حضرت علاّمه والد مىفرمودند: «ولايت آقاى حدّاد عين ولايت أئمّه طاهرين است و هيچ فرقى نمىكند.» يعنى در سيرإلىاللـه هر جا كه آن اوصياى إلهى رفتهاند ايشان نيز رفته است، گرچه در سير عرضى نسبتشان با أئمّه عليهمالسّلام، نسبت قطره به درياست.
توضيح اينكه: حضرت رسولأكرم صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم و نيز أئمّه عليهمالسّلام فرمودهاند: سَلْمانُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ،[1] و معناى اين سخن اين است كه حضرت سلمان رضواناللـهعليه قدم در عالم ولايت نهاده و بدان بارگاه قرب راه يافته و ولايت سلمان عين ولايت أميرالمؤمنين سلاماللـهعليه است و تفاوتى ندارد، زيرا حقيقت ولايت تعدّد بردار نيست و دوتا نمىشود.
عبارات كتاب مفاتيحالإعجاز در وحدت حقيقت ولايت
صاحب مفاتيحالإعجاز شمس الدّين محمّدبنيحيى لاهيجى در شرح اين بيت از عارف شبسترى:
رسد چون نقطه آخر به أوّل در آنجا نى ملك گنجد نه مرسل
مىنويسد: چون فناى وجود مجازى سالك سائر در وجود حقيقى حقّ حاصل شد، نقطه آخر كه تعيّن انسان كامل است، به نقطه أوّل كه أحديّت و مقام اطلاق است متّصل گردد و امتياز ربّ و مربوب مرتفع شود و غبار غيريّت به
ص 260
تموّج درياى وحدت فرو نشيند و غيرحقّ مطلقاً نماند.
بعد از آن گويد حقم منصوروار تا شود بر دار شهرت او سوار
تا چنين سرّ در جهان ظاهر شود مقبل اندر جستجو ماهر شود
بيند اندر ذرّه خورشيد بقا بيند اندر قطره كلّ بحر را
چون شدى بيخود هر آنچه تو كنى ما رَمَيتَ إذ رَمَيتَ ايمنى
بهر اين گفت آن رسول خوش پيام رمز موتوا قبلَ مَوْتٍ يا كرام[2]
«در آنجا نى ملك گنجد نه مرسل» يعنى در آن مقام اتّحاد قطره با دريا و ارتفاع غيريّت اعتبارى و نمود وهمى، بحكم: لى مَعَ اللَهِ وَقْتٌ لا يَسَعُنى فيهِ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لا نَبىٌّ مُرْسَلٌ نى ملك را گنجايى باشد و نه نبىّ مرسل را؛ چه در مقام وحدت اطلاقى، دويى محال است. فلهذا در مقام قرب حضرت محمّدى، «محمّد» كه نبىّ مرسل است، خود هم نمىگنجد؛ چه مايى و اويى، دويى است.
شعر:
وَ اُشْهِدتُ غَيبى إذ بَدَت فَوَجَدتُنى هُنالِكَ إيّاها بِجَلوَةِ خَلوَتى
وَ طاحَ وُجودى فى شُهودى وَ بِنتُ عَن وُجودِ شُهودى ماحيًا غَيرَ مُثبِتِ [3]
ص 261
گر به تازى گويم و گر پارسى گوش هوشى كو كه در فهمش رسى
اين تو مىگويى نه من اى مقتدا من كُهِ طورم تو موسى وين صدا [4]
شاهد بر گفتار ما و تحقّق حضرت سلمان محمّدى رضواناللـهتعالىعليه به مقام ولايت كلّيّه إلهيّه، رواياتى است كه از أهلبيت عليهمالسّلام در بيان مناقب و فضائل سلمان وارد شده و در واقع مفسّر سَلْمانُ مِنّا أَهْلَالْبَيتِ مىباشد.
ابننُباته ميگويد: از أميرالمؤمنين عليهالسّلام درباره سلمان فارسى پرسيدم و گفتم: در شأن سلمان چه مىگوئيد؟
حضرت فرمود:
مَا أَقولُ فى رَجُلٍ خُلِقَ مِنْ طِينَتِنا وَ رُوحُهُ مَقْرُونَةٌ بِروحِنا، خَصَّهُ اللَهُ تَبَارَكَ وَ تَعالَى مِنَ العُلومِ بِأَوَّلِها وَ ءَاخِرِها وَ ظاهِرِها وَ بَاطِنِها وَ سِرِّها وَ عَلانِيَتِها. و لَقَدْ حَضَرْتُ رَسولَ اللَهِ صَلَّىاللَهُعَلَيهِوَءَالِهِ وَ سَلْمانُ بَيْنَ يَدَيْهِ، فَدَخَلَ أَعْرابِىٌّ فَنَحّاهُ عَنْ مَكَانِهِ وَ جَلَسَ فيهِ، فَغَضِبَ رَسولُاللَهِ صلَّىاللَهُعَلَيْهِوَءَالِهِوَسَلَّمَ حَتَّى دَرَّ الْعَرَقُ بَيْنَ عَيْنَيهِ وَ احْمَرَّتا عَيْناهُ.
ثُمَّ قَالَ: يَا أَعْرابىُّ! أَ تُنَحّى رَجُلاً يُحِبُّهُ اللَهُ تَبارَكَوَتَعالَى فى السَّمآءِ وَ يُحِبُّهُ رَسولُهُ فى الْأَرْضِ؟! يَا أَعْرابىُّ! أَتُنَحّى رَجُلاً ما حَضَرَنى جَبْرَئِيلُ إلّا أَمَرَنى عَنْ رَبّى عَزَّوَجَلَّ أَنْ أُقْرِئهُ السَّلامَ؟! يا أَعْرابِىُّ! إنَّ سَلْمانَ مِنّى، مَنْ جَفاهُ فَقَدْ جَفانى وَ مَن ءَاذاهُ فَقَدْ ءَاذانى وَ مَنْ باعَدَهُ فَقَدْ بَاعَدَنى وَ مَنْ قَرَّبَهُ فَقَدْ قَرَّبَنى! يَا أَعْرابىُّ! لا تَغْلَطَنَّ فى سَلْمانَ، فَإنَّ اللَهَ تَبارَكَوَتَعالَى قَدْ أَمَرنى أَنْ أُطْلِعَهُ عَلَى
ص 262
عِلْمِ الْمَنايا وَ الْبَلايا وَ الْأَنْسَابِ وَ فَصْلِ الْخِطابِ.[5]
«چه بگويم در مورد مردى كه از طينت ما آفريده شده و روح او به روح ما قرين گرديدهاست. خداى تعالى سينه او را وعاء علوم و معارف ربّانيّه خود قرارداده و او را به أوّل و آخر و ظاهر و باطن و پنهان و آشكار علوم اختصاص داده است.
بهتحقيق در حضور رسولخدا صلّىاللـهعليهوآله بودم و سلمان در مقابل آن حضرت بود، در اين حال مردى أعرابى وارد شد و سلمان را از جايى كه نشسته بود كنار زد و خود بجاى او نشست! در اين حال رسولخدا ـ صلّىاللـه عليهوآلهوسلّم ـ چنان خشمگين شدند كه عرق ميان دو چشم ايشان نشست و چشمان مبارك ايشان سرخ شد.
سپس فرمودند: اى أعرابى! آيا مردى را مىرانى كه محبوب خداى تباركوتعالى در آسمان و محبوب رسول او در زمين است ؟ آيا مردى را از خود دور مىكنى كه هر گاه جبرئيل بر من نازل مىشد مرا از جانب حضرت پروردگار مأمور مىساخت تا به سلمان سلام حضرت حقّ را برسانم؟! اى أعرابى! سلمان از من است، هر كس به او جفا كند به من جفا كرده و هر كس او را اذيّت و آزار دهد مرا اذيّت و آزار داده و هر كس او را از خود دور سازد مرا از خود دور ساخته و هر كس او را به خود نزديك نمايد مرا به خود نزديك نموده است. اى أعرابى! مبادا درباره سلمان راه خطا بروى زيرا خداوند تباركوتعالى به من امر فرموده تا سلمان را بر علم منايا و بلايا و أنساب و فصلالخطاب آگاه سازم.»
