها زير درختها و سايبان نشسته سيگار ميكشند و دائماً ميپرسند: تمام شد؟ تمام شد؟ كه زودتر ماشين را روشن كرده پشت فرمان نشسته و قبرستان را ترك كنند. خدا نكند انسان چنين مردني بكند ؛ خدا رحمت كند، واعظ محترمي بود در قم كه مردي فاضل و دانشمند بود و جزء اهل علم و مطالعه بود، و در آن وقت كه ما در قم تحصيل ميكرديم مردهشوئي بود در قم به نام مشهدي نوروز. آن واعظ بالمناسبة بر فراز منبر ميگفت: اگر مردهشوي انسان مشهدي نوروز باشد خدا نكند انسان در قم بميرد. رواياتي كه دربارۀ عذاب قبر و ثواب قبر وارد شده است راجع به همان بدن برزخي است كه به مناسبت ارتباط عالمِ برزخِ هر كس به قبر آن كس، از آن تعبير به عذاب قبر شده است. اسباب و علل فشار قبردر «عِلَل الشّرآئع» مرحوم صدوق با سند متّصل خود روايت ميكند از زيد بن عليّ از پدرش از جدّش از أميرالمؤمنين عليه السّلام: قَالَ: عَذَابُ الْقَبْرِ يَكُونُ مِنَ النَّمِيمَةِ وَالْبَوْلِ وَ عَزْبِ الرَّجُلِ عَنْ أَهْلِهِ. [165] «فرمود: عذاب قبر از سخنچيني و پرهيز نكردن از بول و دوري مرد از زنش پيدا ميشود كه رختخواب خود را جدا نموده و در غذا و ص 188 خواب از او دوري كند.» و نيز با سند متّصل خود روايت ميكند از حضرت صادق از پدرش از پدرانش عليهم السّلام كه: قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ: ضَغْطَةُ الْقَبْرِ لِلْمُؤْمِنِ كَفَّارَةٌ لِمَا كَانَ مِنْهُ مِنْ تَضْيِيعِ النِّعَمِ. [166] «رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمودند: فشار قبر براي مؤمن كفّارۀ تضييع نعمتهائي است كه نموده است.» كليني روايت ميكند از عدّهاي از اصحاب از أحمد بن محمّد بن خالد از عثمان بن عيسي از عليّ بن أبي حمزه از أبوبصير: قَالَ: قُلْتُ لاِبِي عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ: أَ يَفْلِتُ مِنْ ضَغْطَةِ الْقَبْرِ أَحَدٌ؟ قَالَ: فَقَالَ: نَعُوذُ بِاللَهِ مِنْهَا ؛ مَا أَقَلَّ مَنْ يَفْلِتُ مِنْ ضَغْطَةِ الْقَبْرِ! «ميگويد: من به حضرت صادق عليه السّلام عرض كردم: آيا كسي از فشار قبر رهائي پيدا ميكند؟ حضرت فرمودند: پناه به خدا از فشار قبر ؛ چقدر افرادي كه از فشار قبر رهائي پيدا كنند كم هستند.» و سپس فرمودند: چون عثمان، رقيّه دختر رسول خدا را كشت، رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم بر كنار قبر او ايستادند و درحاليكه سر خود را به آسمان بلند نموده و اشگ از چشمانشان جاري بود به مردم فرمودند: ص 189 من رقيّه دخترم را به ياد آوردم و نيز به ياد آوردم آنچه را كه به او رسيده بود پس دلم شكست و خواستم كه خدا او را از فشار قبر برهاند و عرض كردم: اللَهُمَّ هَبْ لِي رُقَيَّةَ مِنْ ضَغْطَةِ الْقَبْرِ. فَوَهَبَهَا اللَهُ لَهُ. «بار پروردگارا به خاطر من رقيّه را از فشار قبر برهان. پس خداوند او را بخاطر پيامبر رهانيد.» و حضرت صادق به دنبال اين قضيّه فرمودند: رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم براي تشييع جنازۀ سَعد از منزل خارج شدند در حاليكه هفتاد هزار فرشته جنازۀ وي را تشييع مينمودند ؛ و پس از دفن، حضرت رسول الله سر خود را بطرف آسمان بلند نموده و فرمودند: مِثْلُ سَعْدٍ يُضَمُّ ؟ آيا فشار قبر، شخصي مانند سعد را با اين سابقۀ درخشانش در اسلام ميگيرد؟ أبوبصير ميگويد: عرض كردم: فدايت شوم ما چنين ميپنداشتيم كه سعد از بول اجتناب كامل نميكرد! حضرت فرمود: مَعَاذَ اللَهِ، إنَّمَا كَانَ مِنْ زَعَآرَّةٍ [167] فِي خُلُقِهِ عَلَي أَهْلِهِ. «پناه به خدا چنين نيست، بلكه فشار قبر سعد به علّت سوء خُلقي بود كه با اهل خانۀ خود داشت.» حضرت صادق فرمودند: مادر سعد گفت: گوارا باد اي سعد برتو در اين بهشتي كه وارد شدي!
ص 190 رسول خدا فرمود: اي مادر سعد! بر خدا حكم جزمي منما. [168] و نيز كليني روايت ميكند با إسناد خود از أبوبصير از يكي از صادقين عليهما السّلام. قَالَ: لَمَّا مَاتَتْ رُقَيَّةُ بِنْتُ رَسُولِ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ: الْحَقِي بِسَلَفِنَا الصَّالِحِ عُثْمَانَ بْنِ مَظْعُونٍ وَ أَصْحَابِهِ ؛ قَالَ: وَ فَاطِمَةُ عَلَيْهَا السَّلَامُ عَلَي شَفِيرِ الْقَبْرِ تَنْحَدِرُ دُمُوعُهَا فِي الْقَبْرِ وَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ يَتَلَقَّاهُ بِثَوْبِهِ قَآئِمًا يَدْعُو، قَالَ: إنِّي لَاعْرِفُ ضَعْفَهَا وَ سَأَلْتُ اللَهَ عَزَّوَجَلَّ أَنْ يُجِيرَهَا مِنْ ضَمَّةِ الْقَبْرِ. [169] «حضرت