|
|
صفحه قبلدرس شصت و يكم و شصت و دومتفسير آيه «هنالك الولاية لله الحق هو خير ثوابا و خير عقبا»
بسم الله الرحمن الرحيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم: «هنالك الولاية لله الحق هو خير ثوابا و خير عقبا» .[1] «آنجا ولايت اختصاص به خداوند دارد كه اوستحق، و اوست پاداش و مزد اختيار شده، و اوست عاقبت اختيار شده و پسنديده». تحقيق معناي لغوي ولايتكلمه ولايت كه مصدر است و يا اسم مصدر، با بسيارى از اشتقاقات آن همچون: ولى، و تولى، و والى، و اولياء، و موالى، و مولى، تولى، و توليت و غيرها در قرآن مجيد وارد شده است. حال بايد ديد معناى لغوى آن چيست؟و سپس در تفسير آيه مباركه سخن گفت. اما معناى آن در لغت: در «مصباح المنير» گويد: الولى، مثل فلس، به معناى قرب است، و در آن دو لغت است: اول-وليه يليه با دو كسره از باب حسب يحسب، و دوم از باب وعد يعد، و ليكن لغت دوم كمتر استعمال مىشود. و وليت على الصبى و المراة، يعنى من بر طفل وزن ولايت پيدا كردم، و فاعل آن وال و جمع آن ولاه آيد، وزن و طفل را مولى عليه گويند. و ولايتبا كسره و فتحه به معناى نصرت است، ص 10 و استولى عليه يعنى بر او غالب شد و بر او تمكن يافت-الخ. و در «صحاح اللغة» گويد: الولى به معناى قرب و نزديك شدن است، گفته مىشود: تباعد بعد ولى، يعنى بعد از نزديكى دورى كرد، و كل مما يليك، اى مما يقاربك، يعنى از آنچه كه نزديك توستبخور. تا آنكه گويد: ولى ضد دشمن است، و از همين معنى تولى استعمال شده است، و مولى به آزاد كننده، و آزاد شده، و پسر عمو، و يارى كننده، و همسايه گويند، و ولى به داماد گويند، و كل من ولى امر واحد فهو وليه يعنى هر كس امر كسى را متكفل گردد، و از عهده انجام آن برآيد ولى او خواهد بود. و تا آنكه گويد: و ولايتبا كسره واو به معناى سلطان است، و ولايتبا كسره و با فتحه به معناى نصرت است، و سيبويه گفته است كه: ولايتبا فتحه مصدر است، و با كسره اسم مصدر است، مثل: امارت و نقابت، چون اسم استبراى آن چيزى كه تو بر آن ولايت دارى، و چون بخواهند معناى مصدرى را اراده كنند، فتحه مىدهند. و در «اقرب الموارد» گويد: ولاه و وليه يليه، از باب ضرب يضرب و حسب يحسب است، و اول آن قليل الاستعمال است، و مصدر آن ولى است، به معناى اينكه نزديك شد، و گفته مىشود: جلست مما يليه: يعنى نشستم در جائيكه نزديك اوست، و گفته مىشود: الولى حصول الثانى بعد الاول من غير فصل يعنى ولى عبارت است از پيدايش چيز دوم به دنبال چيز اول بدون فاصله. ولى الشىء و عليه ولاية و ولاية: يعنى مالك امر آن شد، و بر آن قيام كرد. يا آنكه ولايتبا فتح و كسر هر دو به معناى خطه و امارت و سلطان است، و ولى فلانا و عليه به معناى اينست كه او را يارى و نصرت نمود، و ولى فلانا ولاية، به معناى اينست كه او را دوست داشت، و ولى البلد، يعنى بر آن شهر تسلط پيدا كرد. و والى اسم فاعل است، و از اين قبيل است: والى بلد يعنى شخص مسلط و حاكم بر شهر، به علت آنكه رشته تدبير امور آن مرز و بوم را با امر كردن و نهى نمودن خويش، به دست ولايتخود مىگيرد، و جمع آن ولاة است. و ولاء بر وزن سماء به معناى ملك و محبت و نصرت و قرب و قرابت آيد. و ولاءة با فتحه به معناى قرابت است و ولاية با فتحه مصدر است، ص 11 و نيز بهشهرهائى گويند كه والى بر آنجاها تسلط يافته است و جمع آن ولايات است. و ولاية با كسره به معناى خطه و امارت و سلطان است، و نام شهرهائى است كه والى بر آنجا مسلط است و اين معناى اصلى نيست، بلكه از مولدات است. و ولى بر وزن غنى بارانى است كه بعد از باران مىريزد، و يا بارانى است كه بعد از اولين باران فصل بهار مىريزد، جمع آن اولية و منسوب به آن را و لوى گويند، و نيز به معناى محب و صديق و نصير آيد و جمع آن اولياء مىباشد، و در «مصباح» آمده است كه: «ولى بر وزن فعيل به معناى فاعل است از ماده وليه، يعنى قيام به آن امر نمود، و از همين قبيل است: الله ولى الذين آمنوا، و جمع آن اولياء است، و ابن فارس گويد: كل من ولى امر احد فهو وليه، يعنى هر كس متولى و متكفل انجام كار كسى شود، او ولى او خواهد بود، و نيز گاهى ولى بر آزاد كننده (معتق) ، و آزاد شده (معتق) ، و پسر عمو، و يارى كننده، و حافظ نسب، و صديق، اطلاق مىشود، چه آنان مذكر باشند، و يا مؤنث، و در هر حال با همين صيغه به آنها ولى گويند، ليكن بعضى از اوقات مؤنث آن را با هاء تانيث آورند، و گفته مىشود: هى ولية، يعنى آن زن ولى است، و ابو زيد گويد: من شنيدم بعضى از بنى عقيل مىگفتند: هن وليات الله و عدوات الله و اولياؤه و اعداؤه، و نيز ولى به معناى مفعول در حق مطيع وارد شده است، و بنابر اين گفته مىشود: المؤمن ولى الله». و در «مجمع البحرين» گويد: اولى الناس بابراهيم [2] يعنى احقهم به و اقربهم منه، من الولى، و هو القرب، يعنى اولى الناس بابراهيم معنايش احقيت اوستبه او، و نزديكتر بودن اوست از ساير مردم به آنحضرت، زيرا از ماده ولى است كه به معناى قرب است. و گفتار خداوند تعالى: « هنالك الولاية لله» [3] ، با فتحه است، به معناى ربوبيت، يعنى در آنروز همگى در تحت ولايتخدا درمىآيند، و به او ايمان مىآورند، و از آنچه در دنيا پرستيدهاند بيزارى مىجويند. و ولايتبا فتحه نيز به معناى نصرت است، و با كسره، به معناى امارت است، زيرا مصدر وليت مىباشد، و گفته شده است كه: هر دو لغتبه معناى دولت ص 12 است، و ليكن در «نهايه» گفته است: با فتحه به معناى محبت، و با كسره به معناى توليت و سلطان است، و از ابن سكيت وارد شده است كه ولاء با كسره نيز همين معنى را دارد. و ولى و والى هر كسى را گويند كه زمام امر ديگرى را به دستخود گيرد، و عهدهدار آن گردد. و ولى به كسى گويند كه: نصرت و كمك از ناحيه اوست. و ولى به كسى گويند كه: تدبير امور كند، و تمشيتبه دست و به نظر او انجام گيرد، و بر اين اصل گفته مىشود: فلان ولى المراة يعنى نكاح آن زن به صلاحديد و به نظر اوست. و ولى دم به كسى گويند كه حق مطالبه ديه را از قاتل و يا از زخم زننده دارد. و سلطان ولى امر رعيت است، و از همين باب است گفتار كميتشاعر درباره حضرت امير المؤمنين عليه السلام: و نعم ولى الامر بعد وليه و منتجع التقوى و نعم المقرب «امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام خوب سلطان و كفيل امر امتبعد از سلطان و كفيل اولش رسول الله بوده است، و خوب دليل و راهنماى تقوى و سداد در بيابان خشك و بيدآء جهالت، و خوب نزديك كننده امت به خداوند متعال است». و گفتار خداوند تعالى: «انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون» [4] در حق على بن ابيطالب عليه السلام نازل شده است، و در اين شان نزول، مخالفين و مؤالفين اتفاق دارند كه: چون آنحضرت در ركوع نمازش بود، وسائلى از آنحضرت چيزى خواست، او با انگشتخنصر دست راستخود، اشاره به سائل كرد، وسائل انگشتر را از انگشتخنصر او بيرون كرد و براى خود گرفت، و ثعلبى در تفسير خود اين شان نزول را روايت كرده است. و شيخ ابو على، در ضمن حديث طويلى گفته است كه: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خدا عرض كرد: اللهم اشرح لى صدرى، و يسر لى امرى، و اجعل لى وزيرا من اهلى، عليا اخى، اشدد به ظهرى «بار پروردگارا من، سينه مرا براى من بگشا، و امر مرا آسان گردان، و از اهل من على را كه برادر من است، وزير من قرار بده، به واسطه او پشت ص 13 و كمر مرا محكم و قوى گردان». ابو ذر گويد: سوگند به خداوند كه هنوز اين سخن و اين دعاى رسول الله به پايان نرسيده بود، كه جبرائيل عليه السلام فرود آمد، و گفت:اى محمد!بخوان: «انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون». و ابو على گفته است كه معناى آيه اينست كه: «آن كسيكه متولى تدبير شما گردد، و ولايت امور شما را عهده گيرد، خداوند است، و رسول خداوند است، و كسانى هستند كه صفات آنان اينطور باشد كه اقامه نماز كنند، و در حال ركوع نماز خود زكات بدهند». ابو على گفته است كه: جار الله [5] گفته است كه: در اينجا داستان به لفظ جمع آورده شده است، -و اگر چه سبب و علت در اين قضيه شخص واحدى است-براى آنكه مردم در بجا آوردن چنين كارى رغبت كنند، و براى آنكه بياگاهاند كه سجيه و طبيعت مؤمن، لازم است كه تا اين سر حد، كوشا براى احسان و كار نيكو باشد. و پس از آن ابو على گفته است كه من مىگويم: و بسيار در لغت مشهور است كه براى تعظيم از شخص واحدى با لفظ جمع تعبير مىكنند، و بنابر اين براى صيغه جمع آوردن، نيازى به استدلال جار الله نيست، و بر اين اساس، اين آيه، از واضحترين ادله براى صحت امامتبلا فصل على بن ابيطالب عليه السلام بعد از نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است. و چنين نقل شده است كه جماعتى از اصحاب رسول خدا در مسجد مدينه، دور هم گرد آمدند، و بعضى به بعض ديگر گفتند: اگر ما به اين آيه كافر شويم، به ساير آيات قرآن هم كافر شدهايم!و اگر به اين آيه ايمان آوريم، اين آيه به همان متن و مفاد خود، ما را دعوت مىكند، و لكنا نتولى و لا نطيع عليا فيما امر، فنزلت: «يعرفون نعمة الله ثم ينكرونها». «و ليكن ما ولايت على را قبول مىكنيم، و اما درباره آنچه اوامر مىكند، اطاعت او را نمىنمائيم، اين آيه نازل شد: «نعمتخدا را مىشناسند، و سپس آن نعمت را انكار مىكنند». ص 14 و گفتار خداوند تعالى: «النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم» [6] از حضرت باقر عليه السلام است كه اين اولويت پيامبر، به مؤمنان از خود ايشان، درباره امر حكومت و امارت نازل شده است، و معنايش اين مىشود كه: پيغمبر نسبتبه مردم، سزاوارتر استبه آنها از خود آنها به خودشان، و بنابر اين اگر پيامبر نياز پيدا كند، كه غلام و مملوكى را از صاحبش بگيرد، و به كسى بدهد، كه او بدان نيازمند است، جايز استبر او كه چنين كارى را بكند. و روى همين اصل روايت وارد شده است كه: النبى صلى الله عليه و آله و سلم اولى بكل مؤمن من نفسه و كذا على من بعده. «پيامبر سزاوارتر استبه هر مؤمن از خود نفس آن مؤمن به خودش، و نيز على بن ابيطالب پس از او چنين است». و گفتار خداوند تعالى: «لم يكن له ولى من الذل» [7] . «از براى خداوند وليى از جهت ذلت او نيست» ولى به كسى گويند كه قائم مقام و جانشين شخص باشد در امورى كه اختصاص به او دارد، و آن شخص به جهت عجز و ناتوانى قادر بر بجا آوردن آن امور نيست، مانند ولى طفل و ولى مجنون. و بناء عليهذا هر كس كه ولى دارد، نيازمند به اوست، و چون خداوند غنى و بىنياز است، محال است كه داراى ولى باشد، و همچنين اگر آن ولى هم نيازمند به خدا باشد، در اينجا دور لازم مىآيد، و اگر نيازمند نباشد شريك او خواهد بود، و هر دو صورت محال است. و گفتار خداوند تعالى: «انت وليى فى الدنيا و الآخرة» [8]. «تو ولى من هستى، در دنيا و آخرت» يعنى تو ولايت امر مرا در دنيا و آخرت به دست دارى، و تو قيام به آن مىكنى. و گفتار خداوند تعالى: «الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور» [9] «خداوند ولى كسانى است كه ايمان آوردهاند، آنان را از ظلمات به نور داخل مىكند» حضرت صادق عليه السلام فرمودند: يعنى من ظلمات الذنوب الى نور التوبة ص 15 و المغفرة لولايتهم كل امام عادل من الله. «از تاريكيهاى گناهان خداوند آنان را داخل در نور توبه مىكند، و داخل در نور غفران مىنمايد، به جهت آنكه ايشان ولايت هر امام عادلى را از جانب خداوند بر عهده دارند». «و الذين كفروا اوليائهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات». «و كسانى كه كافر شدهاند، اولياى ايشان طاغوت است، كه آنان را از نور به درون تاريكىها مىبرد» ، «و مراد از اين آيه آنستكه: آنان بر نور اسلام بودهاند، همينكه ولايت هر امام جائرى را چون از جانب خدا نيستبر عهده گيرند، به واسطه اين ولايت از نور اسلام به ظلمات كفر داخل مىشوند، و بنابر اين خداوند آتش را براى آنان واجب گردانيده است كه با كافران بسوزند». و در «نهايه ابن اثير» گويد: از جمله اسماء خداوند تعالى ولى است، يعنى ناصر و يارى كننده، و گفته شده است، كه معناى آن: متولى اداره امور عالم و خلائق است كه به خداوند قيام دارند. و از جمله اسماء خداوند، والى است، و آن به معناى مالك جميع اشياء و تصرف كننده در آنهاست، و گويا كه ولايت اشعار به تدبير و قدرت و فعل دارد، و تا وقتيكه تدبير و قدرت و فعل، با هم مجتمع نشوند، اسم والى بر آن رها و آزاد نيست. تا آنكه