New Page 8

  

صفحه قبل

 

همه انسانها به درجه لقاءاللـه و فناء خواهند رسيد

دوّم: به مقتضاى كريمه شريفه: يَـآأَيُّهَا الإنسَـنُ إنَّكَ كَادِحٌ إلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَـقِيهِ [1] «اى انسان، تو با سختى به سوى پروردگارت در حركت هستى و به لقاء او خواهى رسيد.» همه انسانها ـ برّ و فاجر ـ به درجه لقاءاللَـه و فنا خواهند رسيد؛ أعمّ از اينكه اين مسير را با اختيار طى كنند يا اينكه با سكرات مرگ و واردات برزخ و نفخ صور به اضطرار ايشان را ببرند، و أعمّ از اينكه به فناء ذاتى نائل شوند يا اينكه سير ايشان با فناء در اسماء و صفات پايان پذيرد. اقتضاى فطرت نيز همين است كه همه به لقاءاللَـه برسند زيرا فطرت همه بر اساس توحيد است و طالب رسيدن به توحيد مى‏باشد. حال اگر كسى در حال حيات اين مسير را طى نمايد فطوبى له، وگرنه پس از مرگ او را خواهند برد و حركت جوهرى انسان در عالم بعدى در اين سير طولى إدامه خواهد يافت تا بدين مقصد برسد.

و آنچه گفته مى‏شود كه در عالم برزخ حركت و تكامل نيست و عمل انسان منقطع ميگردد، راجع به اين سير طولى نيست، بلكه ناظر به بهره انسان از أسماء جماليّه حضرت حقّ و نور و سعه‏يافتن نفس وى است كه كيفيّت لقاء حضرت پروردگار در قيامت تابع آن مى‏باشد. كسانى كه در دنيا اين مسير را طى مى‏كنند با لطف و جمال إلهى مواجه مى‏گردند و ديگران به مقدارى كه تقصير داشته‏اند در تحت اسماء جلاليّه قرار مى‏گيرند و در طى اين مسير به عقوبات و مشاكل دچار مى‏شوند.

مؤمنين در طول سير خود هم از أسماء جلاليّه پروردگار بهره دارند و هم


ص 432

از أسماء جماليّه و بر هر دو اشراف خواهند داشت. در زمان حيات دنيا در تحت أسماء جلاليّه خداوند قرار مى‏گيرند و با تحمّل سختى‏ها و مشقّت‏ها و مجاهده با نفس رشته تعلّق به دنيا را مى‏بُرند؛ زيرا قطع تعلّق از دنيا و سير إلى اللَـه با جمال تنها ممكن نيست و حتّى مجذوب سالك كه مجاهده در او أقلّ بوده و با جمال پيش مى‏رود، بازهم پر جلال او را مى‏گيرد و وى مشمول سختيها و مشقّات عالم كثرت مى‏شود. و لذا فرموده‏اند: حُفَّتِ الجَنّةُ بِالمَكارِهِ.

بهره مؤمن از اسماء جمال پروردگار در آخرت

ولى در عوض در آخرت پس از عبور از جهنّم، كه براى همه به انحاء مختلف صورت مى‏پذيرد، تحت أسماء جماليّه حضرت حقّ قرار مى‏گيرند و از اُنس با خداوند و رحمت و رأفت وى بهره‏مند مى‏شوند.

در مقابل، كفّار در عالم آخرت گرچه حقيقت توحيد برايشان منكشف مى‏شود؛ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَهَ هُوَ الْحَقُّ المُبِينَ [2] و ديده ملكوتى ايشان در آن عالم تيز و بينا مى‏شود؛ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ [3]، با اين حال از تماشاى طلعت و جمال و لطف خداوند محروم مى‏باشند؛ إِنَّهُمْ عَن رَبِّهِمْ يَوْمَنءِذٍ لَمَحْجُوبُونَ [4] و چشم ايشان از نظر بر پروردگار أعمى و كور است؛ وَ مَنْ كانَ فِى هَـذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِى الاْءَخِرَةِ أَعْمَى وَ أَضَلُّ سَبِيلاً.[5] پس به اعتبارى همه در نهايت سير خود به مقام

 


ص 433

لقاء و قرب خواهند رسيد ولى از جهت تمتّع از أسماء جماليّه فقط مؤمن است كه به مقام قرب نائل شده و كافر به قهر و طرد و دورباش الهى مبتلاست و هرگز به جوار رحمت حضرت حقّ نخواهد رسيد؛ أُولَـئِكَ يُنَادَوْنَ مِن مَكَانٍ بَعِيدٍ. [6]

پس تمام تلاش سالك براى رسيدن به اين مقام قرب و توفيق نظر به جمال إلهى است.

فناء ذاتى پس از فناء در افعال و صفات و اسماء

سوّم: رسيدن به مقام فناء تامّ ذاتى پس از عبور از فناء در أفعال و صفات و أسماء و سپس فناءات موقّته در ذات ممكن خواهد شد.

عالم فناء ذاتى همچون دريايى است كه ساحل آن عالم أسماء و صفات است و پس از عبور از آن ساحل، سالك توفيق ورود به اين دريا را مى‏يابد، ولى در مراحل اوّليه فقط قدم در آب لب ساحل مى‏گذارد و از غرق‏شدن در اين بحر نصيبى ندارد.

در مراحل اوّليّه فناء ذاتى گرچه سالك در تحت تجليّات ذاتيّه نيست شده و از بين مى‏رود، ولى پس از برگشت و رجوع، به طهارت مطلقه و خلوص


ص 434

از همه شوائب شرك دست نيافته است تا اينكه رفته‏رفته حال فنائى او قوى‏تر ميگردد و به شرف فناء تامّ مشرف شده و در أعماق بحر توحيد وارد گشته و دعاى: رَبِّ أَدْخِلْنى فى لُجَّةِ بَحرِ أَحَدِيَّتِكَ وَ طَمْطَامِ يَمِّ وَحْدانِيَّتِكَ [7] در حقّ او مستجاب مى‏شود كه پس از رجوع از اين حال به خلوص محض دست يافته و از مُخلَصين ميگردد.

بايد توجّه نمود كه فناء ذاتى كه فناء ذات سالك است، از حيثى همواره تامّ مى‏باشد؛ چون ذات أمرى بسيط است كه قابل تبعّض نمى‏باشد و غالبا اين حال با بقاء پايان مى‏پذيرد و موقّت و محدود خواهد بود، ولى به اعتبار اثرى كه از آن باقى مى‏ماند به فناء ذاتى تامّ و ناقص و موقّت و ثابت قابل تقسيم خواهد بود.

حقيقت فنا در كتاب و سنّت

حقيقت عالى فناء از غرر معارف كتاب و سنّت است

بارى، حقيقت عالى فناء از غرر معارف كتاب و سنّت است كه با بيانات مختلف انسان را به سوى آن دعوت مى‏نمايند تا انسان مسيرى را كه به اضطرار بناست در عالم قيامت طى نمايد با اختيار در همين نشأه طى كند و به مقام لقاءاللَـه و نيستى محض برسد و سپس با إحياء إلهى حياتش حيات طيّبه باقيه گردد.

اشاره به حالت فناء در روايت رسول‏اكرم صلّى‏اللـه‏عليه‏وآله از معراج

در برخى روايات مروى در معراج حضرت نبىّ‏اكرم صلوات‌اللـه‏عليه‏وآله همين حالت چنين وصف گرديده‏است:

وَقَفَ بِى جَبرَئيلُ عليه‏السّلام عِندَ شَجَرَةٍ عَظيمَةٍ لَمْ أَرَ مِثلَهَا، عَلَى كُلِّ غُصنٍ مِنها وَ عَلَى كُلِّ وَرَقَةٍ مِنها مَلَكٌ وَ عَلَى كُلِّ ثَمَرَةٍ مِنها مَلَكٌ وَ قَدْ كَلَّلَها نورٌ مِن نورِ اللَهِ جَلَ‏وَعَزَّ. فَقالَ جَبرَئيلُ: هَذِهِ سِدرَةُ المُنتَهَى كانَ يَنتَهى الأَنبيآءُ مِن قَبلِكَ إلَيها، ثُمّ لا يُجاوِزُونَها وَ أَنتَ تَجُوزُها إن شآءَ اللَهُ لِيُريَكَ مِن ءَاياتِهِ

 


ص 435

الكُبرَى؛ فَاطْمَئِنَّ أَيَّدَكَ اللَهُ بالثَّباتِ حَتَّى تَستَكمِلَ كَراماتِ اللَهِ وَ تصيرَ إلَى جِوارِهِ.