فرمود: چون رقيّه دختر رسول الله صلّي الله عليه وآله وفات كرد، رسول خدا فرمود: اي دخترم! بپيوند به سلفِ صالحِ ما عثمان بن مظعون و اصحاب او ؛ و فاطمه عليها السّلام بر كنارۀ قبر ايستاده بود و چنان گريه ميكرد كه اشگهاي چشم او در قبر فروميريخت، و رسول خدا صلّي الله عليه وآله در حالي كه ايستاده دعا مينمود آن اشگها را با لباس خود پاك ميكرد. رسول خدا فرمود: من از ضعف رقيّه خبر دارم و از خداوند ص 191 عزّوجلّ خواهش كردم كه او را از فشار قبر خلاصي بخشد.» و نيز كليني روايت ميكند از عليّ بن إبراهيم از محمّد بن عيسي از يونس: قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنِ الْمَصْلُوبِ يُعَذَّبُ عَذَابَ الْقَبْرِ؟ قَالَ: فَقَالَ: نَعَمْ إنَّ اللَهَ عَزَّ وَجَلَّ يَأْمُرُ الْهَوَآءَ أَنْ يَضْغَطَهُ. [170] و در روايت يونس ميگويد: «من از حضرت راجع به شخصي را كه به دار آويختهاند سؤال كردم كه آيا او را هم عذاب قبر ميدهند؟ حضرت فرمود: آري خداوند عزّ وجلّ به هوا امر ميكند كه او را در فشار خود بگيرد.» و در روايت ديگر حضرت صادق عليه السّلام در پاسخ گفتند كه: خداوند زمين و هوا يكي است ؛ خداوند بسوي هوا وحي ميكند كه او را در فشار بگيرد، و هوا چنان او را در فشار قرار ميدهد كه از فشار قبر سختتر باشد.[171] استحباب قراردادن جريدتين در كفن زير بازوهاي ميّتكليني روايت ميكند با إسناد خود از زُراره كه ميگويد: به حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام عرض كردم: چرا براي ميّت جَريده ميگذارند؟ (جريده چوب تازهاي است كه از درخت ميچينند به طول يك ذراع ـ قريب نيم متر ـ و چون ميّت را ميخواهند كفن كنند زير بازوهاي او در داخل كفن ميگذارند.) حضرت فرمودند: براي آنكه تا هنگاميكه آن جريده مرطوب ص 192 است عذاب از او برداشته ميشود، و در اين زمان كسي از او حساب نميكشد. حضرت فرمودند: عذاب قبر پيوسته نيست بلكه در يك روز و در يك ساعت انجام ميگيرد، فقط به اندازۀ مدّتي كه ميّت را در قبر ميگذارند و مردم مراجعت ميكنند ؛ و آن دو چوبتر را براي همين مدّت از زمان ميگذارند، و بعد از اينكه آنها خشك شوند ديگر عذاب و حسابي إنشاءالله نخواهد داشت. [172] و كليني با سند ديگر روايت ميكند از حَريز و فُضيل و عبدالرّحمن كه گفتند: از حضرت صادق عليه السّلام سؤال شد: به چه علّتي براي مرده جريده ميگذارند؟ حضرت فرمود: براي آنكه تا مدّتي كه جريده،تر است عذاب از او فاصله ميگيرد. [173] اينها همه شواهد براي ارتباط بدن مثالي به بدن واقع شدۀ در قبر است. و از جمله مسائل ارتباطيّه، نپوسيدن بدن پيامبران و ائمّۀ طاهرين و اولياي خدا و بعضي از اخيار و ابرار در قبر است. در بعضي از مقابري كه بطور سرداب حفر شده و جنازهها را در آن سرداب پهلوي يكديگر قرار ميدهند، ديده شده است كه جنازۀ بعضي از علماء بالله پس از مرور نيم قرن تازه است. ص 193 البتّه مقام روح و نفس غير از بدن است ؛ جنازه ميخواهد در قبر بپوسد يا نپوسد، بدن لباسي است كه كنده شده است و روح در مقام شامخ خود متنعّم به نعم الهيّه است. و اگر فرض شود بدن قطعه قطعه شود يا سوخته گردد و خاكسترش را به باد دهند يا به دار آويزند و چندين سال بر فراز دار بماند و كهنه گردد و كبوتر در شكم ميّت لانه بگذارد، چنانچه بدن فقيه و متكلّم اسلام قاضي نورالله شوشتري را در زير شلاّقهاي خاردار ريز ريز كردند، و بدن فقيه عاليقدر اسلام شهيد اوّل را به دار آويختند و سپس سوزاندند و خاكسترش را به باد دادند، و بدن حضرت زيدبن عليّ بن الحسين را چهار سال بر بالاي چوبۀ دار نگاه داشتند ؛ ولي با همۀ اين احوال به اندازۀ سر سوزني از ثوابهاي آن متوفّي كم نخواهد شد بلكه بواسطۀ ارتباط برزخ با بدن مثالي، همين وقايع ممكنست موجب إعلاء درجه و ترفيع مقام آن شهيدان راه حقّ و ولايت گردد. ولي با همۀ اين احوال بدنهائي كه در ميان قبر است ممكن است نپوسد، و درجۀ تقوي و طهارت روح تأثير در اين لباس داخل قبر افتاده نموده و او را تازه نگاهدارد. تازه بودن جنازۀ صدوق در قبر بعد از هزارسالمانند جنازۀ شيخ صدوق محمّد بن عليّ بن حسين بن موسيبن بابويه قمّي، كه از اعاظم علماي اسلام و كم نظير، و شايد در فنون خود بينظير باشد، و بسياري از علماء او را بر شيخ كليني از نقطه نظر احاطه و دقّت مقدّم ميدارند ؛ از فحول علماء و صاحب كتاب «مَن لايَحضُرُه الفَقيه» يكي از كتب اربعۀ شيعه و قريب به ص 194 سيصد جلد كتاب ديگر است. در سنۀ 381 هجريّۀ قمريّه