همه انسانها به درجه لقاءاللـه و فناء خواهند رسيد
دوّم: به مقتضاى كريمه شريفه: يَـآأَيُّهَا الإنسَـنُ إنَّكَ كَادِحٌ إلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَـقِيهِ [1] «اى انسان، تو با سختى به سوى پروردگارت در حركت هستى و به لقاء او خواهى رسيد.» همه انسانها ـ برّ و فاجر ـ به درجه لقاءاللَـه و فنا خواهند رسيد؛ أعمّ از اينكه اين مسير را با اختيار طى كنند يا اينكه با سكرات مرگ و واردات برزخ و نفخ صور به اضطرار ايشان را ببرند، و أعمّ از اينكه به فناء ذاتى نائل شوند يا اينكه سير ايشان با فناء در اسماء و صفات پايان پذيرد. اقتضاى فطرت نيز همين است كه همه به لقاءاللَـه برسند زيرا فطرت همه بر اساس توحيد است و طالب رسيدن به توحيد مىباشد. حال اگر كسى در حال حيات اين مسير را طى نمايد فطوبى له، وگرنه پس از مرگ او را خواهند برد و حركت جوهرى انسان در عالم بعدى در اين سير طولى إدامه خواهد يافت تا بدين مقصد برسد.
و آنچه گفته مىشود كه در عالم برزخ حركت و تكامل نيست و عمل انسان منقطع ميگردد، راجع به اين سير طولى نيست، بلكه ناظر به بهره انسان از أسماء جماليّه حضرت حقّ و نور و سعهيافتن نفس وى است كه كيفيّت لقاء حضرت پروردگار در قيامت تابع آن مىباشد. كسانى كه در دنيا اين مسير را طى مىكنند با لطف و جمال إلهى مواجه مىگردند و ديگران به مقدارى كه تقصير داشتهاند در تحت اسماء جلاليّه قرار مىگيرند و در طى اين مسير به عقوبات و مشاكل دچار مىشوند.
مؤمنين در طول سير خود هم از أسماء جلاليّه پروردگار بهره دارند و هم
ص 432
از أسماء جماليّه و بر هر دو اشراف خواهند داشت. در زمان حيات دنيا در تحت أسماء جلاليّه خداوند قرار مىگيرند و با تحمّل سختىها و مشقّتها و مجاهده با نفس رشته تعلّق به دنيا را مىبُرند؛ زيرا قطع تعلّق از دنيا و سير إلى اللَـه با جمال تنها ممكن نيست و حتّى مجذوب سالك كه مجاهده در او أقلّ بوده و با جمال پيش مىرود، بازهم پر جلال او را مىگيرد و وى مشمول سختيها و مشقّات عالم كثرت مىشود. و لذا فرمودهاند: حُفَّتِ الجَنّةُ بِالمَكارِهِ.
بهره مؤمن از اسماء جمال پروردگار در آخرت
در مقابل، كفّار در عالم آخرت گرچه حقيقت توحيد برايشان منكشف مىشود؛ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَهَ هُوَ الْحَقُّ المُبِينَ [2] و ديده ملكوتى ايشان در آن عالم تيز و بينا مىشود؛ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ [3]، با اين حال از تماشاى طلعت و جمال و لطف خداوند محروم مىباشند؛ إِنَّهُمْ عَن رَبِّهِمْ يَوْمَنءِذٍ لَمَحْجُوبُونَ [4] و چشم ايشان از نظر بر پروردگار أعمى و كور است؛ وَ مَنْ كانَ فِى هَـذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِى الاْءَخِرَةِ أَعْمَى وَ أَضَلُّ سَبِيلاً.[5] پس به اعتبارى همه در نهايت سير خود به مقام
ص 433
لقاء و قرب خواهند رسيد ولى از جهت تمتّع از أسماء جماليّه فقط مؤمن است كه به مقام قرب نائل شده و كافر به قهر و طرد و دورباش الهى مبتلاست و هرگز به جوار رحمت حضرت حقّ نخواهد رسيد؛ أُولَـئِكَ يُنَادَوْنَ مِن مَكَانٍ بَعِيدٍ. [6]
پس تمام تلاش سالك براى رسيدن به اين مقام قرب و توفيق نظر به جمال إلهى است.
فناء ذاتى پس از فناء در افعال و صفات و اسماء
سوّم: رسيدن به مقام فناء تامّ ذاتى پس از عبور از فناء در أفعال و صفات و أسماء و سپس فناءات موقّته در ذات ممكن خواهد شد.
عالم فناء ذاتى همچون دريايى است كه ساحل آن عالم أسماء و صفات است و پس از عبور از آن ساحل، سالك توفيق ورود به اين دريا را مىيابد، ولى در مراحل اوّليه فقط قدم در آب لب ساحل مىگذارد و از غرقشدن در اين بحر نصيبى ندارد.
در مراحل اوّليّه فناء ذاتى گرچه سالك در تحت تجليّات ذاتيّه نيست شده و از بين مىرود، ولى پس از برگشت و رجوع، به طهارت مطلقه و خلوص
ص 434
از همه شوائب شرك دست نيافته است تا اينكه رفتهرفته حال فنائى او قوىتر ميگردد و به شرف فناء تامّ مشرف شده و در أعماق بحر توحيد وارد گشته و دعاى: رَبِّ أَدْخِلْنى فى لُجَّةِ بَحرِ أَحَدِيَّتِكَ وَ طَمْطَامِ يَمِّ وَحْدانِيَّتِكَ [7] در حقّ او مستجاب مىشود كه پس از رجوع از اين حال به خلوص محض دست يافته و از مُخلَصين ميگردد.
بايد توجّه نمود كه فناء ذاتى كه فناء ذات سالك است، از حيثى همواره تامّ مىباشد؛ چون ذات أمرى بسيط است كه قابل تبعّض نمىباشد و غالبا اين حال با بقاء پايان مىپذيرد و موقّت و محدود خواهد بود، ولى به اعتبار اثرى كه از آن باقى مىماند به فناء ذاتى تامّ و ناقص و موقّت و ثابت قابل تقسيم خواهد بود.
حقيقت عالى فناء از غرر معارف كتاب و سنّت است
بارى، حقيقت عالى فناء از غرر معارف كتاب و سنّت است كه با بيانات مختلف انسان را به سوى آن دعوت مىنمايند تا انسان مسيرى را كه به اضطرار بناست در عالم قيامت طى نمايد با اختيار در همين نشأه طى كند و به مقام لقاءاللَـه و نيستى محض برسد و سپس با إحياء إلهى حياتش حيات طيّبه باقيه گردد.
اشاره به حالت فناء در روايت رسولاكرم صلّىاللـهعليهوآله از معراج
در برخى روايات مروى در معراج حضرت نبىّاكرم صلواتاللـهعليهوآله همين حالت چنين وصف گرديدهاست:
وَقَفَ بِى جَبرَئيلُ عليهالسّلام عِندَ شَجَرَةٍ عَظيمَةٍ لَمْ أَرَ مِثلَهَا، عَلَى كُلِّ غُصنٍ مِنها وَ عَلَى كُلِّ وَرَقَةٍ مِنها مَلَكٌ وَ عَلَى كُلِّ ثَمَرَةٍ مِنها مَلَكٌ وَ قَدْ كَلَّلَها نورٌ مِن نورِ اللَهِ جَلَوَعَزَّ. فَقالَ جَبرَئيلُ: هَذِهِ سِدرَةُ المُنتَهَى كانَ يَنتَهى الأَنبيآءُ مِن قَبلِكَ إلَيها، ثُمّ لا يُجاوِزُونَها وَ أَنتَ تَجُوزُها إن شآءَ اللَهُ لِيُريَكَ مِن ءَاياتِهِ
ص 435
الكُبرَى؛ فَاطْمَئِنَّ أَيَّدَكَ اللَهُ بالثَّباتِ حَتَّى تَستَكمِلَ كَراماتِ اللَهِ وَ تصيرَ إلَى جِوارِهِ.
