|
|
حكومت أميرالمؤمنين عليه السّلام حكومت الهيّه بوده است أميرالمؤمنين عليه السّلام حكومت عجيبي داشت كه آن قدرت و عظمت توأم با ملايمت و عدالت خاصّي بود، بطوريكه از تمام جناياتي كه نسبت به خود آن حضرت ميشد چشم ميپوشيد و مصالح شخصي خود را صِفر، و در برابر مصالح نوع و حقوق مردم ناديده ميگرفت و از سوء قصدها و اهانتها غمض عين ميفرمود. از اينجاست كه ميبينيم افرادي مانند أحمد أمين مصري و ابنعبد ربّه در «عِقد الفريد» ميگويند: حكومت أميرالمؤمنين به يك نبوّت اشبه بود تا به حكومت. و افرادي را كه آن حضرت تربيت كرد مانند حواريّون حضرت عيسي بن مريم بودند ؛ پس اين طرز حكومت نيست. و بر همين اساس صدق و عدالت بود كه معاويه در جنگ صفّين غالب آمد. آري بايد به اين دو نفر و امثال آنها از افرادي كه حكومت را يك سياست توأم با مكر و خدعه و دروغ ميدانند و براي وصول به آن از هيچ جنايتي دريغ ندارند گفت: حكومت حقّۀ الهيّه، حكومت حقّ است و منظور مسلّط شدن بر أعراض و اموال و نفوس مردم نيست ؛ مقصود خودنمائي و مصارعه در صحنۀ منيّت و فرد پرستي نيست ؛ بلكه نشاندن نهال عدالت در قلوب مردم و إحقاق حقوق است ؛ و البتّه اين حكومت الهيّه است كه بايد به دست أميرالمؤمنين و افراد تربيت شدۀ ص 283 در مكتب او صورت گيرد. انبياء نيز آمدهاند تا حكومت حقّه را اجرا كنند و دست شيطان و اعوان او را از جان ومال و ناموس مردم قطع كنند و بساط خودپرستي و خودكامگي را در هم بپيچند و مردم را از يوغ تسلّط بار گرانِ گرانْفكران و سنگين دلان خارج كنند، تا در يك دنيائي از صلح و صفا و آرامش از بهترين مواهب الهيّه متمتّع گردند و به حقوق حقّه و اوّليّۀ خود برسند. لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَيِّنَـٰتِ وَ أَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَـٰبَ وَالْمِيزَانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ. [256] «هر آينه حقّاً ما پيامبران خود را به بيّنات و معجزات و براهين واضحات فرستاديم. و با آنان كتاب و ترازوي عدل فرو فرستاديم تا همگي مردم به قسط و عدالت قيام كنند.» در «أمالي» صدوق با سند متّصل خود از قَرن أبي سليمان الضَّبيّ مَروي است كه: حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام بعضي از پاسبانان خود را فرستادند به دنبال لُبَيْد عَطارُدي كه او را بياورند. پاسبانان او را در مسجد سمّاك يافتند و چون خواستند او را بياورند نَعيم بن دُجاجة أسَدي برخاست و به طرفداري از او، مانع شد كه او را بياورند. حضرت كسي را فرستادند و نعيم را حاضر كردند. چون نعيم حاضر شد حضرت چيزي را بلند كردند تا با آن نعيم را بزنند و تأديب كنند. ص 284 نعيم گفت: وَ اللَهِ إنَّ صُحْبَتَكَ لَذُلٌّ، وَ إنَّ خِلَافَكَ لَكُفْرٌ. فَقَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: وَ تَعْلَمُ ذَاكَ؟ قَالَ: نَعَمْ. قَالَ: خَلُّوهُ. [257] «سوگند بخدا كه معاشرت و مصاحبت با تو موجب ذلّت و سرشكستگي است و مخالفت با تو كفر است. حضرت فرمود: به اين كه ميگوئي، علم داري؟ گفت: آري. حضرت فرمود: او را رها كنيد.» محاجّۀ أبو أمامة باهليّ با معاويه در افضليّت أميرالمؤمنينمجلسي گويد: در بعضي از مؤلّفات اصحاب ديدهام كه روايت شده است كه أبو أمامة باهِليّ بر معاويه وارد شد. معاويه مقدم او را گرامي داشت و او را به نزد خود نشاند و احترام بجاي آورد، و سپس گفت طعام حاضر كردند و با دست خود به أبو أمامه طعام ميداد. و سپس از عطر با دست خود به سر و صورت أبو أمامه ماليد و امر كرد كه يك بدرۀ زر (كه يك كيسه از دينار طلا باشد) به او بدهند و سپس گفت: تو را بخدا سوگند بگو: آيا من بهتر هستم يا عليّ ابن أبي طالب؟ أبو أمامه گفت: آري راست ميگويم و در كلام من دروغ نيست و اگر مرا به غير خدا هم سوگند داده بودي باز راست ميگفتم. سوگند بخدا عليّ از تو بهتر است و بزرگوارتر و مكرّمتر و اسلامش بهتر و استوارتر و قرابتش با رسول خدا بيشتر و شدّت و صولتش بر مشركان بيشتر و استغنايش در نزد امّت بيشتر است. آيا اي معاويه ميداني علي كيست؟ ص 285 علي پسر عمّ رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم و شوهر دخترش سيّدۀ زنهاي عالميان است. و پدر حسن و حسين دو سيّد و آقاي جوانان اهل بهشت، و پسر برادر حمزۀ سيّد الشّهداء، و برادر جعفر ذي الجناحين است. اي معاويه! تو چرا خودت را قياس با اين مسائل ميكني و خود را در اين زمينهها ميخواهي قرار دهي. آيا تو گمان داري اي معاويه با اين الطافي كه به من نمودي من تو را بر عليّ مقدّم ميدارم و تو را اختيار ميكنم، و چنين ميپنداري با طعامي كه به من دادي و عطائي كه به من نمودي دل من تو را ميپسندد و انتخاب ميكند تا آنكه من، مؤمن در اينجا حضور يافته و كافر خارج گردم؟ نفس تو به تو بد قِسم گولي زده و فريبي عجيب داده، اي معاويه. و پس از آن برخاست و بيرون آمد. معاويه كيسۀ زر را به دنبال او براي او فرستاد. او گفت: سوگند بخدا يك دينارش را هم قبول نخواهم كرد..[258] نمونههائي از ظهور و بروز عداوت أشعث با أميرالمؤمنينابن أبي الحديد ميگويد: أشعث بن قيس از منافقين بود و به ظاهر در اصحاب أميرالمؤمنين عليه السّلام بود و رأس منافقين بود، كما آنكه عبدالله بن اُبَيِّ بن سَلول از منافقين در زمان رسول خدا بود و در ظاهر از اصحاب شمرده ميشد ؛ و هر يك از اين دو نفر رأس و منشأ ص 286 نفاق در زمان خود بودهاند..[259] و از «شرح نهج البلاغة» ابن أبي الحديد از يحيي برمكي از أعْمَش روايت ميكند كه: جُرَير و أشعث از كوفه خارج شده و به جبانة كوفه رفته بودند كه در آن حال سوسماري در جلوي آنها ميدويد، و آن دو با هم سرگرم انتقاد و مذمّت از أميرالمؤمنين بودند. همينكه چشمشان به آن سوسمار افتاد گفتند: يا أبا حَسَلْ [260] يا أميرَالْمُؤْمِنينَ دستت را بياور تا با تو به خلافت بيعت كنيم. چون اين مطلب به أميرالمؤمنين عليه السّلام رسيد، فرمود: روز قيامت محشور ميشوند و امامشان سوسمار است. [261] و [262] و از «خرائج و جرائح» نقل است كه أشعث بن قيس اذن خواست كه در منزل أميرالمؤمنين وارد شود، قنبر او را اذن نداد، ولذا بر بيني قنبر كوفت و از بيني او خون آمد. ص 287 حضرت از منزل بيرون آمد و گفت: مَا لِي وَ لَكَ يَا أَشْعَثُ ؟؟[263] «اي أشعث من با تو چه كردهام كه چنين ميكني؟» [264] ابن أبي الحديد گويد: أبو جعفر محمّد بن جَرير در تاريخ گفته است: وَ كانَ الْمُسْلِمونَ يَلْعَنونَ الاشْعَثَ وَ يَلْعَنُهُ الْكافِرونَ أيْضًا وَ سبَايا قَوْمِهِ. وَ سَمّاهُ نِسآءُ قَوْمِهِ عُرْفَ النّارِ وَ هُوَ اسْمٌ لِلْغادِرِ عِنْدَهُمْ. [265] «مسلمانان پيوسته به أشعث بن قيس لعنت ميفرستادند و كافران نيز او را لعن ميكردند و اسيران قوم او ـ كه به خدعه و مكر او به اسارت در آمدند ـ او را لعنت ميكردند. و زنان از ارحام و اقوامش او را عُرف النّار يعني شناخته شدۀ فتنه و آتش نام گذاردند و اين نام در نزد آنها براي كسي است كه اهل مكر و فريب باشد.» اعتراض أشعث به أميرالمؤمنين در حين خواندن خطبه و جواب آن حضرتأشعث در حاليكه أميرالمؤمنين عليه السّلام بر فراز منبر مسجد ص 288 كوفه مشغول خواندن خطبه بودند و راجع به امر حكميّت سخن ميگفتند به آن حضرت اعتراض كرد و گفت: هَذِهِ عَلَيْكَ لا لَكَ. «اين عليه مدّعاي شماست نه لَه شما.» حضرت نگاه خفيفي به او كرده و گفتند: مَا يُدْرِيكَ مَا عَلَيَّ مِمَّا لِي؟ عَلَيْكَ لَعْنَةُ اللَهِ وَ لَعْنَةُ اللَاعِنِينَ، حَآئِكُ ابْنُ حَآئِكٍ، مُنَافِقُ ابنُ كَافِرٍ ؛ وَ اللَهِ لَقَدْ أَسَرَكَ الْكُفْرُ مَرَّةً وَ الإسْلَامُ أُخْرَي، فَمَا فِدَاكَ مِنْ وَاحِدَةٍ مِنْهُمَا مَالُكَ وَ لَا حَسَبُكَ. وَ إنَّ امْرَأً دَلَّ عَلَي قَوْمِهِ السَّيْفَ وَ سَاقَ إلَيْهِمُ الْحَتْفَ لَحَرِيٌّ أَنْ يَمْقُتَهُ الاقْرَبُ وَ لَا يَأْمَنَهُ الابْعَدُ. [266] «تو چه ميداني كه آنچه عليه من است و يا لَه من است كدام است؟ لعنت خدا بر تو باد و لعنتِ لعنت كنندگان، اي بافندۀ پسر بافنده! و اي منافق پسر كافر! سوگند بخدا كه يكبار كفر تو را در اسارت خود درآورد و بار ديگر اسلام ؛ و آنچه در هر دو بار موجب رهائي تو شد نه مال تو بوده و نه حَسَب و شرف تو. و آن مردي كه شمشير را بر اقوام و ارحام خودش راهنمائي كند و آنها را در كام مرگ بكشاند سزاوار است كه نزديكانش از او دوري جسته و براي او مرگ و هلاكت آرزو كنند و غير نزديكان نيز او را امين نشمارند.» ص 289 اين عدالت و شجاعت روحي و فتوّت و جوانمردي علي است كه نسبت به اين اهانتها اغماض ميكند و به بزرگواري خود درميگذرد. و اين ولايت حقّه و طهارت نفس است كه مانند أشعثها از آن سوء استفاده ميكنند و علم به عدم انتقام و قيام عليّ در برابر جسارتهاي آنان، آنها را جريّ نموده است. صَلَّي اللَهُ عَلَيْكَ يَا أَبَا الْحَسَنِ. اينجاست كه ديگر، زبان از تعريف و تمجيد تو لال ميشود و فكر و انديشه به ريشه و اصل اين معاني معالي تو نميرسد و خامه و قلم از شرح آن ميشكند، و غير از اظهار عجز و ناتواني در برابر عظمت و ابّهت و جلال روحي تو ـ همانطور كه فاضل شاعر و اديب ماهر: عبدالعزيز بن السَّرايا كه مشهور به صفيّ الدّين حلّي و از شاگردان مبرّز مولانا محقّق حلّي أعلي اللهُ تعالَي مقامَهما الشَّريف است، بيان كرده و در ابياتي نشان داده ـ چيزي به