و نيز امام صادق عليهالسّلام فرمودند: «ايمان ده درجه دارد و سلمان در
ص 263
درجه دهم بوده و واجد همه مراتب ايمان است.»[6] از اين دسته روايات معلوم مىشود ولايت سلمان نيز همان ولايت أميرالمؤمنين عليهالسّلام است. و در سير طولى هم درجه با آن حضرت مىباشد.
مقام شيعيان كامل در سير طولى و عرضى نسبت به ائمّه عليهمالسّلام
بله، در سير عرضى مقام و رتبه سلمان نسبت به حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام بسيار پائين است، ولى در سير طولى كه نهايتش فناء در ذات أحديّت است مقام يكى است و در آنجا دوئيّت متصوّر نيست.
سعه و ظرفيّت سلمان أبدا و أبدا با أميرالمؤمنين سلاماللـهعليه قابلمقايسه نيست؛ أميرالمؤمنين درياست و سلمان قطرهاى است از دريا، ليكن قطرهاى كه وارد دريا شده و بدان پيوستهاست.
بيا در بحر با ما شو، رها كن اين من و ما را كه تا دريا نگردى تو، ندانى عين دريا را [7]
بهعبارتديگر در عالم وحدت و فناء ميزى بين أميرالمؤمنين عليهالسّلام و سلمان نيست، زيرا آنجا خداست و بس. همه اولياء كامل پروردگار از عالم كثرت خارج شده و اين مراتب طولى را طى مىكنند و نهايةً به لقاء خدا نائل شده و در حرم أمن الهى داخل مىگردند.
ولى در عالم كثرت درجات أهل ولايت متفاوت است و درجه سلمان قابلمقايسه با درجه أميرالمؤمنين عليهالسّلام نيست كه از اين جهت در اينجا تعبير به مقام عرضى مىشود.
غرض در اين مقام مقايسه كسى غير از أهلبيت عليهمالسّلام با ايشان نيست، هرگز كسى با أميرالمؤمنين قابلمقايسه نيست؛ ولى أئمّه عليهمالسّلام
ص 264
در عين اينكه فرمودهاند: كسى با ما مقايسه نمىشود، فرمودهاند: شيعيان كامل، همدرجه با ما و از ما مىباشند. و اين أمر در سايه اطاعت تامّ از ايشان و بهرهجستن از ولايتشان متحقّق ميگردد و در اين مضمون روايات فراوانى وارد شده است.
روايات وارده در معيّت شيعيان راستين با ائمّه عليهمالسّلام
از رسولخدا صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم روايت است كه فرمودند: نَحْنُ أَهْلُبَيْتٍ لاَ يُقاسُ بِنا أَحَدٌ مِن عِبادِ اللَهِ، وَ مَنْ وَالانا وَ ائْتَمَّ بِنا وَ قَبِلَ مِنّا ما أُوحِىَ إلَيْنا وَ عَلَّمْناهُ إيّاهُ وَ أَطاعَ اللَهَ فينا فَقَدْ والَى اللَهَ وَ نَحْنُ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ وَ وَلَدُنا مِنّا وَ مِنْ أَنْفُسِنا وَ شيعَتُنا مِنّا.[8] «ما أهلبيتى هستيم كه هيچ كس از بندگان خدا با ما مقايسه نمىگردد. و هر كس ولايت ما را داشته باشد و به ما اقتدا نمايد و آنچه به ما وحى شده و ما به او آموختهايم از ما بپذيرد و در پيروى از ما از خداوند اطاعت نمايد، داخل در ولايت خداوند گرديده است. ما برگزيدگان مخلوقات خداونديم و فرزندان ما از ما و از جان ما بوده و شيعيان ما از ما مىباشند.»
و أبو بصير نقل ميكند كه خدمت حضرت امامصادق عليهالسّلام عرض كردم: جُعِلْتُ فِداكَ! أَشيعَتُكُمْ مَعَكُمْ؟ «آيا شيعيان شما همراه و هم درجه با شما مىباشند؟» قالَ: نَعَم إذا هُمْ خافوا اللَهَ وَ راقَبوهُ وَاتَّقَوهُ وَ أَطاعوهُ وَ اتَّقَوُا الذُّنوبَ؛ فَإذا فَعَلوا ذَلِكَ كانوا مَعَنا فى دَرَجَتِنا.[9] «حضرت فرمودند: آرى، اگر شيعيان از خداوند بترسند و او را در نظر گيرند و تقواى إلهى پيشه نموده و خداوند را اطاعت كنند و از گناهان بپرهيزند؛ اگر چنين كنند با ما و در درجه و مرتبه ما خواهند بود.»
از برخى رواياتى كه در فضائل شيعيان و مؤمنين حقيقى آمدهاست
ص 265
استفاده مىشود مقام شيعيان خالص حتّى از أنبياء بالاتر است و در قيامت انبياء به مقام ايشان غبطه مىخورند و اين امر مؤيّد آنستكه ايشان به مقام ولايت رسيدهاند.
در بحار از رسولخدا صلّىاللـهعليهوآلهوسلّم روايت كرده است كه فرمودند:
يَأْتِى يَوْمَ الْقِيَمةِ قَوْمٌ عَلَيْهِمْ ثِيابٌ مِنْ نورٍ، عَلَى وُجوهِهِمْ نورٌ، يُعرَفُونَ بِـٔثارِ السُّجودِ، يَتَخَطَّوْنَ صَفًّا بَعْدَ صَفٍّ حَتَّى يَصيروا بَيْنَ يَدَىْ رَبِّ الْعالَمينَ، يَغْبِطُهُمُ النَّبيُّونَ وَ الْمَلَـئِكَةُ وَالشُّهَدآءُ وَالصّالِحونَ. ثُمَّ قَالَ: أُولَـئِكَ شِيعَتُنا وَ عَلىٌّ إمامُهُم. [10] «در روز قيامت گروهى مىآيند كه لباسى از نور بر ايشان است و بر صورتهايشان نورى است، آثار و نشانههاى سجده در ايشان آشكار است و با آن شناخته مىگردند و صفوف را يكى پس از ديگرى پشت سر مىگذارند تا در مقابل پروردگار عالميان قرار مىگيرند. پيامبران و ملائكه و شهداء و صالحين به ايشان غبطه مىخورند. سپس حضرت فرمودند: ايشان شيعيان ما مىباشند و على امام و پيشواى ايشان است.»
و برقى در محاسن در باب «شيْعَتُنا أقْرَبُ الْخَلقِ مِنَ اللَه» از امام صادق عليهالسّلام روايت مىنمايد: شيْعَتُنا أَقرَبُ الخَلقِ مِن عَرْشِ اللَهِ يَوْمَ القِيَمَةِ بَعْدَنا. [11] «شيعيان ما در روز قيامت نزديكترين خلق به عرش خداوند پس از ما مىباشند.» و روايات متعدّدى قريب بدين مضمون وارداست.
علاّمه والد در كتاب شريف روحمجرّد در شرح اين حقيقت مىفرمايند: در عالم ولايت تعدّد نيست، تميّز و افتراق راه ندارد، تعيّن و تقيّد معنى ندارد،
ص 266
در آنجا ولايت فقط و فقط اختصاص به ذات خدا دارد؛ هُنَالِكَ الْوَلَـيَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ.
در اين صورت وجود رسولاكرم و أئمّهطاهرين كه مبدأ أثرند، نه با جهات تعيّن و افتراق و حدود ماهيّتى و هويّتى آنهاست، بلكه بواسطه أصل تحقّق معنى عبوديّت و فناء است كه از اين به ولايت تعبير ميگردد، و عبارت ذيقيمت: أَوَّلُنا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنا مُحَمَّدٌ وَ ءَاخِرُنا مُحَمَّدٌ وَ كُلُّنا مُحَمَّدٌ [12] اشاره بدين مقام است. و در آنجا هر كس به مقام فناى مطلق برسد و در حرم خدا فانى گردد و وجود مستعار و إنّيّت مجازى و عاريتى او مضمحلّ گردد، طبعاً و قهرا داراى اين ولايت است و اختصاصى به ائمّه ندارد.