ثُمَّ صَعِدَ بى حَتَّى صِرتُ تَحْتَ العَرشِ فَدُلّىَ لى رَفرَفٌ أَخضَرُ ما أُحسِنُ أَصِفُهُ، فَرَفَعَنى الرَّفرَفُ بإذنِ اللَـهِ إلَى رَبّى فَصِرْتُ عِندَهُ وَانقَطَعَ عَنّى أَصْواتُ المَلَئِكَةِ وَ دَويُّهُم وَ ذَهَبَتْ عَنِّى المَخاوِفُ وَالرَّوعاتُ وَ هَدَأَتْ نَفسِى وَاسْتَبشَرتُ وَ ظَنَنتُ أَنَّ جَميعَ الخَلآئِقِ قَدْ مَاتُوا أَجْمَعِينَ وَ لَمأَرَ عِندى أَحَدًا مِن خَلقِهِ فَتَرَكَنى ما شآء اللَهُ ثُمَّ رَدَّ عَلَىَّ رُوحِى فَأَفَقْتُ.
فَكانَ تَوْفِيقًا مِن رَبّى عَزَّوَجَلَّ أَن غَمَضَتْ عَينى وَ كَلَّ بَصَرى وَ غَشِىَ عَنِّى النَّظَرُ فَجَعَلتُ أُبصِرُ بِقَلبى كَما أُبصِرُ بِعَيْنى بَل أَبعَدُ وَ أَبْلَغُ؛ فَذَلِكَ قَولُهُ جَلَوَعَزَّ: مَا زَاغَ الْبَصَرُ وَ مَا طَغَى لَقَدْ رَأَى مِنْ ءَايَاتِ رَبِّهِ الْكُبْرَى.
وَ إنَّما كُنتُ أَرَى فِى مِثلِ مَخيطِ الاْءبرَةِ وَ نُورٍ بَينَ يَدَىْ رَبّى لاتُطيقُهُ الأَبْصارُ، فَنادانِى رَبّى جَلَّ وَ عَزّ. ـ إلخ. [8]
ترجمه روايت رسولاكرم صلّىاللـهعليهوآله
«جبرئيل مرا در نزد درختى با عظمت متوقّف نمود كه مانند آن را نديده بودم. بر هر شاخهاى از آن و بر هر برگى و بر هر ميوهاى از آن ملكى بود و بالاى آن درخت را نورى از نور خداوند جلّوعزّ فراگرفته بود.
جبرئيل گفت: اين درخت سدرة المنتهى است كه نهايت سير انبياى پيش از تو تا اين درخت بوده و از آن عبور نمىنمودند و تو إنشاءاللـه از آن عبور مىكنى تا خداوند از بزرگترين آيات خود به تو نشان دهد. پس تو ـ كه خداوند تأييدت كند ـ آرامش و طمأنينه خود را با ثبات قدم حفظ كن تا كرامات خداوند را به طور كامل دريافت نموده و به جوار او روانه گردى .
سپس مرا بالا برد تا اينكه در زير عرش قرار گرفتم و فرشى زيبا و سبز رنگ
ص 436
كه توان ندارم آن را به خوبى وصف كنم براى من پائين آمد و آن فرش مرا بإذناللـه به سوى پروردگارم بالا برد و به نزد او رسيدم و صداها و آوازهاى ملائكه منقطع شده و ديگر به گوش من نرسيد و همه ترسها و وحشتها از من برطرف گرديد و نفس من آرام گرفت و شادمان و مسرور گشتم و چنين احساس كردم كه همه مخلوقات إلهى مردهاند و هيچ كس را از مخلوقات در نزد خود نيافتم و خداوند مرا آن قدر كه مىخواست در آن حال رها فرمود و سپس روح مرا به من بازگرداند و إفاقه حاصل نمودم.
پس اين امر توفيقى از جانب پروردگارم عزّوجلّ براى من بود كه چشمم بسته شد و به خواب فرو رفت و ديدهام ناتوان گرديد و نگاهم تاريك و پوشيده گشت و در آن هنگام به نگاهكردن با قلبم آغاز نمودم چنانكه با چشمم مىبينم بلكه بسيار بهتر و رساتر.
و اين است كلام خداوند عزّوجلّ: مَا زَاغَ البَصَرُ وَ مَا طَغَى * لَقَدْ رَأَى مِنْ ءَايَاتِ رَبِّهِ الْكُبْرَى «چشم پيامبر نه به انحراف و كجبينى دچار شد تا چيزى را به شكل غير واقعى ببيند و نه به طغيان و تعدّى مبتلا گشت تا چيزى را كه نبوده موجود بپندارد و به تحقيق در آن هنگام برخى از بزرگترين آيات پروردگارش را رؤيت نمود.»
و من آنچه را ديدم در روزنى مانند سوراخ سوزن و در ميان نورى در پيشگاه پروردگارم مىديدم، نورى كه چشمها طاقت آن را ندارد. پس پروردگارم عزّوجلّ مرا ندا داد و با من سخن گفت. ـ تا آخر حديث.»
آيات و رواياتى كه بر فناء همه اشياء قبل از مقام ذات دلالت دارد
در اين روايت شريفه مىبينيم كه آن حضرت از حال خود در هنگام لقاء حضرت حق به موت جميع خلائق و نزع روح خود تعبير فرمودهاند. موت عبارت است از فقدان آثار حيات كه در عوالم مادون، موت در هر مرتبهاى ملازم با انتقال به عالمى برتر و واجدشدن آثار حيات در آن عالم مىباشد، ولى موت
ص 437
در مرحله لقاء ذات نمىتواند به معناى انتقال باشد و لذا بر چيزى جز انعدام و زوال تعيّن نفس منطبق نمىگردد. علاوه بر اينكه اگر مرتبهاى از وجود آن حضرت يا ديگر خلائق باقى مانده باشد، أَنَّ جَمِيعَ الخَلآئقِ ماتوا أَجمَعينَ صدق نخواهد كرد.
بنابراين ردّ روح بر آن حضرت همان ايجاد تعيّن جديد در عالم بقاء و ارجاع و تعلّقدادن نفس به همان مراتب باقى مانده است و لذا از آن به رَدَّ عَلَىَّ روحى تعبير شده است.
و نفس پس از ورود در بقاء مىيابد كه به واسطه فناء از تمام رنجها و سختيهايى كه از تعيّن و محدوديّت نشأت مىگرفت خلاصى يافته است. و رسيدن به اين درجه از خواصّ امّت رسولخدا صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم است كه به بركت آن حضرت راه برايشان گشوده گشته و أنبياء سابقين از وصول به اين مقام عالى محروم بودهاند.
و از جمله أدلّهاى كه بر زوال تعيّن و فناى همه أشياء قبل از مقام ذات دلالت دارد، آيات و رواياتى است كه دلالت بر رجوع انسانها و همه موجودات به خداوند مىنمايد و چون رجوع، الوصول إلى ما منه البدأ است و مسلّماً در آغاز خلقت همه أشياء در قوس نزول مسبوق به عدم حقيقى خود بوده و فانى محض بودهاند، پس بايد در قوس صعود نيز با رجوع إلى اللـه دوباره به فناء محض برسند وگرنه رجوع إلى اللـه صادق نخواهد بود.
بر همين اساس است آنچه كه در نهجالبلاغه از حضرت أميرالمؤمنين عليهالصّلوةوالسّلام در تفسير إِنَّا إِلَيْهِ رَجِعُونَ آمده است كه: ... وَ قَولَنا وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ إقرارٌ عَلَى أنفُسِنا بِالهُلْكِ. [9] «اين كلام اقرارى از ماست به هلاك و انعدام
ص 438
به واسطه رجوع إلى اللـه.»