ثُمَّ صَعِدَ بى حَتَّى صِرتُ تَحْتَ العَرشِ فَدُلّىَ لى رَفرَفٌ أَخضَرُ ما أُحسِنُ أَصِفُهُ، فَرَفَعَنى الرَّفرَفُ بإذنِ اللَـهِ إلَى رَبّى فَصِرْتُ عِندَهُ وَانقَطَعَ عَنّى أَصْواتُ المَلَئِكَةِ وَ دَويُّهُم وَ ذَهَبَتْ عَنِّى المَخاوِفُ وَالرَّوعاتُ وَ هَدَأَتْ نَفسِى وَاسْتَبشَرتُ وَ ظَنَنتُ أَنَّ جَميعَ الخَلآئِقِ قَدْ مَاتُوا أَجْمَعِينَ وَ لَم‏أَرَ عِندى أَحَدًا مِن خَلقِهِ فَتَرَكَنى ما شآء اللَهُ ثُمَّ رَدَّ عَلَىَّ رُوحِى فَأَفَقْتُ.

فَكانَ تَوْفِيقًا مِن رَبّى عَزَّوَجَلَّ أَن غَمَضَتْ عَينى وَ كَلَّ بَصَرى وَ غَشِىَ عَنِّى النَّظَرُ فَجَعَلتُ أُبصِرُ بِقَلبى كَما أُبصِرُ بِعَيْنى بَل أَبعَدُ وَ أَبْلَغُ؛ فَذَلِكَ قَولُهُ جَلَ‏وَعَزَّ: مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى لَقَدْ رَأَى مِنْ ءَايَاتِ رَبِّهِ الْكُبْرَى.

وَ إنَّما كُنتُ أَرَى فِى مِثلِ مَخيطِ الاْءبرَةِ وَ نُورٍ بَينَ يَدَىْ رَبّى لاتُطيقُهُ الأَبْصارُ، فَنادانِى رَبّى جَلَّ وَ عَزّ. ـ إلخ. [8]

ترجمه روايت رسول‏اكرم صلّى‏اللـه‏عليه‏وآله

«جبرئيل مرا در نزد درختى با عظمت متوقّف نمود كه مانند آن را نديده بودم. بر هر شاخه‏اى از آن و بر هر برگى و بر هر ميوه‏اى از آن ملكى بود و بالاى آن درخت را نورى از نور خداوند جلّ‏وعزّ فراگرفته بود.

جبرئيل گفت: اين درخت سدرة المنتهى است كه نهايت سير انبياى پيش از تو تا اين درخت بوده و از آن عبور نمى‏نمودند و تو إن‏شاءاللـه از آن عبور مى‏كنى تا خداوند از بزرگترين آيات خود به تو نشان دهد. پس تو ـ كه خداوند تأييدت كند ـ آرامش و طمأنينه خود را با ثبات قدم حفظ كن تا كرامات خداوند را به طور كامل دريافت نموده و به جوار او روانه گردى .

سپس مرا بالا برد تا اينكه در زير عرش قرار گرفتم و فرشى زيبا و سبز رنگ


ص 436

كه توان ندارم آن را به خوبى وصف كنم براى من پائين آمد و آن فرش مرا بإذن‌اللـه به سوى پروردگارم بالا برد و به نزد او رسيدم و صداها و آوازهاى ملائكه منقطع شده و ديگر به گوش من نرسيد و همه ترسها و وحشتها از من برطرف گرديد و نفس من آرام گرفت و شادمان و مسرور گشتم و چنين احساس كردم كه همه مخلوقات إلهى مرده‏اند و هيچ كس را از مخلوقات در نزد خود نيافتم و خداوند مرا آن قدر كه مى‏خواست در آن حال رها فرمود و سپس روح مرا به من بازگرداند و إفاقه حاصل نمودم.

پس اين امر توفيقى از جانب پروردگارم عزّوجلّ براى من بود كه چشمم بسته شد و به خواب فرو رفت و ديده‏ام ناتوان گرديد و نگاهم تاريك و پوشيده گشت و در آن هنگام به نگاه‏كردن با قلبم آغاز نمودم چنانكه با چشمم مى‏بينم بلكه بسيار بهتر و رساتر.

و اين است كلام خداوند عزّوجلّ: مَا زَاغَ البَصَرُ وَ مَا طَغَى * لَقَدْ رَأَى مِنْ ءَايَاتِ رَبِّهِ الْكُبْرَى «چشم پيامبر نه به انحراف و كج‏بينى دچار شد تا چيزى را به شكل غير واقعى ببيند و نه به طغيان و تعدّى مبتلا گشت تا چيزى را كه نبوده موجود بپندارد و به تحقيق در آن هنگام برخى از بزرگترين آيات پروردگارش را رؤيت نمود.»

و من آنچه را ديدم در روزنى مانند سوراخ سوزن و در ميان نورى در پيشگاه پروردگارم مى‏ديدم، نورى كه چشمها طاقت آن را ندارد. پس پروردگارم عزّوجلّ مرا ندا داد و با من سخن گفت. ـ تا آخر حديث.»

آيات و رواياتى كه بر فناء همه اشياء قبل از مقام ذات دلالت دارد

در اين روايت شريفه مى‏بينيم كه آن حضرت از حال خود در هنگام لقاء حضرت حق به موت جميع خلائق و نزع روح خود تعبير فرموده‏اند. موت عبارت است از فقدان آثار حيات كه در عوالم مادون، موت در هر مرتبه‏اى ملازم با انتقال به عالمى برتر و واجدشدن آثار حيات در آن عالم مى‏باشد، ولى موت


ص 437

در مرحله لقاء ذات نمى‏تواند به معناى انتقال باشد و لذا بر چيزى جز انعدام و زوال تعيّن نفس منطبق نمى‏گردد. علاوه بر اينكه اگر مرتبه‏اى از وجود آن حضرت يا ديگر خلائق باقى مانده باشد، أَنَّ جَمِيعَ الخَلآئقِ ماتوا أَجمَعينَ صدق نخواهد كرد.

بنابراين ردّ روح بر آن حضرت همان ايجاد تعيّن جديد در عالم بقاء و ارجاع و تعلّق‏دادن نفس به همان مراتب باقى مانده است و لذا از آن به رَدَّ عَلَىَّ روحى تعبير شده است.

و نفس پس از ورود در بقاء مى‏يابد كه به واسطه فناء از تمام رنجها و سختيهايى كه از تعيّن و محدوديّت نشأت مى‏گرفت خلاصى يافته است. و رسيدن به اين درجه از خواصّ امّت رسول‏خدا صلّى‌اللـه‏عليه‏وآله‏وسلّم است كه به بركت آن حضرت راه برايشان گشوده گشته و أنبياء سابقين از وصول به اين مقام عالى محروم بوده‏اند.

و از جمله أدلّه‏اى كه بر زوال تعيّن و فناى همه أشياء قبل از مقام ذات دلالت دارد، آيات و رواياتى است كه دلالت بر رجوع انسانها و همه موجودات به خداوند مى‏نمايد و چون رجوع، الوصول إلى ما منه البدأ است و مسلّماً در آغاز خلقت همه أشياء در قوس نزول مسبوق به عدم حقيقى خود بوده و فانى محض بوده‏اند، پس بايد در قوس صعود نيز با رجوع إلى اللـه دوباره به فناء محض برسند وگرنه رجوع إلى اللـه صادق نخواهد بود.

بر همين اساس است آنچه كه در نهج‏البلاغه از حضرت أميرالمؤمنين عليه‏الصّلوة‏والسّلام در تفسير إِنَّا إِلَيْهِ رَجِعُونَ آمده است كه: ... وَ قَولَنا وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ إقرارٌ عَلَى أنفُسِنا بِالهُلْكِ. [9] «اين كلام اقرارى از ماست به هلاك و انعدام

 


ص 438

به واسطه رجوع إلى اللـه.»