در هر زمان و مكان أفرادى مىتوانند خود را بدين مقام برسانند؛ منتهى أوّلاً: بايد بواسطه متابعت و پيروى از امام معصوم باشد و إلّا نخواهند رسيد و ثانيا: عنوان امامت و پيشوايى براى اين ذوات معصومين سلاماللـهعليهم تا أبد باقى است؛ زيرا آنان را خداوند پيشوا و رهبر نموده و لواى إرشاد را با مجاهدات عاليه (اختيارا نه جبرا) بديشان سپرده است.
در حقيقت ولايت، عناوين اشخاص راه ندارد
و اين معنا منافات ندارد با آنكه كسى ديگر بتواند به مقام معرفت خدا برسد، و معنى مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّه [13] درباره وى تحقّق پذيرد و در حرم خدا با فنا و اضمحلال خويشتن وارد شود. در آنصورت آنجا ديگر نه او هست و نه غير او، در حرم ذات ربوبى نه عنوان محمّد است و نه على و نه سائر امامان و نه ولىّ ديگرى مانند سلمان كه داراى أعلى درجه از عرفان بوده است. آنجا حقيقت ولايت واحده است بدون عناوين خاصّه و شكلهاى متعيّنه و نام محمّد و على و حسن و حسين تا حضرت قائم و أسماء مميّزه ايشان مادون آن مقام
ص 267
است، در آنجا ولايت است و بس، و حقيقت و كنه ولايت داراى معنى واحد بالصّرافه مىباشد؛ فافهم يا حبيبى فإنّه دقيقٌ.[14]
إكمال ايمان با ورود در تحت ولايت اولياء خدا
مرحوم علاّمه آيةاللـه والد قدّسسرّهالشّريف به بنده خصوصى مىفرمودند: يكى از آقايانى كه دست تولّى به حضرت آقاى حدّاد رضواناللـهعليه نداده بود، در أواخر عمر كه در بستر بيمارى افتاده بود، بنده به عيادتش رفته و گفتم: ديگر آفتاب عمر شما به لب بام رسيده، شما ولايت آقاى حدّاد را قبول كنيد!
علاّمه والد فرمودند: من مىخواستم ايشان مؤمن (كاملالإيمان) از دنيا برود، البتّه بعد از فوت نسبت به ايشان خوابهايى ديده شده و جاى ايشان خوب است، در بهشت است؛ ولى به آن مقامى كه مختصّ اولياى خداست و ما در نظر داشتيم ايشان بدان جايگاه برسند نرسيدند![15]
ص 268
اين حكايت و كلام حضرت علاّمه والد پرده از عظمت مقام حضرت آقاى حدّاد برمىدارد كه اگر آن آقا در روزهاى واپسين از عمر، خود را در زير چتر و هيمنه ولايت آقاى حدّاد مىبرد، به مقتضاى قاعده لحوق مواليان به أولياء كه به نعمت ولايت كلّيّه إلهيّه متنعّم هستند، در جوار قرب حضرت ربّالعزّة از مرافقت و معيّت با أهل ولايت بهرهمند مىشد.
محروميّت برخى از افراد از درياى توحيد مرحوم حدّاد (ره)
اما افسوس با اينكه حضرت آقاى حدّاد، بىدريغ سالكان راه خدا را به خود راه داده و به نحو أحسن از آنان پذيرايى مىنمود و اشاره به سينه مبارك خود نموده و ميفرمود: اينجا را محطّ و بارانداز خود قراردهيد كه من باركش مىباشم! امّا أفراد به بهانههاى واهى و يا مصالح پندارى و يا احتياطهاى بيجا خود را از اين درياى عظيم توحيد و طهارت و تقوى و بركات آن محروم مىساختند.
چقدر زيبا و لطيف عارف رومى در مثنوىمعنوىّ حال اين اولياى الهى را كه خداوند واحد قهّار، غيرت ورزيده و آنان را در حصن حصين و حجاب عزّت خود پنهان ساخته، و بر دلهاى أبناء زمان كه بر درِ أرباب بى مروّت دنيا گرد آمده و بدان دل سپردهاند مُهر قهر زده و لاجرم خلائق از علوم و معارف ربّانيّه و فيوضات معنويّه آنان محروم ماندهاند، با زبان تمثيل در ضمن أبياتى بيان ميكند.
ص 269
اشعار مثنوى در احوال اولياء الهى
باز هر يك مرد شد شكل درخت چشم از سبزىّ ايشان نيكبخت
ز انبُهىّ برگ پيدا نيست شاخ برگ هم گم گشته از ميوه فراخ
هر درختى شاخ بر سدره زده سدره چبود؟ از خلا بيرون شده
ميوهاى كه بر شكافيدى عيان همچو آب از ميوه جستى نور آن
اين عجبتر كه بر ايشان مىگذشت صد هزاران خلق از صحرا و دشت
ز آرزوى سايه جان مىباختند از گليمى سايهبان مىساختند
سايه آن را نمىديدند هيچ صد تُفو بر ديدههاى پيچ پيچ
ختم كرده قهر حق بر ديدهها كه نبيند ماه را، بيند سها
ذرّهاى را بيند و خورشيد نى ليك از لطف و كرم نوميد نى
كاروانها بى نوا وين ميوهها پخته مىريزد، چه سحراست اى خدا؟
سيب پوسيده همى چيدند خلق درهم افتاده به يغما خشك حلق
ص 270
گفته هر برگ و شكوفه آن غصون دمبهدم يا ليتَ قومى يَعلَمون
بانگ مىآمد ز سوى هر درخت سوى ما آييد، خلقِ شور بخت!
بانگ مىآمد ز غيرت بر شجر چشمشان بستيم، كلاّ لا وَزَر
گر كسى مىگفتشان كين سو دويد تا از اين أشجار مُستسعد شويد
جمله مىگفتند: كين مسكين مست از قضاءاللـه ديوانه شدهاست
او عجب مىماند: يارب! حال چيست؟ خلق را اين پرده إضلال چيست؟
خلق گوناگون با صد رأى و عقل يك قدم اين سو نمىآرند نقل!
عاقلان و زيركانشان از نفاق گشته منكر وين چنين ياغى و عاق[16]
بارى، مقام ولايت و اندكاك و فناء در توحيد، مرحوم حدّاد را بدانجا رسانده بود كه مرحوم علاّمه والد مىفرمودند: آقاى حدّاد دروس رسمى را فقط تا سيوطى خوانده بودند، اما در دقيقترين نكات عرفانى و مسائل غامض توحيدى از شيخالعرفاء محيىالدّين ابنعربى اشكال مىگرفتند.
اين مقام بلند و حالات توحيدى قوىّ و معارف عميق إلهيّه سبب شد كه
ص 271
حضرت علاّمه والد از آن زمان كه با ايشان آشنا شدند، به طور كامل عاشق و واله و دلباخته اين رجل الهى و انسان كامل شدند.
شدّت عشق و محبّت مرحوم علاّمه به مرحوم حدّاد (رهما)
شدّت محبّت و شوق ايشان نسبت به حضرت آقاى حاج سيّد هاشم حدّاد رضواناللـهتعالىعليهما به حدّى بود كه گاهى مىفرمودند: من اگر خدمت آقاى حدّاد نروم و ايشان را نبينم از دنيا مىروم. (يعنى فراق ايشان آنچنان سخت و مولم است كه تاب و تحمّل دورى ايشان را ندارم.)
و البتّه بايد دانست كه منشأ و حقيقت اين عشق همان عشق خداوند است؛ اولياء خدا به هيچ موجودى نظر و محبّت استقلالى ندارند، و از آنجا كه مرحوم حدّاد و همينطور سائر أساتيدشان سراپا عشق و محبّت خدا بودند، عشق حضرت والد به خداوند علىّ أعلى در مورد أساتيدشان نيز تجلّى ميكرد و نسبت به ايشان نيز شور و عشق داشتند. و اين معنا نسبت به حضرت آقاى حدّاد به نحو أكمل و أوفى بود.