و از جمله أدلّهاى كه بر اين معنى دلالت دارد، أدعيه و رواياتى است كه از وصال خداوند متعال و تجلّى حضرت حق بر بندگان و رفع حجب بين عبد و ربّ سخن ميگويد، زيرا بالاترين درجه ممكن از وصال فقط با فناى تام محقّق مىشود و مادامى كه ممكن با زوال تعيّن به واجب بر نگردد، وصال حاصل نخواهد شد.
و همچنين رفع كامل حجب فقط با فناء ممكن است، چون حقيقت حجاب چيزى جز تعيّن عبد نيست و مخلوقيّت عين محجوبيّت مىباشد. و اين امر از غرر معارف أئمّه عليهمالسلام است كه فرمودهاند: لَيسَ بَيْنَهُ و بَينَ خَلقِهِ حِجَابٌ غيرُ خَلقِهِ، احتَجَبَ بغَيرِ حِجابٍ مَحجوبٍ. [10] «بين خداوند و مخلوقاتش هيچ حجابى نيست مگر خلقش. خداوند از مخلوقاتش بدون حجابى پنهانكننده، پنهان گشت.» خَلقُهُ تعالَى الخَلقَ حِجابٌ بَينَهُ و بَينَهُم.[11] «خلقنمودن خداوند مخلوقات را حجابى بين او و ايشان مىباشد.»
از ضميمهنمودن اين روايات به رواياتى كه از وصال يا رفع حجب سخن
ص 439
مىگويند، بدست مىآيد كه رفع حجاب به رفع مخلوقيّت و تعيّن است و تا تعيّن باقى است حجابها بر طرف نگشته است و با زوال تعيّن و مخلوقيّت است كه وصال ممكن با واجب حاصل مىشود. و البتّه اين بدان معنا نيست كه ممكن واجب شود يا در حريم واجب قدم بنهد، بلكه به معناى زوال ممكن و بقاء واجب است سبحانه و تعالى كه عرفاء باللـه عَلَتأسماؤُهم به بهترين وجه اين حقيقت را شرح نمودهاند.
نقل عباراتى از مفاتيحالإعجاز در كيفيّت وصول مخلوق به خالق
در پايان اين بحث مناسب است برخى از ابيات عالى مرحوم شيخ محمود شبسترى را با شرح عارف بزرگ شمسالدّين محمّد لاهيجى در اين باب نقل كنيم:
اين سؤال در تحقيق آن است كه در ميان ارباب طريقت متعارف است كه كسى بطريق سلوك، قطع منازل و مراحل نموده، به منزل توحيد وصول مىيابد، مىگويند كه واصل حقّ شد؛ فلهذا فرمود كه:
چرا مخلوق را گويند واصل؟ |
سلوك و سير او چون گشت حاصل؟ |
يعنى آن سالك را كه مخلوق است، چرا واصل مىگويند؟ و سلوك و سير آن سالك به چه نوع و چگونه حاصل شد كه مخلوق را وصال خالق ميسّر گشت؟
چون حقيقت سؤال معلوم شد، فرمود كه:
اين جوابى است كه در بيان آنكه وصال عبارت از چيست و كيفيّت وصول چون است، فلهذا فرمود كه:
وصال حقّ ز خلقيّت جدايى است |
ز خود بيگانهگشتن آشنايى است |
يعنى وصال به حقيقت، عبارت از آنستكه سالك را از تعيّن و هستى مجازى و پندار دويى كه موسوم به خلق و خلقيّت است، جدايى حاصل شود و تعيّن وهمى سالك كه سبب امتياز خلق از حقّ مىشد، مرتفع گردد و نيست
ص 440
شود؛ فلهذا فرمود كه: «ز خود بيگانه گشتن آشنايى است» يعنى وصال و آشنايى حقّ آنستكه از خودى خود بالكلّ بيگانه شوند و هستى و تعيّن سالك در تجلّى احدى محو و فانى گردد.
شعر:
يار ما با ماست از ما كى جداست |
مايى ما پرده ادبار ماست |
هر كه از ما و منى بيگانه شد |
بى حجاب جان به جانان آشناست |
مىبايد به تحقيق و يقين دانستن كه آنچه شيخ در اين أبيات و أبيات گذشته و آينده ميفرمايد كه از خود بيگانه مىبايد شد و از خلقيّت جدا مىبايد گشت و نمود وهمى دور مىبايد كرد، آن مىخواهد كه به طريق سلوك و روش ارباب طريقت، به ارشاد كامل مشغول مىبايد شد تا به مرتبه فناء فى اللـه و بقاءاللـه رسى و وصال حقيقى ميسّر گردد؛ نه آنكه شخصى خيال بندد كه من نيستم و مايى و هستى من كجاست؟ كه اين معنى، مزلّه اقدام و مُضلّه افهام است و تا زمانى كه عسل نمىچشند، لذّت عسل در نمىيابند و به گفتن عسل دهن شيرين نمىشود و اگر غير از اين بودى، رياضات و مجاهدات و مخالفت هوا و نفس كه أنبياء و اولياء نمودهاند، همه ضايع و بى فايده بودى.
شعر:
فانى شو اگر بقات بايد |
بگذر ز خود ار خدات بايد |
مردان كه ره خدا سپردند |
در عالم زندگى بمردند |
گر مردن تو ز خود تمام است |
حشر تو هم اندرين مقام است |
حقّا كه به هر دو كون اميرى |
گر پيشتر از اجل بميرى |
فانى شو ازين خودى بمردى |
تا زنده لايموت گردى |
گر مرد رهى محال بگذار |
تحقيق طلب خيال بگذار |
چون وصول حقيقى عبارت از رفع تعيّن امكانى است، فرمود كه:
ص 441
چو ممكن گرد امكان برفشاند |
بجز واجب دگر چيزى نماند |
يعنى ممكن در وقت هستى واجبالوجود است با قيد تعيّن عدمى كه مانند گرد و غبار امكان است كه بر صفحه وجود مطلق نشسته است. هرگاه كه ممكن تعيّن خود را كه گرد امكان است، برفشاند و محو سازد-، هر آينه غير از واجب هيچ نماند، چه امكان، همين نمود بى بود بود؛ چون نمود وهمى رفت، بود آن چنان كه بود نمود.
شعر:
قصّه ما و من مگو با او |
يا تو باشى درين ميان يا او |
رهنماى من و تو از قرآن |
از قل اللـه ثمّ ذرهم خوان[12] |
تا اينكه ميفرمايد:
نه مخلوق است آنكو گشت واصل |
نگويد اين سخن را مرد كامل |
يعنى چون مخلوق و خلق عبارت از تعيّن و تشخّص است، و الّا وجود در هر مرتبه كه هست، واجب است. و مادام كه تعيّن شخصى مرتفع نمىگردد، وصول حاصل نمىگردد، چه وصال چنانچه فرمود، عبارت از رفع تعيّن است؛ پس هرآينه واصل نه مخلوق باشد و تا اثرى از مخلوقيّت مانده است واصل نخواهد بود. و اين سخن را كه مخلوق واصل است، مرد داناى كامل هرگز نگويد، چه واصل حقّ، بحقيقت غير حقّ نيست.
شعر:
به وصل او كجا ره مىتوان برد |
به ما تا ذرّهاى مايى ما هست |
و هر گاه كه مايى ما نماند، خود واصل خود است.
چون غير حقّ به حقيقت عدم است، فرمود كه:
ص 442
عدم كى راه يابد اندرين باب؟ |
چه نسبت خاك را با ربّ ارباب؟ |
چون ممكنات قطع نظر از تجلّى واجبى كه بصورت ايشان نموده است، عدمند، و سلوك و وصول و وجدان از لوازم وجود است، از اين جهت ميفرمايد كه: مخلوق و ممكن كه نظر با ذات خود عدم است، در اين باب وصول و سلوك كى راه مىيابد و چگونه عدم، متّحد با وجود گردد؟ و تا مناسبت ميان مدرِك و مدرَك نباشد، ادراك ميسّر نمىگردد. و خاك را با وجود كثافت و ظلمت، با ربّ ارباب كه لطيف و نور مطلق است، چه نسبت است تا عارف و واصل وى گردد؟ تشبيه عدم با خاك از جهت ظلمت كرده است، نه آنكه خاك معدوم است. و اين مثلى است كه ميان دو شىء كه بههيچوجه مناسبت نمىيابند، اين مثل مىگويند.
چون خاك را با ربّ الارباب مناسبتى نيست، عدم را بطريق أولى كه نباشد، فلهذا فرمود كه:
عدم چه بود كه با حقّ واصل آيد |
وزو سير و سلوكى حاصل آيد |
يعنى عدم كه نيستى محض است، با حق چون واصل شود؟ و از عدم، سير و سلوك كه تابع وجود و حيات و علم است، چگونه حاصل آيد؟ و چگونه كسى را در اين معنى شبهه و تردّدى باشد كه محتاج سؤال شود، مگر كه از حقيقت حال آگاه نباشد، چنانچه فرمود كه:
اگر جانت شود زين معنى آگاه |
بگويى در زمان استغفراللـه |
يعنى اگر جان تو از اين معنى كه غير حقّ عدم است و نمود بى بود است و وصول و سير و سلوك تابع وجود و حيات و علم و مناسبت است، آگاه شود و بداند، از اين اعتقاد كه مخلوق واصل مىشود، در ساعت و زمان، بى تردّد و تعلّل، أَسْتَغْفِرُ اللَـه بگوئى و طلب مغفرت جويى؛ چه اين معنى سوءالظنّ باللـه است.
ص 443
چون حركت تابع وجود است، فرمود كه:
تو معدوم و عدم پيوسته ساكن |
به واجب كى رسد معدوم ممكن |
يعنى تو كه ممكنى، نظر با ذات خود كرده، معدومى و عدم پيوسته ساكن است، زيرا كه حركت به هر نوع كه واقع باشد، تابع وجود است و «سير و سلوك» كه رفتن معنوى است بجانب حقّ مطلق، و رسيدن به واجب كه «وصول» است، كى از معدوم ممكن حاصل مىشود كه حركت منافى ذات اوست. قطع نظر از تجلّى وجود واجبى بصورت وى نموده و وجود ما و تو و جميع ممكنات در وقتى كه هست، نيست؛ چه واجب، ممكن و ممكن، واجب نمىشود. [13]
و در موضع ديگرى ميفرمايد:
تعيّن بود كز هستى جدا شد |
نه حقّ شد بنده نه بنده خدا شد |
ظهور حق در صورت كثرات و تعيّنات، مانند حباب و امواج است
يعنى آنچه گفته شد و مىشود كه خود را از خود خالى كن و از خود بگذر و فانى و محو و نيست شو و هستى خود را برانداز، همه فرع آن است كه اين كس را هستى بوده باشد. نه به اين معنى است كه متبادر فهم است كه تو را وجود بود، سعى نما كه آن عدم گردد، بلكه مراد آن است كه ظهور حقّ در صورت كثرات و تعيّنات، مانند حباب و امواج است كه بر روى دريا پيدا مىشود و بحر به نقش آن حباب و امواج مخفى مىنمايد و امواج و حبابات غير بحر مىنمايند و فىالحقيقة، غير دريا آنجا هيچ نيست، فامّا وهم مىنمايد كه هست و تا زمانى كه امواج و حباب از روى بحر مرتفع نمىشوند، بحر بر صرافت وحدت ظهور نمىيابد و معلوم نمىگردد كه اين نقوش امواج، همه امور اعتبارى بودهاند و حقيقتى نداشتهاند.
شعر:
ص 444
جمله عالم نقش اين درياست و بس |
هر چه گويم غير از اين سوداست و بس |
بحر كلّى چون به جنبش كرد راى |
نقشها بر بحر كى ماند به جاى |
نيستى از خود، عبارت از برخاستن تعيّنات از وجود مطلق است
فلهذا فرمود كه: «تعيّن بود كز هستى جدا شد» يعنى نيستى از خود و هالكشدن غير و خالىشدن از خود، همه عبارت از برخاستن تعيّنات است از وجود مطلق كه حقّ است، زيرا كه ظهور وحدت حقيقى موقوف آن است.
شعر:
تا تو پيدايى خدا باشد نهان |
تو نهان شو تا كه حقّ گردد عيان |
چون برافتد از جمال او نقاب |
از پسِ هر ذرّه تابد آفتاب |
و چون تعيّن كه موهم غيريّت مىشد، مرتفع گشت، پيدا آمد كه غير از حقّ هيچ موجود نبوده است، نه آنكه حق بنده شد و نه آنكه بنده خدا شد كه حلول و اتّحاد بازديد گردد، تعالى عن ذلك.
شعر:
مَتَى حِلْتُ عَن قَولى أنا هىَ أو أقُل |
و حاشا لِمِثْلى إنَّها فىَّ حُلَّتِ |
مَنَحتُك عِلمًا إن تُرِد كَشفَهُ فَرِدْ |
سَبيلىَ وَ اشْرَعْ فى اتِّباعِ شَريعَتى |
فمنبعُ صَدَّا عَن شَرابٍ بَقيعُه |
لَدَىَّ فَدَعْنى من سَرابٍ بِقيعَةِ[14] |
ص 445
روايت مصباحالشريعة در آثار محبّت الهى
از امامصادق عليهالسّلام روايتشدهاست كه فرمودند:
نَجْوَى الْعارِفينَ تَدورُ عَلى ثَلاثَةِ أُصولٍ: الْخَوْفِ وَ الرَّجآءِ وَ الحُبِّ. فَالْخَوْفُ فَرْعُ الْعِلْمِ، وَ الرَّجآءُ فَرْعُ الْيَقِينِ، وَالْحُبُّ فَرْعُ الْمَعرِفَةِ ...
وَ إذا تَجَلَّى ضيآءُ الْمَعْرِفَةِ فى الْفُؤادِ، هاجَ ريحُ الْمَحَبَّةِ، وَ إذا هاجَ ريحُ الْمَحَبَّةِ و اسْتَأْنَسَ فى ظِلالِ الْمَحْبوبِ ءَاثَرَ الْمَحْبوبَ عَلَى ما سِواهُ وَ باشَرَ أوامِرَهُ وَ اجْتَنَبَ نَواهيَهُ. وَ إذا اسْتَقامَ عَلَى بِساطِ الأُنْسِ بِالْمَحْبوبِ مَعَ أَدَآءِ أَوامِرِهِ وَ اجْتِنابِ نَواهيهِ، وَصَلَ إلَى روحِ الْمُناجاةِ وَ الْقُرْبِ.
وَ مِثالُ هَذِهِ الأُصولِ الثَّلاثَةِ كَالْحَرَمِ وَ الْمَسْجِدِ وَ الْكَعْبَةِ؛ فَمَن دَخَلَ الْحَرَمَ أَمِنَ مِنَ الْخَلْقِ، وَ مَنْ دَخَلَ الْمَسْجِدَ أَمِنَتْ جَوارِحُهُ أَن يَسْتَعْمِلَها فى الْمَعْصِيَةِ، وَ مَن دَخَلَ الْكَعْبَةَ أَمِنَ قَلْبُهُ مِنْ أَنْ يَشْغَلَهُ بِغَيرِ ذِكْرِ اللَهِ تَعالَى.[15]
«سرّ و باطن أهل عرفان بر سه أصل و پايه استواراست: خوف و رجآء و محبّت.
خوف، فرع علم به جلالت و عظمت حضرت پروردگاراست، و رجاء و اميد فرع يقين به اينكه مصدر همه امور اوست، و محبّت شاخه معرفت و
ص 446
شناخت حضرت حقّ است ...