گويد: و لفظ مولى در حديثبسيار آمده است: و آن اسمى است كه بر جماعت كثيرى گفته مىشود: و آن عبارت است از رب (مربى و صاحب اختيار) و مالك (صاحب ملك) و سيد (آقا و بزرگوار) و منعم (نعمتبخشنده) و معتق (آزاد كننده) و ناصر (يارى كننده) و محب (دوست دارنده) و تابع (پيروى كننده) و جار (همسايه) و ابن عم (پسر عمو) و حليف (هم سوگند) و عقيد (همپيمان) و صهر (داماد) و عبد (غلام و بنده) و معتق (غلام يا كنيز آزاد شده) و منعم عليه (نعمتبخشيده شده) ، و بسيارى از اين معانى در حديث آمده است و بنابر اين هر يك از اين معانى به آنچه در آن حديثى كه وارد شده است، اقتضا دارد، نسبتبه آن داده مىشود. و هر كس كه متصدى امرى گردد، و يا قيام بر آن امر كند آن كس مولى و ص 16 ولى آن امر است. و مصدرهاى اين اسامى نيز گاهى مختلف مىشود، و ولايتبا فتحه در نسب و نصرت و معتق، و ولايتبا كسره در امارت و معتق مىآيد، و موالاة از فعل والى القوم است، و از اين لفظ حديثى از رسول الله وارد شده است كه: من كنت مولاه فعلى مولاه «هر كس كه من مولاى او هستم، على مولاى اوست». و لفظ مولى در اين حديثبر اكثر اسمائى كه ذكر شد حمل مىشود، و دلالتبر اكثر آن معانى دارد. شافعى گفته است: مراد رسول الله از اين ولآء، ولآء اسلام است، همچون گفتار خداى تعالى: «ذلك بان الله مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم» «و اين بدين جهت است كه خداوند مولاى كسانى است كه ايمان آوردهاند، و بتحقيق كه براى كافران مولائى نيست». و گفتار عمر به على بن ابيطالب: اصبحت مولى كل مؤمن، اى ولى كل مؤمن «حالت تو اينك چنانست كه مولاى هر مؤمنى هستى، يعنى ولى هر مؤمنى هستى». و در سبب اين حديث گفته شده است كه اسامة به على گفت: لست مولاى، انما مولاى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم!فقال صلى الله عليه و آله و سلم: من كنت مولاه فعلى مولاه. «تو مولاى من نيستى، و اينست و جز اين نيست كه مولاى من رسول الله است، و حضرت رسول در جواب اسامه گفتند: هر كس كه من مولاى او هستم پس على مولاى اوست». و زمخشرى در «اساس البلاغه» نظير همين گفتار را آورده استيعنى درباره لفظ ولى و ولآء و ولى و مولى. و در «تاج العروس» گويد: ولى معانى بسيارى دارد بعضى از آنها محب است، و آن ضد دشمن است، و آن اسم است از ماده والاه يعنى او را دوست داشت، و بعضى از آنها صديق است، و بعضى نصير است از ماده والاه يعنى يارى كرد او را. (و ولى الشىء و) ولى (عليه ولاية و ولاية) با كسره و فتحه است، و يا آنكه با فتحه مصدر است، و با كسره اسم است مثل امارت و نقابت، چون اسم استبراى آن امرى كه متولى آن شدهاى، و بر انجام آن قيام نمودى. و بنابر اين چون معناى مصدرى را اراده كنند، فتحه مىدهند، و بر اين گفتار، سيبويه تصريح كرده است. و گفته شده است كه: ولايتبا كسره، خطه و امارت است، و بر اين گفتار، ص 17 در «محكم» تصريح كرده است همانند امارت، و ابن سكيت گفته است: ولايتبا كسره، به معناى سلطان است. و پس از آنكه همانطور كه ذكر كرديم معانى مختلفى براى مولى مىكند، مىگويد: مولى و همچنين ولى: الذى يلى عليك امرك، يعنى آن كسيكه به عنوان تسلط و برترى، امور تو را عهدهدار و متكفل گرديده است. و مولى و ولى، هر دو به معناى واحد هستند، و از همين قسم استحديثى كه آمده است: ايما امراة نكحتبغير اذن مولاها، و بعضى روايت كردهاند: بغير اذن وليها. و ابن سلام از يونس روايت كرده است كه: ان المولى فى الدين هو الولى، هر جا كه در امور دينى لفظ مولى استعمال شود، مراد از آن ولى، و عهدهدار و رئيس و متكفل آن امر است، بدليل آنكه خداوند تعالى مىفرمايد: «ذلك بان الله مولى الذين آمنوا و ان الكافرين لا مولى لهم»يعنى لا ولى لهم. معناى آنكه كافران مولى ندارند، آنستكه ولى، و صاحب اختيار، در امور دين ندارند. و بر همين اساس، حديثشريف آمده است كه: من كنت مولاه فعلى مولاه، اى من كنت وليه، يعنى هر كس كه من در امور دين او ولى و صاحب اختيار او هستم، على، ولى او و صاحب اختيار اوست. تا آنكه گويد: و از جمله معانى ولى كه در اسماء خداوند تعالى آمده است، يكى ناصر است، و گفته شده است: المتولى لامور العالم القائم بها، يعنى متولى و عهدهدار و صاحب اختيار امور عالم است، و بر همه عالم قيام دارد، و بر آن امور متمكن است. و گفته شده است كه معناى ولى در اينجا والى است و هو مالك الاشياء جميعها المتصرف فيها. يعنى خداوند مالك همه چيزهاستبطور كلى، و تصرف كننده در آنهاستبطور عموم. و ابن اثير گفته است كه: مثل آنكه ولايت، دلالتبر تدبير در امور، و قدرت بر آنها، و بجا آوردن آنها را دارد، و هنگاميكه اين معانى سه گانه (تدبير و قدرت و فعل) با يكديگر مجتمع نشوند، اطلاق لفظ والى در آنجا آزاد و رها نيست. و ولى يتيم، به كسى گويند كه: امور يتيم را بر عهده گيرد، و او را كفالت كند، و ولى زن به كسى گويند كه: امور نكاح او تحت نظرش باشد، و نگذارد كه ص 18 آن زن بدون صلاحديد او، مستبدا، خود، با راى خود، به نكاح اقدام كند، و جمع ولى، اولياء است. ولى يا فعيل استبه معناى فاعل، يعنى كسى كه طاعات او نسبتبه خدا، بدون تخلل عصيان و فاصله شدن گناه، پى در پى بوده باشد، و يا به معناى مفعول است، يعنى كسيكه فضل و احسان خداوندى پى در پى و بدون فاصله بر او ريزش نموده است. و در «لسان العرب» آنچه را كه ما در اينجا از «نهايه» ابن اثير، و از «تاج العروس» آوردهايم، بعينه آورده است، و لذا از تكرار آن خوددارى مىكنيم. و راغب اصفهانى در «مفردات» گويد: الولاء و التوالى ان يحصل شيئان فصاعدا حصولا ليس بينهما ما ليس منهما. «ولاء و توالى به معناى آنستكه: دو چيز و يا بيشتر از آن طورى قرار گيرند و واقع شوند كه بين آن دو چيز غير از آنچه از خود آن دو چيز است نبوده باشد. و بدين مناسبت از ولآء و توالى براى قرب مكانى و قرب نسبى و قرب دينى و قرب صداقت و دوستى و قرب نصرت و يارى و قرب اعتقاد استعاره مىآورند. و ولايتبا كسره به معناى نصرت، و ولايتبه فتحه به معناى متولى شدن در امور است، و گفته شده است كه ولايت و ولايت همانند دلالت و دلالت هستند، كه حقيقت آن متولى شدن بر امر است. و ولى و مولى هر يك از آن دو در اين معنى استعمال مىشوند، و بنابر اين در معناى فاعلى، موالى و در معناى مفعولى، موالى گفته مىشود. به مؤمن ولى الله گفته مىشود، و ليكن مولى الله وارد نشده است، و گاهى گفته مىشود، الله تعالى ولى المؤمنين و مولاهم «خداوند متعال ولى مؤمنان و مولاى ايشان است». اما از نوع اول (يعنى به معناى فاعل) اين آيات است: 1- «الله ولى الذين آمنوا» 2- «ان وليى الله» 3- «و الله ولى المؤمنين.» 