حال ايشان نسبت به مرحوم حدّاد به گونهاى بود كه در محيط خانه نيز كاملاً منعكس مىشد. ما (فرزندان ايشان) و خانم والده، همه حضرت آقاى حدّاد را به عنوان يك انسان مقدّس و مهذّب و دور از هوى و واصل به مقام فناء و محض عدالت و طهارت و محبّ و عاشق خالص خداوند مىدانستيم و اگرچه ايشان غالباً دراينباره براى ما صحبتى نمىكردند، ولى ما خودبهخود نسبت به آقاى حدّاد عشق و علاقه داشتيم.
اين عشق و علاقه بود تا اينكه حدود دوازده، سيزده سالگى كه حقير طلبه شده و در سلك شاگردان مكتب أهلبيت عليهمالسّلام در آمدم و در خدمت حضرت علاّمه والد به شوق زيارت و استفاضه از لمعات و أنوار ولايت حضرت أبىعبداللـهالحسين عليهالسّلام و طواف به دور آن بارگاه كبريايى به كربلاى معلّى مشرّف شديم. مدّت إقامت ما در كربلاى معلّى، حدود يك ماه بطول
ص 272
انجاميد و آنجا براى أوّلينبار توفيق زيارت حضرت آقاى حدّاد نصيب شد.
نحوه تشرّف مؤلّف كتاب خدمت مرحوم حدّاد (ره)
در همين سفر بود كه علاّمه والد براى حقير صحبت كرده و فرمودند: ايشان از بزرگان أهل معرفت هستند، شما از ايشان استفاده كنيد. و خلاصه ما را با نام و معناى سلوك آشنا كردند؛ و حضرت آقاى حدّاد با كمال ملاطفت و آغوش باز از ما دستگيرى نموده و از ايشان دستور گرفتيم.
آن محبّت و علاقه سابق تبديل به عشق و سوز و گداز خاصّى شد، بگونهاىكه در دوران تحصيل در حوزه دائماً براى ايشان، يكى پس از ديگرى نامه مىنوشتم، آن هم نامههاى محبّتآميز و سوزناك و مملوّ از أشعارى كه بيان حال عشق و فراق بود و با آن مكتوبها قلب مجروح خود را تسلّى و تسكين مىدادم و چون نمىتوانستم براى ايشان ارسال كنم هميشه درون ميز تحرير پر از نامه بود.
نَعَم، بِالصَّبا قَلبى صَبا لِأحِبَّتى فَيا حَبَّذا ذاكَ الشَّذا حينَ هَبَّتِ(1)
سَرَت فأسرَّت لِلْفؤادِ، غُدَيَّةً أحاديثَ جيرانِ العُذيبِ فَسَرَّتِ(2)
وَ لَو لَم يَزُرنى طَيفُها نحوَ مَضجَعى قَضيتُ و لَم أسطع أراها بمُقلَتى (3)
وَ كُنتُ أرى أنَّ التَّعشُّقَ مِنحَةٌ لِقَلبى، فَما إن كانَ إلّا لَمِحنَتى (4)
مُنَعَّمَةٌ أحشاىَ كانت قُبيلَما دَعَتها لِتَشقَى بِالغَرامِ فَلَبَّتِ (5)
فَلا عادَ لى ذاكَ النَّعيمُ وَ لا أَرَى مِنَ العَيشِ إلّا أن أعيشَ بِشِقوَتى (6)
ص 273
ألا فى سَبيلِ الحُبِّ حالى و ما عَسى بِكُم أن اُلاقى لَو دَرَيتمُ أحِبَّتى (7)
أخَذتُم فُؤادى وَ هُو بَعضى فَما الَّذى يَضُرُّكُمُ أن تُتْبِعوهُ بِجُملَتى (8)
وَجَدتُ بِكُم وَجدًا، قُوَى كُلِّ عاشقٍ لَوِ احتَمَلت مِن عِبْئِهِ البَعضَ كَلَّتِ (9)[17]
1. آرى، به واسطه نسيم خوش صبا كه با خود رائحه جانفزاى دوستان مرا به ارمغان مىآورد، قلب من بسوى آنان مشتاق شد. وه! چه خوشاست آن نفخه دلانگيز زمانى كه از مهبّ خود به وزش در آيد.
2. نسيم صبا شبانگاهان از نزد دوستان من به وزش درآمد و صبحگاهان احاديث آنان را كه مجاوران عذيب هستند، پنهانى براى قلب من بيان نمود و مرا مسرور و شادمان ساخت.
3. شب هنگام اگر طيف خيال او در خواب به ديدار من نيايد، از درد هجران خواهم مرد؛ چرا كه رؤيت و ديدار او با چشم در بيدارى براى من ميسور نمىباشد.
4. پيش از اين مىپنداشتم كه مهرورزى عطايى است براى قلب من، أمّا جز محنت و رنج و بلا چيز ديگرى نبود.
5. قبل از آنكه محبوبه من، سراپرده دل را به عشق و محبّت خود بخواند تا او را مبتلا سازد، دل من در آسايش و تلذّذ بسر مىبرد، تا اينكه با اجابت محبوبه، خود را گرفتار غم و اندوه و سختىهاى راه عشق نمود.
6. ديگر آن فراغخاطر و خوشى بسوى من باز نگشت و اميدى به اين
ص 274
زندگانى ندارم مگر اينكه با غم و اندوه و هجران سر كنم.
7. اى دوستان من! اين حال زار من و بلايايى كه چه بسا از فراق شما به من برسد، همه مصيبتهايى است كه در طريق عشق ورزى با شما بر من وارد مىشود و اگر شما حال مرا مىدانستيد، هر آينه بر من ترحّم نموده و دل مىسوزانديد.
8. دل مرا كه پارهاى از وجود من بود به يغما برديد، چه ضررى براى شما دارد اگر همه وجود مرا ببريد؟
9. چنان وجد و عشقى به شما يافتم كه اگر تمام محبّين با نيروى خود بعضى از سنگينى آن را بخواهند تحمّل كنند، عاجز مىمانند.
نحوه ارتباط مرحوم علاّمه و مرحوم حدّاد (رهما)
بارى حضرت علاّمه والد فانى در مرحوم حدّاد بودند و به همين جهت ايشان حقيقةً باب مرحوم حدّاد بودند. هر كس مىخواست خدمت آقاى حدّاد برسد اگر علاّمه والد قلبا و باطنا، نه ظاهرا، اجازه مىدادند، بدان فرات توحيد راه يافته و از زلال گواراى آن بهرهمند مىشد، و اگر اجازه نمىدادند هر چه تلاش ميكرد راه به جائى نمىبرد.
حضرت علاّمه والد و حضرت آقاى حدّاد فرقدان آسمان توحيد و معرفت بودند، فلذا هر حالى مرحوم حدّاد داشتند ايشان نيز آن حال و درجه را گرفته و همان برايشان منطبق مىشد و همان سير و حركتى كه مرحوم حدّاد داشتند ايشان نيز بطور موازى و مساوى همراه ايشان داشتند و قدمبهقدم با ايشان جلو مىرفتند.
از زمانى كه حقير مرحوم حدّاد را شناختم و از ارتباط علاّمه والد با ايشان مطّلع شدم، ارتباط ايشان با يكديگر به نحو رفاقت و دوستى بود، نه استاد و شاگردى، و در مسير حركت بسوى خدا با هم و در عرض هم سير كرده و ظهور حالات هر مرحله در اين دو بزرگوار تقريبا مقارن بود.
ص 275
آثار رفاقت فىاللـه در سير انسان
رابطه استاد و شاگردى رابطه خاصّىاست، استاد همواره در رتبه مافوق شاگرد بوده و بر او سيطره و احاطه دارد و شاگرد هميشه در رتبه مادون است و دائما از نفس استاد استفاضه كرده و بهره مىبرد. گرچه استاد نيز گاهى از نفوس شاگردان استفاده ميكند، مثل مجلس ذكرى كه چند شاگرد با استاد خود در آن به عشق خدا گرد هم آمده باشند، در چنين مجلسى استاد نيز از آن توجّه خاصّى كه به واسطه جمعيّت قلوب حاصل شده بهره مىبرد و در آن مجلس هر كس بقدر سعه و ظرفيّت خود استفاده ميكند؛ استاد به ميزان خود و شاگرد نيز به ميزان و مقدار خود. ولى اينگونه استفادهها محدود است و چنين نيست كه از نفس شاگرد به استاد چيزى إفاضه شود بلكه هميشه إفاضه از نفس استاد به شاگرد است.