آن زمان كه خورشيد معرفت در دل سالك تجلّى كرده و پرتو افكند، نسيم محبّت از گلزار آشنايى شروع به وزيدن ميكند. و آن زمان كه نسيم دلانگير محبّت وزيد و محبّ در سايه عنايت محبوب، با او أنس مىگيرد، او را بر ماسوا اختيار كرده و در مقام اطاعت أوامر و اجتناب از نواهى او بر مىآيد، و چون بر بساط انس با حضرت محبوب همراه با أداء أوامر و اجتناب نواهى استقامت ورزيد، به روح و سرّ مناجات و قرب جوار حضرت پروردگار مىرسد.
و مثال اين سه أصل، مثال حرم و مسجد و كعبه است؛ هركس داخل حرم شود از آزار خلق در امان خواهد بود، و هركس داخل مسجد گردد أعضاء و جوارحش از اينكه او آنها را در معصيت پروردگار به كار برد ايمن خواهند بود، و هركس در كعبه داخل شود قلبش از اينكه به غير ذكر خدا مشغول شود در امان خواهد بود.»
بنال بلبل، اگر با منت سر ياريست |
كه ما دو عاشق زاريم و كار ما زاريست |
در آن زمين كه نسيمى وزد ز طرّه دوست |
چه جاى دم زدنِ نافههاى تاتاريست |
بيار باده كه رنگين كنيم جامه زرق |
كه مست جام غروريم و نام هشياريست |
خيال زلف تو پختن نه كار خامانست |
كه زير سلسله رفتن طريق عيّاريست |
لطيفهايست نهانى كه عشق از او خيزد |
كه نام آن نه لب لعل و خطّ زنگاريست |
جمال شخص نه چشمست و زلف و عارض و خال |
هزار نكته درين كار و بار دلداريست |
ص 447
قلندران حقيقت به نيم جو نخرند |
قباى اطلس آن كس كه از هنر عاريست |
بر آستان تو مشكل توان رسيد آرى |
عروج بر فلك سرورى به دشواريست |
سحر كرشمه وصلت به خواب مىديدم |
زهى مراتب خوابى كه به ز بيداريست |
دلش به ناله ميازار و ختم كن حافظ |
كه رستگارى جاويد در كم آزاريست[16] |
هيچ حجابى از حجاب نفس و انانيّت سختتر نيست
از حضيض عالم ناسوت تا اوج قلّه عالم لاهوت، راهيست بس طولانى با كريوههاى صعب و پرخطر و عبور از حجاب نفس و أنانيّت كه هيچ حجابى در راه سالك سختتر و غليظتر از آن نيست، و براى جلوس بر بساط قرب و انس با پروردگار گريزى از هجرت از نفس و أغراض آن و رفع أنانيّت نمىباشد.
روايت رسولاكرم صلّىاللـهعليهوآله درباره نفس
علاّمه مجلسى رحمةاللـهعليه از عوالىاللئالى روايت ميكند كه در بعضى أخبار آمدهاست كه: مردى بهنام مجاشع بر رسولخدا صلّىاللـهعليهوآله وارد شد، فقالَ: يا رَسولَ اللَهِ! كَيْفَ الطَّريقُ إلَى مَعْرِفَةِ الْحَقِّ؟ فَقالَ صَلَّىاللَـهُعَلَيْهِوَءالِهِ وَسَلَّمَ: مَعْرِفَةُ النَّفسِ.
فَقالَ: يا رَسولَاللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلَى مُوافَقَةِ الْحَقِّ؟ قالَ: مُخالَفَةُ النَّفْسِ.
فَقالَ: يا رَسولَاللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى رِضا الْحَقِّ؟ قالَ: سَخَطُ النَّفْسِ.
فَقالَ: يا رَسولَاللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى وَصْلِ الْحَقِّ؟ قالَ: هَجْرُ النَّفْسِ.
فَقالَ: يا رَسولَاللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى طاعَةِ الْحَقِّ؟ قالَ: عِصْيانُ النَّفْسِ.
فَقالَ: يا رَسولَاللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى ذِكْرِ الْحَقِّ؟ قالَ: نِسْيانُ النَّفْسِ.
ص 448
فَقالَ: يا رَسولَاللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى قُرْبِ الْحَقِّ؟ قالَ: التَّباعُدُ مِنَ النَّفْسِ.
فَقالَ: يا رَسولَاللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى أُنْسِ الْحَقِّ؟ قالَ: الْوَحْشَةُ مِنَالنَّفْسِ.
فَقالَ: يا رَسولَاللَهِ! فَكَيْفَ الطَّريقُ إلى ذَلِكَ؟ قالَ: الاِسْتِعانَةُ بِالْحَقِّ عَلَى النَّفْسِ.[17]
«عرض كرد: اى رسولخدا! راه معرفت و شناخت حقّ چگونهاست؟ حضرت فرمودند: معرفت نفس.
عرض كرد: اى رسولخدا! راه موافقت با حقّ چگونهاست؟
حضرت فرمودند: مخالفت نفس.
عرض كرد: اى رسولخدا! راه رضايت و خشنودى حقّ چگونهاست؟ حضرت فرمودند: خشم و نارضايتى نفس.
عرض كرد: اى رسولخدا! راه اتّصال به حقّ چگونهاست؟
حضرت فرمودند: جدا شدن از نفس.
عرض كرد: اى رسولخدا! راه اطاعت حقّ چگونهاست؟
حضرت فرمودند: عصيان نفس.
عرض كرد: اى رسولخدا! راه يادكردن حقّ چگونهاست؟
حضرت فرمودند: فراموشى نفس.
عرض كرد: اى رسولخدا! راه نزديكى به حقّ چگونهاست؟
حضرت فرمودند: دورى از نفس.
عرض كرد: اى رسولخدا! راه اُنس و دوستى با حقّ چگونهاست؟
حضرت فرمودند: بيگانگى با نفس.
عرض كرد: اى رسولخدا! راه رسيدن به اين امور چگونهاست؟
حضرت فرمودند: يارى جستن از حقّ براى غلبه بر نفس.»
ص 449
لقاء خدا فقط با طلوع نور عشق خدا ممكن است
بارى، طىّ اين راه پر فراز و نشيب و هائل كه در هر زاويهاى از آن، شياطين و قطّاع الطّريق، براى به دامانداختن سالك و منع او از ادامه راه، كمينزدهاند، جز با هَيمان و عشق به حضرت پروردگار ميسور نيست.
حضرت علاّمه والد رحمةاللـهعليه مىفرمودند: لقاء خدا فقط با طلوع نور عشق خدا ممكناست. همه دستورات شرع مقدّس مقدّمه ظهور اين كيمياى تكامل است.
مكرّر مىفرمودند: علماى علم أخلاق رضواناللـهعليهم، همچون مرحوم فيض در المحجّةالبيضاء و مرحوم نراقى در جامعالسّعادات، به تفصيل صفات مذمومه و رذائل اخلاقى را تعريف و تبيين كرده و درباره علائم آنها و راه علاج هر يك مانند عجب، حسد و كذب، بحث كرده و سخن گفتهاند.
اين طريق، پسنديده و مقبول است ولى كافى نيست و رسيدن سالك به سرمنزل مقصود را ضمانت نمىكند. اگر كسى بخواهد معصيت نكرده و ريشه صفات ذميمه را در خود خشك كند و به حقيقت عبوديّت و بندگى و لقاء خدا مشرّف شود، تنها راه آن عشق و شوق به خداونداست. چون با اين روشى كه علماى أخلاق در كتب خود فرمودهاند، سير سالك بسيار طولانى شده و يك عمر براى او كافى نيست بلكه عمر نوح مىطلبد؛ چرا كه براى رفع و دفع هر يك از خصلتهاى قبيح عمرى لازم است، و آخرالأمر معلوم نيست آيا ريشه و بنياد آن رذيله خشك و نابوده شده است يا نه، بلكه بقاياى آن هنوز در زواياى نفس پنهان بوده و مترصّد فرصتى است تا در بزنگاه دوباره طلوع كرده و سالك را به زمين زند. زيرا طبيعت نفس اينطوراست كه اگر از يكطرف آنرا سركوب كنى، از سوى ديگر سر در مىآورد. اگر عشق خدا طلوع نكند، سالك به مقصد نمىرسد و بايد زحمتى بسيار متحمّل شود تا معاصى و أوصاف مذمومه را از خود دور كند.