4- «ذلك بان الله مولى الذين آمنوا.» 5- «نعم المولى و نعم النصير. » 6- «و اعتصموا بالله هو مولاكم فنعم المولى» 7- «قل يا ص 19 ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس» 8- «و ان تظاهرا عليه فان الله هو مولاه» 9- «ثم ردوا الى الله مولاهم الحق». 1- خداوند، ولى آنانست كه ايمان آوردهاند 2- بدرستيكه ولى من خداست 3- و خدا ولى مؤمنان است 4- و اين بجهت آنستكه خداوند مولاى كسانى است كه ايمان آوردهاند 5- خداوند خوب مولائى و خوب يارى كنندهاى است 6- خود را در عصمت و مصونيتخدا درآوريد، زيرا كه او مولاى شماست، و خوب مولائى است. 7- بگو (اى پيغمبر)اى كسانى كه طريقه يهوديت را اتخاذ كردهايد، اگر چنين مىپنداريد كه شما اوليائى براى خدا هستيد، غير از مردم 8- و اگر آن دو زن (عائشه و حفصه) بر عليه پيغمبر، معين و همكار هم گردند، پس بدرستيكه، خداوند مولاى پيغمبر است 9- و سپس به سوى خداوند كه مولاى حق ايشانستباز گردانيده شدند. و والى كه در گفتار خداوند آمده است: «و ما لهم من دونه من وال» «از براى ايشان غير از خداوند هيچ والى نيست» به معناى ولى مىباشد، يعنى ايشان غير از خدا وليى ندارند. و سپس راغب بسيارى از آيات قرآن را كه در آنها نام ولى برده شده، و نفى ولايت از غير خدا نموده است، و نهى از اتخاذ ولايتيهود و نصارى، و ولايت دشمنان خدا، و بسيارى از آياتى را كه در آنها مشتقات اين ماده ذكر شده است، بيان كرده، و معناى مناسب آنها را ذكر كرده است. بارى ما در اينجا آنچه لازم بود، از كتب لغت، درباره معناى ولايت و مشتقات آن آورديم تا خبير بصير بر خصوصيات معانى و موارد استعمال آنها مطلع گردد، و با تدبير و تامل بدست آورد كه: تمام اين معانى مختلفى را كه براى ولايت و ولى و مولى و غيرها نمودهاند-چنانكه در «تاج العروس» گويد: معانى ولى به بيست و يك قسم مىرسد-همه و همه راجع به يك معناى واحد است، كه آن اصل و ريشه معناى ولايت است، و بقيه معانى آن نيز با استعاره از آن معنى آورده شده است، و يا آنكه اصل معناى ولايت در همگى اين موارد استعمال محفوظ است، غاية الامر به مناسبت جهتى از جهات، آن معناى اصل را با ضميمه خصوصيتى كه در مورد استعمال در نظر گرفتهاند ملاحظه نمودهاند. ص 20 و اصل آن معنى همان معنائى است كه راغب در «مفردات» نموده است، چنانكه در ماده ولى گويد: الولاء و التوالى ان يحصل شيئان فصاعدا حصولا ليس بينهما ما ليس منهما. «ولاء و توالى عبارت است از آنكه: دو چيز و يا بيشتر، طورى بشوند كه بين آن دو چيز غير از آن دو نباشد» يعنى بين آن دو چيز، هيچگونه حجاب، و مانع، و فاصله، و جدائى، و غيريت، و بينونت، نباشد بطوريكه اگر فرض شود چيزى بين آن دو چيز وجود داشته باشد، از خود آنها باشد، نه از غير آنها. مثلا مقام وحدانيت و يگانگى كه بين بنده و پروردگارش پيدا شود، كه هيچگونه حجاب و پردهاى در هيچيك از مراحل طبع، و مثال، و نفس، و روح، و سر، نبوده باشد، اين را ولايت گويند. و مقام يگانگى كه بين حبيب و محبوب، و عاشق و معشوق، و ذاكر و مذكور، و طالب و مطلوب، پيدا شود بطوريكه ابدا جدائى بهيچ وجه من الوجوه نبوده باشد، آنرا ولايت نامند. و بر اين اساس، خداوند تعالى، ولى همه موجودات است، بطور مطلق، در عالم تكوين، و همه موجودات نيز بدون استثناء تكوينا ولى خدا هستند، زيرا هيچ حجاب بين خداوند رب، و بين موجودات مربوب نيست مگر آنكه از خود آنهاست، و اما در عالم تشريع و عرفان، ولايتحق، اختصاص به كسانى دارد كه از مراحل شرك خفى بطور كلى عبور كرده، و از همه حجابهاى نفسانى گذشته، و در نقطه اصلى و حقيقت عبوديت قرار گرفتهاند. و بر همين ميزان است كه به هر يك از دو طرف نسبت و اضافه، ولى مىگويند، يعنى بينونت و غيريتبطور كلى از بين رفته است و هو هويت پديد آمده است. اينستحقيقت ولايت، و از اينجا مىبينيم كه اولا-در ولى به معناى مفعول تمام آثار و خصوصيات ولى به معناى فاعل مشهود مىشود، و چون آئينه بدون مختصر خودنمائى، تمام چهره صاحب صورت را در خود منعكس مىكند. و ثانيا-تمام مشتقاتى كه از ولى شده است، و تمام معانيى كه براى آن ذكر ص 21 شده است، همه بر اين اساس و روى اين ميزان است، چون لازمه ولايت، قرب است، آنگاه قرب داراى انواع و اشكال مختلفى است، كه در هر يك از مظاهر قرب و نزديك به تمام معنى الكلمة، آن حقيقت ولايت، با ملاحظه اين خصوصيت، قرب ملاحظه شده است. و عليهذا صحيح نيست كه بگوئيم: ولايت و ولى و مولى و ساير مشتقات آنها كه در معانى مختلفه استعمال مىشوند، به نحو اشتراك لفظى است، نه چنين نيست. بلكه به نحو اشتراك معنوى و استعمال لفظ در همان معناى واحد است، كه بواسطه قرينه مقاميه و يا مقاليه، يك نوع خصوصيت قرب و نزديكى از آن معناى عام در نظر گرفته شده است، و اينگونه استعمال در همه موارد استعمال، حقيقت است. و روى اين گفتار، هر جا كه لفظ ولايت، و يا ولى، و يا مولى، و غير آنها را يافتيم، و قرينهاى بخصوص نبود كه دلالتبر خصوص يكى از مصاديق آن كند، بايد همان معناى كلى را بدون هيچ قيدى در نظر بگيريم و آنرا مراد و معناى لفظ بدانيم. مثلا اگر گفته شد: ولايت از آن خداستبايد گفت: مراد، معيتخداوند با همه موجودات است. و اگر گفته شود فلان كس به مقام ولايت رسيده است، بايد گفت: مراد آنستكه در مراحل سير و سلوك و عرفان و شهود الهى، به مرحلهاى رسيده است كه هيچ يك از حجب نفسانيه، بين او و حضرت حق نيستند، و تمام شوائب فرعونيت و ربوبيت در وجود او مضمحل گرديده، و به مقام عبوديت مطلقه و بندگى محضه حضرت حق-جل و عز-نائل گرديده است. بارى از اين بيانى كه نموديم معلوم مىشود كه هر جا كه ولايت و يا ولى استعمال مىشود، يك نوع جنبه اتحاد و وحدتى بين دو چيز وجود دارد، كه بر