New Page 8

  

صفحه قبل

 

حقيقت ولايت تعدّد بردار نيست

حضرت علاّمه والد مى‏فرمودند: «ولايت آقاى حدّاد عين ولايت أئمّه طاهرين است و هيچ فرقى نمى‏كند.» يعنى در سيرإلى‌اللـه هر جا كه آن اوصياى إلهى رفته‏اند ايشان نيز رفته است، گرچه در سير عرضى نسبتشان با أئمّه عليهم‏السّلام، نسبت قطره به درياست.

توضيح اينكه: حضرت رسول‏أكرم صلّى‌اللـه‏عليه‏وآله‏وسلّم و نيز أئمّه عليهم‏السّلام فرموده‏اند: سَلْمانُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ،[1] و معناى اين سخن اين است كه حضرت سلمان رضوان‌اللـه‏عليه قدم در عالم ولايت نهاده و بدان بارگاه قرب راه يافته و ولايت سلمان عين ولايت أميرالمؤمنين سلام‌اللـه‏عليه است و تفاوتى ندارد، زيرا حقيقت ولايت تعدّد بردار نيست و دوتا نمى‏شود.

عبارات كتاب مفاتيح‏الإعجاز در وحدت حقيقت ولايت

صاحب مفاتيح‏الإعجاز شمس الدّين محمّدبن‏يحيى لاهيجى در شرح اين بيت از عارف شبسترى:

رسد چون نقطه آخر به أوّل               در آنجا نى ملك گنجد نه مرسل

مى‏نويسد: چون فناى وجود مجازى سالك سائر در وجود حقيقى حقّ حاصل شد، نقطه آخر كه تعيّن انسان كامل است، به نقطه أوّل كه أحديّت و مقام اطلاق است متّصل گردد و امتياز ربّ و مربوب مرتفع شود و غبار غيريّت به

 


ص 260

تموّج درياى وحدت فرو نشيند و غيرحقّ مطلقاً نماند.

بعد از آن گويد حقم منصوروار                                       تا شود بر دار شهرت او سوار

تا چنين سرّ در جهان ظاهر شود                                      مقبل اندر جستجو ماهر شود

بيند اندر ذرّه خورشيد بقا                                                   بيند اندر قطره كلّ بحر را

چون شدى بيخود هر آنچه تو كنى                                          ما رَمَيتَ إذ رَمَيتَ ايمنى

بهر اين گفت آن رسول خوش پيام                                   رمز موتوا قبلَ مَوْتٍ يا كرام[2]

«در آنجا نى ملك گنجد نه مرسل» يعنى در آن مقام اتّحاد قطره با دريا و ارتفاع غيريّت اعتبارى و نمود وهمى، بحكم: لى مَعَ اللَهِ وَقْتٌ لا يَسَعُنى فيهِ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لا نَبىٌّ مُرْسَلٌ نى ملك را گنجايى باشد و نه نبىّ مرسل را؛ چه در مقام وحدت اطلاقى، دويى محال است. فلهذا در مقام قرب حضرت محمّدى، «محمّد» كه نبىّ مرسل است، خود هم نمى‏گنجد؛ چه مايى و اويى، دويى است.

شعر:

وَ اُشْهِدتُ غَيبى إذ بَدَت فَوَجَدتُنى                                    هُنالِكَ إيّاها بِجَلوَةِ خَلوَتى

وَ طاحَ وُجودى فى شُهودى وَ بِنتُ عَن                        وُجودِ شُهودى ماحيًا غَيرَ مُثبِتِ [3]


ص 261

گر به تازى گويم و گر پارسى                                  گوش هوشى كو كه در فهمش رسى

اين تو مى‏گويى نه من اى مقتدا                                   من كُهِ طورم تو موسى وين صدا [4]

مناقب و فضائل سلمان محمّدى

شاهد بر گفتار ما و تحقّق حضرت سلمان محمّدى رضوان‌اللـه‏تعالى‏عليه به مقام ولايت كلّيّه إلهيّه، رواياتى است كه از أهل‏بيت عليهم‏السّلام در بيان مناقب و فضائل سلمان وارد شده و در واقع مفسّر سَلْمانُ مِنّا أَهْلَ‏الْبَيتِ مى‏باشد.

ابن‏نُباته ميگويد: از أميرالمؤمنين عليه‏السّلام درباره سلمان فارسى پرسيدم و گفتم: در شأن سلمان چه مى‏گوئيد؟

حضرت فرمود:

مَا أَقولُ فى رَجُلٍ خُلِقَ مِنْ طِينَتِنا وَ رُوحُهُ مَقْرُونَةٌ بِروحِنا، خَصَّهُ اللَهُ تَبَارَكَ وَ تَعالَى مِنَ العُلومِ بِأَوَّلِها وَ ءَاخِرِها وَ ظاهِرِها وَ بَاطِنِها وَ سِرِّها وَ عَلانِيَتِها. و لَقَدْ حَضَرْتُ رَسولَ اللَهِ صَلَّى‏اللَهُ‏عَلَيهِ‏وَءَالِهِ وَ سَلْمانُ بَيْنَ يَدَيْهِ، فَدَخَلَ أَعْرابِىٌّ فَنَحّاهُ عَنْ مَكَانِهِ وَ جَلَسَ فيهِ، فَغَضِبَ رَسولُ‏اللَهِ صلَّى‏اللَهُ‏عَلَيْهِ‏وَءَالِهِ‏وَسَلَّمَ حَتَّى دَرَّ الْعَرَقُ بَيْنَ عَيْنَيهِ وَ احْمَرَّتا عَيْناهُ.

ثُمَّ قَالَ: يَا أَعْرابىُّ! أَ تُنَحّى رَجُلاً يُحِبُّهُ اللَهُ تَبارَكَ‏وَتَعالَى فى السَّمآءِ وَ يُحِبُّهُ رَسولُهُ فى الْأَرْضِ؟! يَا أَعْرابىُّ! أَتُنَحّى رَجُلاً ما حَضَرَنى جَبْرَئِيلُ إلّا أَمَرَنى عَنْ رَبّى عَزَّوَجَلَّ أَنْ أُقْرِئهُ السَّلامَ؟! يا أَعْرابِىُّ! إنَّ سَلْمانَ مِنّى، مَنْ جَفاهُ فَقَدْ جَفانى وَ مَن ءَاذاهُ فَقَدْ ءَاذانى وَ مَنْ باعَدَهُ فَقَدْ بَاعَدَنى وَ مَنْ قَرَّبَهُ فَقَدْ قَرَّبَنى! يَا أَعْرابىُّ! لا تَغْلَطَنَّ فى سَلْمانَ، فَإنَّ اللَهَ تَبارَكَ‏وَتَعالَى قَدْ أَمَرنى أَنْ أُطْلِعَهُ عَلَى

 


ص 262

عِلْمِ الْمَنايا وَ الْبَلايا وَ الْأَنْسَابِ وَ فَصْلِ الْخِطابِ.[5]

«چه بگويم در مورد مردى كه از طينت ما آفريده شده و روح او به روح ما قرين گرديده‏است. خداى تعالى سينه او را وعاء علوم و معارف ربّانيّه خود قرارداده و او را به أوّل و آخر و ظاهر و باطن و پنهان و آشكار علوم اختصاص داده است.

به‏تحقيق در حضور رسول‏خدا صلّى‌اللـه‏عليه‏وآله بودم و سلمان در مقابل آن حضرت بود، در اين حال مردى أعرابى وارد شد و سلمان را از جايى كه نشسته بود كنار زد و خود بجاى او نشست! در اين حال رسول‏خدا ـ صلّى‌اللـه عليه‏وآله‏وسلّم ـ چنان خشمگين شدند كه عرق ميان دو چشم ايشان نشست و چشمان مبارك ايشان سرخ شد.

سپس فرمودند: اى أعرابى! آيا مردى را مى‏رانى كه محبوب خداى تبارك‏وتعالى در آسمان و محبوب رسول او در زمين است ؟ آيا مردى را از خود دور مى‏كنى كه هر گاه جبرئيل بر من نازل مى‏شد مرا از جانب حضرت پروردگار مأمور مى‏ساخت تا به سلمان سلام حضرت حقّ را برسانم؟! اى أعرابى! سلمان از من است، هر كس به او جفا كند به من جفا كرده و هر كس او را اذيّت و آزار دهد مرا اذيّت و آزار داده و هر كس او را از خود دور سازد مرا از خود دور ساخته و هر كس او را به خود نزديك نمايد مرا به خود نزديك نموده است. اى أعرابى! مبادا درباره سلمان راه خطا بروى زيرا خداوند تبارك‏وتعالى به من امر فرموده تا سلمان را بر علم منايا و بلايا و أنساب و فصل‏الخطاب آگاه سازم.»

و نيز امام صادق عليه‏السّلام فرمودند: «ايمان ده درجه دارد و سلمان در


ص 263

درجه دهم بوده و واجد همه مراتب ايمان است.»[6] از اين دسته روايات معلوم مى‏شود ولايت سلمان نيز همان ولايت أميرالمؤمنين عليه‏السّلام است. و در سير طولى هم درجه با آن حضرت مى‏باشد.

مقام شيعيان كامل در سير طولى و عرضى نسبت به ائمّه عليهم‏السّلام

بله، در سير عرضى مقام و رتبه سلمان نسبت به حضرت أميرالمؤمنين عليه‏السّلام بسيار پائين است، ولى در سير طولى كه نهايتش فناء در ذات أحديّت است مقام يكى است و در آنجا دوئيّت متصوّر نيست.

سعه و ظرفيّت سلمان أبدا و أبدا با أميرالمؤمنين سلام‌اللـه‏عليه قابل‏مقايسه نيست؛ أميرالمؤمنين درياست و سلمان قطره‏اى است از دريا، ليكن قطره‏اى كه وارد دريا شده و بدان پيوسته‏است.

بيا در بحر با ما شو، رها كن اين من و ما را                              كه تا دريا نگردى تو، ندانى عين دريا را [7]

به‏عبارت‏ديگر در عالم وحدت و فناء ميزى بين أميرالمؤمنين عليه‏السّلام و سلمان نيست، زيرا آنجا خداست و بس. همه اولياء كامل پروردگار از عالم كثرت خارج شده و اين مراتب طولى را طى مى‏كنند و نهايةً به لقاء خدا نائل شده و در حرم أمن الهى داخل مى‏گردند.

ولى در عالم كثرت درجات أهل ولايت متفاوت است و درجه سلمان قابل‏مقايسه با درجه أميرالمؤمنين عليه‏السّلام نيست كه از اين جهت در اينجا تعبير به مقام عرضى مى‏شود.

غرض در اين مقام مقايسه كسى غير از أهل‏بيت عليهم‏السّلام با ايشان نيست، هرگز كسى با أميرالمؤمنين قابل‏مقايسه نيست؛ ولى أئمّه عليهم‏السّلام

 


ص 264

در عين اينكه فرموده‏اند: كسى با ما مقايسه نمى‏شود، فرموده‏اند: شيعيان كامل، هم‏درجه با ما و از ما مى‏باشند. و اين أمر در سايه اطاعت تامّ از ايشان و بهره‏جستن از ولايتشان متحقّق ميگردد و در اين مضمون روايات فراوانى وارد شده است.

روايات وارده در معيّت شيعيان راستين با ائمّه عليهم‏السّلام

از رسول‏خدا صلّى‌اللـه‏عليه‏وآله‏وسلّم روايت است كه فرمودند: نَحْنُ أَهْلُ‏بَيْتٍ لاَ يُقاسُ بِنا أَحَدٌ مِن عِبادِ اللَهِ، وَ مَنْ وَالانا وَ ائْتَمَّ بِنا وَ قَبِلَ مِنّا ما أُوحِىَ إلَيْنا وَ عَلَّمْناهُ إيّاهُ وَ أَطاعَ اللَهَ فينا فَقَدْ والَى اللَهَ وَ نَحْنُ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ وَ وَلَدُنا مِنّا وَ مِنْ أَنْفُسِنا وَ شيعَتُنا مِنّا.[8] «ما أهل‏بيتى هستيم كه هيچ كس از بندگان خدا با ما مقايسه نمى‏گردد. و هر كس ولايت ما را داشته باشد و به ما اقتدا نمايد و آنچه به ما وحى شده و ما به او آموخته‏ايم از ما بپذيرد و در پيروى از ما از خداوند اطاعت نمايد، داخل در ولايت خداوند گرديده است. ما برگزيدگان مخلوقات خداونديم و فرزندان ما از ما و از جان ما بوده و شيعيان ما از ما مى‏باشند.»

و أبو بصير نقل ميكند كه خدمت حضرت امام‏صادق عليه‏السّلام عرض كردم: جُعِلْتُ فِداكَ! أَشيعَتُكُمْ مَعَكُمْ؟ «آيا شيعيان شما همراه و هم درجه با شما مى‏باشند؟» قالَ: نَعَم إذا هُمْ خافوا اللَهَ وَ راقَبوهُ وَاتَّقَوهُ وَ أَطاعوهُ وَ اتَّقَوُا الذُّنوبَ؛ فَإذا فَعَلوا ذَلِكَ كانوا مَعَنا فى دَرَجَتِنا.[9] «حضرت فرمودند: آرى، اگر شيعيان از خداوند بترسند و او را در نظر گيرند و تقواى إلهى پيشه نموده و خداوند را اطاعت كنند و از گناهان بپرهيزند؛ اگر چنين كنند با ما و در درجه و مرتبه ما خواهند بود.»

از برخى رواياتى كه در فضائل شيعيان و مؤمنين حقيقى آمده‏است


ص 265

استفاده مى‏شود مقام شيعيان خالص حتّى از أنبياء بالاتر است و در قيامت انبياء به مقام ايشان غبطه مى‏خورند و اين امر مؤيّد آنستكه ايشان به مقام ولايت رسيده‏اند.

در بحار از رسول‏خدا صلّى‌اللـه‏عليه‏وآله‏وسلّم روايت كرده است كه فرمودند:

يَأْتِى يَوْمَ الْقِيَمةِ قَوْمٌ عَلَيْهِمْ ثِيابٌ مِنْ نورٍ، عَلَى وُجوهِهِمْ نورٌ، يُعرَفُونَ بِـٔثارِ السُّجودِ، يَتَخَطَّوْنَ صَفًّا بَعْدَ صَفٍّ حَتَّى يَصيروا بَيْنَ يَدَىْ رَبِّ الْعالَمينَ، يَغْبِطُهُمُ النَّبيُّونَ وَ الْمَلَـئِكَةُ وَالشُّهَدآءُ وَالصّالِحونَ. ثُمَّ قَالَ: أُولَـئِكَ شِيعَتُنا وَ عَلىٌّ إمامُهُم. [10] «در روز قيامت گروهى مى‏آيند كه لباسى از نور بر ايشان است و بر صورتهايشان نورى است، آثار و نشانه‏هاى سجده در ايشان آشكار است و با آن شناخته مى‏گردند و صفوف را يكى پس از ديگرى پشت سر مى‏گذارند تا در مقابل پروردگار عالميان قرار مى‏گيرند. پيامبران و ملائكه و شهداء و صالحين به ايشان غبطه مى‏خورند. سپس حضرت فرمودند: ايشان شيعيان ما مى‏باشند و على امام و پيشواى ايشان است.»

و برقى در محاسن در باب «شيْعَتُنا أقْرَبُ الْخَلقِ مِنَ اللَه» از امام صادق عليه‏السّلام روايت مى‏نمايد: شيْعَتُنا أَقرَبُ الخَلقِ مِن عَرْشِ اللَهِ يَوْمَ القِيَمَةِ بَعْدَنا. [11] «شيعيان ما در روز قيامت نزديكترين خلق به عرش خداوند پس از ما مى‏باشند.» و روايات متعدّدى قريب بدين مضمون وارداست.

علاّمه والد در كتاب شريف روح‏مجرّد در شرح اين حقيقت مى‏فرمايند:  در عالم ولايت تعدّد نيست، تميّز و افتراق راه ندارد، تعيّن و تقيّد معنى ندارد،

 


ص 266

در آنجا ولايت فقط و فقط اختصاص به ذات خدا دارد؛ هُنَالِكَ الْوَلَـيَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ.

در اين صورت وجود رسول‏اكرم و أئمّه‏طاهرين كه مبدأ أثرند، نه با جهات تعيّن و افتراق و حدود ماهيّتى و هويّتى آنهاست، بلكه بواسطه أصل تحقّق معنى عبوديّت و فناء است كه از اين به ولايت تعبير ميگردد، و عبارت ذيقيمت: أَوَّلُنا مُحَمَّدٌ وَ أَوْسَطُنا مُحَمَّدٌ وَ ءَاخِرُنا مُحَمَّدٌ وَ كُلُّنا مُحَمَّدٌ [12] اشاره بدين مقام است. و در آنجا هر كس به مقام فناى مطلق برسد و در حرم خدا فانى گردد و وجود مستعار و إنّيّت مجازى و عاريتى او مضمحلّ گردد، طبعاً و قهرا داراى اين ولايت است و اختصاصى به ائمّه ندارد.