عشق به خداوند، ريشه أنانيّت را مىسوزاند
راه صحيح، راه ميانبر است. بايد طريقى را انتخاب كرد كه با عمر ما
ص 450
تناسب داشته باشد، و آن همان طريق عشق و محبّت به خداونداست. اينجاست كه شرارهها و آتش حبّ به خدا در دل سالك افتاده و به مقتضاى كلام أميرالمؤمنين عليهالسّلام كه ميفرمايد: حُبُّ اللَهِ نارٌ لايَمُرُّ عَلَى شَىْءٍ إلّا احْتَرَقَ،[18] ريشه أنانيّت و هستى موهوم او را بالمرّه مىسوزاند؛ و چون بنيان مجازى او را درهمريخت، صفات نيز كه مترتّب بر ذات است لامحاله از بين مىرود، زيرا صفات همگى طفيلى و تابع ذاتاند.
گاهى نيز مىفرمودند: انسان گاهى در خانهاى مىرود كه در آن سوراخهايى وجود دارد كه لانه مار و عقرب است و از آن، مار و عقرب بيرون مىآيند. سوراخها را پر ميكند و راه رفتوآمد حيوانات موذى را مسدود ميكند، مدّتى بعد مىبيند از طرف ديگرى راهى باز نمودهاند و بيرون آمدهاند، و به همين منوال هر چه تلاش مىكند نمىتواند آنها را دفع كند. راهش اينستكه آن خانه را از اصل خراب كند و زير خانه را كه لانه آن حيوانات است پاكسازى نمايد و سپس خانهاى نو بسازد. تا وقتى نفس انسان باقىاست، ريشه صفات رذيله باقىاست و هر روز ممكناست از راهى سر برآورد؛ بايد اين ريشه را سوزاند و سوزاندن آن نيز جز با طلوع عشق و محبّت پروردگار ممكن نيست. [19]
ص 451
سفارش به قراءت دعاى: «اللهمّ ارزقنى حبّك...» در قنوت نماز
اواخر عمر شريفشان به حقير مىفرمودند: اين دعا را در قنوت نمازها بخوانيد و به أولاد خود نيز سفارش كنيد تا آن را بخوانند و بدان مواظبت نمايند:
اللَّهُمَّ ارْزُقنى حُبَّكَ، وَ حُبَّ مَن يُحِبُّكَ، وَ حُبَّ كُلِّ عَمَلٍ يوصِلُنى إلى قُربِكَ، وَ أَن تَجْعَلَكَ أَحَبَّ إلَىَّ مِمَّا سِواكَ، وَ أَن تَجعَلَ حُبّى إيّاكَ قآئِدًا إلى رِضوانِكَ، وَ شَوقى إلَيكَ ذآئِدًا عَن عِصْيانِكَ.[20]
«پروردگارا! محبّت خود را روزيم گردان و محبّت كسى را كه تو را دوست دارد و محبّت هر عملى را كه مرا به جوار قرب تو مىرساند. و خود را نزد من
ص 452
محبوبتر از غير خودت قرار ده! محبّت و مهر مرا به خود، راهبر به روضه رضوانت، و شوق و وجد مرا به خود، مانع از سرپيچى و عصيانت قرار ده!»
راه تحصيل عشق، التزام به دستورات شريعت و مراقبه است
أمّا راه تحصيل اين عشق و محبّت، همان التزام تامّ به دستورات شريعت همراه با إخلاص و توجّه، و به تعبيرى همان «مراقبه» است.[21]
در رساله لبّاللباب مىفرمايند:
در أثر مراقبه شديد و اهتمام به آن، آثار حبّ و عشق در ضمير سالك هويدا مىشود. زيرا عشق به جمال و كمال علىالإطلاق فطرى بشر بوده و با نهاد او خمير شده و در ذات او بهوديعت گذاردهشدهاست، ليكن علاقه به كثرات و حبّ به مادّيّات حجابهاى عشق فطرى مىگردند و نمىگذارند كه اين پرتو أزلى ظاهر گردد. بواسطه مراقبه، كمكم حجابها ضعيف شده تا بالأخره از ميان مىرود، و آن عشق و حبّ فطرى ظهور نموده و ضمير انسان را به آن مبدأ جمال و كمال رهبرى ميكند.[22]
مىفرمودند: «براى زيادشدن عشق سالك، خواندن شرح حال كسانى كه آتش عشق و محبّت به خداوند در وجودشان شعلهور شده و در فراق پروردگار سوختهاند، و مطالعه حالات و مجاهدات ايشان مفيداست.
و همچنين خواندن اشعار آتشين عرفانى همچون أشعار مرحوم خواجه حافظ و اشعار ابنفارض بسيار تأثير دارد. و مرحوم قاضى قدّسسره مىفرمودهاند: هر كس تائيّه ابن فارض را حفظ كند عشق خداوند در دل او طلوع
ص 453
ص 454
ازدياد محبّت، با مرور محبّت خدا در دل
مرحوم آقاى انصارى رحمةاللـه مىفرمودند: براى تحصيل عشق و محبّت پروردگار مداومت بر نوافل أعمّ از ليليّه و نهاريّه و غيرها بسيار مؤثّر است.
علاوه بر اين امور، مىفرمودند: مرور دادن محبّت خدا در دل موجب ازدياد و شدّت محبّت شده و شعلههاى آن را گرم و فروزان ميكند.
مىفرمودند: شب هنگام خواب، پس از وضوء و قراءت أذكار وارده، ذكر شريف لا إله إلّا اللـه را آنقدر تكرار كنيد تا درحالىكه زبان شما مترنّم به اين كلمه طيّبه است و با دلى مملوّ از ياد و عشق و محبّت خدا خوابتان ببرد. و اينچنين خوابى براى سالك، عبادت محسوب مىشود.
چو شو گيرم خيالش را در آغوش |
سحر از بسترم بوى گل آيو[25] |
و چون بيدار مىشويد نيز با عشق به خدا سر از بالش برداريد. يعنى محبّت و عشقى كه بالإجمال در درون است را به دل خطور دهيد تا مهر خدا در نفس مرتكز و مستقرّ شده و رو به ازدياد گذاشته و قوىّ گردد.
مىفرمودند: «انسان نبايد عشق غير خدا را در دل راه دهد، ولى اين عشقهاى مجازى كه دامن برخى را مىگيرد اگر قنطره و پلى بسوى حقيقت شود و عاشق را در آتش محبّت خدا بيندازد و سر از عشق خدا درآورد، كيمياى سعادت نصيبش شده و خيلى ارزش دارد.» [26]
ص 456
در سفر سوريه كه در محضر حضرت آقاى حدّاد قدّس سرّه بوديم ، روزى ميزبان ما مرحوم حاج أبوموسى خدمت ايشان عرض كردند : خانم دكترى هست كه به شوهرش علاقهمند بوده و او عيال ديگرى اختيار كرده و ششماه است كه از اين خانم جدا شده است و اين خانم در عشق همسرش مىسوزد و روز و شب ندارد.
آقاى حدّاد فرمودند: يك وقتى تعيين شود كه به ملاقات اين مخدّره برويم كه اگر خدا بخواهد اين عشق به عشق خدا تبديل شود . و البتّه حقير در خدمتشان نبودم و متوجّه نشدم كه امر آن مخدّره به كجا منجرّ شد.
[1] آيه 6 از سوره 84: الانشقاق.
[2] آيه 25، از سوره 24: النّور: «مىدانند كه فقط اللَـه تبارك و تعالى حقّ آشكار است.»