آن اصل اين لفظ را مىآورند، مثلا نسبتى كه بين مالك و مملوك است، و آن نسبت آن دو را بهم دوخته و پيوند زده است، لذا بهر يك از آنها ولى گويند. و نسبتى كه بين آقا و غلام اوست چنين است، و نسبتى كه بين منعم و منعم عليه (نعمت دهنده و نعمت داده شده) موجود است، هر دو را تحت عنوان خاصى قرار داده است، و بهر يك از آن دو ولى گويند، و نسبتى كه بين معتق و معتق (آقاى آزاد كننده و بنده آزاد شده) موجود است، اين عنوان را در پى آورد خود آورده است و نسبتى كه بين دو نفر حليف ص 22 (هم سوگند) و دو نفر عقيد (هم عهد و هم پيمان) موجود است، و نسبتى كه بين حبيب و محب است، و صهر (داماد) را نيز ولى گويند چون بواسطه قرابت و خويشاونديى كه پيدا كرده است، در بسيارى از امور جزو خانواده محسوب مىشود، و جار (همسايه) را ولى گويند، چون بواسطه قرب مكانى، داراى احكام و احترامات خاصى شده است، و ابن عم (پسر عمو) را ولى گويند، چون جزء افراد عاقله است، و ديه خطائى بر عهده اوست، و نيز در بسيارى از موارد حكم برادر را دارد، و معين و ياور است. و هر جا كه قرينه خاصى براى اراده يكى از اين معانى بود، بايد لفظ را حمل بر آن كنيم، و گرنه همان معناى ولايت عام بدون قرينه، متبادر به ذهن مىگردد، و همان معنى مراد گوينده كلام است. و معلوم است كه مالكيت در تدبير، و تكفل در امور، و عهدهدار شدن احكام و مسائل مولى عليه، لازمه و نتيجه حاصله از ولايت است، نه اصل حقيقت و معناى مطابقى آن، و هر جا كه احيانا اگر ديده شود ولايت را به حكومت و امارت و سلطان و مراقبت و پاسدارى تفسير كنند، تفسير به لوازم معنى نمودهاند، نه بيان معناى واقعى و حقيقى. بيان استاد علامه طباطبائي قدس سره در معناي ولايتو بر همين و تيره، استاد گرامى ما: حضرت آية الحق و العرفان و سند العلم و الايقان مرحوم آية الله طباطبائى افاض الله علينا من بركات نفسه و تربته الشريفة-در رساله «الولاية» [10] و در تفسير «الميزان» بيان فرمودهاند. در رساله «ولايت» فرمودهاند: الولاية هى الكمال الاخير الحقيقى للانسان و انها الغرض الاخير من تشريع الشريعة الحقة الالهية. «ولايت، آخرين درجه كمال انسان است، و آخرين منظور و مقصود از تشريع ص 23 شريعتحقه خداوندى است». و در تفسير فرمودهاند: گر چه براى ولايت معانى بسيارى ذكر كردهاند، لكن الاصل فى معناها ارتفاع الواسطة الحائلة بين الشيئين بحيث لا يكون بينهما ما ليس منهما. «و ليكن اصل در معناى آن، برداشته شدن واسطهاى است كه بين دو چيز حائل شده باشد، بطوريكه بين آن دو چيز، غير از آن دو چيز باقى نماند». و سپس براى نزديكى چيزى به چيز ديگرى به انحاء وجوه قرب و نزديكى استعاره آوردهاند، همچون قرب نسبى، و قرب مكانى، و قرب منزلتى، و صداقت و غير ذلك. و به همين مناسبتبر هر يك از دو طرف ولايت، ولى گفته مىشود، بالاخص به جهت آنكه هر يك از آن دو نسبتبه ديگرى حالتى را دارد كه غير آن ندارد. و بنابر اين خداوند سبحانه ولى بنده مؤمن خود است، به علت آنكه، امور او را زير نظر دارد، و شئون او را تدبير مىكند، و او را در صراط مستقيم هدايت مىنمايد، و او را در اموريكه سزاوار اوست، و يا سزاوار او نيست، امر مىكند و نهى مىنمايد، و در دنيا و در آخرت او را نصرت و يارى مىنمايد. و مؤمن حقيقى و واقعى نيز ولى پروردگارش مىباشد، زيرا كه خود را در اوامر و نواهى او تحت ولايت او درمىآورد، و نيز در جمع بركات معنويه، از هدايت، و توفيق و تاييد، و تسديد، و آنچه در پى دارند، از مكرم داشتن به بهشت و مقام رضوان خدا، در تحت ولايت و پذيرش خداوند خود است. و عليهذا بر هر تقدير، اولياى خدا، خصوص مؤمنان هستند، چون خداوند در حيات معنوى و زندگانى جاودانى، خود را ولى ايشان مىشمرد، و مىگويد: «و الله ولى المؤمنين» [11] «و خداوند ولى مؤمنان است». اما چون در آيه 62، از سوره 10: يونس داريم: «الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون». «آگاه باشيد كه براى اولياى خداوند ص 24 هيچ گونه ترس وهيچگونه اندوه و حزنى نيست» و به دنبال اين آيه، آيه ديگرى است، كه در حكم تفسير كلمه اولياء الله مىباشد، و آن اينست: «الذين آمنوا و كانوا يتقون». «اولياء خدا آن كسانى هستند كه ايمان آوردهاند، و در دنيا داراى استمرار صفت تقوى بودهاند». لذا اين دنباله نمىگذارد كه لفظ اولياء الله، شامل همه مؤمنان گردد، در حاليكه مىبينيم در ميان ايشان كسانى هستند كه خداوند سبحانه درباره آنها مىگويد: «و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون» [12] . «اكثريت اين افراديكه به خداوند ايمان آوردهاند مشرك هستند». چونكه«الذين آمنوا و كانوا يتقون»مىفهماند كه آنان داراى ايمان و تقوى هستند، و قبل از زمان ايمانشان مدت مديدى استمرار بر تقوى داشتهاند، چون مىگويد: آمنوا و كانوا يتقون. و اين تعبير به خوبى دلالت دارد بر آنكه قبل از تحقق اين ايمان، مدتى بر تقوى مستمر بودهاند، و چون مىدانيم كه ايمان اولى آنان بدون تقوى بوده است، زيرا كه يا آن ايمان با تقوى متقارب بوده، و يا قبل از آن بوده است، و بالاخص تقواى مستمر و دائمى، بنابر اين مراد از اين ايمان، مرتبه ديگرى از مراتب ايمان، غير از مرتبه اول است. و در جزء اول تفسير در آيه 130 از سوره بقره گذشت كه: براى هر يك از عناوين ايمان و اسلام، و نيز براى هر يك از عناوين شرك و كفر، مراتب مختلفى است، كه بعضى بالاتر از بعضى ديگر است. مرتبه اول از اسلام، جارى كردن شهادتين بر زبان و تسليم ظاهرى است، و به دنبال آن مرتبه اول از ايمان است، و آن اذعان و اعتراف به مفاد شهادتين است اجمالا از روى قلب، و پذيرش دل، و اگر چه هنوز به جميع اعتقادات حقه دينيه سرايت نكرده باشد، و مؤمن به يكايك آنها اذعان ننموده باشد. و بدين جهت ممكن است كه بعضى از مراتب شرك با ايمان مجتمع گردند قال الله تعالى: «و ما يؤمن اكثرهم بالله الا و هم مشركون». ص 25 و پيوسته و پى در پى، ايمان بنده پاك و صاف مىگردد، و رشد و نمو مىكند، تا آنكه مرتبه تسليم بنده به حضرت حق سبحانه و تعالى شامل تمام چيزهائى مىشود كه بازگشتش به سوى خداست، و مىدانيم كه بازگشت همه چيز به سوى خداست. و به هر مقدار كه اسلام بالا رود، و درجه