نظر نميرسد: اشعار صفيّ الدّين حلّي دربارۀ أميرالمؤمنينجُمِعَتْ في صِفاتِكَ الاضْدادُ فَلِهَذا عَزَّتْ لَكَ الانْدادُ (1) زاهِدٌ حاكِمٌ حَليمٌ شُجاعٌ فاتِكٌ ناسِكٌ فَقيرٌ جَوادُ (2) شيَمٌ ما جُمِعْنَ في بَشَرٍ قَـ ـطُّ وَ لا حازَ مِثْلَهُنَّ الْعِبادُ (3) خُلُقٌ يُخْجِلُ النَّسيمَ مِنَ اللُطْـ ـفِ وَ بَأْسٌ يَذوبُ مِنْهُ الْجَمادُ (4) ص 290 ظَهَرَتْ مِنْكَ لِلْوَرَي مُكْرَماتٌ فَأقَرَّتْ بِفَضْلِكَ الحُسّادُ (5) إنْ يُكَذِّبْ بِها عِداكَ فَقَدْ كَـ ـذَّبَ مِنْ قَبْلُ قَوْمُ لوطٍ وَ عادُ (6) جَلَّ مَعْناكَ أنْ يُحيطَ بِهِ الشِّعَـ ـر وَ يُحْصي صِفاتِهِ النَّقّادُ (7) [267] 1 ـ اي أميرالمؤمنين! در اخلاق و شِيَم تو صفات متضادّي با هم جمع شدند و بدين جهت حريفان و همقطاران و هم انبازانِ تو نادرالوجود شده و نتوانستند در صحنۀ عالم خودي نشان دهند. 2 ـ چون تو هم زاهد بودي و هم حاكم، و حليم بودي و در عين حال شجاع، شمشير زن بيباك بودي و در عين حال اهل عبادت و دعا، فقير بودي ودر عين حال بخشاينده. 3 ـ اينها صفاتي است از اضداد كه تا بحال در هيچ بشري جمع نشده و هيچيك از بندگان نتوانستهاند مثل آن را حائز گردند و در خود بوجود آورند. 4 ـ تو چنان اخلاق نيكو و لطيف و ملايمي داشتي كه لطافت آن نسيم لطيف را شرمنده ميكند، و در عين حال شدّت و صولتي داشتي ص 291 كه از قهرش جمادات ذوب ميشوند. 5 ـ از تو كرامتها و عجائبي سر زده و براي اهل عالم ظاهر گشته است تا جائي كه ناچار، حسد برندگان بر تو، همه به آنها، اعتراف و اقرار نمودهاند. 6 ـ اگر دشمنان تو آنها را تكذيب كنند تازه نيست ؛ قبل از آن هم قوم لوط و قوم عاد پيامبران خود را تكذيب نمودند. 7 ـ معاني موجودۀ در تو و واقعيّت و حقيقت تو عاليتر و راقيتر است از آنكه بتواند شعر، آنها را در خود بگنجاند و بر آنها محيط شود، و بزرگتر است از آنكه بتوانند نقّادان و حسابگران آنها را به شمارش درآورند. اينجاست كه مظلوميّت أميرالمؤمنين عليه السّلام جلوه ميكند. آخر با نهايت قدرت، و اينقدر عفو و اغماض؟ و با در دست داشتن تمام امكانات و استعدادات و اينقدر تحمّل؟! حلم و بزرگواري أميرالمؤمنين در برخورد با أشعث بن قيسسبحان الله! أشعث به دَرِ خانۀ أميرالمؤمنين آمده و قنبر او را راه نداده است. مگر پذيرفتن كسي را در خانۀ شخصي، آن هم بدون اطّلاع و استيذان، از واجبات است؟ مگر أميرالمؤمنين استراحت ندارد؟ وانگهي معلوم است كه مراجعۀ أشعث با اين سابقۀ سوء و اين پروندۀ پر از جنايت، جز درخواست امر غير مشروعي از أميرالمؤمنين نبوده است. آنگاه أميرالمؤمنين رئيس و حاكم اسلام است، تو به چه مجوّزي با مشت بر صورت و بيني غلامش و پاسدار خانهاش و ص 292 صاحب اذن ورود و حاجبش ميكوبي و از بيني او خون سرازير ميكني؟ حالا ببينيد أميرالمؤمنين عليه السّلام كه از قضيّه مطّلع شد چه گفت: مَا لِي وَ لَكَ يَا أَشْعَثُ؟ «اي أشعث من با تو چه كردهام كه چنين ميكني؟» اينجاست كه جا دارد عرش خدا به لرزه درآيد و غضب خدا اين جماعت مستكبر و خودخواه و متجاوز را دستخوش هر گونه انتقام كند و آنانرا در كام ذلّت فرو برد و در آخرت آن آتشهاي موعود را برايشان آماده نمايد. در «خرائج» است كه چون أميرالمؤمنين بيرون آمد و ديد خون از بيني قنبر روان شده است فرمود: مَا ذَاكَ يَا أَشْعَثُ؟ أَمَا وَ اللَهِ لَوْ بِعَبْدِ ثَقِيفٍ مَرَرْتَ لَاقْشَعَرَّتْ شُعَيْرَاتُ إسْتِكَ. «چرا اينطور ميكني اي أشعث؟ سوگند به خدا كه اگر از پهلوي غلام ثقيف عبور كني، موهاي اسافل اعضاء بدن تو به لرزه در ميآيد.» قَالَ: مَن غُلَامُ ثَقِيفٍ؟ قَالَ: غُلَامٌ يَلِيهِمْ، لَا يَبْقَي بَيْتٌ مِنَ الْعَرَبِ إلَّا أَدْخَلَهُمُ الذُّلَّ. قَالَ: كَمْ يَلِي؟ قَالَ: عِشْرِينَ إنْ بَلَغَهَا. «گفت: غلام ثقيف كيست؟ فرمود: غلامي است كه حكومت آنها را بدست ميگيرد، و هيچ خانهاي در عرب باقي نميماند مگر ص 293 آنكه ذلّت و خواري و پستي را در آن وارد ميسازد. گفت: چقدر حكومت ميكند؟ فرمود: بيست سال اگر به آن برسد.» قَالَ الرَّاوِي: وَلِيَ الْحَجَّاجُ سَنَةَ خَمْسٍ وَ سَبْعِينَ وَ مَاتَ سَنَةَ خَمْسٍ وَ تِسْعِينَ ..