[3] آيه 22، از سوره 50: قآ: «چشم تو در امروز تيزبين است.»
[4] آيه 15، از سوره 83: المطفّفين: «ايشان در آن روز از پروردگار خود محجوب بوده، نمىتوانند به او نظر نمايند.»
[5] آيه 72 از سوره 17: الإسرآء: «و هر كس در دنيا كور است، در آخرت نيز كور و أعمى است و از مسير هدايت و خير دورتر و گمراهتر خواهد بود.»
و سرّ اينكه فرموده است: أَضَلّ سَبِيلاً اينستكه عالم آخرت عالم ظهور ملكات مختفيه است و كافر در دنيا بسيارى از ملكات سيّئهاش ظهور پيدا نمىكند، زيرا چهبسا ÿ لايهاى از طينت علّيّين روى نفس وى را گرفته و حسن ظاهرى يافته باشد، ولى وقتى به سوى آخرت رهسپار مىشود در هر مرحله خالصتر و خالصتر ميگردد و آنچه در صقع نفس است ظهور و بروز پيدا ميكند و در نهايت فقط طينت سجّين به صورت خالص باقى مىماند.
از اين روى ملاّى رومى فرموده:
هر كه بيدار است او در خوابتر |
هست بيداريش از خوابش بتر |
زيرا عالم يقظه و بيدارى عالم ظهور و بروز است كه آنچه در مكمن نفس است آشكار مىشود، ولى در هنگام خواب نفس آرام مىگيرد و ظهورات آن كمتر شده و ضررش تقليل مىيابد. عالم آخرت نيز از اين جهت نسبت به دنيا همچون بيدارى است نسبت به خواب.
[6] آيه 44، از سوره 41: فصّلت: «به ايشان از مسيرى دور نداء داده شده و با ايشان گفتگو مىشود.»
[7] مفاتيحالجنان، ص 107 (به نقل از صحيفهثانيهعلويّه): «پروردگارا! مرا در ميان امواج متلاطم و خروشان بحر أحديّت خود و در وسط درياى وحدانيّتت فرو بر.»
[8] بحارالأنوار، ج 18، باب إثبات المعراج و معناه و كيفيّته، ج 100، ص 395.
[9] نهجالبلاغة، ص 485، قصار الحكم، كلمه 99.
[10] بحارالأنوار، ج 3، ص 327 به نقل از توحيد صدوق؛ و ج 4، ص 305.
[11] أمالى مفيد، ص 254؛ و بحارالأنوار، ج 4، ص 228.
در برخى روايات مباركه حجاب بين عبد و ربّ «خَلق» ناميده شده است كه ممكن است به معناى مخلوق باشد، يعنى هنگامى مىتوان گفت بين خداوند با بندهاى حجاب وجود ندارد كه بين آن بنده و خداوند مخلوقى ديگر واسطه نباشد، همانطور كه در وصف امام عليهالسّلام آمده است: لايَستُرُهُ مِن اللَهِ سِترٌ و لايَحجُبُهُ منَ اللَهِ حجابٌ وَ هُوَ الحجابُ و السِّترُ. (بحارالأنوار، ج 40، ص 55) و اين معنى مربوط به عالم بقاء است.
ولى در برخى روايات حجاب را خَلقُهُ الخَلقَ به معناى مصدرى قرار داده است كه اين معنا دقيقتر بوده و مىتواند رافع اجمال دسته اوّل از روايات نيز باشد.
[12] مفاتيحالإعجاز، ص 328 و 329.
[13] مفاتيحالإعجاز، ص 330 و 331.
[14] مفاتيحالإعجاز، ص 320 و 321.
[15] مصباحالشّريعة، باب أوّل، ص 4 و 7.
[16] ديوانحافظ، ص 23، غزل 46.
[17] بحارالأنوار، ج 67، باب 45: مراتب النّفس، ص 72، ح 23.
[18] المحجةالبيضآء، ج 8، ص 7: «محبّت خداوند آتشىاست كه بر چيزى عبور نمىكند مگر آنكه آن را مىسوزاند و از بين مىبرد.»
[19] در بحارالأنوار از داود رقّى از يونسبنظبيان و همچنين از شعيب عقرقوفى از امام صادق عليهالسّلام روايت ميكند كه حضرت فرمودند:
إنَّ اُولى الألبابِ، الَّذينَ عَمِلوا بِالفِكرةِ حتَّى وَرِثوا مِنهُ حُبَّ اللَهِ، فَإنّ حُبَّ اللَهِ إذا وَرِثَهُ القَلبُ وَاسْتَضآءَ بِهِ أسرَعَ إلَيهِ اللُطفُ، فَإذا نَزَلَ اللُطفُ، صارَ مِن أهلِ الفَوآئِدِ، فَإذا صارَ مِن أهلِ الفَوآئِدِ تَكَلَّمَ بِالحِكْمَةِ، وَ إذا تَكَلَّمَ بِالحِكْمَةِ صارَ صاحِبَ فِطنَةٍ، فإذا نَزَلَ مَنزِلَةَ الفِطنَةِ عَمِلَ فى القُدرَةِ، فإذا عَمِلَ فى القُدرَةِ عَرَفَ الأطباقَ السَّبعَةَ، فإذا بَلَغَ هَذِه المَنزِلَةَ صارَ يَتَقَلَّبُ فى فِكرٍ ÿ بِلُطفٍ وَ حِكمَةٍ و بَيانٍ، فإذا بَلَغَ هَذهِ المَنزِلَةَ جَعَلَ شَهوَتَهُ وَ مَحَبَّتَهُ فى خالِقِهِ، فإذا فَعَلَ ذَلِكَ نَزَلَ المَنزِلَةَ الكُبرَى فَعايَنَ رَبَّهُ فى قَلبِهِ و وَرِثَ الحِكمَةَ بِغَيرِ ما وَرِثَهُ الحُكَمآءُ و وَرِثَ العِلمَ بِغَيرِ ما وَرِثَهُ العُلَمآءُ و وَرِثَ الصِّدقَ بِغَيرِ ما وَرِثَهُ الصِّدّيقونَ؛ إنّ الحُكَمآءَ وَرِثُوا الحِكمَةَ بِالصَّمتِ وَ إنّ العُلَمَآءَ وَرِثوا العِلمَ بِالطَّلَبِ وَ إنّ الصّدّيقينَ وَرِثوا الصِّدقَ بِالخُشوعِ وَ طولِ العِبادَةِ.
فَمَن أخَذَ بِهَذِهِ المَسيرةِ إمّا أن يَسفُلَ و امّا أن يُرفَعَ، وَ أكثُرُهُم الَّذى يَسفُلُ و لا يُرفَعُ إذا لَم يَرعَ حقَّ اللَهِ و لَم يَعمَل بِما أمَرَ بِهِ. فهذهِ صفةُ مَن لَم يَعرِفِ اللَهَ حَقَّ مَعرِفَتِه و لَم يُحِبَّه حَقَّ مَحَبَّتِه فلا يَغُرَّنَّكَ صَلوتُهُم و صيامُهُم و رِواياتُهم و علومُهُم، فإنّهُم حُمُرٌ مُستَنفِرَةٌ. (بحارالأنوار، ج 36، ص 40؛ و ج 67، ص 25)
از اين روايت شريفه نكات ارزشمندى به دست مىآيد، از جمله اينكه:
1. آغاز سلوك با تفكّر و سپس تحصيل محبّت خداوند متعال است، و پايان سلوك با منحصركردن همه محبّتها در خداوند: جَعَل شَهْوَتَهُ وَ مَحَبَّتَهُ فى خالِقِه؛ كه محصول آن لقاء إلهى و ديدار خداوند با دل است: فَعايَنَ رَبَّهُ فى قَلبِهِ.