در هر زمان و مكان أفرادى مى‏توانند خود را بدين مقام برسانند؛ منتهى أوّلاً: بايد بواسطه متابعت و پيروى از امام معصوم باشد و إلّا نخواهند رسيد و ثانيا: عنوان امامت و پيشوايى براى اين ذوات معصومين سلام‌اللـه‏عليهم تا أبد باقى است؛ زيرا آنان را خداوند پيشوا و رهبر نموده و لواى إرشاد را با مجاهدات عاليه (اختيارا نه جبرا) بديشان سپرده است.

در حقيقت ولايت، عناوين اشخاص راه ندارد

و اين معنا منافات ندارد با آنكه كسى ديگر بتواند به مقام معرفت خدا برسد، و معنى مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّه [13] درباره وى تحقّق پذيرد و در حرم خدا با فنا و اضمحلال خويشتن وارد شود. در آنصورت آنجا ديگر نه او هست و نه غير او، در حرم ذات ربوبى نه عنوان محمّد است و نه على و نه سائر امامان و نه ولىّ ديگرى مانند سلمان كه داراى أعلى درجه از عرفان بوده است. آنجا حقيقت ولايت واحده است بدون عناوين خاصّه و شكلهاى متعيّنه و نام محمّد و على و حسن و حسين تا حضرت قائم و أسماء مميّزه ايشان مادون آن مقام


ص 267

است، در آنجا ولايت است و بس، و حقيقت و كنه ولايت داراى معنى واحد بالصّرافه مى‏باشد؛ فافهم يا حبيبى فإنّه دقيقٌ.[14]

إكمال ايمان با ورود در تحت ولايت اولياء خدا

مرحوم علاّمه آية‌اللـه والد قدّس‏سرّه‏الشّريف به بنده خصوصى مى‏فرمودند: يكى از آقايانى كه دست تولّى به حضرت آقاى حدّاد رضوان‌اللـه‏عليه نداده بود، در أواخر عمر كه در بستر بيمارى افتاده بود، بنده به عيادتش رفته و گفتم: ديگر آفتاب عمر شما به لب بام رسيده، شما ولايت آقاى حدّاد را قبول كنيد!

علاّمه والد فرمودند: من مى‏خواستم ايشان مؤمن (كامل‏الإيمان) از دنيا برود، البتّه بعد از فوت نسبت به ايشان خوابهايى ديده شده و جاى ايشان خوب است، در بهشت است؛ ولى به آن مقامى كه مختصّ اولياى خداست و ما در نظر داشتيم ايشان بدان جايگاه برسند نرسيدند![15]

 


ص 268

اين حكايت و كلام حضرت علاّمه والد پرده از عظمت مقام حضرت آقاى حدّاد برمى‏دارد كه اگر آن آقا در روزهاى واپسين از عمر، خود را در زير چتر و هيمنه ولايت آقاى حدّاد مى‏برد، به مقتضاى قاعده لحوق مواليان به أولياء كه به نعمت ولايت كلّيّه إلهيّه متنعّم هستند، در جوار قرب حضرت ربّ‏العزّة از مرافقت و معيّت با أهل ولايت بهره‏مند مى‏شد.

محروميّت برخى از افراد از درياى توحيد مرحوم حدّاد (ره)

اما افسوس با اينكه حضرت آقاى حدّاد، بى‏دريغ سالكان راه خدا را به خود راه داده و به نحو أحسن از آنان پذيرايى مى‏نمود و اشاره به سينه مبارك خود نموده و ميفرمود: اينجا را محطّ و بارانداز خود قراردهيد كه من باركش مى‏باشم! امّا أفراد به بهانه‏هاى واهى و يا مصالح پندارى و يا احتياط‏هاى بيجا خود را از اين درياى عظيم توحيد و طهارت و تقوى و بركات آن محروم مى‏ساختند.

چقدر زيبا و لطيف عارف رومى در مثنوى‏معنوىّ حال اين اولياى الهى را كه خداوند واحد قهّار، غيرت ورزيده و آنان را در حصن حصين و حجاب عزّت خود پنهان ساخته، و بر دلهاى أبناء زمان كه بر درِ أرباب بى مروّت دنيا گرد آمده و بدان دل سپرده‏اند مُهر قهر زده و لاجرم خلائق از علوم و معارف ربّانيّه و فيوضات معنويّه آنان محروم مانده‏اند، با زبان تمثيل در ضمن أبياتى بيان ميكند.


ص 269

اشعار مثنوى در احوال اولياء الهى

باز هر يك مرد شد شكل درخت                               چشم از سبزىّ ايشان نيكبخت

ز انبُهىّ برگ پيدا نيست شاخ                                   برگ هم گم گشته از ميوه فراخ

هر درختى شاخ بر سدره زده                                  سدره چبود؟ از خلا بيرون شده

ميوه‏اى كه بر شكافيدى عيان                                 همچو آب از ميوه جستى نور آن

اين عجب‏تر كه بر ايشان مى‏گذشت                        صد هزاران خلق از صحرا و دشت

ز آرزوى سايه جان مى‏باختند                                    از گليمى سايه‏بان مى‏ساختند

سايه آن را نمى‏ديدند هيچ                                         صد تُفو بر ديده‏هاى پيچ پيچ

ختم كرده قهر حق بر ديده‏ها                                            كه نبيند ماه را، بيند سها

ذرّه‏اى را بيند و خورشيد نى                                      ليك از لطف و كرم نوميد نى

كاروان‏ها بى نوا وين ميوه‏ها                            پخته مى‏ريزد، چه سحراست اى خدا؟

سيب پوسيده همى چيدند خلق                               درهم افتاده به يغما خشك حلق


ص 270

گفته هر برگ و شكوفه آن غصون                                دم‏به‏دم يا ليتَ قومى يَعلَمون

بانگ مى‏آمد ز سوى هر درخت                               سوى ما آييد، خلقِ شور بخت!

بانگ مى‏آمد ز غيرت بر شجر                                    چشمشان بستيم، كلاّ لا وَزَر

گر كسى مى‏گفتشان كين سو دويد                            تا از اين أشجار مُستسعد شويد

جمله مى‏گفتند: كين مسكين مست                                 از قضاءاللـه ديوانه شده‏است

او عجب مى‏ماند: يارب! حال چيست؟                     خلق را اين پرده إضلال چيست؟

خلق گوناگون با صد رأى و عقل                             يك قدم اين سو نمى‏آرند نقل!

عاقلان و زيركان‏شان از نفاق                            گشته منكر وين چنين ياغى و عاق[16]

 

بارى، مقام ولايت و اندكاك و فناء در توحيد، مرحوم حدّاد را بدانجا رسانده بود كه مرحوم علاّمه والد مى‏فرمودند: آقاى حدّاد دروس رسمى را فقط تا سيوطى خوانده بودند، اما در دقيقترين نكات عرفانى و مسائل غامض توحيدى از شيخ‏العرفاء محيى‏الدّين ابن‏عربى اشكال مى‏گرفتند.

اين مقام بلند و حالات توحيدى قوىّ و معارف عميق إلهيّه سبب شد كه

 


ص 271

حضرت علاّمه والد از آن زمان كه با ايشان آشنا شدند، به طور كامل عاشق و واله و دلباخته اين رجل الهى و انسان كامل شدند.

شدّت عشق و محبّت مرحوم علاّمه به مرحوم حدّاد (رهما)

شدّت محبّت و شوق ايشان نسبت به حضرت آقاى حاج سيّد هاشم حدّاد رضوان‌اللـه‏تعالى‏عليهما به حدّى بود كه گاهى مى‏فرمودند: من اگر خدمت آقاى حدّاد نروم و ايشان را نبينم از دنيا مى‏روم. (يعنى فراق ايشان آنچنان سخت و مولم است كه تاب و تحمّل دورى ايشان را ندارم.)

و البتّه بايد دانست كه منشأ و حقيقت اين عشق همان عشق خداوند است؛ اولياء خدا به هيچ موجودى نظر و محبّت استقلالى ندارند، و از آنجا كه مرحوم حدّاد و همينطور سائر أساتيدشان سراپا عشق و محبّت خدا بودند، عشق حضرت والد به خداوند علىّ أعلى در مورد أساتيدشان نيز تجلّى ميكرد و نسبت به ايشان نيز شور و عشق داشتند. و اين معنا نسبت به حضرت آقاى حدّاد به نحو أكمل و أوفى بود.