[268] «راوي در اين خبر ميگويد: مراد از غلام ثقيف، حجّاج بن يوسف ثقفي است كه در سنۀ هفتاد و پنج به ولايت كوفه رسيد و بيست سال حكومت كرد و در سنۀ نود و پنج از دنيا رفت.» وَ كَذَ'لِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ وَ كَفَي' بِرَبِّكَ هَادِيًا وَ نَصِيرًا. [269] «و اينطور ما براي هر پيامبري، از افراد مجرم يك نفر دشمن قرار دادهايم ؛ و پروردگار تو در هدايت و نصرت تو براي تو كافي است.» حقّاً أشعث بن قيس از دشمناني بوده كه پيوسته ملازم با أميرالمؤمنين بوده و آن حضرت را اذيّت ميكرده است. أميرالمؤمنين از دست چنين افرادي فرياد بر ميدارد: خدايا! مرا از دست اينها، و اينها را از دست من راحت كن. خداوند بعد از أميرالمؤمنين عليه السّلام حجّاج را بر كوفه مسلّط كرد. هفتاد هزار نفر از همين شيعيان را كشت، و در بعضي از ص 294 روايات است كه يكصد و بيست هزار نفر را كشت، و بر زن و مرد و پير و جوان ترحّم نكرد ؛ و آن جناياتي را كه نمود در تاريخ بيسابقه است. عدالت اجتماعي أميرالمؤمنين عليه السّلاماصولاً يكي از جهات مهمّي كه سران معروف آن زمان با أميرالمؤمنين مخالفت داشتند تسويۀ بين حقوق بود. بزرگان و سياستمداران عرب بر اساس سنّت عُمر رفتار كرده و بيت المال را بين همه طبقات مردم يكسان تقسيم نمينمودند بلكه بر اساس اختلاف طبقات قسمت ميكردند و حقوق مسلمان عرب را از حقوق مسلمان غير عرب جدا و زياده ميداشتند. عثمان و معاويه و تمام استانداراني كه از طرف آنها تعيين ميشدند بدين قسم رفتار ميكردند. أميرالمؤمنين عليه السّلام با اين سنّت كه در حقيقت بدعت ناپسندي بود مبارزۀ سخت نمود و از روز اوّلي كه به خلافت رسيد بيت المال را بين عرب و ايراني و رومي و افريقائي بطور مساوي تقسيم نمود. و در ازدواج و سائر حقوق نيز يكسان رفتار ميكرد و ميفرمود: «اين سنّت اسلام است، اين دستور قرآن است. اين دستور قولي و عملي پيامبر اكرم است. و اختلاف نژاد و طبقه كه خلفاي پيشين بر آن ميزان، حكومت و رياست و امامت جماعت و قضاوت و فرماندهي جنود و لشكر و نكاح و استفادۀ از بيت المال و تقسيم و تسهيم كارهاي سخت و مشكل و غير آن را معيّن مينمودند غلط بود و اين روش به هيچوجه با روش اسلام سازگار نيست.» حكّام و سركردگان، كه در دوران حكومتهاي پيشين با حقوق فراوان و مزاياي اختصاصي از بيت المال مسلمين سوء استفادهها ص 295 مينموده و به زندگي اشرافي خو گرفته بودند، ديگر حاضر نبودند از آن سطح به سطح عادي و عامّۀ مردم تنازل نموده و دست از زيادهروي و اسراف در بيت المال بردارند. و لذا بر همين اساسي كه از ابتداء ميدانستند و سپس هم كه أميرالمؤمنين عليه السّلام عملاً تسويۀ بين حقوق را عملي و در بين مردم اجرا كردند و مَوالي و اعاجم را كه همان مسلمانان غير عرب بودند با تمام حقوق مسلمان عرب بدون هيچ استثنائي شريك و سهيم قرار دادند، در اينجا بناي مخالفت با آن حضرت شروع شد و پرچمهاي جنگ جَمَل و صفّين عليه آن حضرت بالا رفت. در «كافي» با سند متّصل خود از محمّد بن مسلم روايت ميكند از حضرت صادق عليه السّلام كه فرمودند: لَمَّا وُلِّيَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ السَّلَامُ صَعِدَ الْمِنْبَرَ فَحَمِدَ اللَهَ وَ أَثْنَي عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ: إنِّي وَ اللَهِ لَا أَرْزَؤُكُمْ مِنْ فَيْئِكُمْ دِرْهَمًا مَا قَامَ لِي عِذْقٌ بِيَثْرِبَ. فَلْيَصْدُقْكُمْ أَنْفُسُكُمْ! أَفَتَرَوْنِي مَانِعًا نَفْسِي وَ مُعْطِيَكُمْ؟ قَالَ: فَقَامَ إلَيْهِ عَقِيلٌ كَرَّمَ اللَهُ وَجْهَهُ، فَقَالَ لَهُ: وَ اللَهِ لَتَجْعَلُنِي وَ أَسْوَدَ بِالْمَدِينَةِ سَوَآءً. فَقَالَ: اجْلِسْ! أَمَا كَانَ هَبهُنَا أَحَدٌ يَتَكَلَّمُ غَيْرُكَ؟ وَ مَا فَضْلُكَ عَلَيْهِ إلَّا بِسَابِقَةٍ أَوْ بِتَقْوَي. [270] «چون عليّ عليه السّلام به مقام حكومت و ولايت امور رسيده و ص 296 زمام امور را در دست گرفتند، بر منبر بالا رفته و حمد و ثناي خدا را بجاي آورده و سپس فرمودند: سوگند بخدا كه من از حقوق ماليّۀ شما از غنائم و غيره يك درهم كم نميكنم تا وقتي كه يك شاخۀ خرما براي من در مدينه باقي باشد. نفسهاي شما بايد به شما راست بگويد، آيا چنين ميپنداريد كه من خودم در بيت المال براي خودم تجاوز نميكنم و براي شما تجاوز ميكنم (يعني خودم بيش از حقّم بر نميدارم آنگاه به كسي ديگر بيش از حقّش ميدهم)؟ (نه، چنين نيست بلكه نه من و نه شما از بيت المال بيش از يك نفر مسلمان حقّي نداريم.) عقيل كرَّم اللهُ وجهَه كه برادر بزرگتر آن حضرت بود برخاست و گفت: سوگند بخدا كه تو ميخواهي مرا و اين سياهان را كه بندگان سياهپوست هستند در مدينه، يكسان قرار دهي. حضرت فرمود: بنشين! غير از تو در اينجا كسي نبود كه تكلّم كند؟ شرافت و فضيلتي بر آن مرد سياهپوست نداري مگر به سابقۀ اسلام و تقوي.» خطبۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام در تسويۀ حقوق رعيّتو در «كافي» با سند متّصل خود روايت ميكند از محمّد بن جعفر عقبي كه مرفوعاً روايت كرده است كه: خَطَبَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ فَحَمِدَ اللَهَ وَ أَثْنَي عَلَيْهِ، ثُمَّ قَالَ:
ص 297 أَيُّهَا النَّاسُ! إنَّ ءَادَمَ لَمْ يَلِدْ عَبْدًا وَ لَا أَمَةً، وَ إنَّ النَّاسَ كُلَّهُمْ أَحْرَارٌ وَلَكِنَّ اللَهَ خَوَّلَ بَعْضَكُمْ بَعْضًا. فَمَنْ كَانَ لَهُ بَلَآءٌ فَصَبَرَ فِي الْخَيْرِ، فَلَا يَمُنَّ بِهِ عَلَي اللَهِ عَزَّوَجَلَّ. أَلَا وَ قَدْ حَضَرَ شَيْءٌ، وَ نَحَنُ مُسَوُّونَ فِيهِ بَيْنَ الاسْوَدِ وَ الاحْمَرِ. فَقَالَ مَرْوَانُ لِطَلْحَةَ وَالزُّبَيْرِ: مَا أَرَادَ بِهَذَا غَيْرَكُمَا. قَالَ: فَأَعْطَي كُلَّ وَاحِدٍ ثَلَاثَةَ دَنَانِيرَ. وَ أَعْطَي رَجُلاً مِنَ الانْصَارِ ثَلَاثَةَ دَنَانِيرَ، وَ جَآءَ بَعْدُ غُلَامٌ أَسْوَدُ فَأَعْطَاهُ ثَلَاثَةَ دَنَانِيرَ. فَقَالَ الانْصَارِيُّ: يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ! هَذَا غُلَامٌ أَعْتَقْتُهُ بِالامْسِ، تَجْعَلُنِي وَ إيَّاهُ سَوَآءً؟ فَقَالَ: إنِّي نَظَرْتُ فِي كِتَابِ اللَهِ فَلَمْ أَجِدْ لِوُلْدِ إسْمَعِيلَ عَلَي وُلْدِ إسْحَقَ فَضْلاً. [271] «أميرالمؤمنين عليه السّلام خطبهاي ايراد نموده، حمد خدا و شكر او را به جاي آورده و سپس گفتند: اي گروه مردم! آدم بوالبشر از خود هيچ غلام و كنيزي بوجود نياورد و از خود متولّد ننمود، و حقّاً كه تمام افراد بشر آزادگانند وليكن خدا بعضي را به بعضي سپرده است. هر كس كه در اسلام سابقه دارد و متحمّل سختيها و مشكلات ص 298 شده و در خير و خوبي صبر و پايداري كرده است، بدين جهت منّتي بر خداوند عزّوجلّ نگذارد (تا بدينوسيله خود را مستحقّ مقدار بيشتري از بيت المال مسلمين بداند). آگاه باشيد كه ماليّهاي فعلاً رسيده است و ما در تقسيم آن بين سياهپوست و سرخپوست فرقي نميگذاريم. در اين حال مروان به طلحه و زبير گفت: غير از شما دو نفر، كسي ديگر را از اين كلام قصد نكرده است! أميرالمؤمنين به هر يك از افراد سه دينار داد ؛ و به مردي از أنصار سه دينار داد و بعد از آن يك غلام سياهي آمد و حضرت به او هم سه دينار داد. مرد أنصاري گفت: يا أميرالمؤمنين! اين غلامي است كه من ديروز او را آزاد كردم، مرا و او را از بيت المال مساوي قرار ميدهي؟ حضرت فرمود: من در كتاب خدا نظر كردم و هرچه گشتم مزيّت و فضيلتي براي اولاد إسمعيل نسبت به اولاد إسحق نديدم.» شكايت مَواليان به أميرالمؤمنين از حكّام خود در تقسيم بيت المالو در «كافي» با سند متّصل خود روايت ميكند از فَضْل بن أبيمُرَّة از حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود: مسلمانان غير عرب كه آنانرا مَوالي گويند به نزد أميرالمؤمنين عليه السّلام آمده و گفتند كه: ما از اين أعراب متصدّيان امور ـ كه منظور همان خلفاي سابق و حكّام آنها بودند ـ پيش تو به شكايت آمدهايم. ص 299 رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم عطاياي بيت المال را بين ما و آنها و أعراب بالسّويّه قسمت ميكرد، و به سلمان فارسي و بلال حَبشي و صُهَيب رومي از عرب زن داد و با آنها در ازدواج فرقي ننهاد، امّا اين دسته از أعراب از اين كار ابا دارند و ميگويند: ما چنين كاري نميكنيم. أميرالمؤمنين عليه السّلام براي مذاكره و متقاعد ساختن رؤساي أعراب به نزد آنها رفتند و در اين موضوع با آنها تكلّم كردند. آنها صداي خود را به فرياد بلند نموده و با صيحه گفتند: چنين كاري را نميكنيم اي أبوالحسن! چنين كاري را نميكنيم. حضرت با حالت خشم در حالي كه رِداي ايشان به روي زمين كشيده ميشد خارج شدند و گفتند: اي گروه مَوالي! اينها شما را همچون يهود و نصاري پنداشته و با شما معاملۀ يهود و نصاري ميكنند. از شما دختر ميگيرند ولي به شما دختر نميدهند، و از بيتالمال به مقداري كه خودشان بر ميدارند به شما نميدهند. شما دنبال تجارت برويد و معاش خود را از آن تتميم نمائيد، خدا شما را رحمت كند! چون من از رسول خدا شنيدم كه ميفرمود: روزي دَه جزء است، خداوند نُه جزء آن را در تجارت قرار داده و يك قسمت آن را در چيزهاي ديگر[272]. ص 300 كارشكنيهاي أشعث در حكومت أميرالمؤمنين عليه السّلامبر همين اساس، أشعث بن قيس كه از سرداران و رؤسا بود، و عثمان بن عفّان از خراج آذربايجان هر ساله به او يكصد هزار درهم ميداد ؛ [273] حاضر نبود در تحت حكومت أميرالمؤمنين با سائر افراد مسلمانان از نقطه نظر حقوق و مزايا يكسان باشد، لذا كار شكني ميكرد و اشكال و ايراد ميگرفت. مخالفت با أميرالمؤمنين در برقراري عدالت اجتماعيدر كتاب «الغارات» إبراهيم بن محمّد ثقفي كوفي از عبّاد بن عبدالله أسدي روايت ميكند كه او ميگفت: كُنْتُ جَالِسًا يَوْمَ الْجُمُعَةِ وَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ السَّلَامُ يَخْطِبُ عَلَي مِنْبَرٍ مِنْ ءَاجُرٍ، وَ ابْنُ صَوْحَانَ جَالِسٌ ؛ فَجَآءَ الاشْعَثُ، فَجَعَلَ يَتَخَطَّي النَّاسَ. فَقَالَ: يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ! غَلَبَتْنَا هَذِهِ الْحَمْرَآءُ عَلَي وَجْهِكَ، فَغَضِبَ. فَقَالَ ابْنُ صَوْحَانَ: لَيُبَيَّنُ الْيَوْمَ مِنْ أَمْرِ الْعَرَبِ مَا كَانَ يَخْفَي. فَقَالَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ السَّلَامُ: مَنْ يَعْذُرُنِي مِنْ هَؤُلَآءِ الضَّيَاطِرَةِ؟ يُقِيلُ أَحَدُهُمْ يَتَقَلَّبُ عَلَي حَشَايَاهُ وَ يُهَجِّرُ قَوْمٌ لِذِكْرِ اللَهِ، فَيَأْمُرُنِي أَنْ أَطْرُدَهُمْ فَأَكُونُ مِنَ الظَّالِمِينَ. وَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ لَقَدْ سَمِعْتُ مُحَمَّدًا صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ ] وَ سَلَّمَ [ يَقُولُ: لَيَضْرِبُنَّكُمْ وَ اللَهِ عَلَي الدِّينِ عَوْدًا كَمَا ضَرَبْتُمُوهُمْ عَلَيْهِ بَدْءًا.[274] قَالَ مُغَيْرَةُ: كَانَ عَلِيٌّ عَلَيْهِ السَّلَامُ أَمْيَلَ إلَي الْمَوَالِي وَ أَلْطَفَ ص 301 بِهِمْ، وَ كَانَ عُمَرُ أَشَدَّ تَبَاعُدًا مِنْهُمْ. «من در روز جمعه براي استماع خطبه نشسته بودم و عليّ عليهالسّلام بر فراز منبري از آجر خطبه ميخواند ؛ و صَعْصَعَة بن صَوحان نيز نشسته بود. در اين هنگام أشعث بن قيس آمد، [275] و بدون مَهابا و ملاحظه، مردم را زير گامهاي خود گرفته و از روي آنان عبور نموده و به نزد أميرالمؤمنين عليه السّلام رفت و گفت: اي أميرالمؤمنين! در زمان حكومت و قدرت تو اين سرخپوستان بر ما چيره شدند ؛ پس به حال تغيّر و غضب درآمد. ص 302 ابن صوحان گفت: امروز أميرالمؤمنين از امور عرب آنچه را كه تابحال مخفي بود روشن خواهد نمود. أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: كيست كه به حمايت من برخيزد و بر عذر من در مقابل مكافاتي كه در مقابل اين رويّۀ زشتِ اين مستكبران پُر مدّعي و كم بهره بدهم ايستادگي كند؟ اين مستكبران پُر طمع و كم ثمر، كه پيوسته روزها در رختخوابهاي خود به روي شكمهاي خود ميخسبند و در استراحت در خانههاي خنك و سرد خود به سر ميبرند، و مرا امر ميكنند كه گروهي را كه در اين هواي گرم براي ذكر خدا از خانهها بيرون آمدهاند از نزد خود برانم و آنانرا طرد و منع كنم ؛ و بنابراين از ستمكاران باشم. سوگند به آن پروردگاري كه دانه را بشكافد و جان و روح را پديد آورد، بدرستيكه حقّاً از محمّد صلّي الله عليه و آله و سلّم شنيدم كه ميگفت: اين اعاجم (مسلمانان غير عرب) شما را براي برقراري دين خدا با شمشير در پايان خواهند كوفت، همانطور كه شما در ابتداي اسلام به آنها شمشير زديد. مُغَيرة ضَبيّ ميگويد: عليّ عليه السّلام به موالي و اعاجم، يعني به مسلمانان غير عرب، لطف و ميل خاصّي داشت و عمر از آنها با شدّت هر چه تمامتر دوري مينمود.» اين حديث شريف را جَزَري در «نهاية» ذكر كرده و فرموده: ص 303 مراد از حَمْراء عجم است از ايراني و رومي ؛ و عرب موالي را حمراء گويد. و ضياطرة: هُمُ الضُّخامُ الَّذينَ لا غِنآءَ عِنْدَهُمْ. افرادي هستند كه پر سر و صدا هستند ولي بهرهاي در آنها نيست و مفردش ضيطار است، و ياء زائد است. و حشايا فراش است و مفردش حَشيّة به تشديد است. ـ انتهي. [276] و نيز مُبَرَّد در «كامل» آورده و قول أميرالمؤمنين را اينطور نقل كرده است: مَنْ يَعْذُرُنِي مِنْ هَذِهِ الضَّيَاطِرَةِ ؛ يَتَمَرَّغُ أَحَدُهُمْ عَلَي فِرَاشِهِ تَمَرُّغَ الْحِمَارِ؟ «چه كسي است كه به عذر من، به پاداشي كه به اين ضياطره بدهم قيام كند ؛ اين مردم مستكبر عاري از بهره كه مانند خر كارشان در رختخواب غَلْط خوردن است.» [277] و مجلسي در «بحار الانوار» با بيان مختصري در شرح آن، ذكر ص 304 فرموده است. [278] أشعث بن قيس ميپندارد كه چون از سركردگان است اينك كه بيت المالِ همه جا به كوفه ميرسد بايد أميرالمؤمنين درِ بيت المال را باز كرده و در اختيار او قرار دهند. أميرالمؤمنيني كه برادر خود عقيل را به تقاضاي يك صاع يعني يك مَن از گندم، با وجود عائلۀ سنگين و رفت و آمد مكرّر، داغ كردند كه ديگر چنين تقاضائي زياده از سهم خود از بيت المال نكند، كجا به چنين ضياطره و زورگويان قدرتمند مجال تعدّي و تجاوز ميدهند. أشعث بن قيس أميرالمؤمنين را تهديد به قتل ميكندأشعث بن قيس يكبار نزد آن حضرت آمد و تقاضاي پول داشت، حضرت نپذيرفتند. آن حضرت را تهديد به قتل كرد ؛ حضرت فرمودند: أَبِالْمَوْتِ تُهَدِّدُنِي فَوَاللَهِ مَا أُبَالِي وَقَعْتُ عَلَي الْمَوْتِ أَوْ وَقَعَ الْمَوْتُ عَلَيَّ. [279] «آيا تو مرا به مرگ و كشتن تهديد ميكني؟ سوگند بخدا باك ندارم ؛ من به سراغ مرگ بروم يا مرگ به سراغ من بيايد.» باري چون اين روزها ايّام شهادت أميرالمؤمنين عليه السّلام است ؛ مناسب ديديم قدري از گرفتاريهاي آن حضرت به دست منافقين از امّت، كه هر يك مستكبرانه براي خود شخصيّتي قائل بودند، بيان كنيم ؛ گرچه قدري از بحث مستقيم معاد بر كنار شديم ص 305 وليكن با تأمّل و تفكّر در بزرگواريها و گذشتهاي أميرالمؤمنين و پستي و رذالت و دنائت اين افراد سودجو و جاهطلب، كه نه تنها خود بلكه جماعتي را به دنبال خود به تفرقه و نفاق و كارشكني عليه حكومت عادلۀ آن حضرت ميكشيدند، و در هر زمان و مكان كم و بيش از اين نوع از روحيّهها به گونهاي ظهور كرده و اين نحوه از تجاوزات بر حسب مقتضيات به چشم ميخورد ؛ متوجّه باشيم كه خداي ناكرده ناخودآگاه، خودِ ما با ادّعاي تشيّع راستين به مقام اقدسش، دستاويز چنين افكاري نگرديم و در مسير منويّات نفساني و آراء و اهواء كور و گمراه كننده، دستخوش توطئهها نشويم ودر واقع با حقيقت ولايت او به مخاصمه بر نخيزيم. اينجاست كه هر جانِ بيداري جهنّم را در پاداش چنين جنايتكاراني افروختهتر ببيند، آرامتر و ساكنتر خواهد شد. و در برابر نداي الهي: يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَاتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِن مَزِيدٍ[280] و نداي: أَلْقِيَا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفَّارٍ عَنِيدٍ [281] جز ميزان عدل و ترازوي قسط و داد را نخواهد يافت. أشعث بن قيس، ابن ملجم را در شهادت أميرالمؤمنين عليه السّلام كمك كرد. ص 306 كمك نمودن أشعث در شهادت أميرالمؤمنين عليه السّلامدر «كافي» با سند خود از سليمان، كاتب عليّ بن يقطين از مرد ديگري از حضرت صادق عليه السّلام روايت ميكند كه فرمود: أشعث بن قيس در خون أميرالمؤمنين عليه السّلام شركت كرد و دخترش جُعدَة حضرت امام حسن عليه السّلام را زهر داد و محمّد پسرش در خون حسين عليه السّلام شركت كرد. [282] أشعث در شب نوزدهم ماه رمضان سنۀ چهلم از هجرت از شب تا به صبح در مسجد كوفه بيدار بود. نزديك اذان صبح بود، حُجربن عديّ ميگويد: ديدم أشعث بن قيس رو كرد به ابن ملجم و گفت: يَابْنَ مُلْجَمٍ! النَّجآءَ النَّجآءَ لِحاجَتِكَ فَقَدْ فَضَحَ الصُّبْحُ. «اي پسر ملجم! بشتاب بشتاب صبح طلوع كرد ؛ رسوا خواهي شد.» گفت: من از اين كلام أشعث بدنم به لرزه در آمد و گفتم: يا أعْوَر! تو قصد كشتن عليّ را داري؟ فوراً حركت كردم به منزل أميرالمؤمنين خبر دهم كه در مسجد عليه شما سوء قصدي است. اتّفاقاً معلوم شد كه حضرت از راه ديگر به مسجد آمدند ؛ فوراً خود را به مسجد رسانيدم كه أميرالمؤمنين را با خبر گردانم ؛ ديدم ضربت بر فرق آن حضرت وارد آمده است ؛ [283] و بادهاي سياه ميوزد و دَرهاي مسجد به هم ميخورد و جبرائيل بين آسمان و زمين ندا ميكند: تَهَدَّمَتْ وَ اللَهِ أَرْكَانُ الْهُدَي وَ انْطَمَسَتْ وَ اللَهِ نُجُومُ السَّمَآءِ وَ أَعْلَامُ التُّقَي وَانْفَصَمَتْ وَاللَهِ الْعُرْوَةُ الْوُثْقَي ؛ قُتِلَ ابْنُ عَمِّ مُحَمَّدٍ ص 307 الْمُصْطَفَي، قُتِلَ الْوَصِيُّ الْمُجْتَبَي، قُتِلَ عَلِيٌّ الْمُرْتَضَي، قُتِلَ وَ اللَهِ سَيِّدُ الاوْصِيَآءِ ؛ قَتَلَهُ أَشْقَي الاشْقِيَآءِ. [284] «سوگند بخدا پايهها و ستونهاي هدايت شكست، و ستارگان آسمان و پرچمهاي تقوي محو و تاريك گشت، و دستاويز محكم إلهي پاره شد ؛ پسر عموي محمّد مصطفي كشته شد، وصيّ اختيار شده كشته شد، عليّ مرتضي كشته شد، سوگند بخدا كه آقا و سالار اوصياي پيامبران كشته شد ؛ او را شقيترين اشقيا كشت.» پاورقي [256] ـ صدر آيۀ 25، از سورۀ 57: الحديد [257] ـ «أمالي» صدوق، طبع سنگي، ص 219 [258] ـ «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 9، ص 643؛ و طبع حروفي، ج 42، ص 179 و 180 [259] ـ «شرح نهج البلاغة» بيست جلدي، ج 1، ص 297 [260] ـ أبا حسل چنانكه در «حيوة الحيوان» آمده كنيۀ سوسمار ست [261]ا . ـ «تنقيح المقال» ج 1، ص 149؛ و «أعيان الشّيعة» ج 12، ص 268، از طبع دوّم [262] ـ اين داستان را در «تفسير عيّاشي» ج 1، ص 275، آورده است و در ذيل آن وارد است كه: فَقالَ عَليٌّ ] عَلَيْهِ السَّلامُ [: دَعْهُما فَهُوَ إمامُهُما يَوْمَ الْقيَمَةِ؛ أما تَسْمَعُ إلَي اللَهِ (وَ هُوَ) يَقولُ: نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّي' . اين آيه در سورۀ نسآء و آيۀ 115 است . و آن اين است: وَ مَن يُشَاقِقِ الرَّسُولَ مِن بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُ الْهُدَي' وَ يَتَّبِعْ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ نُوَلِّهِ مَا تَوَلَّي' وَ نُصْلِهِ جَهَنَّمَ وَ سَآءَتْ مَصِيرًا [263] ـ «تنقيح المقال» ج 1، ص 149؛ و «أعيان الشّيعة» ج 12، ص 268، از طبع دوّم [264] ـ در «مقاتل الطّالبيّين» ص 34 آورده است كه: جآءَ الاشْعَثُ إلَي عَليٍّ يَسْتَأْذِنُ عَلَيْهِ فَرَدَّهُ قَنْبَرُ، فَأدْمَي الاشْعَثُ أنْفَهُ، فَخَرَجَ عَليٌّ وَ هُوَ يَقولُ: ما لي وَ لَكَ يا أشْعَثُ؟ أما وَ اللَهِ لَوْ بِعَبْدِ ثَقيفٍ تَمَرَّسْتَ لَاقْشَعَرَّتْ شُعَيْراتُكَ، قيلَ: يا أميرَالْمُؤْمِنينَ ! وَ مَنْ غُلامُ ثَقيفٍ؟ قالَ: غُلامٌ يَليهِمْ لا يَبْقَي أهْلَ بَيْتٍ مِنَ الْعَرَبِ إلاّ أدْخَلَهُمْ ذُلاًّ . قيلَ: يا أميرَالْمُؤْمِنينَ ! كَمْ يَلي؟ وَ كَمْ يَمْكُثُ؟ قالَ: عِشْرينَ إنْ بَلَغَها . [265] ـ «شرح نهج البلاغة» 20 جلدي، ج 1، ص 296 [266] ـ «نهج البلاغة» ج 1، باب الخُطَب، از طبع محمّد عبده ـ مصر (مطبعة عيسي البابي الحلبي)، ص 56 [267] ـ اين اشعار را در «مجالس المؤمنين» طبع سنگي، صفحۀ 493، در ضمن شرح حال صفيّ الدّين حلّي آورده و تتمّۀ آنرا نيز ذكر كرده است، ولي شاعر را عبدالعزيز بن سراياء ضبط نموده است . و در «سفينة البحار» طبع سنگي، ج 1، ص 437، در مادّۀ دأب به مناسبتي بيان كرده است . [268] ـ «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 8، ص 733 [269] ـ آيۀ 31، از سورۀ 25: الفرقان؛ نظير اين آيه در سورۀ أنعام، آيۀ 112 و 113 آمده است: وَ كَذَ'لِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيَـٰطِينَ الْإِنسِ وَ الْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلَي' بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا وَ لَوْ شَآءَ رَبُّكَ مَا فَعَلُوهُ فَذَرْهُمْ وَ مَا يَفْتَرُونَ * وَ لِتَصْغَي'ٓ إِلَيْهِ أَفْـِدَةُ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالآخِرَةِ وَ لِيَرْضَوْهُ وَ لِيَقْتَرِفُوا مَا هُم مُقْتَرِفُونَ . [270] ـ «روضۀ كافي» ص 182 [273] ـ «الغارات» ج 1، ص 365 [274] ـ «الغارات» ج 2، ص 498 و 499 [275] ـ ابن أبي الحديد در پايان «شرح نهج البلاغة» هزار كلمه از حكم و مواعظ كه بصورت كلمات قصار است از حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام نقل ميكند، و شمارۀ 277 از آن اين است: أمّا هَذا الاعْوَرُ ـ يَعْني أشْعَثَ ـ فَإنَّ اللَهَ لَمْ يَرْفَعْ شَرَفًا إلاّ حَسَدَهُ وَ لا أظْهَرَ فَضْلاً إلاّ عابَهُ، وَ هُوَ يُمَنّي نَفْسَهُ وَ يَخْدَعُها يَخافُ وَ يَرْجو، فَهُوَ بَيْنَهُما لا يَثِقُ بِواحِدٍ مِنْهُما وَ قَدْ مَنَّ اللَهُ عَلَيْهِ بِأنْ جَعَلَهُ جَبانًا، وَ لَوْ كانَ شُجاعًا لَقَتَلَهُ الْحَقُّ . وَ أمّا هَذا الاكْثَفُ عِنْدَ الْجاهِليَّةِ ـ يَعْني جَريرَ بْنَ عَبْدِاللَهِ الْبَجَليّ ـ فَهُوَ يَرَي كُلَّ أحَدٍ دونَهُ وَ يَسْتَصْغِرُ كُلَّ أحَدٍ وَ يَحْتَقِرُهُ، قَدْ مُلِيَ نارًا وَ هُوَ مَعَ ذَلِكَ يَطْلُبُ رِئاسَةً وَ يَرومُ إمارَةً وَ هَذا الاعْوَرُ يُغْويهِ وَ يُطْغيهِ . إنْ حَدَّثَهُ كَذَّبَهُ وَ إنْ قامَ دونَهُ نَكَصَ عَنْهُ؛ فَهُما كَالشَّيْطانِ إِذْ قَالَ لِلإنسَـٰنِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قَالَ إِنِّي بَرِيٓءٌ مِنكَ إِنِّيٓ أَخَافُ اللَهَ رَبَّ الْعَـٰلَمِينَ . . (از طبع دار إحيآءِ الكتب العربيّة، ج 20، ص 286 و 287 ) [276] ـ «نهاية» مادّۀ ضطر: ج 3، ص 87؛ و مادّۀ حشا: ج 1، ص 393؛ و مادّۀ حمر: ج 1، ص 438 و نيز جَزَري در «نهاية» ] ج 3، ص 197 [ راجع به معناي يَعْذُرُني فرموده است: فَاسْتَعْذَرَ رَسولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ مِنْ عَبْدِ اللَهِ اُبَيٍّ فَقالَ وَ هُوَ عَلَي الْمِنْبَرِ: مَنْ يَعْذُرُني مِنْ رَجُلٍ قَدْ بَلَغَني عَنْهُ كَذا وَ كَذا؟ فَقالَ سَعْدٌ: أنَا أعْذُرُكَ مِنْهُ . أي مَن يقومُ بعُذري إن كافأْتُه علَي سوٓءِ صنيعه فلا يلومُني . و منه حديثُ أبي الدَّردآءِ: مَن يعذرُني مِن معاوية أنا اُخبرُه عَن رسولِ اللهِ و هو يُخبرُني عَن رَأْيه؟ و منه حديثُ عليٍّ: مَنْ يَعْذُرُني مِنْ هَؤُلآءِ الضَّياطِرَةِ؟ [277] ـ «الغارات» در تعليقات ج 2، ص 829 [280] ـ آيۀ 30، از سورۀ 50: ق͠: « در روزي كه ما به دوزخ ميگوئيم: آيا با اين كثرت افرادي را كه در تو انداختهايم، پر شدي و سير گشتي؟ دوزخ در پاسخ گويد: من باز اشتها دارم، آيا زياده بر اين هم هست؟» [281] ـ آيۀ 24، از سورۀ 50: قٓ: «و بيفكنيد در آتش جهنّم هر شخص كافر معاندي را كه بر كفر و عناد خود اصرار ميورزد.» [282] ـ «روضۀ كافي» ص 167 [283] ـ «إرشاد مفيد» طبع سنگي، ص 11؛ و «بحار» كمپاني، ج 9، ص 656
|
|