و از جمله أدلّه‏اى كه بر اين معنى دلالت دارد، أدعيه و رواياتى است كه از وصال خداوند متعال و تجلّى حضرت حق بر بندگان و رفع حجب بين عبد و ربّ سخن ميگويد، زيرا بالاترين درجه ممكن از وصال فقط با فناى تام محقّق مى‏شود و مادامى كه ممكن با زوال تعيّن به واجب بر نگردد، وصال حاصل نخواهد شد.

و همچنين رفع كامل حجب فقط با فناء ممكن است، چون حقيقت حجاب چيزى جز تعيّن عبد نيست و مخلوقيّت عين محجوبيّت مى‏باشد. و اين امر از غرر معارف أئمّه عليهم‏السلام است كه فرموده‏اند: لَيسَ بَيْنَهُ و بَينَ خَلقِهِ حِجَابٌ غيرُ خَلقِهِ، احتَجَبَ بغَيرِ حِجابٍ مَحجوبٍ. [10] «بين خداوند و مخلوقاتش هيچ حجابى نيست مگر خلقش. خداوند از مخلوقاتش بدون حجابى پنهان‏كننده، پنهان گشت.» خَلقُهُ تعالَى الخَلقَ حِجابٌ بَينَهُ و بَينَهُم.[11] «خلق‏نمودن خداوند مخلوقات را حجابى بين او و ايشان مى‏باشد.»

معناى رفع حجاب بين بنده و خدا

از ضميمه‏نمودن اين روايات به رواياتى كه از وصال يا رفع حجب سخن


ص 439

مى‏گويند، بدست مى‏آيد كه رفع حجاب به رفع مخلوقيّت و تعيّن است و تا تعيّن باقى است حجاب‏ها بر طرف نگشته است و با زوال تعيّن و مخلوقيّت است كه وصال ممكن با واجب حاصل مى‏شود. و البتّه اين بدان معنا نيست كه ممكن واجب شود يا در حريم واجب قدم بنهد، بلكه به معناى زوال ممكن و بقاء واجب است سبحانه و تعالى كه عرفاء باللـه عَلَت‏أسماؤُهم به بهترين وجه اين حقيقت را شرح نموده‏اند.

نقل عباراتى از مفاتيح‏الإعجاز در كيفيّت وصول مخلوق به خالق

در پايان اين بحث مناسب است برخى از ابيات عالى مرحوم شيخ محمود شبسترى را با شرح عارف بزرگ شمس‏الدّين محمّد لاهيجى در اين باب نقل كنيم:

اين سؤال در تحقيق آن است كه در ميان ارباب طريقت متعارف است كه كسى بطريق سلوك، قطع منازل و مراحل نموده، به منزل توحيد وصول مى‏يابد، مى‏گويند كه واصل حقّ شد؛ فلهذا فرمود كه:

چرا مخلوق را گويند واصل؟

سلوك و سير او چون گشت حاصل؟

يعنى آن سالك را كه مخلوق است، چرا واصل مى‏گويند؟ و سلوك و سير آن سالك به چه نوع و چگونه حاصل شد كه مخلوق را وصال خالق ميسّر گشت؟

چون حقيقت سؤال معلوم شد، فرمود كه:

اين جوابى است كه در بيان آنكه وصال عبارت از چيست و كيفيّت وصول چون است، فلهذا فرمود كه:

وصال حقّ ز خلقيّت جدايى است

ز خود بيگانه‏گشتن آشنايى است

يعنى وصال به حقيقت، عبارت از آنستكه سالك را از تعيّن و هستى مجازى و پندار دويى كه موسوم به خلق و خلقيّت است، جدايى حاصل شود و تعيّن وهمى سالك كه سبب امتياز خلق از حقّ مى‏شد، مرتفع گردد و نيست

 


ص 440

شود؛ فلهذا فرمود كه: «ز خود بيگانه گشتن آشنايى است» يعنى وصال و آشنايى حقّ آنستكه از خودى خود بالكلّ بيگانه شوند و هستى و تعيّن سالك در تجلّى احدى محو و فانى گردد.

شعر:

يار ما با ماست از ما كى جداست

مايى ما پرده ادبار ماست

هر كه از ما و منى بيگانه شد

بى حجاب جان به جانان آشناست

مى‏بايد به تحقيق و يقين دانستن كه آنچه شيخ در اين أبيات و أبيات گذشته و آينده ميفرمايد كه از خود بيگانه مى‏بايد شد و از خلقيّت جدا مى‏بايد گشت و نمود وهمى دور مى‏بايد كرد، آن مى‏خواهد كه به طريق سلوك و روش ارباب طريقت، به ارشاد كامل مشغول مى‏بايد شد تا به مرتبه فناء فى اللـه و بقاءاللـه رسى و وصال حقيقى ميسّر گردد؛ نه آنكه شخصى خيال بندد كه من نيستم و مايى و هستى من كجاست؟ كه اين معنى، مزلّه اقدام و مُضلّه افهام است و تا زمانى كه عسل نمى‏چشند، لذّت عسل در نمى‏يابند و به گفتن عسل دهن شيرين نمى‏شود و اگر غير از اين بودى، رياضات و مجاهدات و مخالفت هوا و نفس كه أنبياء و اولياء نموده‏اند، همه ضايع و بى فايده بودى.

«فانى شو اگر بقات بايد»

شعر:

فانى شو اگر بقات بايد

بگذر ز خود ار خدات بايد

مردان كه ره خدا سپردند

در عالم زندگى بمردند

گر مردن تو ز خود تمام است

حشر تو هم اندرين مقام است

حقّا كه به هر دو كون اميرى

گر پيشتر از اجل بميرى

فانى شو ازين خودى بمردى

تا زنده لايموت گردى

گر مرد رهى محال بگذار

تحقيق طلب خيال بگذار

چون وصول حقيقى عبارت از رفع تعيّن امكانى است، فرمود كه:


ص 441

چو ممكن گرد امكان برفشاند

بجز واجب دگر چيزى نماند

يعنى ممكن در وقت هستى واجب‏الوجود است با قيد تعيّن عدمى كه مانند گرد و غبار امكان است كه بر صفحه وجود مطلق نشسته است. هرگاه كه ممكن تعيّن خود را كه گرد امكان است، برفشاند و محو سازد-، هر آينه غير از واجب هيچ نماند، چه امكان، همين نمود بى بود بود؛ چون نمود وهمى رفت، بود آن چنان كه بود نمود.

شعر:

قصّه ما و من مگو با او

يا تو باشى درين ميان يا او

رهنماى من و تو از قرآن

از قل اللـه ثمّ ذرهم خوان[12]

واصل حق، غير حق نيست

تا اينكه ميفرمايد:

نه مخلوق است آنكو گشت واصل

نگويد اين سخن را مرد كامل

يعنى چون مخلوق و خلق عبارت از تعيّن و تشخّص است، و الّا وجود در هر مرتبه كه هست، واجب است. و مادام كه تعيّن شخصى مرتفع نمى‏گردد، وصول حاصل نمى‏گردد، چه وصال چنانچه فرمود، عبارت از رفع تعيّن است؛ پس هرآينه واصل نه مخلوق باشد و تا اثرى از مخلوقيّت مانده است واصل نخواهد بود. و اين سخن را كه مخلوق واصل است، مرد داناى كامل هرگز نگويد، چه واصل حقّ، بحقيقت غير حقّ نيست.

شعر:

به وصل او كجا ره مى‏توان برد

به ما تا ذرّه‏اى مايى ما هست

و هر گاه كه مايى ما نماند، خود واصل خود است.

«عدم كى راه يابد اندرين باب»

چون غير حقّ به حقيقت عدم است، فرمود كه:

 


ص 442

عدم كى راه يابد اندرين باب؟

چه نسبت خاك را با ربّ ارباب؟

چون ممكنات قطع نظر از تجلّى واجبى كه بصورت ايشان نموده است، عدمند، و سلوك و وصول و وجدان از لوازم وجود است، از اين جهت ميفرمايد كه: مخلوق و ممكن كه نظر با ذات خود عدم است، در اين باب وصول و سلوك كى راه مى‏يابد و چگونه عدم، متّحد با وجود گردد؟ و تا مناسبت ميان مدرِك و مدرَك نباشد، ادراك ميسّر نمى‏گردد. و خاك را با وجود كثافت و ظلمت، با ربّ ارباب كه لطيف و نور مطلق است، چه نسبت است تا عارف و واصل وى گردد؟ تشبيه عدم با خاك از جهت ظلمت كرده است، نه آنكه خاك معدوم است. و اين مثلى است كه ميان دو شى‏ء كه به‏هيچ‏وجه مناسبت نمى‏يابند، اين مثل مى‏گويند.