حال ايشان نسبت به مرحوم حدّاد به گونه‏اى بود كه در محيط خانه نيز كاملاً منعكس مى‏شد. ما (فرزندان ايشان) و خانم والده، همه حضرت آقاى حدّاد را به عنوان يك انسان مقدّس و مهذّب و دور از هوى و واصل به مقام فناء و محض عدالت و طهارت و محبّ و عاشق خالص خداوند مى‏دانستيم و اگرچه ايشان غالباً دراين‏باره براى ما صحبتى نمى‏كردند، ولى ما خودبه‏خود نسبت به آقاى حدّاد عشق و علاقه داشتيم.

اين عشق و علاقه بود تا اينكه حدود دوازده، سيزده سالگى كه حقير طلبه شده و در سلك شاگردان مكتب أهل‏بيت عليهم‏السّلام در آمدم و در خدمت حضرت علاّمه والد به شوق زيارت و استفاضه از لمعات و أنوار ولايت حضرت أبى‏عبداللـه‏الحسين عليه‏السّلام و طواف به دور آن بارگاه كبريايى به كربلاى معلّى مشرّف شديم. مدّت إقامت ما در كربلاى معلّى، حدود يك ماه بطول


ص 272

انجاميد و آنجا براى أوّلين‏بار توفيق زيارت حضرت آقاى حدّاد نصيب شد.

نحوه تشرّف مؤلّف كتاب خدمت مرحوم حدّاد (ره)

در همين سفر بود كه علاّمه والد براى حقير صحبت كرده و فرمودند: ايشان از بزرگان أهل معرفت هستند، شما از ايشان استفاده كنيد. و خلاصه ما را با نام و معناى سلوك آشنا كردند؛ و حضرت آقاى حدّاد با كمال ملاطفت و آغوش باز از ما دستگيرى نموده و از ايشان دستور گرفتيم.

آن محبّت و علاقه سابق تبديل به عشق و سوز و گداز خاصّى شد، بگونه‏اى‏كه در دوران تحصيل در حوزه دائماً براى ايشان، يكى پس از ديگرى نامه مى‏نوشتم، آن هم نامه‏هاى محبّت‏آميز و سوزناك و مملوّ از أشعارى كه بيان حال عشق و فراق بود و با آن مكتوب‏ها قلب مجروح خود را تسلّى و تسكين مى‏دادم و چون نمى‏توانستم براى ايشان ارسال كنم هميشه درون ميز تحرير پر از نامه بود.

أشعارى از ابن‏فارض

نَعَم، بِالصَّبا قَلبى صَبا لِأحِبَّتى                           فَيا حَبَّذا ذاكَ الشَّذا حينَ هَبَّتِ(1)

سَرَت فأسرَّت لِلْفؤادِ، غُدَيَّةً                             أحاديثَ جيرانِ العُذيبِ فَسَرَّتِ(2)

وَ لَو لَم يَزُرنى طَيفُها نحوَ مَضجَعى                    قَضيتُ و لَم أسطع أراها بمُقلَتى (3)

وَ كُنتُ أرى أنَّ التَّعشُّقَ مِنحَةٌ                            لِقَلبى، فَما إن كانَ إلّا لَمِحنَتى (4)

مُنَعَّمَةٌ أحشاىَ كانت قُبيلَ‏ما                                 دَعَتها لِتَشقَى بِالغَرامِ فَلَبَّتِ (5)

فَلا عادَ لى ذاكَ النَّعيمُ وَ لا أَرَى                   مِنَ العَيشِ إلّا أن أعيشَ بِشِقوَتى (6)

 


ص 273

ألا فى سَبيلِ الحُبِّ حالى و ما عَسى                   بِكُم أن اُلاقى لَو دَرَيتمُ أحِبَّتى (7)

أخَذتُم فُؤادى وَ هُو بَعضى فَما الَّذى                         يَضُرُّكُمُ أن تُتْبِعوهُ بِجُملَتى (8)

وَجَدتُ بِكُم وَجدًا، قُوَى كُلِّ عاشقٍ                 لَوِ احتَمَلت مِن عِبْئِهِ البَعضَ كَلَّتِ (9)[17]

1. آرى، به واسطه نسيم خوش صبا كه با خود رائحه جانفزاى دوستان مرا به ارمغان مى‏آورد، قلب من بسوى آنان مشتاق شد. وه! چه خوش‏است آن نفخه دل‏انگيز زمانى كه از مهبّ خود به وزش در آيد.

2. نسيم صبا شبانگاهان از نزد دوستان من به وزش درآمد و صبحگاهان احاديث آنان را كه مجاوران عذيب هستند، پنهانى براى قلب من بيان نمود و مرا مسرور و شادمان ساخت.

3. شب هنگام اگر طيف خيال او در خواب به ديدار من نيايد، از درد هجران خواهم مرد؛ چرا كه رؤيت و ديدار او با چشم در بيدارى براى من ميسور نمى‏باشد.

4. پيش از اين مى‏پنداشتم كه مهرورزى عطايى است براى قلب من، أمّا جز محنت و رنج و بلا چيز ديگرى نبود.

5. قبل از آنكه محبوبه من، سراپرده دل را به عشق و محبّت خود بخواند تا او را مبتلا سازد، دل من در آسايش و تلذّذ بسر مى‏برد، تا اينكه با اجابت محبوبه، خود را گرفتار غم و اندوه و سختى‏هاى راه عشق نمود.

6. ديگر آن فراغ‏خاطر و خوشى بسوى من باز نگشت و اميدى به اين


ص 274

زندگانى ندارم مگر اينكه با غم و اندوه و هجران سر كنم.

7. اى دوستان من! اين حال زار من و بلايايى كه چه بسا از فراق شما به من برسد، همه مصيبتهايى است كه در طريق عشق ورزى با شما بر من وارد مى‏شود و اگر شما حال مرا مى‏دانستيد، هر آينه بر من ترحّم نموده و دل مى‏سوزانديد.

8. دل مرا كه پاره‏اى از وجود من بود به يغما برديد، چه ضررى براى شما دارد اگر همه وجود مرا ببريد؟

9. چنان وجد و عشقى به شما يافتم كه اگر تمام محبّين با نيروى خود بعضى از سنگينى آن را بخواهند تحمّل كنند، عاجز مى‏مانند.

نحوه ارتباط مرحوم علاّمه و مرحوم حدّاد (رهما)

بارى حضرت علاّمه والد فانى در مرحوم حدّاد بودند و به همين جهت ايشان حقيقةً باب مرحوم حدّاد بودند. هر كس مى‏خواست خدمت آقاى حدّاد برسد اگر علاّمه والد قلبا و باطنا، نه ظاهرا، اجازه مى‏دادند، بدان فرات توحيد راه يافته و از زلال گواراى آن بهره‏مند مى‏شد، و اگر اجازه نمى‏دادند هر چه تلاش ميكرد راه به جائى نمى‏برد.

حضرت علاّمه والد و حضرت آقاى حدّاد فرقدان آسمان توحيد و معرفت بودند، فلذا هر حالى مرحوم حدّاد داشتند ايشان نيز آن حال و درجه را گرفته و همان برايشان منطبق مى‏شد و همان سير و حركتى كه مرحوم حدّاد داشتند ايشان نيز بطور موازى و مساوى همراه ايشان داشتند و قدم‏به‏قدم با ايشان جلو مى‏رفتند.

از زمانى كه حقير مرحوم حدّاد را شناختم  و از ارتباط علاّمه والد با ايشان مطّلع شدم، ارتباط ايشان با يكديگر به نحو رفاقت و دوستى بود، نه استاد و شاگردى، و در مسير حركت بسوى خدا با هم و در عرض هم سير كرده و ظهور حالات هر مرحله در اين دو بزرگوار تقريبا مقارن بود.

 


ص 275

آثار رفاقت فى‏اللـه در سير انسان

رابطه استاد و شاگردى رابطه خاصّى‏است، استاد همواره در رتبه مافوق شاگرد بوده و بر او سيطره و احاطه دارد و شاگرد هميشه در رتبه مادون است و دائما از نفس استاد استفاضه كرده و بهره مى‏برد. گرچه استاد نيز گاهى از نفوس شاگردان استفاده ميكند، مثل مجلس ذكرى كه چند شاگرد با استاد خود در آن به عشق خدا گرد هم آمده باشند، در چنين مجلسى استاد نيز از آن توجّه خاصّى كه به واسطه جمعيّت قلوب حاصل شده بهره مى‏برد و در آن مجلس هر كس بقدر سعه و ظرفيّت خود استفاده ميكند؛ استاد به ميزان خود و شاگرد نيز به ميزان و مقدار خود. ولى اينگونه استفاده‏ها محدود است و چنين نيست كه از نفس شاگرد به استاد چيزى إفاضه شود بلكه هميشه إفاضه از نفس استاد به شاگرد است.