رحلت ميكند و در ري مدفون ميگردد. اين مرد مقداري از عمر خود را در زمان غيبت صغري گذرانيده است و به دعاي امام زمان به دنيا آمده است ؛ چون پدرش فرزند نداشت تقاضاي فرزند كرد و حضرت امام زمان به او وعدۀ دو پسر دادند يكي محمّد كه بزرگتر بود و ديگري حسين ؛ و هر دوي آنها از علماء و اخيار و ابرار بودند بالاخصّ محمّد كه امتياز داشت. اين عالِم جليل همين ابن بابويهاي است كه در جنوب طهران در راه حضرت عبدالعظيم حسني عليه السّلام مدفون است، و پس از حضرت عبدالعظيم و امامزاده حمزه، طهرانيها در پناه او به سر ميبرند. سابقاً يك بقعۀ مختصر و متروكي داشته است، و در زمان فتحعلي شاه قاجار كه باران شدّت پيدا ميكند در قبر ايشان شكافي پديدار ميشود و افرادي كه براي تعمير ميروند ميبينند يك سردابي است و يك آدم خوابيده است و بدن سالم بتمام معني. خبر را به طهران ميآورند و به گوش فتحعلي شاه ميرسد، و او با جماعتي از علماء و اعيان حركت ميكند به سمت ابن بابويه ؛ و شاه ميخواهد خودش برود داخل سرداب و جنازۀ صدوق را ببيند بزرگان مانع ميشوند و ميگويند: شما نرويد ديگران بروند و براي شما خبر بياورند. ص 195 فتحعلي شاه خودش وارد نميشود، يكي پس از ديگري علماء و اعيان داخل ميشوند و خبر ميآورند و أخبار همه متّفقاً اين بود كه يك آقائي خوابيده است، كفن شده بوده است ولي كفنش ريخته و بدنش عريان عريان، فقط در روي عورت او به شكل ساتري عنكبوت تار تنيده است. و روي كفنِ ريخته شده و پودر شده، يك چيزي است مثل طناب پيچيده دور بدنش و گويا از همان ريسمانهائي است كه دور كفن روي بدن ميپيچيدهاند. اين بدن بلند قامت و بسيار خوش هيكل و زيباست، محاسنش حنائي است و دستهايش حنائي است و كف پاهايش حنائي است و به ناخنش زردي رنگ حنا موجود است. اين واقعه در سنۀ 1238 هجريّۀ قمريّه اتّفاق افتاده است يعني 158 سال قبل، چون اكنون در ماه رمضان سنۀ 1396 هجريّه ميباشيم. فتحعلي شاه دستور ميدهد آن سوراخ را بگيرند، و اين قبّه و بارگاه فعلي را بر مزار او بنا ميكند. اين مطالب را ما در اينجا از «روضاتُ الجنّات» خونساري و «تنقيحُ المَقال» مامَقاني و «قصص العلمآء» تنكابني و «فوآئد الرّضويّة» قمّي نقل كرديم. آقا سيّد محمّد باقر خونساري در «روضات» مينويسد: بعضي از افرادي كه خودشان در معيّت فتحعلي شاه رفته بودند، به اصفهان آمده و براي بعضي از اساتيد ما قضيّه را شرح دادند. ص 196 و شيخ عبدالله مامقاني در «تنقيح» مينويسد: مرحوم آقا سيّد إبراهيم لواساني كه ساكن طهران بود و خودش داستان را عياناً مشاهده نموده بود، در چهل سال پيش براي من نقل كرد كه من خودم ديدهام. و مامقاني ميگويد: اين قضيّه در نزد من جاي ترديدنيست.[174] از زمان شيخ صدوق تا حال 1015 سال است و تا زمان كشف اين واقعه 857 سال ميگذرد. براي اين قضيّه جز ارتباط عالم برزخ با بدن مقبور در زمين، چه محمل ديگري ميتوان يافت؟ آقاي دكتر در كتابش مينويسد: اينكه ميگويند بدن صدوقتر و تازه است، براي آن است كه رياضت ميكشيد ؛ افرادي هم كه چربي نخورند و گوشت نخورند بدنهاي آنها خشك ميشود، و اگر در محفظهاي قرار دهند كه با هوا و رطوبت تماس نداشته باشد ممكن است كه چند صباحي بدن بماند. آقا جان بيا ايمان بياور به خدا و عالم غيب! صدوق اهل گوشت و چربي خوردن هم بود، رياضت هم نميكشيد و چاق هم بود، قريب هزارسال است كه مرده، بدنتر و ص 197 تازه است، زير زمين مرطوب هم هست. الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ. [175] عجيب مرض مهلكي است غربزدگي بلكه غرب پرستي، اين آقايان غربزده تمام اصول عالم غيب را ميخواهند با فرمول توجيه كنند و در چهارچوبۀ علوم تجربي زنداني نمايند ؛ زهي جهالت. داستان شاه إسمعيل و حرّ بن يزيد رياحيدر كتاب «تنقيح المَقال» مامَقاني نقل ميكند از حائري از سيّد نعمة الله جزائري در كتاب «أنوار نعمانيّه» كه او ميگويد: جماعتي از مردمان معتمد و موثّق براي من نقل كردند كه چون شاه إسمعيل بغداد را به تصرّف خود درآورد براي زيارت قبر حضرت سيّد الشهداء عليه السّلام به كربلا آمد. و چون از بعضي از مردم شنيده بود كه به حرّبن يزيد رياحي طعن ميزنند، به سمت قبر حرّ آمد و دستور داد قبر حرّ را نبش كنند. چون قبر حرّ را نبش كردند، ديدند كه به همان هيئت و كيفيّتي كه كشته شده است خوابيده است، و بر سر او دستمالي ديدند كه با آن سر حرّ بسته شده بود. شاه إسمعيل نورَّاللهُ مضجعه چون در كتب سِيَر و تواريخ خوانده بود كه در واقعۀ كربلا كه سر حرّ مورد اصابت قرار گرفت و حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام دستمال خود را بر سر حرّ بستند و حرّ با همان دستمال دفن شده است، براي باز كردن و برداشتن دستمال تصميم گرفت. ص 198 چون آن دستمال را باز كردند خون از سر حرّ جاري شد بطوريكه از آن خون قبر پُر شد. و چون دستمال را بستند خون باز ايستاد و چون دوباره باز كردند خون جاري شد. و هر چه كردند كه بتوانند آن خون را به غير از همان دستمال بندبياورند و از جريانش جلوگيري كنند ميسّر نشد. و از اينجا دانستند كه اين قضيّه موهبت الهي است كه نصيب حرّ شده است و به سبب حسن حال حرّ و سعادتمندي اوست كه چنين كرامتي براي او مانده است. شاه إسمعيل دستور داد قبّهاي بر مزار او بنا كردند و خادمي را بر آن گماشت تا آن بقعه را خدمت كند.[176] اين مسائل همگي دلالت بر ارتباط عالم برزخ با اين عالم دارد. رواياتي كه دلالت دارد بر اطّلاع عالم ارواح از امور اين عالم، بسيار عجيب است. رؤياي آقا ميرزا نجم الدّين راجع به غذاي ملكوتيدر سنۀ 1364 هجريّۀ قمريّه يعني 32 سال پيش مرحوم شيخالفقهاء والمحدّثين، مجلسي زمان خود، آية الله آقا ميرزا محمّد طهراني أعلي اللهُ تعالَي مقامَه الشّريف، كه دائي پدر ما بودند و از علماء برجستۀ اسلام و مقيم سامرّاء و صاحب تأليفات نفيسه از جمله «مستدركُ البحار» كه بعد از علاّمۀ مجلسي كتابي مانند آن تا به حال نوشته نشده است، با تمام اقرباء خود براي زيارت حضرت ثامنُ الائمّة ص 199 عليه السّلام به ايران مسافرت كردند. ايشان در آن وقت سنّشان 85 سال بود و بسيار مرد متعبّد و متهجّد و پارسا و خوش اخلاق بود. اولاد ايشان و دامادها همه عالم و صاحب فضل و كمال و تقوي بودند. البتّه به مناسبت قرابت و خويشاوندي در منزل مرحوم والد ما آية الله آقا حاج سيّد محمّد صادق طهراني، كه از علماي طهران بودند، وارد شدند و هر روز جماعتي از علماء اعلام و محترمين از تجّار و اصناف به ديدن ايشان ميآمدند و منزل مملوّ از جمعيّت و آمد و رفت بود. چندين نفر مختصّ به پذيرائي از واردين بودند، از آن جمله اعمام ما كه همشيرهزادگان ايشان بودند حضرت آية الله حاج سيّد محمّد تقيّ و حاج سيّد كاظم و حاج سيّد محمّد رضا كه اوّل وقت چاشتگاه ميآمدند و تا پاسي كه از شب ميگذشت بعد از صرف شام مراجعت به منزلهاي خود مينمودند. چند روز كه از اين قضيّه گذشت، يك روز آقا ميرزا نجم الدّين آقازادۀ بزرگ مرحوم آقا دائي آقا ميرزا محمّد، كه او خود نيز از علماي برجسته و داراي تأليفات عديدهاي است، رو كرد به يكي از عموهاي ما (آقاي حاج سيّد محمّد رضا) و گفت: من ديشب عمّهام را خواب ديدم (يعني والدۀ ايشان) و در عالم رؤيا به من گفت به محمّد رضا بگو: چرا چند شب است غذاي ما را نفرستادهاي؟ (اين جمله را ص 200 آقاميرزا نجم الدّين به عموي ما گفت.) عموي ما هر چه فكر كرد چيزي به نظرش نرسيد، تا فرداي آن روز كه در منزل ما آمدند گفتند: معني خواب را پيدا كردم. من سي سال است عادتم اين است كه بعد از نماز مغرب و عشاء دو ركعت نماز والدين ميخوانم و ثوابش را به روح پدر و مادرم هديّه ميكنم ؛ چند شب است كه بواسطۀ پذيرائي از واردين نتوانستم بخوانم و اينك مادرم به خواب آقا ميرزا نجم الدّين آمده و از من گلايۀ نفرستادن غذاي ملكوتي خود را ميكند. آقا ميرزا نجم الدّين ساكن سامرّاء و تازه وارد به طهران و عموي ما ساكن طهران و ابداً آقا ميرزا نجم الدّين از اين عمل عموي ما مطّلع نبوده است. و اين خواب موجب تعجّب همۀ حضّار شد. اينها ارتباط عالم ارواح است با عالم طبع و شهادت. امروز روز هفدهم ماه رمضان و روز واقعۀ بدر است كه خداوند بر مسلمين منّت نهاد و آن افراد قليل را بر آن جماعت كثيري كه با عِدّه و عُدّۀ كافي به قصد اضمحلال مسلمين و رسول خدا آمده بودند پيروز گردانيد. شهادت أميرالمؤمنين عليه السّلام در ماه رمضان سنۀ چهلم از هجرت واقع شد و حضرت شب نوزدهم را تا صبح به شكرانۀ فتحي كه خداوند به مسلمانان عنايت فرموده بود، و آن فتح در روز هفدهم ماه رمضان از سنۀ دوّم از هجرت واقع شد، بيدار بود و اهل بيت خود را نيز به جهت إحياء بيدار نگاه داشت. ص 201 ديدن أميرالمؤمنين رسول خدا را در رؤيا در شب شهادتدر «نهج البلاغة» وارد است: وَ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ فِي سُحْرَةِ [177]الْيَوْمِ الَّذِي ضُرِبَ فِيهِ: مَلَكَتْنِي عَيْنِي وَ أَنَا جَالِسٌ فَسَنَحَ لِي رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ، فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَهِ! مَاذَا لَقِيتُ مِنْ أُمَّتِكَ مِنْ الاوَدِ وَاللَدَدِ! فَقَالَ: ادْعُ عَلَيْهِمْ، فَقُلْتُ أَبْدَلَنِيَ اللَهُ بِهِمْ خَيْرًا مِنْهُمْ وَ أَبْدَلَهُمْ بِي شَرًّا لَهُمْ مِنِّي. [178] «حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام در سحرگاه همان روزي كه ضربت خوردند، فرمودند: من در حاليكه نشسته بودم چرت و پينگي چشمان مرا گرفت و در آن حال رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم بر من ظاهر شد و من عرض كردم: اي رسول خدا! چيست اين مصيبتي كه به من در اثر انحراف و عداوت امّت تو به من رسيده است؟ رسول الله فرمودند: آنها را نفرين كن! من دعا كردم خداوند به عوض آنها ملاقات و زيارت خوبان را ص 202 نصيب من گرداند، و به عوض من بر آنان بدان را مسلّط فرمايد.» ابن أبي الحديد معتزلي در «شرح نهج البلاغة» از أبوالفرج اصفهاني از محمّد بن جَرير طبري با أسنادي كه در كتاب خود ذكر كرده است از أبي عبدالرّحمن سَُلَمي روايت ميكند كه: قَالَ: قَالَ لِيَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ عَلَيْهِ السَّلَامُ: خَرَجْتُ وَ أَبِي يُصَلِّي فِي الْمَسْجِدِ، فَقَالَ لِي: يَا بُنَيَّ! إنِّي بِتُّ اللَيْلَةَ أُوقِظُ أَهْلِي لاِنَّهَا لَيْلَةُ الْجُمُعَةِ صَبِيحَةُ يَوْمِ بَدْرٍ، لِتِسْعَ عَشَرَةَ لَيْلَةً خَلَتْ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ، فَمَلَكَتْنِي عَيْنَايَ فَسَنَحَ لِي رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ ] وَسَلَّمَ [ فَقُلْتُ: يَا رَسُولَ اللَهِ! مَاذَا لَقِيْتُ مِنْ أُمَّتِكَ مِنَالاوَدِ وَاللَدَدِ، فَقَالَ لِي: ادْعُ عَلَيْهِمْ. فَقُلْتُ: اللَهُمَّ أَبْدِلْنِي بِهِمْ خَيْرًا مِنْهُمْ وَ أَبْدِلْهُمْ بِي مَنْ هُوَ شَرٌّ مِنِّي. قَالَ الْحَسَنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ: وَ جَآءَ ابْنُ أَبِي السَّاجِ [179] فَـَاذَنَهُ بِالصَّلَوةِ فَخَرَجَ فَخَرَجْتُ خَلْفَهُ، فَاعْتَوَرَهُ الرَّجُلَانِ، فَأَمَّا أَحَدُهُمَا فَوَقَعَتْ ضَرْبَتُهُ فِي الطَّاقِ، وَ أَمَّا الاخَرُ فَأَثْبَتَهَا فِي رَأْسِهِ. [180] «أبي عبدالرّحمن سلمي ميگويد: حضرت حسن بن عليّ عليهما السّلام به من گفت: من با پدرم از منزل بيرون رفتيم براي ص 203 نمازگزاردن در مسجد، پدرم فرمود: اي نور ديدۀ من! من ديشب را بيتوته كردم و اهل منزل را نيز بيدار نگاه داشتم چون شب جمعهاي بود كه صبحش واقعۀ بدر روي داده بود و نوزده شب از ماه رمضان ميگذشت (آنگاه حضرت داستان رؤياي رسول الله را به همان طوري كه در «نهج البلاغة» ذكر شد بيان ميفرمايند. و سپس راوي ميگويد:) امام حسن فرمود: ابن أبي السّاج آمد و به پدرم اعلام نماز كرد، پدرم از منزل خارج شد و من هم خارج شدم كه آن دو نفر آهنگ كشتن پدرم را نمودند و شمشير پرتاب كردند. شمشير يكي بر طاق فرود آمد و شمشير ديگري در سر پدرم نشست.» در اين حال است كه صدا ميزند: فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ. «سوگند به پروردگار كعبه كه فائز شدم.» شهادت در نزد آن حضرت فوز است، كشته شدن در راه خدا سعادت است و بهشت است. آمدن أميرالمؤمنين به كربلا و بوئيدن تربت راابن أبي الحديد در «شرح نهج البلاغة» روايت ميكند از نَصر با إسناد خود از هَرْثَمَة بن سَليم كه گفت: ما با أميرالمؤمنين عليّ عليهالسّلام براي جنگ صفّين حركت كرديم ؛ چون آن حضرت در بين راه در كربلا فرود آمد، ما با آن حضرت نماز جماعت بپاي داشتيم. چون از نماز فارغ شد و سلام نماز را گفت مقداري از خاك را برداشت و بوئيد و گفت: وَاهًا لَكِ يَا تُرْبَةُ! لَيُحْشَرَنَّ مِنْكِ قَوْمٌ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ بِغَيْرِ ص 204 حِسَابٍ. «عجبا از تو اي تربت! سوگند به خدا كه از ميان تو جماعتي برميخيزند كه بدون حساب داخل بهشت ميشوند.» چون هَرْثَمَة از جنگ صفّين به نزد زنش جَرْداء دختر سَمير كه از شيعيان أميرالمؤمنين عليه السّلام بود بازگشت به او گفت: اي جَرداء ميخواهي از دوستت أبوالحسن براي تو مطلبي نقل كنم كه تعجّب كني! چون وارد كربلا شد مشتي از خاك بر گرفت و بو كرد و چنين گفت: وَاهًا لَكِ أَيَّتُهَا التُّرْبَةُ! لَيُحْشَرَنَّ مِنْكِ قَوْمٌ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ بِغَيْرِ حِسَابٍ. او ادّعاي علم غيب ميكند؟ زن گفت: اي مرد دست از اينگونه سخنها بردار، أميرالمؤمنين جز كلام حقّ هيچ چيز ديگري نميگويد. هرثمة ميگويد: چون عبيدالله بن زياد لشكر براي جنگ با حسين عليه السّلام به كربلا فرستاد، من نيز در ميان آن لشكر بوده و به كربلا رفتم. و چون به منزلگاه حسين عليه السّلام و اصحابش رسيدم به ياد آوردم كه اين زمين همان زميني است كه ما با أميرالمؤمنين عليهالسّلام در راه صفّين در آن وارد شديم. و همان نقطهاي را كه أميرالمؤمنين از خاكش بوئيد شناختم و آن كلماتي را كه فرموده بودند به خاطر آوردم و لذا از اين حركت و مسيرم به كربلا ناخشنود شدم. عنان اسب را به طرف حسين عليه السّلام گردانيدم و در مقابلش ص 205 ايستادم و سلام كردم ؛ و آن حديثي را كه در اين سرزمين از پدرش شنيده بودم براي او بازگو كردم. حضرت حسين عليه السّلام فرمود: اينك آيا موافق ما هستي يا از مخالفين ما؟ عرض كردم: اي پسر رسول خدا! نه از موافقين شما هستم و نه از مخالفين شما ؛ من فعلاً اولاد خود و عيال خود را گذاشتهام و آمدهام و بر آنها از ابن زياد نگرانم. حضرت فرمود: پس از اين سرزمين به سرعت كوچ كن تا اينكه منظرۀ جنگ با ما را نبيني ؛ سوگند به آن خدائي كه جان حسين در دست قدرت اوست هر كس امروز واقعۀ نبرد با ما را ببيند و ما را ياري نكند داخل در آتش خواهد شد. هرثمة ميگويد: من در آنحال با سرعتي هر چه تمامتر پا به گريز نهادم تا اينكه منظرۀ كشتار از ديدگانم پنهان باشد. و نَصر حديث كرده است از أبوجُحَيفَه كه او گفت: عروة بارقي به نزد سعد بن وهب آمد و از او پرسش كرد از حديثي كه او از أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب روايت كرده است. سعد بن وهب گفت: آري، مرا مِخْنَف بن سُليم بسوي أميرالمؤمنين فرستاد در وقتي كه بسوي صفّين در حركت بود، من آمدم و در كربلا به او رسيدم و ديدم با دستش اشاره به زمين ميكند و ميگويد: هیهُنَا هَیهُنَا. «اينجا اينجا.» ص 206 مردي پرسيد: منظور شما چيست اي أمير مؤمنان؟ فَقَالَ: ثَقَلٌ لاِلِ مُحَمَّدٍ يَنْزِلُ هَیهُنَا ؛ فَوَيْلٌ لَهُمْ مِنْكُمْ وَ وَيْلٌ لَكُمْ مِنْهُمْ! «متاع گران بهائي از آل محمّد در اينجا فرود ميآيد ؛ پس واي بر آنها از شما، و واي بر شما از آنها!» مرد پرسيد: مرادتان از اين كلام چيست اي أمير مؤمنان؟ حضرت فرمود: واي بر آنها از شما كه ميكشيد آنها را ؛ و واي بر شما از آنها كه خداوند به پاداش اين كشتار شما را داخل در آتش ميفرمايد. نصر گفته است كه اين كلام به وجه ديگري هم وارد شده است: إنَّهُ عَلَيْهِ السَّلَامُ قَالَ: فَوَيْلٌ لَكُمْ مِنْهُمْ وَ وَيْلٌ لَكُمْ عَلَيْهِمْ. آن مرد گفت: معناي واي بر ما از ايشان را فهميديم. فَوَيْلٌ لَنَا عَلَيْهِمْ معنايش چيست؟ حضرت فرمود: تَرَوْنَهُمْ يُقْتَلُونَ لَا تَسْتَطِيعُونَ نُصْرَتَهُمْ! «ميبينيد آنها را كه كشته ميشوند و قدرت ياري آنها را نداريد!» و نصر با سند خود از حسن بن كُثَير از پدرش روايت كرده است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام به كربلا آمدند و در آنجا توقّف كردند ؛ و گفته شد به ايشان: اي أميرالمؤمنين! اينجا زمين كربلاست. فَقَالَ: ذَاتُ كَرْبٍ وَ بَلَآءٍ. و سپس با دست خود اشاره به مكاني نمودند و گفتند: هَیـهُنَا مَوْضِعُ رِحَالِهِمْ وَ مُنَاخُ رِكَابِهِم. «اينجا محلّ باراندازهاي آنان است و محلّ خوابيدن اسبها و شترهاي آنان ص 207 است.» و سپس با دست اشاره كردند به مكان ديگري و فرمودند: هَیـهُنَا مُرَاقُ دِمَآئِهِم. «اينجا محلّ ريخته شدن خونهاي آنانست.» و سپس أميرالمؤمنين عليه السّلام از آنجا به ساباط حركت كردند.[181] إخبار أميرالمؤمنين عليه السّلام به حوادث كربلا در راه صفّينمجلسي رضوانُ الله عليه در «بحار» از «خرائج و جرائح» آورده است از حضرت امام محمّد باقر از پدرش عليهما السّلام كه فرمود: مَرَّ عَلِيٌّ عَلَيْهِ السَّلَامُ بِكَرْبَلَا فَقَالَ لَمَّا مَرَّ بِهِ أَصْحَابُهُ وَ قَدِ اغْرَوْرَقَتْ عَيْنَاهُ يَبْكِي وَ يَقُولُ: هَذَا مُنَاخُ رِكَابِهِمْ وَ هَذَا مُلْقَي رِحَالِهِمْ هَبهُنَا مُرَاقُ دِمَآئِهِمْ، طُوبَي لَكِ مِنْ تُرْبَةٍ عَلَيْهَا تُرَاقُ دِمَآءُ الاحِبَّةِ! [182] «أميرالمؤمنين عليه السّلام چون در راه حركت به صفّين به كربلا عبورشان افتاد، در وقتي كه اصحاب آن حضرت ميگذشتند، درحاليكه اشگها در چشمانش حلقه زده بود و ميگريست ميگفت: اينجا محلّ خوابيدن و استراحت كردن مركبهاي آنهاست و اينجا محلّ فرود آمدن و بارانداختن آنهاست، و اينجا محلّ ريخته شدن خونهاي آنهاست. خوشا به حال تو اي تربت كه بر روي تو خونهاي محبوبان بارگاه الهي ريخته ميشود!» و حضرت باقر عليه السّلام فرمود:
ص 208 خَرَجَ عَلِيٌّ يَسِيرُ بِالنَّاسِ حَتَّي إذَا كَانَ بِكَرْبَلَا عَلَي مِيلَيْنِ أَوْ مِيلٍ تَقَدَّمَ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ حَتَّي طَافَ بِمَكَانٍ يُقَالُ لَهُ الْمِقْدَفَانِ. فَقَالَ: قُتِلَ فِيهَا مِئَتَا نَبِيٍّ وَ مِئَتَا سِبْطٍ كُلُّهُمْ شُهَدَآءُ، وَ مُنَاخُ رِكَابٍ وَ مَصَارِعُ عُشَّاقٍ شُهَدَآءَ، لَايَسْبِقُهُمْ مَنْ كانَ قَبْلَهُمْ، وَ لَا يَلْحَقُهُمْ مَنْ بَعْدَهُمْ. [183] ص 210 «چون أميرالمؤمنين عليه السّلام مردم را بسوي صفّين حركت دادند رسيدند به جائي كه تا كربلا دو ميل يا يك ميل فاصله داشت، از لشكر خارج شده و در مقابل لشكر دور ميزد بر مكاني كه آن را مِقْدَفان گويند. حضرت فرمود: سوگند به خدا در اينجا دويست پيغمبر و دويست سبط از ذرّيّۀ پيغمبر شهيد شدند. و اينجا محلّ خوابيدن مركبها و به زمين افتادن عاشقاني است كه همه از شهداء هستند و تا آن زمان كسي در درجه و فضيلت بر آنها سبقت نگرفته است و بعد از آن هم كسي به درجه و پايۀ آنها نخواهد رسيد.» آن قدر أميرالمؤمنين عليه السّلام به امام حسن و امام حسين محبّت داشت، و در جنگها نميگذاشت آنها جلو بروند و ميفرمود: معاويه فقط اهتمامش در اينست كه اين دو نور ديدۀ رسول خدا را بكشد و زمين را از نسل و ذرّيّۀ رسول الله خالي كند ؛ در حاليكه به محمّد بن حنفيّه فرزند رشيد و شجاع ديگرش كه از فاطمۀ زهرا نبود شمشير ميدهد و او را مأمور به فتح ميكند و ميگويد: مترس، سرت را به خدا بسپار و بر دندانهاي خود فشار بده و ص 211 چشمت را به آخر لشكر بينداز و برو و فتح كن. اين جملات را به او در جنگ جمل ميفرمايد.[184] [166] ـ «علل الشّرآئع» باب 262، ص 309 [167] ـ «زعارّة» به تشديد راء و تخفيف آن هر دو به معناي سوء خُلق است . [168] ـ «فروع كافي» طبع حيدري، ج 3، ص 236؛ و در «بحار الانوار» طبع حروفي، ج 6، ص 261، به همين عبارات آورده است؛ وليكن در «فروع كافي» طبع سنگي، ج 1، ص 64، جاي قَتَلَها عُثْمانُ را خالي گذارده و اين عبارت را كه رقيّه را عثمان كشت نياورده است [169] . ـ «فروع كافي» طبع حيدري، ج 3، ص 241؛ و طبع سنگي، ج 1، ص 66 [170] ـ «فروع كافي» طبع حيدري، ج 3، ص 241؛ و طبع سنگي، ج 1، ص 66 [171] همان [172] ـ «فروع كافي» باب الجنائز، طبع حيدري، ج 3، ص 152 و 153؛ و طبع سنگي، ج 1، ص 42 [173] - همان [174] ـ آقا سيّد إبراهيم لواساني از معاريف علماء طهران و معاصر با مَهادي خمسه بوده است، و خود نيز دختر آقا سيّد مهدي خراساني را بنكاح خود درميآورد . آقا سيّد إبراهيم پدر آقا سيّد محمّد لواساني و او پدر آقا سيّد أبوالقاسم لواساني و ايشان برادر آقا حاج سيّد حسن لواساني پدر داماد همشيرۀ ما آقاي حاج سيّد كاظم لواساني هستند؛ خانوادۀ سادات لواساني در طهران به حسن اخلاق و علم و ادب مشهور و معروفند . [175] ـ صدر آيۀ 3، از سورۀ 2: البقرة [176] ـ «تنقيح المقال» طبع سنگي، جلد اوّل، ص 260 و 261 [177] ـ «سُحرة» به ضمّ سين و سكون حاء، آخرين وقت سحر را از شب گويند و سحر اعمّ است و زمان قبل از طلوع فجر صادق را سحر گويند . و «أوَد» به معناي اعوجاج و انحراف و كجي است . و «لَدَد» به معناي عداوت و دشمني است . و سيّد رضي گفته است: استعمال اين دو لفظ براي رسانيدن اين معاني از فصيحترين كلمات است . [178] ـ «نهج البلاغة» خطبۀ 68 از طبع عبده ـ مصر، ج 1، ص 118؛ و از شرح ابن أبي الحديد ـ 20 جلدي، جلد 6، ص 112؛ و در اينجا ابن أبي الحديد مفصّلاً داستان شهادت آن حضرت را شرح داده است . [179] ـ ابن أبي الحديد ـ چنانچه ملاحظه ميشود ـ در اين روايت ابن أبي السّاج ضبط كرده؛ ولي مجلسي در «بحار» جلد تاسع كمپاني، ص 655، از «إرشاد مفيد» ابن النّبّاح ضبط كرده است . [180] ـ «شرح نهج البلاغة» ابن أبي الحديد ـ 20 جلدي، جلد 6، ص 121 [181] ـ «شرح نهج البلاغة» ابن أبي الحديد ـ 20 جلدي، جلد 3، ص 169 تاص 171 [182] ـ «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 9، ص 580 [183] ـ «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 9، ص 580 و اين روايت را در «سفينة البحار» طبع سنگي، ج 2، ص 197 تحت لغت عَشِقَ ذكر كرده است، و نيز دو روايت ديگر كه در آن لغت عشق استعمال شده است . اوّل، النّبويّ صلّي الله عليه وآله: إنَّ الْجَنَّةَ لَاعْشَقُ لِسَلْمانَ مِنْ سَلْمانَ لِلْجَنَّةِ . «بهشت نسبت به سلمان عاشقتر است تا سلمان به بهشت.» و دوّم از «كافي» از حضرت صادق عليه السّلام روايت است كه: قالَ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ ] وَسَلَّمَ [: أفْضَلُ النّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبادَةَ فَعانَقَها وَ أحَبَّها بِقَلْبِهِ وَ باشَرَها بِجَسَدِهِ وَ تَفَرَّغَ لَها، فَهُوَ لايُبالي عَلَي ما أصْبَحَ مِنَ الدُّنْيا عَلَي عُسْرٍ أمْ عَلَي يُسْرٍ . (اين روايت را در «اصول كافي» ج 2، ص 83، باب العبادة آورده است.) مجلسي در جزء دوّم مجلّد پانزدهم، از طبع كمپاني (كه كتاب ايمان و كفر و مكارم اخلاق است) ص 88؛ و از طبع حروفي در جلد 70، ص 253 و 254، پس از آنكه اين روايت را از «كافي» روايت ميكند در بيان خود ميفرمايد: عَشِقَ از باب تَعِبَ ميباشد و اسم آن عِشْق است، و آن عبارت است از افراط در محبّت أي أحَبَّها حُبًّا مُفْرِطًا از جهت اينكه وسيله است بسوي قربي كه آن مطلوب حقيقي است . و چه بسا توهّم ميشود كه عشق اختصاص به محبّت امور باطله دارد و بنابراين در محبّت خدا و آنچه كه تعلّق به خدا دارد استعمال نميشود ليكن اين حديث دلالت بر بطلان اين توهّم ميكند، و اگر چه أحوط عدم اطلاق اسماء مشتقّۀ از آنست به خداوند تعالي، بلكه افعالي كه از آن مشتقّ هستند احتياطاً دربارۀ خدا استعمال نشوند؛ بنابر توقيفي بودن أسماء الله . و گفته شده است كه حكماء در كتب طبّيّۀ خود عشق را قسمي از ماليخوليا و جنون و امراض ناشي از غلبۀ سودا دانستهاند، و امّا در كتب الهيّۀ خود عشق را از اعظم كمالات و سعادتها قرار دادهاند؛ و چه بسا بعضي گمان كردهاند كه بين اين دو كلام حكماء تهافت و تخالفي است ليكن اين گمان از گمانهاي سست و بياساس است؛ چون آن عشقي كه مذموم است عشق جسماني حيواني شهواني است و آن عشقي كه ممدوح است عشق روحاني انساني نفساني است . و عشق اوّل به مجرّد وصال و اتّصال با معشوق زائل ميشود و فاني ميگردد و عشق دوّم استمرار پيدا ميكند و أبدالآباد باقي ميماند. ـ انتهي كلام مجلسي (قدّه) . و أنا أقول: در «عوارف المعارف» سهروردي كه در هامش «إحيآء العلوم» طبع دارالكتب العربيّة الكُبري طبع شده است، ج 2، ص 14 گويد: قالَ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ ] وَءَالِهِ [ وَ سَلَّمَ حاكيًا عَنْ رَبِّهِ: إذا كانَ الْغالِبُ عَلَي عَبْديَ الاِشْتِغالَ بي جَعَلْتُ هِمَّتَهُ وَ لَذَّتَهُ في ذِكْري، فَإذا جَعَلْتُ هِمَّتَهُ وَ لَذَّتَهُ في ذِكْري عَشِقَني وَ عَشِقْتُهُ وَ رَفَعْتُ الْحِجابَ فيما بَيْني وَ بَيْنَهُ، لايَسْهو إذا سَها النّاسُ؛ اُولَٓئِكَ كَلامُهُمْ كَلامُ الانْبيآءِ، اُولَٓئِكَ الابْطالُ حَقًّا، اُولَٓئِكَ الَّذينَ إذا أرَدْتُ بِأهْلِ الارْضِ عُقوبَةً أوْ عَذابًا ذَكَرْتُهُمْ فيها فَصَرَفْتُهُ بِهِمْ عَنْهُمْ . پس عشق به معناي محبّت شديد است، و استعمال آن نسبت به محبّت خداي تعالي اشكالي ندارد بلكه مستحسن است؛ چنانكه در اشعار و غزليّات عرفاي بالله فارسي زبان و عربي زبان دارج و رائج است؛ مرحوم سبزواري (قدّه) در «شرح منظومه» ص 180 فرمايد: فإذا كانَ الاِبتهاجُ أوِ العشقُ أو الرّضا أو ما شئتَ فَسَمِّه بالمؤثِّرِ ابتهاجًا بالاثر بما هو أثرٌ تبعاً، فكانَ رضآؤُه بالذّاتِ المتعاليةِ بالفعلِ رضًا . و در حاشيهاش فرمايد: قولُنا: أو ما شئتَ فَسَمِّه، كالمحبّةِ والمشيّةِ و نحوهما و إن لم نُطلِق بعضَها عليه تسميةً بحسَبِ التّوقيفِ الشّرعيِّ لكنْ يجوزُ إسنادًا كما هو مشروحٌ في علم الكلام، و أمّا لفظُ العشقِ فهو كلفظِ المحبّةِ في المعنَي . نيست فرقي در ميان حبّ وعشق شام در معني نباشد جز دمشق و في كُتب الحكمآءِ وَ العرفآءِ متداوَلٌ . و في القدسيّ: مَنْ عَشِقَني عَشِقْتُهُ ـ الحديث . إلاّ أنّ النّبيَّ بما هو نبيٌّ ءَاتٍ بالآدابِ لَم يُداوِلْهُ حراسةً لِلنِّظام . منه قُدّس سرّه ـ انتهَي . [184] ـ در «نهج البلاغة» طبع عبده، خطبۀ يازدهم، ص 43 وارد است: وَ مِنْ كَلامٍ لَهُ عَلَيْهِ السَّلامُ لاِبْنِهِ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَنَفيَّةِ لَمّا أعْطاهُ الرّايَةَ يَوْمَ الْجَمَلِ: تَزولُ الْجِبالُ وَ لا تَزُلْ، غَضَّ عَلَي ناجِذِكَ، أعِرِ اللَهَ جُمْجُمَتَكَ، تِدْ في الارْضِ قَدَمَكَ، ارْمِ بِبَصرِكَ أقْصَي الْقَوْمِ وَ غُضَّ بَصَرَكَ، وَ اعْلَمْ أنَّ النَّصْرَ مِنْ عِنْدِ اللَهِ سُبْحانَهُ .
|
|