چون خاك را با ربّ الارباب مناسبتى نيست، عدم را بطريق أولى كه نباشد، فلهذا فرمود كه:

عدم چه بود كه با حقّ واصل آيد

وزو سير و سلوكى حاصل آيد

يعنى عدم كه نيستى محض است، با حق چون واصل شود؟ و از عدم، سير و سلوك كه تابع وجود و حيات و علم است، چگونه حاصل آيد؟ و چگونه كسى را در اين معنى شبهه و تردّدى باشد كه محتاج سؤال شود، مگر كه از حقيقت حال آگاه نباشد، چنانچه فرمود كه:

اگر جانت شود زين معنى آگاه

بگويى در زمان استغفراللـه

يعنى اگر جان تو از اين معنى كه غير حقّ عدم است و نمود بى بود است و وصول و سير و سلوك تابع وجود و حيات و علم و مناسبت است، آگاه شود و بداند، از اين اعتقاد كه مخلوق واصل مى‏شود، در ساعت و زمان، بى تردّد و تعلّل، أَسْتَغْفِرُ اللَـه بگوئى و طلب مغفرت جويى؛ چه اين معنى سوءالظنّ باللـه است.


ص 443

چون حركت تابع وجود است، فرمود كه:

تو معدوم و عدم پيوسته ساكن

به واجب كى رسد معدوم ممكن

يعنى تو كه ممكنى، نظر با ذات خود كرده، معدومى و عدم پيوسته ساكن است، زيرا كه حركت به هر نوع كه واقع باشد، تابع وجود است و «سير و سلوك» كه رفتن معنوى است بجانب حقّ مطلق، و رسيدن به واجب كه «وصول» است، كى از معدوم ممكن حاصل مى‏شود كه حركت منافى ذات اوست. قطع نظر از تجلّى وجود واجبى بصورت وى نموده و وجود ما و تو و جميع ممكنات در وقتى كه هست، نيست؛ چه واجب، ممكن و ممكن، واجب نمى‏شود. [13]

و در موضع ديگرى ميفرمايد:

تعيّن بود كز هستى جدا شد

نه حقّ شد بنده نه بنده خدا شد

ظهور حق در صورت كثرات و تعيّنات، مانند حباب و امواج است

يعنى آنچه گفته شد و مى‏شود كه خود را از خود خالى كن و از خود بگذر و فانى و محو و نيست شو و هستى خود را برانداز، همه فرع آن است كه اين كس را هستى بوده باشد. نه به اين معنى است كه متبادر فهم است كه تو را وجود بود، سعى نما كه آن عدم گردد، بلكه مراد آن است كه ظهور حقّ در صورت كثرات و تعيّنات، مانند حباب و امواج است كه بر روى دريا پيدا مى‏شود و بحر به نقش آن حباب و امواج مخفى مى‏نمايد و امواج و حبابات غير بحر مى‏نمايند و فى‏الحقيقة، غير دريا آنجا هيچ نيست، فامّا وهم مى‏نمايد كه هست و تا زمانى كه امواج و حباب از روى بحر مرتفع نمى‏شوند، بحر بر صرافت وحدت ظهور نمى‏يابد و معلوم نمى‏گردد كه اين نقوش امواج، همه امور اعتبارى بوده‏اند و حقيقتى نداشته‏اند.

شعر:

 


ص 444

جمله عالم نقش اين درياست و بس

هر چه گويم غير از اين سوداست و بس

بحر كلّى چون به جنبش كرد راى

نقشها بر بحر كى ماند به جاى

نيستى از خود، عبارت از برخاستن تعيّنات از وجود مطلق است

فلهذا فرمود كه: «تعيّن بود كز هستى جدا شد» يعنى نيستى از خود و هالك‏شدن غير و خالى‏شدن از خود، همه عبارت از برخاستن تعيّنات است از وجود مطلق كه حقّ است، زيرا كه ظهور وحدت حقيقى موقوف آن است.

شعر:

تا تو پيدايى خدا باشد نهان

تو نهان شو تا كه حقّ گردد عيان

چون برافتد از جمال او نقاب

از پسِ هر ذرّه تابد آفتاب

و چون تعيّن كه موهم غيريّت مى‏شد، مرتفع گشت، پيدا آمد كه غير از حقّ هيچ موجود نبوده است، نه آنكه حق بنده شد و نه آنكه بنده خدا شد كه حلول و اتّحاد بازديد گردد، تعالى عن ذلك.

شعر:

مَتَى حِلْتُ عَن قَولى أنا هىَ أو أقُل

و حاشا لِمِثْلى إنَّها فىَّ حُلَّتِ

مَنَحتُك عِلمًا إن تُرِد كَشفَهُ فَرِدْ

سَبيلىَ وَ اشْرَعْ فى اتِّباعِ شَريعَتى

فمنبعُ صَدَّا عَن شَرابٍ بَقيعُه

لَدَىَّ فَدَعْنى من سَرابٍ بِقيعَةِ[14]

 

 


ص 445

 عشق و محبّت

روايت مصباح‏الشريعة در آثار محبّت الهى

از امام‏صادق عليه‏السّلام روايت‏شده‏است كه فرمودند:

نَجْوَى الْعارِفينَ تَدورُ عَلى ثَلاثَةِ أُصولٍ: الْخَوْفِ وَ الرَّجآءِ وَ الحُبِّ. فَالْخَوْفُ فَرْعُ الْعِلْمِ، وَ الرَّجآءُ فَرْعُ الْيَقِينِ، وَالْحُبُّ فَرْعُ الْمَعرِفَةِ ...

وَ إذا تَجَلَّى ضيآءُ الْمَعْرِفَةِ فى الْفُؤادِ، هاجَ ريحُ الْمَحَبَّةِ، وَ إذا هاجَ ريحُ الْمَحَبَّةِ و اسْتَأْنَسَ فى ظِلالِ الْمَحْبوبِ ءَاثَرَ الْمَحْبوبَ عَلَى ما سِواهُ وَ باشَرَ أوامِرَهُ وَ اجْتَنَبَ نَواهيَهُ. وَ إذا اسْتَقامَ عَلَى بِساطِ الأُنْسِ بِالْمَحْبوبِ مَعَ أَدَآءِ أَوامِرِهِ وَ اجْتِنابِ نَواهيهِ، وَصَلَ إلَى روحِ الْمُناجاةِ وَ الْقُرْبِ.

وَ مِثالُ هَذِهِ الأُصولِ الثَّلاثَةِ كَالْحَرَمِ وَ الْمَسْجِدِ وَ الْكَعْبَةِ؛ فَمَن دَخَلَ الْحَرَمَ أَمِنَ مِنَ الْخَلْقِ، وَ مَنْ دَخَلَ الْمَسْجِدَ أَمِنَتْ جَوارِحُهُ أَن يَسْتَعْمِلَها فى الْمَعْصِيَةِ، وَ مَن دَخَلَ الْكَعْبَةَ أَمِنَ قَلْبُهُ مِنْ أَنْ يَشْغَلَهُ بِغَيرِ ذِكْرِ اللَهِ تَعالَى.[15]

«سرّ و باطن أهل عرفان بر سه أصل و پايه استواراست: خوف و رجآء و محبّت.

خوف، فرع علم به جلالت و عظمت حضرت پروردگاراست، و رجاء و اميد فرع يقين به اينكه مصدر همه امور اوست، و محبّت شاخه معرفت و


ص 446

شناخت حضرت حقّ است ...