اما در باب رفاقت استفاده‏ها دوطرفه بوده و دو رفيق با هم سير مى‏كنند،گرچه يكى از ايشان كمى جلوتر باشد و يا تندتر برود و يا زودتر راه را آغاز كرده باشد. دو رفيق از يكديگر دستگيرى باطنى كرده و به هم مدد مى‏رسانند و نقائص هم را جبران مى‏كنند و خلاصه بار يكديگر را مى‏كشند و در طريق وصول به مطلوب يكديگر را يارى و اعانت مى‏كنند.

از آثار مترتّب بر رفاقت و مؤاخاة فى‌اللـه، استفاده از أنوار ملكوتى أعمال عبادى إخوان صدق از يكديگر و سهيم‏بودن در عطاياى ربّانى حضرت حقّ مى‏باشد، به نحوى كه رفقاى طريق در مسير تقرّب به حضرت پروردگار از نور يكديگر بهره برده و متنعّم مى‏شوند؛ چنانكه از امام‏صادق عليه‏السّلام روايت شده است كه: الْمُؤمِنُ بَرَكَةٌ عَلَى الْمُؤْمِنِ[18].

فلذا علاّمه والد رضوان‌اللـه‏تعالى‏عليه مى‏فرمودند: رفقا در ليالى قدر براى

 


ص 276

عبادت و مناجات و راز و نياز به درگاه حضرت قاضى‏الحاجات دور هم جمع شوند و به عبادت مشغول گردند تا اگر عدّه‏اى از اينها خسته شده و دست از عبادت كشيدند، از نور صلاة و قراءت قرآن و دعاى ديگر رفقا به آنان برسد؛ و نيز وقتى اينها خسته شدند و به استراحت پرداختند، از نور و ثواب ديگران كه به عبادت مشغولند متمتّع شوند؛ و به بركت اين اجتماع همگى در همه شب استفاده برند.

همشيه مى‏فرمودند: در راه خدا كشكولها يكى است، همه هر چه كسب كرده و بدست مى‏آورند در يك كشكول ريخته و با هم استفاده مى‏كنند. هر يك از رفقاى سلوكى كه چيزى تحصيل كند أثرش به ديگران نيز مى‏رسد. و گاهى مثال زده و مى‏فرمودند: رفقاء سالك در راه خدا مثل چند اسب يك درشكه هستند؛ وقتى اسبها هم جهت و هم‏مسير باشند سير همه سرعت پيدا ميكند، گرچه ممكن است يكى از ديگران ضعيف‏تر نيز باشد.

بجهت همين تأثير بسزاى اتّحاد قلوب در تحصيل مقصود و نيز تأثير مصاحبت در تكامل معنوى است كه سيّدالعارفين أميرالمؤمنين على‏بن أبى‏طالب عليه‏أفضل‏صلوات‏المصلّين مى‏فرمايند: جُمِعَ خَيْرُ الدُّنْيا وَ الأَخِرَةِ فى كِتْمانِ السِّرِّ وَ مُصادَقَةِ الأخْيارِ وَ جُمِعَ الشَّرُّ فى‏الإذاعَةِ وَ مُؤاخاةِ الْأَشرارِ.[19]

«تمام مراتب خير و سعادت دنيا و آخرت در كتمان سرّ و دوستى و رفاقت با أخيار گرد آمده، و تمام مراتب شرّ و شقاوت در افشاى سرّ و مؤاخات و دوستى با اشرار جمع شده‏است.»

يا غياثَ المُستَغيثينَ اهدِنا                                     لا افتِخارَ بِالعُلومِ و الغِنَى

لاتُزِغ قَلبًا هَدَيتَ بِالكَرَم                                 وَاصرِفِ السُوءَ الَّذى خَطَّ القَلَم


ص 277

بگذران از جان ما سوءالقضاء                                 وامَبُر ما را ز اخوان صفا

تلخ‏تر از فرقت تو هيچ نيست                           بى‏پناهت غير پيچاپيچ نيست[20]

و نيز ترجمان‏الأسرار خواجه حافظ عليه الرّحمة ميفرمايد:

دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم                              كه كيمياى سعادت رفيق بود رفيق [21]

رفيق؛ كيمياى سعادت

يعنى رفيق، معدّ و معين براى صعود به درجات قرب بوده و كيميايى است كه در أثر صحبت به تدريج مس وجود را مبدّل به زر ساخته و آدمى را به سعادت و سرمنزل مقصود مى‏رساند و بى‏بهره‏بودن از چنين رفيقى موجب حرمان از آثار رفاقت و مصاحبت با او مى‏شود و افسوس و حسرت سختى را درپى خواهدداشت.

رفيق حتّى اگر در رتبه‏اى پائين‏تر نيز باشد ممكن است رفيقش را مدد كند كه نمونه آن جريان علاّمه والد با مرحوم حاج عبدالزّهراء گرعاوى است كه خود ايشان در معادشناسى بدان اشاره فرموده‏اند[22]، و حتّى ممكن است يكى از دو

 


ص 279

رفيق بر أساس آگاهى بيشتر در طىّ طريق أذكارى را به ديگرى سفارش نمايد.


ص 280

تفاضل بين دو رفيق كه در راه خدا ممدّ هم هستند ممكن است از جهات مختلفى باشد؛ گاهى يكى از آن دو، راه را زودتر آغاز كرده و مسير بيشترى طى نموده‏است و از اين جهت جلوتراست، ولى رفيق ديگر بالقوّه ‏و الاستعداد از او قوى‏تر است؛ يعنى گر چه از جهت مقدار سير عقب‏تر است ولى به لحاظ استعداد و قابليّت برتراست.

اختلاف سعه اولياء خدا با يكديگر

علاّمه والد گاهى تشبيه مى‏فرمودند كه برخى از أولياى خدا مانند يك ماشين كوچكند و برخى مانند اتوبوس و برخى همچون يك قطار؛ يعنى همانطور كه سرعت سيرها متفاوت‏است و نيز برخى زودتر از ديگران راه را آغاز مى‏نمايند، سعه و ظرفيّتها نيز متفاوت‏است. حتّى برخى ممكن‏است به مقصد نيز برسند ولى ظرف وجودشان همان ماشين كوچكى باشد كه از آغاز بوده است و برخى ممكن‏است در ميان راه باشند ولى سعه ايشان همچون اتوبوس يا قطار باشد كه بعد از كمال مى‏توانند عدّه زيادى را در خود جاى داده و به سوى خداوند سوق دهند.

در كتاب شريف روح‏مجرّد مى‏فرمايند: عرفاى عاليقدر كه به مقام فناءفى‌اللـه رسيده‏اند، پس از اين مقام در مقام بقاءباللـه، تابع ظروف و أعيان ثابته خود مى‏باشند، بعضى از آنها بسيار نورانى و وسيع‏اند و بعضى ديگر در مراحل و درجات مختلف. و بطور كلّى هر يك از آنها داراى نورى مخصوص به خود، و إحاطه‏اى مختصّ به خويشتن مى‏باشند و بعضى از آنها نور و سعه وجوديشان أندك است.[23]

احترام و تكريم متقابل مرحوم علاّمه و مرحوم حدّاد (رهما)

على‏أىّ‏حال رابطه ظاهرى و واقعى علاّمه والد با مرحوم حدّاد رابطه رفاقت بود؛ يعنى با هم يكى بودند، يك روح در دو بدن. همانطور كه

 


ص 281

حضرت آقا به مرحوم حدّاد عشق داشتند، ايشان نيز به آقا عشق داشتند و صحبت و گفتگويشان و مجالس انسشان، استاد و شاگردى نبود، مجلس انس دو رفيق با يكديگر بود. و در عين اينكه تكريم و احترام بين اين دو بزرگوار برقرار بود، ولى در كمال انس مانند دو برادر با هم مصاحبت داشته و هر دو از هم استفاده مى‏نمودند؛ و بر اين حقيقت شواهد و قرائن، بسياراست.