اما در باب رفاقت استفادهها دوطرفه بوده و دو رفيق با هم سير مىكنند،گرچه يكى از ايشان كمى جلوتر باشد و يا تندتر برود و يا زودتر راه را آغاز كرده باشد. دو رفيق از يكديگر دستگيرى باطنى كرده و به هم مدد مىرسانند و نقائص هم را جبران مىكنند و خلاصه بار يكديگر را مىكشند و در طريق وصول به مطلوب يكديگر را يارى و اعانت مىكنند.
از آثار مترتّب بر رفاقت و مؤاخاة فىاللـه، استفاده از أنوار ملكوتى أعمال عبادى إخوان صدق از يكديگر و سهيمبودن در عطاياى ربّانى حضرت حقّ مىباشد، به نحوى كه رفقاى طريق در مسير تقرّب به حضرت پروردگار از نور يكديگر بهره برده و متنعّم مىشوند؛ چنانكه از امامصادق عليهالسّلام روايت شده است كه: الْمُؤمِنُ بَرَكَةٌ عَلَى الْمُؤْمِنِ[18].
فلذا علاّمه والد رضواناللـهتعالىعليه مىفرمودند: رفقا در ليالى قدر براى
ص 276
عبادت و مناجات و راز و نياز به درگاه حضرت قاضىالحاجات دور هم جمع شوند و به عبادت مشغول گردند تا اگر عدّهاى از اينها خسته شده و دست از عبادت كشيدند، از نور صلاة و قراءت قرآن و دعاى ديگر رفقا به آنان برسد؛ و نيز وقتى اينها خسته شدند و به استراحت پرداختند، از نور و ثواب ديگران كه به عبادت مشغولند متمتّع شوند؛ و به بركت اين اجتماع همگى در همه شب استفاده برند.
همشيه مىفرمودند: در راه خدا كشكولها يكى است، همه هر چه كسب كرده و بدست مىآورند در يك كشكول ريخته و با هم استفاده مىكنند. هر يك از رفقاى سلوكى كه چيزى تحصيل كند أثرش به ديگران نيز مىرسد. و گاهى مثال زده و مىفرمودند: رفقاء سالك در راه خدا مثل چند اسب يك درشكه هستند؛ وقتى اسبها هم جهت و هممسير باشند سير همه سرعت پيدا ميكند، گرچه ممكن است يكى از ديگران ضعيفتر نيز باشد.
بجهت همين تأثير بسزاى اتّحاد قلوب در تحصيل مقصود و نيز تأثير مصاحبت در تكامل معنوى است كه سيّدالعارفين أميرالمؤمنين علىبن أبىطالب عليهأفضلصلواتالمصلّين مىفرمايند: جُمِعَ خَيْرُ الدُّنْيا وَ الأَخِرَةِ فى كِتْمانِ السِّرِّ وَ مُصادَقَةِ الأخْيارِ وَ جُمِعَ الشَّرُّ فىالإذاعَةِ وَ مُؤاخاةِ الْأَشرارِ.[19]
«تمام مراتب خير و سعادت دنيا و آخرت در كتمان سرّ و دوستى و رفاقت با أخيار گرد آمده، و تمام مراتب شرّ و شقاوت در افشاى سرّ و مؤاخات و دوستى با اشرار جمع شدهاست.»
يا غياثَ المُستَغيثينَ اهدِنا لا افتِخارَ بِالعُلومِ و الغِنَى
لاتُزِغ قَلبًا هَدَيتَ بِالكَرَم وَاصرِفِ السُوءَ الَّذى خَطَّ القَلَم
ص 277
بگذران از جان ما سوءالقضاء وامَبُر ما را ز اخوان صفا
تلختر از فرقت تو هيچ نيست بىپناهت غير پيچاپيچ نيست[20]
و نيز ترجمانالأسرار خواجه حافظ عليه الرّحمة ميفرمايد:
دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم كه كيمياى سعادت رفيق بود رفيق [21]
يعنى رفيق، معدّ و معين براى صعود به درجات قرب بوده و كيميايى است كه در أثر صحبت به تدريج مس وجود را مبدّل به زر ساخته و آدمى را به سعادت و سرمنزل مقصود مىرساند و بىبهرهبودن از چنين رفيقى موجب حرمان از آثار رفاقت و مصاحبت با او مىشود و افسوس و حسرت سختى را درپى خواهدداشت.
رفيق حتّى اگر در رتبهاى پائينتر نيز باشد ممكن است رفيقش را مدد كند كه نمونه آن جريان علاّمه والد با مرحوم حاج عبدالزّهراء گرعاوى است كه خود ايشان در معادشناسى بدان اشاره فرمودهاند[22]، و حتّى ممكن است يكى از دو
ص 279
رفيق بر أساس آگاهى بيشتر در طىّ طريق أذكارى را به ديگرى سفارش نمايد.
ص 280
تفاضل بين دو رفيق كه در راه خدا ممدّ هم هستند ممكن است از جهات مختلفى باشد؛ گاهى يكى از آن دو، راه را زودتر آغاز كرده و مسير بيشترى طى نمودهاست و از اين جهت جلوتراست، ولى رفيق ديگر بالقوّه و الاستعداد از او قوىتر است؛ يعنى گر چه از جهت مقدار سير عقبتر است ولى به لحاظ استعداد و قابليّت برتراست.
اختلاف سعه اولياء خدا با يكديگر
علاّمه والد گاهى تشبيه مىفرمودند كه برخى از أولياى خدا مانند يك ماشين كوچكند و برخى مانند اتوبوس و برخى همچون يك قطار؛ يعنى همانطور كه سرعت سيرها متفاوتاست و نيز برخى زودتر از ديگران راه را آغاز مىنمايند، سعه و ظرفيّتها نيز متفاوتاست. حتّى برخى ممكناست به مقصد نيز برسند ولى ظرف وجودشان همان ماشين كوچكى باشد كه از آغاز بوده است و برخى ممكناست در ميان راه باشند ولى سعه ايشان همچون اتوبوس يا قطار باشد كه بعد از كمال مىتوانند عدّه زيادى را در خود جاى داده و به سوى خداوند سوق دهند.
در كتاب شريف روحمجرّد مىفرمايند: عرفاى عاليقدر كه به مقام فناءفىاللـه رسيدهاند، پس از اين مقام در مقام بقاءباللـه، تابع ظروف و أعيان ثابته خود مىباشند، بعضى از آنها بسيار نورانى و وسيعاند و بعضى ديگر در مراحل و درجات مختلف. و بطور كلّى هر يك از آنها داراى نورى مخصوص به خود، و إحاطهاى مختصّ به خويشتن مىباشند و بعضى از آنها نور و سعه وجوديشان أندك است.[23]
احترام و تكريم متقابل مرحوم علاّمه و مرحوم حدّاد (رهما)
علىأىّحال رابطه ظاهرى و واقعى علاّمه والد با مرحوم حدّاد رابطه رفاقت بود؛ يعنى با هم يكى بودند، يك روح در دو بدن. همانطور كه
ص 281
حضرت آقا به مرحوم حدّاد عشق داشتند، ايشان نيز به آقا عشق داشتند و صحبت و گفتگويشان و مجالس انسشان، استاد و شاگردى نبود، مجلس انس دو رفيق با يكديگر بود. و در عين اينكه تكريم و احترام بين اين دو بزرگوار برقرار بود، ولى در كمال انس مانند دو برادر با هم مصاحبت داشته و هر دو از هم استفاده مىنمودند؛ و بر اين حقيقت شواهد و قرائن، بسياراست.