عالىترى بيابد، ايمان مناسب با آن درجه، اعتراف و اذعان به لوازم آن درجه مىباشد و تا به سر حدى مىرسد كه بنده نسبتبه پروردگار خود در مقام تسليم، به حقيقت معناى ربوبيت و الوهيت او تسليم مىگردد، و بطور كلى، اعتراض و غضب از او بريده مىشود، بدين قسم كه در برابر هيچيك از اوامر خدا، از قضا و قدر، و احكام، در سخط و ناراحتى نمىباشد، و بهيچيك از اقسام اراده و اختيار خدا درباره او، اعتراض نمىكند، و مرتبه چنين ايمانى، يقين به خدا و يقين به تمام امورى است كه راجع به خداست، و آن ايمانى است كه داراى مرتبه كمال است، و با آن، بنده به تمام مراتب بوديتخويشتن نائل آمده است. قال الله تعالى: «فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما» [13] . «سوگند به پروردگار تو (اى پيامبر) كه اين مردم ايمان نمىآورند مگر آنكه در مشاجرات و مرافعاتى كه بين آنها اتفاق مىافتد، تو را به عنوان قاضى و حكم قرار دهند، و پس از آنكه حكم كردى، ابدا در دل خود نسبتبدان حكم، گر چه بر عليه ايشان باشد، گرفتگى و ناراحتى نداشته باشند، و به تمام معنى الكلمه تسليم باشند». و از آنچه بيان شد واضح مىشود كه مراد از ايمان در الذين آمنوا در تفسير اولياء الله همان مرتبه كامل از ايمان و يا مرتبه قرب به كمال است. و از اين گذشته، خداوند اولياء الله را توصيف مىكند به لا خوف عليهم و لا هم يحزنون «نه ترس و دهشتى دارند، و نه آنكه اندوه و غصهاى آنان را مىگيرد». و اين قيد به روشنى دلالت دارد كه مراد از ايمان همان درجه عالى است كه ص 26 با آن معناى عبوديت و مملوكيت محضه براى بنده به حد تماميت مىرسد، زيرا بنده در اين حال مىبيند كه قدرت و سلطنت و حكومت اختصاص به خدا دارد، و هيچ چيزى راجع به خود او نيست، تا آنكه از فقدانش محزون گردد، و يا از بيم فوت و عدم وصولش ترسناك شود. و اين به علت آنستكه ترس كه به نفس عارض مىشود، به واسطه متوقع بودن ضررى و منتظر بودن شرى است كه به او برسد، و غصه و اندوه كه به نفس عارض مىشود، به واسطه فقدان محبوب، و يا رسيدن به مكروهى است كه از آن بيم دارد. و اين در صورتى است كه انسان براى خود ملكيتى ببيند، و يا حقى را نسبتبه آنچه از آن مىترسد و يا از فقدانش غصه مىخورد، از فرزند و مال و جاه و اعتبار و غير ذلك براى خود قائل شود، و اما در صورتيكه انسانى به هيچ وجه من الوجوه، علقه و تعلقى در خود نمىبيند، بنابر اين از چه بترسد؟و بر فقدان چه غصهدار شود؟ آن بنده مؤمنى كه هر چيزى را ملك طلق خدا مىبيند، بطورى كه در آن ملكيت هيچ موجودى شريك نيست، و نمىتواند شريك باشد، او در نفس خود و براى خود ملكيتى و يا حقى نسبتبه هيچ چيز نمىبيند، تا از بيم عدم وصول در هراس افتد، و در فقدان آن در سوك ماتم و غصه بنشيند. و اين همان صفتى است كه خداوند براى اولياى خود بيان مىكند آنجا كه مىگويد: «الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون». و بناء عليهذا اين دسته از مردم كه اولياى خدا هستند، از هيچ چيز ترس ندارند، و بر هيچ چيز غصه نمىخورند، نه در امور دنيا، و نه در امور آخرت، مگر آنچه را كه خدا بخواهد، و مىدانيم كه خدا خواسته است كه از پروردگارشان بترسند، و در برابر آنچه از كرامات خداوندى از آنان فوت شود محزون و اندوهگين شوند. و اينها همه از مراتب تسليم براى خداوند است. حضرت علامه-رضوان الله عليه-پس از بحث بليغى درباره اينكه اين عدم خوف و عدم حزن در دنيا براى اولياى خداست، و از قرائنى استفاده مىشود كه اين صفات براى آنان در دنيا تحقق مىيابد، و اين آيه احوال آنها را در دنيا بيان مىكند در پايان بحث مىفرمايد: ص 27 و اين آيه دلالت دارد بر آنكه اين اوصاف براى گروه مخصوصى از مؤمنان است كه با غير خودشان از ساير مؤمنان در مرتبه خاصى از ايمان امتياز دارند، و براى عامه مؤمنان نيست، و اين دلالت از ناحيه همان جمله تفسيريه: «الذين آمنوا و كانوا يتقون»با همان تقريرى كه ذكر شد استفاده مىشود. و بالجمله برداشته شدن خوف از غير خدا، و غصه از اولياء خدا، به معناى آن نيست كه خير و شر، و نفع و ضرر، و نجات و هلاكت، و سختى و راحتى، و لذت و درد، و نعمت و بلاء، در نزد ايشان يكسان است، و در قواى ادراكيه و احساسات ايشان متساوى است. اين كلامى است كه عقل انسانى بلكه شعور عام حيوانى آن را نمىپذيرد و قبول نمىكند، بلكه معنايش اينست كه ايشان براى غير خداوند به هيچ وجه استقلالى در تاثير نمىبينند، و حكم و ملكيت و اراده و حكومت را منحصرا در حق تعالى مشاهده مىكنند، پس بنابر اين نمىترسند مگر از خدا، و از آنچيزى كه خداوند دوست دارد و مىخواهد كه از آن بترسند، و اندوهناك نمىشوند مگر از چيزى كه خداوند دوست دارد از آن اندوهناك شوند. توحيد كامل، حقيقت قدرت و ملكيت را در خداوند سبحانه و تعالى منحصر مىكند، و بنابر اين از براى غير خدا استقلال در تاثير باقى نمىماند، تا بر اثر آن براى نفس، حب و بغض، و يا خوف و حزن، و يا فرح و اسف خوردن و غير ذلك پيدا شود. و آن مؤمن راستينى كه نور توحيد الهى او را فرا گرفته است، مىترسد و غصه مىخورد، و يا آنكه خوشايند دارد و ناخوشايند دارد بالله سبحانه و تعالى، يعنى همه چيزش با خدا و به سبب خدا و از خداست. و در اين صورت، تناقض بين گفتار ما: مؤمن حقيقى از هيچ چيز نمىترسد مگر از خدا، و بين قول ما: او از بسيارى از چيزهائى كه به وى ضرر مىرساند مىترسد، و از بسيارى از امورى كه ناپسند دارد مىگريزد، از بين مىرود. و اين مطلب را خوب فهم كن [14] . و در تفسير «بيان السعادة» نيز مجمل آن شرح و تفصيلى را كه علامه بيان ص 28 فرمودهاند، در ذيل آيه: «هنالك الولاية لله الحق»راجع به معناى ولايتبيان مىكند، و مىگويد: ولايتبا فتحه، نصرت و تصرف و تربيت است، و با كسره، سلطنت و امارت است، و آيه شريفه به هر دو گونه قرائتشده است. و لفظ هنالك اسم اشاره است كه به مكان اشاره مىشود، و مراد از آن مرتبه خاصى از نفس است، كه تشبيه به مكان شده است، يعنى در آن حالى كه تمام آمال و آرزوهاى نفس از غير خداوند منقطع مىگردد، براى نفس چنين مشاهده مىشود كه ولايت اختصاص به حضرت حق دارد، آن خداوندى كه خود ظاهر شده است كه او فقط حق است و لا غير. و بنابر اين