آن زمان كه خورشيد معرفت در دل سالك تجلّى كرده و پرتو افكند، نسيم محبّت از گلزار آشنايى شروع به وزيدن ميكند. و آن زمان كه نسيم دل‏انگير محبّت وزيد و محبّ در سايه عنايت محبوب، با او أنس مى‏گيرد، او را بر ماسوا اختيار كرده و در مقام اطاعت أوامر و اجتناب از نواهى او بر مى‏آيد، و چون بر بساط انس با حضرت محبوب همراه با أداء أوامر و اجتناب نواهى استقامت ورزيد، به روح و سرّ مناجات و قرب جوار حضرت پروردگار مى‏رسد.

و مثال اين سه أصل، مثال حرم و مسجد و كعبه است؛ هركس داخل حرم شود از آزار خلق در امان خواهد بود، و هركس داخل مسجد گردد أعضاء و جوارحش از اينكه او آنها را در معصيت پروردگار به كار برد ايمن خواهند بود، و هركس در كعبه داخل شود قلبش از اينكه به غير ذكر خدا مشغول شود در امان خواهد بود.»

بنال بلبل، اگر با منت سر ياريست

كه ما دو عاشق زاريم و كار ما زاريست

در آن زمين كه نسيمى وزد ز طرّه دوست

چه جاى دم زدنِ نافه‏هاى تاتاريست

بيار باده كه رنگين كنيم جامه زرق

كه مست جام غروريم و نام هشياريست

خيال زلف تو پختن نه كار خامانست

كه زير سلسله رفتن طريق عيّاريست

لطيفه‏ايست نهانى كه عشق از او خيزد

كه نام آن نه لب لعل و خطّ زنگاريست

جمال شخص نه چشمست و زلف و عارض و خال

هزار نكته درين كار و بار دلداريست

 

 


ص 447

قلندران حقيقت به نيم جو نخرند

قباى اطلس آن كس كه از هنر عاريست

بر آستان تو مشكل توان رسيد آرى

عروج بر فلك سرورى به دشواريست

سحر كرشمه وصلت به خواب مى‏ديدم

زهى مراتب خوابى كه به ز بيداريست

دلش به ناله ميازار و ختم كن حافظ

كه رستگارى جاويد در كم آزاريست[16]

هيچ حجابى از حجاب نفس و انانيّت سخت‏تر نيست

از حضيض عالم ناسوت تا اوج قلّه عالم لاهوت، راهيست بس طولانى با كريوه‏هاى صعب و پرخطر و عبور از حجاب نفس و أنانيّت كه هيچ حجابى در راه سالك سخت‏تر و غليظ‏تر از آن نيست، و براى جلوس بر بساط قرب و انس با پروردگار گريزى از هجرت از نفس و أغراض آن و رفع أنانيّت نمى‏باشد.

روايت رسول‏اكرم صلّى‏اللـه‏عليه‏وآله درباره نفس

علاّمه مجلسى رحمة‌اللـه‏عليه از عوالى‏اللئالى روايت ميكند كه در بعضى أخبار آمده‏است كه: مردى به‏نام مجاشع بر رسول‏خدا صلّى‌اللـه‏عليه‏وآله وارد شد، فقالَ: يا رَسولَ اللَهِ! كَيْفَ الطَّريقُ إلَى مَعْرِفَةِ الْحَقِّ؟ فَقالَ صَلَّى‏اللَـهُ‏عَلَيْهِ‏وَءالِهِ وَسَلَّمَ: مَعْرِفَةُ النَّفسِ.

فَقالَ: يا رَسولَ‏اللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلَى مُوافَقَةِ الْحَقِّ؟ قالَ: مُخالَفَةُ النَّفْسِ.

فَقالَ: يا رَسولَ‏اللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى رِضا الْحَقِّ؟ قالَ: سَخَطُ النَّفْسِ.

فَقالَ: يا رَسولَ‏اللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى وَصْلِ الْحَقِّ؟ قالَ: هَجْرُ النَّفْسِ.

فَقالَ: يا رَسولَ‏اللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى طاعَةِ الْحَقِّ؟ قالَ: عِصْيانُ النَّفْسِ.

فَقالَ: يا رَسولَ‏اللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى ذِكْرِ الْحَقِّ؟ قالَ: نِسْيانُ النَّفْسِ.


ص 448

فَقالَ: يا رَسولَ‏اللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى قُرْبِ الْحَقِّ؟ قالَ: التَّباعُدُ مِنَ النَّفْسِ.

فَقالَ: يا رَسولَ‏اللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى أُنْسِ الْحَقِّ؟ قالَ: الْوَحْشَةُ مِنَ‏النَّفْسِ.

فَقالَ: يا رَسولَ‏اللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى ذَلِكَ؟ قالَ: الاِسْتِعانَةُ بِالْحَقِّ عَلَى النَّفْسِ.[17]

«عرض كرد: اى رسول‏خدا! راه معرفت و شناخت حقّ چگونه‏است؟ حضرت فرمودند: معرفت نفس.

عرض كرد: اى رسول‏خدا! راه موافقت با حقّ چگونه‏است؟

حضرت فرمودند: مخالفت نفس.

عرض كرد: اى رسول‏خدا! راه رضايت و خشنودى حقّ چگونه‏است؟ حضرت فرمودند: خشم و نارضايتى نفس.

عرض كرد: اى رسول‏خدا! راه اتّصال به حقّ چگونه‏است؟

حضرت فرمودند: جدا شدن از نفس.

عرض كرد: اى رسول‏خدا! راه اطاعت حقّ چگونه‏است؟

حضرت فرمودند: عصيان نفس.

عرض كرد: اى رسول‏خدا! راه يادكردن حقّ چگونه‏است؟

حضرت فرمودند: فراموشى نفس.

عرض كرد: اى رسول‏خدا! راه نزديكى به حقّ چگونه‏است؟

حضرت فرمودند: دورى از نفس.

عرض كرد: اى رسول‏خدا! راه اُنس و دوستى با حقّ چگونه‏است؟

حضرت فرمودند: بيگانگى با نفس.

عرض كرد: اى رسول‏خدا! راه رسيدن به اين امور چگونه‏است؟

حضرت فرمودند: يارى جستن از حقّ براى غلبه بر نفس.»

 


ص 449

لقاء خدا فقط با طلوع نور عشق خدا ممكن است

بارى، طىّ اين راه پر فراز و نشيب و هائل كه در هر زاويه‏اى از آن، شياطين و قطّاع الطّريق، براى به دام‏انداختن سالك و منع او از ادامه راه، كمين‏زده‏اند، جز با هَيمان و عشق به حضرت پروردگار ميسور نيست.

حضرت علاّمه والد رحمة‌اللـه‏عليه مى‏فرمودند: لقاء خدا فقط با طلوع نور عشق خدا ممكن‏است. همه دستورات شرع مقدّس مقدّمه ظهور اين كيمياى تكامل است.

مكرّر مى‏فرمودند: علماى علم أخلاق رضوان‌اللـه‏عليهم، همچون مرحوم فيض در المحجّة‏البيضاء و مرحوم نراقى در جامع‏السّعادات، به تفصيل صفات مذمومه و رذائل اخلاقى را تعريف و تبيين كرده و درباره علائم آنها و راه علاج هر يك مانند عجب، حسد و كذب، بحث كرده و سخن گفته‏اند.

اين طريق، پسنديده و مقبول است ولى كافى نيست و رسيدن سالك به سرمنزل مقصود را ضمانت نمى‏كند. اگر كسى بخواهد معصيت نكرده و ريشه صفات ذميمه را در خود خشك كند و به حقيقت عبوديّت و بندگى و لقاء خدا مشرّف شود، تنها راه آن عشق و شوق به خداونداست. چون با اين روشى كه علماى أخلاق در كتب خود فرموده‏اند، سير سالك بسيار طولانى شده و يك عمر براى او كافى نيست بلكه عمر نوح مى‏طلبد؛ چرا كه براى رفع و دفع هر يك از خصلت‏هاى قبيح عمرى لازم است، و آخرالأمر معلوم نيست آيا ريشه و بنياد آن رذيله خشك و نابوده شده است يا نه، بلكه بقاياى آن هنوز در زواياى نفس پنهان بوده و مترصّد فرصتى است تا در بزنگاه دوباره طلوع كرده و سالك را به زمين زند. زيرا طبيعت نفس اينطوراست كه اگر از يك‏طرف آنرا سركوب كنى، از سوى ديگر سر در مى‏آورد. اگر عشق خدا طلوع نكند، سالك به مقصد نمى‏رسد و بايد زحمتى بسيار متحمّل شود تا معاصى و أوصاف مذمومه را از خود دور كند.