حضرت علاّمه والد، پيراهنى از مرحوم حدّاد داشتند كه آن را به عنوان تيمّن و تبرّك نگهدارى مىنمودند و نيز تكّهاى از عمامه سبز ايشان داشتند كه برايشان بسيار محترم بود، هنگاميكه حضرت آقا قسمتى از عمامه ايشان را طلب مىكنند مرحوم حدّاد مىفرمايند: براى چه مىخواهيد؟ حضرت علاّمه در پاسخ مىگويند: «با هر تار آن مردهاى را زنده مىكنيم.» و واقعا هم همينطور بود.[24]
نظير همين برخورد را مرحوم حدّاد نيز با ايشان داشتند. يكبار حقير در بيرونى منزل آقاى حدّاد خدمت علاّمه والد بودم و آقاى حدّاد در منزل نبودند. ايشان مشغول اصلاح مو و محاسن بودند و بنده كمك مىكردم. وقتى حضرت آقاى حدّاد تشريف آوردند ما هنوز مشغول بوديم، بعد از اينكه كار تمام شد و قبل از اينكه موها جمع شود، ناگهان آقاى حدّاد موها را مشت كرده و در كيسهاى گذاشتند و آن كسيه را درون گنجهشان مخفى كرده و در گنجه را نيز قفل نمودند.
ص 282
در اينحال حضرت آقا رو كردند به بنده و فرمودند: ببين آقا چكار مىكنند؟ مرادشان اين بود كه ما كسى نيستيم كه آقاى حدّاد با اين مقام، به اين نحو رفتار مىكنند.[25]
اين نوع رفتار نتيجه رابطه انس و رفاقت است وگرنه استاد موى سر شاگرد را بهعنوان تبرّك و تيمّن جمع نمىكند.
حضرت علاّمه والد يكبار به مناسبت مىفرمودند: من هر وقت خدمت آقاى حدّاد مىرسم ايشان مىفرمايند: شاگردان شما چطورند؟ عرض مىكنم: آقا اين افراد شاگردان شما هستند.
بيش از سىسال پيش حقير خدمت ايشان عرض كردم: آيا شما، شاگرد آقاى حدّاد هستيد؟ فرمودند: خير، ما با ايشان رفاقت داريم و آقاى حدّاد مرا رفيق خودشان مىدانند.
ص 283
عبارت بلند مرحوم حدّاد درباره مرحوم علاّمه (رهما)
در اوّلين سفرى كه به كربلاى معلّى مشرّف شدم از خدمت حضرت آقاى حدّاد سؤالاتى مىنمودم و ايشان با تبسّم و مسرّت جواب مىفرمودند، تا اينكه عرض كردم: آيا پدر ما به مقام فناء رسيدهاند؟ يكباره لحن ايشان تغيير كرد و با شدّت و حدّت در حالى كه دستشان را تكان مىدادند فرمودند: «از فانى هم بالاتراست، از فانى هم بالاتراست! أبرار خدمتش مىكنند.»
طلوع همزمان حالات توحيدى مرحوم علاّمه و مرحوم حدّاد (رهما)
مكرّرا حقير از عيال و فرزندان مرحوم حدّاد شنيدم كه وقتى پدر شما خداحافظى مىكنند و مىروند، آقاى حدّاد مريض مىشوند و در را به روى خود بسته و كسى را به اطاق راه نمىدهند. چندين روز غذا نخورده و با كسى صحبت نمىكنند و به شدّت اشك مىريزند و چشم ايشان از فرط گريه سرخ مىشود كه علاّمه والد نيز شرحى از اين انقلاب أحوال ايشان را در روحمجرّد مرقوم فرمودهاند.[26]
نامههاى حضرت آقاى حدّاد به علاّمه والد نيز نشانگر همين معنىاست. تعابيرى كه در آنها آمده خطاب استاد به شاگرد نيست. خطاب دو رفيق است، در اوج حالات عرفانى و توحيدى:
إلى جَنابِ سَيِّدى المُحتَرمِ السَّيِّدمُحَمَّدحُسَين العالِم الرَّبّانىّ ...
ص 284
السَّلامُ عَلَيْكَ يا سَيّدى و سَنَدى السيّدمحمّدحسين ...
السَّلامُ على سيّدِنا و مولانا السَّيِّدمحمّدحسين ...
بسمه تعالى، إلى جَنابِ أخى و روحى و مَولاىَ، السّيِّدمحمّدحسين سلامُاللـهعلَيك!
خيالك فى عَينى و اسمُكَ فى فَمى
و ذِكرُكَ فى قلبى فَأينَ تغيبُ
نوشته بوديد كه: دستور. گفت: اى دستور! دستور خواهى. اى قيامت! تا قيامت راه چند؟! ...
بسم اللـه الرّحمن الرّحيم، إلى جَنابِ السَّيِّدالجليلِ حَبيبى و مكانِ الرّوح من جَسَدى، السَّيِّدمحمّدحسين حفظهاللـه ... چرا دلت از من گرفته؟! وقتى دلت از من گرفته مىشود، قبض بر بنده حاصل مىشود ...[27]
حالات اين دو بزرگوار نيز به طور موازى و همزمان طلوع ميكرد؛ در همان دوران كه حال فناء و انصراف از عالم طبع و كثرت بر مرحوم حدّاد غلبه نموده بود و آتش عشق و محبّت در ايشان ظهور و بروز داشت، علاّمه والد نيز در طهران نظير همان حالات را داشتند[28] و زمانى كه مرحوم حدّاد به فعليّت تامّه رسيده و آن شور و عشقها تبديل به آرامش و طمأنينه شد، ايشان نيز به فعليّت تامّه رسيده و همان طمأنينه و سكون در وجودشان مشهود بود.
استفاده متقابل مرحوم علاّمه و مرحوم حدّاد (رهما)
علاّمه والد چون به محضر حضرت آقاى حدّاد رسيدند، با تمام وجود تحت تبعيّت ايشان در آمده و مطيع محض بودند و مرحوم حدّاد نيز هر چه از
ص 285
علوم و معارف ربّانيّه داشتند و آنچه از سرچشمه توحيد ذوق نموده بودند، همه را در طبق إخلاص نهاده به ايشان عطا نمودند.
در سفر آخرى كه به محضرشان شرفياب شدم، مىفرمودند: من هرچه داشتم به آقا سيّدمحمّدحسين دادم! البتّه از جانب مقابل نيز همينطور بود؛ مطالب و حقائق بسيارى بود كه مرحوم حدّاد از علاّمه والد گرفتند و ايشان نيز آنچه داشتند دريغ نمىكردند و آن عشق و محبّت و گريههاى سوزان مرحوم حدّاد در فراق ايشان نتيجه همين ارتباط بود؛ خُذ فافهَم و اغتَنِم، فإنّ هذا من أدقّ المَعانى.[29]
در اين مقام كه سخن با نام مبارك حضرت آقاى حاج سيّد هاشم موسوى حدّاد رضواناللـهتعالىعليه، معطّر به عطر توحيد و ولايت گشته و قلم به عشق
ص 286
اين موحّد عظيم در وجد و حركت درآمده و اين كلمات بر صفحه كاغذ منقّش شد، مناسباست كه برخى از فرمايشات و حالات ايشان، خصوصاً شمّهاى از خاطرات مربوط به آخرين تشرّف حقير به محضرشان در زينبيّه كه مشتمل بر دقائق و ظرائف سلوك راه خدا و راهگشاى سالكينالىاللـه است بيان شود.
[1] بحارالأنوار، ج 22، باب فضآئل سلمان و أبىذرّ و مقداد و عمّار رضىاللـهعنهم أجمعين، ص 326، ح 28؛ و ص 329، ح 38؛ و ص 331، ح 42؛ و ص 343، ح 53.
[2] مثنوىمعنوىّ، دفتر ششم، أبياتى از ص 550 تا ص 568.
[3] ديوان ابنفارض، تائيّه كبرى، ص 82: «در آن زمان كه حضرت محبوب بر من تجلّى نمود، غيب و باطن مرا بر من آشكار ساخت، پس به واسطه آشكارشدن و جلوهنمودن خلوتخانه حقيقتم و باطن روحم، خود را عين ذات او يافتم.وجود ظاهر من در أنوار شهودم مندكّ و فانى شد و از وجود مضاف به شهود خود نيزمفارقت كردم در حالى كه همه مراتب وجود را محو مىنمودم و هيچيك را ثابت نمىساختم.»
[4] مفاتيحالإعجاز، ص 230 و 231.
[5] بحارالأنوار، ج 22، ص 346.
[6] بحارالأنوار ، ص 341، ح 52.