حضرت علاّمه والد، پيراهنى از مرحوم حدّاد داشتند كه آن را به عنوان تيمّن و تبرّك نگهدارى مى‏نمودند و نيز تكّه‏اى از عمامه سبز ايشان داشتند كه برايشان بسيار محترم بود، هنگاميكه حضرت آقا قسمتى از عمامه ايشان را طلب مى‏كنند مرحوم حدّاد مى‏فرمايند: براى چه مى‏خواهيد؟ حضرت علاّمه در پاسخ مى‏گويند: «با هر تار آن مرده‏اى را زنده مى‏كنيم.» و واقعا هم همينطور بود.[24]

نظير همين برخورد را مرحوم حدّاد نيز با ايشان داشتند. يكبار حقير در بيرونى منزل آقاى حدّاد خدمت علاّمه والد بودم و آقاى حدّاد در منزل نبودند. ايشان مشغول اصلاح مو و محاسن بودند و بنده كمك مى‏كردم. وقتى حضرت آقاى حدّاد تشريف آوردند ما هنوز مشغول بوديم، بعد از اينكه كار تمام شد و قبل از اينكه موها جمع شود، ناگهان آقاى حدّاد موها را مشت كرده و در كيسه‏اى گذاشتند و آن كسيه را درون گنجه‏شان مخفى كرده و در گنجه را نيز قفل نمودند.


ص 282

در اين‏حال حضرت آقا رو كردند به بنده و فرمودند: ببين آقا چكار مى‏كنند؟ مرادشان اين بود كه ما كسى نيستيم كه آقاى حدّاد با اين مقام، به اين نحو رفتار مى‏كنند.[25]

اين نوع رفتار نتيجه رابطه انس و رفاقت است وگرنه استاد موى سر شاگرد را به‏عنوان تبرّك و تيمّن جمع نمى‏كند.

حضرت علاّمه والد يكبار به مناسبت مى‏فرمودند: من هر وقت خدمت آقاى حدّاد مى‏رسم ايشان مى‏فرمايند: شاگردان شما چطورند؟ عرض مى‏كنم: آقا اين افراد شاگردان شما هستند.

بيش از سى‏سال پيش حقير خدمت ايشان عرض كردم: آيا شما، شاگرد آقاى حدّاد هستيد؟ فرمودند: خير، ما با ايشان رفاقت داريم و آقاى حدّاد مرا رفيق خودشان مى‏دانند.


ص 283

عبارت بلند مرحوم حدّاد درباره مرحوم علاّمه (رهما)

در اوّلين سفرى كه به كربلاى معلّى مشرّف شدم از خدمت حضرت آقاى حدّاد سؤالاتى مى‏نمودم و ايشان با تبسّم و مسرّت جواب مى‏فرمودند، تا اينكه عرض كردم: آيا پدر ما به مقام فناء رسيده‏اند؟ يكباره لحن ايشان تغيير كرد و با شدّت و حدّت در حالى كه دستشان را تكان مى‏دادند فرمودند: «از فانى هم بالاتراست، از فانى هم بالاتراست! أبرار خدمتش مى‏كنند.»

طلوع هم‏زمان حالات توحيدى مرحوم علاّمه و مرحوم حدّاد (رهما)

مكرّرا حقير از عيال و فرزندان مرحوم حدّاد شنيدم كه وقتى پدر شما خداحافظى مى‏كنند و مى‏روند، آقاى حدّاد مريض مى‏شوند و در را به روى خود بسته و كسى را به اطاق راه نمى‏دهند. چندين روز غذا نخورده و با كسى صحبت نمى‏كنند و به شدّت اشك مى‏ريزند و چشم ايشان از فرط گريه سرخ مى‏شود كه علاّمه والد نيز شرحى از اين انقلاب أحوال ايشان را در روح‏مجرّد مرقوم فرموده‏اند.[26]

نامه‏هاى حضرت آقاى حدّاد به علاّمه والد نيز نشانگر همين معنى‏است. تعابيرى كه در آنها آمده خطاب استاد به شاگرد نيست. خطاب دو رفيق است، در اوج حالات عرفانى و توحيدى:

إلى جَنابِ سَيِّدى المُحتَرمِ السَّيِّدمُحَمَّدحُسَين العالِم الرَّبّانىّ ...

 


ص 284

السَّلامُ عَلَيْكَ يا سَيّدى و سَنَدى السيّدمحمّدحسين ...

السَّلامُ على سيّدِنا و مولانا السَّيِّدمحمّدحسين ...

بسمه تعالى، إلى جَنابِ أخى و روحى و مَولاىَ، السّيِّدمحمّدحسين سلامُ‌اللـه‏علَيك!

خيالك فى عَينى و اسمُكَ فى فَمى

و ذِكرُكَ فى قلبى فَأينَ تغيبُ

نوشته بوديد كه: دستور. گفت: اى دستور! دستور خواهى. اى قيامت! تا قيامت راه چند؟! ...

بسم اللـه الرّحمن الرّحيم، إلى جَنابِ السَّيِّدالجليلِ حَبيبى و مكانِ الرّوح من جَسَدى، السَّيِّدمحمّدحسين حفظه‌اللـه ... چرا دلت از من گرفته؟! وقتى دلت از من گرفته مى‏شود، قبض بر بنده حاصل مى‏شود ...[27]

حالات اين دو بزرگوار نيز به طور موازى و هم‏زمان طلوع ميكرد؛ در همان دوران كه حال فناء و انصراف از عالم طبع و كثرت بر مرحوم حدّاد غلبه نموده بود و آتش عشق و محبّت در ايشان ظهور و بروز داشت، علاّمه والد نيز در طهران نظير همان حالات را داشتند[28] و زمانى كه مرحوم حدّاد به فعليّت تامّه رسيده و آن شور و عشق‏ها تبديل به آرامش و طمأنينه شد، ايشان نيز به فعليّت تامّه رسيده و همان طمأنينه و سكون در وجودشان مشهود بود.

استفاده متقابل مرحوم علاّمه و مرحوم حدّاد (رهما)

علاّمه والد چون به محضر حضرت آقاى حدّاد رسيدند، با تمام وجود تحت تبعيّت ايشان در آمده و مطيع محض بودند و مرحوم حدّاد نيز هر چه از


ص 285

علوم و معارف ربّانيّه داشتند و آنچه از سرچشمه توحيد ذوق نموده بودند، همه را در طبق إخلاص نهاده به ايشان عطا نمودند.

در سفر آخرى كه به محضرشان شرفياب شدم، مى‏فرمودند: من هرچه داشتم به آقا سيّدمحمّدحسين دادم! البتّه از جانب مقابل نيز همينطور بود؛ مطالب و حقائق بسيارى بود كه مرحوم حدّاد از علاّمه والد گرفتند و ايشان نيز آنچه داشتند دريغ نمى‏كردند و آن عشق و محبّت و گريه‏هاى سوزان مرحوم حدّاد در فراق ايشان نتيجه همين ارتباط بود؛ خُذ فافهَم و اغتَنِم، فإنّ هذا من أدقّ المَعانى.[29]

در اين مقام كه سخن با نام مبارك حضرت آقاى حاج سيّد هاشم موسوى حدّاد رضوان‌اللـه‏تعالى‏عليه، معطّر به عطر توحيد و ولايت گشته و قلم به عشق


ص 286

اين موحّد عظيم در وجد و حركت درآمده و اين كلمات بر صفحه كاغذ منقّش شد، مناسب‏است كه برخى از فرمايشات و حالات ايشان، خصوصاً شمّه‏اى از خاطرات مربوط به آخرين تشرّف حقير به محضرشان در زينبيّه كه مشتمل بر دقائق و ظرائف سلوك راه خدا و راه‏گشاى سالكين‏الى‌اللـه است بيان شود.


  


[1] بحارالأنوار، ج 22، باب فضآئل سلمان و أبى‏ذرّ و مقداد و عمّار رضى‏اللـه‏عنهم أجمعين، ص 326، ح 28؛ و ص 329، ح 38؛ و ص 331، ح 42؛ و ص 343، ح 53.

[2] مثنوى‏معنوىّ، دفتر ششم، أبياتى از ص 550 تا ص 568.

[3] ديوان ابن‏فارض، تائيّه كبرى، ص 82: «در آن زمان كه حضرت محبوب بر من تجلّى نمود، غيب و باطن مرا بر من آشكار ساخت، پس به واسطه آشكارشدن و جلوه‏نمودن خلوتخانه حقيقتم و باطن روحم، خود را عين ذات او يافتم.وجود ظاهر من در أنوار شهودم مندكّ و فانى شد و از وجود مضاف به شهود خود نيزمفارقت كردم در حالى كه همه مراتب وجود را محو مى‏نمودم و هيچ‏يك را ثابت نمى‏ساختم.»

[4] مفاتيح‏الإعجاز، ص 230 و 231.

[5] بحارالأنوار، ج 22، ص 346.

[6] بحارالأنوار ، ص 341، ح 52.