عشق به خداوند، ريشه أنانيّت را مى‏سوزاند

راه صحيح، راه ميانبر است. بايد طريقى را انتخاب كرد كه با عمر ما


ص 450

تناسب داشته باشد، و آن همان طريق عشق و محبّت به خداونداست. اينجاست كه شراره‏ها و آتش حبّ به خدا در دل سالك افتاده و به مقتضاى كلام أميرالمؤمنين عليه‏السّلام كه ميفرمايد: حُبُّ اللَهِ نارٌ لايَمُرُّ عَلَى شَىْ‏ءٍ إلّا احْتَرَقَ،[18] ريشه أنانيّت و هستى موهوم او را بالمرّه مى‏سوزاند؛ و چون بنيان مجازى او را درهم‏ريخت، صفات نيز كه مترتّب بر ذات است لامحاله از بين مى‏رود، زيرا صفات همگى طفيلى و تابع ذات‏اند.

گاهى نيز مى‏فرمودند: انسان گاهى در خانه‏اى مى‏رود كه در آن سوراخهايى وجود دارد كه لانه مار و عقرب است و از آن، مار و عقرب بيرون مى‏آيند. سوراخها را پر ميكند و راه رفت‏وآمد حيوانات موذى را مسدود ميكند، مدّتى بعد مى‏بيند از طرف ديگرى راهى باز نموده‏اند و بيرون آمده‏اند، و به همين منوال هر چه تلاش مى‏كند نمى‏تواند آنها را دفع كند. راهش اينستكه آن خانه را از اصل خراب كند و زير خانه را كه لانه آن حيوانات است پاكسازى نمايد و سپس خانه‏اى نو بسازد. تا وقتى نفس انسان باقى‏است، ريشه صفات رذيله باقى‏است و هر روز ممكن‏است از راهى سر برآورد؛ بايد اين ريشه را سوزاند و سوزاندن آن نيز جز با طلوع عشق و محبّت پروردگار ممكن نيست. [19]


ص 451

سفارش به قراءت دعاى: «اللهمّ ارزقنى حبّك...» در قنوت نماز

اواخر عمر شريفشان به حقير مى‏فرمودند: اين دعا را در قنوت نمازها بخوانيد و به أولاد خود نيز سفارش كنيد تا آن را بخوانند و بدان مواظبت نمايند:

اللَّهُمَّ ارْزُقنى حُبَّكَ، وَ حُبَّ مَن يُحِبُّكَ، وَ حُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يوصِلُنى إلى قُربِكَ، وَ أَن تَجْعَلَكَ أَحَبَّ إلَىَّ مِمَّا سِواكَ، وَ أَن تَجعَلَ حُبّى إيّاكَ قآئِدًا إلى رِضوانِكَ، وَ شَوقى إلَيكَ ذآئِدًا عَن عِصْيانِكَ.[20]

«پروردگارا! محبّت خود را روزيم گردان و محبّت كسى را كه تو را دوست دارد و محبّت هر عملى را كه مرا به جوار قرب تو مى‏رساند. و خود را نزد من

 


ص 452

محبوب‏تر از غير خودت قرار ده! محبّت و مهر مرا به خود، راهبر به روضه رضوانت، و شوق و وجد مرا به خود، مانع از سرپيچى و عصيانت قرار ده!»

راه تحصيل عشق، التزام به دستورات شريعت و مراقبه است

أمّا راه تحصيل اين عشق و محبّت، همان التزام تامّ به دستورات شريعت همراه با إخلاص و توجّه، و به تعبيرى همان «مراقبه» است.[21]

در رساله لبّ‏اللباب مى‏فرمايند:

در أثر مراقبه شديد و اهتمام به آن، آثار حبّ و عشق در ضمير سالك هويدا مى‏شود. زيرا عشق به جمال و كمال على‏الإطلاق فطرى بشر بوده و با نهاد او خمير شده و در ذات او به‏وديعت گذارده‏شده‏است، ليكن علاقه به كثرات و حبّ به مادّيّات حجابهاى عشق فطرى مى‏گردند و نمى‏گذارند كه اين پرتو أزلى ظاهر گردد. بواسطه مراقبه، كم‏كم حجابها ضعيف شده تا بالأخره از ميان مى‏رود، و آن عشق و حبّ فطرى ظهور نموده و ضمير انسان را به آن مبدأ جمال و كمال رهبرى ميكند.[22]

مى‏فرمودند: «براى زيادشدن عشق سالك، خواندن شرح حال كسانى كه آتش عشق و محبّت به خداوند در وجودشان شعله‏ور شده و در فراق پروردگار سوخته‏اند، و مطالعه حالات و مجاهدات ايشان مفيداست.

و همچنين خواندن اشعار آتشين عرفانى همچون أشعار مرحوم خواجه حافظ و اشعار ابن‏فارض بسيار تأثير دارد. و مرحوم قاضى قدّس‏سره مى‏فرموده‏اند: هر كس تائيّه ابن فارض را حفظ كند عشق خداوند در دل او طلوع


ص 453

مى‏نمايد.»[23] و [24]


ص 454

ازدياد محبّت، با مرور محبّت خدا در دل

مرحوم آقاى انصارى رحمة‌اللـه مى‏فرمودند: براى تحصيل عشق و محبّت پروردگار مداومت بر نوافل أعمّ از ليليّه و نهاريّه و غيرها بسيار مؤثّر است.

علاوه بر اين امور، مى‏فرمودند: مرور دادن محبّت خدا در دل موجب ازدياد و شدّت محبّت شده و شعله‏هاى آن را گرم و فروزان ميكند.

مى‏فرمودند: شب هنگام خواب، پس از وضوء و قراءت أذكار وارده، ذكر شريف لا إله إلّا اللـه را آنقدر تكرار كنيد تا درحالى‏كه زبان شما مترنّم به اين كلمه طيّبه است و با دلى مملوّ از ياد و عشق و محبّت خدا خوابتان ببرد. و اينچنين خوابى براى سالك، عبادت محسوب مى‏شود.

چو شو گيرم خيالش را در آغوش

سحر از بسترم بوى گل آيو[25]

و چون بيدار مى‏شويد نيز با عشق به خدا سر از بالش برداريد. يعنى محبّت و عشقى كه بالإجمال در درون است را به دل خطور دهيد تا مهر خدا در نفس مرتكز و مستقرّ شده و رو به ازدياد گذاشته و قوىّ گردد.

مى‏فرمودند: «انسان نبايد عشق غير خدا را در دل راه دهد، ولى اين عشق‏هاى مجازى كه دامن برخى را مى‏گيرد اگر قنطره و پلى بسوى حقيقت شود و عاشق را در آتش محبّت خدا بيندازد و سر از عشق خدا درآورد، كيمياى سعادت نصيبش شده و خيلى ارزش دارد.» [26]


ص 456

تبديل عشق مجازى به عشق حقيقى

در سفر سوريه كه در محضر حضرت آقاى حدّاد قدّس سرّه بوديم ، روزى ميزبان ما مرحوم حاج أبوموسى خدمت ايشان عرض كردند : خانم دكترى هست كه به شوهرش علاقه‏مند بوده و او عيال ديگرى اختيار كرده و شش‏ماه است كه از اين خانم جدا شده است و اين خانم در عشق همسرش مى‏سوزد و روز و شب ندارد.

آقاى حدّاد فرمودند: يك وقتى تعيين شود كه به ملاقات اين مخدّره برويم كه اگر خدا بخواهد اين عشق به عشق خدا تبديل شود . و البتّه حقير در خدمتشان نبودم و متوجّه نشدم كه امر آن مخدّره به كجا منجرّ شد.


 

  


[1] آيه 6 از سوره 84: الانشقاق.

[2] آيه 25، از سوره 24: النّور: «مى‏دانند كه فقط اللَـه تبارك و تعالى حقّ آشكار است.»

[3] آيه 22، از سوره 50: قآ: «چشم تو در امروز تيزبين است.»