[7] ديوانشمسمغربى، ص 9.
[8] بحارالأنوار، ج 65، باب فضائلالشّيعة، ص 45، ح 90.
[9] مستدركالوسآئل، ج 10، ص 235، ح 28؛ رجالكشّى، ص 202، ح 356.
[10] بحارالأنوار، ج 65، ص 68.
[11] محاسن، ج 1، ص 182، ح 177.
[12] بحارالأنوار، ج 26، ص 50.
[13]بحارالأنوار، ج 2، ص 32.
[14] روحمجرّد، ص 572 تا ص 574.
[15] اگرچه اين شخص از مواليان و شيعيان أميرالمؤمنين سلاماللـهعليه بوده است، ولى اگر دست تولّى به مرحوم حدّاد مىداد بهره او از ولايت أميرالمؤمنين عليهالسّلام به مراتب بيشتر شده و در مسير قرب خداوند پيش مىرفت. إرادت به اولياى الهى و تلمّذ و كسب فيض در محضر آنان علاوه بر استفاده از ارشادات و راهنمايى ايشان موجب استفاضه از هدايت تكوينى ايشان است و با داخلشدن تحت ولايت اولياء كامل پروردگار استفاضه از ولايت معصومين عليهمالصّلوهوالسّلام نيز مضاعف ميگردد.
علاّمه والد رضواناللـهتعالىعليه در حاشيه رسالهسيروسلوك علاّمه بحرالعلوم قدّسسرّهالعزيز مىفرمايند: مرافقت سالك با اوستاد عامّ نيز لازم است زيرا كه نفحات رحمانيّه از جانب ربّالعزّه توسط حجاب أقرب كه همان استاد خاصّ است به توسّط قلب استاد عامّ به سالك مىرسد، بنابراين سالك نبايد از إفاضات قلبيّه استاد عامّ غافل بماند كه از استفاضه معنويّات او محروم خواهد ماند. رسالهسيروسلوك منسوببهبحرالعلوم، ص 167، تعلقيه 137علاوه بر اين، حقيقت ولايت همانطور كه گذشت، يك حقيقت بيش نيست و معرفت حقيقت يكى از أوليا ملازم معرفت حقيقت همه است و هر كس به هر يك از أولياى خدا نزديك شود، به همه نزديك شده است و هر كس ولىّ خدائى را بشناسد و از او دور شود، به همان مقدار از حقيقت ولايت و از همه أولياى إلهى دور شده است و اين شخص نيز مرحوم حضرت آقاى حدّاد را مىشناخت، ولى به جهاتى از بركات وجود ايشان محروم ماند و بهرهاش ناتمام گشت.
[16] مثنوىمعنوى، دفتر سوّم، ص 252.
[17] ديوان ابنفارض، أبياتى منتخب از تائيّه صغرى، ص 45 تا50.
[18] بحارالأنوار، ج 71، ص 311، ح 67.
[19] الاختصاص، ص 218؛ و بحارالأنوار، ج 71، ص 178، ح 17.
[20] مثنوىمعنوى، دفتر أوّل، ص 101.
[21] ديوانحافظ، ص 135، غزل 305.
داستان حاج عبدالزّهرا گرعاوى؛ نمونهاى از مدد رفيق به رفيق (ت)
[22] در معادشناسى، ج 7، ص 116 تا 119 آوردهاند: دوستى داشتم به نام حاج عبدالزّهراء گرعاوى نجفى، از اهالى اطراف نجف اشرف، از قبيله گرعاوى و از معيدىهاى آنجا و ليكن از طفوليّت در نجف اشرف بوده است، مردى بود بسيار باهوش و سريعالانتقال و تندذهن و درعينحال متديّن و عاشق حضرت أباعبداللـهالحسين عليهالسّلام، داراى حال بكاء و گريههاى طولانى و شوريده، و بدينجهت از مكاشفات صوريّه و مثاليّه نيز برخوردار بود.
شغلش در بغداد و منزلش در كاظمين عليهماالسّلام، و خود نيز داراى ماشين سوارى بود، و خودش راننده آن بود و شبهاى جمعه براى زيارت به كربلا مشرّف مىشد، و غالبا براى صله أرحام و زيارت قبر مطهّر حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام به نجفاشرف مىآمد. سابقه آشنايى و دوستى من با ايشان بيستوسه سال است، و يكسال است كه به رحمت خداوند رفتهاست، خدايش رحمت كند.
در أوائل آشنائى حقير با ايشان بود كه در أوائل تابستان بنده با تمام عيالات و دوفرزند عازم زيارت دوره شديم، و چند روزه به سامرّاء مشرّف شده و سپس به كاظمين آمديم. در اين وقت آقاى حاج عبدالزّهراء با ماشين خود براى زيارت به نجف رفته بود و در كاظمين نبود.
فرداى آن روز آفتاب طلوع كرده بود كه حسبالعاده به حرم مطهّر كاظمين مشرّف شديم و در مراجعت از حرم، طفل أكبر اينجانب كه در آن وقت چهارسال داشت، چون چشمش در راه به خيار نوبر افتاد طلب كرد و گريه كرد؛ و اتّفاقاً چون قدرى حالت اسهال و تردّد داشت و براى او خوب نبود، ما از خريدن امتناع كرديم، و او هم اصرار داشت تا بالأخره من اعتنايى به گريه او ننمودم و روى دست او زدم و از مقابل خيارها گذشتيم.
نزديك غروب آفتاب بود كه يكى از دوستان كربلائى ما به مسافرخانه آمد و گفت: حاج عبدالزّهراء امروز از زيارت نجفأشرف مراجعت كرده است! مىآئى به ديدنش برويم و نماز را هم همانجا بخوانيم؟
من گفتم: ضررى ندارد! لذا با هم از مسافرخانه حركت كرديم و تا منزل او كه در آن وقت در خارج كاظمين و متّصل به آن و از نواحى جديدالإحداث است، قدرى راه بود، پياده روان شديم.
در راه من ديدم جماعتى گِرد آمدهاند و مشغول تماشاى چيزى هستند. از همراهم پرسيدم: اين چيست كه تماشا مىكنند؟!
گفت: تلويزيون است، تازه در كاظمين آوردهاند و مردم براى تماشا جمع شدهاند. من از دور نگاه كردم ديدم عكسها و صورتهاى متحرّكى بر روى صفحه مىگذرد. بسيار در شگفت آمدم كه خدايا صنعت بشر به كجا كشيدهاست كه صدا و سيماى افرادى را از راه دور مىآورد و در همان لحظه در مقابل ديدگان قرار مىدهد، و اين حديث نفسى بود كه با خود كردم. بارى گذشتيم و به منزل او رسيديم. چون وارد شديم، ديديم سجّاده خود را پهلوى حديقهاش باغچه انداخته و مشغول نماز است و ما نيز نماز را خوانديم و پس از اتمام نماز و أحوالپرسى و تعارفات عادى گفت: حقّ با باطل مخلوط نمىشود و بالأخره حقّ به كنارى و باطل نيز به كنارى مىرود! گفتم: صحيح است!
گفت: حقّ و باطل، مانند روغن و آب هستند، اگر آنها را به روى هم بريزى و تكان هم بدهى، باز روغن در رو و آب در زير مىايستند! گفتم: همينطور است!
گفت: سيّد محمّدحسين! مىدانى كه انسان به تمام مقامات و مناصب با نقشه و تدبير و مكر ميتواند برسد؛ تاجر شود، مالدار شود، عالم و مرجع شود، سلطان و رئيسجمهور شود، ولى راه خدا نقشه و حيلهبردار نيست! گفتم: آرى همينطور است!
گفت: من امروز صبح از نجف خارج شدم و با سيّاره (ماشين) بسوى كاظمين مىآمدم. ناگاه ديدم كه ممكن است انسان در طبقه دهم از يك عمارتى باشد و بواسطه مختصر غفلتى، يكمرتبه به طبقه پائين سقوط كند!