[7] ديوان‏شمس‏مغربى، ص 9.

[8] بحارالأنوار، ج 65، باب فضائل‏الشّيعة، ص 45، ح 90.

[9] مستدرك‏الوسآئل، ج 10، ص 235، ح 28؛ رجال‏كشّى، ص 202، ح 356.

[10] بحارالأنوار، ج 65، ص 68.

[11] محاسن، ج 1، ص 182، ح 177.

[12] بحارالأنوار، ج 26، ص 50.

 [13]بحارالأنوار، ج 2، ص 32.

[14] روح‏مجرّد، ص 572 تا ص 574.

[15] اگرچه اين شخص از مواليان و شيعيان أميرالمؤمنين سلام‏اللـه‏عليه بوده است، ولى اگر دست تولّى به مرحوم حدّاد مى‏داد بهره او از ولايت أميرالمؤمنين عليه‏السّلام به مراتب بيشتر شده و در مسير قرب خداوند پيش مى‏رفت. إرادت به اولياى الهى و تلمّذ و كسب فيض در محضر آنان علاوه بر استفاده از ارشادات و راهنمايى ايشان موجب استفاضه از هدايت تكوينى ايشان است و با داخل‏شدن تحت ولايت اولياء كامل پروردگار استفاضه از ولايت معصومين عليهم‏الصّلوه‏والسّلام نيز مضاعف ميگردد.

علاّمه والد رضوان‏اللـه‏تعالى‏عليه در حاشيه رساله‏سيروسلوك علاّمه بحرالعلوم قدّس‏سرّه‏العزيز مى‏فرمايند: مرافقت سالك با اوستاد عامّ نيز لازم است زيرا كه نفحات رحمانيّه از جانب ربّ‏العزّه توسط حجاب أقرب كه همان استاد خاصّ است به توسّط قلب استاد عامّ به سالك مى‏رسد، بنابراين سالك نبايد از إفاضات قلبيّه استاد عامّ غافل بماند كه از استفاضه معنويّات او محروم خواهد ماند. رساله‏سيروسلوك منسوب‏به‏بحرالعلوم، ص 167، تعلقيه 137علاوه بر اين، حقيقت ولايت همانطور كه گذشت، يك حقيقت بيش نيست و معرفت حقيقت يكى از أوليا ملازم معرفت حقيقت همه است و هر كس به هر يك از أولياى خدا نزديك شود، به همه نزديك شده است و هر كس ولىّ خدائى را بشناسد و از او دور شود، به همان مقدار از حقيقت ولايت و از همه أولياى إلهى دور شده است و اين شخص نيز مرحوم حضرت آقاى حدّاد را مى‏شناخت، ولى به جهاتى از بركات وجود ايشان محروم ماند و بهره‏اش ناتمام گشت.

 

[16] مثنوى‏معنوى، دفتر سوّم، ص 252.

[17] ديوان ابن‏فارض، أبياتى منتخب از تائيّه صغرى، ص 45 تا50.

[18] بحارالأنوار، ج 71، ص 311، ح 67.

[19] الاختصاص، ص 218؛ و بحارالأنوار، ج 71، ص 178، ح 17.

[20] مثنوى‏معنوى، دفتر أوّل، ص 101.

[21] ديوان‏حافظ، ص 135، غزل 305.

داستان حاج عبدالزّهرا گرعاوى؛ نمونه‏اى از مدد رفيق به رفيق (ت)

[22] در معادشناسى، ج 7، ص 116 تا 119 آورده‏اند:  دوستى داشتم به نام حاج عبدالزّهراء گرعاوى نجفى، از اهالى اطراف نجف اشرف، از قبيله گرعاوى و از معيدى‏هاى آنجا و ليكن از طفوليّت در نجف اشرف بوده است، مردى بود بسيار باهوش و سريع‏الانتقال و تندذهن و درعين‏حال متديّن و عاشق حضرت أباعبداللـه‏الحسين عليه‏السّلام، داراى حال بكاء و گريه‏هاى طولانى و شوريده، و بدين‏جهت از مكاشفات صوريّه و مثاليّه نيز برخوردار بود.

شغلش در بغداد و منزلش در كاظمين عليهماالسّلام، و خود نيز داراى ماشين سوارى بود، و خودش راننده آن بود و شبهاى جمعه براى زيارت به كربلا مشرّف مى‏شد، و غالبا براى صله أرحام و زيارت قبر مطهّر حضرت أميرالمؤمنين عليه‏السّلام به نجف‏اشرف مى‏آمد. سابقه آشنايى و دوستى من با ايشان بيست‏وسه سال است، و يك‏سال است كه به رحمت خداوند رفته‏است، خدايش رحمت كند.

در أوائل آشنائى حقير با ايشان بود كه در أوائل تابستان بنده با تمام عيالات و دوفرزند عازم زيارت دوره شديم، و چند روزه به سامرّاء مشرّف شده و سپس به كاظمين آمديم. در اين وقت آقاى حاج عبدالزّهراء با ماشين خود براى زيارت به نجف رفته بود و در كاظمين نبود.

فرداى آن روز آفتاب طلوع كرده بود كه حسب‏العاده به حرم مطهّر كاظمين مشرّف شديم و در مراجعت از حرم، طفل أكبر اينجانب كه در آن وقت چهارسال داشت، چون چشمش در راه به خيار نوبر افتاد طلب كرد و گريه كرد؛ و اتّفاقاً چون قدرى حالت اسهال و تردّد داشت و براى او خوب نبود، ما از خريدن امتناع كرديم، و او هم اصرار داشت تا بالأخره من اعتنايى به گريه او ننمودم و روى دست او زدم و از مقابل خيارها گذشتيم.

نزديك غروب آفتاب بود كه يكى از دوستان كربلائى ما به مسافرخانه آمد و گفت: حاج عبدالزّهراء امروز از زيارت نجف‏أشرف مراجعت كرده است! مى‏آئى به ديدنش برويم و نماز را هم همانجا بخوانيم؟

من گفتم: ضررى ندارد! لذا با هم از مسافرخانه حركت كرديم و تا منزل او كه در آن وقت در خارج كاظمين و متّصل به آن و از نواحى جديدالإحداث است، قدرى راه بود، پياده روان شديم.

در راه من ديدم جماعتى گِرد آمده‏اند و مشغول تماشاى چيزى هستند. از همراهم پرسيدم: اين چيست كه تماشا مى‏كنند؟!

گفت: تلويزيون است، تازه در كاظمين آورده‏اند و مردم براى تماشا جمع شده‏اند. من از دور نگاه كردم ديدم عكس‏ها و صورت‏هاى متحرّكى بر روى صفحه مى‏گذرد. بسيار در شگفت آمدم كه خدايا صنعت بشر به كجا كشيده‏است كه صدا و سيماى افرادى را از راه دور مى‏آورد و در همان لحظه در مقابل ديدگان قرار مى‏دهد، و اين حديث نفسى بود كه با خود كردم. بارى گذشتيم و به منزل او رسيديم. چون وارد شديم، ديديم سجّاده خود را پهلوى حديقه‏اش باغچه انداخته و مشغول نماز است و ما نيز نماز را خوانديم و پس از اتمام نماز و أحوالپرسى و تعارفات عادى گفت: حقّ با باطل مخلوط نمى‏شود و بالأخره حقّ به كنارى و باطل نيز به كنارى مى‏رود! گفتم: صحيح است!

گفت: حقّ و باطل، مانند روغن و آب هستند، اگر آنها را به روى هم بريزى و تكان هم بدهى، باز روغن در رو و آب در زير مى‏ايستند! گفتم: همينطور است!

گفت: سيّد محمّدحسين! مى‏دانى كه انسان به تمام مقامات و مناصب با نقشه و تدبير و مكر ميتواند برسد؛ تاجر شود، مالدار شود، عالم و مرجع شود، سلطان و رئيس‏جمهور شود، ولى راه خدا نقشه و حيله‏بردار نيست! گفتم: آرى همينطور است!

گفت: من امروز صبح از نجف خارج شدم و با سيّاره (ماشين) بسوى كاظمين مى‏آمدم. ناگاه ديدم كه ممكن است انسان در طبقه دهم از يك عمارتى باشد و بواسطه مختصر غفلتى، يك‏مرتبه به طبقه پائين سقوط كند!