2. كسىكه آتش عشق خداوند در دلش افتاد و به لقاء إلهى مشرّف گرديد، كمالات ديگر را نيز بدست مىآورد و حكمت و علم و صدق را بدون زحمت تحصيل ميكند.
3. خشوع و طول عبادت، بدون تحصيل محبّت و معرفت ثمرهاى ندارد و گاه موجب سقوط و دورشدن از خداوند است.
[21] در رساله لبّاللباب ص 113 مىفرمايند:
«مراقبه؛ و آن عبارتاست از آنكه سالك در جميع أحوال، مراقب و مواظب باشد تا از آنچه وظيفه اوست تخطّى ننمايد و از آنچه بر آن عازم شده تخلّف نكند.»
[23] مرحوم حضرت آقاى حدّاد، به أشعار شمسمغربى نيز عنايت زيادى داشتند و برخى از أشعار آن را بسيار مىخواندند. ولى از مرحوم آيةاللـه انصارى رضواناللـهعليه منقولاست كه مىفرمودهاند: من أشعار مغربى را به سالك مبتدى توصيه نمىكنم چون اشعارش مربوط به پس از فناء است.
[24] علاوه بر اين امور، به ياد آوردن نعمتهاى إلهى و رحمت خداوند به بندگان نيز موجب تحصيل شوق و محبّت است كه در برخى روايات به آن اشاره شدهاست، ولى اين امر موجب تحصيل محبّت اوّليّه است و براى تحصيل عشقى كه سالك در مسير خود به سوى خداوند بدان محتاجاست كافى نيست، و با صرف توجّه به نعمتهاى إلهى حالت عشق و هيمان و ولَه بر نفس سالك مستولى نمىشود تا هستى وى را سوزانده و او را به سرمنزل مقصود برساند. سياق اينگونه روايات نيز شاهد بر همين معناست، زيرا مساق آنها درباره أفرادىاست كه فاقد محبّت بوده و مىخواهند تحصيل محبّت نمايند.
در بحارالأنوار در باب حُبّاللـهتعالى، حديث هفتم از امام باقر عليهالسّلام روايت ميكند:
قال رَسولُ اللَهِ صَلَّىاللـهعَلَيهِوَءالِهِوَسَلَّمَ لِلنّاسِ وَ هُم مُجتَمِعُونَ عِندَهُ: أحِبُّوا اللَهَ لِما يَغذوكُم بِهِ مِن نِعَمِهِ، وَ أحِبُّونى لِلَّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ أحِبّوا قَرابَتى لى. «رسول خدا صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم به مردم كه نزد آن حضرت جمعشده بودند فرمود: خداوند را به خاطر روزيهايى كه به شما عطا مىنمايد دوست داشته باشيد، و مرا به خاطر خداوند عزّوجلّ، و اهلبيت و خويشان مرا به خاطر من.»
و در حديث دوازدهم همين باب از حضرت امامرضا عليهالسّلام از آباء گرامش از رسول خدا صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم آورده است:
أوحَى اللَهُ عَزَّوَجَلَّ إلى نَجِيِّهِ موسى: أحبِبْنى وَ حَبِّبنى إلى خَلقى. قالَ: ربِّ هذا أُحِبُّكَ فَكيفَ أُحَبِّبُكَ إلى خَلقِكَ؟ قالَ: اذكُر لَهُم نَعماى عَلَيهِم وَ بَلآئى (ءَالآئى ـ ظ) عِندَهُم؛ فَإنَّهُم لايذكُرونَ أو لايَعرِفونَ مِنّى إلاّ كُلَّ الخَيرِ. «خداوند به حضرتموسى كليماللـه وحى فرستاد كه: مرا دوست بدار و در نزد بندگانم نيز مرا محبوب نما. موسى علىنبيّناوآلهوعليهالسّلام ÿ عرض كرد: خداوندا من تو را دوست دارم و معناى دوستداشتن تو را مىفهمم، ولى چگونه تو را نزد بندگانت محبوب گردانم؟ خداوند فرمود: نعمتهاى مرا برايشان بيان كن و به يادشان آور؛ چرا كه بندگانم از من جز خوبى و نيكويى بهياد نمىآورند.» (بحارالأنوار، ج 67، ص 16 و 18 و 22)
[26] مرحوم صدرالمتألّهين رضواناللهعليه در جلد هفتم أسفار بحث مفصّلى پيرامون ÿ حقيقت عشق و انواع آن دارد، كه در فصل 19 از اين قسمت به بررسى عشق ظرفاء و فتيان نسبت به افراد زيباروى مىپردازد و ميفرمايد:
تبديل عشق مجازى به عشق حقيقى، در عبارت مرحوم صدرالمتألّهين (ت)
عشق انسانى به دو قسم منقسم مىشود، عشق حقيقى و عشق مجازى. عشق حقيقى همان محبّت خدا و صفات و أفعال او از آن جهت كه صفات و أفعال اوست مىباشد، و عشق مجازى به دو قسم نفسانى و حيوانى تقسيم مىشود. عشق نفسانى عشقىاست كه مبدأ آن مشاكلت و مسانخت نفس عاشق با معشوق در جوهرش باشد و إعجاب و خشنودى عاشق بيشتر به اخلاق معشوق است، چون آن اخلاق آثار صادر از نفس معشوق است. و عشق حيوانى عشقىاست كه مبدأ آن شهوت بدنى و طلب لذّت بهيمى است و إعجاب عاشق بيشتر به ظاهر معشوق و رنگ و شكل و اعضاى اوست كه از امور بدنى مىباشند.
سبب عشق نفسانى، لطافت نفس و صفات نفس بوده و سبب عشق حيوانى نفس أمّاره است و غالبا مقارن فجور است. و در اين عشق قوّه حيوانى، قوّه ناطقه را تحت استخدام خود قرار مىدهد؛ به خلاف نوع اوّل كه نفس را نرم و داراى شوق و وجد و اندوه و گريه و رقّت قلب و فكر مىگرداند گويا كه نفس انسان به دنبال أمرى باطنى و مخفى از حوّاس ميگردد، و بدين جهت از شواغل دنيوى جدا شده و از غير معشوق إعراض ميكند و همه غصّهها و همومش غصّه و همّى واحد ميگردد. و به همين جهت رو كردن به معشوق حقيقى كه خداوند باشد براى چنين عاشقى از ديگران آسانتر است، چون محتاج به رو گرداندن از چيزهاى فراوان و كثرات نيست و به چيز ديگرى دلبستگى ندارد؛ كافىاست از يك معشوق مجازى به سوى معشوق حقيقى رو گرداند.û (الحكمةالمتعالية، ج 7، ص 174 و 175)
مراد از عشق مجازى در فرمايش مرحوم علاّمه والد رضواناللـهتعالىعليه همين عشق مجازى نفسانى است نه عشق مجازى حيوانى كه مذموماست. و البتّه همين عشق نفسانى نيز براى افراد عادى در شريعت مقدّسه مورد سفارش و ترغيب نيست ولى اگر براى كسى حاصل شد زمينه بسيار مساعدى براى تحصيل عشق به معشوق حقيقى مىباشد.
حقير يكبار از خدمت مرحوم حضرت آقاى حدّاد پرسيدم: مؤمنى نسبت به ديگرى عشق پيدا كردهاست، چه حكمى دارد؟ÿ
فرمودند: محبّت بر دو قسم است: إلهى و نفسانى؛ اگر إلهى باشد ممدوح است، و اگر نفسانى باشد ممدوح نيست.
البتّه إلهى و نفسانى در فرمايش ايشان اصطلاحى غير از اصطلاح مرحوم صدرالمتألّهين رحمةاللـهعليه مىباشد. عشق إلهى، عشقى است كه موجب نورانيّت است و عشق نفسانى در نفس بوده و موجب نور نيست و خودش مراتب و أقسامى دارد، كه برخى مراتب آن همراه با شهوت جسمانى و منطبق بر عشق مجازى حيوانى ميگردد.