من فهميدم كه اين همه گفتارها و سؤالها و خطابها به جهت اينست كه به من بفهماند: زدن روى دست طفل كه خيار مىخواسته است صحيح نيست و طفل را بايد با صبر و تحمّل آرام كرد. و او در همان وقتى كه ما از نزد خيارفروش عبور مىكرديم، در ماشين خود نشسته و در بيابان حلّه بهسوى بغداد در حركت است؛ از حال ما و كيفيّت درخواست بچّه و ضرب ما مطّلع بوده، ولى نمىخواهد صريحا بگويد كه تو چنين كردهاى! در اين حال بدون اختيار در درون خود، با او گفتم: وَ اللـه لَقِصَّتُكَ أعْجَبُ. سوگند به خدا كه داستان تو و ديدن تو در بيابان نجف، كارى را كه من از فاصله قريب به يكصد كيلومتر از دور انجام دادهام، از داستان تلويزيون كه براى من عجبآور بود؛ شگفت انگيزتر است.
در اينجا گرچه مرتبه و مقام علاّمه والد مسلّماً از مرحوم حاجّ عبدالزّهراء بالاتر بودهاست، ولى حاجّ عبدالزّهراء مطلبى را به علاّمه والد منتقل كردهاند و ايشان متذكّر مىشوند؛ دقيقاً مانند دو رفيق كه يكى در صورت ديگرى نقصى را مشاهده ميكند كه او خود مطّلع نيست و به او تذكّر مىدهد و لزومى ندارد كسى كه تذكّر مىدهد، برتر باشد.
[23] روحمجرّد، ص 352.
[24] عمامه و جامه علاّمه والد نيز همينطور بود. خانم جابر أهلبيت مرحوم شهيد دكتر چمران أيّدها اللـه، براى حقير نقل مىكردند كه: «مرحوم علاّمه قسمتى از عمامه خود را به بنده مرحمت نمودند، و من مقدار كمى از مرحمتى حضرت آقا را به خانمى كه ساليان سال بچّهدار نمىشد و علاقه شديد به فرزند داشت، دادم، به بركت آن تكّه از عمامه، آن خانم خيلى زود صاحب فرزند شد.» و أمثال اين قضايا مكرّر اتفاق افتادهاست.
[25] علاّمه مجلسى ره در كتاب بحارالأنوار، ج 17، باب 14: ءَادابُ العِشرَةِ مَعَه صَلَّىاللَهُعَلَيْهِوَآلِهِوَسَلَّمَ وَ تَفخيمه و تَوقيرِهِ فى حياتِه و بَعدَ وَفاتِهِ صَلَّىاللَهُعَليهِوَءَالِهِوَسَلَّمَ، ص 32، ح 14 ميفرمايد: و قالَ القاضى فى الشّفآءِ فى ذِكرِ عادَةِ الصَّحابَةِ فى توقيرِه صلّىاللَـهُ عَلَيهِوَءَالِهِوسَلَّم قال: رَوَى اُسامَةُ بنُ شريكٍ، أتَيتُ النَّبىَّ صَلَّىاللَهُعَلَيهِوَءَالِهِوَسَلَّمَ وَ أصحابُهُ حَولَهُ كَأنَّما على رُؤوسِهِمُ الطَّيرُ.
و قال عُروةُ بن مَسعودٍ حينَ وَجَّهَتهُ قُريشٌ عامَ القضيّةِ إلَى رَسولِ اللَهِ صَلَّىاللَـهُعَلَيهِوَءَالِهِ وَسَلَّمَ وَ رَأَى مِن تَعظيمِ أصحابِهِ لَهُ، وَ أَنَّهُ لا يَتَوَضَّأُ إلاّ ابْتَدروا وَضَوءَهُ وَ كادوا يَقتُلونَ عَلَيهِ، و لا يَبصُقُ بُصاقًا وَ لا نُخامَةً إلا تَلَقَّوها بأكُفِّيهِم فَدَلَكوا بِها وُجوهَهُم و أَجسادَهُم، و لا تَسقُطُ مِنهُ شَعرَةٌ إلاّ ابتَدرَوها، و إذا أمَرَهُم بِأمرٍ ابتَدَروا أمرَهُ، وَ إذا تَكَلَّم خَفَضُوا أصواتَهُم عِندَهُ، و ما يَحُدّونَ النَّظَرَ إلَيهِ تَعظيمًا لَهُ، فَلَمّا رَجَعَ إلى قُرَيشٍ قالَ: يا مَعشَرَ قُرَيشٍ! إنّى أتيتُ كَسرَى فى مُلكِهِ و قيصر فى مُلكِهِ والنَّجاشى فى مُلكِه، وَ إنّى وَ اللَهِ ما رَأَيتُ مَلِكًا فى قَومٍ قَطُّ مِثلَ مُحَمَّدٍ فى أصحابِهِ.
و عَن أنَسٍ لَقَد رَأيتُ رَسولَ اللَهِ صَلَّىاللـهعَلَيهِوَءَالِهِوَسَلَّمَ وَالحَلاّقُ يَحلِقُهُ وَ أطافَ بِهِ أصحابُهُ، فَما يُريدونَ أَن يَقَعَ شَعرَه إلاّ فى يَدِ رَجُلٍ. ـ الحديث.
[26] روحمجرّد، ص 605، 650 و 651؛ در ص 650 مىفرمايند: هر وقت بنده از ايشان خداحافظى مىكردم و از كربلا به صوب كاظمين براى مراجعت به ايران مىآمدم، مشاهده مىكردم كه سيمايشان بر افروخته مىشود و حالشان منقلب ميگردد.
و رفقا مىگفتند: پس از رفتن تو، ايشان تا يك هفته در فراش مىافتند و قدرت بر حركت ندارند. و كسى را نمىپذيرند و با احدى از رفقا گفتار ندارند، و حتّى عائله شخصى ايشان هم مىدانند در آن حال ايشان خُلق و حال ندارند. فلهذا فقط در مواقع غذا شربت آبى و مايعى مىبردند. زيرا توان خوردن و جويدن نبود و خودشان هم در آن حال مىفرمودهاند: كسى به سراغ من نيايد! و مرا به همين حال واگذاريد!
[28] شدّت حالات فناء و انصراف تام در مرحوم حضرت آقاى حدّاد ـ طبق نقل علاّمه والد در روح مجرّد در شرح سفر اوّل به عتبات ـ متعلّق به حدود سال 1381 هجرى قمرى است كه مصادف است با حالات فنائى خود علاّمه والد در طهران و دوران صباوت اين حقير كه شرحى اجمالى از آن گذشت.
[29] آنچه گذشت مربوط به ارتباط حضرت علاّمه والد با مرحوم حضرت آقاى حدّاد قدّسسرّهما از دوران شباب حقير تا پايان عمر شريفشان بود، امّا اينكه از آغاز ارتباطشان چنين بوده يا اينكه در بدء امر رابطه استاد و شاگردى بوده و سپس به اين نحو مبدّل گرديده؟ هر دو محتمل است؛ يعنى ممكن است در ابتداء واقعا رابطه شاگردى برقرار باشد ولى در طول سير، شاگرد در مرحلهاى خود را به استاد رسانده و از آن پس با هم سير نموده باشند و ممكن است از آغاز رابطه رفاقت وجود داشته باشد.
آنچه مسلّماست اينستكه حضرت والد زمانى كه خدمت آقاى حدّاد رسيدهاند، راهرفته و شوريده و دلسوخته بودهاند. گرچه روى صفا و تواضع در اوّلين ديدار خدمت مرحوم حدّاد عرض كردهاند: آمدهام تا نعلى به پاى من بكوبيد! روحمجرّد، ص 27 و تعابير متواضعانه ديگرى نيز در كتاب روح مجرّد درباره مرحوم آقاى حدّاد به كار بردهاند؛ چنانكه گاهى تعابير بسيار متواضعانهاى نسبت به دوستان و رفقاى طريق خود داشتند و در راه خدا براى خود شأن و موجوديّتى قائل نبودند و بر همين اساس در نزد سائر أولياى إلهى نيز سِلْم محض بودند. نمونههاى فراوانى از اين قبيل در بياناتشان در مهرتابان در حقّ مرحوم علاّمه طباطبائى ديده مىشود، با وجود اينكه به يقين علاّمه والد مدّتها پيش از مرحوم علاّمه به فناء تامّ رسيده و در مقام بقاء متمكّن گرديده بودند.