[4] آيه 15، از سوره 83: المطفّفين: «ايشان در آن روز از پروردگار خود محجوب بوده، نمى‏توانند به او نظر نمايند.»

[5] آيه 72 از سوره 17: الإسرآء: «و هر كس در دنيا كور است، در آخرت نيز كور و أعمى است و از مسير هدايت و خير دورتر و گمراه‏تر خواهد بود.»

و سرّ اينكه فرموده است: أَضَلّ سَبِيلاً اينستكه عالم آخرت عالم ظهور ملكات مختفيه است و كافر در دنيا بسيارى از ملكات سيّئه‏اش ظهور پيدا نمى‏كند، زيرا چه‏بسا ÿ لايه‏اى از طينت علّيّين روى نفس وى را گرفته و حسن ظاهرى يافته باشد، ولى وقتى به سوى آخرت رهسپار مى‏شود در هر مرحله خالص‏تر و خالص‏تر ميگردد و آنچه در صقع نفس است ظهور و بروز پيدا ميكند و در نهايت فقط طينت سجّين به صورت خالص باقى مى‏ماند.

از اين روى ملاّى رومى فرموده:

هر كه بيدار است او در خواب‏تر

هست بيداريش از خوابش بتر

زيرا عالم يقظه و بيدارى عالم ظهور و بروز است كه آنچه در مكمن نفس است آشكار مى‏شود، ولى در هنگام خواب نفس آرام مى‏گيرد و ظهورات آن كمتر شده و ضررش تقليل مى‏يابد. عالم آخرت نيز از اين جهت نسبت به دنيا همچون بيدارى است نسبت به خواب.

[6] آيه 44، از سوره 41: فصّلت: «به ايشان از مسيرى دور نداء داده شده و با ايشان گفتگو مى‏شود.»

[7] مفاتيح‏الجنان، ص 107 (به نقل از صحيفه‏ثانيه‏علويّه): «پروردگارا! مرا در ميان امواج متلاطم و خروشان بحر أحديّت خود و در وسط درياى وحدانيّتت فرو بر.»

[8] بحارالأنوار، ج 18، باب إثبات المعراج و معناه و كيفيّته، ج 100، ص 395.

[9] نهج‏البلاغة، ص 485، قصار الحكم، كلمه 99.

[10] بحارالأنوار، ج 3، ص 327 به نقل از توحيد صدوق؛ و ج 4، ص 305.

[11] أمالى مفيد، ص 254؛ و بحارالأنوار، ج 4، ص 228.

 

در برخى روايات مباركه حجاب بين عبد و ربّ «خَلق» ناميده شده است كه ممكن است به معناى مخلوق باشد، يعنى هنگامى مى‏توان گفت بين خداوند با بنده‏اى حجاب وجود ندارد كه بين آن بنده و خداوند مخلوقى ديگر واسطه نباشد، همانطور كه در وصف امام عليه‏السّلام آمده است: لايَستُرُهُ مِن اللَهِ سِترٌ و لايَحجُبُهُ منَ اللَهِ حجابٌ وَ هُوَ الحجابُ و السِّترُ. (بحارالأنوار، ج 40، ص 55) و اين معنى مربوط به عالم بقاء است.

ولى در برخى روايات حجاب را خَلقُهُ الخَلقَ به معناى مصدرى قرار داده است كه اين معنا دقيق‏تر بوده و مى‏تواند رافع اجمال دسته اوّل از روايات نيز باشد.

[12] مفاتيح‏الإعجاز، ص 328 و 329.

[13] مفاتيح‏الإعجاز، ص 330 و 331.

[14] مفاتيح‏الإعجاز، ص 320 و 321.

[15] مصباح‏الشّريعة، باب أوّل، ص 4 و 7.

[16] ديوان‏حافظ، ص 23، غزل 46.

[17] بحارالأنوار، ج 67، باب 45: مراتب النّفس، ص 72، ح 23.

[18] المحجة‏البيضآء، ج 8، ص 7: «محبّت خداوند آتشى‏است كه بر چيزى عبور نمى‏كند مگر آنكه آن را مى‏سوزاند و از بين مى‏برد.»

[19] در بحارالأنوار از داود رقّى از يونس‏بن‏ظبيان و همچنين از شعيب عقرقوفى از امام صادق عليه‏السّلام روايت ميكند كه حضرت فرمودند:

إنَّ اُولى الألبابِ، الَّذينَ عَمِلوا بِالفِكرةِ حتَّى وَرِثوا مِنهُ حُبَّ اللَهِ، فَإنّ حُبَّ اللَهِ إذا وَرِثَهُ القَلبُ وَاسْتَضآءَ بِهِ أسرَعَ إلَيهِ اللُطفُ، فَإذا نَزَلَ اللُطفُ، صارَ مِن أهلِ الفَوآئِدِ، فَإذا صارَ مِن أهلِ الفَوآئِدِ تَكَلَّمَ بِالحِكْمَةِ، وَ إذا تَكَلَّمَ بِالحِكْمَةِ صارَ صاحِبَ فِطنَةٍ، فإذا نَزَلَ مَنزِلَةَ الفِطنَةِ عَمِلَ فى القُدرَةِ، فإذا عَمِلَ فى القُدرَةِ عَرَفَ الأطباقَ السَّبعَةَ، فإذا بَلَغَ هَذِه المَنزِلَةَ صارَ يَتَقَلَّبُ فى فِكرٍ ÿ بِلُطفٍ وَ حِكمَةٍ و بَيانٍ، فإذا بَلَغَ هَذهِ المَنزِلَةَ جَعَلَ شَهوَتَهُ وَ مَحَبَّتَهُ فى خالِقِهِ، فإذا فَعَلَ ذَلِكَ نَزَلَ المَنزِلَةَ الكُبرَى فَعايَنَ رَبَّهُ فى قَلبِهِ و وَرِثَ الحِكمَةَ بِغَيرِ ما وَرِثَهُ الحُكَمآءُ و وَرِثَ العِلمَ بِغَيرِ ما وَرِثَهُ العُلَمآءُ و وَرِثَ الصِّدقَ بِغَيرِ ما وَرِثَهُ الصِّدّيقونَ؛ إنّ الحُكَمآءَ وَرِثُوا الحِكمَةَ بِالصَّمتِ وَ إنّ العُلَمَآءَ وَرِثوا العِلمَ بِالطَّلَبِ وَ إنّ الصّدّيقينَ وَرِثوا الصِّدقَ بِالخُشوعِ وَ طولِ العِبادَةِ.

فَمَن أخَذَ بِهَذِهِ المَسيرةِ إمّا أن يَسفُلَ و امّا أن يُرفَعَ، وَ أكثُرُهُم الَّذى يَسفُلُ و لا يُرفَعُ إذا لَم يَرعَ حقَّ اللَهِ و لَم يَعمَل بِما أمَرَ بِهِ. فهذهِ صفةُ مَن لَم يَعرِفِ اللَهَ حَقَّ مَعرِفَتِه و لَم يُحِبَّه حَقَّ مَحَبَّتِه فلا يَغُرَّنَّكَ صَلوتُهُم و صيامُهُم و رِواياتُهم و علومُهُم، فإنّهُم حُمُرٌ مُستَنفِرَةٌ. (بحارالأنوار، ج 36، ص 40؛ و ج 67، ص 25)

از اين روايت شريفه نكات ارزشمندى به دست مى‏آيد، از جمله اينكه:

1. آغاز سلوك با تفكّر و سپس تحصيل محبّت خداوند متعال است، و پايان سلوك با منحصركردن همه محبّتها در خداوند: جَعَل شَهْوَتَهُ وَ مَحَبَّتَهُ فى خالِقِه؛ كه محصول آن لقاء إلهى و ديدار خداوند با دل است: فَعايَنَ رَبَّهُ فى قَلبِهِ.

2. كسى‏كه آتش عشق خداوند در دلش افتاد و به لقاء إلهى مشرّف گرديد، كمالات ديگر را نيز بدست مى‏آورد و حكمت و علم و صدق را بدون زحمت تحصيل ميكند.

3. خشوع و طول عبادت، بدون تحصيل محبّت و معرفت ثمره‏اى ندارد و گاه موجب سقوط و دورشدن از خداوند است.

[20] اين جمله اقتباسى است از فقره‏اى از مناجات المحبّين، مفاتيح‏الجنان، ص 125.