ولايت او باقى و ولايت غير او باطل است. و بنابر اين فائده توصيف به حقانيتخدا، در اين ولايت، براى اشعار بدين جهت است كه خداوند تبارك و تعالى در آن هنگام به حقانيت ظهور دارد، و غير خدا به بطلان ظهور دارد [15] . اما خود علامه در تفسير آيه وارده در مطلع گفتار كه در سوره كهف آيه 44 واقع است: «هنالك الولاية لله الحق هو خير ثوابا و خير عقبا». «در آنجا ولايت اختصاص به خداوند دارد كه حق است، و او بهترين پاداش و بهترين عاقبت است» ، مىفرمايد: قرائت مشهور با فتحه واو است، و با كسره نيز قرائتشده است، و در هر دو صورت، معنى يكسان است. و مفسرين چنين ذكر كردهاند كه لفظ هنالك اشاره استبه معناى گفتار خداوند: و احيط بثمره «ثمرات و ميوههاى باغ آن مرد منكر خدا و منكر روز قيامت، و متكى به نفس، مورد غضب خدا و تباهى و نابودى واقع گشت». يعنى در آن موضع و يا در آن وقت كه وقت هلاكت و ظهور ولايتخداست. و ولايت را نيز به معناى نصرت و يارى گرفتهاند، يعنى خداوند سبحانه و تعالى ناصر و ياور انسان است، در وقتيكه بلايا و آفات از هر جانب به او روى آورد، و انسان ص 29 از جميع اسباب منقطع گردد، و بريده شود، در آنحال يار و ياورى غير از خدا ندارد. و اين معنى فى حد نفسه، معناى خوبى است و ليكن مناسبتى با منظور و مقصود آياتى كه براى بيان آنها آمده است ندارد [16] ، زيرا منظور اين است كه بيان كند كه امر فقط به دستخداست، آنهم تمام مراتب و درجاتش. و اينكه خداوند فقط، آفريدگار هر چيزى و مدبر هر امرى است، و از براى غير خدا، غير از توهم و تخيل سراب وهم و خيال چيزى نيست، و زينت داده شدن زندگى دنيوى براى غرض امتحان و اختيار است. و اگر مطلب از همان قرارى بود كه مفسران بيان كردهاند، بهتر آن بود كه در وقت توصيف خداوند، و در گفتارش: لله الحق، به قوت، و عزت، و قدرت، و غلبه، و غيرها وصف آورده شود، نه آنكه به كلمه حق موصوف شود، كه در مقابل باطل است. و همچنين براى گفتارش كه: خود خداوند، بهترين پاداش، و خودش بهترين عاقبت است، وجه ظاهرى و محمل نيكوئى نبود. و حق در مسئله آنست كه بگوئيم - و الله اعلم - ولايتبه معناى مالكيت در تدبير است، و اين همان معنائى است كه در ساير مشتقاتش سارى و جارى است، نظير همين در گفتار خداى تعالى: «انما وليكم الله و رسوله» [17] گذشت. يعنى در هنگام احاطه هلاكت، و ساقط شدن سلسله اسباب از تاثير، و ص30 روشن شدن ناتوانى و عجز انسانى كه براى خود استقلال و استغنائى مىپنداشت، ولايت امر انسان و هر چيزى و هر ملكى براى خداست، و تدبير اين امور يكسره به دستخداست. چون اوستحق، و براى اوست تدبير و تاثير در امور بحسب واقع امر. و اما غير از خداوند، هر گونه اسبابى كه در ظاهر به عنوان شريك براى خدا قرار داده مىشود، و براى آنها تدبير و تاثير پنداشته مىگردد، همگى باطل بوده، و آن اسباب هيچگونه ملكيتى در تاثير ندارند، مگر آنچه را كه خداوند بدانها اذن و اجازه دهد، و آن اثر را به آنها تمليك كند، و البته آن اسباب هيچ استقلالى ندارند مگر فقط نامى و اسمى بر آنها برده مىشود، به حسب توهم و تخيل انسان مبتلاى به قوه واهمه و خيال. تمام اسباب فى حد نفسه باطل، و به خداوند سبحانه و تعالى حق مىباشند، پس خداوند بذات خود حق است، و مستقل است، و غنى بالذات است. و در اين صورت چون خداوند را با غير او از اسبابى كه شركاء در تاثير براى او قرار داده مىشوند قياس كنيم-و البته خداوند برتر از قياس است-خداوند پاداش و مزدش از آنها بهتر است، چون پروردگار نسبتبه كسيكه به او بگرود و متدين به او باشد، ثواب و اجر حق مىدهد، و آن اسباب نسبتبه كسيكه به آنها بگرود و متدين گردد، و وابسته گردد، ثواب و پاداش باطل مىدهند كه البته باطل، زائل و نابود شدنى است، و دوام ندارد، و در عين حال آنهم به اذن و اجازه خداست. و خداوند نيز از لحاظ عاقبتبهتر است، چون خداوند حق ثابت است، كه فانى نمىشود، و زوال نمىپذيرد، و از اسماء جلال و جمال خود تغيير نمىيابد، و اما آن اسباب امورى است فانى و متغير كه خداوند براى امتحان انسان زينت زندگى دنيوى قرار داده است، كه انسان درون تهى بدانها بگرود، و آنها را معبود و معشوق و مقصود خود داند، و دلش به آنها تعلق گيرد، تا آنكه دوران عمر و كتاب الهى به پايان رسد، و اجل زندگى فرا رسد، و خداوند در نهايت، زمين را پاك و خالى و بدون ثمر و زينتى قرار مىدهد [18] . ص 31 بايد دانست كه لفظ ولايتبا كسره در اين قرائت متعارف در قرآن كريم نيامده است، و ليكن ولايتبا فتحه در دو مورد آمده است: يكى در همان آيهاى كه در مطلع درس ذكر شد و تفسيرش بيان شد، و ديگرى در آيه 72 از سوره 8: انفال: «ان الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبيل الله و الذين آووا و نصروا اولئك بعضهم اولياء بعض و الذين آمنوا و لم يهاجروا ما لكم من ولايتهم من شىء حتى يهاجروا و ان استنصروكم فى الدين فعليكم النصر الا على قوم بينكم و بينهم ميثاق و الله بما تعملون بصير». «آن كسانيكه ايمان آوردهاند، و هجرت كردهاند، و با مالهاى خود و جانهاى خود در راه خدا جهاد نمودهاند، و همچنين آن كسانيكه ايشان را ماوى داده و يارى كردهاند، هر يك از آنان در ميان دو گروه، ولى بعضى ديگرند، و آن كسانيكه ايمان آوردهاند، و ليكن هجرت نكردهاند، آنان از ولايت مؤمنان هيچ بهره و نصيبى ندارند، مگر آنكه هجرت كنند، و اگر آن مؤمنان غير مهاجر، از شما مؤمنان و مهاجران، طلب يارى و نصرت در امور دين نمودند، بر شما لازم است كه ايشان را يارى كنيد، مگر آنكه يارى شما بر عليه گروهى باشد كه بين شما و آنها پيمان و ميثاق و عهد عدم تعرض استوار گرديده است، و خداوند به آنچه بجا مىآوريد بيناست». مراد از اين آيه از جمله الذين آمنوا و هاجروا گروه اول از مهاجرين هستند كه قبل از نزول اين سوره هجرت كرده بودند، و مراد از جمله و الذين آووا و نصروا انصار مدينهاند كه پيامبر و مسلمين مهاجر را ماوى داده و يارى نمودهاند، و در آن زمان مسلمانان منحصر به اين دو گروه بودهاند، مگر جماعت اندكى كه ايمان آورده بودند، و ليكن در مكه باقى مانده و هنوز مهاجرت ننموده بودند. خداوند در اين آيه، بين مهاجرين و انصار، و بين خود مهاجرين، و بين