من فهميدم كه اين همه گفتارها و سؤالها و خطابها به جهت اينست كه به من بفهماند: زدن روى دست طفل كه خيار مى‏خواسته است صحيح نيست و طفل را بايد با صبر و تحمّل آرام كرد. و او در همان وقتى كه ما از نزد خيارفروش عبور مى‏كرديم، در ماشين خود نشسته و در بيابان حلّه به‏سوى بغداد در حركت است؛ از حال ما و كيفيّت درخواست بچّه و ضرب ما مطّلع بوده، ولى نمى‏خواهد صريحا بگويد كه تو چنين كرده‏اى! در اين حال بدون اختيار در درون خود، با او گفتم: وَ اللـه لَقِصَّتُكَ أعْجَبُ. سوگند به خدا كه داستان تو و ديدن تو در بيابان نجف، كارى را كه من از فاصله قريب به يك‏صد كيلومتر از دور انجام داده‏ام، از داستان تلويزيون كه براى من عجب‏آور بود؛ شگفت انگيزتر است.

در اينجا گرچه مرتبه و مقام علاّمه والد مسلّماً از مرحوم حاجّ عبدالزّهراء بالاتر بوده‏است، ولى حاجّ عبدالزّهراء مطلبى را به علاّمه والد منتقل كرده‏اند و ايشان متذكّر مى‏شوند؛ دقيقاً مانند دو رفيق كه يكى در صورت ديگرى نقصى را مشاهده ميكند كه او خود مطّلع نيست و به او تذكّر مى‏دهد و لزومى ندارد كسى كه تذكّر مى‏دهد، برتر باشد.

[23] روح‏مجرّد، ص 352.

[24] عمامه و جامه علاّمه والد نيز همينطور بود. خانم جابر أهل‏بيت مرحوم شهيد دكتر چمران أيّدها اللـه، براى حقير نقل مى‏كردند كه: «مرحوم علاّمه قسمتى از عمامه خود را به بنده مرحمت نمودند، و من مقدار كمى از مرحمتى حضرت آقا را به خانمى كه ساليان سال بچّه‏دار نمى‏شد و علاقه شديد به فرزند داشت، دادم، به بركت آن تكّه از عمامه، آن خانم خيلى زود صاحب فرزند شد.» و أمثال اين قضايا مكرّر اتفاق افتاده‏است.

[25] علاّمه مجلسى ره در كتاب بحارالأنوار، ج 17، باب 14: ءَادابُ العِشرَةِ مَعَه صَلَّى‏اللَهُ‏عَلَيْهِ‏وَآلِهِ‏وَسَلَّمَ وَ تَفخيمه و تَوقيرِهِ فى حياتِه و بَعدَ وَفاتِهِ صَلَّى‏اللَهُ‏عَليهِ‏وَءَالِهِ‏وَسَلَّمَ، ص 32، ح 14 ميفرمايد: و قالَ القاضى فى الشّفآءِ فى ذِكرِ عادَةِ الصَّحابَةِ فى توقيرِه صلّى‏اللَـهُ عَلَيهِ‏وَءَالِهِ‏وسَلَّم قال: رَوَى اُسامَةُ بنُ شريكٍ، أتَيتُ النَّبىَّ صَلَّى‏اللَهُ‏عَلَيهِ‏وَءَالِهِ‏وَسَلَّمَ وَ أصحابُهُ حَولَهُ كَأنَّما على رُؤوسِهِمُ الطَّيرُ.

و قال عُروةُ بن مَسعودٍ حينَ وَجَّهَتهُ قُريشٌ عامَ القضيّةِ إلَى رَسولِ اللَهِ صَلَّى‏اللَـهُ‏عَلَيهِ‏وَءَالِهِ وَسَلَّمَ وَ رَأَى مِن تَعظيمِ أصحابِهِ لَهُ، وَ أَنَّهُ لا يَتَوَضَّأُ إلاّ ابْتَدروا وَضَوءَهُ وَ كادوا يَقتُلونَ عَلَيهِ، و لا يَبصُقُ بُصاقًا وَ لا نُخامَةً إلا تَلَقَّوها بأكُفِّيهِم فَدَلَكوا بِها وُجوهَهُم و أَجسادَهُم، و لا تَسقُطُ مِنهُ شَعرَةٌ إلاّ ابتَدرَوها، و إذا أمَرَهُم بِأمرٍ ابتَدَروا أمرَهُ، وَ إذا تَكَلَّم خَفَضُوا أصواتَهُم عِندَهُ، و ما يَحُدّونَ النَّظَرَ إلَيهِ تَعظيمًا لَهُ، فَلَمّا رَجَعَ إلى قُرَيشٍ قالَ: يا مَعشَرَ قُرَيشٍ! إنّى أتيتُ كَسرَى فى مُلكِهِ و قيصر فى مُلكِهِ والنَّجاشى فى مُلكِه، وَ إنّى وَ اللَهِ ما رَأَيتُ مَلِكًا فى قَومٍ قَطُّ مِثلَ مُحَمَّدٍ فى أصحابِهِ.

و عَن أنَسٍ لَقَد رَأيتُ رَسولَ اللَهِ صَلَّى‏اللـه‏عَلَيهِ‏وَءَالِهِ‏وَسَلَّمَ وَالحَلاّقُ يَحلِقُهُ وَ أطافَ بِهِ أصحابُهُ، فَما يُريدونَ أَن يَقَعَ شَعرَه إلاّ فى يَدِ رَجُلٍ. ـ الحديث.

[26] روح‏مجرّد، ص 605، 650 و 651؛ در ص 650 مى‏فرمايند: هر وقت بنده از ايشان خداحافظى مى‏كردم و از كربلا به صوب كاظمين براى مراجعت به ايران مى‏آمدم، مشاهده مى‏كردم كه سيمايشان بر افروخته مى‏شود و حالشان منقلب ميگردد.

و رفقا مى‏گفتند: پس از رفتن تو، ايشان تا يك هفته در فراش مى‏افتند و قدرت بر حركت ندارند. و كسى را نمى‏پذيرند و با احدى از رفقا گفتار ندارند، و حتّى عائله شخصى ايشان هم مى‏دانند در آن حال ايشان خُلق و حال ندارند. فلهذا فقط در مواقع غذا شربت آبى و مايعى مى‏بردند. زيرا توان خوردن و جويدن نبود و خودشان هم در آن حال مى‏فرموده‏اند: كسى به سراغ من نيايد! و مرا به همين حال واگذاريد!

[27]  روح‌مجرّد، ص 471، 472، 473، 478، 537.

[28] شدّت حالات فناء و انصراف تام در مرحوم حضرت آقاى حدّاد ـ طبق نقل علاّمه والد در روح مجرّد در شرح سفر اوّل به عتبات ـ متعلّق به حدود سال 1381 هجرى قمرى است كه مصادف است با حالات فنائى خود علاّمه والد در طهران و دوران صباوت اين حقير كه شرحى اجمالى از آن گذشت.

[29] آنچه گذشت مربوط به ارتباط حضرت علاّمه والد با مرحوم حضرت آقاى حدّاد قدّس‏سرّهما از دوران شباب حقير تا پايان عمر شريفشان بود، امّا اينكه از آغاز ارتباطشان چنين بوده يا اينكه در بدء امر رابطه استاد و شاگردى بوده و سپس به اين نحو مبدّل گرديده؟ هر دو محتمل است؛ يعنى ممكن است در ابتداء واقعا رابطه شاگردى برقرار باشد ولى در طول سير، شاگرد در مرحله‏اى خود را به استاد رسانده و از آن پس با هم سير نموده باشند و ممكن است از آغاز رابطه رفاقت وجود داشته باشد.

آنچه مسلّم‏است اينستكه حضرت والد زمانى كه خدمت آقاى حدّاد رسيده‏اند، راه‏رفته و شوريده و دلسوخته بوده‏اند. گرچه روى صفا و تواضع در اوّلين ديدار خدمت مرحوم حدّاد عرض كرده‏اند: آمده‏ام تا نعلى به پاى من بكوبيد! روح‏مجرّد، ص 27 و تعابير متواضعانه ديگرى نيز در كتاب روح مجرّد درباره مرحوم آقاى حدّاد به كار برده‏اند؛ چنانكه گاهى تعابير بسيار متواضعانه‏اى نسبت به دوستان و رفقاى طريق خود داشتند و در راه خدا براى خود شأن و موجوديّتى قائل نبودند و بر همين اساس در نزد سائر أولياى إلهى نيز سِلْم محض بودند. نمونه‏هاى فراوانى از اين قبيل در بياناتشان در مهرتابان در حقّ مرحوم علاّمه طباطبائى ديده مى‏شود، با وجود اينكه به يقين علاّمه والد مدّتها پيش از مرحوم علاّمه به فناء تامّ رسيده و در مقام بقاء متمكّن گرديده بودند.

 

ادامه متن