[21] در رساله لبّ‏اللباب ص 113 مى‏فرمايند:

«مراقبه؛ و آن عبارت‏است از آنكه سالك در جميع أحوال، مراقب و مواظب باشد تا از آنچه وظيفه اوست تخطّى ننمايد و از آنچه بر آن عازم شده تخلّف نكند.»

[22] لبّ اللباب، ص 31.

 

[23] مرحوم حضرت آقاى حدّاد، به أشعار شمس‏مغربى نيز عنايت زيادى داشتند و برخى از أشعار آن را بسيار مى‏خواندند. ولى از مرحوم آية‌اللـه انصارى رضوان‌اللـه‏عليه منقول‏است كه مى‏فرموده‏اند: من أشعار مغربى را به سالك مبتدى توصيه نمى‏كنم چون اشعارش مربوط به پس از فناء است.

يادآورى نعمت الهى موجب تحصيل محبّت اوّليه مى‏شود (ت)

[24] علاوه بر اين امور، به ياد آوردن نعمتهاى إلهى و رحمت خداوند به بندگان نيز موجب تحصيل شوق و محبّت است كه در برخى روايات به آن اشاره شده‏است، ولى اين امر موجب تحصيل محبّت اوّليّه است و براى تحصيل عشقى كه سالك در مسير خود به سوى خداوند بدان محتاج‏است كافى نيست، و با صرف توجّه به نعمتهاى إلهى حالت عشق و هيمان و ولَه بر نفس سالك مستولى نمى‏شود تا هستى وى را سوزانده و او را به سرمنزل مقصود برساند. سياق اينگونه روايات نيز شاهد بر همين معناست، زيرا مساق آنها درباره أفرادى‏است كه فاقد محبّت بوده و مى‏خواهند تحصيل محبّت نمايند.

در بحارالأنوار در باب حُبّ‌اللـه‏تعالى، حديث هفتم از امام باقر عليه‏السّلام روايت ميكند:

قال رَسولُ اللَهِ صَلَّى‌اللـه‏عَلَيهِ‏وَءالِهِ‏وَسَلَّمَ لِلنّاسِ وَ هُم مُجتَمِعُونَ عِندَهُ: أحِبُّوا اللَهَ لِما يَغذوكُم بِهِ مِن نِعَمِهِ، وَ أحِبُّونى لِلَّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ أحِبّوا قَرابَتى لى. «رسول خدا صلّى‌اللـه‏عليه‏وآله‏وسلّم به مردم كه نزد آن حضرت جمع‏شده بودند فرمود: خداوند را به خاطر روزيهايى كه به شما عطا مى‏نمايد دوست داشته باشيد، و مرا به خاطر خداوند عزّوجلّ، و اهل‏بيت و خويشان مرا به خاطر من.»

و در حديث دوازدهم همين باب از حضرت امام‏رضا عليه‏السّلام از آباء گرامش از رسول خدا صلّى‌اللـه‏عليه‏وآله‏وسلّم آورده است:

أوحَى اللَهُ عَزَّوَجَلَّ إلى نَجِيِّهِ موسى: أحبِبْنى وَ حَبِّبنى إلى خَلقى. قالَ: ربِّ هذا أُحِبُّكَ فَكيفَ أُحَبِّبُكَ إلى خَلقِكَ؟ قالَ: اذكُر لَهُم نَعماى عَلَيهِم وَ بَلآئى (ءَالآئى ـ ظ) عِندَهُم؛ فَإنَّهُم لايذكُرونَ أو لايَعرِفونَ مِنّى إلاّ كُلَّ الخَيرِ. «خداوند به حضرت‏موسى كليم‌اللـه وحى فرستاد كه: مرا دوست بدار و در نزد بندگانم نيز مرا محبوب نما. موسى على‏نبيّناوآله‏وعليه‏السّلام ÿ عرض كرد: خداوندا من تو را دوست دارم و معناى دوست‏داشتن تو را مى‏فهمم، ولى چگونه تو را نزد بندگانت محبوب گردانم؟ خداوند فرمود: نعمتهاى مرا برايشان بيان كن و به يادشان آور؛ چرا كه بندگانم از من جز خوبى و نيكويى به‏ياد نمى‏آورند.» (بحارالأنوار، ج 67، ص 16 و 18 و 22)

[25] رباعيّات‏باباطاهر، ص 11.

[26] مرحوم صدرالمتألّهين رضوان‏الله‏عليه در جلد هفتم أسفار بحث مفصّلى پيرامون ÿ حقيقت عشق و انواع آن دارد، كه در فصل 19 از اين قسمت به بررسى عشق ظرفاء و فتيان نسبت به افراد زيباروى مى‏پردازد و ميفرمايد:

تبديل عشق مجازى به عشق حقيقى، در عبارت مرحوم صدرالمتألّهين (ت)

عشق انسانى به دو قسم منقسم مى‏شود، عشق حقيقى و عشق مجازى. عشق حقيقى همان محبّت خدا و صفات و أفعال او از آن جهت كه صفات و أفعال اوست مى‏باشد، و عشق مجازى به دو قسم نفسانى و حيوانى تقسيم مى‏شود. عشق نفسانى عشقى‏است كه مبدأ آن مشاكلت و مسانخت نفس عاشق با معشوق در جوهرش باشد و إعجاب و خشنودى عاشق بيشتر به اخلاق معشوق است، چون آن اخلاق آثار صادر از نفس معشوق است. و عشق حيوانى عشقى‏است كه مبدأ آن شهوت بدنى و طلب لذّت بهيمى است و إعجاب عاشق بيشتر به ظاهر معشوق و رنگ و شكل و اعضاى اوست كه از امور بدنى مى‏باشند.

سبب عشق نفسانى، لطافت نفس و صفات نفس بوده و سبب عشق حيوانى نفس أمّاره است و غالبا مقارن فجور است. و در اين عشق قوّه حيوانى، قوّه ناطقه را تحت استخدام خود قرار مى‏دهد؛ به خلاف نوع اوّل كه نفس را نرم و داراى شوق و وجد و اندوه و گريه و رقّت قلب و فكر مى‏گرداند گويا كه نفس انسان به دنبال أمرى باطنى و مخفى از حوّاس ميگردد، و بدين جهت از شواغل دنيوى جدا شده و از غير معشوق إعراض ميكند و همه غصّه‏ها و همومش غصّه و همّى واحد ميگردد. و به همين جهت رو كردن به معشوق حقيقى كه خداوند باشد براى چنين عاشقى از ديگران آسان‏تر است، چون محتاج به رو گرداندن از چيزهاى فراوان و كثرات نيست و به چيز ديگرى دلبستگى ندارد؛ كافى‏است از يك معشوق مجازى به سوى معشوق حقيقى رو گرداند.û (الحكمة‏المتعالية، ج 7، ص 174 و 175)

مراد از عشق مجازى در فرمايش مرحوم علاّمه والد رضوان‏اللـه‏تعالى‏عليه همين عشق مجازى نفسانى است نه عشق مجازى حيوانى كه مذموم‏است. و البتّه همين عشق نفسانى نيز براى افراد عادى در شريعت مقدّسه مورد سفارش و ترغيب نيست ولى اگر براى كسى حاصل شد زمينه بسيار مساعدى براى تحصيل عشق به معشوق حقيقى مى‏باشد.

حقير يكبار از خدمت مرحوم حضرت آقاى حدّاد پرسيدم: مؤمنى نسبت به ديگرى عشق پيدا كرده‏است، چه حكمى دارد؟ÿ

فرمودند: محبّت بر دو قسم است: إلهى و نفسانى؛ اگر إلهى باشد ممدوح است، و اگر نفسانى باشد ممدوح نيست.

البتّه إلهى و نفسانى در فرمايش ايشان اصطلاحى غير از اصطلاح مرحوم صدرالمتألّهين رحمة‏اللـه‏عليه مى‏باشد. عشق إلهى، عشقى است كه موجب نورانيّت است و عشق نفسانى در نفس بوده و موجب نور نيست و خودش مراتب و أقسامى دارد، كه برخى مراتب آن همراه با شهوت جسمانى و منطبق بر عشق مجازى حيوانى ميگردد.

 

ادامه متن