خود انصار، جعل ولايت نموده است. و اين ولايت اعم از ولايت در ميراث، و ولايت در نصرت، و ولايت در امان و مصونيتبودن است. و بنابر اين هر كافرى كه ايمان بياورد و هجرت كند، در تمام اين امور ولايتش نافذ است. و روى اين كلام، بعضى از جميع، ولى بعضى ديگر خواهند بود، ص 32 هر مهاجرى ولى هر مهاجرى است، و هر انصارى ولى هر انصارى، و هر مهاجرى ولى هر انصارى، و هر انصارى ولى هر مهاجرى است. و همانطور كه علامه طباطبائى-رضوان الله عليه-فرمودهاند هيچگونه شاهدى در آيه نيست كه اين ولايت را منحصرا به عقد اخوت بين مهاجرين و انصار بدانيم، كه بر اساس آن در بدو هجرت تا زمانى از يكديگر ارث مىبردهاند، و سپس به آيه«و اولوا الارحام»منسوخ گرديده است [19] . و شاهد بر عموميت معناى ولايت در اين آيه، استثناء نصرت است، چون مىفرمايد: غير مهاجرين هيچگونه ولايتى بر شما ندارند، مگر آنكه اگر از شما نصرت در امور دين طلبيدند، شما آنان را يارى كنيد! و على كل تقدير چون نمىتوانيم ولايت را در اين آيه به همان معناى واقعى و حقيقى عام خود كه رفع حجاب كلى باشد بگيريم، ناچاريم به معناى عامى كه نزديكتر به معناى واقعى باشد بگيريم، و آن در اينجا اعم از ولايت در ارث، و ولايت در نصرت، و ولايت در امن از ضرر و آسيب رسانيدن است. و بالجمله نتيجه و ما حصل از بحث ما اين شد كه معناى واقعى و حقيقى ولايت، آنست كه: دو چيز يا بيشتر از آن طورى بشوند كه در بين آنها غير از آنها چيزى نباشد، اين معناى واقعى است، و سپس براى اقسام قرب مكانى و يا قرب نسبى و ساير صور قرب استعاره آوردهاند، اين كلام راغب است، ولى استاد ما علامه-رضوان الله عليه-بعد از تاكيد و اصرار بر صحت اين معنى در موارد عديده، فرمودهاند كه: ظاهرا قرب مكانى و قرب كذايى و حسى كه از آن تعبير به ولايت مىشود، اولين چيزى است كه انسان آن را درباره اجسام و مكانها و زمانها اعتبار كرد، و سپس براى قرب معنوى استعاره آورد-به عكس گفتار راغب-چون محصل از بحث در احوال انسان بدوى و اولى، اين نتيجه را مىدهد كه در اولين وهله انسان با محسوسات آشنا شده، و بدانها اشتغال داشته است، و اين امر از زمان اشتغال انسان به تفكر در معقولات، و معانى، و صور مختلفه تامل و تصرف و اعتبار آنها مقدم بوده است ص 33 [20]و ما فعلا در صدد اختلاف اين دو جهت نيستيم، گر چه نظريه استاد مقرون به صحت، و دليل تجربه و حس مؤيد آنست، و ليكن بر هر دو تقدير، معناى ولايت، واحد است، و آن عبارت است از رفع حجاب و پرده بين دو چيز بطورى كه هيچ چيز در بين فاصله نباشد. و بر اين اساس هر جا گفته شود كه خداوند ولايت دارد و خداوند ولى و مولى است، منظور آنست كه تكوينا و تشريعا بين ذات اقدس او، و تمام موجودات عالم امكان كه مولى عليه او مىباشند، هيچ واسطه و حجابى غير از او نيست. و هيچ موجودى مستقلا نمىتواند حاجب گردد، و واسطه در ربط و اتصال ذات او، و نور او، و صفات جماليه و جلاليه او به موجودات شود. هر حجاب و واسطهاى فرض شود، از خود اوست، نه از غير او، و معناى مرآتى و آيتى، دارد نه استقلالى، و هر جا به نحو اطلاق و بدون قيد و قرينه گفتيم: رسول الله ولى خداست، و على ولى الله است، و ائمه اطهار داراى مقام ولايت هستند، و اولياء الله مىباشند، معنايش آنست كه در مقام عرفان و شهود، به درجهاى رسيدهاند كه: بين آنها و بين پروردگارشان هيچ حجاب و فاصلهاى نيست، كه از غير خود آنها و وجود و هستى خود آنها باشد، پس اگر حجابى باشد نفس هستى و وجود آنهاست كه حجاب اقرب و واسطه فيض به موجودات هستند. و اين مسئله ديگر تفاوتى ندارد، چه در ولايت تكوينيه باشد، يا تشريعيه. و به عبارت ديگر يا در ولايتحقه حقيقيه باشد، و يا اعتباريه. زيرا كه لازمه قرب واقعى و حقيقى-نه قرب مجازى و اعتبارى-وساطت در فيض، و تدبير امور و شئون عالم ما سوى است. و اين امر، امر قهرى و ضرورى است كه وجود اقدس آنان بدان رسيده است. و البته ولايت اعتباريه و تشريعيه نيز به دنبال لايتحقيقيه براى آنها آمده است. و ما بحمد الله و المنة اينك كه از بحث لغوى معناى ولايت فارغ شديم، در كيفيت ولايت و انحاء ولايت آن بزرگواران، در ضمن دروس عديدهاى بحثخواهيم نمود-ان شاء الله تعالى.
پاورقي [1] سوره كهف: 18-آيه 44. [2] سوره آل عمران: 3-آيه 68. [3] سوره كهف: 18-آيه 44. [5] جار الله، لقب زمخشرى صاحب تفسير معروف «كشاف» است. [6] سوره احزاب: 33-آيه 6. [7] سوره اسراء: 17-آيه 111. [8] سوره يوسف: 12-آيه 101. [9] سوره بقره: 2-آيه 257. [10] از نفائس رسائل مؤلفه علامه است كه مستقلا تاليف شده است، و حقير آن را با رساله نبوت و امامت كه آن نيز مستقلا تاليف شده استبا هفت رساله ديگر كه مجموعا در يك مجلد تاليف شده است روى خط مؤلف نسخهبردارى كرده، و همگى را در يك مجلد تجليد نمودهام. اين رسالهها در زمان حيات آن فقيد به طبع نرسيد، و ليكن بعد از ارتحال ايشان رساله «ولايت» را فقط در ضمن يادنامهاى بنام: «يادنامه مفسر كبير استاد علامه سيد محمد حسين طباطبائى» از ص 251 تا ص 305 طبع نمودهاند. [11] سوره آل عمران: 3-آيه 68. [12] سوره يوسف: 12-آيه 106. [15] «تفسير بيان السعادة» طبع سنگى، ص 438. [16] اين آيات از آيه 32 تا آيه 43، از همين سوره كهف است، و اجمالا مفادش آنستكه: مثالى خداوند مىآورد، براى دو مردى كه يكى از آنها باغهاى سرشارى از انگور و خرما داشت، كه داراى ميوههاى گوناگون بوده، و نهرهاى آب در آن جارى بود. و اين مرد صاحب باغ به خود مىباليد، و به كثرت مال و نفرات مغرور بود، و چنين مىپنداشت كه قيامتى برپا نمىشود، و اين باغ هيچگاه دستخوش نابودى قرار نمىگيرد، و چنين مىگفت، اگر من هم فرضا به سوى پروردگارم بازگشت كنم، از اين باغ بهتر در آنجا خواهم داشت. رفيق و يارش به او پند و اندرز مىداد، و هيچ سودمند واقع نشد تا آنكه ناگهان به امر خدا آن باغ، تباه و ويران شد، و ميوهاش دستخوش زوال و نابودى گشت، و آن مرد مىگفت:اى واى بر من كه چقدر براى اين باغ مصرف كردم؟واى كاش من براى خداوند، مؤثر ديگرى را قائل نمىشدم و شرك نمىآوردم. [17] سوره مائده: 5-آيه 55. [18] «تفسير الميزان» ج 13، ص 340 و 341. [19] «تفسير الميزان» ج 9، ص 145.
|
|